نصيحت يك ناقد فرهنگى

نويسنده: سيد حسيب مصلح

 

هفت بجه شام شنبه دوم ماه آخر سال پارعيسوى با خوشحالى به او تلفون كردم. بعد از تقديم سلام و احوال پرسى برايش نويد دستيابى به اطلاعات جالب و خواندنى در مورد مطلب مورد نظرش را دادم. به او گفتم كه اين مطالب خواندنى در تارنما هاى شارب (شبكه اطلاعات رسانى برقى) ميتوانند يك منبع خوب اطلاعاتى باشند. طرف گفت: ”جناب چه ميشود اين مطالب را برايم ارسال كنيد.“ گفتم: ”با دو ديده چرا نه.“

همان روز تمامى آن هشتاد برگ چاپ شده را به نشانى پستى او ارسال كردم. دو روز بعد برايم زنگ زد و بعد از احوال پرسى گفت:

 

-         جناب من از شما يك خواهش دارم.

-         بفرماييد. امر كنيد، خواهش چيست؟

-         شما بهتر است شيرازه مطالب اين نوشته را خلاصه كرده تحت نام خود در يكى از تارنما ها نشر كنيد.

-         چه، من؟

-         بلى، ضرورت نيست كه از منبع نام ببريد!

-         محترم منظور شما را درست درك نكردم؟

-         ببينيد جناب، شما نميدانيد كه هر كسى به فكر دستيابى به اصل منبع نيست. مردم دوست دارند مطالب را مطالعه كنند و بس. شما فقط شيرازه مطالب درج شده در اين نوشته ها را به صورت خلاصه و با تغيير جملات در يك مقاله تحت عنوان ”جامعه مدنى و سكولاريزم“ روى كاغذ بيندازيد، بعد آن نوشته را در يكى از تارنما ها نشر كنيد.

-         محترم من اهل دانشگاه هستم. من يك معلم هستم. من تحت هيچ شرايط و به هيچ قيمتى به دزدى علمى، دستبرد به انديشه هاى ديگران و تخطى در نوع نگارش مطالب مورد نظرم تن درندادم و تن در نميدهم. از ديدگاه ما اهل دانش و بينش چنين يك كار نه تنها خيانت و سرقت علمى و ادبى بلكه كفر در مقابل حقيقت شمرده ميشود.

-         چه حقيقت؟ حقيقت يعنى چه؟ شما چرا موضوعات را با هم گد (قاطى) ميكنيد؟

-         من؟

-         بلى جناب! اين كار و روش تهيه يك مطلب به حقيقت چه ربطى دارد؟

-         حقيقتِ دزدى كردن چه ميشود؟

-         چه دزدى؟ شما فقط جان مطلب را از زبان خود مينويسيد.

-         دزدى كردن جان مطلب از زحمات علمى و انديشه هاى ديگران چه ميشود؟

-         هى هى، زهى‌ مرد ساده! تا بوده چنين بوده و تا باشد چنين بادا.

-         من دارم در مورد شخصيت علمى شما شك پيدا ميكنم. آيا داريد با من شوخى ميكنيد؟ 

-         خير! شما هنوز يك آدم ساده هستيد.

-         چطور؟

-         ببينيد جناب! زمانى كه من خودم در كابل مسؤول ماهنامه ى ... بودم، براى تهيه نمودن يك مطلب دو روش داشتم. البته ناگفته نماند كه اين را هم از دوستان قلم بدست خود، كه در همان فضا با من همكارى داشتند، آموختم. هر جا هستند آرام و راحت باشند. روش اول من اين بود كه اول يك مطلب را تهيه ميكردم و بعد به كتابخانه ها و كتاب فروشى ها ميرفتم و به فهرست كتاب ها مراجعه ميكردم و ميديدم كه كى در مورد آن مطلب چه نوشته است. بعد آن مطلب را با دقت ميخواندم و هرجاى  را كه با نوشته و نظرم موافق بود نشانى ميكردم و آن را در جمع منابع تحقيقى در پاى نوشته هايم درج ميكردم. اين روش در آن زمان بين حلقه ى نويسنده هاى مثل من معمول بود. نميشد كه بروم اول تحقيق كنم و بعد د ر باره مطلب مورد نظرم با بررسى و تحقيق علمى چيز هاى بنويسم. اولاً علت رد نمودن اين كار سخت اين بود كه اگر من با افكار و نظريات مخالف نظر خودم مواجه ميشدم، شايد در دو راهى  شك و ترديد قرار ميگرفتم و كار نوشته هايم به جاى نميرسيد، ثانياً كسى به زحمات ما توجهى، چه مادى و چه معنوى، نداشت.

