سيد حسيب مصلح

 

غصب و فروش كتاب هاى مردم

نويسنده: سيد حسيب مصلح

 

                 ساعت هشت بجه  شب جمعه بود كه آن ناقد فرهنگى طبق وعده ى قبلى برايم تلفون كرد و بعد از ابراز سلام و احوال پرسى گفت:

-         جناب، من كتاب هاى دارم كه مى خواهم آن ها را به فروشم. من فكر كردم كه شما شايد علاقه به خريدن اين كتاب هاى داشته باشيد. از همين رو مزاحم شما شدم.

-         خير، شما مزاحم نه مى باشيد. لطفاً در مورد آن كتاب ها كمى توضيح به دهيد. آيا آن كتاب ها شامل چه مطالبى هستند؟

-         بعضى از اين كتاب هاى سياسى، بعضى دينى و مذهبى، بعضى مربوط به عرفان است.  چند تا هم  كتاب هاى شعر و تاريخ و تعدادى هم مربوط به علوم جديد هستند.

-         چه خوب. آيا مى شود فردا بعد از ظهر به منزل شما بيآيم تا اين كتاب ها را از نزديك به بينم؟

-         بلى! اگر دوستانى داريد كه به خريدن چنين كتاب هاى علاقه دارند، لطفاً آن ها را هم مطلع سازيد و اگر خواستند كه اين كتاب ها را به خرند ايشان هم مى توانند با شما به كلبه غريبانه ام تشريف آورند.

-         چرا نه. پس، به خير فردا مى بينيم.

-         شب خوش.

-         والسلام عليكم.

                 من فرداى آن روز با دو تن از دوستان محترمم از طريق تلفون در تماس شدم و موضوع فروش كتاب هاى آن آقاى محترم را خدمت شان بيان كردم. دو دوست گرامى ام هم خوش شدند كه از ايشان دعوت به عمل آوردم تا با من به منزل آن آقا به روند و كتاب هايش را از نزديك بررسى كنند. آن ها گفتند، كه در صورت ارزان بودن، ما شايد بعضى از آن كتاب ها را به خريم. 

                 عصر آن روز هر سه نفر به منزل آن آقا رفتيم. ما، بعد از طى نمودن مراحل كليشه اى تشريفات و تعارفات، يكه راست به سراغ كتاب ها رفتيم. من كه اين آقاى محترم را خوب مى شناختم، هرگز فكر نه مى كردم كه او اهل مطالعه ى كتاب هاى دينى و مذهبى باشد، چون او متعهد به هيچ دين و مذهبى نه مى باشد و به قول خودش او يك روشنفكرِ شكاك و خردگراى دگر انديش است. من يازده كتاب دينى، مذهبى، علمى و تاريخ سه جلدى  بيهقى و كتاب فيه ما فيه را از او خريدم. جمعاً قيمت آن كتاب ها يك صد و بيست دالر شد. هر يك از آن دو دوست گرامى ام هم چند كتاب مورد علاقه خود را با شوق و نيت پاك به قيمت ارزان خريدند. ما بعد از نوشيدن چاى سبز و صحبت نمودن روى بعضى موضوعات ادبى و گزارش هاى سياسى و محكوم كردن جنايت كاران جنگى افغانستان صحبت كرديم. او در حضور ما از جهاد و مجاهدين دفاع كرد و هرچه فحش در ذهنش بود به خلقى ها و پرچمى ها نثارنمود و همه اعضاى گروهگ هاى خلق و پرچم را افراد كم دانش و نوكر بيگانگان خواند. بعد از پايان سخنانش ما از او خدا حافظى كرديم.

                 من آن دوستانم رابه منزل شان رساندم و خود مستقيم به خانه ام رفتم تا كتاب فيه ما فيه را مطالعه كنم. من كتاب فيه ما فيه را در سال 1362 هجرى شمسى در زمان مهاجرتم در ايران خوانده بودم، اما به علت سختگيرى كارمندان فرودگاه تهران نه توانستم آن كتاب را با خود به اين كشور‌ آورم.

