خورجين عطار

تهيه کننده و گردآورنده  )اسکاري )

 }ازهرخرمن خوشه اي ، ازهربوستان گلي ، ازبهرقطره ا ي ، ازهرنيستان نايي ، ازبهارشکوفه اي و... جمع آوري ومنظورم ازتهيه وتنظيم اين مطالب خد متي است به نسل جوان کشورومخصوصآ آنانيکه درآغوش غربت ودرديارهجرت بافرهنگ بيگانه زندگي دارند ، تا باشد سطرهاي ازميراث گرانبهاي نياکان وفرهنگ پرباربزرگان خويش را به خوانش گرفته به تاريخ ، فرهنگ وادبيات زاد گاهش افتخارنموده وجملا ت را بخاطربسپارند . {

 »بخش اول »

نقش اسطوره درادبيات کهن

به طورکلي درباره‌ی آثار «هومر» و «فردوسی » و نيز از اسطوره‌ها و برگزيدگان دو ملت سخن بسيار گفته شده‌است تا در ورای آن؛ « بزرگی»؛« شرافت»؛«جوان مردی»؛«انسان دوستی»؛«گذشت»؛«ميهن پرستی» و بسياری ديگر از محسنات انسان‌ها مورد ستايش قرار گيرد. آن چه در ادبيات کهن ؛ به خصوص درآثار ماندگار و جاوداني چون «ايلياد» و «اديسه»ی هومر و«شاهنامه»ی فردوسي به نحو بارزی به چشم مي‌خورد؛ روح حماسي؛ سلحشوری و فداکاری؛ جنبه‌ی اساطيری؛ نوع نگاه و ديد انسان‌ها به جهان؛ همراه باجنبه‌های تغزلی؛ عاشقانه و غنايی آن‌هاست. به عبارتی؛ آن چه ازآن به عنوان «فلسفه زندگي» نام برده می‌‌شود. وجه تمايز چنين آثاری است که ضرورت مطالعات و تعمق آن‌ها را دوچندان مي‌کند. بي شک با يافتن وجوه مشترک تفکر بينش وانديشه‌ی انسان‌ها در شرايط و دورانی خاص که دراين جا؛ دو خاست‌گاه انديشه‌ای شرق وغرب است؛ مي‌توان به روح ملت‌ها دست يافت وهم‌بستگي بشر را رقم زد. چه؛ اين آثار نه تنها در زمره‌ی آثار بزرگ و جاويدان ادبيات ملي هر کشوری محسوب می‌‌شوند؛ بلکه تداعي کننده‌ی روح جمعي مردم آن سرزمين نيزهستند که در ادبيات و آثار فکري و فلسفي هر قوم و ملتي نمود عيني پيدا کرده‌اند.

اين بينش اساطيری اما؛ با اين که کاري با امورعقلي ندارد؛ گويي فريادی است رسا و بلند.

چرا که تاحدی به سبب همين اسطوره پردازی است که «وحدت» يک قوم حفظ مي‌شود و شخص؛ هويت و اصالت و مفهوم ملي و اجتماعي مي‌يابد و از همه مهم‌تر باعث مي‌شود تا حرکتي لازم درهر قوم و ملتي به وجود آيد. دراين ميان اما؛ اسطوره‌های حماسي از جای‌گاه خاصي برخوردارند. خاست‌گاه چنين اسطوره‌هايي هرچند توام با تمام مشخصاتي است که ذکر شد و نيز در ادامه خواهد آمد؛ منشا اجتماعي نيز دارد. ازاين جهت است که مي‌بينيم هرگاه قومي مورد تاخت وتاز دشمن قرارگرفته؛ هرگاه موجوديت و هويت فرهنگي و اجتماعي آن به خطر افتاده؛ آن قوم به اسطوره سازی پناه برده‌است تا بدين وسيله خلا ناشي از نبود يک منجي را که بتواند از انحطاط و اضمحلال ارکان فرهنگي؛ ملي؛‌ سياسي؛ اقتصادی و اجتماعي آن قوم جلوگيری کند سامان ببخشد. سامسون» قهرمان افسانه‌اي قوم يهود که درتورات آمده؛ به اين سبب ظهورمي‌کند تا عليه نيروهای متجاوز و سرکوب‌گر؛ سدی شود و«اورشليم» و قوم «بني اسراييل» را نجات دهد. يا«نيبلونگن»ها بزرگ‌ترين حماسه‌ی مردم «ژرمن»؛ به عقيده‌ی بسياری عکس العمل اروپای شمالي در برابر شکست و منکوب شدن مردم اين سرزمين‌ها به دست «هون‌های سفيد» است .

