تابوت

 

عبدالواحد رفیعی- هرات

8/6/1385

 

هرموقع که مهمان زیاد داریم یک کاری میشه ، هرموقع که این دیگ کلان را می آورند گوشه حویلی می گذارند من می فهمم که یک خبری است ، یا یک خبری میشه ، دیشب وقتی دیدم که باز دیگ را آوردند ،فهمیدم که صبا یک خبری میشه ،بدنم گرم شد بعد هم یخم گرفت .امروز خانه ما ، خانه ما نه ، خانه مامایم - خانه ما اینجا نیست- خیلی بیروبار شده بود، مثل روزی که پدرم را بردند ، بعد ازانکه پدرم را بردند نه خانه ما ونه خانه مامایم اینا ، اینقدر بیروبار نشده بود . مادرم صبح زود از خواب بیدارم کرده بود وقتی بیدارم کرد ، گفته بود ؛ امروز مهمان داریم ، بعد هم دست مرا گرفت برد تشناب . مادرم امروز یک رقم دیگه شده بود،مهربان وخوش اخلاق بود ،یک رقم غمگین ، صبح زود وقتی ازخواب بیدارم کرد ، مرا ماچ کرد ، بدون انکه قهر شود که چرا جایم را ترکده ام مرا برد تشناب ،پیش ازی وقتی ازخواب بیدارم میکرد،اگه شاش کده بودم باقهرازدستم می گرفت کشان کشان طرف تشناب می کشید ، تا به تشناب می رسیدیم نزدیک بود دستم از بازوکنده شود ،ولی امروز خوش اخلاق بود ، خوش اخلاق که نه ، یک رقم دیگه  بود،  یک رقم که آدم هم خوشش می آمد ، هم بدش ،پیش ازای هروقت جایم را ترمیکردم مرادومی گفت و می زد ، با سیلی به سرم می زد ، بعد هم درحالیکه برپدرم نالد می کرد وپدرم رادومی زد مراکشان کشان به طرف تشناب می کشید ، پشت سرهم دومیگفت و با سیلی به سرورویم می زد ، ولی امروزهیچ چیزنگفت ، دست مرا گرفت ، اما طوری کشید که من ازپشت سرش کشال نشدم ، باهم  به طرف تشناب رفتیم ، پا به پا ی هم .  درتشناب دیدم که یک قطره آب از چشم اش پایین لغزید ، درست مثل روزی که پدرم را بردند ، آنروز هم از چشم مادرم همین طور آب می آمد ، قطره قطره ازگوشه چشمش کنده میشد به طرف پایین حرکت میکرد ، بعد ازلحظه ای که روی کومه اش می ایستاد به پایین می چکید . درتشناب بازمراماچ کرد ،  تشناب که جای ماچ کردن نیست ، وقتی ماچم کرد رویم ترشد ، یکی از همان قطره ها کومه ام را ترکرد . از تشناب که برگشتیم مهمانها زیادترشده بودند ، خاله هایم وزن مامایم راهم دیدم ، حتما صبح زود آمده بودند  ، کلگی به جاروپارووپاک کاری مشغول بودند  . کلگی کارمیکردند ، آشپزخانه را پاک میکردند ، اطاقارا جارو میکرد ند دیگ وکاسه هارا میشستند و .... مادرم زود برای من چا ی آورد ، دیگه رقم بود یک رقم خوش اخلاق ،هیچ وقت اینگونه نبود ، آدم فکرمیکرد مریض است ،امروز بوره هم به پیاله ام انداخت ، دیگه روزا چای تلخ می خوردم ،امروز چای شیرین با نان ، گفتم که مادرم کمی مهربان ترشده بود ، ولی یک رقم که آدم خوشش نمی آمد ، ساکت بود ،دلم می خواست مثل روزهای دیگه می بود ، دلم می خواست با سیلی به سرورویم می زد ، پدرم را نالد میکرد ، ولی او امروزیک رقم خوش اخلاق شده بود ،یک رقم طرفم نگاهم میکرد که دلم می خواست نگاهم نکند ، یک رقم نگاهم میکرد که دلم میشد بگویم ؛ چرا ای رقم طرفم سیل میکنی ؟ ولی نگفتم ......