                 من همين كه كتاب را باز كردم، چشمانم به نشان كتابخانه ى يكى از مكاتب اين شهر، كه در صفحه اول آن مهر شده بود، افتادند. راستش دكه خوردم و با خود گفتم كه نه كند آن آقاى ناقد فرهنگى  كتاب مذكور را برايم اشتباهى فروخته باشد! سپس ديدم كه عين نشان در چهار جاى ديگر به شمول صفحه آخرهمان كتاب مهر شده است. جالب بود كه معلوم مى شد كسى بيهوده كوشش نموده بود تا آن نشان مهر شده را با انگشتان دست پاك كند. با آن هم جاى نشان در همه صفحات به خوبى معلوم بود. من بر شيطان رانده شده از بارگاه الهى لعنت فرستادم و بعد به مطالعه كتاب شروع كردم. من بيست سال قبل كتاب فيه ما فيه را مطالعه كرده بودم، اما اين بار با ديد وسيع تر و با درك بهتر ا ز محتويات آن لذت بردم. من از مطالب نوشته شده در آن كتاب چيز هاى بيشترى آموختم.  دو ساعت از مطالعه ام نه گذشته بود كه ارباب منزل به سراغم آمد و برايم دستور داد تا براى خريدن قند، نبات و كرايه كردن چند فيلم ايرانى به فروشگاه زيبا واقع شهرك باكسيل بروم.

                 من زمانى كه وارد فروشگاه زيبا شدم، ديدم يك بانوى كهن سالى خوش برخورد ايرانى پشت دخل ايستاده است. آرايش آن بانو مرا به ياد فيلم هاى پيش از انقلاب اسلامى ايران انداخت. از طرز برخورد و نحوه ى گفتار او هويدا ‌شد كه يك زن بسيار شكاك،و بشاش بود.  چشمانم به ميزى كه بالاى آن دها كتاب فارسى قرار داشت، خيره گشتند. من از آن بانو پرسيدم:

-         مى بخشيد خواهر، آيا اين كتاب ها فروشى يا كرايى هستند؟

-         آقا شما افغانى هستيد؟

-         نه! من افغانى نيستم. من افغان هستم. چرا؟

-         مى ‌بخشيد، به شما بر نه خورد. من به افغانى ها كتاب كرايى نه مى دهم.

-         گفتم كه من افغان هستم، نه افغانى. مگر حرف سر شما نه مى شود؟

-         معذرت مى خواهم، منظور خاصى نه داشتم.

-         به هر حال. چرا به افغان ها اين كتاب ها را كرايه نه مى دهيد؟ مگر اشكالى دارد، خواهر؟

-         آرى! يكى از اين افغانى هاى شما سيزده تا از اين كتاب ها را از من كرايه گرفت و برد، ولى تا امروز من نه او را ديدم و نه آن كتاب ها را.

-         جالب!

-         هر چه برايش زنگ مى زدم. پاسخ نه مى داد. اما يك بار تصادفى گوشى را برداشت و ‌گفت كه خانه اش را دزد زده و كتاب ها را هم دزد با خود برده است. من از فحواى پوزش آن آقا فهميدم كه يك نيم كاسه زير كاسه اش است. مگر دزد هاى اين شهر فارسى بلد هستند كه كتاب هاى فارسى را دزدى كنند؟ مگر دزد به يك منزل براى دزديدن پول و جواهرات و مال انتيك مى رود يا براى دزديدن چند كتاب فارسى؟

-         من چيزى نه مى دانم، اما فكر مى كنم شما نه بايد با همه ى افغان ها از زاويه بدبينى برخورد كنيد.

-         من چه مى دانم آقا! اين جا جنگل است. هر جور آدم ها توى اين جنگل پيدا مى شوند. اما من عزم كردم كه به افغانى ها چه كه حتى به ايرانى ها بعد از آن حادثه از اين كتاب ها كرايه نه دهم. اگر كتاب مى خريد، خوب و الا خدا يار شما.

-         باشد. عيبى نه دارد. من حاضرم اين چنين كتاب ها را به خرم، اما نه از شما.

-         چرا نه؟

-         چون شما به همه ما افغان ها توهين كرديد. آن آقاى كه كتاب هاى شما را برده و پس نه آورده، نماينده و سفير ملت افغانستان نه بوده و نه مى باشد.  تازه شايد او افغان نه باشد.

