داستان کوتاه از:  غفار عریف 

تـنــگ نــظــــر

 

هوا آهسته آهسته به سردی گرائیده بود . برودت گزنده، سر وروی، گوشها و گردن، بینی و لبها را سخت اذیت میکرد. مخصوصأ شبها آنقدر سرد و نا آرام و آزار دهنده بودند، که حتی آب دهن در دو کنج لبها یخ می بست و بخاری که از دهن و سوراخهای بینی بیرون میشد، به مانند دود غلیظ سیگار، حلقه حلقه به هوا صعود می نمود.

   محمود بیچاره مجبور بود با این تغییر و تبدیل اوضاع جوی، بلند رفتن و پائین آمدن درجهء حرارت، با گرما، با برفباری و یخبندان بسوزد و بسازد. کار قراردادی ورسمی او در چهار فصل سال، همه روزه در نیمه شبها آغاز می یافت و سحرگاهان به ساعت شش پایان می گرفت. محمود به روال شبهای گذشته همراه با حرکت قافلهء زمان، یک نیمه شب دیگر که صبح آن با روز جمعه مصادف بود، روزنامه ها راتقسیم کرد. اتفاقأ در همین شب کمی عجله بخرج داده بود. به ساعت پنج وسی دقیقهء صبح از کار خلاص شد و فارغ بال بخانه برگشت . تا آندم همسر و فرزندانش هنوز در خواب ناز بودند.

   محمود حسب پروگرام روز مره، ساعت شش صبح فرزندانش را از خواب بیدار ساخت تا به مدرسه رفتن آمادگی بگیرد. بچه ها به مکتب رفتند و همسرش نیز روانهء وظیفهء خود شد. خودش پس از خوردن صبحانه به بستر خواب رفت. طبق معمول در جریان هفته در روزهای رسمی الی آمدن بچه ها از مدرسه ورخصت شدن مادر اولاد ها از کار، محمود همیشه درخانه تنها می بود. دراین اوقات به استراحت می پرداخت تا بیدار خوابی شب مرفوع گردد. ساعت 12 روز از خواب بیدار شد، لباس هایش را پوشید و منزل را به قصد خرید سودا ترک گفت و راه فروشگاه بزرگ مواد خوراکی را که در آن نردیکی ها موقعیت داشت، در پیش گرفت. در مسیر راه تا عمق حواس، سر گرم افکار خود بود. خدا میداند راجع به چه چیزی فکر میکرد و پیرامون چه مطلبی چرت میزد. هنوز از خم یک کوچهء فرعی نگذشته بود، که نا گهان از صفیر صدای دلخراش و نا تراش یک پیر مردی چهارشانه، چاق و گوشتی یکه خورد.

  پیر مرد که حدود 65 تا 70 سال عمر داشت، ولی در سیمای او خطوط کهولت کمتر دیده میشد، پیاده رو پیش روی یک تعمیر دوطبقه یی را که دارای یک باغچهء زمستان زده هم بود،جاروب میکرد. بالهجهء غلیظ محلی مشکل فهم سخن میزد، با حرکات ناموزون دستها، شور دادن و بالا انداختن شانه ها، با زهرخنده و ریشخند آمیز،  از محمود پرسید:

ـ چرا کارنمی کنی، که در این وقت روز درکوچه ها قدم میزنی؟

    محمود ابتدا مودبانه سلام داد، بعد از آن به بسیار آرامی و خونسردی به پاسخ پرداخت :

ـ بلی ! کارمیکنم، هر نیمه شب اخبار تقسیم میکنم .

ـ چه وقت به وطنت میروی ؟

ـ هرزمانیکه شرایط برگشت مساعد شد، به وطن مالوفم عودت مینمایم !

ـ وطن داری یانه ؟ چه نام دارد ؟ در اینجا چه میکنی؟ از جان ما چه میخواهی؟

محمود از شدت درد زخم زبان و پرسشهای نیشدار پیرمرد بی حیاء شدیدآ زیر فشار روانی قرار گرفت وخود را در یک تلاطم روحی جگر سوز یافت که تحمل آن در همان لحظه، صبرایوب میطلبید و حوصله فراخ. بدون اینکه تمرکز فکری خود را از دست داده باشد، بر احساسات اش غالب شد. خشکی لبانش را با آب دهان تر کرد و پس از یک مکث کوتاهی، بطور فشرده جواب داد:

ـ آقای خیلی عزیزم !  بیوطن بدنیا زاده نشده ام !  از زیر بته سر بالا نکرده ام، از افغانستان هستم !  در المان آوارهء ( رانده شده وگریزان ) و پناهندهء سیاسی میباشم !  در اینجا فقط بخاطر نجات جان و زندگی خود و فامیلم با گذشتن از کوه و کمر و قبول سختی های راه که قصهء دور و درازی دارد، پناه آورده ام، ورنه در زندانهای رسمی و شخصی تنظیمی می پوسیدیم و یا اینکه بسان هزار ها هموطن بیگناه، خود طعمهء مرمی، بم و راکت، توپخانه، تانک و طیاره تشنگان قدرت میشدیم و یا زیر نام روشنفکران و فعال سیاسی، به حیات ما عمدآ خاتمه میدادند ! مخصوصآ از شما خواستار هیچ چیزی نیستم و کدام توقع مشخص ندارم !

   به نظر میرسد که پاسخهای محمود، عطش خشم، خصومت و تعصب پیر مرد را فرو نه نشانده بود، باخندهء ساختگی، سر شانه یی های پطلون کارگری جیمی آبی رنگش را به بالا کش کرد و بعد از آن کلاه پیک دارش را که از تکهء پطلونش بود، از سرش بر داشت. کلاه را گاهی بر کله ای طاس خود مینهاد و گاهی پائین میاورد، تو گویی چشمانش از پشت شیشه های عینک ذره بینی که بهر دو طرف جدار بیرونی بینی کوتاه و باریکش داغ گذاشته بود، به سوی محمود آتش خصومت می افشاندند. با تبارز و اجرای ایماء و اشارات تمسخرآمیز، بار بار پلکک زد و باز، زمام سخن گفتن را بدست گرفت :

ـ  هها ! هها ! از افغانستان هستی ؟ .  ـ  بلی  !

   هان ! در اخبار می شنویم ، افغانها کوکنار کشت و پودر قاچاق میکنند، ازآنجا تروریست ها آمده هر جا فعالیت مینمایند، کلتور سوختاندن وویران کردن تعمیر ها را رایج ساخته اند، بم میگذارند، انفجار میدهند، آدم میکشند، کودک ربایی رونق یافته است، از بابت ظلم مردها ـ زنها دست به خود سوزی میزنند....

   محمود در یک نگاه دریافت که با چه یک آدم کوتاه بین، تنگ نظر سرتق روبرو است که در خیالات اش تشخیص درک ندارد و خشک و تر، بیگناه و مجرم، ظالم و مظلوم را بطور یکسان با چوب تکفیر میگوبد و عدالت نو پیدا بر قرار میسازد.

   از فرط درد زخم زبان پیر مرد گورسوخته، دستی به صورت و پیشانی خود کشید، پس از آن خواست تا بخاطر جلو گیری ازاطالهء کلام، خیلی بادقت، سنجیده و فشرده، جواب او را بکف دستش بگذارد:

ـ هرچند نمیخواهم و میل هم ندارم که با شما وارد مسایل سیاسی شوم و روی موضوعات بس پیچیده بحث کنم، ولی ناگزیرم :

ـ همه افغانها قاچاقبر نیستند. زرع کوکنار و تولید هیروئین در افغانستان سابقهء طولانی ندارد. اینکار در دوران حاکمیت کسانی رونق گرفت، به نقطهء اوج خود رسید، بازار و خریدارپیدا کرد که به قدرت رسانیدن آنها ملیارد ها مارک، دالر، پوند، فرانک، ریال سرمایه گذاری نموده بودند " آنچه را که در گذشته کشت نموده بودند، حالا حاصلش را درو مینمایند  ! " .

