تاريخ سخن ميگويد: چگونه آمريکا شکارافراطيون شد؟

 

تهيه ، تدوين وپژوهش )راد مرد)

)قسمت سوم (

خيزش جنگجويان سربه کف

با آن همه سلاح
با آن همه ستوه
با آن همه گلوله كه بر پيكر تو ريخت
ارنستو
اين بار هم دروغ در آمد هلاك تو
آنان كه تند تند تو را خاك مي كنند
 آنان كه زهر خند به لب دست خويش را
 با گوشه هاي پرچم تو پاك مي كنند
كه : ديگر تمام شد دنيا به كام شد
تاريك طالعان تبه كار بي دلبند
 خامان غافل اند
 تو زنده اي هنوز كه بيداد زنده است
تو زنده اي هنوز كه باروت زنده است
 تو در درون هلهله هاي دلاوران
تو در ميان زمزمه دختران كوه
در شعر و در شراب و شبيخون تو زنده اي
آوازه خوان گذشت و ليكن ترانه اش
گل مي كند به دامنه كوهپايه ها
خورشيد هاي شب زده بيدار مي شوند
يك روز از كمينگه تاريك سايه ها
مردي و يك تفنگ
مردي و كولهباري از نان و از غرور
آزاده اي گشاده جبين قامت استوار
يك روز بر وزارت كوبا نشسته تند
روز دگر به خون
در سنگر بوليوي دور از ديار يار
آه اي پلنگ قله آه اي عقاب اوج
گر آفرين خلقي شايسته تو بود
مرگي بدين بلندي بايسته تو بود
 آه اي بزرگ اميد
 اينك كه مرگ مي بردت بر سمند خويش
 اين گونه كامياب
اين گونه پر شتاب
گر آرزوي دير رست را سراغ نيست
در قلب ما بجوي
آتش
 آهن
ويرانگي و خشم
در قلب ما ببين كه
ويتنام ديگري است.کسرايي.

خیزش یکباره و زودگذرطالبان در افغانستان ویران از جنگ، بحران سوم در دهه ی 1990 بود که سیاستگزاران ایالات متحده را به چالش خواند. کتاب "احمد رشید" با نام "طالبان: اسلام ستیزه گر، نفت و بنیادگرایی اسلامی در آسیای میانه" پژوهشی برجسته درباره ی پیدایش، رشد و صعود طالبان به قدرت است. رشید، گزارشگر و مامور پاکستانی بود که سال ها رویدادهای افغانستان و سازمان امنیت پاکستان را پوشش می داد. بگفته ی رشید طالبان نه تنها قویا از سوی عربستان سعودی حمایت مالی میشد و نه تنها سازمان امنیت پاکستان نیروی اصلی پس پرده ی پیروزی طالبان در افغانستان اسیر در چنگال خدایگان جنگ بود، که ایالات متحده نیز طالبان را پشتیبان بود. رشید می نویسد: "در میانه ی 1994 تا 1996، ایالات متحده ی آمریکا بوسیله ی متحدانش یعنی پاکستان و عربستان سعودی از طالبان حمایت سیاسی کرد، دلیل واشنگتن برای چنین حمایتی، به زعم او، ماهیت ضد ایرانی، ضد شیعه و هوادار غرب طالبان بود. آمریکا چون در اندیشه ی اجرای پروژه ی یونوکال [پروژه ی احداث خط لوله ی ترکمنستان از طریق افغانستان] بود، حمایت خود را از طالبان در میانه ی 1995 تا 1997 بیشتر نیز کرد." او می نویسد بسیاری از دیپلماتهای ایالات متحده "افراد طالبان را ساده اندیشانی ایده آل پرور و در انتظار ظهور، همانند مسیحیان معتقد به تولد دوباره  مسیح، می نگریستند."

پشتیبانی ایالات متحده از طالبان امری استراتژیک بود. این سیاست بازتاب تز "کمربند سبز اسلامی" برژینسکی و رویای کیسی برای نفوذ در اتحاد شوروی بوسیله ی اسلام بود. در جهان پس از جنگ سرد نیز، ایالات متحده در پی منافع خویش در سرزمین های نفت خیز آسیای میانه بود و در خلال دهه ی 1990، واشنگتن برای حفظ منافعش به هر وسیله یی دست می یازید. از دید آمریکا، عربستان سعودی و پاکستان در زمره ی متحدانش و روسیه، چین، هند و ایران رقبای او بودند. یادداشت وزارت امور خارجه به تاریخ 1996، درست پیش از آنکه کابل بدست نیروهای طالبان بیفتد، درباره ی حمایت روسیه، ایران و هند از نیروهای ضد طالبان در افغانستان هشدار داد، زیرا همه ی آنها از بنیادگرایی سنی هراس داشتند.

گراهام فولر، در کتابش "آینده ی اسلام سیاسی"، بدقت اینکه چگونه تهدید طالبان کشورهای منطقه را بر آن داشت تا با ایالات متحده در آسیای میانه به مقابله برخیزند، توصیف می کند:

"قدرت های عمده ی خارجی، در صورت قدرت گرفتن طالبان، از رویدادهای افغانستان متاثر بودند؛ ایران چون طالبان سخت ضد شیعه بود، و به خشونت با شیعیان استان "هزارا" در افغانستان برخورد می کرد، با این گروه ضدیت داشت. روسیه، ازبکستان و تاجیکستان از نفوذ نگرش طالبان و توسعه طلبی جنبش اسلامی به آسیای میانه هراس داشتند. هند نیز بلحاظ جغرافیایی در پی مهار سلطه ی استراتژیک پاکستان که در صورت پیروزی طالبان رخ می نمود، بود. واشنگتن در آغاز، عکس العملی نشان نداد و با اصرار پاکستان مبنی بر اینکه طالبان رویه یی ضد آمریکایی نخواهد داشت، به وحدت افغانستان پس از سالها جنگ داخلی ویرانگر برای احداث خط گاز ترکمنستان از طریق افغانستان به اقیانوس هند، کنترول بر کشت و تولید خشخاش و سرکوب چریکهای مسلمان و اردوگاههای آموزش نظامی بجا مانده از جهاد ضد شوروی در افغانستان امیدوار بود." بودن یا نبودن جنگ سرد ایالات متحده را از به چالش کشیدن آشکار هژمونی روسیه در آسیای مرکزی و افغانستان در راستای منافعش باز نمی داشت. بگفته ی شیلا هیسلین، عضو شورای امنیت ملی، سیاست ایالات متحده "برانگیختن کشورهای نفت خیز برای شکستن انحصار روسیه(رویدادهای گرجستان و اوکراین نمونه هایی از این دست هستند) بر انتقال نفت از منطقه و آشکارا بالا بردن امنیت انرژی غرب از طریق فراهم کردن انواع محصولات نفتی بود." یونوکال حامی نخستین پروژه های خطوط نفتی برای تضمین تنوع محصولات نفتی، بسیاری از شخصیت های پیشین ایالات متحده را  برای پیشبرد نقشه اش به استخدام خود در آورد. از هنری کیسینجر تا زلمای خلیل زاد سفیر پیشین ایالات متحده در افغانستان سهامداران این کمپانی شدند. خلیل زاد، کارشناس موسسه ی راند در 1996 گفت: "طالبان مانند ایران نماینده ی بنیادگرایی ضد آمریکایی نیست. بنیادگرایی طالبان با مدل سعودی همخوانی دارد. این گروه آمیزه یی از ارزشهای سنتی پشتو و تفسیر ارتدوکسی از اسلام را تبلیغ می کند." افزون بر عربستان سعودی و پاکستان، دو متحد دیگر ایالات متحده یعنی اسرائیل و ترکیه به استراتژی منطقه یی ایالات متحده برای کنار زدن روسیه و کنترل ایران پیوستند. در دهه ی 1990، واشنگتن ترکیه را که میرفت تا مسحور جنبش اسلامگرایی وابسته به اخوان المسلمین شود به گسترش دامنه ی نفوذش در آسیای میانه که به زعم آنها جمعیت ترک زبان بزرگ آنجا آماده ی پاسخگویی به جنبشی پان ترکیستی به رهبری ترکیه از استانبول تا چین بودند، برانگیخت. این درست زمانی بود که اسامه بن لادن پس از درخواست از وی برای ترک سودان در 1996، ستاد فرماندهی خویش را در افغانستان پی می ریخت. رهبران طالبان که میزبان بن لادن بودند و رفته رفته بر وابستگیشان به پشتیبانی مالی بن لادن افزوده می شد، برای بازی دادن ایالات متحده، با شخصیت های آمریکایی، مردان نفتی و پژوهشگران دانشگاهی دیدار می کردند. دولت کلینتون و یونوکال که ترجیح می دادند طالبان را گونه فرعی الیت حاکم در عربستان سعودی بدانند در آغاز از اعتراضات گروههای دفاع از حقوق زنان علیه طالبان به دلیل رفتار نفرت انگیزشان در برابر زنان افغانی چشم پوشیدند. یکی از شخصیت های وزارت امور خارجه گفت: " جریان طالبان مانند سعودیها با همان ویژگیها پیش خواهد رفت؛ حضور آرامکو، احداث خطوط نفتی، حاکمیت امیران، نبود پارلمان و قوانین شریعت فراوان مشخصه ی حکومت طالبان خواهد بود. درست همانند وهابیت سعودی. می توانیم با آنها کنار بیاییم." دوره ی همکاری ایالات متحده با طالبان از 1994 تا 1998 ــ پس از انتقاد آمریکا از بن لادن و متحدان افغانش و دو بمب گذاری در سفارت آمریکا در آفریقا پایان گرفت ــ توماس گوتیر، رئیس مرکز پژوهش درباره ی افغانستان و از اعضای هیات علمی دانشگاه نبرسکا، از مشاوران کلیدی یونوکال بود. در میانه ی جنگ افغانستان و پس از آن مرکز گوتیر 60 میلیون دالر کمک رسمی از دولت فدرال برای برنامه های "آموزشی" درباره ی افغانستان و پاکستان دریافت کرد. هرچند هزینه ی کارهای گوتیر از کانال "آژانس وزارت امور خارجه برای توسعه ی جهانی" تامین میشد، پشتیبان واقعی این مرکز سیا بود. اکنون ماهیت برنامه ی آموزشی گوتیر مشتمل بر تبلیغات پر سر و صدا درباره ی اسلامگرایی و از آن میان تهیه ی کتب کودکان که در آن شمارش با شمردن تعداد سربازان روسی کشته شده و افزودن شمار کلاشنیکف ها، در پوشش بنیادگرایی اسلامی و تعالیم مذهبی به آنها آموخته می شد، فاش شده است. طالبان چنان شیفته ی آثار گوتیر شدند که آن کتب آموزشی را بکار بستند و زمانی که یک هیات نمایندگی از سوی طالبان در 1997 به واشنگتن سفر کردند، در شهر اوماها برای تجلیل از مرکز گوتیر توقف کردند. در سال 1999، هیات نمایندگی دیگری از سوی طالبان که فرماندهان نظامی در پیوند با بن لادن و القاعده نیز در میانشان بودند، در خلال دیدار از یادبود ملی کوه راشموراز سوی گوتیر اسکورت شدند. بگفته ی روزنامه ی "اوماها ورلد هرالد" گوتیر گفته بود: "اگر با آنها همنشین شوید خواهید دید که مذهبیونی معمولی هستند." در پی اشغال افغانستان بدست ایالات متحده در سال 2001، یکی از مهمترین وظایف، جمع آوری کتابهای آموزش اسلامی گوتیر (با سرمایه گذاری سیا) بود که طالبان از آنها در مدارس افغانستان استفاده می کردند. واشنگتن پست گزارش کرد: "کتابهای آموزش الفبا، پر از سخنانی درباره ی جهاد بود."

