میهن ومسالهء شهروندی

      دستگیر نایل

             هویت هر انسان از طریق نشانه ها، فرهنگ، تاریخ، محل ،شهرو ولایت مذهب قوم .زبان ودیگر لایه ها و از آنچه که « زادبوم» نامیده میشوند،شکل میگیرد.ونیز از طریق ملت ودولتی که شهروند آن هستیم،وآن دایرهء وسیع تمدنی که از طریق ریشه های تاریخی به آن خود را متعلق میدانیم، ودر نها یت،از شهروندی کرهء زمین، پدید می آید.وانسان به نوعی به آن ریشه ها ولایه ها، تعلق خاطر دارد، از آنها متاثر میشود و بالعکس،به آن ها اثر گذار است.و یا از آن طریق شناخته میشود.تنها یکی از این لا یه ها که امروز برای ما  قا بل درک است،« میهن» است.در حقیقت،« میهن» سر زمینی است که در آن، مردمی که ما متعلق به آن هستیم،زنده گی میکنند.و واژهء « میهن پرستی» بمعنی پیوند عاطفی انسان با زادگاهش ازیکسو؛ وبا مردم و دولتی که مردم انرا تشکیل داده اند،وبیرق آن را بلند کرده اند وچه بسا که در حراست ونگهداری آن جان نثاری ها هم کرده اند،ازسوی دیگر، درک میگردد.

     امروزه وقتی ما،از « میهن» وزاد گاه سخن بمیان می آوریم،در واقع همین مسالهء پیوند انسان با سرزمین وبا مردمی که در آن زنده گی میکنند ،با دولتی که بوجود آورده ایم، مد نظر میگیریم.بعبارت دیگر:ما،میهن راهمان ساختار و چارچوب کاملا بسته وثابت وغیر قابل تغیری میدانیم که به آن،حدود و ثغور جغرافیایی معینی قایل شده ایم.بنا برهمین تعریف، میدانیم که یک افغا نی وایرانی وپاکستانی وهندی چگونه ازهم فرق کرده میشوند.وحدود جغرافیایی افغانستان،ازکجا شروع شده وبکجا،ختم میگردد. تعریف وتعبیر های متداولی که امروز ما از زادبوم ومیهن داده ایم، همین ها ست.و بر همین شیوهء تفکر معتقد هستیم از سوی  دیگر،حس میهن دوستی وناسیونالیستی ما حساس تر از دیگر حسیات ما در پدیده ها و شناختهای ماهم است.وچه بسا که افتخار آمیزهم می دانیم.میهن دوستی،هما نگونه که ناسیو نا لیزم نیست،انتر ناسیونالیزم هم نیست درمیهن دوستی،انسان وجهان مطرح است ودرآن،مبارزهء اضداد و طبقات اجتماعی « گفتنی است که میهن خواهی،با اندیشهء ناسیو نالیستی فرق دارد.میهن دوستی، یک احساس طبیعی وغریزی، و ناسیو نالیسم،حاوی یک تفکر سیاسی هم است.میهن دوستی،ازحس اولیهء تعلق داشتن به مکان وهویت ویژهء آن وحس دفاع از منافع فرد در آن مکان، ناشی میشود.و جنبهء الهی ومفهومی مقدس دارد.»(1 )

          آیا براستی این چار چوب بسته و مرز بندی شده که در طول تاریخ دهها وصد ها بار دچار تغییر ودگر گونیها شده وخورد وبزرگ گردیده است، جهان ما ودنیای شناخته شدهء ما هست؟ ویا اینکه مفهوم کلی تر و وسیعتری از این را هم داریم که به آن ، واژهء « میهن » را بکار ببریم؟ و آیا ما، جهان ما نرا فراختر و بزرگتر از این هم ، شناخته می توانیم؟ « جهان ما،به مفهوم فلسفی آن، کل جهان وکا ینات وعالم هستی است و میهن ما نیز، جلوهء روشن و تصویری درونی آن جهانی است که برای مان شناخته شده ، آشنا، ملموس وقابل درک است که تمامی کاینات را شامل میشود.»اگر این تعریف را بپذیریم،« واژهء میهن،نه یک ساختار بسته ،بلکه آن ساختاری است که انسان را با کاینات پیوند میدهد.از آشنا،به نا آشنا پی میبریم،از پیدا،به نا پیدا می رویم.