..........

مهمان ها یکی یکی می آمدند ، هرچه مهمان ها زیادترمیشدند ، بیشتروارخطامیشدم ، بیشتریاد روزی می افتادم که پدرم را بردند ، آن روزهم همین زنکا ومردکا آمده بودن خانه ما ، کاکا اسلم  ، رحمان دکاندار ،خلیفه رجب و.... خاله بلقیس ، مادرسارا و.... کلگی آمده بودند ....پدرم را که بردند بعداز چند وقت یک روز مادرکلان ومامایم آمدند خانه ما ، نان چاشت را خانه ما خوردند ،با کاکایم گب زدند وجنجال کردند بعد ملا آمد دعا کرد . مادرم هرچه داشت جمع کرد بین بکسش وکالای مرا هم جمع کرد بین بکسش ماند ، مامایم من ومادرم را با خودآوردند خانه خودشان ، ازآن روز ما به خانه مادرکلان ماندیم ،......ازآن روز دیگه هیچ کس از ما سرنزد ، نه کاکایم اینا نه بی بی ... هیچ کدام . چند دفعه هم که ازمادرم پرسیدم که کی می ریم خانه مان ؟هردفعه مادرم با قهرجواب داد بود؛ کدام خانه ؟ وبعد ادامه داده بود ؛ خانه ما همینجا است . ولی من هیچ وقت باورم نشد که خانه ما اینجا باشد ، همیشه می گفتم خانه مامایم ....

 نزدیک چاشت شده بود ، مادرکلان به مادرم گفت : تودیگه بورو سروجانته بشوی ، بوروکه پسان وقت نمیکنی ، مادرم دست ازکارکشید  ، من ومادرم ، خاله نرگس وزن مامایم رفتیم تشناب ، اول مادرم جان مرا شست ، بعد هم خاله وعمه ام جان مادرم را شستند ، هیچگاه ندیده بودم کسی دیگه جان مادرم را بشویه ، همیشه من ومادرم تنها می آمدیم تشناب ، ولی امروزخاله نرگس وزن مامایم جان مادرم را شستند ، یاد پدرم افتادم ، اون روزهم چند نفر در تشناب پدرم را شسته بودند،  بی بی می گفت ؛ صوفی برات وخلیفه عبدلله ،اسماعیل را غسل داد ه اند ، اسماعیل پدرم بود به همین خاطرکالا ولنگی پدرم را داده بودند به آنها ....ازتشناب که برآمدیم دیدم که مهمانها زیادتر شده اند  . درخانه کلان مردکا بودند ، درخانه زیرزمین زنکانشسته بودن ، ساکت بودند ، باهم آهسته پچ پچ میکردند ،  زود زود راه میرفتند ، ، ازکنار همدیگه تیز تیز تیر می شدند ، همه سراسیمه بودند ،یک تَیب کوچک دریک گوشه خانه سازمی خواند : ما دستمال آوردیم  به سرشال آوردیم ... ولی هیچ کس به او گوش نمی داد ، کلگی برای خودشان پُچ پُچ میکردند ، معلوم بود که تیب از یکی از زنان مهمان است ، چون ماماییم اینا تَیب نداشتنند ، دیک کلان درگوشه حویلی روی آتش بود ، یک دیک کلان برنج بود ودودیک کوچک دیگه هم قورمه بار بود ، از بوی آن میشد فهمید ،بوی آن همه جا پخش شده بود . مادرم با یک حالتی دم به دم مرا بغل میکرد وماچ می کرد ، من چند دفعه دیدم که قطره قطره آب از روی کومه هایش پایین می ریخت ، درست مثل روزی که پدرم را بردند ....

 می خواستیم از دهلیز تیرشویم که دیدیم مادرکلان ام با یک مردکه که بروتای سفید داشت جنگ وجنجال میکرد ند ، غالماغالشان بلند بود ، مادرکلان ام می گفت ؛ چرا بری پری گل لباس سفید نیاوردی ، مگه شما پشت جنازه آمدید ؟ چرا لباس عروسی نیاوردی ؟چرا لباس سفید نیاوردی ؟ مردکه بروتی آرام  آرام درجوابش گب می زد ؛به نظرم می آمد که پیش مادرکلان زاری میکند ، می گفت؛ نشد دیگه ، شما ببخشید ؛ حالا وقت ای گپا نیست و....

