پروفیسوردکتورلعل زاد

لندن، دسامبر 2006

 

هویت، ملت وناسیونالیزم درعصرحاضر

 

مقدمه

 

چندی قبل مقالۀ جالبی ازجناب دکتورانوارالحق احدی (استادعلوم سیاسی، رهبرحزب افغان ملت ووزیرمالیه حکومت کرزی) تحت عنوان "زوال پشتون ها درافغانستان" درویب سایتهای مختلف پخش گردید که میتواندازجهات مختلف مورد نقدوبررسی قرارگیرد. این مقاله هنگامی نوشته شده است (1995) که موصوف درچوکی قدرت نبوده وبقول خودش، گویا پشتونها درحال زوال قرار داشتند. حالا که ایشان یکی از گردانندگان چرخ سیاست کشورمی باشند، پس اوضاع فعلی کشور ومسیرآنرا میتوان وباید انعکاسی دقیقی ازچنین سیاستها دانست که توسط موصوف وهمفکرانش (بنام دموکراسی وعدالت اجتماعی!) تطبیق وعملی میگردد.

چون طرح مسایل هویت، ملت وناسیونالیزم ازیکطرف نهایت حساس، نازک وجنجال برانگیز و  از طرف دیگرتا اندازۀ مغلق وپیچیده است، لذا، بعد ازبررسی مختصرنظریات موصوف وجهت درک عمیق تراین مسایل، فشردۀ قسمتی ازنظریات جدید دانشمندان دراینموارد راازکتاب "قدرت هویت" تقدیم دوستان مینمایم که امیدوارم باغورودقت آنرامطالعه نموده وجواب قناعت بخشی باشد برای جناب احدی وسایردوستانیکه درصدد تحمیل هویت یکقوم بریک دولت وکشورکثیرالقومی میباشند.

جناب احدی درمورد امتیازات پشتونها وعملکرد دولتمردان پشتون تا ظهورطالبان چنین اعتراف میفرمایند:

"دولت درانی، پشتون ها رانسبت به سایر رعایای خود ازامتیازاتی برخوردارکرده بود. مالیات پشتونها کمترازسایرین بود، قبایل آنها بزرگترین دریافت کنندگان زمینهای بخششی دولتی بودند وآنها اولین کسانی بودند که ازبودجه وهزینه های دولتی برخوردارمیشدند. خلاصه، ... پشتونها ازبرتری سیستماتیک ونهادینه شدۀ نظامی، سیاسی واقتصادی درافغانستان برخورداربودند.

عروج افغانستان مدرن درخلال سلطنت عبدالرحمن خان دو پیامد متضاد برای سلطه ای پشتونها داشت: ازیکطرف معاهده دیورند ... وازطرف دیگرتحکیم دولت مرکزی نسبت به ولایات، جابجا سازی ناقلین پشتون درشمال وسرکوبی هزاره جات سلطه پشتونها رادرسرتاسرافغانستان با قدرت قایم نمود.

عروج طالبان خوشبینی درمیان پشتونها را دامن زده است که بدانوسیله سیرنزولی قدرت شان را برعکس نموده وبه سیرصعودی تبدیل نمایند ... با سربرآوردن طالبان، اتحاد پشتون ها بطورقابل ملاحظۀ قوام یافته است".

موصوف اقوام غیرپشتون کشوررا (بقول خودش: درغیاب آمارقابل اعتماد!) بازهم اقلیت پنداشته وشکایت آنها را (در مورد انواع  تبعیضات و انحصارمقامات) چنین تصدیق میکند:

"اقلیت ها اغلب شکایت دارند که آنها قربانی تبعیضات فرهنگی، اقتصادی وسیاسی بوده اند که تا قبل ازجنگ دوم جهانی صدق میکرد ... پایدارترین شکایت توسط اقلیتها اینستکه پشتونها درگذشته تقریبا مناصب دولتی را درانحصارخود درآورده بودند. لیکن یک تحقیق جدید، نشان میدهد که  در دوران رژیم قدیم (قبل از1963) پشتونها، تاجکان، سادات وسایرگروههای تباری بترتیب فیصدی های آتی رادرمیان نخبگان سیاسی افغانستان احتوا میکردند: %57.9، %29.2، %6.4 و %4.5"