-         عجب!

-         عجبى ندارد. گفتم كه روش معمول تهيه كردن مقالات و نظريات هم بين بعضى از ما قلم به داستان آن روزگار چنين بود.

-         خوب به هر حال. روش دوم شما چه بود؟

-         بلى، روش دوم اين بود كه ما كتاب هاى مورد نظر خود را مطالعه ميكرديم و بعد لب و لباب و شيرازه مطالب درج شده در آن كتاب ها را بدون ثبت منبع و مرجع بيرون ميكشيديم و زير نام خود در يك مقاله تحليلى يا يك نوشته ى نقد نما نشر ميكرديم. باور كنيد جناب در همان روزگار از شاه گرفته و سپس از رئيس دولت گرفته تا پياده اداره هم نميدانست كه ما چنين نظريه ها را از كجا به دست آورديم. البته خود ما ميدانستيم كه چه ميكنيم.

-         آيا فكر نميكرديد كه شما دست به دزدى ادبى و علمى ميزديد.

-         شما هنوز ساده و پاك انديش هستيد. جناب، ما بايد نان درمى آورديم. ما بايد وظيفه و كار خود را نگه ميداشتيم. ما بايد امرار معاش ميكرديم.

-         آيا شما به دانشگاه رفته ايد؟

-         نه! من صنف دوازدهم را به سختى تمام كردم. در امتحانات پيش دانشگاهى موفق نشدم. خوب كتاب زياد مطالعه كردم. در همان زمان توانستم به كمك دوستانى داخل وزارت اطلاعات و كلتور شوم. خوب يادم است كه روزى مدير ادارى وزارت برايم گفت: ”حالا كه شما همكار و مامور اين وزارت هستيد، بايد سعى كنيد تبارز نماييد. اين كه چگونه تبارز ميكنيد مهم نيست، فقط كوشش كنيد با هم در اين اداره موفق باشيم و آبروى وزارت را حفظ كنيم.

-         خوب باز چه كرديد؟

-         هيچ، رفتم سراغ چند دوست كه يكى هم فعلاً يك خواننده ى به نام كشور است. با آنها مشوره كردم. نظر دادند كه كتاب هاى جامعه شناسى، روان شناختى، فلسفه، داستان نويسى و ... را كه ايرانى ها طبع كرده اند، مطالعه كنم و به گنجينه ى دانش خود بيفزايم تا در محافل اهل دانش و بينش و قلم به دستان بتوانم مانند آنها درفشانى كنم و حرف بزنم. راستش اين راهنمايى نيك دوستان، باعث شد تا از سنگ هم روغن بكشم. يك روز يك دوست ديرينه برايم گفت كه نويسندگى هنر است نه دانش! او گفت كه فرهنگ نقد شناسى و نقد نويسى را خوب ياد بگير تا نانت در روغن باشد. من هم چنين كردم. بعد از آن گل سر سبد نقد نويسان در بخش نقد كردن داستان هاى كوتاه شدم.

-         چطور؟

-         هر كس روشى در نقد كردن داستان ها داشت و دارد. من همه روش ها را با هم گد كردم و يك روش مخصوص به خود را ايجاد كردم. از كتاب ها بعضى جملات كوتاه و پر معنى و با مفهوم را جمع كردم. بدون اين كه به قصه فلسفه و روش انديشه نويسنده باشم از آن نقل قول هاى كوتاه در مقدمه نقد هايم استفاده ميكردم. بعد همه بحث و تبصره را بر محور آن نقل قول ها با كاربرد بازى با كلمات ميچرخاندم.  كسانى كه من را نميشناختند، فكر ميكردند من يك استاد دانشگاه هستم يا از دانشگاه تهران در رشته ادبيات فارسى دوكتورا دريافت كرده ام. بسيارى ميترسيدند كه با من در باب نقد داستان وارد بحث شوند، چون فكر ميكردند من متخصص نقد شناسى و مغز نخبه در نقدگرى آثار نويسندگان خارجى هستم.

