داکتر محمد شعیب مجددی

 

طلوع کودکان امید

 

       ننه صابرو دایه ،  خبر جَمَلی داشتن فاطمه زن گل احمد را به اکثر خانه های دهکده (بلند آب) رسانده بود. فاطمه زن گل احمد که غم جانکاه از دست دادن شوهرش غبار پژمرده گی و خستگی را بر سر و رویش نشانده بود؛ مژده جَمَلی داشتن غنچه آرزو را در باغ دلش باز میکرد. اینروز ها که صحبت از ماه و روزش بود؛در جهانی مملوازامیدوآرزو، غروب خون آلود را با درخشانی طلوع تازه ، رنگ وروی میبخشید وباغرور خوش آیندی زمزمه میکرد. انشاالله این جَمَلی ها ، شیر بچه ها خون پدر را از شیرو مرغبازمیگیرندوبا تخیلات امیدوارکننده  ، دست امواج طوفانی ، غم واندوه رابه لحظات ناگوار زندگیش رهنمون میگردانید.هنوز چهل روزاز کشتن گل احمد نگذشته بود و مردم دهکده برمرگ این جوانمرد که خیرش به همه میرسید؛ متأثر و غمگین بودند.

     گل احمد مرد دهقانگار که چند سال از عروسیش میگذشت ؛ بعد ازدوا وداکتر و تعویذ ودعای بسیار بالاخره مژده پدر شدن غرور خاصی برایش بخشیده بود.روزها وقتر از سر زمینها با شوق وذوق زیاد به خانه بر میگشت .با مهربانی پهلوی زنش مینشست و آهسته آهسته راجع به فرزندانش که هنوز تولد نشده بودند ؛ صحبت میکرد. دست پر لطفی بر شکم فاطمه که فرزندانش را حمل میکرد ؛ میکشید.صمیمانه میپرسید. چه نامهای خوش داری؟ فاطمه که غبار شرم وحیاگونه هایش رالاله رنگ میساخت. باصدای نرم وملایم میگفت : میدانم مثل پدر خود جوانمرد وغیرتی هستند. نام شان رارستم وسهراب میگذارم . گل احمد با یک نوع غرور شمله مندیلش را ازپشت سر بروی سیده اش آورد وباسرانگشتان آهسته بروت هایش را لمس کرد. زیرلب زمزمه نمود رستم وسهراب ... رستم وسهراب ... چه نامهای قشنگی ... اگر دختر بودند چه نام میگذاری؟

نه دخترنیستند ... ننه صابرو،دایه باتجربه است . میگوید : پسر درشکم خیلی لگد میزند وحرکت زیاد دارد.سر خود را روی شکمم بگذار ، ببین چقدر بزور لگد میزنند. شبها تاصبح مرا بخواب نمیگذارند. حتماٌ پسر هستند ... هردوی آنها پسر هستند ... رستم وسهراب ...

فاطمه از گل احمد پرسید : شما چه نامهای را خوش دارید .

گل احمد بعد از لحظهء سکوت با آرامش گفت : رستم وسهراب نامهای خوبی است .

شما چه خوش دارید اینها را که من گفتم .

گل احمد راستی بگویم من همیشه نامهای عمر وعلی رادوست داشتم . هر وقت از خدا میخواستم اگر برایم دختر بدهد خدیجه وسمیه واگرپسر بدهد نام شان را عمر وعلی میگذارم ... عمر که ازشنیدن صدایش شیطان بلرزد. واین شیرومرغبارهم نتواند نزدش نفس بکشد ... وعلی ... سخی شاه مردان ... نه فاطمه ... رستم وسهراب را تو دوست داری خیلی خوب است . آخر تو مادر هستی ... نه ماه ونه روز این بچه های شوخ را در شکمت نگاه میداری ... حق باتوست هرچه نام بگذاری ... رستم وسهراب خوب است . رستم وسهراب هم قهرمان هستند ... جواب این شیرو مرغباز را میدهند.