با پایان دهه ی 1990، راست اسلامی در خاورمیانه و جنوب آسیا جایگاهی نگران کننده داشت. اسلامگرایان، در مصر و الجزایر سرکوب شده بودند ولی کم و بیش حضور داشتند. اسلامگرایان در افغانستان، ایران و سودان، زمام امور جمهوریهای اسلامی رادیکال و رژیم های دیکتاتوری را در دست داشتند. در پاکستان وعربستان سعودی نیز، هرچند رفته رفته با خاندان سلطنتی سعودی و ارتش پاکستان ناسازگار می شدند، در قالب اتحاد با  الیت حاکم، همچنان از قدرت بسیار برخوردار بودند. اسلامگرایی در ترکیه نیز موقعیتی بی مانند کسب می کرد و راستگرایی اسلامی که با اخوان المسلمین جهانی و محافل سری شیوخ نقشبندی در ارتباط بود، تهدیدی برای سنت سکولاریستی 70 ساله ی ترکیه از دوره ی آتاتورک به این سو می شد. پس از انقلاب ایران تا واپسین سالهای دهه ی 1990، تقریبا هیچ کس در ایالات متحده، مشکل ساز بودن اسلامگرایی در خاورمیانه را گمان نبرد. حتی به گفته ی "ووسلی" و شخصیت های دیگر سیا، دولت ایالات متحده بکلی از زیرمجموعه ی خشونت طلب اسلامگرایی که به نام گروه های تروریست اسلامی خوانده می شدند ــ به جز حزب الله ــ چشم پوشید. سرانجام، یک سلسله رویدادهای تروریستی، شخصیت های ضد تروریست آمریکا و سیا را بخود آورد (ویرانی برجهای نظامی خُبر در عربستان سعودی در 1996، بمب گذاری اتومبیل در مقابل سفارت های آمریکا در کنیا و تانزانیا، و حمله ی سال 2000 به ناو هواپیما بر "یو.اس.اس کول" در سواحل یمن) آنها را بر آن داشت تا نیروهای ویژه یی برای مقابله با اسامه بن لادن، القاعده و متحدانشان، که اکنون دشمن شماره یک ایالات متحده شده بودند، تشکیل دهند. ولی تلاش ایالات متحده برای یافتن بن لادن و حذف او بطرز خنده آوری ناکام بود. سیستم اطلاعاتی 27 میلیارد دلاری ایالات متحده با 100 هزار کارمند در آژانسهای گوناگون و با امکانات گسترده ی ماهواره یی، تجهیزات پیشرفته ی مراقبت و جستجو، جاسوسان، ماموران و خبرچینان، نتوانست بن لادن را بیابد. اما همان هنگام، بسیاری از ژورنالیست های آمریکایی و اروپایی و از آن میان، گزارشگران تلویزیون CNN وFrontline  به بن لادن دسترسی داشتند و با او مصاحبه های مفصل ترتیب می دادند. کسانی چون "جان واکر لیند" آمریکایی که در افغانستان برای طالبان می جنگیدند و وفاداریشان گمان انگیز می نمود، به آسانی به بن لادن نزدیک شدند اما سیا نتوانست چنین کاری را هم تکرار کند. حمله با موشک های کروز به پناهگاههای بن لادن در افغانستان بسیار ناکام بود، حمله به تاسیسات سودان که به زعم مدعیان این یورش بدلیل ارتباط این کشور با القاعده برای تولید به اصطلاح سلاحهای کشتار جمعی بوده است، به نابودی تنها کارخانه ی داروسازی این کشور منجر شد. نقشه ی ربودن بن لادن نیز، که به دقت طراحی شده بود، بی نتیجه ماند. و آنگاه، در 11 سپتامبر 2001، معتقدان به تز برخورد تمدنها فرصتی طلایی یافتند. نگرش آنها، که تا آن هنگام با خوشبینی غریب و دور از ذهن و با بدگمانی افراطی بود، ناگهان هواداری بسیار یافت، و دولت بوش که هنوز بر کشمکش مسیحیت و اسلام صحه نگذارده بود، به تز برخورد تمدنها دست یازید تا ایالات متحده را در جاده ی توسعه طلبی بی سابقه ی امپریالیستی در خاورمیانه پیش براند.