-         ديگر چه شاهكار زديد؟

-         جناب چون شما به من كمك هاى زيادى كرديد، و در روز هاى سخت اين زندگى فلاكتبار مرا ياد نموديد از اين رو خواستم كه رمز موفق شدن و داخل شدن در بازار نقادان ماهر كشور را به شما نشان بدهم. من يك كليد به دست شما ميدهم ولى اين به شما مربوط ميشود كه با اين كليد قفلى را كه به شما نشان دادم باز ميكنيد، يا خير.

-         چه كليدى و چه قفلى!

-         شوخى را كنار بمانيد، كمى جدى شويد. خوب، من براى اين كه دستم باز نشود، به نقد نمودن آثار نويسنده هاى دست سوم و دوم خارجى و داخلى، و به خصوص آن هاى كه مرده بودند و ديگر نميتوانستند بر عليه من سنگر بگيرند و پاسخ نقد هايم را بدهند، پرداختم. در اين كار هم خوب موفق بودم. بسيارى اوقات نقد ديگر نويسنده ها را مطالعه ميكردم. نقاط مثبت و منفى نقد هاى آنها را نشانى‌ ميكردم و با كسب اطلاعات بيشتر و مراجعه به نقد هاى ديگران در باره ديگر داستان ها با پتره نمودن و گاه هم ختنه كردن جملات، البته با تغيير سطحى ساختار آن جملات، و تغيير واژه هاى داراى مفاهيم هم بار يك نوشته قابل نشر را تهيه ميكردم.

-         محترم شما بايد از جمع نخبگان سارقين ادبى، كشور چه كه، جهان باشيد؟

-         نه خير. من و امثال من بايد نان در مى آورديم. زن و فرزند داشتيم. كرايه خانه و پول مصارف زندگى ما را به چنين راهى كشاند. مجبور بوديم نبوغ خود را در چنين راهى به خرچ بدهيم. بعضى كسانى كه براى برنامه هاى راديويى و تلويزونى مطالب مورد نظر خود را تهيه ميكردند، از چنين روشى پيروى مي نمودند.

-         خوب ديگر چه كرديد؟

-         هيچ، بعد در بين ايرانى‌ها و تاجيك ها و حتى روس ها، افغان ها در جاى خود شان باشند، شايعه انداختم كه آثار بسيار نوشتم كه هنوز طبع نشده است.  من را در بحث هاى علمى دعوت ميكردند. ميگفتم كه من روش نوين نقد گرى در ادبيات فارسى درى را آماده نشر ساختم. خوب به يادم است كه در باره داستان هاى صادق هدايت گفته بودم كه ما به نقد روان شناختى فردى و اجتماعى چنين داست ها نياز مبرم داريم. همه حيران شدند كه من درحريم بيكران روان شناختى هم شناورم.

-         خوب، باز اين آثار خود را نشر كرديد؟

-         جناب شما واقعاً يك انسان بى نهايت ساده هستيد. در آن روز ها رژيم ببرك كارمل در حال سقوط بود. چون با خانواده ام نقشه اى فرار از كابل را روى دست داشتم، چنين شايعات را انداختم تا به فكر گرفتن من نشوند، حتى در چند مصاحبه هم گفتم كه به زودى آثار من نشر خواهند شد. اما چون برنامه فرار به پاكستان را در سر داشتم به كسى نميگفتم كه در كجا آثارم را نشر خواهم نمود.

-         خوب، بعد چه شد؟

-         هيچ به پاكستان رفتم. در آن جا هم گفتم كه من آثار بسيارى نوشتم كه همه در كابل مانده و من به علت جو اختناق در آن جا نتوانستم آثارم را از كابل بيرون سازم. با جرايد بيرون مرزى هم مصاحبه كردم و گفتم كه آثارم در كابل مانده است.