«ايلياد» و «اديسه» نيزکه در قرون نهم و هشتم ق.م به طور پراکنده سينه به سينه جريان داشت به واسطه‌ی جنگ‌های خونين و ويران‌گر يونانيان به‌وجود آمده‌است.همان طورکه شاهنامه هم مبارزات ايرانيان را با بيگانگان به تصوير مي‌کشد و در واقع ادعانامه‌ای است عليه تسلط ترکان غزنوی برسرنوشت اقوام ايراني که در جنگ‌های ايران و توران متجلي مي‌شود و...نيز داستان «ضحاک» و«فريدون » که مقابله‌ای ديگر به حساب مي‌آيد.  مي‌دانيم اساساً حماسه؛ تحقير مرگ است و مرگ را باغرور درآغوش گرفتن به خاطر يک آرمان؛ خود حماسه‌ای است بس شگرف وعظيم. ازطرفي؛ ازآن جا که هر قومي آمال و آرزوهای خود را در اين پهلوانان اساطيری مي‌بيند؛ چنين برداشتي زندگي را نيز مورد ستايش قرار مي‌دهد و لذت بردن؛ شادی و سرخوشي را ارج مي‌نهد.
يک انسان معمولي وقتي درمقابل مصايب قرار مي‌گيرد خود را مي‌بازد. حال اگر از آينده وسرنوشت خود نيز با خبر باشد؛ به طور حتم دچار پريشاني خاطر مي‌گردد؛ اين موضوع براي قهرمان اسطوره‌ای؛ به نحو ديگری جلوه مي‌کند. او در اين حالت حتا به خود اجازه‌ی بازگشت نداده و تن به خطر مي‌دهد. ازاين روست که مي‌بينيم در ايلياد «هکتور» پهلوان تروا؛ بااين که از فرجام زندگي خود مطلع است و با اين که از رای و اراده‌ی خدايان بوالهوس؛ نيک خبر دارد و مي‌داند که از جنگ تن به تن با«آشيل» زنده بيرون نخواهد آمد؛ اما دلاورانه قدم به پيش گذاشته به مقابله با حريف مي‌شتابد. يا درشاهنامه؛ «رستم» که خود از رويين تن بودن «اسفنديار» اطلاع دارد و خوب مي‌داند که يک انسان خاکي هرچند نيرومند و پرزور باشد؛ بدون اتکا به نيروهای فوق بشري قادر نخواهدبود اسفندياررا مغلوب کند؛ با وجود اين تن به خفت و اسارت نمي‌دهد و نبرد با جوان برومندي چون اسفنديار و کشته شدن به دست اورا به تسليم شدن بدون قيد و شرط ترجيح مي‌دهد.
که گويد برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند
که چرخ ار بگويد مرا کاين بنوش
به گرز گرانش بمالم دوگوش
به راستي که حماسه و حماسه‌سرايي؛ وراي افسانه بودن‌اش؛ غيراز اين نيست وهدفي جز برانگيختن حس شجاعت و ميهن‌پرستي در آدميان ندارد. انسان معمولي گاه به پستي‌هايي تن مي‌دهد و يا در برخورد با پديده‌های پيرامون‌اش چنان رفتاری دارد که با چنين ايده‌آل‌هايي؛ فرسنگ‌ها فاصله مي‌گيرد. چنين فاصله‌هايي است که به تدريج مي‌تواند افراد يک ملت را ازفرهنگ ملي‌اش دورکرده و روح جمعي‌اش را آلوده سازد.انسان حماسي اما؛ انساني که آرماني او را هدايت کند فاسد نمي‌شود. چنين انسان‌هايي البته در تمام قرون و اعصار حضور دارند و مايه‌ی مباهات يک ملت‌اند تا عليه ظلم و ستم‌؛ ناجوانمردی وخودخواهي حاکمان؛ روباه صفتي؛ تبعيض طبقاتي؛ جنگ و کشورگشايي مبارزه کنند.
اساساً تاريخ چنان ساخته شده‌است که براي پيشرفت آن؛ قهرماني ضرور است. زيرا هميشه پيروزي امر نو؛ با تلاش‌های سخت همراه است. نه نيروهاي کهن از سيطره و امتياز خويش آسان دست بر مي‌دارند و نه نظامات نو به آساني استقرار مي‌يابند. ازاين رو پهلوانان اساطيری با فلسفه و برداشتي خاص به وجود آمده‌اند. «رستم»؛ «اسفنديار»؛ «آشيل»؛ «زيگفريد»؛ «سامسون»؛ «هرکول»؛ «سهراب»؛ «هکتور» و...همه وهمه به مرگ تن داده‌اند؛ ولي به زندگي با ذلت سر فرود نياورده‌اند. به همين جهت مي‌توان گفت حماسه‌ها واسطوره‌ها درسي است بر نبرد؛ مقاومت؛ زندگي؛ و...نحوه‌ی مردن .
به طورکلي افسانه‌ها واسطوره‌ها بيان‌گر فرهنگ و تمدن هر سرزمين و قومي هستند و درواقع راه و روشي براي زيستن و موثر بودن؛ که درقالب شخصيت‌های تاريخي و اسطوره‌ای ظاهرمي‌شوند.
بررسي و مطالعه‌ی همين سرنوشت مشترک پهلوانان جاوداني موضوع بسيارمهم و جالب توجهي است که توسط روانشناسان؛ اسطوره‌شناسان و کارشناسان متون نوشتاري کهن بارها مورد توجه و موشکافي قرارگرفته است. بحث پيرامون چنين تحليلي اما؛ درحوصله‌ي اين نوشتارمختصر نيست. در اين جا تنها به عنوان نمونه نگاهي مي‌افکنيم به دو تن از اين اسطوره‌ها ومقايسه‌ی آن‌ها تا از خلال آن؛ بتوانيم بحثي داشته باشيم پيرامون آثار جاوداني و سترگ «هومر» و«فردوسي».
اما قبل از آن؛ ذکر اين نکته نيز حايز اهميت است که در ادبيات کهن بسياری از ملل؛ در اساطير؛ افسانه ها؛ باورها و داستان‌هايشان؛ بارها از رويين‌تنان افسانه‌ای نيز سخن به ميان آمده است. پهلواناني که نامشان به عنوان سلحشوراني بي‌نظير؛ نام آور و فوق متهور ذکر شده‌است. اين رويين‌تنان اسطوره‌اي و فوق انسان‌ها اما؛ متعلق به يک قوم؛ ملت؛ نژاد و منطقه نيستند؛ بلکه تقريبا درهمه‌ي اقوام وجود دارند.علت‌اش را مي‌توان در آرزوي بشر به حيات جاويد؛ بي‌مرگي و جلوگيري از آسيب پذيري وعدم؛ جست وجو کرد.
بشر در طول زندگي خود همواره به دنبال دستاويزهايي بوده که خود و زندگي‌اش را درمقابل طوفان حوادث حفظ کند. حتا اين مساله؛ درکتب مقدس و اديان بزرگ نيز مطرح شده است. دراعتقادات زرتشتيان؛ زرتشت نزد خدای «اهورامزدا» رفته و از او خواستارعمرجاوداني مي‌شود. درتورات ازسامسون؛ و در قرآن-درسوره‌ي کهف-ازچشمه‌ي آب زندگاني صحبت مي‌شود که هرکس از آن بنوشد آسيب‌ناپذير خواهد.
به اين ترتيب اسطوره‌های رويين تن؛ افسانه‌ها و رواياتي هستند که تمام خصايل و آرزوهای ايده آل بشر را يک جا در وجود شخصيتي جای مي‌دهند و چنين شرايط ذهني‌ای؛ درادبيات دوران مختلف نمود يافته و مي‌يابد و بشر سعي کرده تا به اين خواسته‌اش درعرصه‌ی عيني برسد. شرايط ذهني‌ای چون «ناجي»؛ «ايثاربرای ديگران»؛ «تحقق عدالت اجتماعي»؛ «مقابله‌ي بي‌امان با هرگونه ظلم وستم»