برنارد لوئیس و ساموئل هانتینگتون

تا آن روز غم انگیز، تز برخورد تمدنها که برنارد لوئیس و ساموئل هانتینگتون آنرا پروراندند، در نظر عموم کارشناسان وزارت امور خارجه و شورای امنیت ملی، غریب می نمایید. اعتبار آکادمیک آن دو در "آوی لیگ"، دسترسی شان به مقالات معتبر "فارن افریز" و رادیکالیسم نظریاتشان، جدال انگیز و آتش افروز می نمایید، و در عمل نیز چنین شد. اما جز شمار پراکنده ی نومحافظه کارانی که در دهه ی 1990 در حاشیه بودند، کمتر کسی نظریه ی آنها را جدی گرفت. تز لوئیس ـ هانتینگتون با حمله ی متقابل بسیاری از روزنامه نگاران، پژوهشگران دانشگاهی و کارشناسان سیاست خارجی باز پس نشست. کتاب بحث انگیزش ساموئل هانتینگتون با نام "برخورد تمدنها"، در واقع بیانیه ی جنگی نومحافظه کاران است. هانتینگتون با بیان این مساله که نه راستگرایی اسلامی، که قرآن و اسلام دشمن ما است، می نویسد: "مشکل اساسی غرب، بنیادگرایی اسلامی نیست. اسلام مشکل اصلی است؛ تمدنی متفاوت که مردمانش به برتری فرهنگ خویش باور دارند و ضعف و ناتوانی آنها، برایشان عقده شده است. اسلام، تنها سازمان سیا و وزارت امور خارجه ی آمریکا را دشمن نمی داند، بلکه تمدن غرب را، که مردمانش به جهانی بودن فرهنگشان باور دارند و برتری قدرتشان آنها را به گسترش فرهنگ غرب و جهانی کردن آن وا می دارد، چنان می نگرد." صد البته پیامد مانیفست هانتینگتون هم این بود که جهان یهودی ـ مسیحی و جهان اسلام در دایره یی جنگ فرهنگی گزیر ناپذیر، گرفتار آمده اند. اینچنین، تروریست ها ــ چون القاعده که هنگام انتشار کتاب هانتینگتون شکل می گرفت ــ نه فقط دسته یی متعصب با برنامه ی سیاسی مشخص، که تبلور بیانیه ی برخورد تمدنی بودند. هانتینگتون چنانکه گویی به وی وحی شده باشد، برخورد تمدنها را تقدیر خدایگان دانسته، چنانکه بشر نمی تواند مانع آن شود. هانتینگتون ــ بدون بیان نقش ایالات متحده ی آمریکا ــ اذعان دارد که در دوران جنگ سرد، اسلام نیرویی کارآمد علیه جنبش چپ بود. او می نویسد: " در دوران جنگ سرد، برخی دولت ها و از آن میان الجزایر، ترکیه، اردن، مصر و اسرائیل، مشوق و حامی اسلامگرایان برای مقابله با کمونیست ها و جنبش های ناسیونالیستی بودند. دست کم تا جنگ خلیج فارس، حمایت های مالی گسترده ی عربستان سعودی و کشورهای حاشیه ی خلیج از اخوان المسلمین و گروههای اسلامی در کشورهای مختلف ادامه یافت." هانتینگتون توضیحی شفاف از دلیل گسست اتحاد غرب و اسلامگرایی می دهد. او می نویسد: "فروپاشی کمونیسم دشمن مشترک غرب و اسلام را از میان برداشت و هر یک از این دو، آن یک را تهدیدی برای خویش دانست. در دهه ی 1990، بسیاری از تحلیلگران دیگربار دورنمای گسترش جنگ سرد تمدنها و این بار میان اسلام و غرب را می دیدند." هانتینگتون که اسلام شناس نیست، با اشاره به " پیوند ناگسستی میان اسلام و میلیتاریسم" می گوید: " از آغاز، اسلام دین شمشیر و تجلیل از خشونت و فضیلت های جنگی بوده است." او برای اینکه کسی این نکته مورد اشاره ی وی را فراموش نکند از زبان یکی از افسران ارتش ایالات متحده می گوید: "مرزهای جنوبی ـــ یعنی مرز میان اروپا و خاورمیانه ـــ به سرعت به جبهه ی جدید ناتو بدل می شود." هانتینگتون برای بالا بردن ارزش و اعتبار تعالیم خویش و اثبات تهدید موجودیت غرب از جانب اسلام، سخنی از برنارد لوئیس نقل می کند: "از سکونت سیاهان زنگی در اسپانیا تا محاصره ی وین برای دومین بار، دوره یی نزدیک به هزار سال است، که در آن، اسلام همواره تهدیدی برای اروپا بوده است. اسلام یگانه تمدنی است که موجودیت غرب را گمان انگیز نمایانده و این را در عمل دو بار نشان داده است." براستی چگونه کشورهای فقر زده، ناتوان و از هم پاشیده ی خاورمیانه یی و آفریقایی قادر اند "غرب را به چالش کشند"؟ لوئیس و هانتینگتون در این باره سخنی نمی گویند. اما این تزی است که برنارد لوئیس از دهه ی 1950 آنرا همچنان پرورانده و باز می پالاید. لوئیس که خود پیشتر مامور امنیتی بریتانیا و حامی دیرینه ی راستگرایان اسرائیل بوده، بیش از نیم سده مبلغ و مدافع امپریالیسم و توسعه طلبی اسرائیل است. او نخسین بار عبارت "برخورد تمدنها" را در 1956 در نوشتاری در ژورنال خاورمیانه ("میدل ایست ژورنال") بکار برد. همه ی کوشش لوئیس در این نوشته، اثبات "غرب ستیزی دول عربی" بود. آن زمان، او گفت که خشم اعراب نه پیامد "مساله ی فلسطین" و نه مربوط به "مبارزه با امپریالیسم" که به زعم وی "چیزی ژرفتر و گسترده" از اینهاست. وی می نویسد: "آنچه اکنون شاهد آن هستیم چیزی نیست مگر برخورد تمدنها، در واقع به طور ویژه شاهد طغیان جهان اسلام ضد گسترش و نفوذ تمدن غرب هستیم؛ تمدنی که از سده ی هجدهم جایگزین نظم کهن شده و آنرا از هم گسیخته است.... خشم و استیصال ناشی از این امر، به طور عام، اغلب درون مایه ی ضدیت با تمدن غرب است." این نگرشی است که لوئیس بارها بدان بازگشت. او با سرزنش احساسات ضد غربی در جهان عرب و طیف گسترده ی نیروهای معتقد به چنین دیدگاهی، کوشید گناه غرب را در استعمار و چنگ اندازی به ثروت های نفتی در دوره ی پس از جنگ دوم جهانی، حمایت غرب از تشکیل دولت اسرائیل در سرزمین های عربی، و پشتیبانی ستمگرانه از حکومت های پادشاهی فاسد در مصر، عراق، لیبی، اردن، عربستان سعودی و حکومت های حاشیه ی خلیج را بزداید. لوئیس در کتاب کلاسیکش بسال 1964، با نام "خاورمیانه و غرب"، سخن از نوشداروی خویش به میان می آورد: "ما [باید] ناخشنودی و نارضایتی کنونی در خاورمیانه را نه بشکل برخورد و مناقشه یی میان دولت ها و حکومت ها، که برخورد تمدنها ببینیم." لوئیس آشکارا می گوید که ایالات متحده نباید با مجبور کردن اسرائیل به برقراری صلح، در صدد جلب همراهی اعراب بر آید. "کسانی مشتاقانه از این سخن می گویند که محقق کردن آرزوی اعراب بس آسان خواهد بود ـــ و منظور آمال و آرزوهایی است که به بهای بخش دیگری تمام می شود" مرا لوئیس از "بخش دیگر" اسرائیل است. در مقابل، لوئیس از ایالات متحده می خواهد که خیلی آسان اعراب را رها کند. او می نویسد: "غرب باید آشکارا خویش را از بند سیاست اعراب و بویژه سیاست داخلی آنها برهاند و بیش از این در صدد اتحاد با اعراب بر نیاید". چرا باید در پی اتحاد با ملت هایی برآمد که فرهنگ و مذهبشان، سرسختانه با تمدن غرب در ستیز اند؟ لوئیس، در خلال چندین دهه، بعنوان استاد دانشگاه، مربی و معلم دو نسل از شرق شناسان، دانشگاهیان، کارشناسان امنیتی بریتانیا و آمریکا، پژوهشگران و طیف نومحافظه کاران، نقش بسیار حیاتی ایفا کرد. و این در حالی بود که بی اعتنایی و خرده گیریهای بسیار از سوی دیگر دانشگاهیان و کارشناسان اسلام که او را حامی صهیونیسم و دارای نگرش ضد اسلامی می دانستند، متوجه او بود. لوئیس که خود یک یهودی انگلیسی متولد 1916 است، 5 سال، در دوره ی جنگ دوم جهانی، بعنوان جاسوس اینتلیجنس سرویس بریتانیا در خاورمیانه کار کرد و آنگاه در دانشگاه لندن مستقر شد. او در 1974، از لندن به دانشگاه پرینستون رفت و با جمعی که در آینده رهبران جنبش نوپای نومحافظه کاران شدند، پیوند یافت. ریچارد پرل، شخصیت برجسته ی پیشین پنتاگون که در مقام رئیس هیات سیاست دفاعی پنتاگون از برجسته ترین مدافعان جنگ عراق در سال 2003 بود و از دیر باز هم اندیش لوئیس است، گفت: "لوئیس بیش و کم، آموزگار [سناتور هنری] جکسون شد." لوئیس، اغلب از مرکز موشه دایان در دانشگاه تل آویوو که با آریل شارون پیوندهای تنگاتنگ داشت، دیدار می کرد. تا دهه ی 1980،  لوئیس با شخصیت های برجسته ی وزارت دفاع مراودات خوب داشت. به گفته ی "پت لنگ"، از شخصیت های پیشین سازمان امنیتی ـ اطلاعاتی وزارت دفاع (دیا)، برنارد لوئیس اغلب از پرینستون برای درس آموزی به "اندروو مارشال"، رئیس دفتر تخمین و ارزیابی وزارت دفاع و پژوهشگران پنتاگون، فراخوانده می شد. "هارولد رود"  کارشناس مسائل خاورمیانه و از دیگر شاگردان لوئیس بود که به چند زبان تسلط داشت. او دو دهه بعنوان مشاور "مارشال" در پنتاگون کار کرد. در 20 سال گذشته، لوئیس طرف مشورت بسیاری از نومحافظه کاران درباره ی اسلام و مسائل خاورمیانه بوده است. "ریچارد پرل"، "هارولد رود" و "مایکل لدین" از آن میان هستند. "جیمز ووسلی" در پاسخ به این پرسش که چه کسی لوئیس را در دوره ی تصدی ریاست سیا بوسیله ی ووسلی برای مشاوره خواست، می گوید: "کسانی آمدند و سمینارهایی ارائه کردند. به یاد دارم در یکی از همین سمینارها با لوئیس آشنا شدم." هرچند لوئیس در پوشش پژوهشهای دانشگاهی ماند و بسیاری از پژوهشگران به او بعنوان استاد تاریخ امپراتوری عثمانی استناد می کردند، وی از دهه ی 1990 کمترین تظاهری به تعلق آکادمیک خویش نداشت و در 1998 با امضای نامه یی برای تغییر رژیم در عراق، آشکارا به اردوی نومحافظه کاران پیوست. این نامه از سوی "کمیته ی ویژه ی صلح و امنیت در خلیج" صادر شد و دیگر امضاء کنندگان آن ریچارد پرل، مارتین پیرتز از نیو ریپابلیک و شخصیت های آینده ی دولت بوش مانند "پل ولفوویتز"، "دیوید ورمسر" و "داو زاکهایم" بودند. لوئیس به همکاری تنگاتنگ با نومحافظه کاران ادامه داد و در دوره ی پس از 11 سپتامبر 2001، همه جا حاضر بود و هر چه بیشتر نظر خویش درباره ی غرب ستیزی بنیادین اسلام تبلیغ می کرد. دو هفته پس از 11 سپتامبر ریچارد پرل از لوئیس و احمد چلبی برای سخنرانی در برابر هیات سیاسی پرنفوذ وزارت دفاع دعوت کرد و در خلال دو سال آینده نومحافظه کاران همه ی تلاش خویش را برای اثبات پیوند خیالی میان اسامه بن لادن و صدام حسین بکار بستند. چلبی که از دهه ی 1980 دوست پرل و لوئیس بوده است، رهبری "کنگره ی ملی عراق" یا اپوزیسیون در تبعید عراق را داشت. چلبی مسوول انتقال انبوه اطلاعات نادرست به شخصیت های اطلاعاتی ایالات متحده و کمک به دولت بوش در بزرگنمایی دامنه ی خطر عراق برای آمریکا است. کمتر از یک ماه پس از حضور لوئیس و چلبی، پنتاگون یک گروه سری اطلاعاتی جنبی به ریاست ورمسر تشکیل داد که بعدها به "دفتر نقشه های ویژه" (OSP) بدل شد. "رود" و "داگلاس فیث"، معاون وزیر دفاع سازماندهندگان این دفتر بودند. "لنگ" با اشاره به ایدئولوگ برجسته ی حزب کمونیست اتحاد شوروی سابق می گوید: "رود، میخاییل سوسلف جنبش نومحافظه کاران است. او یک تئوریسین است." کسانی که اطلاعات نادرست درباره ی پیوندهای عراق با القاعده را فراهم کردند، رود و دفتر OSP فیث به ریاست یکی دیگر از نومحافظه کاران به نام "آبرام شولسکی" بودند. و باز این OSP بود که متن سخنرانیهای دیک چینی، معاون رئیس جمهوری، رونالد رامسفلد، وزیر دفاع و دیگر برجستگان دولت بوش را تهیه می کرد و عراق را به داشتن زرادخانه ی سلاحهای شیمیایی و میکروبی، موشکهای دوربرد، تجهیزات نقل و انتقال هوایی بدون سرنشین و برنامه ی هسته یی توسعه یافته، متهم می کرد. اطلاعات نادرست چلبی مستقیما به OSP داده می شد و از آنجا در سخنرانی های چینی، رامسفلد و دیگر بلندپایگان دولت بوش بازتاب می یافت. در آستانه ی جنگ عراق، لوئیس که با چینی روابط دوستانه و نزدیکی داشت در یک شام خصوصی با معاون رئیس جمهور پیرامون نقشه های حمله به عراق گفتگو می کرد. او در سال 2003، کتابش با نام "بحران اسلام" را به "هارولد رود" تقدیم کرد. بوش در روند اتخاذ سیاست جنگیش، نخست در افغانستان و سپس در عراق و اعلان جنگ بی پایان علیه تروریسم، محتاط بود تا چندان به تز برخورد تمدنهای لوئیس ـ هانتینگتون استناد نکند. هرچند که بوش، در آغاز، ناشیانه به جنگ صلیبی در خاورمیانه اشاره کرد، از آن پس در سخنرانیهایش بر این نکته پای می فشرد که ایالات متحده درگیر جنگ با تروریست ها است و نه مسلمانان. اما در واقع، جنگ بوش علیه تروریسم تنها بهانه یی است برای پیاده کردن مشی رادیکال جدید در خاورمیانه و آسیای مرکزی. و این سیاستی در برابر اسلام یا بنیادگرایی مذهبی یا حتی تروریسم خواه اسلامی یا جز آن نیست.

جنگ‌ چارلي‌ ويلسن‌

 

شقايق ها كنار سنگ مردند
 بلورين آب ها در ره فسردند
شب
هنگام بود وخيلي مردمانم
 از اين كوه و كمرها لانه بردند
.

در بحبوحه‌ حادثه‌ ۱۱ سپتامبر و با جنگ‌هاي‌ امريكا در افغانستان‌ و عراق‌، كتاب‌ فروشي‌ها و كتابخانه‌هاي‌ امريكا مشبوع‌ گريده‌ اند از كتاب‌هايي‌ در رابطه‌ با موضوعاتي‌  مثل‌ جهاد، تروريزم‌، خاور ميانه‌، اسلام‌ و غيره‌. با استفاده‌ از اين‌ فرصت‌، جورج‌ كرايل‌  (George Crile)  روزنامه‌ نگاري‌ كه‌ طي‌ دهه‌ ۷٠ مديرمسوول Harper's  بود و حالا تهيه‌ كننده‌ برنامه‌ مشهور «٦٠ دقيقه‌» است‌ با كتابي‌ در مورد جنگ‌ مجاهدين‌ افغانستان‌  عليه‌ نيروهاي‌ شوروي‌ با عنوان‌ «جنگ‌ چارلي‌ ويلسن‌» وارد صحنه‌ گرديد.

