زنده گی ،نقد هزار آزار است

    دستگیر نایل                

     

درک از واژه ئ زنده گی ومفهوم آن، برای هر شخص وصاحب نظری، متفاوت است. برای یک فیلسوف، زنده گی معنایی دارد وبرای یک عالم دینی واهل شریعت، معنایی دیگر. شاعر وهنر مند، از منظر دیگری به مفهوم ومعنی این واژه، نگاه میکند. عالم وفیلسوف،هدف از زنده گی انسان در طبیعت را تغییر، تحول وتفسیر جهان وپدیده ها میداند ومیکوشد انسان ، پرده از راز های هستی بردارد وراه رهایی انسان از بند ا سارت زنده گی را بنما یاند.عالم مذهبی،هدف زنده گی را در عبادت، توحید تسبیح ورضاییت خداوند ومکانی برای کشت آخرت توجیه میکند.هنرمند وشاعر ، به زنده گی وجهان وطبیعت از منظر زیبایی شناختی نگاه میکنند وخوبی ها زیبایی ها و پلشتی های طبیعت، جامعه و نظام را به تصویر می کشند وتابلو های گوناگونی از ان با زبان کنایه و استعاره و تشبیه میکشند. از تجلیل شخصیت انسان وعلو مقام آن نسبت بدیگر موجودات زندهء هستی سخن می گویند و پایگاه آدمی را فراتر از همه اشیاء و مو جودات میدانند. زنده گی تنها تولید مثل و خورد و خواب و آرامش نیست که انسان:

_ « خور و خواب و آرام جوید همی            وزان زنده گی، کام جوید همی ( فردوسی )

بلکه هدف زنده گی بقول اقبال لاهوری :

_ « زنده گی درصدف خویش، گهر ساختن است           در دل  شعله، فرو رفتن و نگداختن است

مذهب  زنده  دلان،  خواب   پریشانی  نیست           از همین خاک،جهان دیگری ساختن است»

   تاریخ زنده گی انسان در روی زمین، بطور یقین تا هنوز مشخص نشده است. اما« دانش باستان شناسی نشان میدهد که انسانها در حدود 25 هزار سال پیش از امروز،دربرخی از نقاط کرهء زمین به یک نوع« اندیشهء دینی» دست یا فته اند. اولین نشانه های این اندیشه،مراسم خاک سپاری مرده گان است. این مراسم،دلیل اعتقاد به یک« تداوم روحی» درفراسوی زنده گانی مادی وبمعنی ظهور باور پیدا کردن به معنویتی مستقل ومجزا از موجودیت جسمی است. رسیدن به چنین مرحلهء فکری در واقع برای انسانها یک مرحلهء « خود آگاهی» است که در اثر آن، برای اولین بار ا صل « وجود داشتن» از حالت نا خود آگاه غریزی بحا لت آگاه و پویا در ذهن گذر میکند وانسان را با درک واقعیت « زنده بودن» وبا علم به طبیعت « ناپایدار» زنده گی اولین بار، بار معمایی به نام « راز هستی» روبرو میگردد که برای یافتن پاسخ به آن، دست به دامان « خدایان» و روبه سوی آسمان میکند.» (1 )

     هنرمندان و شاعران،که با تخیل وعواطف انسانی سرو کار دارند، از زنده گی فهم و درک متفاوت دارند عده ای آن را سرابی بیش نمیدانند. وبرخی زندان تن وآرزوها وغفلت سرا ، افسانهء نیرنگ تصور میکنند وچارهء اصلی رها یی از این زندان را مرگ ونیستی میپندارند.:

_ « خیا ل زنده گی دردیست بید ل

که غیر از مرگ، درمانی ندارد »

و زمانی هم که زنده گی برای انسان تلخ، درد آور، وپر از محرومیت ها باشد، مانند باری است که بردوش انسان است.و رهایی از آن جز نیستی و مرگ،چاره ای نیست:

_ « زنده گی، بار گردن است مرا

                      چقدر ذوق  مردن  است، مرا  ( استاد بیتاب )

_ « زنده گی بر گردنم،بار گرانی بیش نیست

                     عمر جاویدان هلاک جاودانی بیش نیست» ( رهی)

_ « زنده گی،  بار هزار آزار ا ست

      هر قدر کم شمری، بسیار است » ( بیدل)

_ « زنده گی بر گردن افتاده است، یاران چاره چیست؟

           چهار  روزی  هر چه با دا با د، با ید  زیستن  ( بیدل)

_« زنده گی کردن من، مردن تدریجی بود

                       آنچه جان کند تنم، عمر حسابش کردم» (فرخی یزدی)

زنده گی انسان افزود براینکه بعد مکانی دارد،یعنی دربخشی از طبیعت وجهان زنده گی را آغاز کرده است، بعد« زمانی »هم دارد یعنی در قید وبند« زمان » هم است.

