زندگيـنامـه

 

نوشته : يگانه

 

سگ جلال به گرگها مي مانست. رنگ خاكستري داشت وگوشها و دمش راهم نبريده بودند. جلال هميشه او را چاق نگه مي داشت و هر وقت كه در خانه گوشت پيدا مي شد اول بخش سگش راعليحده مي كرد. سگ خيلي جوان بود. ‌اما همه ي سگهاي قريه از او مي ترسيدند و او تنها از صداي تفنگ مي ترسيد. هر وقت كه صداي تفنگ را مي شنيد از قريه فرار مي كرد.  پاهاي درازي داشت، به سرعت مي رفت و پشت تپه هاي دور غيب مي شد و تا شام به خانه بر نمي گشت و همه ي مردم به او مي خنديدند. 

 آخر هاي تير ماه بود. يك روز جـلال تفنگ همسايه را گرفته بود، ريسماني به دستش بود و سگش را صدا زد: بيا، اژدر، بيا!

اژدر صداي صاحبش را شنيد و از آن طرف كاهدان پيدا شد. چشمش كه به ريسمان افتاد دور تر ايستاد و مثلي كه زاري كند، صدا هاي كوتاهي از دهنش خارج كرد. اژدر در آن روزها دو گوسفند همسايه را دريده بود. گوسفند ها جان دادند. اژدر در گذشته ها هم گاهي به گوسفند ها و بزها حمله مي كرد و آخر همه ي مردم قريه از جلال خواهش كردند تا سگش را بكشد. جلال با غمگيني به سگش گفت: بيا اينجا!

اژدر خودش را به زمين چسپانده بود؛ زوله مي كشيد و به طرف صاحبش مي خزيد. جلال گردن سگ را با ريسمان بست و يادش آمد كه سگ را اول سير مي كنند و بعد مي كشند. رفت از خانه نان گرفت و با تفنگ و سگ از قريه دور شد. همه دانستند كه جلال اژدر را خواهد كشت. همسايه ي جلال كمي خوش حال شده بود. چند سگ از دور به اژدر نگاه كردند. بعضي سگها غوغو كردند، اما نزديك نيامدند و جلال و اژدر به زودي به سر تپه ي پشت قريه رسيدند. عصر بود. جلال اژدر را به بوته ي كلاني بست؛ نانها را پيش رويش گذاشت و آهسته گفت: بخور!

اژدر، برخلاف گذشته ها فقط مقداري از نان را خورد، گويا مي دانست چه روي مي دهد و در كنار نانها خسپيد. جلال از او دور شد. اژدر به او چشم دوخته بود. جلال رويش را به طرف سگ گشتاند. اژدر فقط به چشمان صاحبش نگاه مي كرد. دل جلال به سگش سوخت. كمي دور تر شد. اژدر بيطاقت شده بود؛ به نان نمي ديد، مي خواست از دنبال صاحبش بدود، اما ريسمان محكم بسته شده بود. اژدر خود را بيشتركش كرد؛ صداهاي كوتاهي از دهانش برآمد و او با چنگهايش زمين را خراشيد و باد، خاكها را به هوا برد.

جلال بيشتر دور مي شد و اژدر بيشتر بيطاقتي مي كرد. جلال از فاصله ي دور رويش را گشتاند. اژدر آرام شد. ريسمان به گردنش پيچيده بود. به صاحبش نگاه مي كرد. جلال تفنگ را از شانه اش برداشت. زانويش را به زمين گذاشت و اژدر را نشان گرفت. اژدر شور نمي خورد و راست به ميله ي تفنگ صاحبش نگاه مي كرد. اژدر تا آن وقت در دست صاحبش تفنگ نديده بود؛ او فقط از صداي تفنگ مي ترسيد. جلال با دقت به سگ چشم دوخت؛ خيال كرد كه باز هم چشمان سگ را مي بيند و دلش لرزيد. چشمانش را بست؛ نزديك بود كه اشك بريزد، ولي فكر كرد كه چارة ديگري ندارد و ماشه ي تفنگ را كشيد. صداي تفنگ به كوه ها پيچيد. همه ي مردم صداي تفنگ را شنيدند. اژدر قوله ي بلندي كشيد. از آنسوي اژدر، كمي گرد و خاك به هوا بلند شد. جلال از جايش تكان نمي خورد. اژدر از او دور مي شد. تير، ريسمان را قطع كرده بود. تنها حدود دو بلست از ريسمان به گردن سگ آويزان بود و مثل يك قران پوست نازكي هم از يك طرف گردنش افتاده بود. اما خون نمي چكيد و اژدر مثل باد از تپه و قريه دور مي شد و به طرف كوه مي رفت.  