-         شما شايد درست مى فرماييد، اما ذهن من قبول نه مى كند كه دو بار از يك سوراخ گزيده شوم.

-         به به خواهر! شما فكر مى كنيد ما افغان ها مار هستيم. من به منطق شما تعجب مى كنم.

-         نه نه،  به بخشيد، منظورى نه داشتم. من اين كتاب ها را با هزار خون دل از ايران و آمريكا و اروپا خريدارى كردم. يك عالم مشكلات را متحمل شدم تا اين كتاب ها را تهيه كردم. خواستم ايرانى ها و افغانى ها از اين كتاب ها فيضى به برند، اما من، به جاى فايده، ضرر هم كردم.

-         اين آقا، كه كتاب هاى شما را برده و پس نه آورده، چه نام دارد؟

                 بانوى فروشنده ى آن فروشگاه با پيشانى اخم كرده نام همان آقاى‌ محترمى  را كه من يازده كتاب را از او خريده بودم به زبان آورد. من با شنيدن نام او سخت تكان خوردم و كم بود از گيچى به زمين به خورم. او متوجه حال من شد و گفت:

-         مى بخشيد آقا  چه شده كه حال شما به هم خورد؟ نه كند شما اين شارلاتان را مى شناسيد؟ آيا با ايشان قرابتى داريد؟

-         قرابت نه، ولى او را مى شناسم. اما نه مى دانستم كه چنين يك شارلاتان باشد و دست به چنين كارهاى به زند؟

-         چه كار هاى؟

-         همين كلاه بردارى؟

-         هان! حالا شما ثابت كرديد كه يك مرد حسابى و با معرفتى هستيد. شما به اصل مطلب پى برديد. شما را به جان هركسى كه دوستش داريد، اگر او را ديديد برايش به گوييد كه آن كتاب ها يا قيمت آن ها را برايم برگرداند.

-         چرا نه! خوب، خواهر.

-         دست شما درد نه كند.

                 من در همان اثنا متوجه عكس پيشواى بهايى ها شدم، كه در بالاى دخل درست پيش روى آن بانوى ايرانى قرار داشت. من فهميدم كه آن بانو يك بهايى است. از او پرسيدم كه آن آقاى محترم افغان از شما چه كتاب هاى را كرايه گرفته است. بانوى فروشنده مغازه از كتاب هاى نام برد كه من سه تاى آن را در خانه ى آن ناقد فرهنگى ديده بودم، اما بحمدالله هيچ يك از آن ها را نه خريده بودم. سه دقيقه بعد يك دختر خانم پر غمزه و مشاطه ى ايرانى داخل فروشگاه شد و بدون درنگ با فروشنده ى فروشگاه به گپ زدن شروع كرد و همى گفت: ” قربونت برم... عزيزم چه حال دارى، ... ؟“ من با استفاده از فرصت پيش آمده بدون خريدن قند، نبات  و كرايه گرفتن فيلم از آن فروشگاه بيرون شدم. دليل نه خريدن مواد مورد نظر و كرايه نه گرفتن فيلم هاى ايرانى همانا نحوه ى توهين آميز اين بانو در مورد همه افغان ها بود.  من به مغازه ى يكى از هموطنانم، كه در شهرك دندينانگ موقعيت داشت، رفتم و از آن جا چند جعبه قند و يك كيلو گرم آب نبات ايرانى خريدم. در مغازه ى آن هموطن فيلم هاى ايرانى جديد موجود نه بود. بعد با موترم به سوى منزل حركت كردم. من در بين راه سخت عصبانى و ناراحت بودم و با خود همى گفتم كه چرا يك انسان نادرست با يك كار ناشايسته همه شهروندان يك ملت شريف را در بين اتباع كشور هاى بيگانه بدنام مى سازد. من همين كه به منزلم رسيدم، ارباب خانه گفت: ”عزيزم چرا چند فيلم جديد ايرانى نه آوردى؟“ من به ارباب منزل با شرح آن حادثه علت نه خريدن مواد مورد نظر و كرايه نه گرفتن فيلم ايرانى از فروشگاه زيبا را بيان كردم. او هم با من موافقت كرد و گفت كه هيچ كسى حق نه دارد مردمى يا ملتى را به خاطر اعمال ناشايسته ى يك يا چند فرد نامطلوب محكوم به عين اعمال نادرست كند.  

