خوشه هايی ازخرمن پربارادبيات، تاريخ وفرهنگ

 

        تهيه وگردآورنده:  توفيق امانی

) قسمت نهم)

 

محتشم كاشاني

 

بازاين چه شورش است كه در خلق عالم است

با ز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

باز اين چه رستخيز عظيم است كز زمين 

 بي نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است

اين صبح تيره باز دميد از كجا كزو

كار جهان و خلق جهان جمله درهم است

گويا طلوع مي كند از مغرب آفتاب

 كآشوب در تمامي ذرات عالم است

گر خوانمش قيامت دنيا بعيدنيست 

اين رستخسز عام كه نامش محرم است

در بارگاه قدس كه جاي ملال نيست 

سرهاي قدسيان همه بر زانوي غم است

جن و ملك بر آدميان نوحه مي كنند 

گويا عزاي اشرف اولاد آدم است

خورشيد آسمان و زمين نور مشرقين

پرورده كنا ررسول خدا حسين.

 

فياض لاهيجی در مدح فاطمه زهرا

 

چنان به صحن چمن شد نسيم روح افزا

كه دم ز معجز عيسي زند نسيم صبا

ز بس هوا طرب انگيز شد به صحن چمن

ز ذوق غنچه نمي گنجد اندرون قبا

نهال سروز چمن سر به ابر مي سايد

ز بس گرفته ز فيض بهار نشو ونما

ز بس كه عيش فزا گشته موجهاي نسيم

كند به كشتي غم كار موجه بر دريا

چگونه مرغ نشيند خمش كه فيض نسيم

زبان سوسن خاموش را كند گويا

چسان ز جلوه ي پرواز بلبل استد باز

كنون كه صورت ديبا پرد به بال صبا

ميان ابر سيه آفتــــــاب پنهان اســت

چــو زير طره ي شبرنگ چهره زيبا

شده است قوس قزح چون كمان حلاجي

كه پنبه مي زند از ابر و مي دهد به هوا

شكفته مي وزد هر حرف غنچه از قلمم

گه رقم زدنش چون كنم خيال صبا

چنين كه روح فزا گشته است پنداري

هوا شميم گرفته ز تربت زهرا (س)

چه تربتي كه بود آبروي گوهر دين

چه تربتي كه بود نور چشم نور و ضيا

چه تربتي كه بود تنگش از گرانقدري

عبير جيب و بغل گر نمايدش حورا

خجسته تربت پاكي كه گوهر عصمت

در او گرفته چو در در دل صدف مأوا

نهانگلشن عصمت گل صديقه ي دين

سرور سينه ي بي كينه ي رسول خدا

گرانبها صدف گوهر حسين و حسن

قيـــــاس منتـــــج قــدر ائمّـــه والا

زهي جلالت قدري كه زاده ي نسبش

بزرگ ملت و دين است تا به روز جزا

بود ز غايت عصمت به ذات پاكش ختم

چنانكه ختم نبوت به خواجه ي دو سرا

عروس كنه جلالش نقاب نگشايد

مگر به حجله ي علم خداي بي همتا

طهارت نسب او را سلامي از آدم

جلالت حسب او را پيامي از حوا

مرا چه حد كه كنم وصف رتبه ي شأنت

مرا چه حد كه شوم در خور تو مدح سرا

تويي كه مدح تو كرده خداي عز و جل

تويي كه وصف ترا كده خواجه ي دو سرا

نقاب قدر تو بگشوده بضعة منـّــــي

علو شـــــأن تو بنموده از من آذاها

چه حاجت است به تعريف رتبه ات كه بس است

علو شأن تو را رتبه ي ائمه گوا

غبار درگهت آرايش نسيــــــم بـــــهــــار

ز گــــرد بارگهـــــــت آبروي باد صبا

خدايگانا سويم توجهي كــــــه شــــــود

ز پــــا فتادگيــــم دستگيــــر روز جـــزا

من و مناسبت خدمتت زهي اميــــــد

مــــن و موافقت طاعتت خجسته رجا

مرا توقع لطفت بسي است حسن عمل

مرا توجه فضلت بس است خير جزا

ز من نه در خور شأن تو مدحتي لايق

ز من نه در حق جاهت ستايشي بسزا

من و ستايش فضل تو دعويي است خلاف

من و سرودن مدحت مظنه اي است خطا

كه معترف به جلال تو ام زهي توفيق

كه معرفت به تو ام حاصل است شكر خدا

هميشه تا كه ز لطف و ز قهر در عالم

معززنـــــــد احبّــــــا مذلّلنــــد اعدا

عزيز لطف تو بادا چو دوستان فيّـــاض

ذليل قهر تو اعدا هميشه در همه جا.