_ « زنده گانی، چه کوته وچه دراز               نه   به  اخر  بمرد   با ید   باز

                     خواهی  اندر عنا د شدت  زی                 خواهی اندر امان، به نعمت وناز( رودکی)

عرفا معتقد اند که « زنده گی» یعنی عشق است وجوهر انسان ازعشق آفریده شده است و در قرآن کریم اولین سورهء نازل شده از جانب خدا به پیامیر اسلام از علا قه وعشق،سخن رانده شده است« اقراءباسم رب کاالذی خلق، خلق الانسان من علق » :

_« گوهر زنده گی، از عشق طلب

                          گنج پاینده گی، از عشق طلب»( مولا نا جامی )

جلال الدین بلخی هم گوید:

_ « مرده بدم،زنده شدم گریه بدم، خنده شدم

دولت عشق آمد و من، دولت پا ینده شدم »

« گوهر زنده گی» یک اصل واحد مشترک میان همه جانداران روی زمین است.و« راز زنده گی» دراشکا ل یا مکانیزم ها وبردار های مادی انست.« راز زنده گی» در ماهیت ودر« معنای »آنست...انسان بعنوان « موجود زنده» دارای یک اصل ومنشاء زمینی است.وانسان به معنای « موجود ما دی» دارای یک اصل ومنشاء کیهانی است.» ( 2) حافظ گوید:

_ « آدمی در عا لم  خا کی نمی  آید  بد ست

       عا لمی دیگر بباید ساخت و از نو، آدمی»

_ « در خا کد ان ما، گهر زنده گی ، گم ا ست

                      این گوهری که گم شده ، ماییم یا که اوست؟» ( صایب )

     مولا نا،به « نیستی» باور ندارد ومیگوید که همه هست ها ،پای در نیستی دارند.وهمه نیست ها،پای درهستی.به پندار مولانا، زنده گی، همچنان ادامه دارد. انسان، نمی میرد ، بلکه در ظاهر ناپدید میگردد.حا ل انکه وجود دارد.انسان از نظر جسمی میمیرد تا دوباره بشکل بهتر وکاملتر باز گردد.:

_ « بمیرید بمیرید،در این عشق، بمیرید           در این عشق چو مردید،همه روح پذیرید

       بمیرید، بمیرید،از این مرگ، نترسید           از این خا ک، بر آیید، سما وا ت بگیرید»

برخی از متفکرین،به ( میعاد)« زنده گی پس از مرگ» باور ندارند ومیگویند که انسان که مرد، باز پس نمیگردد.:

_« از جملهء رفته گان این راه دراز             باز آمده کیست، تا بما گوید راز

              پس بر سر این دو راههء آز ونیاز            تا هیچ نما نی که  نمی آیی  باز ( خیام )

ویا:

« می خور که هزار بار پیشت گفتم:        باز آمد نت نیست، چو رفتی، رفتی »  ( خیام )

کلیم کاشانی هم بیتی به همین مضمون دارد :

_ « وضع زما نه ، قا بل دیدن دو باره  نیست

        رو پس نکرد، هرکه از این خاکدان گذشت»

برخی ها،زنده گی را تلاش آرزو ها وتحقق امیال انسان می پندارند وعده ای هم پوچ وزود گذر وبیوفا که قبایی جز مدعا ندارد. ومی گویند که چاره نیست وراه گریزی از زنده گی وجود ندارد تا زنده گی نکنی، به هستی جاودانگی، رسیده نمیتوانی:

_ « تپش است زنده گانی، تپش است، جاودانی           همه ذره های خاکم، دل بیقرار با دا

                      نه به جاده ای قرارش، نه بمنزلی مقا مش             دل من مسافر من، که خداش یار با دا ( مولا نا)

_ « زنده گا نی را قبا، از مد عاست            کاروانش را دراء از مدعا ست

                             زنده گی، درجستجو پوشیده است          ا صل او، در آرزو، پوشیده ا ست» ( اقبال لاهوری)