اما ناخشنودی پشتونها ازاقلیتها را (بعلت هراقدامی درجهت تقویت هویت اقلیتها وعدم قبول برتری زبان پشتووهویت پشتونی دولت افغان!) مساوی بعدم ثبات سیاسی درکشوردانسته:

"ناخشنودی پشتونها ازرفتاراقلیتها درمورد هویت دولت افغانستان ریشه میگیرد. پشتونها معتقد اند که آنها اکثریت را درافغانستان تشکیل میدهند ودولت افغان بوسیله پشتون ها تشکیل شد وافغانستان تنها دولت پشتونی درجهان است واقلیتها باید هویت پشتونی دولت افغان رابپذیرند ... پشتونها معتقد اند درمناسبات شان با اقلیتهای تباری بیشترازسایرکشورهای منطقه ... از بردباری وشکیبایی کار گرفته اند ... هرزمانی که پشتونها تقاضای برتری زبان پشتو وهویت پشتونی دولت افغان را می نمایند، متهم به فاشیزم وسرکوب اقلیتها میشود ... اگرهدف، تقویت هویت اقلیتها و تضعیف هویت پشتونی دولت افغان باشد، درآنصورت حساسیت پشتونها ... قابل درک خواهد بود".

وبدین عقیده استکه راه ایجاد ثبات سیاسی درکشورازطریق برابری حقوق شهروندان (رفع شکایت اقلیتها!) وپذیرش هویت پشتونی کشورودولت (رفع ناخشنودی پشتونها!) میسراست وبس:

"مناسبات تباری هنوز دچارمشکلات بوده و... درصورتی که بر دو مسلۀ –  برابری حقوقی  و برابری فرصتها برای تمام شهروندان و – پذیرش هویت پشتونی کشورودولت بطورواضح تاکید صورت نگیرد وبنحو رضایت بخشی حل نگردد، ثبات سیاسی درافغانستان فراچنگ نخواهدآمد".

موصوف سابقۀ تبعیض زبانی را چنین توضیح میدهد: "ازسال های 1920 و قبل ازسقوط رژیم نجیب الله، انکشاف وعمومی سازی زبان پشتوتوسط سیاست فرهنگی دولت بطورخاص ترویج و تشویق میگردید".

درحالیکه محمود طرزی مدیرمسول جریدۀ سراج الاخباردرسال 1911 در شماره دوم آن جریده، در مقالۀ زیرعنوان "زبان افغانی  اجداد زبان هاست" مینویسد: "در مکتب های ما، اهمیت ترین آموزشها، باید تحصیل زبان افغانی (پشتو) باشد. از آموختن زبان انگلیزی، ترکی، حتی فارسی، تحصیل زبان افغانی را اهم  و اقدم شمرد".

قبل ازهمه باید ازجناب احدی بخاطراعتراف به قسمتی ازواقعیت های تلخ تاریخ کشوردرمناسبات تباری (قومی) سپاسگذاری کرد. اما اگراین اعترافات با معذرتخواهی (آنچه درگذشته اتفاق افتاده) وعدم پیشنهاد پذیرش برتری یک زبان ویک هویت همراه میبود، بزرگترین اقدامی میبود درجهت نزدیک شدنها ورفع کدورتها! ولی، اگر تحمیل زبان وهویت یک قوم  به همه اقوام، دریک کشور کثیرالقومی، شرط  برابری حقوق شهروندی وایجاد ثبات سیاسی درآن کشورپنداشته شود،  واقعا کشف جدیدی درعلوم سیاسی است که میتوان آنرابجناب احدی تبریک گفت. درغیرآن، موجودیت شهروندان برابرحقوق با پذیرش برتری زبانی وهویت دولتی وکشوری یک قوم، مشابهت زیادی بداستان "شیربی یال وبی دُم" دارد که خداوند آنرا نیافریده است.

حتی صرفنظرازامتیازات، تبعیضات، غصب زمین های اقوام دیگر و توزیع آن به ناقلین پشتون وسرکوب هزاره ها (درگذشته ؟)، که خود به تمام اینها معترف هستند، مگرمیتوان همین تقاضای برتری یک زبان ویکقوم نسبت بسایرین راجزفاشیزم، چیزدیگری نامید؟ ازینهم صرفنظرمیکنیم که این زبان وهویت قومی، درمقایسه به زبان ها وهویت های اقوام  دیگری کشور، صاحب چه افتخارات تاریخی، علمی وفرهنگی است! ازین هم میگذریم که دیگران هم، زبان وهویت خود را دوست دارند و درمقابل هرگونه تهدیدی درمقابل آن  حساسیت نشان میدهند، اگر زبان بریدن ها   درمیان نباشد!

