قادر مرادی

صــد ا ی بــر ف

 

برف . برف عزیز، می دانم که تو برفی . برف . ما سال ها چشم به را ه تو بودیم ای برف ...  مگر تو نمی شنوی صدای برف ؟ صدای برف ، ببین ،  هنوز صدای برف می آید . من می شنوم . تو هم می شنوی ، خیال می کنی نمی شنوی . صدای برف ، صدای برف ازبیرون می آید . صدای خفه است . برف خفه کی  کارش را  می کند . مانند دزد ها ، سرو صدایی ندارد . وقتی کارش را تمام کرد ، سقف و گنبد را برسرت فرو افگند ، بعد می بینی که همه جا را برف ها اشغال کرده اند و همه جا برف هست وبرف ، حتی گنجشک ها بی آب و بی دانه می شوند . می شنوی ؟ من می شنوم . مر ا می شناسی . من ترا می شناسم . آن روز یادت هست ؟ خوب شد که آمدی . بسیار سال ها منتظرت ماندم . در روز بدی مراگذاشتی رفتی . در همان روز که از خواب برخاستیم و دیدیم همه جارا برف پوشانده بود . سپید سپید ، یک لکه ء سیاهی  هم نبود . چقدر خوش شدیم . چقدر خوش ... پس از سال ها برف باریده بود . تو گفتی :بعداز هفت سال بازهم رنگ برف را دیدیم . هر چند برای من و تو برف  در آن شب و روز که دست مان تنگ بود ،خوش آیند نبود ، اما  با آن هم به خاطر  سال آینده که این برف ها ارزانی و فراوانی می آورند ، خوشنود بودیم . درسالی که ارزانی و فراوانی بیاید ، برای من و کراچیم هم کار فراوان پیدا می شود . من گفتم برف مارا بی خبر گیر کرد . آماده گی نداشتیم . چوب و هیزم وسرگین همه خلاص شده اند . توگفتی: خیر باشد . یک چار ه می شود ، خوب شدکه بارید . هفت سال خشکسالی ، قحطی . جان مردم را کشید . و من هم گفتم ها ، به خدا راست می گویی زن ، به خدا راست می گویی ، غنچه گل .

بیا بنشین برایت قصه کنم که آن روز چه اتفاق افتاد . این صدای ترنگ ترنگ را می شنوی؟ سالهاست که کسی آهن پاره ها را می کوبد. می شنوی ؟ چیزی به یادت نمی آید ؟ صدای برف و صدای ترنگ ترنگ ... چراسوی من حیران حیران نگاه می کنی . مثلی این که یادت نمی آید . مرا نشناختی .  من سلام کراچیوان هستم . تو دختر همسایه ء ما بودی . دختر اسماعیل قداغگر . اورا اسماعیل قره می گفتند . سیاه چهره بود . هنوز صدای قداغ گریش راکه پیاله ها و چاینک های چینی را قداغ می کرد ، می شنوم . مرامردم آسمان باقر نام گذاشته بودند . چطور یادت رفته است . سلام ، کدام سلام ؟ همان سلام کراچیوان آسمان باقر ... خو ، آسمان باقر ، عجیب دیوانه یی است . هروقت که ببینی ، رویش سوی آسمان است  . فقط که زمین های بابا کلانش را در آسمان آبیاری می کند . چه روزهایی بودند . این ، این همان طلا گل خودماست . هم طلا و هم گل ... نه ، همین طور مانده است . نه بزرگ می شود و نه خرد ...  روی دست هایم هست ، شب وروز.  ببین ، مثل یک گدی مقبول است . می گویند آهسته آهسته قد می کشد ، کلان می شود ، یک آدم خوب و صالح و آن وقت  همه به او حسادت می کنند و  می پرسند این شهزادهء انصاف کار  کیست  ؟ می گویند این پسر همان سلام کراچیوان آسمان باقر است . از آن پدر و این پسر ، با عقل جور نمی آید ... جور بیاید ، نیاید ، همین است که می بینی . نه هنوز هم کسی را نیافتم که به گوشش آذان بدهد . راست بگویم پشتش نگشتم . به همان آذانی که خودم در گوشش خواندم ، قناعت کردم . اگر مسلمان شده باشد ، شده است و اگر نشده باشد ، کلان شود ، می شود. راستی ، دیگر به یاد همین گپ هم نیفتادم . تو نبودی که به یادم می دادی . خوب ، بگو ، همه خوب بودند ؟ آن جا ؟ ها ، یادت رفته است . همان روز پیش روی  خودت سه بار در گوش هایش آذان دادم . الله اکبر و لااله الاالله  را خواندم . من و تو آرزو داشتیم که اگر  ملا و یا کدام صوفی یا ایشان و یا سید  در گوش پسر ما آذان بدهد ، خوب خواهد شد .آدم صالح خواهد شد و مسلمان محکم .  اما آن روز موفق نشدیم . شاید این که بزرگ نمی شود ، علتش همین است که من خودم در گوشش آذان خواندم . شاید آذان خواندن من عوض فایده نقص کرده است . اگر  این طور باشد ، من تا قیامت  عذاب می کشم . نه ، عذاب قیامت را من در همین دنیا می کشم .