    شیرومرغباز در همسایگی گل احمد زندگی مینمود واز روزی که شیرو مخبری این تفنگداران نوبرآمد را میکرد ؛ گل احمد ازاو نفرت پیداکرده بود .  مردم دهکده میدانستند که اینها سایه یکدیگر را به کارتویس میزنند . سرکوچه شیرو از آنها تعریف میکرد و مردم را از قهر وخشم آنها میترساند وخود را ارباب شیرو ساخته بود . روی این موضوعات چند مرتبه گل احمد بااو جنگ ودعوا نمود . گل احمدبدون ترس ولرز مردانه وار به شیرو مرغباز میگفت : « ... آنها مارا نمیفهمند ... ما آنها رانمیفهمیم ... ما را بحال خود ما بگذارند ... بروند به خانه های خود ... بگذارند خود ما کار وبار خود را تیار کنیم ... حاکم به همینجا هم پیدا میشود ...» یکروزهم که شیرو مرغباز برای چشم ترسانی مردم دهکده با چند نفر از این تفنگداران با سر وقواره های خشن آماده بودند . گل احمد کنار دروازه مسجد نشسته بود.با ساده گی سلام داد وچند کلیمه گپ های از دل پاک وصاف برای تفنگداران گفت . اما هیچ جوابی نشنید . از آن روز گل احمد به مردم دهکده میگفت : مثل که اینها کر باشند ... یا لفظ ولسان ما را نمیفهمند ...هر چه گفتم از دیوار ها خاک پاشید از اینها نه...

               آنشب گل احمد وفاطمه تا نا وقت قصه میکردند.که جار وجنجال وسر صدا از بیرون کوچه صحبت آنها را قطع کرد. چه خبر است ... کمک کمک بگوش می آید. گل احمد از جای بلند شد . صدای شیرو مرغباز است . مثل اینکه شغال ها به خانه اش ریختند . مرغهایش را میخورند.  بروم کمک کنم . راستی بگویم ازشیرو مرغباز از روزیکه مخبر این تفنگداران شده هیچ خوشم نمی آید. اما حق خدا حق همسایه ... بروم کمک کنم ...گل احمد به طرف خانه شیرو مرغباز روان شد.

     شیرو چند ماکیان ویک خروس جنگی داشت . خروس را ازفرزندش بیشتر دوست میداشت. ماکیانها را بواسطه اینکه روز یک تخم میدادند . نگاه کرده بود. از ماکیان خوشش نمی آمد .حتی وقتی مهمان به خانه اش می آمد ماکیان ها را زود به غال مرغدان (2) میکرد ؛ که دیده نشوند. مثل اینکه خجالت میکشید . روز ها هنوز روشنی بود که ماکیان ها را به غال مرغدان می انداخت ودروازه را از بیرون می بست . اما خروس سرشار ومغرور اینطرف وآن طرف قدم میزد. آن شب دیر تر به خانه آمد وخروس وماکیان ها همه بیرون  بودند . چند شغال سیاه رنگ که درین محل حتی دهکده های چهار اطراف  به سیاهی آنها کسی ندیده بود ؛ خود را به خانه شیرو

انداختند وبجان مرغها حمله کردند . شیروبه مجردی که به خانه داخل شد وضع پریشان مرغها و شغالهای وحشی که دیوانه وار به مرغها حمله میکردند ؛ دید . سر صدا وجار وجنجال براه انداخت . گل احمد باشتاب وعجله به کمکش رسید . باسنگ وچوب به جان شغال ها زدند . شغالهای سیاه گرسنه چپ وراست بجان مرغها حمله میکردند . شیرو غم ماکیانها را نداشت . به گل احمد میگفت : خاک برسرماکیان ها ... بیا که خروس جنگی را میخورند . دو شغال بجان خروس حمل ور بودند . گل احمد چند سنگ بجان شغالها زد . از بد روزگاریک سنگ به پای خروس خورد و پایش شکست .  شغال ها بالاخره به خوردن دو ماکیان رانده شدند. شیرو کنار خروس جنگی اش نشسته و به گل احمد بد وزشت میگفت .