و...بنابراين دغدغه‌ی چنين مشخصاتي را شامل مي‌شود.حال سوال اين است؛ با تمام اين بحث‌ها چگونه مي‌توان قبول کرد به زعم مسايل اخير در ادبيات ايران که عده‌ای پرچمدار آنند؛ ادبيات داستاني و شعر از «اجتماع » و «سياست» و مسايل مربوط به «مردم» يا نگاه جامعه شناختي و مردم‌شناسي دورمانده و توجه صرف به فرم؛ جای آن را بگيرد؟ که خود البته مقوله‌ای است ديگر و بحث ديگری را مي‌طلبد. آن چه از شاهنامه برمي‌آيد؛ رستم در دوران سلسله‌ی «پيشدادی» متولد مي‌شود. البته تولد؛ مرگ و طول زندگي او در شاهنامه روشن نيست. به ظاهرکه بايد عمرنوح داشته باشد؛ زيرا سلطنت چندين پادشاه را به خود مي‌بيند. طبق گفته‌ی شاهنامه، پدربزرگ رستم يعني «سام» سپهسالار ارتش «منوچهر»؛ پنجمين پادشاه پيشدادی است. پس از قتل «نوذر» هشتمين پادشاه پيشدادی به دست پادشاه توران۰(افراسياب)؛ دشمني ديرين ايران و توران تجديد مي‌شود. دراين دوران «زال» سپهسالار سپاه است و در اواخر اين دوران «رستم»به جای پدر؛ فرماندهي نيروهاي ايراني عليه توراني‌ها را به عهده مي‌گيرد. «گرشاسب» آخرين پادشاه سلسله‌ی پيشدادي است و با مرگ او سلطنت در خاندان پيشدادی به پايان مي‌رسد.
«رستم» ازطرف پدرش ماموريت مي‌يابد تا«کيقباد» را يافته و او را به سلطنت برساند.به اين ترتيب سلسله‌ی «کيانيان» مي‌آغازد. در اين دوران است که داستان‌های پهلواني «رستم» و هم چنين ماجراهای ديگري از عشق؛ فداکاری‌‌ها؛ ايثارها؛ تعهدات وطن پرستي و...به وقوع مي‌پيوندد و حماسه‌ها يکي بعد از ديگری شکل مي‌گيرند. نبرد«رستم » و «اسفنديار»؛ «گذرازهفت خوان» و«نبرد با ديو سفيد» که درهمه‌ی اين‌ها رهبری سپاه ايران در برابر توران به عهده‌ی اوست؛ آن چيزي است که درشاهنامه به نحو خارق‌العاده‌اي به نظم کشيده شده است. قوه‌ی تخيل فردوسي درخلق اين نبردها چنان عظيم است که از اين نظر شايد بتوان تنها چند رقيب برای او ذکر کرد که درغرب بتوانند با او برابری کنند.
با مرگ «کيقباد» فرزند بي‌اراده؛ سبک عقل و بوالهوس او؛«کيکاووس » به تخت پادشاهي مي‌نشيند. «رستم » زخم‌های بسياري به سبب توطئه‌ها و بد نهادی‌‌هاي کيکاووس متحمل مي‌شود که نمونه‌ی بارز آن در تراژدی نبردش با سهراب تجلي مي‌کند و داغي عظيم برجسم و روح رستم باقي مي‌ماند. به واقع کيکاووس آگاهانه آن دو را درمقابل هم مي‌گذارد؛ زيرا از نظر او هر دو براي تحقق مقاصد پليد و قدرت طلبي روزافزون‌اش خطرناک ومضرند. حتا زماني که رستم پهلوی فرزندش را با خنجر مي‌شکافد و خيلي ديرهويت او برايش آشکار مي‌شود و درخواست نوشدارو مي‌کند؛ کيکاووس درفرستادن نوشدار تعلل مي‌ورزد و به اين ترتيب باعث مرگ سهراب مي‌شود. واقعه‌ی تراژيک ديگری که مي‌توان آن را فوق تراژيک ناميد و مي‌توان ازنظر حد فاجعه با «آنتيگونه » مقايسه‌اش کرد؛ داستان« سياووش »است. او که فرزند کيکاووس است؛ براي تعليم به او سپرده مي‌شود. رستم تلاش خود را مي‌کند تا هرچه آموخته به سياووش منتقل کند. اما در اثر يک افترا ازسوي « سودابه» همسرکيکاووس؛ سياووش مورد بي‌مهری قرارگرفته و مجبور مي‌شود براي اثبات بي‌گناهي خود ازميان توده‌ی عظيم آتش بگذرد.
در ادبيات شاهنامه سياووش مظلوم‌ترين و بي‌گناه‌ترين شهيد راه آزادی؛ صلح و دوستي است که قرباني فلسفه‌ی بشردوستانه و شرافت‌مندانه‌ی خود مي‌شود و بالاخره به دست افراسياب ؛ پدرهمسرش «فرنگيس» مي‌شود.
عاقبت رستم با کشتن اسفنديار رويين تن درگودالي پراز تيرها و نيزه‌ها که برادر حيله‌گرش «شغاد» برسرراه او کنده مي‌افتد و مي‌ميرد.
البته دراينجا نيز رستم قبل از مرگ‌اش حماسه مي‌آفريند و «شغاد» حيله‌گر را با تير به درخت مي‌دوزد. درايلياد اما؛ مي‌توان «آشيل» را گاه با«رستم» و گاه با«اسفنديار»مقايسه کرد.همان طورکه اين تطبيق ؛«آگاممنون با«کيکاووس»؛«هکتور»با«سياووش»؛«آندروماک»بيوه‌ي هکتور؛ با«فرنگيس» را نيز شامل مي‌شود. گفتيم به طورکلي هدف از ادبيات تطبيقي؛ يافتن وجوه مشترک انديشه‌ی بشر است. آن چه «يونگ» از آن به عنوان «ناخودآگاه جمعي » نام برده است. از ديگر سو يافتن چنين وجوهي خود؛ مي‌تواند ما را در هم‌دلي بشر؛ راهنما باشد.
«آشيل» پهلواني است که مادرش در کودکي او را در رودخانه‌ی مقدس «استيکس» رويين تن مي‌کند. دراين ميان اما؛ مچ پای او به سبب اين که دست مادر روي آن است؛ ازاين امر مستثنا مي‌گردد.«اسفنديار» نيز با غوطه خوردن در يک مايع مقدس رويين تن مي‌شود؛ ولي بر اثر بسته‌شدن چشم‌هايش به هنگام غوطه‌ور شدن؛ آن قسمت رويين تن نمي‌گردد.به طورکلي در اساطير؛ همه‌ي رويين تنان و بي‌مرگان يک نقطه ضعف دارند. باتوجه به فلسفه‌ي چنين بينشي اما؛ مي‌بينيم برخلاف نکته‌ي اصلي که مورد توجه‌ی سرايندگان ونويسندگان اين اسطوره‌هاست - آرزوي بي‌مرگي و زندگي جاوداني - انگارموضوع مهم‌تري درنظر آن‌ها بوده‌است. يک پهلوان هر چند مي‌کوشد؛ هر قدر خدايان به کمکش مي‌شتابند؛ و هر قدر به همه نيروهاي فوق‌بشر مجهز گردد باز محكوم به فناست.
گويي نسبي بودن بي‌مرگي و رويين‌تني و در كل فناپذير انسان، آن چيزي است كه در ادبيات حماسي هر لحظه يادآور مي‌شود. «آشيل » در جنگ «تروا» بر اثر تيري كه «پاريس» به پاشنه پايش مي‌زند کشته مي‌شود و «اسفنديار» نيز با تيري دوشاخه‌ای كه« رستم »در چشمانش مي‌نشاند و ...  قهر« رستم » و« آشيل » نيز از ديگر مسائلي است كه مي‌توان به وسيله آن دو نفر را با هم سنجيد. «آشيل» از سپاه يونان روی برمي‌گرداند و حتي ميانجي‌گري بزرگان قوم نيز براي بازگرداندنش به نتيجه نمي‌رسد. تا اينكه «پاتروكلوس »(پاتروكل) بهترين دوست «آشيل» به نزد او مي‌رود و وضعيت اسف‌‌انگيز يونانيان را در مقابله با تروواييان شرح مي‌دهد و حتي از شدت اندوه گريه مي‌كند. «هومر» در آن قسمت كه گفتگوي «پاتروكلوس» و «آشيل» است يكي از زيباترين قطعات منظومه خود را چنين مي‌سرايد: «... سيلي از اشك فرو ريخت. هم چنان‌كه چشمه‌اي قيرگون آب‌های خود را از تخته‌سنگي بلند فرو مي‌ريزد ... » معهذا كينه‌ي «آشيل» نسبت به «آگاممنون» بسيار سخت‌تر از آن است كه او را به فكر يونانيان بيندازد. اساساً «ايلياد» با خشم و كينه و قهر «آشيل» مي‌آغازد .