                 من پس از نيم ساعت به سوى تلفون رفتم و به منزل آن ناقد فرهنگى  زنگ زدم. او گوشى را برداشت و با همان كلمات پر از چاپلوسى و تملق با من احوال پرسى كرد. او با چالاكى جوياى گزارش هاى مربوط به افغانستان شد. من برايش گفتم كه در باره افغانستان گزارش تازه نه شنيده ام. من سپس همه فرموده هاى بانوى فروشنده ى آن فروشگاه را خدمت آن آقا بيان كردم. آن آقا بدون چون و چند در پاسخ گفته هايم گفت:

-         جناب، پارسال خانه ما را دزد زد، اما فكر مى كنم دزد افغان يا ايرانى بود. دزد همه كتاب هاى آن خانم را برد.

-         عجب! آيا اين دزد به منزل شما جهت دزديدن سيزده كتاب فارسى كرايه گرفته شده آمده بود؟

-         نه مى دانم، اما دزد همه ى آن كتاب ها را با خود برد.

-         دزد؟

-         بلى به جان شما كه دروغ نه مى گوييم.

-         بهتر است كه به جان خود سوگند به خوريد.

-         ناراحت نه شويد من فردا با آن خانم تماس مى گيرم و اين موضوع را با او براى هميش فيصله مى كنم. من دهان اين زنكه ى پاچه كنده را براى هميشه بسته مى كنم. او حق نه دارد در غياب من به مردم چنين حرف هاى به زند. من آبرو و شخصيت دارم. اگر نه شد تاوان كتاب ها را برايش مى فرستم. بلايم  به پس چهار صد، پنج صد دالر. اين خانم چقدر پر رو هست!

-         محترم، پر رو كسى است كه مال مردم را مى‌ خورد. باز گپ مى زنيم. والسلام.

-         ناراحت نه باشيد. من به حساب اين لچر مى‌ رسم. عصر بخير.

                  نشان كتابخانه ى مكتب ويلنگتون در كتاب فيه ما فيه مانند سخنان آن بانوى ايرانى فكرم را سخت آزار مى داد. فردا درست سر ساعت ده  بجه ى پيش از چاشت به كتابخانه ى همان مكتب از طريق تلفون در تماس شدم و از كتابدار  پرسيدم:

-         مى بخشيد، آيا شما كتاب فارسى داريد؟

-         بلى.

-         آيا مى توانيد به گوييد كه شرايط دريافت چنين كتاب ها از چه قرار است؟

-         مى بخشيد، ما فعلاً تصميم گرفتيم كه كتاب هاى اين كتابخانه را تنها به دسترس شاگردان اين مكتب قرار به دهيم؟

-         چرا؟

-         چون در گذشته افرادى كتاب هاى ما را بردند و پس بر نه گشتاندند. هشت ماه پيش شش كتاب اين كتابخانه بنابر در خواست بيمارى به دسترس پرستار يك شفاخانه قرار داده شد، اما ما فقط سه عدد از كتاب هاى مذكور را دوباره بعد از مشكلات زياد دريافت كرديم. معلوم نيست كه سه كتاب ديگر چگونه از داخل آن شفاخانه گم شده است.  آن بيمارمى گفت كه كتاب ها را نه برده و شايد بانوى پرستار آن سه كتاب ديگر را گم كرده باشد، يا در جاى مانده و فراموش كرده و به علت گرفتارى فكرى نه مى داند كه آن جا كجا است، يا يكى از تميزگر هاى آن شفاخانه آن سه كتاب را سهواً در يكى از اشغالدانى ها انداخته باشد.

-         مى شود لطف نموده نام آن كتاب هاى گم شده  را برايم به گوييد؟

-         نه خير! اما چرا؟

-         به بينيد، من يك كتاب به نام فيه ما فيه از يك نفر خريدم كه در  پنج صفحه ى آن نشان كتابخانه مكتب شما مهر شده است.