واین،همان زمینی است که در زیر پای ما قرار دارد که نگاهش به آسمان، دوخته شده است.»(2 )

    انسان، میهن را بخاطر انسان هایش دوست میدارد.، بخاطر عشقی که از او، وانسان در دل دارد؛ نه بخاطر سنگها وکوهها و صحرا هایش.انسان نباید از میهن دوستی بعنوان ابزاری استفاده کند که منافع شخص یا گروهی را تامین نماید.وآنرا جایگاه زر اندوزی وحکومت کردن واستبداد بر دیگران تلقی نماید.زیبایهای وطن وطبیعت سرکش وآزاد آنرا با بوی باروت وبم ، زهرآکین و غیر قابل استفاده نماید.بلکه به دلیل میهن را دوست بداریم که درآن تخم دوستی ومحبت وهمزیستی مسا لمت آمیز، بذر کنیم و تلاش ومبارزه برای نزدیک شدن انسانها به همدیگر وپل وصل بستن میان فرهنگها ومذاهب وتمدن ها انجام دهیم.میهن دوستی، یک ارزش معنوی وعشق ورزیدن به زادبوم،محل،شهر وولایت وبه انسانهاست.انسان بدون معنویت نمیتواند زنده گی با ارزشی داشته باشد.اگر انسانی به این ارزشها احترام نگذارد، میهن فروش شدنش کار ساده ای است. شیخ بهایی، بیتی دارد به مصداق این مقوله ء عربی « حب الوطن من الایمان » :

«این وطن، مصر و عراق و شام نیست

این وطن، شهریست کو را نام، نیست»

منظورش،عشق بازگشت به اصل انسانی ما است.وطن انسان نه تنها آن چهار چوب جغرافیایی است، بل معنی دیگری هم دارد که نام، ندارد، جغرافیا وحدود وثغور ندارد؛بی انتها ولا یتناهی است.بیدل گوید:

« عبرت انجمن جاییست، مامنی که من دارم            غیر من کجا دارد، مسکنی که من دارم »

 بیت دیگر: 

«  مقیم وحدتم ، هرچند در کثرت وطن دارم         به دریا همچو گوهر، خلوتی در انجمن دارم »

          ما افغان ها،زیر نام سرزمین، بیش از یک قرن است که با همسایگان خود مشکل سیاسی وتنش های قومی وزبانی داریم. وپیوسته بخصوص در این پنجاه_ شصت سال اخیر،قربانیهای فراوان بخاطر بدست آوردن دوبارهء سر زمین از دست رفته !! داده ایم ومورد تجاوز ومداخلهء مستقیم همسایه ها قرار میگیریم.وهنوزهم بشکل بیشرمانه دستخوش تجاوز هستیم.و خون های بیشتری هرروز دراین راه ریخته میشود.که بسا ازملتها در سرزمین های دیگر نیز،همین درد مشترک باما را دارند.وآیا این جنگ و خون ریزی هاییکه هم اکنون بنام های دیگر،در کشور ما، جریان دارد، ریشه های میهن دوستی دارد ؟ بدون شک گوشه ای از احساس میهن دوستی درآن نهفته است وهستند کسانیکه بخاطر دفاع از میهن می رزمند.چون میهن شان مورد تجاوز قدرتمندان بیرونی قرار گرفته است و هر روز خون هایی ریختا نده می شود اما این جنگ، ریشهء مذهبی و مایه های دینی و قومی هم دارد که بر احساس میهن پرستی سایه افگنده است.زیرا تجربه سالهای گذشته نشانداد که جنگ، بخاطر اهداف دینی ومنفعت های کلان اقتصادی قدرتهای بزرگ جهان بود،نه آرمانهای میهن پرستی.اگر واقعا ما،انسانها،جهان را خانهء مشترک وجای امن برای خود ندانیم وبا جنگ وخون ریزی وداع نگوییم و خا نهء یکدیگر را ویران نکنیم وبرای حل مشکلات مرزی و منطقوی و تامین منافع ملی یکدیگر،زبان مشترک پیدا نکنیم تشنج وفاجعه،کماکان ادامه خواهد داشت.وخون های بیشتری از انسانها ریخته خواهد شد. خواجه ء شیراز میگوید:

« جنگ هفتاد و دو ملت همه را، عذر بنه        چون ندیدند حقیقت، رهء افسا نه زدند !»

         مولا نا، از ستیزه جویی منفعت طلبی ونا همزبانی ما آدمیان ، داستان عبرت انگیزی در مثنوی دارد که برای چهار کس از چهار ملت درمی داده میشود تا انگور بخرند.اما چون آنها زبان حال یکدیگر را نمی دانند.برای خرید انگور، نزاع میکنند.تا آنکه زبان دانی فرا می رسد ومشکل هر چهار را حل میسازد.:

« چهار کس را داد، مردی یک درم            هریکی  از شهری  افتاده  بهم

                   فارسی  و ترک   رومی  و عرب                جملگی  اندر نزاع و در غضب  ( الی آخر)

با همه پند ها واندرز ها ،برای ما آدمیان، این اندیشه های حکیما نه هنوز یک مد ینهء فا ضله است وقول معروف است که ( بشر اگر نکند ترک شر، به شر ماند.) و حا فظ بزرگ گفته بود:

مزاج دهر تبه شد در این بلا حا فظ              کجا ست فکر حکیمی و رای برهمنی ؟»

ویا اینکه گوید:    « مگر خضر مبارک پی بیا ید         ز یمن همتش، کاری کشا ید »

         با دریغ که آدمی، با همان رگهءاحساسی از شیطانی که دارد،بگفتهء ویکتور هوگو:همیشه از همه خوبی ها و زیبایی های جهان،زنده گی وطبیعت فقط جنگ وخونریزی را برای بقای حیات وجلب منفعت خود، انتخاب کرده است.انسان ها در گذشته چنین بوده اند اکنون هم چنین اند و در آینده نیز،چنین خواهند بود.ازهمینجا ست که مولا نا درجستجوی« انسان کامل » است ومیگوید:

« دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر              کز دیو دد  ملولم و، انسا نم  آرزوست

      گفتند: یا فت می نشود، جسته ایم ما                 گفت: آنکه یا فت می نشود، آنم آرزوست »

        وقتی انسانی مانند مولا نا را درتاریخ بشریت داریم،که سر زمینش را متعلق به همه انسانها میداند وخود را نیز از همه سر زمین ها می داند،آیا سیاست مداری هم بوجود خواهد امد که خود را و جهان را متعلق به همه انسانهای روی زمین،بدون در نظر داشت تعلق رنگ وبو،مذهب،جنس،وتعلقات دیگر، بداند،ونگوید که مثلا اسراییل ویا فلسطین ویا ایران را از روی کرهءزمین باید نابود کرد؟! وقتیکه میگوییم،مولوی وحافظ ودانته وشکسپیر و وکتورهوگو،نه از شیراز وبلخ وخراسان وانگلیس و فرانسه اند، بلکه انسانهایی اند که به تمام کرهء زمین وبشریت امروزه تعلق دارند، معنایش چیست؟ زمانیکه سعدی میگوید:

« به جهان خرم از آنم که جهان، خرم از اوست          عاشقم بر همه عالم که، همه عالم از اوست»

معنایش جز تجلیل شخصیت انسان وتعلق داشتن انسان به همهء جهان وعاشق هستی وشهروند همه جهان بودن چه چیز دیگری میتواند باشد که عاشق انسان وجهان است وخرمی و زیبایی جهان هم از عشق مایه گرفته است.؟ یا مولا نا که میگوید:

« چه تدبیر ای مسلمانان ، که من خود را نمی دانم        نه ترسا، نه یهودم من،نه گبرم، نی مسلمانم

عجب یاران!چه مرغم من،که اندر بیضه می پرم        درون جسم آب وگل،همه عشقم، همه جانم !»