-         باور كردند؟

-         چرا نميكردند! من مدير مسؤول ويرايش يك ماهنامه فرهنگى بودم و داراى بيست سال سابقه كارى در مطبوعات افغانستان بودم. كى بود كه روى حرف من گپ بزند.

-         در آن جا چه كرديد؟

-         در پاكستان؟

-         بلى، منظورم هم همان جا است.

-         هيچ با انجمن نويسندگان آزاد افغانستان همكار شدم، البته با همان روش سابق ولى اين بار خودم ابتكار كردم و به داستان نويسى دست زدم. داستان هاى سيد رهين مخدوم را مطالعه ميكردم. از روش داستان نويسى او خوشم ميآمد. به سبك او چيز هاى مينوشتم. اما، اين بار بايد از محافظه كارى و احتياط كار ميگرفتم.

-         چرا؟

-         چون اوضاع فرق داشت. جهاد بود. مجاهدين تحمل داستان هاى غير دينى را نداشتند. من هم جهت خرسند نگهداشتن آنها داستان هايم را براى دلخوشى آنها با كاربرد كلمات مقبولِ طرز تفكر شان مينوشتم. البته خوش بخت بودم كه اطرافيان من هم مثل خودم افراد خود ساخته بودند. با عرفان سرو كار پيدا كردم. عارف شناسى را هم در جمع وظايف خود گنجانيدم. كسانى در بين ما استاد دانشگاه بودند. ولى با آنها طرف نميشدم، چون مرد بيل و گلنگ نبودم. همه عمرم با قلم و كتاب و كاغذ سرو كار داشتم، نميخواستم مرا از آن انجمن بيرون سازند. با تنظيم ها هم سازگارى نداشتم. در پاكستان به شايعه نوشتن كتابى تحت نام  نقد ادبيات جهاد پرداختم.

-         آيا آن كتاب تمام شد؟

-         گفتم كه شما بسيار ساده هستيد. يك گپ بود، جناب! براى اين كه نان در آورم برنامه تحقيق در مورد ادبيات جهاد را روى دست گرفتم. چند زير دار گرختگى ديگر هم به اين كارم علاقه نشان دادند. يك سال را صرف مطالعه ادبيات جهاد كردم. سال بعد شروع به نقل نويسى كردم، در پايان همان سال بخت يارى كرد و، به همكارى خسرم، با خانواده ام به اين كشور مهاجر شدم.

-         ديگر چه كرديد؟

-         هيچ، با ايرانى ها، به خصوص بهايى ها و زرتشت هاى ايرانى دوست شدم. در محافل شان ميرفتم و حتى در مراسم مذهبى شان اشتراك ميكردم. همان چرند ها را كه گويا آثار بسيار نوشتم به خورد اين ها دادم. حتى گفتم كه در دانشگاه كابل استاد بودم. خانمم با پسر بزرگم هم ادعاى من را با آرى گفتن هاى ‌شان تصديق ميكردند. خانواده ام هم باور كرده بودند كه من چيزى و استاد بودم. زنم در بين بهايى ها مرا پروفيسور خطاب ميكرد.  بعضى از من ميپرسيدند كه چند سال در دانشگاه كابل استاد بودم. ميگفتم: در زمان ظاهر شاه استاد بودم. شانزده سال استاد ادبيات شناسى دانشكده درى بودم. جوانان افغان مثل جناب شما نميدانستند كه من فقط مكتب را تا صنف دوازدهم و آن هم از طريق شبانه با صد مشقت به پايان رساندم. در آن زمان بيدل شناسى عرف بود، من هم ابيات بيدل را از بر ميكردم و در هر محفل در مورد بيدل گپ ميزدم. مجله ادب چاپ دانشگاه كابل مرجع تقليد من، در بخش بيدل شناسى، شده بود.

-         خوب حالا ايرانى ها شما را چه صدا ميكنند؟

-         بعضى پروفيسور و تعدادى هم داكتر ....!

-         من فكر ميكردم شما يك شخص داراى فرهنگ و علم و دانش و بينش و اعتبار هستيد؟

-         جناب ناراحت نشويد، توهين نكيند، حفظ ادب هم خوب است.