آن روز ، شش روزه گی طلا گل مان بود . ها ، ها ، یادم می آید …  من هم فیصله هستم . پیری و زهیری است . اما یادم می آید … صبر کن ببینم که طلا گل ؟ طلاگل خواب است ، مثل یک گدی کاکل زری …  آن روز تو هم گفتی که با من می آیی ، گفتم چه می کنی زن ، هوا برفی و سر د است و زن زچه در خانه باشد ، بهتر است . من با  یک دوش تا مسجد می برم ، ملا درگوشش آذان می خواند ، می آورم و پسان می روم پشت کارو غریبی . یک قدم راهست . در پتو خوب بپیچانیش که هوا سرد است و بر ف هنوز می بارد . صدای برف را می شنوی نی ؟ اورا بردم بیرون ، بسیار خوشحال بودم . خوشحال بودم که برف باریده بود و برف می بارید  . بعداز هفت سال قحطی و خشکسالی آن طور برف می بارید . برف فراوان ، سال فراوانی و ارزانی می آورد . به مسجد که رسیدم ، کسی را ندیدم  . دوسه بار صدا زدم : ملا صاحب ، ملا صاحب !صدایی نشنیدم ، برف می بارید به فرمان خدا ، برف نو از ما و برفی ازشما ... کبک آسمان باقر  می خواند  ... برف روی کوچه ها و بیخ دیوار ها به  اندازه ء یک قد آدم شده بود ، خوب ، کمتر ویا زیادتر . یگان جای یک قد آدم ، یگان جای نیم قد آدم . خوشحال بودم که خدا بعداز هفت سال برای ما فرزندی داده است . پسری ، آه ، می دانی چقدر جگرخون بودم . غصه می خوردم که اگر زنم همیشه نازا باقی بماند ، چه خاکی برسرم بکنم . به آدم بی سروپایی مانند من کی دیگر زن می داد. هر کی که تو نمی شد و اسماعیل قره ء قداغ گر . خدا بیامرز آدم جنتیی بود .چشم به مال و مکنت دنیا نداشت. ملنگ بود ، ملنگ . مثل او آدم کم پیدا می شود . خوب خوب شعر هارا از دلش جور می کرد .ماواری بیسواد باشد هم ، مگر آفرینش ، خدا برایش داده بود . یگان وقت برای من هم می خواند . یادت هست ؟ حالا هم همین نور کچل دیوانه ء خود ما یگان تا از بیت های اورا سر سر خود خوانده می گردد. اگر نی  کی به من زن می داد . یک خر داشتم مردنی و یک کراچی لق و لوق . از طالع بد ، خر کراچیم هم به سر برابر نبود. هر هفته یکی دوبار در وقت کار و باربری ، درنصف راه ، چهار پایش را دریک موزه می کرد ویک قدم راه نمی رفت. خدازده لج  که می کرد ، با  بلدوزر هم نمی توانستی اورا ازجایش تکان بدهی ، چه رسد به زدن وکندن که برایش نسوار هم نبود و بگویی که اشپش هایش هم خبر نمی شوند. بکشی هم از جایش نمی جنبید . آن وقت مرغ خر کراچی من هم یک لنگ داشت و بس . آخر از زدن و کندن و تیله و تمبه کردن خسته می شدم ، از چیغ وناله ودشنام دادن به اجدادو آبایش دلگیر می شدم و ناگزیر از جلوش می گرفتم ، هم او و هم کراچی را کش می کردم . با هر کش کردنم ، او هم با سرتنبه گی ولجاجت یک قدم پیش می آمد و باز درجایش میخکوب می شد . تو خود دیده بودی ، به من دیوانه ببین . پیری و زهیری است . فیصله هستیم ...  برای تو قصه می کنم . ها ، راستی ، او به این کارش تا وقتی دوام می داد که جان در جان من نمی ماند وبعد مثل ماشین که روشن شده باشد ، به راه می افتاد و چنان یورغه می رفت که دلت می شد عاشقش شوی . بعضی وقت ها که تنش را خارش و نوازش می کردم ، به او  می گفتم : به خیالم تو اصلا خر نبوده ای ، کدام گناه کلان کرده ای و خدا ازقهر ترا خر ساخته است . جوانمرگی سرش را به بهانهء دور کردن پشه های دور سر و گردنش تکان تکان می داد .  یعنی  چیزی می گفت . ها یا نی   . من نمی دانستم . گاهی به خیالم می آمد که او به گپ های  ما می فهمد و خودش را به خری می زند . ها ، می گفتم رفتم به مسجد ، می شنوی صدای برف را ، فردا صبح که از خواب برمی خیزیم ، می بینیم که همه جا برف ، مثل لشکرها  همه جارا گرفته و پوشانده است . من صدای شان را می شنوم . هنگام شب ، هنگامی که مردم در خوابند ، برف ها کار شان را می کنند . در مسجد کسی را نیافتم . یادم آمد که من ملا را می خواستم پیدا کنم . اگر زنم نمی زایید ، توان زن دیگر گرفتن را نداشتم . چه عجب که همان روزها آسمان هم به بارید ن شروع کردو ما هم صاحب اولاد شدیم . تاکه به دنیا نیامد  و چهره اش را ندیدم ، باورم نمی شد . از آسمان برف آمد و ما هم صاحب اولاد شدیم . چند بار در حجره ء ملا را زدم ، مگر صدایی نیامد . کسی نبود . صدا کردم : ملا صاحب ، خدا برای سلام کراچیوان آسمان باقر بعدازهفت سال اولاد داده ، آورده ام که در گوشش آذان بدهید ، معطل کردنش  وبال دارد. شما را زحمت ندادم ، خودم آوردمش  …  اما جوابی نگرفتم . در آن روزهای سرد و برفی ملای مسجد به خانه ء ما نمی آمد . می دانست که چیزی حصولش نمی شود . اگر می گفتمش هم ، می گفت بیار همین جا ، خانه ء خدا از هر جای دیگر بهتر است .