گل احمد که از مانده گی ، عرق از سر و رویش میریخت؛ با نفس سوخته گفت : به تو نیکی کردن فایده ندارد . اگر نمی آمدم همه مرغها را شغالهای سیاه گرسنه میخوردند. به عوض اینکه خیر ببینی ، بگوئی ، بد وبیراه هم میگوئی .

     شیرو با قهر وخشم ... تو سنگ راقصدا به پای خروس زدی . تو مرغ جنگی مرا دوست نداری .

     من سنگ به جان شغالها میزدم . اتفاقا به پای خروس خورد . دلم به حال مرغها سوخت که به نجات آنها آمدم . ورنه تو ارزش هیچ خوبی را نداری . شیرو مثل مار زخمی میخواست زهر خود را به تن کل احمد بریزد .

      تودشمن مرغهای منی . انتقام خروس را از تو میگیرم . حالی برسرت بیاورم که مرغهای هوا به حالت زار زار گریه کنند .

   گل احمد چیزی بجواب شیرو مرغبازنگفت و خانه اوراترک کرد. در راه با خود زمزمه مینمود . حیف نیکی  به شیرو مرغباز ، پنج پنجه را برایش شمع کنی فایده ندارد .

     چند روزی از این واقعه گذشت . در یک شب تاریک و بارانی بین کوچه صدا ها وقیل وقال بلند شد .

     گل احمد را کشتند ... گل احمد را کشتند ...

    مردم دهکده از خانه ها با عجله درون کوچه پریدند و نعش خون آلود گل احمد را کنار دیوار خانه اش یافتند .

     گریه وفغان همنوا با خشم وقهر زن ومرد ، پیر وجوان دهکده ، صفا وصمیمیت رابه دست نا آرامی و  بی اعتمادی سپرد . در دهکده بلند آب که همه برادروار زندگی میکردند .حالا نعش خون آلود یکی از جوانمردان پیشروی شان خوابیده بود . با اندوه ودرد به جهان تعجب وحیرانی غرق شده بودند . بر سوگ ونامرادی گل احمد موج اشک در رخساره ها میلغزید ودرد ناآشنائی سینه ها را فشار میداد . زنها وکودکان در لابلای نوحه های غم آلود بر قاتل گل احمد نفرین میفرستادند . طلوع امید بخش ، رنگ غروب خون آلود گرفته وبهاران خوشگوار زیر پرده زخیم برف زمستان فرو رفته و فضای گنگ ونامأنوسی ممثل روزگار تازهء مردم دهکده بلند آب بود .

     روزهای بعد کشتن گل احمد روح صحبتهای مردم را در اختیار داشت . کنار تنور خانه ها ، روی تخت مسجد ، لب آسیاب ، سر زمینها  و باغها از گل احمد و قاتلش صحبت میشد . انگشت انتقاد به طرف شیرو مرغباز دراز بود . خانه شیرو مرغباز خراب ، خانه گل احمد را خراب کرد . او به تنهائی نمیتوانست گل احمد را بکشد . حتما دست تفنگداران نو برآمد در میان است .

      گل احمد را براسطه مخالفت با این تفنگداران نو برآمد کشته اند . بعضی هم میگفتند : شیرو انتقام شکستن پای خروسش را گرفته است .

     برو بابا ... شما هم چه گپ های میزنید ... واسطه خروسش کشته است ... یک خروس چه ارزش دارد ... که جوانی به این خوبی را ، همسایه در به دیوار را ، چنین ناجوانمردانه از بین ببرد.