-         بسيار جالب. اگر مشكلى نيست حال شما به من به گوييد كه نام آن نفر چه است؟

                 من نام آن ناقد را به آن كتابدار گفتم.  او بعد از چند لحظه مكث گفت:

-         اين آقا همان بيمارى است كه در آن شفاخانه بستر بود، ولى اين كتاب فيه ما فيه جدا از سه كتاب گم شده است. اين بيمار شخصاً سال پيش چند كتاب كه تعداد آن را براى شما گفته نه مى توانم از اين كتابخانه برد و تا حال آن ها را بر نه گشتانده است. چندين بار به نشانى پستى او نامه فرستاديم، ولى يك بار تلفونى گفت كه تمامى آن كتاب ها را دزد از پيش او برده است! در نامه آخر تقاضاى پرداخت تاوان كتاب ها و جريمه را نموديم، اما او در يك نامه جواب داد كه توان پرداخت تاوان و جريمه آن كتاب ها را ندارد. ما مجبور شديم كه موضوع را به فراموشى به سپاريم، چون از يك آدم فقير و نادار نه مى ‌توانيم آن مبلغ را به گيريم. متأسفانه در چنين موردى قانون با او است.

-         چطور؟

-         مصارفِ به دادگاه رفتن بيشتر از پول تاوان و جريمه ى ‌آن كتاب ها خواهد بود. اين كار بيشتر به ضرر ما خواهد انجاميد.  تازه اگر در دادگاه هم برويم باز هم نه مى توانيم از او آن مبلغ را به گيريم، چون نه پول دارد و نه ثروت و نه مالى.  به هر حال آيا مى شود اين كتاب را به نشانى پستى اين كتابخانه به فرستيد؟

-         نه خير، چون من براى خريد اين كتاب سى دالر پرداختم. بايد مشكل دريافت پولم  را با فروشنده ى اين كتاب برطرف  كنم. من كتاب را به همان شخص فروشنده تحويل مى دهم و برايش مى گويم كه با شما در تماس شدم. بعد شما مى دانيد و او.

-         هر جور كه شما بهتر مى دانيد، همان طور عمل كنيد. برا‌ى من حرفى نيست، چون طرف تنها به علت برنه گشتاندنِ همين كتاب فيه ما فيه بايد هشتاد و نه دالر پول تاوان و جريمه مى پرداخت. اما اكنون كه كتاب پيدا شده، بايد آن را به اين كتابخانه تحويل كند.

-         مشكل من نيست.

-         مى دانم. من با سرپرست اين كتابخانه در مورد پيدا شدن اين كتاب گپ مى زنم و به آن آقا هم يك نامه مى فرستم تا كتاب ياد شده را به اين كتابخانه ارسال كند. تشكر.

-         تشكر. روز خوش.

-         براى شما همچنين.

                 همين كه گوشى تلفون را سر جايش گذاشتم، دوباره به فكر تلفون كردن براى آن ناقد فرهنگى محترم كشور شدم. من به منزلش تلفون كردم و موضوع را با او در ميان گذاشتم. او با عجله گفت كه من بايد با آن كتابخانه در تماس نه مى‌ شدم. در پاسخ گپ هاى او گفتم كه من از طريق تلفون با كتابخانه در تماس شدم تا به دانم كه صاحب آن كتاب چه كسى بوده است.

                 آن آقا در جوابم گفت:

-         جناب با عرض ادب، باز از شما مى پرسم كه چرا به آن كتابخانه زنگ زديد؟

-         چون نه مى خواستم متهم به نگهدارى كتابى شوم كه به نظرم مال همان كتابخانه بود. بعد از تلفون يقينم كامل شد كه كتاب فيه ما فيه مال شما نه بود. من نه مى دانم، چرا آن را برايم فروختيد؟

-         شما مى توانستيد به من تلفون كنيد.

-         حالا كه صاحب اصلى كتاب معلوم و پيدا شده است چه عيبى دارد؟

-         هيچ، اما!

-         اما چه؟

-         به بينيد. من معاش مريضى مى‌گيرم. من دو هفته پيش به كمك كارمند خدمات اجتماعى يك نامه به كتابخانه فرستادم. من در آن نامه نوشته بودم كه بودجه خرچ روزمره من زياد است و من توان پرداخت تاوان و جريمه آن كتاب را نه دارم. خوشبختانه دو روز پيش پاسخ نامه ام رسيد كه من را از پرداخت مبلغ درج شده در آن اخطار نامه معاف كردند و حالا شما زخم كهنه را باز كرديد.