هوا تاريك مي شد. اژدر تنها بود. با بيچارگي از سر كوه به سوي قريه مي ديد. هوا تاريك تر شد. شمال از نزديكي ها بويي مثل بوي سگ ماده مي آورد و خوش اژدر آمد. با عجله اطرافش را نگاه كرد و چشمش به ماده گرگي افتاد كه دور تر از ميان خرسنگ ها مي گذشت. ماده گرگ هم فوراً اژدر را پيدا كرد و هردو به هم رسيدند. يكديگر را بو كشيدند و شناختند. ماده گرگ هم تنها بود. ندانست كه چه كاري بكند، يك بار دلش خواست كه با اژدر همراه بشود، ولي ديد كه جايي در گردن سگ سرخ مي زند. لبهايش را ليسيد، با دقت ديد كه از گردن سگ خون نمي ريزد. با آن هم دل گرگ شد كه سگ را بخورد، اما سگ خيلي قوي بود. ماده گرگ را صاحب شد و هردو به سوي كوه هاي دور تر رفتند.  

بزودي زمستان رسيد؛ برف باري شروع شد و مثل هر سال، گله هاي گرگ خود را به روستاها نزديك مي كردند. درآن كوه هاي دور، سگي هم به يك گله ي گرگ پيوسته بود. قريه هاي دور دست اين را مي دانستند و مي گفتند كه آن گله خطرناكتر است. مي گفتند كه وقتي سگي گرگها را همراهي كند، گرگها از آدم نمي ترسند. يك روز كه آن گله ي گرگ و سگ به مسافري حمله كرده بودند، مسافر مجبور شده بود الاغ خود را به گرگها بگذار تا مشغول شوند و خودش فرار كند. مردم مي گفتند كه اگر آن مسافر الاغ نمي داشت حتما گرگها خودش را مي خوردند. جلال از اين گپها هيچ اطلاعي نداشت و همه را در آن قريه ي دور شنيد. او آنجا پيش دوستانش به مهماني رفته بود و روزي كه بر مي گشت دو تفنگدار با او آمدند و تا او را از كوه هاي بزرگ تير نكردند بر نگشتند. جلال كه تنها شد، زود تر مي رفت. او تاخفتن حتما به خانه مي رسيد. اما هنگام عصر كه از ميان تپه ها مي گذشت، متوجه پل پاي گرگها به روي برف شد و دانست كه پيشتر از اوگذشته اند. جلال كمي ترسيد و به سرعتش افزود. وقتي كه شام شد، جلال به آخرين گردنه رسيده بود و ناگهان صداي سگ به گوشش آمد. آيا اين صدا از اژدر بود؟  جلال فرصت فكر كردن نيافت و ديد كه گرگها از گردنه به سوي او پايين مي آيند. او تنها يك چوبدستي داشت. سگ در جلو همه قرار داشت و طولي نكشيد كه فاصله ي سگ با او خيلي كوتاه شد. سگ رنگ خاكسري داشت و تكه ي ريسماني به گردنش آويزان بود. جلال ديگر هيچ شكي نداشت و نمي دانست آن را به سوي خود بخواند و يا از خود براند، ولي بي اختيار فرياد زد:

ـ اژدر، اژدر، برو دور شو!

سگ برنگشت؛صداهاي مختصري كشيد؛ پيش پاهاي جلال به زمين افتاد و از خوشحالي به روي برف غلت زد. دل جلال به اژدر سوخت، مي خواست ريسمان را از گردنش باز كند، اما فرصت نداشت، گرگها نزديك مي شدند. جلال ترسيده بود. سگ را با فرياد از خود مي راند، اما سگ به پاهايش چسپيده بود. گرگ ماده جلوتر از ديگران و راساً به طرف جلال مي آمد، مثلي كه سگ اين را دانسته بود كه هر لحظه به پشت سرش نگاه مي كرد. و به راستي هم وقتي ماده گرگ نزديكتر شد، اژدر برجست و در چند قدمي جلال راه گرگ را بست.