در اين ميان «پاتروكلوس»در جنگ تن‌به‌تن با «هكتور» كشته مي‌شود و اين موضوع باعث آشفته‌شدن «آشيل »مي‌گردد و او را به اقدام وا‌ دارد. «رستم» نيز در شاهنامه از «كيكاووس» رنجيده‌ خاطر مي‌شود و از سپاه كناره مي‌گيرد و حاضر به شركت در جنگ عليه «تورانيان» نيست. در هر دو از منظومه سرانجام هر دو پهلوان از تصميم خود برمي‌گردند و به كمك سپاهيان خود مي‌شتابند. اما در اين جا تعمقي لازم است .به طور كلي «آشيل»را مي‌توان تنها در شهامت و پهلواني و غرور با «رستم »هم‌سان دانست. اما اين صفات ديگر «رستم» است كه منحصر به شخصيت والاي او شده است و باعث شده تا در طي قرون و اعصار او را به عنوان نماد جوانمردي، گذشت، پاكدلي، فداركاري، ايثارگري، تواضع و افتادگي بشناسيم. اين‌كه اعمالش هيجان انسان‌ها را برمي‌انگيزد و حتي اشك بر ديدگان جاري مي‌سازد، خود مصداق بارزي است بر اين مدعا.
اگر «آشيل» تنها به خاطر كنيزش «بريزيس» قهر مي‌كند و ديگر؛ از پاي‌درآمدن بسياری از پهلوانان يوناني را كه در جنگ با تروواييان نيست و نابود مي‌شوند نمي‌بينند و صدايشان را نمي‌شنود و يا مي‌شنود و خود را نشنيدن مي‌زند و با وجود اين كه مي‌داند به گفته‌ی خدايان بدون وجودش؛ يونانيان نمي‌توانند بر تروا غالب شوند باز شاهد چنين کشتاري است و دم برنمي‌آورد و تنها بعد از مرگ بهترين دوستش و بازگرداندن كنيز زيبايش؛ يعني يك دليل كاملاً شخصي پا به آوردگاه نبرد مي‌گذارد، اما دغدغه‌ي «رستم» نه تنها شخصي نيست بلكه مشاهده سرزمين مصيبت‌زده‌ی ايران و ملت ستم‌كشيده و درهم شكسته‌ی اين آب و خاك است كه او را وادار به نبرد مي‌كند و اين عظمت در روح «رستم » وجود دارد.

