قادر مرادی

اولین و آخرین داستان

 نوشته ء قادر مرادی

داستا ن نویس تب داشت . در اتاقش تنها بود . می نالید .  در آتش تب می سوخت . روی فرش کاغذ پاره های فراوان افتاده بودند . کتاب ها هرسو پراگنده . داستان نویس جوان ازاین بغل به آن بغل می افتاد . آه و ناله می کشید . سوی ورقپاره ها و کتاب های پراگنده نگاه می کرد . سوی دیوار ها می دید . روی دیوارها عکس هایی نصب بودند . عکس داستان نویسان  و منتقدان داستان . آن هایی بودند که از نوشته های آن ها  خوشش می آمد . اما حالا ازهمه ء آن ها بیزار بود . می خواست همه ء آن هارا از اتاقش دور کند  . کتاب های شان را هم دور کند . اما بعد فکر می کرد این کار بسیار احمقانه است . آن ها پیشکسوتان هستند . این که تو نمی توانی داستان نویس شوی ، گناه آن ها نیست . بنویس ، بنویس و بازهم بنویس  و مطالعه کن . یاس و نومیدی زهر کشنده برای نویسنده است .

اما آن شب هم بیمار بود و هم هیچ میلی برای نوشتن نداشت . بسیار نوشته بود . اول ها که داستان می نوشت  ، داستان هایش را تنها خودش می خواند ،  وقتی که داستانش را می خواند ، به خیالش می آمد که داستانش سوی یک داستان یک نویسنده ء دیگر رفته است . داستان را پاره می کرد و دور می انداخت . چند روز بعد باز خود ش را آماده  می یافت تا داستان دیگری بنویسد . اما باز می دید که داستانش طر ف آثار یک نویسنده ء دیگر رفته  است . شاید صد ها داستانش را به همین سر نوشت مبتلا کرده بود  . اما آخر روزی به این تصمیم رسید تا از داستان نویسان پیشکسوت و صاحب نظران داستان  مشوره بگیرد . در گذشته هم بار ها به این فکر افتاده بود . اما جرأت نمی کرد که داستان هایش ر ا به داستان نویسی بدهد تا بخواند و مشوره بدهد . بعد دید که دیگر راهی جز همین ندارد .

سر ش درد می کرد . تبش بیشتر می شد . بر می خواست روی تخت خوابش می نشست   وسو ی عکس ها  وکتاب ها نگاه می کرد . نزد همه ء آن ها دوسه بار رفته بود . به هر کدام آن ها دوسه تا از داستان های نو نوشته اش را داده بود . اما هر بار که نظر آن هارا می شنید ، ناگزیر می شد که داستانش را پاره کند و دیگر ی بنویسد . به امید روزی که یکی بگوید که این داستان نقصی ندارد و مرحبا بر تو .

حالا فکر می کرد که دیوانه می شود . گاهی سر سر خود گپ می زد . خودش که متوجه این حالتش می شد ، می ترسید . در کتابی خوانده بود که هنرمندان اگر جنونی نداشته باشند ، کاره یی نمی شوند . فکر می کرد که اول آدم باید دیوانه شود و بعد داستان نویس ... شاید امشب به آغاز این مرحله رسیده بود . ترسش بیشتر شد . از جایش بلند شد . سوی عکس ها نگاه کرد . یک یک تا آن هارا از نظر گذراند . تا حال چرا متوجه نشده بود که در چهره ها و چشم های آن ها چیزی مثل جنون موج می زند . عکس ها به نظرش دگرگون آمدند . امشب آن هار ا دگر گون می دید . دوسه بار هر کدام را نگاه کرد . هر کدام آن هارا دوسه بار ملاقات کرده بود  و متوجه نشده بود که آن ها راستی راستی چیز هایی مثل دیوانه گی و جنون دارند . به هر کدام آن ها که فکر می کرد ، چیز هایی به یادش می آمدند که دلیل داشتن جنون آن هارا در ذهنش تقویت می کردند . در دنیا کار و کسب کم بود که این راه را انتخاب کرده بود . متوجه شد که تا حال در میان جمعی از دیوانه ها زنده گی می کرده است . متوجه شد که تا حال فراورده های ذهن های کسانی را می خوانده است که آدم های عادی نبوده اند . از خودش بدش آمد . برخاست تا عکس هار ا از روی دیوار ها برکند و کتاب های شان را هم جمع کند و ببرد بیرون . از آدم هایی که جنون داشته باشند ، چه کاری ساخته است ؟ اما ایستاد . باز سوی عکس ها نگاه کرد . باز سوی کتاب ها نگاه کرد . سوی عنوان ها وتصاویر عجیب و غریب روی جلد کتاب ها ... یادش آمد وقتی تازه به خواندن این داستان ها شروع کرده بود ، حالش این گونه نبود . خوب بود . وقتی تازه شروع کرد تا با نویسنده گان این کتاب ها ملاقات کند ، این گونه نبود . فکر کرد که جنون و دیوانه گی های آن ها در این مدت به او  سرایت کرده است . نظر ها و مشوره های آن ها یادش می آمدند . یکی پی دیگر ... حال پی می برد که آن ها واقعا دیوانه هستند . برای هر کدام از آن ها دو ، سه داستان نو نوشته شده ا ش را داده بود تا بخوانند . وقتی  مشوره ها ونظر های آن ها یادش می آمدند ، شاخ می کشید . میان اتاق به راه گشتن شروع کرد . با خودش گپ می زد . ببین ، این اولین کسی است که داستانم را نزد ش بردم ، روز دیگر که رفتم ، می دانی چه گفت ؟ ایستا د . سوی عکس خیره شد . عکس گپ می زد . اجازه بده خودم بگویم اجازه بده  و بعد عکس قاه قاه خندید ، خندید . همین که خنده اش آرام شد  ، گفت : تو استعداد خوبی داری . اما این داستانت به شکل کلاسیک نوشته شده است .  ما باید فراموش نکنیم که دنیای معاصر  ، هنر داستان نویسی نوین می طلبد . صدای قاه قاه دیگری شنید . سوی عکسی نگاه کرد  که می خندید : داستانت را خواندم . خوب نوشته ای . اما به یاد داشته باش که این طور نوشتن به درد جامعه نمی خورد ، این گونه نوشتن محصول شرایط زنده گی نویسنده گان و جامعه ء غرب است .  اما داستان ما داستان خود ما ودرد های خودمان باشد ....