 

وصال شيراز ي

گيرم حسين سبط رسول خدا نبود

گيرم كه نور ديده خير النسا نبود

گيرم يكي ز زمره اسلام بود وبس

از مسلم اين ستم به مسلمان سزا نبود

گيرم به زعم نسل زنا ، بود كافري

بر هيچ كافر اين همه عدوان روا نبود

گيرم نبود سينه اوو مخزن علوم

آخر زمهر بوسه گه مصطفي نبود ؟

اي ظالمان امت و بيگانگان دين

يكتن از آن ميان به خدا آشنا نبود

گيرم كه خون حلق شريفش مباح بود

شرط بريدن سر كس از قفا نبود

اي پور سعد شوم كه از بهر نان ري

دين را فروختي و بچشمت حيا نبود

با دشمنان دين به خدا گر رسول بود

هرگز به اين ستم كه تو كردي رضا نبود

آتش به آشيانه مرغي نمي زنند

گيرم كه خيمه ، خيمه آل عبا نبود

ترسم زطعن و سر زنش دشمنان دين

گر گويم از جفاي تو با سروران دين

 

صباحي بيدگلي

افتاد شامگه به كنار افق نگون

خور چون سر بريده ازين طشت واژگون

افكند چرخ مغفر زرين و از شفق

در خون كشيد دامن خفتان نيلگون

اجزاي روزگار بس ديد انقلاب

گرديد خاك بي حركت ، چرخ بي سكون

كند امهات اربعه ز آباي سبعه دل

گفتي خلل فتاد به تركيب كاف و نون

آماده قيامت موعود هر كسي

كايزد وفا به وعده مگر مي كند كنون ؟

گفتم محرم است و نمود از شفق هلال

چون ناخني كه عمزده آلايدش به خون

يا گوشواره اي كه سپهرش زگوش عرش

هر ساله در عزاي شه دين كند برون

يا ساغري است پيش لب آورده آفتاب

بر ياد شاه تشنه لبان كرده سرنگون

جان امير بدر و روان شه حنين

سالار سروران سر از تن جدا حسين

افتاد رايت صف پيكار كربلا

لب تشنه صيد وادي خونخوار كربلا

آن روز ، روز آل علي تيره شد كه تافت

چون مهر از سنان ، سر سردار كربلا

پژمرده غنچه لب گلگونش از عطش

وز خونش آب خورده خس وخار كربلا

لخت جگر نواله طفلان بي پدر

وز آب ديده شربت بيمار كربلا

ماتم فكند رحل اقامت دمي كه خاست

بانگ رحيل قافله سالار كربلا

شد كار اين جهان زوي آشفته تا مگر

در كار آن جهان چه كند كار كربلا ؟

گويم چه سر گذشت شهيدان كه دست چرخ

از خون نوشته بر در و ديوار كربلا

افسانه اي كه كس نتواند شنيدنش

يا رب بر اهل بيت چه آمد ز ديدنش

 

وحشي بافقي 

روزي است اينكه حادثه كوس بلا زده است

 كوس بلا به معركه كربلا زده است

روزي است اينكه دست ستم ‏‏‏‏‏، تيشه جفا

بر پاي گلبن چمن مصطفي زده است

روزي است اينكه بسته تتق آه اهل بيت

چتر سياه بر سر آل بقا زده است

روزي است اينكه خشك شد از تاب تشنگي

آن چشمه اي كه خنده بر آب بقا زده است

روزي است اينكه كشته بيداد كربلا 

زانوي داد در حرم كبريا زده است

امروز آن عزاست كه چرخ كبود پوش

بر نيل جامه خاصه پي اين عزا زده است

امروز ماتمي است كه زهرا گشاده موي

بر سر زده ز حسرت و واحسرتا زده است

يعني محرم آمد و روز ندامت است

روز ندامت چه ، كه روز قيامت است

اي كوفيان چه شد سخن بيعت حسين

 و آن نامه ها و آرزوي خدمت حسين

اي قوم بي حيا چه شد آن شوق و اشتياق

آن جد و جهد در طلب حضرت حسين

از نامه هاي شوم شما مسلم عقيل

با خويش كرد خوش الم فرقت حسين

با خود هزار گونه مشقت قرار داد

اول يكي جدا شدن از صحبت حسين

او را بدست اهل مشقت گذاشتيد

كو حرمت پيمبر و كو حرمت حسين ؟

اي واي بر شما و به محرومي شما

افتد چو كار با نظر رحمت حسين

ديوان حشر چون شود و آورد بتول

پرخون بپاي عرش خدا كسوت حسين

حالي شودكه پرده زقهر خدا فتد

وز بيم لرزه بر بدن انبيا فتد

يا حضرت رسول حسين تو مضطر است

وي يك تن است و روي زمين پرز لشكر است

يا حضرت رسول ببين بر حسين خويش

كز هر طرف كه مي نگرد تيغ و خنجر است

يا حضرت رسول ميان مخالفان

بر خاكك و خون فتاده ز پشت تكاور است

يا مرتضي ، حسين تو از ضرب دشمنان

بنگر كه چون حسين تو بي يارو ياور است

هيهات تو كجائي و كو ذوالفقار تو

امروز دست  و ضربت تو سخت در خور است

يا حضرت حسن زجفاي ستمگران

جان بر لب برادر با جان برابر است

اي فاطمه يتيم تو خفته است و برسرش

ني مادر است و ني پدر و ني برادر است

زين العباد ماند و كسش همنفس نماند

در خيمه غير پردگيان هيچ كس نماند.

 

 


بالا
 
بازگشت