قابوس نامه

قابوسنامه از كتب نثر ساده قرن پنجم هجري است كه سادگي نثر آن هم موجبش رواني جمله بندي فارسي آن و كمي لغات عربي آنست و به سبب سادگي بيان به قول مرحوم بهار، تصرف و دخالت كاتبان در آن فراوان بوده است. و در اين كتاب شمار لغات عربي آن در حدود 15 درصد است و در نظر اجمالي، كمتر از اين مقدار به نظر مي رسد چون لغات عربي قابوسنامه از ساده ترين و مستعمل ترين لغات عربي در فارسي مانند: عقل، فضل، عز، صحبت، صواب، غرض، صلاح و مانند آنست و از لغات مغلق و پيچيده و طولاني عربي اجتناب ورزيده است . جمله هاي قابوسنامه به سبب آنكه موضوع كتاب پند و اندرز است غالباً با فعل امري ساخته شده است.

يكي از مشهورترين متون فارسي قرن پنجم هجري قابوسنامه است كه امير عنصرالمعالي كيكاووس بن قابوس بن وشمگير از امراي آل زيار آن را به نام فرزندش گيلان شاه نوشته است اين كتاب يكي از روان ترين متون فارسي است كه حاوي نكته هاي اخلاقي و اجتماعي و حكايات شنيدني است تاريخ آغاز تأليف كتاب را 475 هجري نوشته اند.
فرهنگ و هنر و دانايي
تن خويش را بعث كن به فرهنگ و هنر آموختن، و اين تو را به دو چيز حاصل شود: يا به كار بستن چيزي كه داني، يا به آموختن [آن چيز] كه نداني.
حكمت: و سقراط گويد: هيچ گنجي بهتر از هنر نيست و هيچ دشمن بتر از خوي بد نيست و هيچ عزي بزرگوارتر از دانش نيست، و هيچ پيرايه، بهتر از شرم نيست. پس آموختن را وقتي پيدا مكن  چه درهر وقت و در هر حال كه باشي، چنان باش كه يك ساعت از تو در نگذرد تا دانشي نياموزي و اگر در آن وقت، دانايي حاضر نباشد از ناداني بياموز كه دانش از نادان نيز آموخت. از آنكه هر هنگام كه به چشم دل در نادان نگري و بصارت عقل بر وي گماري آنچه تو را از وي ناپسند آيد داني كه نبايد كرد چنانكه اسكندر گفت:
حكمت: من منفعت نه همه از دوستان يابم، بلكه از دشمنان نيز يابم از آنچه اگر [در] من فعلي زشت بود، دوستان به موجب شفقت بپوشانند تا من ندانم، و دشمن بر موجب دشمني بگويد تا مرا معلوم شود؛ اين فعل بد را از خويشتن دور كنم، پس آن منفعت از دشمن يافته باشم نه از دوست. تو نيز دانش آموخته باشي كه از دانايان . و بر مردم واجب است چه بر بزرگان و چه بر فروتران هنر و فرهنگ آموختن كه فزوني بر همسران خويش به فضل و هنر توان يافت؛ چون در خويشتن هنري نبيني كه در امثال خويش نبيني هميشه خود را فزون تر از ايشان داني و مردمان نيز تو را افزون تر دانند از همسران تو به قدر فضل و هنر تو.
و چون مرد عاقل بيند كه وي فزوني نهادند بر همسران وي به فضلي و هنري، جهد كند تا فاضلتر و بهره مندتر شود و هر آنگاه كه مردم چنين كند بس دير برنيابد تا بزرگوارتر هر كسي شود . و دانش جستن، برتري جستن باشد بر همسران و مانند خويش و دست باز داشتن از فضل و هنر، نشان خرسندي بود بر فرومايگان و آموختن هنر و تن را ماليده داشتن از كاهلي سخت سودمندست كه گفته اند :