بعقیده من همین پالیسی برتریخواهی زبانی وقومی باعث عظمت طلبی (درداخل کشور) والحاق طلبی (درخارج کشور) گردیده است. همین پروسه محوواضمحلال زبان وهویت دیگران و پشتو سازی وپشتونیزه سازی جامعه ببهانه ایجاد ملت واحد "افغان" درداخل کشوروالحاق سرزمینهای دیگران ببهانه پشتیبانی ازداعیه خلقهای پشتون وبلوچ وایجاد "افغانستان بزرگ" درخارج کشور، هسته اساسی پرابلمهای داخلی وخارجی کشورمارا تشکیل میدهد که باعث نفاق وبی اعتمادی در داخل کشورومداخلات مستقیم پاکستانیها ازخارج کشورگردیده است.

درمورد هویت پشتونی کشورودولت باید دوموضوع را درنظرگرفت: اول اینکه بایست این نکته راصریحااظهارداشت که تسجیل نام یکقوم برهردولتی ویاکشوری نمیتواند چیزدیگری جزپذیرش رسمی برتری خواهی وعظمت طلبی آن قوم وحذف اقوام دیگرباشد. دوم اینکه قوم پشتون (مانند هرقوم دیگری) حق داردهویت ملی خود را داشته و(درصورت امکان) دولت پشتونی خود را در سرزمینهای طبیعی خودایجاد نماید (اما نه بقیمت حذف ومحوهویت های دیگران) ویا باهمزبانان وهم فرهنگیان خود در ورای سرحدات کشوررابطه داشته ویا ملحق شوند. چنین تمایلاتی دربین هرقومی کاملا طبیعی است ونباید مورد سرزنش وملامتی قرارگیرد:

هرکسی کودورماند ازاصل خویش      بازجوید روزگاری وصل خویش

ولی آنچه مایه نگرانی و"غیرقابل قبول" میباشد، همین برترشمردن هویت خود (عظمت طلبی) والحاق سرزمینهای دیگران (الحاق طلبی) است که "فاشیزم" نامیده میشود!

بآنهم باید دونوع فاشیزم را ازهم فرق نمود که ما شاهد زندۀ آن بوده ایم: فاشیزم هتلری و فاشیزم طالبی. فاشیزم هتلری باوجود اینکه برتری نژادی خود والحاق سرزمینهای دیگران رامیخواست، درصدد محوونابودی زبان وافتخارات تاریخی وفرهنگی دیگران نبوده و برضد علم ، تکنالوژی وتمدن نیزعمل نمی نمود. اما فاشیزم طالبی برعلاوه برتری خواهی زبانی وقومی خود و الحاق سرزمینهای دیگران درپی محوو نابودی کامل زبان وافتخارات تاریخی وفرهنگی دیگران بوده، برضدهرگونه علم، تکنالوژی وتمدن عمل نموده وجامعه را به قرون وسطی سوق مینمود!

باید درنظرداشت که، تاریخ (حداقل) یک هزارسالۀ این سرزمین گویای این حقیقت است که حتی حاکمیتهای سلالۀ ترک، مغول و... درزادگاه مولوی ها، سنایی ها وجامی ها درلباس زیبای زبان وفرهنگ آنها صورت گرفته واین زبان وفرهنگ رانه تنها دردرباروقلمروی خویش (داوطلبانه) پذیرفتند بلکه درجهت غنا وگسترش آن  سخت کوشیدند. بدینترتیب این حاکمیت های تکقومی با تحمل وپذیرش هویت های زبانی وفرهنگی سایرین، تا اندازۀ، تعادل مناسبی درسلطه سیاسی و فرهنگی جامعه ایجاد نموده بودند که ازیکطرف خصلت انحصاری وتبعیضی آن رژیمهارا پرده پوشی نموده وازطرف دیگروسیله موثری بوده برای کسب خوشنودی وجلب رضایت دیگران.