در بسته ماند . صدایی هم نشنیدم . طلاگل ما میان غنداق و پتو می جنبید . برف چپ و راست می بارید . چه هوایی ، خطک های سپید برف در هوا یک دیگر را قطع می کردند . جنگ داشتند . از مسجد که بیرون شدم ، چند نفر می آمدند. برف بود . شناخته نشدند . خوب که نگاه کردم ، دیدم ،هووو ، می گویند چه چه را  که یاد کنی ، پیش رویت سبز می شود . همان لحظه در دلم گشته بود . سربازان بودند  . نمی دانم از کدام ملک ، من چه می دانم ، همه ء شان موی زرد هستند . مقصد خارجی  بودند ، از دیدن من وارخطا شدند . تفنگ های شان را سوی من گرفتند  . فریادزدم : نی ، نی میستر ، میستر ، من از خود ، از خود ... از سرو صدا و ایما و اشاره های شان دانستم که باید طلا گل را به زمین بگذارم و دست هایم را بالا بگیرم . دانستم که باز طالب گیرانی است و آمده اند که طالب پیدا کنند و بگیرند . چاره نبود . دست هابالا  و گفتم : من سلام کراچیوان … یکی از آن ها با احتیاط به من نزدیک شد و مرا به سوی دیوار کوچه راند و به دیوار کوفت .  تمام بدنم را پالید .  قوطی نسوار و یک تا پنجایی که برای ملا نگهداشته بودم ، دیگر چیزی نداشتم که می یافت . وقتی میان پتو را دیدند ، تعجب کردند و باخود چیز هایی گفتند مانند : بی بی ، بی بی … من که طلا گل را دربغل گرفته بودم  ، در دلم گفتم : بی بی ننیت ، قریب طلا گل مارا کشته بودید ، خدا ناشناس ها … و این که زودتر خودر ا ازشر شان خلاص کنم ، گفتم : تنکیو، خره شو ،بای بای . همین قدر زبان خارجه  یاد داشتم .اما نگذاشتند . مقصد تا جایی باید همراه شان می رفتم تا  کسی پیدامی شدو  گپ های مرابه آن می فهماند و مرا به آن ها معرفی می کرد که این آدم ا ز آن کاره ها نیست . همراه کراچی لق ولوق و خر دیوانه اش سر گردان است وبس  