كاهلي فساد تن بود و اگر تن تو را فرمان برداري نكند نگر تا ستوه نشوي، ازيرا كه تنت از كاهلي و دوستي آسايش، تو را فرمانبردار از آنكه تن ما را تحريك طبيعي نيست و هر حركتي كه تن كند به فرمان كند نه به مراد؛ كه هرگز تا نخواهي و نفرمايي تن تو را آرزوي كار كردن نباشد پس تو به ستم، تن خويش را فرمان بردار گردان و به قهر او را به اطاعت آور كه هر كه تن خويش را مطيع خويش نتواند گردانيد، وي را از هنر بهره نباشد و چون تن خويش [ار فرمان بردار خويش] كردي به آموختن هنر سلامت دو جهاني اندر هنرش بيابي و سرمايه همه نيكي ها اندر دانش و ادب نفس و تواضع و پارسايي و راستگويي و پاك ديني و پاك شلواري وبي آزاري و بردباري و شرمگني شناس. اما به حديث شرمگني، اگر چه گفته اند «الحياء من الايمان» بسيار جاي بود كه حيا بر مرد و بال بود. و چنان شرمگن مباش كه از شرمگني در مهمات خويش تقصير كني و خلل در كار تو آيد كه بسيار جاي بود كه بي شرمي بايد كرد تا غرض حاصل شود. شرم از فحش و ناجوانمردي و نا حفاظي و دروغزني دار. از گفتار و كردار با صلاح شرم مدار كه بسيار مردم بود كه از شرمگني از غرضهاي خويش بازماند

همچنانكه شرمگيني نتيجه ايمان است، بي نوايي نتيجه شرمگيني است. جاي شرم و جاي بي شرمي ببايد دانست و آنچه به صواب نزديك تر است همي بايد كرد كه گفته اند مقدمه نيكي شرم است و مقدمه بدي بي شرمي است. اما نادان را مردم مدان و داناي بي هنر را دانا مشمر و پرهيزگار بي دانش را زاهد مدان. و با مردم نادان صحبت مكن خاصه با ناداني كه پندارد داناست .و بر جهل خرسند مشو و صحبت جز با مردم نيكنام مكن كه از صحبت نيكان مردم نيكنام شود چنانكه روغن كنجيد از آميزش با گل و بنفشه كه به گل و بنفشه اش باز مي خوانند از اثر صحبت ايشان . و كردار نيك را ناسپاس مباش و فراموش مكن و نيازمند خود را به سر باز مزن كه وي را رنج نيازمندي بس است خوشخويي و مردمي پيشه كن و ز خوي هاي ناستوده دور باش و بي سپاس و زبان كار مباش كه ثمره زيان كاري رنج مندي بود و ثمره رنج نيازمندي بود و ثمره نيازمندي فرومايگي و جهد كن تا ستوده خلقان باشي و نگر تا ستوده جاهلان نباشي كه ستوده عام، نكوهيده خاص بود چنانكه در حكايتي شنودم . حكايت: گويند روزي «فلاطُن» نشسته بود از جمله خاص آن شهر، مردي به سلام او اندر آمد و بنشست و از هر نوع سخني همي گفت در ميانه سخن گفت:

اي حكيم امروز فلان مرد را ديدم كه سخن تو مي گفت و تو را دعا و ثنا همي گفت و مي گفت افلاطن بزرگوار مردي است كه هرگز كس چنو نبوده است و نباشد . خواستم كه شكر او را به تو رسانم افلاطون چون اين سخن بشنيد، سر فرو برد و بگريست و سخت دل تنگ شد. اين مرد گفت: اي حكيم، از من چه رنج آمد تو را كه چنين تنگ دل گشتي؟ افلاطون گفت: از تو مرا رنجي نرسيد ولكن مرا مصيبتي ازين بتر چه بُود كه جاهلي مرا بستايد و كار من او را پسنديده آيد؟ ندانم كه كدام كار جاهلانه كردم كه به طبع او نزديك بود كه او را آن خوش آمد و مرا بدان بستود؟ تا توبه كنم از آن كار و اين غم مرا آنست كه مگر من هنوز جاهلم، كه ستوده جاهلان، جاهلان باشند. و هم درين معني حكايت ديگر ياد آمد.   حكايت چنين شنيدم كه محمدبن زكريارازي رحمةالله مي آمد با قومي از شاگردان خويش، ديوانه اي پيش ايشان اوفتاد، در هيچ كس ننگريست مگر در محمدبن زكريا و نيك درو نگاه كرد و در روي او بخنديد. محمدبن زكريا باز خانه آمد و مطبوخ افتيمون بفرمود پختن و بخورد. شاگردان گفتند كه: چرا مطبوخ خوردي؟ گفت: از بهر آن خنده ديوانه كه تا وي از جمله سوداي، جزوي با من نديد، با من نخنديد، چه گفته اند: «كل طاير بطير مع شكله»
ديگر، تندي و تيزي عادت مكن و زحلم خالي مباش ولكن يكباره چنان مباش نرم كه از خوشي و نرمي بخوردندت و نيز چنان درشت مباش كه هرگز به دست نسپاوندت. و با همه گروه موافق باش كه به موافقت از دوست و دشمن مراد حاصل توان كرد. و هيچ كس را بدي مياموز كه بد آموختن دوم بدي كردن است. و اگر چه بي گناه، كسي تو را بيازارد تو جهد كن تا تو او را نيازاري كه خانه كم آزاري در كوي مردمي است. واصل مردمي گفته اند كه كم آزاري است. پس اگر مردمي كم آزار باش.
ديگر: كردار با مردمان نيكو دار از آنچه مردم بايد كه در آينه نگرد اگر ديدارش8 خوب بود بايد كردارش چو ديدارش بود كه از نيكوي زشتي نزيبد. نشايد كه از گندم جو رويد و از جو گندم. و اندرين معني مرا دو بيت است:
شعر
ما را صنم همي بدي پيش آري
از ما تو چرا اميد نيكــي داري؟
رو جـانا رو همي غــلط پنداري
گندم نتوان درود چوت جو كاري
پس اگر در آينه نگرد، روي خويش زشت بيند هم بايد كه نيكي كند كه اگر زشتي كند بر زشتي فزدوه باشد و بس ناخوش و زشت بود دو زشتي به يكجا. و از ياران مشفق و آزموده نصيحت پذيرنده باش و با ناصحان خويش هر وقت به خلوت باش، ازيرا كه فايده تو ازيشان به وقت خلوت باشد. و چنين سخنها كه من ياد كردم بخواني و بداني و بر فضل خويش چيره گردي، آنگاه به فضل و هنر خويش غره مباش. و مپندار كه تو همه چيز بدانستي، خويشتن را از جمله نادانان شمر كه دانا آنگه باشي كه بر دانش خويش واقف گردي.