كرايل‌ ۱٤ سال‌ در رابطه‌ با جنگ‌ پنهاني‌ سي‌آي‌اي‌ در افغانستان‌ كه‌ در دسامبر ۱٩۷٩شروع‌ شد كار نموده‌ است‌. قهرمان‌ كتابش‌ عضو كنگره‌ امريكا چارلي‌ ويلسن‌ مي‌باشد. قهرمان‌ كرايل‌ شباهت‌هايي‌ با قهرمان‌ Charlie's Angels ، سريال‌ تلويزيوني‌ «فرشتگان‌ چارلي‌» دارد. هر دو دختران‌ زيبا را بخاطر تحقق‌ اهداف‌ شان‌ بكار مي‌گيرند.  اما سوال‌ اينجاست‌ كه‌ اين‌ مرد ـ چارلي‌ ويلسن‌  كي‌ است‌؟ كرايل‌ مي‌گويد كه‌ اين‌ مرد زيبا و بلند قامت‌ كه‌ به‌ هنرپيشه‌هاي‌ فلم‌هاي‌ كاوبايي‌ شباهت‌ دارد از تكزاس‌ مي‌باشد. در ۱٩٩٦ نيويارك‌ تايمز او را «بزرگترين‌ حيوان‌ حزبي‌ در كنگره‌» خواند. با وصف‌ شهرتش‌ به‌ مثابه‌ يك‌ زن‌باره‌ و دلبستگي‌اش‌ به‌ كوكاين‌ به‌ حيث‌ يكي‌ از مؤثر ترين‌ عاملان‌ پشت‌ پرده‌ فعال‌ است‌. در رابطه‌ با تنازع‌ اسرائيل‌ ـ فلسطين‌، او با اسرائيلي‌ها همدردي‌ دارد و به‌ هر نحوي‌ از امر آنان‌ پشتيباني‌ مي‌كند.او را «كماندوي‌ اسرائيل‌» در كنگره‌ امريكا لقب‌ داده‌ اند. اينكه‌ او چگونه‌ با جهاد افغانستان‌ ارتباط‌ يافت‌ جالب‌ و قابل‌ بررسي‌ است‌. او عليه‌ سياست‌ اتحاد شوروي‌ بخاطر نابودي‌ يهودي‌ها بود و همين‌ كه‌ ديد سي‌آي‌اي‌ مشغول‌ جنگ‌ عليه‌ شوروي‌ است‌، دست‌ به‌ كار شد.  او فكر مي‌كرد كه‌ حمايت‌ امريكا كامل‌ نيست‌ چون‌ نمي‌خواهد مستقيماً درگير شود و نمي‌خواهد تسليحات‌ امريكايي‌ مستقيماً در افغانستان‌ مورد استفاده‌ قرار گيرد. بناءً اولين‌ محموله‌ تسليحات‌ ارسالي‌ به‌ افغان‌ها دربرگيرنده‌ اسلحه‌ ساخت‌ شوروي‌ بود كه‌ توسط‌ سي‌آي‌اي‌ بخاطر چنين‌ فرصتي‌ ذخيره‌ و نگهداري‌ مي‌شد. سلاح‌ها جهت‌ توزيع‌ به‌ استخبارات‌ پاكستان‌ تحويل‌ داده‌ شد. اما بدبيني‌ كارتر نسبت‌ به‌ ضياءالحق‌ بخاطر نقض‌ حقوق‌ بشر توسط‌ رژيم‌ ضياء، بخصوص‌ در رابطه‌ بااعدام‌ بوتو وجود داشت‌. كرايل‌ مي‌نويسد: «كارتر بايد ۱٨٠ درجه‌ دور مي‌زد تا تاييد ضياءالحق‌ را بخاطر استفاده‌ از پاكستان‌ منحيث‌ پايگاه‌ عملياتي‌اش‌ بدست‌ آورد. ضياء خواستار معامله‌ي‌ سختي‌ شد: سي‌آي‌اي‌ مي‌تواند تسليحات‌ را تهيه‌ و ارسال‌ كند اما مسئوليت‌ توزيع‌  آنها را بايد آي‌اس‌آي‌ داشته‌ باشد. جواسيس‌ امريكا از طريق‌ عوامل‌ ضياء عمليات‌ خواهند نمود.»  دوست‌ ويلسن‌ خانم‌ جوئن‌ هرينگ‌  (Joanne Herring)  اهل‌ تكزاس‌ رابطه‌اي‌ خوبي‌ با ضياءالحق‌ ديكتاتور نظامي‌ پاكستان‌ داشت‌. كرايل‌ مي‌نويسد: «جوئن‌ هرينگ‌ زن‌ صاحب‌ استعداد فوق‌العاده‌اي‌ بود كه‌ مي‌دانست‌ چگونه‌ مردي‌ را در سطوح‌ مختلف‌ مسحور نمايد.» اين‌ زن‌ از زماني‌ كه‌ صاحب‌زاده‌ يعقوب‌ خان‌ سفير پاكستان‌ در امريكا بود در رابطه‌ با پاكستان‌ كار مي‌كرد. زمانيكه‌ ضياء بوتو را سرنگون‌ كرد او متحمل‌ ضربه‌اي‌ شد اما با اعتماد به‌ كشش‌ و جاذبه‌ شخصي‌اش‌ از پاكستان‌ ديدن‌ نمود تا «در دل ديكتاتور شرور ضياءالحق‌ جاي‌ يابد.» «در اسلام‌آباد ضياء بزودي‌ قلب‌ او را ربود...»  حاصل‌ شگفت‌آور و غير منتظره‌ اين‌ بازديد اثر متحير كننده‌ بود كه‌ هرينگ‌ بر ضياء داشت‌. ضياء چنان‌ مسحور و مجذوب‌ هرينگ‌ شده‌ بود و چنان‌ او را جدي‌ تلقي‌ كرده‌ بود كه‌ با وجود نگراني‌ و دلهره‌ تمامي‌ دفتر خارجه‌اش‌ هرينگ‌ را سفير سيار پاكستان‌ در جهان‌ ساخت‌ و حتي‌ معتبرترين‌ جايزه‌ ملكي‌ كشور، نشان‌ قائداعظم‌ را به‌ او اعطا نمود. چارلي‌ ويلسن‌ مي‌گويد: «ضياء جلسه‌ كابينه‌ را ترك‌ مي‌كرد تا تلفون‌هاي‌ هرينگ‌ را جواب‌ گويد». ويلسن‌ مي‌گويد: «هيچگونه‌ روابط‌ عشقي‌ و جنسي‌ با ضياء موجود نبود. اما اين‌ ناممكن‌ است‌ كه‌ با هرينگ‌ معامله‌ كني‌ اما با او رابطه‌ جنسي‌ نداشته‌ باشي‌.»  چارلي‌ از طرف‌ جوئن‌ به‌ ضياءالحق‌ معرفي‌ شد. حين‌ معرفي‌ جوئن‌ گفت‌: «اين‌ مرديست‌ كه‌ مي‌تواند كار شما را انجام‌ دهد.» مسئله‌، تهيه‌ تسليحات‌ به‌ مجاهدين‌ بود. ويلسن‌ چندين‌ مرتبه‌ از پاكستان‌ ديدن‌ نمود و هر مرتبه‌ توسط‌ زنان‌ مختلفي‌ همراهي‌ مي‌گرديد. در ميان‌ آنان‌ يك‌ رقاص‌ زيبا نيز موجود بود. ضياء چنان‌ دلباخته‌ ويلسن‌ شد كه‌ او را نيز در قطار قهرمانانش‌ ـ چرچيل‌ و ابراهم‌ لينكن‌ ـ قرار داد. كرايل‌ مي‌نويسد: «زمانيكه‌ ويلسن‌ از پاكستان‌ باز گشت‌، جوئن‌ هرينگ‌ اعلام‌ نمود كه‌ همه‌ چيز آماده‌ است‌ تا از ضياء به‌ گونه‌اي‌ پذيرايي‌ گردد كه‌ هرگز فراموش‌ نكند.» جوئن‌ سالن‌ نان‌ خوري‌ هوتل‌ هستانين‌ را درست‌ مثل‌ منظره‌ زيبا و عجيب‌ قصرهاي‌ پاكستاني‌ تزئين‌ نمود. سران‌ شركت‌هاي‌ مهم‌ نفت‌ و ساير رؤساي‌ مهم‌ دعوت‌ شده‌ بودند. زمانيكه‌ هرينگ‌ برخاست‌ تا رهبر پاكستان‌ را معرفي‌ نمايد خبر شگفت‌انگيز و غير منتظره‌يي‌ به‌ آنان‌ داشت‌: «من‌ از شما ميخواهم‌ تا بدانيد كه‌ ضياء بوتو را نكشته‌ است‌. بوتو محاكمه‌ شد. او مجرم‌ شناخته‌ شد. رييس‌ جمهور حكم‌ را تعويض‌ نكرد زيرا قانون‌ اساسي‌ پاكستان‌ بر قرآن‌ استوار است‌ و قرآن‌ به‌ مجازات‌ مرگ‌ معتقد است‌. ضيا بوتو را به‌ قتل‌ نرسانده‌ است‌.» همانجا ويلسن‌ جنرال‌ را به‌ گوشه‌اي‌ برده‌ پيشنهادش‌ را مطرح‌ نمود: «آيا حاضر است‌ با اسرائيل‌ معامله‌ نمايد» او به‌ ضياء گفت‌ كه‌ اسرائيلي‌ها ذخاير عظيم‌ اسلحه‌ روسي‌ را برايش‌ نشان‌ داده‌ اند كه‌ از «سازمان‌ آزاديبخش‌ فلسطين‌» در لبنان‌ گرفته‌ اند. اگر ويلسن‌ سي‌آي‌اي‌ را وادارد تا آنهارا خريداري‌ كند آيا ضياء مشكلي‌ در رساندن‌ سلاح‌ها به‌ افغانان‌ خواهد داشت‌؟  ضياء مرد واقع‌بين‌، در جواب‌ خنديد و گفت‌: «فقط‌ نشان‌ پرچم‌ اسرائيل‌ را در محموله‌ها نزنيد.» ويلسن‌ همچنان‌ پيشنهاد نمود كه‌ اسرائيل‌ مي‌تواند تانك‌هاي‌ چيني‌  T55  را به‌ پاكستان‌، پيشرفته‌ سازد. كرايل‌ مي‌نويسد: «ضياء به‌ خوبي‌ درك‌ نمود كه‌ پاكستان‌ و اسرائيل‌ با دشمن‌ خطرناك‌ مشتركي‌ در وجود اتحاد شوري‌ مواجه‌اند.» ضياء در حاليكه‌ فهماند كه‌ ويلسن‌ مي‌تواند مذاكرات‌ مخفي‌ را بخاطر باز كردن‌ كانال‌ ميان‌ اسلام‌آباد و اورشليم‌ آغاز نمايد ويلسن‌ را ترك‌ گفت‌.  در كتاب‌ ٥٥٠ صفحه‌اي‌ كرايل‌ ، ما با ساير بازي‌ كنان‌ پاكستاني‌ نظير جنرال‌ اختر عبدالرحمن‌، دگروال يوسف‌ و جنرال‌ حميد گل‌ نيز آشنا مي‌شويم‌. در مورد حادثه‌ اجري‌ كمپ‌ كرايل‌ مي‌نويسد: «ضياء مذاكرات‌ سازمان‌ ملل‌ در جينوا را متوقف‌ نمود تا به‌ سي‌آي‌اي‌ يك‌ ماه‌ بيشتر وقت‌ دهد تا ارسال‌ مهمات‌ و اسلحه‌ را شدت‌ بخشد. به‌ مجردي‌ كه‌ توافق‌نامه‌ امضا مي‌شد هر دو ابر قدرت‌ از ارسال‌ هرگونه‌ سلاح‌ ممنوع‌ مي‌گرديدند. ضياء مي‌خواست‌ مطمئن‌ گردد كه‌ افغانان‌ وابسته‌ به‌ سي‌آي‌اي‌ و خودش‌ در وضعيتي‌ قرار گيرند تا با جانشينان‌ افغاني‌ روس‌ها مقابله‌ بتوانند. اما صبح‌ همان‌ روز ذخيره‌گاه‌ مخفي‌ مجاهدين‌ در اجري‌ كمپ‌ از بين‌ رفت‌. حدود سي‌هزار راكت‌، مليون‌ها مرمي‌ و ساير مهمات‌، تعداد بي‌شماري‌ ماين‌، ستنگر،  SA-7 ، بلوپايپ‌، راكت‌هاي‌ ضد تانك‌ ميلان‌، هاوان‌، راكت‌انداز و غيره‌ شامل‌ اسلحه‌ تباه‌ شده‌ بود. و اين‌ تنها سلاح‌ها نبودند كه‌ منفجر مي‌شدند بلكه‌ پاكستاني‌ها رانيز مي‌كشتند ـ بيش‌ از ۱٠٠ نفر كشته‌ و بيش‌ از ۱٠٠٠ نفر مجروح‌ شدند.