ظالم ها روزم را بیگاه کردند . تاکه یک عسکر خودما پیدا شد و مرا از گیر شان خلاص کرد . می دانستم که طلا گل ما چه حال دارد . دیگر پشتم را نگاه نکرده ، دوان دوان به خانه برگشتم . ها ، توچشم به راه  من بودی . از آشخانه صدای ترنگ ترنگ می آمد . دانستم که مادرم آهن پارچه های جمع کرده گی مرا می کوبد تا خرد تر شو ند ، می خواستم بگویم مادر ، خودت را  عذاب مده ، پوچک مرمی تانک ها و راکت ها خرد نمی شوند … ها راستی ، یادم رفت ، هنگام آمدن ، به خانه ء صوفی ایشانقل هم تک تک کردم ، کسی نبرامد ،  دیگر جایی نرفتم ، آمدم خانه ، وضع خوب نبود . یگان صدای ترق و تروق فیرمرمی هم از دور ونزدیک شنیده می شد .  گلوله ها در هوای سر د و برفی صدای  نمزده یی داشتند. صدا هارا برف و سردی هوا قورت می داد. شاید سردی هواو برف ها نمی خواستند که صدای گلوله ها تا دور ها برود. زود گم می شدند.  تو پرسیدی : چه گپ است . من گفتم : هیچ ، طالب پالی است .

هردو دور  صندلی نشستیم . من خودم سه بار به گوش طلا گل آذان دادم و هردو گفتیم : حالا شد مسلمان . از هیچ کرده خو خوب است .

گفتم که می روم کار و کراچی را می برم شهر . تاشام چیزی پیدا کنم . طلا گل را شیر بده  . خو ب ،  ننه ، تو هم بیا سر گردان نشو ، پوچک  مرمی هاوان و راکت ها و تانک ها خرد نمی شوند . آن روزها  فکر مادر خوب نبود . آرام نشسته بود که ناگاه  بی اختیار از جا برمی خواست و یکه راست به آشخانه می رفت و تیشه را می گرفت و به جان آهن پارچه ها می افتاد و هی صدای ترنگ ترنگ آن هارا می کشید . این آهن پارچه هارا  من از دیگران می خریدم و بعد می بردم به شهر به دیگران می فروختم . مادرم چیزی به ما نمی گفت و ماهم به او نگفته بودیم که چنین کاری کند . شاید می خواست در کار های خانه سهم بگیرد. مرا می دید که گاهی هیمن کار را می کردم و یا شاید هم بازدن و کوفتن آن آهن پارچه ها درد و کوفت دلش را خالی می کرد . ترنگ ، ترنگ ، ترنگ … ما هم می گذاشتیم که دلش را خالی کند .

رفتم تا کراچی را آماده سازم ، برای رفتن به شهر . تو صدا زدی  و گفتی : جوانی و بادیان یادتان نرود …

در این هنگام بوی لیتی به مشامم آمد و اشتهایم را تحریک کرد . لیتی و هوای سر د برفی …

صدا زدم : لیتی پختی ؟

و تو گفتی : نی ، آیجان خاله یک کاسه روان کرده …

صدایت در میان صدای برف و صدای ترنگ ترنگ ها گم شد  . با خودم گفتم :