اژدر كلانتر شده بود. ماده گرگ را كه عقب مي راند، مو هاي گردنش راست استاده بودند. گردن اژدر لك تر شده بود جايي در گردنش بي موي بود و سياه مي زد. او ماده گرگ را از صاحبش دور كرد و سر راهش ايستاد. گرگهاي ديگر از دور متوجه ماده گرگ و اژدر بودند و وقتي به آنها نزديك شدند، دور از جلال روي برفها ايستادند. آنها به جلال نگاه مي كردند و قوله مي كشيدند.

جلال گوگرد داشت و مي دانست كه گرگ از دود و آتش مي ترسد؛ منديلش را باز كرد و يك سر آن را آتش زد. گرگها كمي از او دور تر شدند. او مي خواست سگ را هم با خود ببرد، اما نمي توانست. به راهش ادامه داد؛ منديل دود مي كرد و از دنبالش به روي برفها كشيده مي شد و او با سرعت خود را به سر گردنه رسانيد.

جلال نشيبي را زود تر مي رفت. او كه غايب شد يك بار اژدر از دنبالش به راه افتاد و دويد و تا سر گردنه آمد. بعد از او گرگها هم خود را  به سر گردنه رسانيدند. اژدر روي برفها نشست، از دور به جلال نگاه كرد. با او رفته نمي توانست. قوله ي كوتاهي كشيد. بعضي گرگها هم قوله كشيدند. ماده گرگ با دو دلي از كنارش گذشت تا به دنبال جلال برود. اما او هم پس از چند قدم توقف كرد. جلال ديگر ديده نمي شد و گرگها شروع كردند كه با يكديگر بازي كنند.  

بهار نزديك مي شد، زخم كوچك گردن اژدر كه در زمستان خشك بود اكنون كمي مي خاريد. هوا كه گرمتر شد، زخم آب پيدا كرد. ريسمان بر آن مي ساييد وكم كم زخم علني مي شد. گرگها خوردني فراواني نمي يافتند. گرسنگي مي كشيدند و آخر متوجه زخم اژدر شدند. زخم گردن اژدر حتي تكه ي ريسمان گردنش را هم تر مي كرد و گرگهاي گرسنه كه هميشه همراه زخمي خود را مي خورند ديگر صبري نداشتند. اژدر نيز اين را فهيمده بود و چند بار كه گرگها به او حمله كردند از كوه هاي دور پايين آمد و ناچار به فكر قريه و خانة صاحبش افتاد. گرگها هم از او جدا نمي شدند و در تمام راه هر كدام كه فرصتي مي يافت به او حمله مي كرد. گرگ ماده هم خيلي گرسنه بود و با اشتها به او نزديك مي شد. شبي كه به تپه هاي اطراف روستا رسيدند، اژدر به زودي خود را به قريه نزديك كرد. صبح شده بود و گرگها خيلي اژدر را ذله كرده بودند و وقتي كه اژدر از جوي آب قريه مي گذشت، گرگها ديگر معطل نشدند و يكباره به او هجوم آوردند. گرگها حيواني را كه تر شده باشد زود تر پاره مي كنند. آنها اژدر را در جوي انداختند.

سگهاي قريه با هراسناكي غوغو مي كردند و قوله مي كشيدند. بسياري از مردم بيدار شده بودند و برآمدند تاببينند كه چه روي داده است. جلال هم برآمد، همه جا ديده مي شد. گرگها در نزديكي خانه جلال شكم سگ را دريده بودند. سر و صداي مردم كه بلند شد گرگها گريختند. همسايه ي جلال و چند نقر ديگر به طرف نعش رفتند. جلال هم خود را به آنجا رساند. گرگها سگ را از جوي بيرون كشيده بودند. او تا هنوز جان داشت و به مردم نگاه مي كرد. سگ كلاني بود، رنگ خاكستري داشت و كمي از ريسماني به گردنش بسته بود. جلال به چشمان سگ نگاه كرد و بدون اختيار اشكهايش جاري گشت. كسي قدرت حرف زدن نداشت، همه اژدر را شناخته بودند. 

 

پايان

 


بالا
 
بازگشت