بهرام گور

 

بدانكه كه شد پادشاهيش زاست
فزون گشت شادي و انده بكاست
يكي از روزها بهرام گور با گردان و دلاوران به نخجير رفت. پيرمردي با عصايي در مشت پيش شتافت و گفت: شاها در شهر ما دو مرد بانوا و بي‌ نوا زندگي مي كنند: يكي جهود بدگوهري است پر از سيم و زر به نام براهام و ديگري مردي است خوش گفتار و آزاده به نام لنبك آبكش. چون بهرام گور دربارﮤ ايشان پرسيد‌‌‌, مرد چنين پاسخ داد كه لنبك آبكش سقائي است جوانمرد كه نيم از روز را به فروش آب مي ‌گذارند و در آمد آن را در نيمه ديگر خرج مهمانان از راه رسيده مي‌ كند و چيزي از بهر فردا نمي ‌اندوزد, اما براهام با آنهمه گنج و دينار در پستي و زفتي شهرﮤ شهر است .شاه فرمود تا بانگ بر زنند كه كسي را حق آن نيست كه از لنبك آبكش آب خريداري كند. همينكه شب فرا رسيد سوار شد و چون باد بسوي خانـﮥ لنبك راند و بر در فرود آمد و حلقه برزد و گفت: از سپاهيان ايران دور مانده ‌ام و اكنون بدين خانه رو آورده ‌ام اگر اجازه بدهي تا در اين خانه شب را بسر آورم به جوانمرديت گواهي مي‌ دهم. لنبك از گفتار خوب و صداي او شاد گشت و گفت: اي سوار فرود آي كه اگر با تو ده تن ديگر هم بودند همه بر سرم جاي مي‌ گرفتند .بهرام فرود آمد و اسب را به لنبك سپرد‌, لنبك در زمان يك دست شطرنج پيشش نهاد و به فراهم كردن خوردني پرداخت و چون همه چيز آماده گشت شاه را به خوردن خواند و پس از آن با شادي جام مئي پيش آورد.
عجب ماند شاه از چنان جشن او
وزان خوب گفتار و آن تازه رو
بهرام خفت و چون بامداد پگاه چشم برگشاد لنبك از او درخواست كه آن روز هم مهمانش باشد و اگر ياري خواهد كسي را طلب كند. شاه پذيرفت و آن روز در سراي لنبك ماند لنبك مشك آبي كشيد و به قصد فروختن بيرون رفت, اما هرچه گشت خريداري نيافت, پيراهن از تنش بيرون كشيد و فروخت و دستاري را كه در زير مشك مي‌ نهاد در بر كشيد‌, پس از آن به بازار رفت و گوشت و كشكي خريد و به خانه بازگشت آن روز هم خوردند و نوشيدند و مجلسي آراستند.
روز سوم باز لنبك نزد بهرام رفت و گفت: امروز نيز مهمان من باش. بهرام پذيرفت و در خانه ماند, لنبك به بازار رفت و مشك را نزد پيرمردي گروگان گذاشت و گوشت و ناني خريد و شادمان برگشت و در فراهم آوردن غذا از بهرام ياري خواست.
بهرام گوشت را ستاند و به آتش نهاد. باز غذا خوردند و به ياد شهنشاه جام مي ‌برگرفتند.
روز چهارم لنبك گفت: گرچه در اين خانه آسايش نداري, اما اگر از شاه ايران نمي هراسي دو هفته در اين خانــﮥ بي ‌بها منزل كن. بهرام بر او آفرين كرد و گفت سه روز در اين خانه شاد بوديم, سخنهاي تو را جايي خواهم گفت كه از آن دلت روشن گردد و اين ميزباني برايت حاصلي نيكو آورد. پس از آن با دلي شاد به نخجيرگاه بازگشت و تا شب به شكار پرداخت و چون تاريك گشت پنهاني از سپاه روي سوي خانــﮥ براهام نهاد, حلقه بر دركوفت و گفت از شهريار دور مانده‌ام و راه را نمي‌دانم و لشكر شاه در تيرگي شب نمي‌ يابم, اگر امشب مرا جاي دهي رنجي از من نخواهي ديد .پيشكار نزد براهام رفت و آنچه شنيد باز گفت: براهام پاسخ داد كه در اينجا اقامتگاهي نمي يابي. بهرام اصرار كرد و گفت: يك امشب جايي بده ديگر چيزي نخواهم خواست. براهام پيغام فرستاد كه‌: بيدرنگ برگرد كه اين جايگاه تنگي است كه در آن جهود درويش و گرسنه ‌اي برهنه بر زمين مي ‌خسبد. بهرام گفت به سراي نمي ‌آيم تا رنجي نرسانمت, اما بگذار كه بر اين در بخسبم. براهام گفت اي سوار مي‌ خواهي بر در بخسبي و چون كسي چيزيت را بدزدد مرا رنجه داري‌.