ولی مادرکلان بلند بلندوسرقارگب می زد؛ ما اینجا سیال داریم ، دوست وآشناداریم ، پیش دروهمسایه آبروداریم ، درسته که دخترم بیوه است ، درسته که یک شویه تیرکده ...وقتی مادرکلان گفت ؛ درسته که دخترم بیوه است ،من به طرف مادرم نگاه کردم ، همیشه اینطوربود، وقتی گپی از بیوه میشد ، یانام بیوه به زبان کسی می آمد ، من به طرف مادرم نگاه میکدم ،عادتم شده بود ....

من ومادرم زود ازپهلوی آنها تیرشدیم ،مادرم با چادرش رویش را پوشاند ،به نظرم نمی خواست مرد بروتی رویش را ببیند ،تیزرفتیم به پسخانه دهلیزکه کسی نبود ، غیرازما و خاله نرگس وزن مامایم  ، خاله نرگس وزن مامایم  شروع کردند به شانه کردن موهای مادرم بعد هم شروع کردند به آرایش مادرم . من هیچ وقت ندیده بودم مادرم آرایش کند ، خنده ام گرفته بود ،  اول چشمانشه سرمه کردند بعدهم لب سرین زدند بعد هم به رویش سفیده مالیدند ...آنها چسپیده بود ند به سروروی مادرم ولی مادرم آرام شیشته بود ، مثلی که دم نداشته باشه ، مثلی که زنده نباشه و....مادرم خیلی قشنگ ونوربند شده بود ،مادرم جوان ترشده بود ،ولی مادرم دق مالوم میشد ، ساکت نشسته بود ، هیچی نمیگفت مثلی که زنده نباشه ، دم به دم آب چشمانشه پاک میکرد، دم به دم طرف من سیل میکرد ،طوریکه دلم میخواست سیل نکند . گاهی که فرصت می شد ، مرا می بوسید ، درست مثل روزی که پدرم را بردند .جنازه پدرم را که می خواستند ببرند ، مادرم مثل بی بی  جیغ نمی زد ، آرام آرام گریه می کرد ، مثل امروز ......

.................بند دوم

از پسخانه که آمدم بیرون باز همان مرتکه بروتی را دردهلیزدیدم که باز با مادرکلان جنگ و جنجال میکرد ، غالماغال مادرکلان بلند بود : چرا موترگل پوش نیاوردی ،چراموتر گل پوش نکردی ؟ ما اینجا سیال داریم ، دوست وآشنا داریم ، شما چرا سبک گرفتین ؟ دخترم صاحب یک اولاد اس ازخیلی از دخترای محل همی حالی سره ، دخترای هم سن سالش هنوز شوی نکده ، چه کم داره که موترش گل پوش نباشه ، لباس سفید نپوشه ، ......

مرتکه بروتی اول آرام آرام گب می زد ولی یک دفعه سر قهر شد وگفت : خاله جان مگه چه شده ؟ فکر کدی دخترچارده ساله عروس میکنی؟ من که دفه اولم نیست که ای چیزاره نفامم ، ای زن سوم من است ، هرچیز ازخود وقت داره ، ببین من تاحالی  دوتا زن دیگه را عروسی کرده ام بخدا د هیچ کدام مثل امروز خونجیگری وجنجال نداشته ام خدانخواسته بوده که من اولاد دارشوم ،اگرنه همان دوتاهم هفت پشتم را بس بود ، گله یک دختررا ازمه گرفتی بازغال ماغال هم میکنی ؛ موترگل پوش نکدی ،لباس سفید نوردی ، ... کلمات آخررا بلند بلند گفت ، طوریکه همه مهمانا می شنیدند ، همه ساکت شده گوششان را به طرف دهلیز تیز کرده بودند ......دراین وقت آغاگل احمد  که ملای مسجد ما مایم اینا بود آمد مادرکلان را واو مرتکه بروتی  راهمراه خود برد طرف  اطاقی دیگه، اطاقی که پدرکلان اینا اونجا بودند .من دوباره برگشتم پسخانه پیش مادرم اینا ، مادرم لباس نو پوشیده بود ، خاله ام دم به دم دو میزد ، نمی فهمیدم به کی ؟ ولی می گفت : پدرنالد سنده ،خدا امیته دیده که بریت اولاد نمیده ،یک لباس چیه که نیاوردی ،حالا موترام خیرس ،کالای سفید که رواجه  ،آبروی ما رفت و....مادرم همه چیزش نوشده بود قشنگ ترشده بود ، کالای سبزمهره دار خامک دوزی شده با پیژامه سفید که پاچه آن گلدوزی شده بود ،پوشانده بودندش . گوشواره های زردرنگ به گوش اش انداخته بودند ، خیلی خنده ام گرفته بود ، مثل آنهایی شده بود که عروسی میکنند .....