ـ افغانها در هیچ زمانی تروریست نبودند، فعلأ هم نیستند . تروریست ها را از چهار دانگ دنیا بدانجا گسیل کردند، در مناطق کوهستانی افغانستان برای آنها پایگاه های مستحکم آموزش و پرورش نظامی و محل بود و باش ساختند . یکعده افغانها در مراکز تربیت نظامی در پاکستان ـ ایران و چین، درس آدمکشی وویرانکاری و چور و چپاول آموختند . سر انجام همهء آنها بلای جان خود غربیها گردیدند." آنچه راکه در گذشته کشت نموده بودند، حالا حاصلش را درو مینمایند ! "

ـ کلتور تخریب و سوختاندن آبادیها، انفجار دادن و بمگذاری کردن تا آن وقت در افغانستان رایج نبود، که دستهای مغرض بیگانه از آن کوتاه بود. این کلتور ماهیت صادراتی دارد و مسوول آن دول همسایه و جهان غرب است، که بهای آنرا دایمأ افغانها پرداخته و میپردازند. اکنون خطر خرابکاران آموزش دیده در افغانستان، تمام دنیا را تهدید میکند. " آنچه راکه در گذشته کشت نموده بودند، حالا حاصلش را درو مینمایند ! "

بخوبی فهمیده میشد که پیر مرد دیده پاره با آدم های دارای جلد تاریک، موی سیاه و چشم سیاه خیلی عقده و حسادت دارد و با حساسیت و تنفر نسبت به آنها، چنین می پنداشت که هر خارجی دزد، رهزن و جنایتکار است.

در جریان گپ زدنها، بدون اینکه نوبت و نزاکت را مراعات کرده باشد، مطالب بی ارتباط به قضیه را به میدان میکشید تا صحبت محمود اخلال گردد، راه گم شود و بی نظمی بوجود آید.

در طبقه دوم تعمیر، خانم پیر مرد به یک ارسی باز تکیه داده بود که به گمان اغلب کلکین اتاق طعام خوری بود و بابی میلی سخنان هردو را می شنید. حتمأ میدانست که آغاز پرس و پال بیجای شوهرش از یک عابر ناآشنا و بی آزار، کار غلطی بود و دوام یکنواخت آن نغمهء خواب آوری بدنبال دارد و جز ضیاع وقت، سودی دیگری نمی بخشد.

پیر مرد با همان لجاجت اولی، بار دیگر دهن باز کرد و پرسید:

ـ چرا افغانها خود شان بر ضد مخالفین خویش اقدام نمی کنند که جوانهای ما در آنجا به خدمت رفته اند؟ خبر دارم که جوانهای « بندس ویر(منسوبین اردو ) » در قندوز جابجا شده اند.از خدمت آنها در وطن شما، در تلویزیون، جراید و مجلات گزارش ها و راپور تاژها به نشر سپرده میشود. آنها با چقدر خطر روبرو هستند و تو در اینجا آرام چکر میزنی ؟

با شنیدن حرفهای بالا، محمود خود را در یک حالت عجیب و غریبی یافت. از یکطرف میدید که جبرآ به مسایل سیاسی کشانده شده است، از سوی دیگر به فکر افتید که سیاست سر کوچه و آنهم با یک آدم لجوج که کل مردم جهان را به یک نظر می بیند، چه سودی در پی دارد، بجز جگر خونی و اعصاب خرابی  !  درنقطهء باریکی گیر مانده بود و مجبور شد تا در بیرون رفت از این تنگناه، چیزی بگوید:

ـ آقای محترم ! خوب گوش کنید : افغانستان یکدهه در " آتش رقابتهای دسترسی به نفت " سوخت !  هیچ دولتی به کمک آن نه شتافت و هیچ مملکتی از روی صداقت به آن توجه نه نمود، تا اینکه طعم تلخ زهر خطر را خود شان چشیدند !

   حکومت شما در زیر فشار متحد دایمی خود تصمیم گرفت، پارلمان تان تائید و فیصله کرد، بعد از آن یک واحد بیش از 2000 نفری اردوی آلمان به نشانهء همدردی با امریکا و به طرفداری و حمایت از آنکشور، به جمع لشکر مبارزان ضد تروریزم بین المللی پیوستند که زمانی "  مبارزان راه اسلام !  و مدافعین آزادی !  " نا میده می شدند. در اینکار بیشتر منافع خود المان نهفته است تا به مساله کمک به افغانستان" آنچه راکه در گذشته کشت نموده بودند، حالا حاصلش را درو مینمایند ! "

 گفت و گو و تبادلهء حرفهای بی حاصل در خم یک کوچهء فرعی، اضافه تر ازیکساعت طول کشید . پیر مرد پر از کینه، بالایی مرکب جهل خود سوار بود و تکرار میگفت :

ـ خارجیها دزدی میکنند، خارجیها " کریمنیل" هستند، خارجیها آینده ما را خراب میسازند، خارجیها چنان هستند و چنین میکنند... کلتور ندارند، سویه ندارند  و.... !