-         مى بخشيد. من نه مى دانم كه به شما چگونه اعتماد داشته باشم.  تا جاى كه معلوم است شما كتاب هاى مردم را جمع مى كنيد و بعد ادعا مى كنيد كه آن كتاب ها يا گم شده اند يا آن ها را كسى  دزديده است، در حالى كه آن كتاب ها را بالاى احمد و محمود مى فروشيد و ادعا مى كنيد كه آن كتاب ها را سال ها پيش از پاكستان آورده ايد. خدا مى‌داند كه از پاكستان چه كتاب هاى را از چه اشخاص بيچاره و بى‌ خبر گرفتيد و با خود به اين جا آورديد.  من نه مى دانم كه شما چه تعداد از آن كتاب ها را بالاى مردم بى خبر از اصل قضيه فروختيد.

-         جناب! من فكر نه مى كردم شما يك شخص پوسه پال باشيد. شما برايم يك مشكل بزرگ آفريديد.

-         محترم اين موضوع به پوسه پالى هيچ ربطى نه دارد. من مشكل تراش نيستم، اما حقيقت جو هستم. دوست نه دارم با مال حرام سر و كار داشته باشم. چرا شما چنين كارهاى  ناشايسته را انجام مى‌دهيد؟

-         قربان، از قديم گفتند: اگر يك نفر به كسى كتاب امانت به دهد احمق است، اما شخصى كه آن كتاب امانت گرفته شده را دوباره به صاحبش برگرداند احمق تر است.

-         پس اين همه كتاب هاى را كه زير نام مطالعه از من گرفتيد و تا حال آن ها را برايم تحويل نه داديد، علتش باورمندى شما به چنين يك گفته ى نادرست و غير منطقى است؟

-         من كتاب هاى شما را به كسى نه دادم. هرگاه به خواهيد، به فرماييد همه كتاب هاى خود را به بريد. منظورم شما نه بوديد. من به امانت هاى شما خيانت نه مى كنم. من يك شخص خاين نيستم.

-         مشكل اين كتاب چه مى شود. من سى دالر در بدل خريدن اين كتاب به شما تسليم كردم.

-         خواهش ميكنم كه همين كتاب را برايم برگردانيد تا من آن را ضميمه يك پوزش نامه به كتابخانه ارسال كنم. پول شما را با هديه چند كتاب مورد علاقه شما جبران مى كنم.

-         من دوست نه دارم تحت هيچ شرايطى  از شما كتابى به خرم. همچنين، من دوست نه دارم از طرف شما هديه ى داشته باشم، آن هم كتاب هاى كه شما صاحب آن ها نه بوديد و نه مى باشيد. من مال غصب شده ى مردم را به صفت هديه قبول نه دارم. حرام، حرام است و حلال، حلال است. حرام حلال نه مى شود، ولى حلال حرام مى شود. شما مال حرام را با پول حلال مردم عوض مى كنيد.

-         به به، جناب! شما بايد حوصله داشته باشيد.

-         من همه ى اين كتاب ها را فردا پيش از ظهر به شما تحويل مى دهم. سى دالر را هم به شما بخشيدم و از شما خواهش مى كنم كه ديگر از من تقاضاى خريدن چنين كتاب هاى را نه داشته باشيد.

-         باشد جناب! من از لطف شما جهانى ممنونم، اما سيزده كتابى را كه پيشتر خريديد، به جان فرزندانم سوگند كه از خودم بودند.

-         والسلام عليكم

-         شاد باشيد.

                 فرداى آن روز كتاب فيه ما فيه را به آن ناقد فرهنگى تسليم كردم، اما يك هفته بعد دوباره زنگ زد و بعد از همان احوال پرسى مكارانه گفت:

-         راستى يك دوست ايرانى ام با آل و عيال خود براى هميشه به امريكا تشريف مى برد. سى تا چهل كتاب تاريخى و علمى داشت. ديروز همه كتاب هايش را اين جا آورد و گفت كه اگر اين كتاب ها را فروختى خوب و اگر نه فروختى از خودت. آيا جناب شما علاقه داريد كه يك بار تشريف آوريد و اين كتاب ها را از نزديك به بينيد؟

-         چرا نه! مى آيم، اما دوست نه دارم كه از شما تحت هيچ شرايطى كتابى به خرم.