فکرمیشود، تا زمانیکه چنین پالیسیهای عظمت طلبانه والحاق طلبانه (وآنهم با پوشش دموکراسی وعدالت اجتماعی!)، سیاست رسمی دولتمردان کشورماباشد، نمیتوان آرزوی وفاق و وحدت در داخل کشوروعدم مداخله ازخارج کشور را داشت. درنتیجۀ چنین سیاستهای، کشورما یکباردیگر بصحنه رقابت ابرقدرتها تبدیل گردیده وهرروز، تعداد زیادی ازهموطنان بیگناه ما بخاک وخون کشیده میشوند. ادامۀ چنین سیاستی،  خونهای بیشماردیگری راخواهد ریخت وکشوررا در آتش جنگهای داخلی وخارجی خواهد سوخت!

جهت ابراز همدردی با قربانیان بیگناه وطن  وجلوگیری از ادامۀ  این فجایع، شمله های غیرت افغانی خود رابلند وبالا انداختن، اقوام داخلی راباطاعت وتسلیم واداشتن، پاکستانیها را دال خور ومقصرخواندن واشک تمساح ریختن کافی نیست، تغیرپالیسی ضروراست! (به این ارتباط  من قبلا  نظر خویش را درمقالات "دوپیشنهاد ساده وعملی برای کاهش بحرانات داخلی ومداخلات خارجی در کشور" و "بحثی پیرامون راه های ایجاد وحدت ملی در کشور" بنشر رسانیده بودم   که میتواند منحیث طرحی  برای بحث وگفتگو دربین صاحب نظران وعلاقمندان مسایل سیاسی کشورباشد).  درغیرآن این "بازی قومی" بشکل خونین آن ادامه خواهد داشت!

 

هویت وهویت سازی

با وجودیکه مقوله هویت  دارای معانی ومفاهیم  متفاوتی در علوم مختلف  است، نقش مهمی  در مباحثات روزمره وعلوم اجتماعی وسیاسی دارد. هویت دراینجا بمعنی خودشناسی ویا خودآگاهی بوده وعبارت ازمجموعه خصوصیات (نژادی، قومی، مذهبی، زبانی، فرهنگی، جنسی وغیره) و ویژگیهایی است که بواسطه آن یک فرد ویا یک گروه بربنیاد آن تعریف ویا تفریق میشود.

با وجودیکه بسیاری ازهویتها نشانه جوهرذاتی افراد ویا گروهها نبوده وماهیتا هیچگونه ارزشی مثبت ویا منفی ندارند، اما دربسیاری ازموارد، برخی ازهویتها بنیاد شخصیت، معرفت و افتخار تعداد زیادی ازافراد وگروه ها را تشکیل میدهد. چنین هویت های میتوانندعمیق ترین عواطف و احساسات آنها را بتحریک واداشته وبدینترتیب ازجمله قویترین محرک ها وانگیزه های عملکرد انسانها محسوب میشوند.

با وجودیکه هویتها مجموعه مشخصات طبیعی وواقعی افراد وگروهها پنداشته میشود، امابعضی هویت ها میتوانند بواسطه موسسات ودستگاه های حاکم ساخته شده وبسایرین قبولانده شود. چنین هویت های، زمانی میتوانند قابل قبول باشند که انعکاس منابع طبیعی، شرایط واقعی ومشخصات حقیقی آنها بوده وجنبۀ جعلی وتحمیلی نداشته باشند.

اگرچه ازنقطه نظرجامعه شناسی، تمام هویتها ساخته میشوند، اما مسله اساسی اینستکه این هویت ها چطور، از چه، بواسطه چه کسی وبرای چه ساخته میشوند. مواد ساختمانی هویت ها میتواند تاریخ، جغرافیه، بیولوژی، موسسات تولیدی، حافظه جمعی، تخیلات شخصی، دستگاههای قدرت ویاارگانهای مختلف باشد. این مواد میتواند توسط افراد، گروه های اجتماعی و اجتماعات مختلف پروسیس، بازسازی وعرضه گردد. ولی مهم اینست که چه کسانی این هویت را میسازند و برای چه، تا اندازۀ زیادی تعیین کننده محتواومنظورآنست. بدینعلت باید نوع هویت، محتوا، منبع ایجاد وبخصوص هدف ومنظور آنرا دقیقا درنظرداشت.