كرايل‌ مي‌نويسد: «همان‌ صبح‌ در حاليكه‌ راكت‌ها در پرواز بودند ديكتاتور پاكستان‌ به‌ سفيرش‌ در امريكا، جمشيد ماركر، تلفون‌ كرد و هدايات‌ سختي‌ داد: "جج‌ وبستر (جانشين‌ كيسي‌ در سي‌آي‌اي‌) و چارلي‌ را پيدا كن‌ و برايشان‌ بگو: از براي‌ خدا همه‌ چيز را جابجا كنند.»  سوالي‌ كه‌ بعد از خواندن‌ كتاب‌ به‌ ذهن‌ خطور مي‌كند اينست‌ كه‌ آيا جنگ‌ افغانستان‌ واقعاً جهاد بوده‌ است‌ يا جنگ‌ سي‌آي‌اي‌ عليه‌ اتحاد شوروي‌. اگر جهاد بوده‌ است‌ پس‌ چرا از د شمنان‌ اسلام‌ اسلحه‌ گرفته‌ اند‌؟ و در تحليل‌ نهايي‌ پاكستان‌ چه‌ بردي‌ داشت‌ و قهرمانان‌ واقعي‌ اين‌ جنگ‌ كي‌ها اند؟ .

تاريخ سخن ميگويد: چگونه آمريکا شکارافراطيون شد؟

تهيه ، تدوين وپژوهش )راد مرد)

)قسمت چهارم)

چالشهاي بعدي

 

شاخ گلم گل به شاخسار ندارد
باغ من اي بلبلان بهار ندارد
 باز كجا مي پري ؟ هواي كه داري ؟
 هيچ كست اي دل انتظار ندارد
 دوست سلامي به روي دوست نگويد
 يار پيامي ز كوي يار ندارد
اين همه دفتر كه مهر بدان خورد
 خط وفايي به يادگار ندارد
بر سر بازار قدر عشق چه پرسي
 سكه قلبي كه اعتبار ندارد
 بس سببي نيست اين جدايي دلها
سنگ به سنگ دگر قرار ندارد
دست تمنا در اميد نجويد
 پاي گريزان ره فرار ندارد
 ساقي در خدمت است و باده به ساغر
بزم دريغا شرابخوار ندارد
 شيهه كشد دم به دم سمند همآورد
 رخش چه سازد كه شهسوار ندارد
آه كه دارد زمانه شام گهر ريز
 واي كه صبح شكوفه بار ندارد
اي تن توفان كشيده چشم فروبند
 از ره دريا كه غم كنار ندارد
چون به وصالي اميد نيست سياووش
 شعر و سرود اميدوار ندارد
. کسرايي.

از زماني كه افغانستان درگير مداخلات نيروهاي بيگانه شد، احتمال تأثيرگذاري نيروهاي مداخله گر در مسايل سياسي اين كشور افزايش يافت. به طور كلي، بي ثباتي سياسي يكي از عواملي است كه منجر به كاهش امنيت ملي شده و از سوي ديگر، زمينه مداخله نيروهاي خارجي را فراهم مي سازد.
از آنجايي كه منافع ملي پايدارترين مبنا براي استحكام سياست هاي ثبات و نيز تعيين استراتژي به شمار مي رود، تلاش براي كسب حمايت اجتماعي و مردمي، از اهداف سياست هاي آمريكا بوده است؛ به ويژه مواقعي كه اصول مورد نظر آمريكايي ها با منافع ملي به طور روشن و محسوس هماهنگ باشد. از نظر استراتژيست  ها زماني كه استراتژي بر پايه منافع ملي و درست طراحي شده باشد، احترام ديگران را به منافع ملي برخواهد انگيخت. براساس چنين نگرشي است كه آمريكا در دوران بعد از پايان جنگ سرد، تلاش پايان ناپذير خود را در مورد اجرايي كردن استراتژي گسترش به كار گرفت. هدف اصلي آمريكا را مي توان تبديل قدرت و قابليت هاي استراتژيك آن كشور به امپراتوري جهاني دانست.
در شرايطي كه كشورها از الگوهاي امپراتوري بهره مي گيرند، طبيعي است كه نيروهاي مختلف را سازماندهي كرده و هرگونه كنش سياسي آنان را در جهت اهداف استراتژيك خود طراحي و تبيين مي كنند. از جمله مهمترين منافع حياتي و ملي ايالات متحده آمريكا در قرن جديد اين بوده است كه هيچ سلطه گري و سلطه جويي مخالف آمريكا در هيچ نقطه از مناطق مهم جهان مشاهده نشود. رقيب جدي به وجود نيايد و كشورهاي مختلف در قالب ائتلاف و به صورت رقيب، در جهان ظهور پيدا نكنند. اهميت دوستان و متحدان و جلوگيري از دستيابي كشورهاي مخالف و يا بالقوه مخالف، به سلاح هاي تخريب و كشتار جمعي و سلاح اتمي نيز جزو منافع ملي آمريكا محسوب مي شوند.

براساس چنين نگرشي است كه امنيت گرايي وارد حوزه تفكر استراتژيك آمريكا مي شود. آمريكايي ها تلاش قابل توجهي را براي كنترول محيط هاي بحراني به انجام رساندند.

افغانستان يكي از نمادهاي جنگ سرد محسوب مي شد، بنابراين، هرگونه مداخله آمريكا در اين كشور را مي توان به عنوان بازتاب پيروزي آمريكا در رقابت هاي جنگ سرد دانست.

بلافاصله پس از حادثه ۱۱ سپتامبر ،۲۰۰۱ ايالات متحده تمامي تلاش خود را براي تعميق اجماع جهاني براي مبارزه با تروريسم و يا حمايت از آن به كار گرفت. اين حادثه در تاريخ تحول سياست خارجي و امنيتي آمريكا و همچنين عرصه سياست بين الملل، از جايگاه خاصي برخوردار است؛ چرا كه نظام بين الملل پس از حادثه ۱۱ سپتامبر، جهان  شاهد به روايت محافظه كاران نويني بود كه توسط جورج بوش رهبري مي شدند. شرايط بعد از اين حادثه و تأكيد مفرط بر آموزه «جنگ با تروريسم» را بايد به عنوان «اصل سازمان دهنده» سياست امنيتي اين كشور، پس از يك دهه سردرگمي مورد توجه قرار داد. در چنين فرايندي، استراتژي امنيتي آمريكا دگرگون شده و شكل جديدي از رفتارهاي سياسي و منطقه اي در حوزه آسياي جنوبي به كار گرفته شد. آمريكا بر اين امر واقف بود كه فضاي جنگ سرد تبديل به شكل جديدي از رفتار سياسي شده است كه به موجب آن، اهداف و منافع آمريكا را تحت تأثير قرار خواهد داد. به همين دليل، در صدد دگرگون سازي الگوي رفتار استراتژيك خود برآمد. چند روز پس از وقوع حادثه ۱۱ سپتامبر، ايالات متحده رهبري مبارزه عليه تروريسم را بر عهده گرفت. كاخ سفيد با معرفي گروه تروريستي «القاعده» و «طالبان» به عنوان مسئولان اصلي اين حادثه، از متحدين خود خواست تا براي مبارزه جهاني با تروريسم با آمريكا همد ست شوند.

سرانجام جنگ با افغانستان در شب هفتم اكتبر ،۲۰۰۱ آغاز شد. برنامه جنگ و حملات هوايي، در جهت نابود كردن دفاع هوايي محدود طالبان ونيز زيرساخت هاي ارتباطي آن پي ريزي شد. با سقوط بلخ

، جوزجان ، سمنگان ، فارياب وسرپل بعد تركابل و قندوز، توجه آمريكايي ها به مواضع طالبان در جنوب (قندهار) معطوف شد. نيروهاي واكنش سريع آمريكا و نيروهاي افغاني از شمال به اين شهر حمله بردند. پس از چند مورد درگيري و زد و خورد، در شب ششم دسامبر، طالبان شهر را رها كرده و پنهان شدند و در نتيجه حاكميت طالبان در افغانستان پايان يافت. حمله آمريكا به افغانستان را مي توان فصل جديدي از رفتار استراتژيك آن كشور در سياست بين الملل دانست. جايگاه بين المللي آمريكا به گونه مشهودي تغيير يافته بود. به همين دليل، مي توان نمادهايي از مداخله گرايي گسترش يابنده را در حوزه هاي مختلف مورد توجه قرار داد. براساس چنين شرايطي است كه طالبان تبديل به نيروي متعارض شده و به اين ترتيب، جدال جديدي شكل مي گيرد. حادثه ۱۱ سپتامبر و حمله آمريكا به افغانستان موجب شد تا اين كشور جنگ زده، فصل تازه اي از تحولات سياسي و امنيتي خود را آغاز كند. برخلاف روندهاي گذشته كه نوعي چشم انداز بدبينانه را براي افغانستان ترسيم مي كرد، تحولات پس از ۱۱ سپتامبر، چشم انداز خوبي را براي آنان به وجود آورد. اولين نمود اميدواركننده، سقوط حكومت طالبان و تصويب مقدمات سياست و حكومت افغانستان در «اجلاس بن» بود. مصوبات اجلاس بن، مسير حوزه هاي سياست، امنيت و اقتصاد افغانستان را براي دوره پس از طالبان و جنگ هاي داخلي ترسيم مي كرد.  نتايج حاصل از بحران افغانستان و اقدامات تهاجمي آمريكا بيانگر آن است كه نماد جديدي از تعارض در سطح بين المللي ايجاد شد. آمريكا همگرايي عليه تروريسم را سازماندهي كرد، به اين ترتيب، واژه «تروريسم» جايگزين «كمونيسم » شد. به هر ميزان مداخله گري آمريكا گسترش مي يافت، ضرورت محو طالبان و مقابله با نمادهاي سياسي و ساختاري آنان نيز بيشتر مورد تأكيد قرار مي گرفت. اين امر از طريق طرح موضوعاتي در مورد القاعده و متهم سازي آنان به مشاركت در اقدامات تروريستي اين سازمان طي سال هاي گذشته انجام پذيرفت. برخي از ناظران بين المللي بر اين اعتقادند كه در سال ۱۹۹۸ با انفجارهاي كنيا و تانزانيا، سياست غفلت آمريكا نسبت به طالبان و بن لادن دچار شوك اساسي شده است.