-         هر طور كه ميل شما است، اما چه مى شود كه اگر به دوستان خود خبر به دهيد.

-         دوستان من مردند، خاك شدند، باد آمد و خاك شان را از اين كشور برد و در درياى آمو پاش داد تا رنگ و روى من و شما را نه بينند و چنين كتاب هاى را از شما نه خرند. اعتماد من به شما از بين رفته است. اعتبار شما هم مرد و خاك شد. به فكر آمدن دوستان من نه باشيد.

-         جناب، مثلى كه بامداد از پهلوى چپ برخاستيد؟ نه كند ديشب ماش پلو با قرمه لوبياى سرخ و گوشت گاوميش خورديد كه اين قدر ناراحت و عصبانى هستيد؟

-         نه خير، اما چند هفته است، كه از شنيدن داستان هاى غصب كتاب هاى مردم توسط شخص شما، چنان غم خوردم كه به اين حالت گرفتار شده ام. از خود مى شرمم كه از شما شناخت درست نه داشتم.

-         من هيچ تغييرى نه كردم. اما شما بايد بسيار غم نه خوريد كه پير مى شويد. غم تشويش به بار مى آورد. تشويش نظم ايمنى جسم انسان را ضعيف مى كند. وقتى كه نظم ايمنى جسم انسان از بين به رود يا ضعيف گردد، بيمارى هاى روانى و عصبى، سوء هاضمه، معده دردى، سر دردى و ديگر مشكلات صحى دامنگير آدمى زاده مى شود.  راستى از سبب غم و غصه خوردن بيهوده حتى فشار خون آدمى بالا مى رود. از من به شنويد، لطفاً يك ليوان آب خنك نوش جان كنيد تا فكر شما آرام شود. با شنيدن چند آهنگ مست و شاد اين گپ ها از ذهن مبارك شما بيرون مى جهد. به نظر من شما نه بايد به قصه اين گپ ها باشيد. هر كس مسؤول اعمال خود است، مگر نه؟

-         بلى درست فرموديد، اما كسى كه با اعمال ناشايسته خود در بين انسان ها نام، فرهنگ و هويت يك ملت را به باد انتقاد مى كشاند، بايد به داند كه كار هاى خدا ناپسند او ديگرمسؤوليت شخصى حساب نه مى شود، مگر نه.

-         جناب، شما ملايى فكر مى كنيد. بهتر است از اين گپ ها به گذريد.  

-         تشكر، از اين همه حاشيه روى.

-         قابلى نه دارد.

-         والسلام.

-         عافيت با شما!

                 سه روز بعد هنگامى كه  به منزل او رفتم و همه كتاب هاى او را با دقت بررسى كردم، بيشتر آگاه شدم كه او يك شخص بسيار دورغگو بود.  من هيچ يك از آن كتاب ها را نه خريدم.  من بعداً خبر شدم كه اين ناقد فرهنگى كشور، كتاب هاى ديگران را به طور امانت براى مطالعه مى طلبيد، ولى آن كتاب ها را هرگز به صاحبان اصلى آن ها بر نه مى گرداند.  او بسيارى از آن كتاب ها را به افرادى از قبيل استاد هاى دانشگاه ها، رئيس اسبق روزنامه انيس، داكتر ها، ... مى فروخت و پول دريافت شده را براى خريدن ويسكى مصرف مى‌ كرد. ناقد فرهنگى كشور،  با آن كه دستش باز شده است، هنوز هم به همان شغل غصب و فروش كتاب هاى مردم بيش از پيش مشغول است، اما اين بار از صاحبان كتاب هاى ناياب فارسى درخواست مى كند تا يك نسخه عكس بردارى شده از آن كتاب ها را برايش ارسال كنند. او آن نسخه ها را به قيمت گزاف به افغان ها مى فروشد. او هميشه مى گفت: ”جناب تا احمق در دنيا باشد مفلسى مثل من در نه مى ماند. تا بوده چنين بوده و تا باشد چنين بادا!“

                

                 خدايش هدايت كند، اما او هدايت شدنى نيست!

 

 


بالا
 
بازگشت