     حتماً بواسطه مخالفت گل احمد با این تفنگداران نو بر آمد است ... گل احمد زبان صریح داشت . هر چه در دلش بود به زبا ن میگفت . از روزیکه اینها با تفنگ وزور به هر طرف قدرت نمائی میکردند او جدی مخالفت میکرد .از کار های آنها خوشش نمی آمد . میگفت بعضی کار های اینها به کار آدم ...

     به واسطه زبانش اورا کشتند ... زبانش را قطع کردند ... ترسیدند که دیگران به او گوش میدهند ... اگر جلو کل احمد را نگیرند وضرب دست خود را نشان ندهند ...فردا صدها گل احمد پیدا میشود ... خواستند گل احمد ها را در ریشه از بین ببرند. از شیرو مرغباز استفاده کردند .شیرو مرغباز میخواست ارباب شیرو باشد ... هرچه میگفتند انجام میداد ... تا مقامی بدست بیاورد ...

     زنها باور شان نمی آمد که گل احمد را کشته باشند ... او گناهی نداشت ... ننه صابرو میگفت : هیچ دَینی به آخرت نمیماند . انشاالله که بچه های گل احمد صحیح وسالم به دنیا می آیند ... ما زنده باشیم یا نباشیم ؛ خون پدر را از شیرو میگیرند ... از تفنگداران هم میگیرند ... خدا فرش ظلم وستم را جمع میکند ...

     آوازه انتقام گرفتن روی پرده گوشهای شیرو مرغباز سنگینی میکرد . شبها در تاریکی اتاق ترس وواهمه به سراغش می آمد . چهره های بچه های گل احمد که بزرگ میشوند ... دو گل احمد قوی وبا شهامت با زبا ن صریح داخل اتاق میشوند . شیرو مثل موش میترسد . روی بسترش مینشست . بچه های گل احمد به او نزدیک میشوند . صدا های قوی وپر واهمه در ودیوار اتاق را میگرفت . تو پدر ما را ناجوانمرانه کشتی ... دستهای نا مرعی گلویش را فشار میدادند . نفسش لحظه به لحظه تنگتر میشد . میخواست خفه شود . از جای بلند شد . تفنگش را از روی دیوار برداشت به بچه های گل احمد نزدیک شد . به طرف دروازه اتا ق پیشرفت . صدای خنده بچه ها بلند گردید . خنده های بلند ... صدا های بلند ... دوگل احمد ... دم دروازه ... روی دیوار ... سقف اتاق ...  هر طرف ...

     روشنی صبح دزدیده به درون اتاق ریخت هر طرف روشن بود . شیرو با صدای ضعیف و نا توان بر سر بچه های گل احمد داد زد . کجا رفتید؟ ... چه شدید ؟ ... از بچه ها اثری نبود ... شیرودروازه اتاق را باز کرد . هیچکس نبود . درون اتاق آمد .پشت پرده را نگاه کرد .اینطرف آنطرف ... کسی نبود . واهمه و ترس ... تفنگش را گذاشت ... شب تا صبح نخوابیده بود ... و شبهای دیگر ...

     شیرو با تفنگداران در تلاش بود که این اطفال را پیش از تولد از بین ببرد .

     از همه میترسید ... از ننه صابرو هم میترسید ... از دیوار های دهکده ... از درختها ... آنگاه که نسیم سردی شاخه ها وبرگهای درختان را به اهتزاز می آورد . فکر میکرد به او حمله میکنند . کنار جوی قطرات موج آب وقتی به طرفش میپرید با چشمان وحشت زده به جریان آب نگاه میکرد . چهره کودکان گل احمد را در آب میدید ... دوگل احمد ...دستهایش را از آب جوی دور میکرد از آب جوی میترسید ... قطرات آب چون تیربر صورتش مینشستند . میخواست جوی را بسته کند که دیگر آب در آن نباشد ... نگاه های مردم مثل کارتوس بر دلش میخوابید. نفرت وخشم مردم را احساس میکرد . چشم به چشم مردم نمیشد . سرش ناخودآگاه پائین میافتاد ... مردم ... همه شکل گل احمد را گرفته بودند ... بچه های گل احمد ...

