بهاران ميرسد

بهاري از پس يك فصل

بهاري از پس يك ماه

بهاري از پس يك قرن و يك سده

به خاطر باز ميگردد

بهار شهر و ده  ملك من

آن رنگ ديگر داشت

جهان دشت از قرمز گلان انبار ميگرديد

و باغ از نسترن پر بود

و غچي شاد ميباليد

و مرد و باوه شهر و ديار من

بسوي نوبهار بلخ

به شهر دوستي و باز پرسي ها

به شهر آشتي و هم مروت ها

به سوي روضه پاك علي مولا

سفر در پيش ميكردند

و يادم بود

آن سالي

بهاران را به شهر نوبهار بلخ

به تجليل و تماشا داشتم من

و قلبم بود مالامال از شادي

غم و افسردگي رخت سفر داشت

كنون هم يك بهاري آمده از ره

و من آواره ام در شهر غربت ها

به شهر بيكسي و بي بهاري ها

تك و تنها

چه رنجورم درين فصل بهارش ها

تراوش ها

چه دلتنگم بهاران را به شهر نوبهار بلخ

در آنجا جنده مولا

به شهر آن سخي

شير خدا يا آن علي مرتضي

در اوج ميگردد

و جنده بيرق آن شاه

به تغ محكمي در پاي ميآستد

بهاران زنده ميگردد

خروش و جنبشي در قلب هريك اوج ميگيرد

و ساز زندگي از سر مي آغازد

بهاري از پس يك فصل مي آيد

و فصل من هنوز سرماست

بهاران را به من راهي زآمد نيست

خدايا

كاش روزي هم

تو حازم را

به فصل گل

به فصل ميله سرخ گلان دشت

به جمع از خودي هايش

فرا خواني

و من هر سنگ سنگي را

و من هر مشت خاكي را

به بار و بار ها بوسم

كه تا رگ رگ وجود من

به اين فصل طراوش ها

 به پا خيزد

بهار و زندگي جويد

 

 

***************************

بهار ميشود

عزيز من بيا

ببين

به ملك من بهار ميشود

شگوفه ميشگفد

زمين چه سبز ميشود

و لاله هاي دشت

برنگ خون

برنگ ميهنم

ززير برف ها بلند ميشود

طراوتي عجب

به سنگ و كهسار ميدمد

نسيم صبحدم

معطر بهار را

به خانه خانه ميكشد

به كلبه كلبه ميبرد

بدست دانه دانه آدمان

بدست شاخ و پنجه درخت

بدست دشت و دره ها

بدست مرده هاي قرن

ميدهد

و آدمان

و شاخ و پنجه درخت

و دشت و دره ها

و مرده هاي قرن

به يك مشام از بهار ملك من

بلند ميشود

شگوفه ميكند

سبز ميشود

و باز مرده ميشوند

عزيز من

تو فرصتي بيا به ملك من

كه روز نو بهار ميشود

 

 


بالا
 
بازگشت