مادرکلان آمد پسخانه ،دوبسته پیسه را داد به خاله نرگس وگفت ؛ بگیرقایم کو ، یکیش ازخاطرگل موتره ، بسته زیادترش از خاطرکالای سفیداس ، می خواستم زیاد بگیرم که ملانماند ، خیال کده ازسرراه یافته ...... ، خاله نرگس رفت که پیسه را قایم کند ...... مادرکلان یک دانه کلچه ازجیبش بیرون آورد داد به مادرم وگفت ؛ بگیردخترجان این را بخورکه شیرین کام از ای خانه برایی .. .

بعد ازانکه مهمانا نان خوردند من هم با بچه ها ی مهمانا نان خوردم ، چندتا ازبچه ها ازمن پرسیدند : تو هم می ری ؟ هردفعه من جواب دادم کجا ؟ ولی آنها دیگه چیزی نگفتند ،ولی یک رقم طرفم سیل میکدند ، یک رقم که خوش آدم نمی آمد ، بعد طرف همدیگه سیل می کدند ، یک رقم که آدم خوشش نمی آمد  ، .. نان خورده شده بود ،مهمان ها بی حوصله وبی هدف این طرف آن طرف راه می رفتند ، به نظرم منتظربودند ، منتظرچیزی ، درست مثل روزی که منتظربودند پدررا غسل دهند وکفن کنند ،دراین وقت پدرکلانم یک بسته راکه داخل یک دستمال نو پیچیده شده بود ،برد طرف اطاقی که مردکا نشسته بودند  ، ماهم دنبالش رفتیم . پدرکلان بسته را پیش ملا گذاشت ، ملا درحالیکه بسته را باز میکرد ، با صدای بلند گفت شادی این مجلس صلوات ؛ کلگی صلوات گفتند . بعد همان مرتکه بروتی که با مادرکلان جنگ میکرد ، آمد پهلوی ملا نشست ، ملا باز باصدای بلند گفت لباس به تن داماد مبارک باشه انشالله . کلگی گفتند ؛ انشالله ...... ملا بسته را بازکرد . داخل آن یک جوره کالای نوبه همراه یک لنگی ویک بوت بود، ملاکالای نورا  به همان مرتکه بروتی داد ، اوکالارا پوشید ولنگی را به سرش بسته کرد ، دراین وقت مهمانا  به او مبارک گفتند وچند نفر آمدند روی سر او شیرنی پاشیدند که من به همراه بچه ها جمع کردیم جیب های من پرشده بود از شیرنی .....