      مولا نا خود را متعلق به هیچ دین و مذهب وقوم تباری نمیداند وفقط میخواهد بگوید که من،در قدم نخست، انسانم وبه انسان وانسان کامل شدن،می اندیشم.(نخست انسان است سپس عاشق است) ومولا نا نشان میدهد که سرزمین و زاد بوم او،نه بلخ است ونه فرغانه ونی خراسان ونه اریاناست، بلکه متعلق به همه جهان هستی وهمه بشریت است.و سقراط نیز قرن ها قبل از مولا نا گفته بود:« من،نه یک شهروند آتن ویا یونان،بلکه شهروند جهانم.» لذا ما، اگرمیهن خود راهمین چارچوبی که خودمان اطرافش راخط کشی کرده ایم، بدانیم ؛وخود را متعلق به آن دانسته وبرتر ازدیگران بدانیم،یقینا راه ما به بیراهه خواهد بود.چنانکه تجربه های تلخ تاریخ، گواه آنست.زیرا که چنین شیوه ء تفکری درحد افراطی آن،امکان دارد در نها یت ما را به شیونیزم،منطقه گرایی ونژاد پرستی، بکشاند. آلمان نازی و ناسیو نالیزم فا شیستی ایتا لیا و ناسیو نا لیزم حزب بعث عراق و طالبان افغان، نمونه های برجستهء آن درقرن ما است. ودیدیم که کار به تصفیهء نژادی وقومی ومذهبی کشید و از انسانها، اردو گاههای شکنجه ها ایجاد شد«.درک میهن، ازچنین شیوه ء تفکری،این پیامد هارا با خود به همراه دارد که بجای آنکه تختهء خیزی برای شگوفانی انسا ن ها گردد، بصورت حفرهء تنگی برای حفاظت خود در می آید.وبجای آنکه فضا یی برای تماس انسان ها با جهان پیرامونش گردد، نقش تنگنایی را بازی میکند که آدمی را از خطرات بیرونی محافظت میکند.وبجای انکه دروازه ای بسوی دیگران بکشاید، ابزار جدا سازی انسان، از دیگران میشود.» (3)

      سقراط که گفته بود:« من، نه یک شهروند آتن ویونان، بلکه شهروند جهانم» نیز معنای گسرده تر از آن دارد که ما در باره شهروند بودن، می اندیشیم.شهروند جهان بودن،ما را شهروند سرزمین مان هم می سازد.واز آن تنگنای درونی که برای خود چتر محا فظتی ساخته ایم، بیرون می کشد.بخوانیم که مو لا نا، ازچه منظر وکدام جایگاهی به انسان وسر زمین او نگاه میکند:

ما، ز با لا ییم و با لا، می رویم           ما ز دریا ییم و دریا، می رویم

ما، از آ نجا و از اینجا، نیستیم            ما، زبیجا ییم وبیجا، می رویم

همچو موج، از خود برآوردیم سر        بازهم درخود،تما شا می رویم

ای که ی هستی ما ، ره را مبند            ما،به کوه قاف وعنقا،می رویم

______________( هلند_ اکتوبر 2006 )

یاد داشتها :

1_ جغرافیای سیاسی وسیاست جغرافیایی. دکتور پرویز مجتهد زاده ، ره آورد، شماره 54 .

2 _ از سخنرانی واسلاو هاول، رییس جمهوری چک، در پارلمان آلمان سال 1997

3 _  همانجا.

 


بالا
 
بازگشت