به خانه در آي ار جهان تنگ شد
همه كار بي برگ و ببرنگ شد
په پيمان كه چيزي نخواهي زمن
ندارم به مرگ آب چين و كفن
بهرام نزديك در جاي گرفت اما براهام كه او را پذيرفت پر انديشه گشت‌, با خود گفت اين مرد بيحيا از درم نمي‌ رود و كسي ندارم كه اسبش را نگه دارد: پس گفت اگر اين اسب سرگين بيندازد و خشت خانه را بشكند بايد صبح زود سرگين را بيرون ببري و خاكش را جاروب كني و به دست بريزي و خشت پخته تاوان دهي‌. بهرام پيمان بست كه چنان كند‌, فرود آمد و اسب را بست و تيغ از نيام كشيد.
نمد زينش گسترد و بالينش زين
بخفت و دو پايش كشان بر زمين
جهود درخانه را بست و سفره انداخت و به خوردن پرداخت و به بهرام رو كرد و گفت: اين داستان را از من بخاطر داشته باش.
به گيتي هر آنكس كه دارد خورد
چو خوردش نباشد همي بنگرد
بهرام گفت اين داستان را شنيده بودم و اكنون به چشم مي ‌بينم. جهود پس از خوردن
مي آورد و از نوشيدن شاد گشت و باز رو به سوار كرد و گفت:
كه هر كس كه دارد دلش روشن است
درم پيش او چون يكي جوشن است
كسي كاو ندارد بود خشك لب
چنان چون توئي گرسنه نيم شب
بهرام گفت اين شگفتي‌ ها را بايد بياد داشت و چون صبح شد از خواب برخاست و زين بر اسب نهاد, براهام پيش آمد و گفت: اي سوار به گفتار خود پايدار نيستي.
به يادت هست كه پيمان بستي كه سر گين اسب را با جاروب برويي.
كنون آنچه گفتي بروب و ببر
بر نجم ز مهمان بيدادگر
بهرام گفت: برو كسي را بخوان تا سرگين را از خانه به هامون برد و در ازايش از من زر بستاند.
بدو گفت من كس ندارم كه خاك
بروبد برد ريزد اندر مغاك
بهرام چون اين سخن شنيد فكر تازه‌اي در سرش راه يافت , دستار حريري پر مشك و عبير در ساق كفش داشت بيرون آورد و سرگين با آن پاك كرد و همه را با خاك به دشت انداخت, براهام شتابان رفت و دستار را برگرفت, بهرام در شگفت ماند و
براهام را گفت ايا پارسا
گر آزاديت بشنود پادشا
ترا در جهان بي نيازي دهد
بر اين مهتران سرفرازي دهد
پس با شتاب به ايوان خويش بازگشت و همــﮥ شب در آن انديشه بود و آن راز را با كس در ميان ننهاد,صبح چون تاج بر سر نهاد فرمان داد تا لنبك آبكش و جهود بدنام را حاضر كردند, پس فرمود تا مرد پاكدلي بشتاب به خانــﮥ براهام برود و هر چه در آنجا مي‌ يابد همراه بياورد.
مرد پاكدل چون به خانــﮥ جهود رسيد همــﮥ خانه را پر از ديبا و دينار ديد, از پوشيدني و گستردني و زر و سيم ؛ بحدي كه نتوانست آنرا بشمارد. هزار شتر خواست و همه را بار كرد و كاروانها براه انداخت, چون به درگاه رسيدند مرد دانا به شاه گفت:
كه گوهر فزون زين به گنج تو نيست
همان مانده خروار باشد دويست
شاه در شگفت ماند و در انديشه فرو رفت, پس از آن صد شتر از زر و سيم و گستردني ها به لنبك آبكش سپرد و براهام را خواست و گفت كه آن سوار كه مهمان تو شد داستانت را برايم نقل كرد.
كه هر كس كه دارد فزوني خورد
كسي كو ندارد همي پژمرد
كنون دست يازان زخوردن بكش
ببين زين سپس خوردن آبكش
پس از آن از سرگين و دستار زربقت و خشت و همه چيز با آن سفله سخن گفت و چهار درم به او داد تا سرمايه ‌اش سازد, مرد جهود خروشان بيرون رفت.
به تاراج داد آنچه در خانه بود
كه آن را سزا مرد بيگانه بود.

 


بالا
 
بازگشت