    از تنهائی واهمه داشت . چند تفنگدار با قواره های ناآشنا ... مانند لباس به تنش چسپیده بودند ... در سایه تفنگ وتفنگداران ترس ولرزش را پنهان میکرد ... تفنگداران نیز میترسیدند ... از گل احمد ... از زبانش ... از تولد گل احمد ها ...  نگاه های زن ومرد و کودکان چون موج سنگ و کلوخ دیوار های شکسته بر سر تفنگداران میریخت ... سنگ باران میشدند ... قاتلین سنگباران میشدند ...

     گشتارشیروبا تفنگداران بازی کودکان را کنار میدانی درب مسجد اخلال میکرد . با دیدن چهره های خشن ونا مهربان ، رغبت بازی ازبچه ها رخت سفر میبست . بچه ها دور هم حلقه میزدند و آهسته آهسته به یکدیگر میگفتند : گل احمد را اینها کشتند ... بچه های گل احمد انتقام پدر را میگرند ... گامهای بچه ها بسوی تفنگداران به حرکت افتاد ... قفل زبانها بازگردید ... چرا گل احمد را کشتید ... او آدم خوبی بود ... شیرو چرا گل احمد را کشتید ...این تفنگی ها از کجا آمدند؟ شیرو مثل موش موزی ... من گل احمد را نکشتم ...

پس اینها کشتند ؟

تفنگداران آهسته به شیرو چیزهای گفتند . روی لبهای شیرومرغباز نیز کلماتی نقش میشد . تفنگداران سر را به علامت تأئیدتکان دادند وتبسم نا خوش آیندی روی لبهایشان پیداشد . بی اعتنا به سوالات اطفال به راه ادامه دادند . یکی از بچه ها به دنبال شیرو با صدای بلند گفت : بچه های گل احمد انتقام پدر خود را میگیرند ... همه بچه ها با جرئت بیشترفریاد زدند ... بچه های گل احمد خون پدر خود را میگیرند .   

   ... ننه صابرومیگوید : هیچ دَینی به آخرت نمیماند. شیرو مرغباز و تفنگداران دست به ماشه تفنگ بردند ... چند فیر هوائی کردند وبا تفنگداران به چهار دیواری اتاق پناه بردند ... صدای بچه ها هنوز می آمد ... بچه های گل احمد خون پدر خودرا میگیرند .

    ... شیرومرغبازدیوانه واردر تلاش بود تا کودکان رادر شکم مادر از بین ببرد و با تفنگداران نو برآمد پلان شومی میسنجید . باید نطفه را در شکم از بین برد ... بچه های گل احمد را پیش از تولد باید بدنبال  پدرشان روان کرد ...

     در یک شب تاریک که هنوز چهل روز ار مرگ گل  احمد نگذشته بود به امید اینکه هیچکس در خانه گل احمد نیست و قرار است بعد از چهلم ، فاطمه  زن گل احمد را برادرانش با خود به دهکده دیگرببرند. آنگاه دست شیرو مرغباز به آنها نخواهد رسید . نیمه شب با تفنگداران از خانه بیرون آمدند . سکوت هر طرف حکمفرما بود . ستاره های آسمان خلوت کوچه را تماشا میکردند وبا چشمک زدنها شیرو مرغباز و تفنگداران را تعقیب مینمودند . آسمانیان و زمینیان در یک صف قرار گرفته بودند و فریاد ها درون سینه ها تنگی میکرد . دیوار ها ، درختها وکوچه ها چشم باز نموده و نفس میکشیدند . شیرو مرغباز نگاه های دیوارها را حس میکرد و نگاه ها  خش خش گامهای شیرو مرغباز وتفنگداران را دنبال مینمودند . شیرومرغباز  به هر سو نظر می انداخت ؛ خشم وقهرمیدید . نگاه های دیوار ها روی دلش سنگینی میکرد و نفس های دیوار ها تند تر میشد . گمان میرفت سینه دیوار ها فریاد میزند وکلوخ ها برسروصورت تفنگداران میریزد . خلوت کوچه حالت بخصوصی داشت ... 