-         چطور؟

-         ببينيد، شما با همه آنهاى كه با من در همان زمان و تحت همان شرايط در وزارت اطلاعات و كلتور كار ميكردند. در تماس شويد و  آنهاى را كه پيك سر ميكشند، سر گرم كنيد و بعد صداى شان را سبط (ضبط) كنيد، خواهيد فهميد كه ما چه شارلاتان هاى قلم بدست داشتيم. ما فقير مردم بوديم. ما را به فقر مادى و معنوى دچار ساخته بودند. ما كتاب زياد نداشتيم. ما مجال نداشتيم. شرايط ما را چنان بار آورده بود.  نويسندگانى كه دانشگاه رفته بودند، اهل قلم و بينش و دانش به شمار ميرفتند، هيچگاه به سرقت ادبى دست نميزدند چون پله هاى دانش و ترقى را گام به گام با مهيا بودن شرايط پيموده بودند. ما چوب هاى نه خشك و نه تر بوديم، ولى تلاش داشتيم مطرح باشيم. ما ميسوختيم و به هوا دود بلند ميكرديم. كسى كه ميخواست به ما نزديك شود تا ما را بشناسد، همان دود هاى ما چشمانش را تاريك و پراشك ميكرد و نفسش را كوتاه ميساخت تا مجبور شود از ما دورى گزيند. اما آن هاى كه مثل چوب خشك بودند خوب ميسوختند و ديگران را از گرمى خود مستفيد ميساختند و آن هاى كه مثل چوب تر بودند براى كوبيدن ديگران مورد استفاده دستگاه هاى وقت قرار داشتند.   

-         من فكر ميكنم، شما داريد چيزى مي نوشيد؟

-         بلى، ولى شما با آنچه كه من مينوشم مخالف هستيد. دارم ويسكى مينوشم. يك دوست بهايى به عيادتم آمده بود و برايم يك بوتل ويسكى آورد. او براى تبريكى سالگرد تولدم آمده بود.  خانه اش آباد. شما با همه دانش و بينش عالى هنوز در كمند تنگ نظرى ها قرار داريد.

-         سالگرد تولد شما مبارك.

-         تشكر. شصت و هشت سال از عمر عزيزم گذشت.

-         آيا اين همه حرف هاى را كه ميگوييد از سر نشئگى نيست؟

-         نه خير جناب. من به شما ارادت دارم، چون يك جوان پاك و ساده هستيد. ولى خواستم به شما بيان كنم كه راه ترقى و پيشرفت فرهنگى شما بسيار دشوار و سخت است. اگر نصيحت هاى دوستانه من را قبول نماييد، باور كنيد در ظرف يك سال بهترين نقد نويس افغانستان ميشويد. حتى نام شما بالاتر از نام من و چند همنوع ديگر من در دايرة المعارف ادباى فرهنگ فارسى درج خواهد شد.

-         ميبخشيد به نظر شما وجدان يعنى چه؟

-         وجدان؟

-         بلى وجدان!

-         وجدان يعنى شكم سير و دل بيغم و سر بى سودا و به قصه كسى نبودن.

-         راست ميگوييد؟

-         مگر غير از اين است، جناب؟

-         نميدانستم كه ...!

-         راستى، شما هنوز پاسخ پيشنهادم را نداديد؟

-         كدام پيشنهاد؟

-         تهيه همان مقاله كه به خاطر آن به شما زنگ زدم.

-         اوه! خير. من هرگز دست به چنين يك خيانت نميزنم. ببينيد محترم؛ ما اهل دانش و بينش با وجدانى كه هيچ ربطى به شكم سير يا گرسنه ما ندارد، به پيشگاه خداوند دانش تعهد داريم كه تحت هيچ شرايطى به چنين اعمال ناشايسته تن در ندهيم.

-         گفتم كه ساده هستيد. خوب، از من گفتن و از شما شنفتن!

-         اما چه گفتنى!

-         بايد بروم، شب جمعه با هم تماس ميگيريم.

-         والسلام عليكم

-         شب خوش جناب!

 

(ادامه دارد) 

 

 


بالا
 
بازگشت