محمود متوجه شد که مرغ پیر مرد یک لنگ دارد، بناأ  دوام صحبت با یک آدم متعصب چه فایده؟ بهتر است خدا حافظ بگوید و پی کارش برود، با طلب پوزش از پیر مرد که وقت گرانبهایش در این تبادلهء لفظی بیهوده تلف شده بود، خدا حافظ گفت .

پیر مرد به جاروب کردن پیاده رو پیش روی منزلش ادامه داد و محمود راه فروشگاه بزرگ مواد خوراکی را در پیش گرفت . محمود در عرض راه، شعر " بر تولت برشت " را که در همان لحظه به منزلهء مرهم شفا بخش تأثیر گذار بود با خود زمزمه کرد: 

برایم دروغین است

نام مهاجر

نامیکه به ما داده اند

زیرا که کوچند گان به سر زمینهای غیر

در خور این نام اند

ما، نه به اختیار، گوله بار سفر بستیم

ونه، سرزمین دیگری بر گزیدیم

اما، از برای زیستن:

کوچ ابدی را شاید

زیرا که ما به کوچ تن ندادیم

ماطرد شده، رانده و گریزانیم

ونه چیزی دیگر

اینست آنچه که هستیم

ارمغان سر زمین غیر

نه خانه

که تبعید گاه است ... 

محمود در بازگشت از فروشگاه بزرگ، با انتخاب یک راه دیگر، گوچه بدل کرد و بخانه آمد، بچه ها از مدرسه بر گشته بودند و انتظار پدر را می کشیدند، که نمی دانستند بکجا رفته است.

آنها تصادفأ درهمین روز کلید دروازهء اپارتمان را به خود نداشتند، از اینرو در چمن پیش روی بلاک سر گرم بازی بودند، ناگهان پدر را دیدند که در حال آمدن به سوی خانه است. پرسیدند:

ـ پدر کجا بودی زیاد زنگ زدیم، چقدر دیر کردی.

ـ سودا خریدن رفته بودم، ( غیر از این، سخن دیگری بر زبان نراند.)

   پس از صرف طعام چاشت، بچه ها به اتاقهای خود رفتند و مصروف کار و بار و انجام وظایف خانگی شدند. محمود خسته بود ، به اتاق خواب رفت و خوابید. وقتیکه بیدار شد، مادر اولاد ها از کارآمده بود، پیشآمد امروزه را یکایک برایش قصه کرد و دلش را خالی نمود، طبعأ که کدام کار اضافی از دست شان پوره نبود.

   شب شد، محمود تلویزیون را روشن کرد و با تغییر و تبدیل کانال ها، به جستجو پرداخت تا یک پروگرام جالب و دیدنی پیدا کند. از روی خوش بینی، یکی از کانال های تلویزیونی، راپورتاژ فعالیت عساکر المانی را درا فغانستان به نشر گذاشته بود. محمود همسرش را صدا زد، هردو با علاقمندی راپورتاژ را تا پایان به تماشا نشستند. خانه های ویران، قلعه های بی برج وباره، راه ها ـ سرکها و کوچه های مخروبه، باغ های بی در ودیوار، تاکستانهای خشکیده، چمنهای خار زار،، زمینهای خشک ـ شوره زار و بیحاصل، جنگلهای بی رونق و مرده، درختان قامت شکسته… گواهی میدادند که تا هنوز در آنجا آرامی نیست، نشاط نیست، شادی نیست، آینده تاریک است.

   مشاهدهء نشانه های غم انگیز باقیمانده از ویرانگری ها و ناروایی های زورگویان و علایم دلخراش و تکاندهنده، از سنگدلی جنگ افروزان داخلی و اشغالگران خارجی، دل سنگ خارا را به گریه وا میداشت.

   محمود با دیدن راپور تاژ از بابت وضعیت دشوار زندگی هموطنان دردمند خود، بی نهایت متأثر شد و در این میان حرفهای نیشدار و زهر آلود پیر مرد دل سیاه، لحظه به لحظه در پیش چشمانش ظاهر میشدند. دقایقی پس مجبور بود به بستر خواب برود تا در نیمه شب بیدار شود و به تقسیم روزنامه ها بپرداز./ 25/12/2006

نشر در وبلاگ " ادیب "  www.saraj2.blogfa.com 

 


بالا
 
بازگشت