شیرو مرغباز و تفنگداران با ترس و دلهره هنوز چند قدمی به طرف خانه گل احمد برنداشته بودند که از دور روشنی چراغ رکابی (3) وصدای گامها ، خلوت و سکوت آخر کوچه را شکستاند . صدای گامها پرده گوش شیرو را نیش میزدند . درین نیم شب اینها کیستند ؟ مارا نبینند ؟ اگر بفهمد که به خانه گل احمد میرویم ؟ همه را آگاه میکنند .شدت صدای گامها نزدیکتر میشد و زنجیر وار بر گامهای شیرومرغباز وتفنگداران میپیچید ... حرکت را از آنها گرفته بود . سر جای خود خشک وبی رمق ایستادند . روشنی چراغ رکابی نزدیکتر شد . برادر گل احمد با چند زن چادری پوش با شتاب و عجله به طرف خانه گل احمد میرفتند. شیرو مرغباز از بین چادری ها ننه صابرو را شناخت وبا یک نوع وارخطائی پرسید. ننه صابرو درین نیم شب کجا میروید ؟

... ننه صابرو دایه که قدم ها را تیز تر برمیداشت با نفس سوخته گفت : فاطمه زن خدابیامرز گل احمد درد خود را یاد کرده است . میروم کمک نمایم ... بچه هایش را خدا میدهد . جَمَلی دارد ... دردش سخت است ... و آهسته زیر زبا ن زمزمه کرد ... خدا هیچ دَینی را به آخرت نمیگذارد بچه های گل احمد خون پدر را میگیرند .

 ...شیرومرغباز... چه میگوئی ننه صابرو ... ننه صابرو چیزی نگفت و گامهای زنها که با عجله به طرف خانه گل احمد میرفتند ؛ روی صحرای دل شیرومرغباز خارزار نا امیدی را میکاشت . تفنگداران دست به ماشه بردند . شیرو مرغباز نمیدانست چه بگوید ... ننه صابرو ... ننه صابرو ... جَمَلی ... دوگل احمد ... تفنگش را بلند وپائین کرد ... خنده های نا موزون ... لگد محکمی به دیوار کوبید ... با خشم وقهر همراهی تفنگداران نوبرآمد درون چهار دیواری اتاق خزیدند .اتاق کوچکترشده بود . مثل اینکه دیوار ها وسقف اتاق دست بدست هم داده آنها را قبروار فشار میدادند . شیرومرغباز وتفنگداران درون اتاق ناموزون راه میرفتند و شانه به شانه یکدیگر میخوردند .

     درون خانه گل احمد، ننه صابرو دایه وچند زن با تجربه دور فاطمه حلقه زده بودند ؛ و انتطار آن لحظات معجزه آسا را میکشیدند.