_ « آه ای زنده گی منم که هنوز             با همه پوچی از تو لبریزم

                            نه بفکرم که رشته، پاره کنم             نه برآنم که از تو، بگریزم» ( فروغ فرخزاد)

_ « قبای زنده گانی، چاک تا کی             چو موران آشیان در خاک، تا کی

                         به پرواز آی وشاهینی، بیاموز           تلا ش دانه  در خا شا ک، تا کی؟ ( اقبال لاهوری)

« زنده گی» ، گاهی خار در جگر و سوزن در پاست و زمانی هم اندوه بود ونبود :

_ « زنده گا نی، درجگر خار است و در پا، سوزن ا ست

                     تا   نفس  با قیست،   در  پیراهن  ما، سوزن   ا ست ( بید ل )

_ « در کشت زنده گا نی آنکس چه گل کند؟

عمرش که صرف در غم بود ونبود، بود» ( عشقری)

فرخی یزدی، زنده گی را در آزاده گی وآزاد زیستن ، زیبا و خوش ایند میداند،نه در اسارت وبنده گی:

_ « زنده گی آخر سر آید، بنده گی در کار نیست

بنده گی گر شرط با شد، زنده گی در کار نیست

« در همه تمدنهای قدیم شرقی، فلسفهء زنده گی وبطور کلی سازماندهی زنده گی از فرد تا جامعه، برپایهء دین قرار داده شده بود. از همین جهت، انقلاب فکری « رنسانس»، مرحله ایست سرنوشت ساز در تاریخ اروپا که در سایهء آن، جوامع ارپایی، توا نستند خود را از این بن بست فلسفهء دینی، رها سازند ومانند یونانیان باستان، همه شاهراه های دانش وبینش را به روی خود بکشایند. چنین انقلاب فکری،هرگز در هیچکدام از تمدنهای بزرگ شرق ، انجام نگرفته وهیچ نوع اندیشهء مستقل از تفکر دینی نتوانست در آن، پا بگیرد.« 3 »

در ادب فارسی، گاهی ( عمر) هم بمعنی زنده گی آمده ا ست: در دو بیت زیر از بیدل:

_ « نا قدر دان عمر، چو من هیچکس مبا د          بعد  از  وداع  گل، به  بهار  آشنا  شدم »

_ « ز رفتن تو من از عمر، بی نصیب شدم          سفر تو کردی و من،در وطن غریب شدم »

    یکی از معنا های زنده گی هم مبارزهء اضداد در درون انسان ،طبیعت وجامعه است.مبارزه میان مرگ وزنده ماندن ،مبارزه میان فقر وغنا،علم وجهل، زشتی وزیبایی ،نیکی وبدی ،جنگ و صلح، عدل واستبداد و سایر پدیده ها وارزش ها در زنده گی انسان ها وحیوانات می بینیم که قوی ها، ضعفا را برای بقای حیات خود نابود میکنند حکام وشاهان ، برای دوام حیات حاکمیت خود ،مخا لفان ضعیف خود را سر به نیست میسازند.؛ ثروتمندان، آخرین شیوه های بهره برداری از حا صل رنج فقرا را بکار می برند تا بر ثروت خود بیفزایند.«    نباید برای خوشبختی کوشش کرد.احتیاجی به خوشبختی نیست.معنای زنده گی، در خوش بختی نیست.ورضا مندی از خود، انسان را ارضاء نمیکند.زیرا بدون شک، مقام انسان، خیلی والاتر از اینهاست.وهستی، در هر لحظه، باید هدفی بس عا لی داشته باشد...» (4 ) در بیت های زیر توجه کنیم :

_ « عاجز کشی است، شیوهء ابنای روزگار

      بیدل به چشم خیره نگاهان، زبون مباش » ( بیدل)

_  « تا کی دامن به گرد ظلم آ لودن          باید   رحمی به   حا ل  خود   فرمودن

               از کشتن پشه ای ضعیف ایغا فل         خونی که چکد ، خون تو خواهد بودن ( بیدل)

_ « ای مروت سر برآر از جیب انصاف وببین

                   تا  چها  از  گردش  افلاک، می  بینیم   ما  ( صایب )

_ « اگر بمرد عدو، جای شاد مانی نیست

                   که زنده گانی ما نیز، جاودانی نیست»( سعدی )