بند آخر

مادرکلان قرآن را آورد به مادرم داد ، مادرم آنرا روی چشمانش گرفت بعد بوسید داد دست خاله ام ، خاله قرآن را روی سرمادرم گرفت واو اززیرآن تیرشد ، بعد مادرکلان دست مادرم را گرفت از خانه بیرون برد ، وقتی مادرم را از خانه بیرون کردند ، کلگی به مرد بروتی می گفتند ؛ مبارک باشه ، مبارک باشه ... .. چند تا زن که من آنها را نمی شناختم ، آمدند روی سرمادرم شیرنی انداختند ، همراه دیگه بچه ها تیزتیزشیرینی ها راجمع کردیم ، یکی از زنان که من اورانمی شناختم ، باقیمانده شیرنی اش را با پاکت اش به من داد وبعد دستش راروی سرم کشید وپرسید ؛ نامت چیست؟ نامم را به او گفتم ، بعد یک رقم طرفم سیل کد که خوشم نیامد ، زود ازپیشش دورشدم . هیچ کدام از این زنان رانمیشناختم . درحویلی همان مردتکه بروتی آمد مادرم را از چادرش گرفت طرف بیرون حولی برد، داخل همان موتر والگاه که مهمانا به همراه خود آورده بود ،رنگ والگاه به رنگ چوپ بود ، مثل رنگ تختی که پدرم را داخلش بردند ،رنگ والگا مرا به یاد تختی انداخت که پدرم را داخلش بردند . همان مردتکه بروت دار پهلوی مادرم نشست ، همان که بروتای سفید داشت ولنگی نوبه سرش بسته بود . مادرم با چادرخودش را پیچیده بود ورویش معلوم نمیشد ، مرتکه داخل موتر پهلویش نشسته بود ، همان مرتکه بروتی ،یادم آمد روزی که پدرم را برد ند ، همین مردکه یک گوشه تخت را گرفته بود، یک گوشه تخت روی بازوی  او بود وسه نفردیگه زیرسه گوشه دیگه تخت راه می رفتند ، دیگه مردم پشت سرتخت تند تند راه می رفتند وصلوات می گفتند....... یک مردتکه که نمی شناختم آمد شیشه موتررا بازکرد ، یک حلقه گل به گردن مادرم انداخت ویک حلقه گل به گردن همان مردتکه بروتی که  درچوکی پهلوی مادرم نشسته بود ،  روزی که پدرم را بردند ، روی تخت او نیز گل انداخته بودند ، روی تخت او که با چادرسبز پوش کرده بودند پرازگل بود ، من هم دویده رفتم که سوارموترشوم ، دستم را ازدست مادرکلان ام جدا کردم دویدم طرف موتر، می خواستم سوار شوم ، ولی مادرم دستش را روی سرم کشید ، مادرم یک کلچه  از جیبش کشید به من داد وگفت بورو پیش مادرکلان، همان کلوچه ای  بود که مادرکلان به مادرم داد ه بود وگفته بود ؛ بخورکه شیرین کام ازای خانه برایی .... ولی مادرم کلچه را نخورده بود ،  آنرادوباره  به من داد ،شاید می خواست شیرین کام شوم . پدرکلان نمی دانم ازکجا پیدا شد مرا بغل کرد ،رویم را ماچ کرد وگفت ؛ بیابریم بریت یک چپلق نو بخرم ، سیل کو چپلقایت پاره پاره شده، پدرکلان مرا به بغل مامایم دادو گفت؛ ببردکان برش یک چیزی بخر، من همراه  ما مایم  طرف دکان رفتیم ، موتر حرکت کرد ومادرم از شیشه طرف ما سیل میکرد ، رویش پوشیده بود ، من چشمانش را نمی دیدم ولی به نظرم آمد که قطره قطره آب ازچشم اش پایین می افتد ، از بغل ما که تیر شدند من صدا کردم ولی او نشنید ، دستش را روی صورتش گرفته بود ومرتکه بروتی دست اش را انداخته بود روی شانه مادرم . من ومامایم رفتیم دکان ولی اوبرایم چپلک نخرید ، به جای چپلق کلچه خرید ، جیبهایم پرشده بود از چاکلت وکلچه  ، هیچ وقت ایقدرکلچه وچاکلت نخورده بودم .

وقتی ازدکان برگشتیم مهمانا رفته بودند ، کلگی  رفته بودند ، مادرم نبود ،خانه خالی شده بود ، ساکت وتاریک مثل گور. پایان

 

تذکر: لازم می دانم که توضیح دهم دراین داستان ، منظورازمادرکلان ، مادرِمادراست ومنظوراازبی بی : مادرِپدراست .  

 


بالا
 
بازگشت