همسایه باشد همین طور ، آدم های مهربانی بودند . حالا خدا می داند کجا یند ؟

ای وای برف ، ارزانی و فراوانی و برکت غله و دانه می آورد  .بازار  کا رمن هم خوب گرم می شود  . شب شش می گیریم . کلان طوی سنتی می کنیم .  من سال ها بود که سوی آسمان می دیدم  و با خدا راز و نیاز می می کردم . می گفتم : ای خدا ، اولاد ، هر چه باشد ، یک اولاد  . من دیگر زن گرفته نمی توانم  . از این دنیاارمان به  دل ، بی نام و بی نشان می روم . با ز به خودم می گفتم : آسمان باقر لود ه ، اول از برای مردم دعا کن و بعد از برای خودت . باز روی بر آسمان می کردم  و می گفتم : ای خدا ، یک برف وباران فراوان  که آرد ارزان شود و غله و دانه زیاد شود . دوم برای ما یک اولاد و سوم برای این حیوان ، برای این چهار پای من یک کمی عقل که دیوانه گی را بس کند و رزق و روزی مرا نسوزاند . ازدست لج کردن هایش دیوانه شده ام.

همیشه مواقعی که کراچی می راندم ،  رویم سوی آسمان بود و به دعا سرگرم و اگر کسی از کوچه می گذشت ، بدون این که سویش نگاه کنم ، سلامش را پاسخ می دادم : ها سلام ، جورهستی و دوباره ادامه می دادم : دربارت کلان است خدایا، برف و باران ، غله و دانه ، یک اولاد و کمی هم عقل به این حیوان بی زبان   یه این چهار پای ... به همین علت بود که مرد م مرا آسمان باقر نام داده بودند . آسمان باقر یعنی کسی که همیشه رخش سوی آسمان است ، انگا ر از آسمان مواظبت و مراقبت می کند . اما من به این کنایه ها وریشخند های آن ها گوش نکردم  و مطمین بودم که یک روز خدا دعاهای مرا قبول می کند .

وقتی که درگوش طلا گل آذان می دادم ، آهسته گفتم : فکرت باشد ، وقتی که کلان شدی ، مرا بی آب نکنی  . آدم خوب و مسلمان خوب شوی . چرا که من در گوشت آذان خوانده ام .اما نمی دانم . فهمید یا نه فهمید. شاید فهمیدو شاید نفهمید. .  .

رفتم که چهار پا را بیاورم و به کراچی ببندم ، دیدم که از او خبر ی نیست .وارخطا دویدم و  از تو پرسیدم ، تو لیتی می خوردی . شاید به جانت زهر کرده باشم . رفتم از مادرم پرسیدم : کجاست ، خر کجاست ؟

مادر که با تیشه ترنگ ترنگ به آهن پارچه ها می کوفت ،  گفت : رفته ، تاشقرغان ...

 خدا می داند چه شنیده بود و از کی می گفت .همان دم  یک برادرم به یادم  آمد که  سال ها پیش عسکر بوده و درتاشقرغان گم شده بود. دویدم به کوچه . روی برف ها که دیدم پل پایش را شناختم . اگر اوگم می شد ، خاک سیاه دوعالم برسرم  می ریخت . دار و ندارم  او بود . رفتم به راهی که او رفته بود . دیدم بیچاره دروسط کوچه یی  میان برف ها افتاده است .حیوانک بی دهان و بی زبان . چه بلا برسرت زده بود که از خانه بیرون رفتی ، تو که از این عادت ها نداشتی . نزدیکتر که رفتم ، دیدم گپ ازمزاح گذشته بود . برف های خون آلود دورو پیشش را که دیدم ، جانم به لب آمد .  مرمی ها  چند قسمت سر وبدنش را سوراخ سوراخ کرده بودند .چشم های زیبایش باز مانده بودند . صدای ترنگ ترنگ بلندی درون گوش هایم طنین انداخت . فقط بگویی مادرم درون گوش هایم نشسته بود و آهن پاره ها را با تیشه می کوبید . بی اختیار صدا زدم : خانه خراب شدیم ، خانه خراب ، زن ... نفس نمی کشید  . کشته بودندش . دلم برایش سوخت . روزهای لج کردن هایش یادم آمدند و من که هر چند می زدمش ، آهی نمی کشید  . گفتم : خوب شد ، رفتی ، خودت را خلاص کردی  و مرا ماندی با هزار غم . دراین اثنا صدای گریه ء زنی را از عقب شنیدم ، برگشتم . دیدم که تو پای لچ و سر لچ ، دوان دوان و فریاد کنان  سویم می آیی  . وارخطا شدم . من هم به طرف تو می  دویدم  و می پرسیدم : چه گپ است ، غنچه گل ، چه ؟ گریه کنان گفتی  : طلا گل ، طلا گل ما ... خدایا ... ! تو روی برف ها می لولیدی و فغان می کردی : طلا گل ، طلا گل ما !سر ورویت را با چادر پیچاندم و از روی برف ها بلندت کردم ، گفتم : برویم ، ببینم ، خدا نکند ... چه شده ؟