     در گوشهء مادر داغدیده گل احمد با تلاوت آیات قرآن مجید آتش غمهایش را فرو مینشاند ونهال امید و آرزو را پرورش میکرد و با موج دعا و التجا لطف ومحبت الهی را توقع داشت ؛ تا کودکان فاطمه زن گل احمد آسان وبی عیب به دنیا بیایند . فاطمه تمام شب را با درد زایما ن عرق ریخت وناله کرد . صبح صادق که نعره ملکوتی الله اکبر  الله اکبرمسجد چون موج رحمت در ودیوار دهکده را درخشان میساخت . صدای گریه نوزادان چراغ امید را درون خانه گل احمد روشن وننه صابرو  مژده زنده وسالم بودن بچه ها را پخش کرد . موج خوشی وشادی هر طرف میریخت و زمزمه مبارکی لبخند رضائیت بخشی روی لبها نقش میساخت . فاطمه که از دردهای شدید زایمان بی حال و بی رمق شده بود . چشمها را به مشکل باز کرد و روی لبها ی پژمرده اش تبسم ملایمی نقش بست . همه میدانستند که فاطمه نامهای رستم وسهراب را دوست دارد . ننه صابرو با خوشحالی گفت : رستم وسهراب ... نام این دوپسر نازنین رستم وسهراب است و همه زنها با خوشحالی زمزمه میکردند ... رستم و سهراب ... چه نامهای قشنگی ... رستم وسهراب ... فاطمه که بی اندازه ناتوان و بی قوت شده بود  آهسته آهسته چیزهای روی لبانش نقش میگشت . ننه صابره  و خشویش به او نزدیک شدند . چه میگوئی ؟ بلند تر بگوکه بشنویم . فاطمه با صدای زار و ضعیف گفت : نام پسران من رستم وسهراب نیست . ننه صابرو ... توهمیش این دو نام را دوست داشتی . چند مرتبه به من وصیت کردی که اگر بر سر این بچه ها مردم ، نامهایشان را  رستم وسهراب بگذارید . چه خبرشد که پشیمان شدی ؟ چه میخواهی نام بگذاری ؟ فاطمه با تبسم زضائیت بخشی گفت : نام فرزندان گل احمد شهید را عمر وعلی بگذارید ... عمر که از شنیدن صدایش شیطان بلرزد  واین شیرو مرغباز هم نتواند نزدش نقس بکشد ... علی که ... سخی شاه مردان ...

... مبارک ... مبارک ... آهنگ های محلی از حنجره دوشیزه گان همنوا با دایره  چون نور خورشید برج وبارو ، کوچه وپس کوچه دهکده بلند آب را مژده طلوع تازه میرساند وشور وشوق دهاتیان از لابلای روزنه کوچک چون تیر بر سینه شیرو مرغباز و تفنگداران درون قفس اتاق می نشست .                

دورن اتاق تنگ وتاریک شیرومرغباز وتفنگداران چهره شغالهای سیاه وگرسنه را انداخته بودند . سایه های شان زیر کم نوری چراغ رکابی روی دیوار ها شغالهای سیاه و گرسنه را که به جان ماکیان ها پریده بودند ؛ تمثیل میکرد . صداهای آنها مثل دوله (4) شغالها بلند و باریک بود . صدا های نا خوش آیند وحشیانه به در ودیوار اتاق خورده منعکس میشد . صداهای زیاد ... مثل دوله های یک گله شغال ... دوله های یکدیگر را نمی فهمیدند و هر کدام بلند تر و بلند تر  با آواز های  دلخراش گوشها را کر میکردند . در لابلای دوله های شغالها ی سیاه گرسنه ، صدای مردانه همسایه با غرور وشهامت به درون اتاق میپیچید . صدای همسایه که میخواست ماکیان ها را از حمله شغالهای سیاه گرسنه نجات بدهد ...  « ... اگر نمی آمدم همه مرغها را شغالهای سیاه گرسنه میخوردند ... دلم به حال مرغ ها سوخت که به نجات آنها آمدم ... ورنه تو ارزش هیچ خوبی را نداری ... » صدای گل احمد با طنین حماسه آفرینی بلد تر میشد ... « ... آنها ما را نمیفهمند ... ما انها را نمیفهمیم ... ما را به حال خود ما بگذارند ...بروند به خانه های خود ... بگذارند خود ما کار وبار خود را تیار کنیم ... حاکم به همین جا هم پیدا میشود ... »

 

 1-    جَمَلی : در غرب افغانستان دو قلو و دوگانگی را میگویند .

 

2-    غال مرغدان : در غرب افغانستان مرغ خانه را گویند . در کابل مرغانچه  گویند .

3-    چراغ رکابی : در غرب افغانستان چراغ هرکین را میگویند .

4-    دوله : صدای شغال 

 


بالا
 
بازگشت