صدای قاه قاه خنده ها بیشتر شدند . سوی عکس ها که نگاه کرد ، همه ء شان می خندیدند . سوی کتاب های شان که روی اتاق پراگنده افتاده بودند ، نگاه کرد . کتاب هم جان پیدا کرده بودند و هم آهنگ با صدای قاه قاه خنده ها تکان تکان می خوردند .  عکس ها هما ن گپ هایی را تکرار می کردند که صاحبان شان  بعداز خواندن داستان های او به وی گفته بودند . نمی دانست اول به  کدام شان گوش دهد  . سوی دیگری نگاه کرد که می گفت : شما واقعا خوب می نویسید . اما داستان عاشقانه  ، آن هم به شکل قرن هژده دیگر دلچسپ نیست . آن عشق ها دیگر وجود ندارند . داستان نویس باید روی خط زمان خویش حرکت کند و درباره ء چیز هایی بنویسد که جامعه اش به آن ها نیاز دارد. نویسند ه نباید هنر را در خدمت هنر قرار دهد . هنر باید در خدمت مردم قرار گیرد و ....

سوی من نگاه کن ، داستانت را خواندم . وقتی داستانت را می خواندم ، مرا به یاد داستان یک نویسند ه ء شناخته شده یی انداخت . پیروی عیبی ندارد . اما تقلید  کار زیبایی نیست . سعی کنید تا یک مقدار هم خودتان باشید . ...

جوان سوی من نگاه کن ، داستانت بدک نیست .  اما هر نویسنده د ربرابر زبانی که با آن می نویسد ، مسوولیت دارد . شما باید قاعده های نوشتاری را مراعات کنید ...

به من نگاه کنید ، این داستان شما به نوشته های شکسپیر شباهت دارد. جا جاهای هم به گی دوماپاسان ...  نه شما نباید همه چیز را در لفافه و با ابهام بیان کنید . طوری باشد که مخاطبان تان بتوانند بفهمند شما چه می خواهید بگویید ....

در میان خنده  و صحبت های آن ها گیج شده بود . نمی دانست کدام یک را قبول کند  . ... نه ، نباید شما همه چیز را عریان بیان کنید ، مخاطبان تان را دست کم نگیرید ....  هنر در ابهام و اشاره و ایماست ، در غیر آن داستان تان ، به یک ژانر ژورنالیستیک مبدل می شود .... نه ، این داستان شما فلسفی است ، ما هنوز گپ های بسیار ضروری برای گفتن داریم ، تا فلسفه ... این داستان شما مقطعی است ، این روزها که گذشتند ، فردا ها این داستان های شما خوانند ه نخواهند داشت ..... این داستان تان صحنه های اضافی دارد ، اگر آن هار ا حذف کنیم ، بر اصل داستان تاثیری ندارند ....

و این داستان و این داستان و این داستان تان.... و صدای قاه قاه خنده های عکس ها ، کتاب هاروی فرش اتاقش می رقصیدند . نه باور کردنی نبود ، با صدای بلند فریاد کشید :

- بس کنید ، من نمی خواهم داستان نویس شوم ، نمی خواهم .......

از خواب پرید . عر ق کرده بود . وارخطا سوی عکس ها و کتاب ها نگاه کرد . نفس عمیقی کشید . شکر که خواب بود ، شکر که دیوانه نشده ام . از جا برخاست . تما م کتاب ها و عکس هارا میان خریطه یی انداخت و برد بیرو ن  . به تهکوی انداخت . برگشت . احساس کرد که اتاقش سبک شده است ، شانه هایش هم سبک شده بودند . آب نوشید . و پشت میز کارش نشست . تصمیم گرفت که از داستان نویس شدن منصرف شود . اما لازم دید تا همین سر گذشتش را و همین کابوس ترسناکش را بنویسد و جایی چاپ کند .

داستانش را  این گونه عنوان داد : اولین و آخرین داستان یک نویسنده .

 

                                                                                         ختم

 

 


بالا
 
بازگشت