 

 ملت ها وناسیونالیزم درعصرحاضر

تعداد زیادی ازدانشمندان معاصربدین باوروعقیده اند که ناسیونالیزم وجنبشهای ناسیونالیستی با ایجاد کشورهای "ملت-دولت" درقرن بیستم ودراثرعوامل مهمی چون جهانی شدن اقتصاد ونهاد های سیاسی، تعمیم فرهنگ مشترک وتعریف جدید ملت (که اجتماعات تصوری خوانده میشوند) وناسیونالیزم (بمفهوم قوم پرستی ویا گروه پرستی) ازبین رفته و موفقیت  یکتعدادی این جنبشها صرفا نتیجه بخت وطالع ویا تصادف بوده است. درحالیکه ما شاهداوجگیری وخیزش مجدد این جنبش ها بربنیاد هویت ملی و درچالش با ملت-دولتهای تشکیل شده هستیم.

این خیزش وفوران جنبش های ناسیونالیستی درپایان هزاره نشاندهنده آنستکه چندان با مودلهای تیوریکی ملت-دولت (که میتواند ملت ها و ناسیونالیزم را منحل نماید و بعد از انقلاب  فرانسه منحیث یک الگو پنداشته میشد) همخوانی نداشته وبرعکس، نیازمبرم به تصدیق هویتهای ملی و شناخت محسوس آن ازجانب دیگران را باید منحیث نیروی بنیادین دردنیای امروزی دانست که بطورروزافزونی بهرجا سرایت مینماید. این عدم تطابق بین برخی تیوریهای اجتماعی وواقعیات عملی ناشی ازین حقیقت است که ناسیونالیزم و ملت ها حیات مختص بخود رادارند که دربطن ساختارهای فرهنگی و برنامه های سیاسی آنها قرارداشته ومستقل ازموقعیت دولتها است.

مسلم است که قومیت، مذهب، زبان و قلمروبتنهایی برای ساختن ملت ها وایجاد ناسیونالیزم کافی نیست، داشتن تجربه مشترک شرط حتمی است. طورمثال، ایالات متحده وجاپان ازجمله کشورهای دارای هویت ملی قوی بشمارآمده واکثریت افراد آنها عواطف وطن دوستانه نیرومندی را بنمایش میگذارند. در حالیکه ازنظر قومی: جاپان یکی ازمتجانس ترین ملتها وایالات متحده یکی از غیر متجانس ترین کشورهای جهان است. اما درهردو مورد یک تاریخ مشترک ویک برنامه مشترک وجودداشته واکثریت روایتهای تاریخی آنها (که بربنیاد های تجربی، اجتماعی، قومی، قلمروی و جنسی بنا یافته) برای مردم این کشورها، دراکثریت موارد، مشترک است. یک تعداد ملت ها و ناسیونالیزم های دیگرکه به مرحله مدرن ملت-دولت نیز نرسیده اند (از قبیل سکاتلند، کاتالونیا، کیوبیک، کردستان وفلسطین) یک هویت نیرومند فرهنگی-قلمروی رامنحیث یک مشخصه ملی بنمایش گذاشته اند (یکتعداد حتی برای چندین قرن).

 

لذا بهنگام بحث برسر ناسیونالیزم معاصربایست نکات عمده ای ذیل را درنظرگرفت:

*  ناسیونالیزم معاصرممکن است درجهت ساختمان یک ملت-دولت مستقل باشد یا نباشد. بنابرین ملت ها ازنقطه نظرتاریخی وتحلیلی، واقعیت های مستقل ازدولت میباشند.

*  ملتها وملت-دولت ها ازنقطه نظرتاریخی محدود به ملت-دولت مدرن نیستند (آنطورکه دراروپا پس ازانقلاب فرانسه تشکیل شده اند). توسعه جنبش های ناسیونالیستی در مناطق مختلف جهان با برنامه ها وجهتگیری های متنوع فرهنگی وسیاسی دراواخرقرن بیستم مویید این ادعاست.