 اما روند اصلي رفتار آمريكا از سال ۲۰۰۱ آغاز شد، زماني كه آمريكايي ها با حادثه ۱۱ سپتامبر روبرو شدند.از سال  ۱۹۹۸ تا زمان شكل گيري حادثه ۱۱ سپتامبر، نيروهاي طالبان و همچنين القاعده به عنوان تهديد امنيتي آمريكا محسوب مي شدند. به اين ترتيب، آمريكايي ها تلاش كردند تا اطلاعات لازم در مورد آنان را به دست آ ورند. در اولين اقدام، دولت آمريكا تصميم گرفت مرکز ضدتروريستي را تقويت كرده و با ادغام عناصر «اف.بي.آي» و «سيا» كه روابط خوبي با هم نداشتند، درون سازماني مشترك، به آن جاني تازه بدهد. اما عدم اعتماد متقابل باعث شد با وجود صرف بودجه چند ميليارد دالري، سيا نتواند سوء قصد ۱۱ سپتامبر را پيش بيني كند. برخي از نظريه پردازان امنيتي اعتقاد دارند كه اقدامات يادشده توسط سرويس هاي امنيتي آمريكا مانيتورينگ شده است، اما آنان با «غفلت سازمان يافته» تلاش كردند تا زمينه ظهور «پرل هاربر» ديگري فراهم آورند. اگر چه برخي از اطلاعات منتشر شده در مورد سرنوشت طالبان متفاوت است. براساس گزارش واشنگتن پست كه در ۱۳ اكتبر ۲۰۰۱ منتشر شد، دولت كلينتون و نواز شريف توافق كرده بودند تا اسامه  بن لادن را در سال ۱۹۹۹ بكشند. اما تحقق چنين امري با اهداف منطقه اي پاكستان همگوني نداشت. دولت پاكستان از طريق گسترش بنيادگرايي توانست به مطلوبيت هاي منطقه اي دست يابد. بنابراين، تمايل چنداني به كاهش بنيادگرايي در افغانستان نداشت.  در حمله آمريكا به افغانستان، سيا اقدام به اجراي پروژه اي به نام «نتيجه دهي سريع» (Quik Import project) كرد. در راستاي اين پروژه، سازمان سيا از دولت بوش دستور داشت تا پشتون هاي ضد طالبان را براي جنگ با طالبان و القاعده بسيج كند. اين امر بعدها از حادثه ۱۱ سپتامبر به مرحله اجرا گذاشته شد، اما دولت آمريكا براي تحقق اهداف استراتژيك خود جهت گسترش نيروهاي نظامي اش در مناطق مختلف، تمايل چنداني به انجام عمليات پنهاني نداشت. فضاي سياسي آمريكا بيانگر ايجاد جنگ جديدي بود. اين جنگ مي بايست از طريق نيروهاي نظامي آمريكا صورت مي گرفت. بار ديگر قدرت نظامي، يكي از موضوعات اصلي سياست بين المللي تلقي مي شد. به اين ترتيب، بار ديگر پس از جنگ سرد، مطالعات امنيتي بر محدوديت رويكردهاي سنتي و رئاليسم مسلط بر دانش روابط بين الملل در زمان جنگ سرد تأكيد مي كردند.

در چنين روندي آمريكا تلاش داشت تا سياست مقابله و مؤثر را اعمال كند. آنان الگوي تخريب سازنده را در پيش گرفتند. به موجب اين الگو، كشورهاي «نامطلوب» در معرض هدف انتقامي قرار مي گرفتند. نضج گرفتن اين موضعگيري انتقادي مي توانست به سمت  آغاز فرآيندهاي تحكيم امنيت و تأكيد بر راهكارهاي حقوقي در تدوين سياست خارجي پيش رود، اما شكاف ناشي از تفاوت قدرت ميان ديدگاه هاي دولت ها كه مسلما تفاوت منافع را در پي دارد، مانع از تحقق اين امر شده است.  عمليات نظامي آمريكا در افغانستان منجر به تغييرات قابل توجهي در ساختار نظام بين الملل، سازمان هاي بين المللي و همچنين حقوق بين المللي شد. از اين مقطع زماني به بعد، عمليات پيشدستي كننده جايگزين جنگ پيشگيرانه شد. «جان كنت گالبريت» معتقد است: «كشورهاي دارنده حق وتو، سعي خواهند كرد در مقابل هم صف آرايي نكنند و از اين رو، در وحدتي براي حصول به تفاهم در نظرياتي كه ناظر به منافع آنهاست، به نحو احسن بكوشند.» اين امر نشان مي دهد كه استراتژي جديد آمريكا مبتني بر مقابله با نيروهاي چالشگر جهان سوم است. اگر چه اين روند در سال هاي دهه ۱۹۹۰ نيز به كار گرفته شده است. اما اهداف آمريكا در دوران بعد از حادثه ۱۱ سپتامبر با تغييراتي روبرو شده و در نتيجه، حوزه رفتار سياسي و استراتژيك آنان دگرگون شده است. بسياري از رفتارهاي سياست خارجي دولت ها به ويژه قدرت هاي بزرگ را مي توان به عنوان مصداق «مداخله» مورد بررسي قرار داد. اما بارزترين مصداق مفهوم مداخله براساس فصل هفتم منشور سازمان ملل، كنش جمعي كشورهاست. مانند عراق و يا جنگ محدود با اهداف بشردوستانه بدون قيموميت سازمان ملل مانند كوزوو در سال ۱۹۹۹ است. تغيير در اهداف استراتژيك آمريكا منجر به دگرگوني در كاركرد سازمان هاي بين المللي شد. اين امر را مي توان نشانه تغيير ساختاري در فرآيندهاي بين المللي دانست. به اين ترتيب، سازمان ملل كار ويژه خود براي حفظ صلح را از دست داد و به ابزاري براي گسترش جنگ هايي تبديل شد كه منافع استراتژيك آمريكا را فراهم مي سازد. اين گونه اقدامات، دگرگوني سريع و جهشي در روند صلح محسوب مي شود كه كاربرد زور عليه راهزنان مسلح و شبه نظاميان براي تداوم كمك رساني، يا بر ضد جناح هاي سياسي مسلح براي واداشتن آنها به رعايت توافقنامه هاي صلح را مجاز مي شمارد. بنابراين، زماني كه جنگ ها پايان مي پذيرد، الگوهاي سياسي براي كنترول محيط استراتژيك طراحي مي شود. اين امر زماني از مطلوبيت بيشتري برخوردار مي شود كه هنجارهاي دفاعي و استراتژيك نيز با تغييراتي همراه شود. اين روند از سال ۲۰۰۱ به بعد شيوع بيشتري يافته است. در مبحث توسل به زور، حق دفاع مشروع (self Defense) ، حق مقابله به مثل و تلافي (Reprisal) و حق قصاص (Retorison) مطرح مي شود. توسل به زور به عنوان دفاع مشروع و يك وظيفه ريشه اي در آموزه هاي «آگوستين» و اخلاقيات مسيحي دارد. آمريكايي ها از ادبيات مذهبي در جهت توجيه و تبيين اهداف استراتژيك خود بهره گرفتند. راست جديد در آمريكا مبتني بر آموزه هاي ديني و ضرورت هاي امنيتي است. به اين ترتيب، امنيت گرايي، ماهيت مذهبي و استراتژيك پيدا كرد. مقابله با تروريسم را مي توان گامي در جهت تحقق چنين اهداف و فرآيندهايي دانست.

زماني كه عمليات نظامي آمريكا در افغانستان پايان يافت، زمينه هاي ايجاد و شكل گيري نظم جديد در افغانستان فراهم شد. اين روند در اجلاسيه بن و براساس مشاركت كشورهاي منطقه با آمريكا انجام پذيرفت.

در اجلاس ۲۰۰۱ بن، سه مرحله مهم براي دولت سازي در افغانستان در نظر گرفته شد كه عبارت بودند از: «تشكيل يك دولت موقت شش ماهه» ، «يك دولت عبوري ۱۸ ماهه» و « دولت دائم» .

با اين  حال با گذشت پنج سال از حادثه ۱۱ سپتامبر و حمله آمريكا به افغانستان، همه مسايل و مشكلات افغانستان حل نشده و در بعضي موارد نگراني هاي جدي وجود دارد. اين امر بيانگر آن است كه نيروهاي جديدي در افغانستان سازماندهي مي شوند اگر چه دولت افغانستان را مي توان انعكاس دولت گرايي جديد تلقي كرد، اما اين فرآيند با چالش هايي نيز همراه است. چالش هاي امنيتي جديد آمريكا مبتني بر مقابله گرايي با نيروهاي خارجي است. به طور كلي، اشغال نظامي پيامدهاي امنيتي خود را دارد و منجر به ظهور چالش هاي جديدي مي شود. آمريكا در افغانستان با مشكلات بسياري روبروست، شرايط قومي و سياسي اين كشور كه جنگ سالاران در آن حاكم هستند، موجب شكست طرح خلع سلاح عمومي و ايجاد ناامني شده است. افغان ها با حضور بيگانگان در كشورشان مخالف هستند و به هر ميزان حضور نظامي آمريكا و ساير كشورهاي عضو ناتو در افغانستان افزايش يابد، طبيعي است كه امكان شكل گيري فرآيندهاي چالشگر نيز وجود خواهد داشت.