   آیا ملتهای مانند فلسطین، عراق وافغانستان که استکبار جهانی ، زنده گی را برای شان برزخ ساخته اند وروزانه صد ها نفر قربانی دهشت افگنی ، ترور کشتار جمعی وخشونت های سیاسی، مذهبی وقومی میشوند، حق ندارند فریاد بکشند وبگویند که :

_ « ای زبر دست زیر دست آزار!                 گرم تا کی بما ند این با زار ؟

                   به چه کار آیدت ، جها ن داری              مردنت  به ، ز مردم آزاری !» ( سعدی )

_ « میازار موری که، دانه کش است         که جان دارد و جان شیرین، خوش است » ( سعدی )

زنده گی، خضر و آب حیات :

        در روایات دینی آمده است که خضر ( یکی از انبیا) به چشمهءآب زنده گانی د ست یا فت وبا نو شیدن آب آن چشمه، عمر جاودانی را نصیب گردید.میگویند:اسکندر ذوالقرنین نیز تلاش برای پیدا کردن آب زنده گانی کرد اما ره به ظلمات برد وخداوند، نصیبش نگردانید. این داستان در ادب فارسی ، باز تاب گسترده ای یا فته است.سعدی گوید:

_ « ای خضر، حلا لت نکنم چشمهء حیوان        دانی که سکندر به چه محنت طلبیده است»

حافظ نیز گوید:

« آب حیوان تیره گون شد، خضر فرخ پی کجاست؟

خون چکد  از  شاخ  گل،  ابر بهاران  را چه شد؟

_ « فیض ازل به زور زر ار آمدی بدست

                    آب  خضر، نصیبهء  اسکندر  آمدی » ( حا فظ )

شاعران، لب و دهان و زنخدان معشوق را هم به چشمه ء آب حیوان تشبیه کرده اند. در دو بیت زیر از سعدی و بیتی از صایب:

_ « چون خضر دید آن لب جا نبخش دلفریب            گفتا که دید، چشمهء حیوان، دهان تست»

_ « گر برین چاه زنخدان تو ره بردی خضر             بی نیاز آمدی از چشمهء حیوان د یدن »

_ « ما از این هستی ده روزه، به تنگ آمده ایم          وای بر خضر که، زندانی عمر ابد ا ست»

انسان و آ ب زنده گی:

_ « ای آب زنده گا نی، ما  را ربود  سیلت

                    اکنون حلا ل با دت، بشکن سبوی ما را» ( مولا نا)

یعنی سیل عشق که بنیاد ما را کنده است،آن عمر جاو دانگی را نصیب ما گردان وسبوی عمر چند روزهء ما را بشکن :

در مرگ شمس الدین محمد جهان پهلوان از خسرو وشیرین نظامی:

_ « بری نا  خورده از باغ جوا نی            چو  ذو القرنین، ز آب  زنده گا نی

            شهادت یا فت از زخم بد اندیش          که با دش آن جهان پاداش ازین بیش »

بیتی با یادی از بهار جوانی وحسرت پیری ، از استاد ابراهیم خلیل :

_ « بهار زنده گی  رو در خزان  آورد، دلگیرم

    بود معنای این صورت، خط سیمای تصویرم»

در پایان، دو بیت از یک غزل نغز شایق جمال را که از زنده گی نا لیده ا ست ،وچند بیت از یک غزل بیدل را با هم میخوانیم:

گر زهستی مدعا، خونا بهء دل  خوردن ا ست          میشود  بیقدر،  آخر،  در   نظر  ها،   زنده گی

در سراغ  گوهر  یکدانهء   راحت  کی   نیست؟         می  دواند   عا لمی   را  تا  و  با لا ،  زنده گی

_« بسکه بی رویتو خجلت کرد، خرمن زنده گی            بر حریفان مرگ دشوار است و برمن، زنده گی

با چنین دردی که باید زیست دور از دوستان              به که  نپسندد  قضا بر هیچ  دشمن،  زنده گی

گه به  منظر می فریبد، گه به با مت، می برد              میکشد تا خا نهء گورت، به هر فن ، زنده گی

     _____________( هالند_نومبر 2006 )

یاد داشت:

 1 _ 2 : معما یی بنام « اصل ومنشاء» _ دوکتور پرویز ملکی ره آورد ص ( 74 )

3 _ همانجا  4 _هدف اد بیا ت_ ماکسیم گورکی، ص 32 .

 

 

 


بالا
 
بازگشت