عیدمحمد عزیزپور

 

نویسنده: ن. د.  تیلیشف (١٨٦٧-١٩٥٧)

 

برگرداننده: عید محمد عزیزپور

                                                                                     

درسی که موشها از زندگی آموختند

 

روزی از روزها موشها که از دست دشمنان خود به تنگ آمده بودند، تصمیم گرفتند جرگۀ مهمی برگزار کنند تا ضمن غور و برسی راههای را بیابند که به وسیلۀ آن  از شر دشمنان خود در امان باشند.  دشمنانی که باعث صدها محنت و غم برای آنان شده بودند.

البته مهمترین مسأله هم  همین بود که چه کسی را به عنوان حامی و پشتیبان خویش در قضایا برگزینند.  

پس از فکرها و اندیشه ها، بحثها و جدالها، قیلها و قالها، فریادها و غوغاها، سرانجام به این نتیجه رسیدند که شایستۀ این مقام مهم همانا گربه است. وبنا براین، فیصله شد که گربه را به این مقام والا انتخاب کنند و ازاو بخواهند تا در رویداد های نامساعد گیتی حمایتگر موشها باشد.

در حین بحث و جدال در مورد این امر مهم و خطیر که انتخاب گربه به عنوان حامی بود یکی از موشها چنین گفت:

-  او (گربه) بسیار مهربان و خوشرفتار است...

و دیگری که گپ اورا قطع کرد، گفت:

-  ... چقدر هوشیار هم است.

و سومی که پرگپ تربود، گلویش را روشن کرد و افزود:

-  او بسیار فداکار هم است. نه سگ که همواره عوعو میکند و خود را این سو و آنسو می افگند. گربه خوب است که فقط یکبار "میاو!" می کند و به دیگدان رفته میخوابد و بس.

خلاصه اینکه فیصله همین شد. همه رهسپار خانۀ گربه شدند.

واما گربه که تازه نهار را خورده بود و به گرمی آفتاب لمیده و در رویای شیرین فرورفته ، ناگهان بوی موش به مشامش رسید و به کهالت از جایش برخاست. یک چشمش را اندکی بازنموده ، نگاه کرد و دید که گروهی زیادی از موشها بسویش نزدیک میشوند و در رفتار خویش تزرع کنان از او خواهش میکنند:

-  گربه خان ! بابا جان ما !!  گپ مارا بشنو!  حامی ما باش ! پیشنهاد مارا رد نکن !

 گربه برخاست و گربه وار روی دوپای عقبی اش بنشست. دمش را به رسم عادت به گردش حلقه بست. سپس خوب نگاه کرد و با غرور ازآنان پرسید:

-   تعداد شما زیاد است؟

موشها همه بیک صدا گفتند:

-   بلی زیاد است.

گربه گفت:

-  خوب است که زیاد است. تمام افراد خود را در اینجا فرابخوانید که بنگرم و بعداز دیدن تصمیم ام را اعلان خواهم کرد.

موشها همه آمدند. گربه نگاه کرد. تا چشمش میدید موش بود.

گربه که راضی به نظر می رسید متکبرانه گفت:

-  خوب، چه باید کرد؟ من موافق استم. اما با یک شرط: چون من یگ گربۀ پیر و ضعیف هستم و برایم مشکل است به این ناتوانی بدون معاون وهمکار جایی بروم و بخصوص اینکه بخاطر بخشش گناه های زیادی که شما کرده اید ، نزد خدا دعا کنم...

ولی موش ها باز هم عجولانه خواهش خود را تکرار کردند:

- ای بابای خوب ما ! ای گربۀ نیکوکار ! خواهش مارا رد مکن ! 

گربه گفت:

-  خوب، شما باید هر روز یک نفر به نوبت مرا تا دروازۀ معبد همراهی کنید. در غیر آن من مجبور خواهم بود بخاطر استتابه و استغفار گناهان زیاد تان، نه هر روز، بلکه فقط گهگاهی به معبد بروم. 

موشها همه همنوا فریاد زدند:

-  ما موافقیم. ما موافقیم. ما همراهی میکنیم.

در همانجا به توافق رسیدند. گربه موشها را با کمال خوشی و اشتیاق در زیرچتر حمایتش پذیرفت!

پس از همان روز گربه رفت و رو را به سوی معبد آغاز کرد. اوهر روز به خانگاه میرفت و هیچ کهالتی بخود راه نمیداد. گاهی هم از روند کارها و امور دیگر می پرسید. هر روز یک موش برطبق وعده و قرارنوبت گربه را همراهی میکرد. کار بدین منوال جریان داشت. روز پی روز و هفته پی هفته و ماه پی ماه میگذشت و گربه هم هرچه غمخوار تر و پر اشتیاق تر بنظر می رسید. ولی موشها متوجه شدند که گربه با گذشت زمان فربه تر می گردد و از سوی دیگر موشها کم وکمتر میشوند. در دل شان شک و تردید ایجاد شد.

روزی یکی از موشها گفت:

-  ای برادر ها! فردا نوبت من است که گربه را تا معبد همراهی کنم. من میروم. شما مخفیانه مرا تعقیب کنید. شاید زیر کاسه نیم کاسه ای باشد. روز بعدش آن موش همرا گربه به طرف معبد رفت. موشهای دیگر از دور آنان را می نگریستند. گربه میرفت و بعد از چندی رویش را برگردانید و گفت:

-  چیست که از هر سو بوی موش به مشامم می آید؟

موش بپاسخ گفت:

-  این ما هستیم که اینسو و آنسو میرویم. تو بابا جان چقدر حساس هستی؟

گربه گفت:

-  من به کارم واقفم. اکنون وقت صبحانه خوردنم است. موش جان! مرا غذا بده.

موش گفت:

-  من با خود چیزی نیاورده ام.

گربه گفت:

-  خوب، زیر پوستین ات چه است؟

موش گفت:

-  زیر پوستین ام خودم هستم.

گربه گفت:

فعلأ همین قدر برایم کافیست.

همین را بگفت و خود را به موش افگند. موش را بخورد. این صحنه را همه موشهای دیگر بدیدند و بدانستند که حامی آنان چه گونه کسی است. پس هریک به غاری گریخت و پناهی جست. به این ترتیب حمایت گربه از موشها به قیمت گران برای آنان تمام شد. از آن زمان به بعد موشها گربه را خوب شناختند و دیگر اعتمادی در میان شان نماند.

 


بالا
 
بازگشت