بعد از حوادث 11 سپتامبرو سقوط طالبان  -كشت خشخاش و توليد مواد مخدر شتاب فزاينده اى به خود گرفته و متأسفانه تحرك سريع باندهاى مافيايى سلاح بدست ، وضعيت نابسامان اقتصادى، بازگشت مهاجرين و مهمتر از همه فقدان حاكميت با ثبات و مقتدر در افغانستان، بر دامنه اين تهديد افزود ه است. در هر حال ايجاد يک دولت مقتدر مرکزي با اتکا به اصل شايسته سالاری و مديريت علمي که بتواند به خواسته هاي مردم پاسخ مثبت بدهد، تنها راه سياسي بهبود اوضاع اجتماعي و اقتصادي به شمار مي رود. در غير آن هر شخصی با تجربه ای هم اگر دراين حلقه بسته ودر سيستم بهم آميخته قرا ر گيرد موفقيت چندانی نخواهد داشت.

تامين امنيت و جمع آ وري سلا ح یکی ا ز همان اصطلاحات است که ا ز زبان مسوولین دولتی وتریبیونها وبلند گوها دردا خل وخارج کشور به مود روز ومود سال بدل گردیده ، اما واقعیت خلاف آن است که می بینیم، میشنویم واحساس میکنیم . تعدد و تداوم اختطاف ها، سرقت ها ، قتلها ، انفجارا ت وانواع بی امنی ها درکشور واقعیت تلخی است که ا ز سپیده دم دولت موقت آغاز شده، دردولت انتقالی تشدید و در دولت انتخابی به اوج خود رسیده است. مردم این پرسش را مطرح میسازند که دولت ومسوولین امنیتی آن با اینهمه تشکیلات وسیع وهزینه های گزاف دربرابر اینهمه بی امنی وجنایت که طی پنج سال گذشته درتاریخ کشور ریکارد قایم کرده    ا ست، چه استدلالی دارد، مسوولین دولت با ادعا های بلند بالا و بهانه های ناهمگون دربرابر افکار پرسشگر مردم وجهانیان چه پاسخی دارند؟. آنچه بیش از همه قابل تأمل واندیشه است اینست که ، نه تنها در ریشه کن کردن سیستم وشیوه های قوماندان سالاری وحاکمیت تفنگ کار موثری صورت نپذیرفته ، بلکه بصورت مستقیم وغیرمستقیم درتقویهء پایه های سیاسی وقدرت اقتصادی آنان موثریت روا داشته شده است . درحالیکه دراوضاع کنونی ودر طی پنج سال این انتظار موجود بود که درعرصه های تأمین امنیت، بازسازی وقانونمندی، طرد فساد اداری ودولتی وسایر نابه سامانی ها کار های بزرگی انجام میشد اما این مامول ها تحقق نیافته باقی مانده وخواست ملت برای ایجاد یک دولت قوی ونیرومند وپاسدار قانون و تأمین کنندهء امنیت وادامه دهندهء بازسازی، تأمین کار ورفاه اجتماعی مدت است که به یأس تبديل شده است.

دزدي ، چپاوول ورشوت ستاني درادارات دولتي ، حاکميت هاي متعدد شهري ومحلي ، تبليغات دوامداربرضد حاکميت ملي ، و... تاچه مدتي دوام ميابد . جامعه به دليل دوري از قانون و قانونمندي به يك جنگل تبديل شده است كه هركس زور بيشتر داشت همان قدرت حاكم به شمار مي رود . تفنگداران با تكيه به نيروي نظامي خويش خواستار هرج ومرج ، چوروچپا ول ، زورگوي وبي قانوني اند . آيا اين به صلاح مردم است؟ . پروژه خلع سلاح و تضعيف جنگ سالارا ن را نه تنها دولت، بلكه مردم نيز به شدت خواستاراند . چون سه دهه جنگ و ويران گري همه داشته ها و نداشته هاي ما را نابود ساخته است و وضعيتي را به وجود آورد كه مردم نا گزيراند انطوريکه براي بيرون راندن نيروهاي بيگانه دست به مقاومت بردو اين بار براي رهايي خود ا ز چنگ جنگ سالاران خواستار مداخله نيروهاي خارجي در قضيه اند. مردم نه تنها خواستار خلع سلاح و حذف نيروهاي جنگ سالار هستند، بلكه اين راه را تنها راه اعاده امنيت مي دانند.

چرا دولتمردان کشورخم به ابرونمي آورند وبراي خوشي وسعاد تمندي مردم اقدامات قاطع وموثري به عمل نمي آورد ؟ . با گذشته هرروزبه لشکربي کاران وبه صف بي خانمان افزوده مي شود . اما زورمندان وقدرتمداران معاش وامتيازهاي دالري اخذ ودرهرسفرخارجي هزاران دالررا به عنوان سفرخرچ به جيب ميزنند.آيا بهتر نبود که پول معاش اين همه مفت خواران را به يتيم وبيوه ومعيوب داده وفقر را ريشه کن سازند .  پروسه خلع سلاح در افغانستان ، آغاز شدو اميدواريهاي را در ميان مردم پديد آورد مردمي که طي بيشترازيک دهه درحاکميت تفنگ هزارا ن قربا ني دادند و کشور خود را نمايشگاه عظيم انواع سلاح هاي سبک و سنگين مي ديدند، درين آرزو بودند که روزي سايه سياه تفنگ را بربالاي سرشا ن نديده واين حاکميت ننگين را براي ابد به گورستا ن تاريخ دفن نمايند . دولت پروسه بنا م جمع آوري سلاح را روي د ست گرفت که ميليون ها دالررا به بادفنا داد، ولي درظاهرارقام هاي ارايه مي گردد که اميد واري هاي کاذبي را به مرد م نويد ميدهد . درکشوروبخصوص درشهرکابل ، کشتن ، بستن ، بردن ، اختطا ف ، زورگويي ، قاچاق ، وحشت ، بربريت ، جنگ هاي ذات البيني و مرد م آزاري با گذ شت هرروزوسعت بي سا بقه پيدا مي نما يد . گزارش هايي در دست است که افراد ملبس به يونيفورم پوليس سبب اخلال در امنيت اجتماعي مي شود. اين موضوع سبب پديد آمدن نوعي کانگستريزم شهري گرديده است . بيش‌ ازپنج سال‌ است‌ كه‌ امريكا و متحد ين‌ درافغانستان‌ حضوردارند اما هنوز هيچ‌ نشاني‌ از ثبات‌ و صلح‌ و امنيت‌ در كشور سراغ‌ نداريم ، زيرا پس‌ از سقوط‌ طالبان‌ ، بايد بدون درنگ به جمع آوري اسلحه ا قدا م ميگرديد نه تنها اقدامي نشد بلکه دست‌ تفنگدارا ن ‌ در نقض‌ حقوق‌ بشر، حقوق‌ زنان‌، دامن‌ زدن‌ اختلافات‌ قومي‌ و مذهبي‌، چور و چپاول‌ با زگذاشته شد .

حال‌ نه تنها بر مردم‌ ما بلكه‌ بر اكثر مردم‌ دنيا آشكار گشته‌ است‌ كه‌ با وصف‌ حضور نيروهاي‌ آمريکايي وادعاهاي‌ بلند بالاي‌ ‌ كرزي‌، هنوز هم‌ افغانستان‌ به‌ عنوان‌ يكي‌ از مراكز فجايع‌ حقوق‌ بشر باقي‌ مانده‌ است: ادامه‌ خشونت‌ عليه‌ زنان‌، حوادث‌ بيشمار تجاوز، تهد يد و ازدواج‌ اجباري‌ توسط‌ افراد مسلح‌ ‌، افزايش‌ بي‌سابقه‌ خود كشي‌ و خو د سوزي‌ زنان‌، تهديد فاميل‌ها تا د ختران‌ خود را به‌ مكتب‌ نفرستند، سوزاند ن‌ مكاتب‌ دخترانه‌، احساس‌ ناامني‌ زنان‌ در كار بيرون‌ از خانه‌، ممنوعيت‌ ظاهر شدن‌ آواز خوانان‌ زن‌ در راديو و تلويزيون‌، افزايش‌ زنان‌ و بيوه‌هايي‌ كه‌ چاره‌اي‌ جز گدايي‌ و روي‌ آوردن‌ به‌ فحشا ندارند و...  باتداوم حکومت کرزي  فساد مالي‌، رشوه‌ ستاني‌ ، زورگويي ، بي قانوني ، فساداجتماعي ، جنايت اخلا قي ، بزن ، ببروبکش سلاحداران ، بيكاري ، فقر، وجوروچپاول تفنگداران به اوج خود رسيد . براي همگان آشکار است که مرکز گريزي و قانون شکني چه در ولايات و چه در مرکزبه اندازه ايست که هيچ مرجع قانوني نمي تواند در برابر آن ايستادگي کند . امروز بوروکراتيزم ريشه دار در کشور مانع هرگونه پيشرفت است، لذا برنامه هايي چون خلع سلاح ، مبارزه با مواد مخدر و غيره نتوانسته اند به موفقيت برسند. در برابر اين نا بساماني بنيادي، سياست هايي چون تغيير مسئوولين در ولايات ومرکز،ايجادکميسيونهاي نام نهاد، تغيروتبديل هاي مصلحتي ، مراجع به اشخاص نامطلوب غرض مشوره ومفاهمه ، توزيع بسته هاي پول ، جذب دزدان قبلي به ادارات امنيتي ، تبليغات بي بنيادازطريق وسايل همه گاني براي تداوم حاکميت وفريب مردم … سطحي به نظر می رسد، اين سياست ها نه تنها باعث بهبود اوضاع نمي شود بلکه به آشفتگي آن مي افزايد. از سوي ديگر در هم ريختگي صلاحيت هاو مسئوليت هاي دست اندر کاران امور و بخش هاي مختلف اداري سبب ناکامي اجرات مثبت و موثر ميگردد. اصلاحات اداري نيز در صورتي موثر است که هيچ کس نتواند به ناحق خواسته خود را به کرسي بنشاند.

بي ارزشي  زوروزر

 

غباري خيمه بر عالم گرفته
 زمين و آسمان ماتم گرفته
چه فصل است اين كه يخبندان دل هاست
چه شهر است اينكه خاك غم گرفته ؟
.

هنگامی که در 11 سپتامبر 2001 گرد و غُبار ناشی از فرو ریختن بُرجهای دوگانه مرکز تجارت جهانی به زمین نشست، همراه نُماد عظمت سرمایه داری، جهان نیز آنگونه که بود ناپدید شُد. 5 سال پس از آغاز رژه ایالات مُتحده از درون آوارهای " نُقطه صفر"، چهره ی دُنیای پس از جنگ سرد خطوط تمایُز پذیرتری به خود گرفته است که با ویژگیهایی همچون جنگ، اشغالگری، تروریسم، بُنیادگرایی و پایمالی حقوق مدنی، خویشتن را باز می شناساند. با این وجود، کیفیت مُخرب دگرگونیهایی که کُشتار دسته جمعی بیش از دو هزار وپنجصد شهروند غیرنظامی آمریکایی را حُجت گرفته است را آغاز مرحله جدیدی در چگونگی برخورد نظم سرمایه داری به چالشهای پیرامون خود نمی توان بر شُمرد. رویدادهای پس از 11 سپتامبر، استمرار جنون آمیز و خشونت بار مُناسباتی است که دو جنگ جهانی و صدها جنگ و درگیری نظامی منطقه ای را در کارنامه خود به ثبت رسانده است.