تو همچنان گریه می کردی و می گفتی : نفس نمی کشد ، نفس نمی کشد ، اورا یخ زده ، مردکه ، اورا ... دراین لحظه صدای کسی را از سر بامی شنیدم که مرا صدا می زد : سلام سلام سلام ، سلام سلام سلام ، سلام سلام سلام ! دیدم ، نور دیوانه بود.همین نور کچل خودما و گویی برف هارا پاک می کرد ، گفت : خرت را آن ها کشتند ، آآآآآن هاااااااا ! از سر کوچه پس نشد ، نشد ، نشد آخر زدنش ...  آن ها ، آن  ن ن ن ن ها ! و به سویی اشاره می کرد .همان روز همه چیز را به خاک گور کردیم و برگشتیم . برف همچنان می بارید . من گریه نمی کردم . کرخت شده بودم . اصلا گریه کردن یادم رفته بود . با چند تا از همسایه ها از قبر ستان بر می گشتیم . کسی می گفت : حالا سلام کراچیوان هفت سال باید منتظر بنشیند تا صاحب اولاد دیگر  شود ، دیوانه است ، بی عقل است ... در این چله ء زمستان هم کسی  چقه لاق شش روزه را از خانه  می کشد ؟  عقل نباشد جان درعذاب گفته اند . صدا هایی در گوش هایم طنین انداخته بودند  : سال ارزانی ، فراوانی ... از بهارش پیداست .... ترنگ ترنگ ، ترنگ ، ترنگ ترنگ ترنگ ترنگ  ......... ها ، یادم آمد ، تو هم آن رو ز رفته بودی . شاید به خانه ء همسایه نزد آیجان خاله . وقتی به خانه برگشتم ، کاسه ء لیتی تو هنوز سر صندلی بود و هنوز مادرم ترنگ ترنگ آهن پاره ها را می کوفت . دیدم زیر لحاف صندلی طلا گل ما آرام خفته است . زنده بود و لب هایش را می مکید. فریاد زدم :

غنچه گل ، طلا گل ما زنده است ... ساغ و سلامت است ، کجا رفتی، غنچه گل، غنچه گل، غنچه گل...!

 به بیرون دویدم که این خبر خوش را به تو بدهم . دیدم کراچی لق ولوق ما مانند یک چهار پای مرده و کرخت شده لنگ هایش به هواست  . کراچی تعطیل شدنش را ، تعطیلی زند ه گی را اعلام می کرد و برف می بارید  و صدای ترنگ ترنگ از آشخانه بلند و بلند تر می شد و این گدی گگ کاکل زری و من ماندیم ، ببین هنوز هم مانند هما ن زمان هایی که تو کاکل زری را به دنیا نیاورده بودی ، تر  و تازه است . ببین ، غنچه گل ، می گویند یک روز توبهء ما به دربار خدا قبول می شود و این طلا گل ما شروع می کند به کلان شدن . تو نمی شنوی نی ، صدای برف و صدای ترنگ ترنگ ها را .... صدای برف ،  هر قدر چشم به راهت ماندم ، تو برنگشتی . ازخانه ء همسایه ، از نزد آیجان خاله ،چقدر صدایت کردم ، چقدر . ببین ، می شنوی ؟ صدای برف می آید و صدای ترنگ ترنگ کوبیدن آهن  پاره ها.....................

                                        ختم . ۱٣٨٥، حوت . هالند .

 

 


بالا
 
بازگشت