در همین راستا، تحولات 5 سال گُذشته را نیز به دُشواری می توان واکُنشی بی واسطه در برابر تبهکاری شاهزاده سعودی ارزیابی کرد. بیشتر، ریشه ی خیز همه جانبه ایالات مُتحده به سوی کابُل، بغداد، دوشنبه و تاشکند را باید بلوغ گرایشی در طبقه ی مُمتاز این کشور دانست که بی درنگ پس از فروپاشی اتحاد شوروی، باز تعریف جایگاه تنها ابر قُدرت بازمانده از جنگ سرد را دستور کار خود نهاده بود. برای ایالات مُتحده که به مدد برتری نظامی و قُدرت اقتصادی خویش در برابر اتحاد شوروی، بیش از چهار دهه هژمونی بی گُفتُگوی خود بر جهان سرمایه داری غرب را اعمال کرده بود، شرایط جدید و نُقاط خلاء در توازن جهانی قُدرت، فاکتوری واقعی در به چالش گرفته شُدن این موقعیت انحصاری به شُمار می رفت. شادمانی پیروزی در جنگ سرد، بسیار شتابان تر از آن چه که تصور پذیر بود، جای خود را به اندیشه پیرامون چگونگی حفظ دستاوردهای آن و نگرانی در باره امکانات و توانایی آمریکا برای حضور در میدان رقابتهای جدید واگُذار کرد.  تعریف قُدرت و ابزارهای تولید آن در شرایط دگرگون شُده، مُهمترین وظیفه ای بود که دستگاه سیاسی ایالات مُتحده در نخُستین سالهای شوک فرو ریختن ناگهانی "امپراتوری شر" در برابر خود می دید؛ امری که با تحرُک ویژه اُتاقهای فکر و موسسات اندیشه پردازی گرایشات گوناگون بورژوازی آمریکا صراحت می یافت.  پیروزی پُر مُناقشه و همراه با تقلُب جورج دبلیو بوش در انتخابات ریاست جمهوری 2001، علامت روشنی از شکل گیری یک انگاشت مُنسجم برای ترسیم مسیری بود که نظام سرمایه داری آمریکا در مسیر حفظ هژمونی خود و مُهمتر از آن، گُسترش این برتری به مدد غنیمتهای به دست آورده از جنگ سرد باید می پیمود. اراده ای که با بر هم زدن قواعد بازی رقابت بین دو گرایش دموکرات و جمهوریخواه و در نتیجه پایمالی آشکار لیبرالیسم انتخاباتی، سُکان رهبری را در کاخ سفید در اختیار خود گرفت، از درون ائتلافی می آمد که نو - مُحافظه کاران هر دو جناح (دموکرات و جمهوریخواه) و بخشهای سُنتی جمهوریخواهان شامل ناسیونالیستها و تئوکانها (بُنیادگرایان مسیحی) را در بر می گرفت. آن چه که برای نخُستین بار در شرایط صُلح امکان ائتلاف گرایشهای عُمده طبقه حاکم آمریکا را فراهم آورده بود، توافُق آنها گرد ضرورت حرکت آمریکا به سمت شکل دهی مُناسبات جدید بین المللی و بر این پایه، ایجاد چارچوبی برای اعمال هژمونی بود.  در کانون این تامل مُشترک، مساله انرژی و نقش کلیدی کُنترل ذخایر معدنی نفت و گاز به عنوان منبع تقسیم قُدرت در پهنه جهان جدید قرار داشت و در این رابطه اهداف مُشخصی که بی درنگ در مرکز توجه می نشست، دو منطقه سُنتی و جدید خاورمیانه و آسیای میانه بود. در اختیار گرفتن شیر جریان انرژی، ایالات مُتحده را دست کم برای دو دهه در موقعیت مُنحصر به فردی نسبت به کانونهای بالفعل (اعضای اتحادیه اروپایی) و رُشد یابنده (چین، هند) قُدرت بین المللی قرار می داد و می توانست قواعد رقابت در این گُستره را به طور یکجانبه تعیین و تحمیل کُند. آسیای میانه، جایی که اتحادیه اروپایی پس از استقلال کشورهای این حوزه، به گونه فزاینده ای روی آن مُتمرکز شُده بود، نزدیک به 20 درصد منابع شناخته شُده نفتی جهان (270 میلیارد بُشکه نفت) و یک هشتُم ذخایر گازی را در خود جای داده است.

تسلُط بر منطقه ای به وُسعت جُغرافیایی خاورمیانه و آسیای میانه با تنوع فرهنگی - جمعیتی و علائق ملی جداگانه، تنها می توانست یک پروژه چند جانبه سیاسی و نظامی با تقدُم وجه قهر به مثابه فاکتور جراحی واقعیتهای جدید باشد. این واقعیتی بود که نظریه پردازان هر دو گروه نو – مُحافظه کار را مُدتها پیش از آن که جهادگر سعودی آمریکا، بن لادن، مُریدان خود را برای کوفتن هواپیماهای مملو از مُسافر به ساختمان تجارت جهانی و پنتاگون بفرستد، به خود مشغول ساخته بود.  در این رابطه برنارد لویس، اُستاد دانشگاه پرینستون و کارشناس امور خاورمیانه که دیدگاههای او با علاقه بسیاری در هرم قُدرت شنیده می شُد، توضیح می داد که خاورمیانه فقط یک پدیده استثنایی به لحاظ رکود سیاسی، اقتصادی و اجتماعی نیست بلکه، فضایی جُغرافیایی است که همچون اروپا در قرن بیستُم و در فاصله دو جنگ جهانی، در تحرُک دایمی، در ناآرامی دایمی بسر می برد. ناگُفته پیداست که نظریه لویس، مبنای قابل قبولی برای اقدام آمریکا به منظور تضمین بخشیدن به جریان انرژی در این منطقه پُر التهاب و توسعه سیاسی، اقتصادی و اجتماعی جایی که طالبان، القاعده و صدام حُسین مُقدرات آن را رقم می زنند، فراهم می آورد. در همین زمینه آقای برژینسکی، مُشاور امنیتی دولت کارتر، برای روغن کاری ماشین نظامی آمریکا تاکید می کرد، خلاء قُدرت در آسیای میانه تهدیدی استراتژیک برای منافع ملی ایالات مُتحده محسوب می شود که پُر کردن آن جُز از طریق "شرایط فوق اُلعاده" مُمکن به نظر نمی رسد. شرایطی که او از آن سُخن می راند، با بُحرانی از جنس 11 سپتامبر و واکُنش به آن در قالب "جنگ علیه تروریسم" می توانست تامین شود.  جمع بندی این نظریات که آشکارا راههای پوشاندن جوهره توسعه طلبانه و میلیتاریستی "نظم نوین" به روایت آمریکا و ایجاد مشروعیت داخلی و بین المللی برای آن را مورد کند و کاو قرار می داد، در "دُکترین بوش" که پس از 11 سپتامبر اعلام گردید، فهرست شُده است:

نخُست، 11 سپتامبر نباید تکرار شود و در این راستا آمریکا برای خود در "جنگ پیشگیرانه علیه تروریسم" اختیارات فوق العاده ای حتی فراتر از تعهُدات و پیمانهای بین المللی، قائل است.

سپس، با هر وسیله مُمکن باید به رویارویی با حکومتهایی پرداخت که تروریستها را از نظر مالی و تسلیحاتی پُشتیبانی می کُنند. سر آخر، آمریکا باید جریان مورد تهدید انرژی را تضمین کُند و در این راه ضروری است که یک پُل استراتژیک در خاورمیانه ایجاد شود.

آن چه که در استراتژی امنیت ملی آمریکا در سال 2002 انعکاس یافت، در حقیقت مانیفست جهان تک قُطبی به رهبری ایالات مُتحده بود. اما 4 سال پس از اعلام آن، آمریکا امروز بیش از بُرش 11 سپتامبر 2001 از این نُقطه ایده آل فاصله دارد.  با وجود آن که بیش از سه سال پیش آقای بوش جنگ در عراق را خاتمه یافته اعلام کرد و از تحقُق اهدافی که به شروع آن مُنجر گردید آگاهی داد، درگیری همه جانبه نظامی در این کشور با شدتی فزاینده و خونبار همچنان جریان دارد و در این میان حتی آقای بوش هم نمی تواند تاریخی برای پایان آن پیش بینی کُند. افغانستان نبردهای شدیدتری را تجربه می کُند و مُجاهدان عصر حجری طالبان، بار دیگر غارهای خود را به سمت شهرها و روستاها پُشت سر می گُذارند. 5 سال پس از پایان قطعی جنگ سرد و شروع "جنگ علیه تروریسم"، جهان - آن گونه که پیامبران کاخ سفید و پنتاگون وعده می دادند - نه تنها امن تر نشُده است بلکه، "انفجارهای کُنترل شُده" آنها در خاورمیانه، اینک ایستگاههای قطار شهری در مادرید و لندن را به هوا می فرستد. مردُم عراق "آزادی" خود به دست لژیونهای رهایی بخش پنتاگون را در مسلخی که قاتلان مُتعصب سُنی و شیعه برایشان فراهم آورده اند، جشن می گیرند. و "رفاه"، یک چراغ نئون دیگر تانکها و جتهای جنگنده ی رامزفليد ، بر ویرانه های ساختار اجتماعی و اقتصادی عراق و لُبنان و افغانستان از بام تا شام کوکو می زند.  تنها میدانی که کاخ سفید به گونه باور پذیری می تواند ادعا کُند در آن به پیشرفتهایی دست یافته، "جنگ تمدُنها" است؛ جنگ تمدن تئوکانها و ناسیونالیستهایی از جنس آقایان اش کرافت و چینی علیه جامعه مدنی و سکولار آمریکا! طبقه مُمتاز سیاسی، به طور وسیع به کُنترل شهروندان آمریکایی پرداخته است، آنها را به جاسوسی علیه یکدیگر فرا می خواند و به آن هیات قانونی بخشیده است، علیه همجنس گرایان، علیه حق قطع حاملگی ناخواسته، علیه زندگی اجتماعی جوانان و نوجوانان شمشیر کشیده است. با کسب اختیارات فوق اُلعاده و صدور قوانین استثنایی که قوانین اساسی این کشور را نقض کرده یا از اثر می اندازد، به ضد حمله آشکار و پنهان علیه اصول پایه ای دموکراسی لیبرال از جمله منع شکنجه، منع اداره زندانهای مخفی، دادرسی علنی و منع بازداشتهای نامحدود پرداخته است. از ایده جهان تک قطبی، تک پایه ای شُدن مشروعیت ایالات مُتحده بر جا مانده است. بدون مشروعیت اخلاقی، بدون توانایی رهبری بُحران دست ساخته ی خود، بدون پُشتیبانی داخلی، آمریکا تنها روی پای نظامی ایستاده است و این برای اعمال هژمونی در سطح جهانی کافی نیست.

 

قبلی

 


بالا
 
بازگشت