*  بعلت اینکه ناسیونالیزم معاصر بیشترواکنشی است، لذا جهتگیری آن دربیشتر موارد فرهنگی است (نه سیاسی). این ناسیونالیزم بیشتردرجهت دفاع ازفرهنگ نهادینۀ سیرمینماید تا ایجاد و یا دفاع ازیک دولت. هنگامی که نهادهای جدید سیاسی ایجاد ویا احیا میشوند بیشترهویت "دفاعی" داشته و درجهت کسب استقلال سیاسی نمیباشند. چنانچه هدف ناسیونالیزم فرهنگی ایجاد جوامع ملی ازطریق آفرینش، حفظ ویا تقویت هویتهای فرهنگی است، بخصوص هنگامیکه احساس شود این هویت ازبین رفته ویا درمعرض خطرقرارگرفته است. ناسیونالیزم فرهنگی ملت رامحصول تاریخ وفرهنگ دانسته واجتماعات فرهنگی راهستۀ یک ملت میداند.

یکی از تیوریهای جدید، ظهورهویت ملی ازنقطه نظرتعامل تاریخی رامحصول عوامل اولیه (از قبیل قومیت، قلمرو، زبان، مذهب وغیره)، عوامل تکوینی (ازقبیل انکشاف مخابرات وتکنولوژی، ایجاد شهرها، ظهور ارتشهای مودرن وسلطنت های متمرکز)، عوامل القایی (ازقبیل تدوین زبان درقالب دستورزبان رسمی، رشد بوروکراسی واستقرارنظام آموزش ملی) وعوامل  واکنشی (از قبیل دفاع ازهویتهای مظلوم ومنافع تحت انقیاد ازسوی گروههای اجتماعی مسلط ویا دستگاههای حاکم، جستجوی هویتهای جاگزین درحافظه جمعی مردم) میداند.

نقش هریک ازین عوامل درشکل گیری هرناسیونالیزم وهرملت، وابسته به زمینه های تاریخی، مواد موجود درحافظه جمعی وتعامل بین ستراتژیهای متعارض قدرت است. لذا ناسیونالیزم در واقع بطورفرهنگی وسیاسی ساخته میشود، اما بازهم چیزیکه درواقع برای تمام این هویتهااهمیت دارد (ازلحاظ نظری وعملی) اینستکه چطور، ازچه، بواسطه چه کسی وبرای چه ساخته میشوند.  

درپایان هزاره، فوران ناسیونالیزم ها که برخی ازآنها دولتهای چند ملتی را میشکنانند ویکتعداد دولت های چند ملتی میسازند، ربطی به شکل گیری دولتهای کلاسیک، مستقل و مودرن ندارد. طوریکه دیده میشود ناسیونالیزم نیروی عمده ایست درقبال تاسیس شبه-دولتها، یعنی واحدهای سیاسی حاکمیت مشترک چه بصورت فدرالیزم (مثل کانادا واسپانیا) ویا دراتحادهای چندجانبه   بین المللی (مثل اتحادیه اروپا ویا دولتهای مستقل مشترک المنافع سابق اتحادشوروی).

طوریکه دیده میشود تعداد زیادی ازملت-دولتهای متمرکز(مانند اندونیزیا، نایجیریا، سریلانکا و حتی هند) قربانی این اشتباه کشنده ومهلک خواهند گردید که ملت ودولت رایکی دانسته ودربرابر جنبش های ناسیونالیستی، بغرض ایجاد شبه دولتها منحیث یک واقعیت تاریخی، مقاومت میکنند. این واقعیتی است که دولتی به نیرومندی پاکستان، پس ازجدایی بنگله دیش آنرا درک نمود.

جهت کشف ودرک پیچیدگی بازسازی هویت ملی درزمان حاضرباید دومورد متفاوت را درنظر گرفت که ازمشخصات عمدۀ دوران ماست: اول – فروپاشی یک دولت متمرکزچند ملتی دراتحاد شوروی سابق ودرپی آن شکل گیری چیزی همانند شبه ملت-دولتها. دوم – ایجاد شبه-دولت ملی کاتالونیا ازطریق جنبش دوگانه فدرالیزم دراسپانیا و کنفدرالیزم دراتحادیه اروپا.

 

ملت ها درمقابل دولت (تجربه اتحادشوروی)

شواهد تاریخی نشان میدهد که تصدیق مصنوعی وتردید آمیزمسله ملی توسط مارکسیزم-لینینزم نتنها تضادهای تاریخی (دراتحادشوروی) راحل نکرد بلکه درعمل آتش کینه جویی آنها راشعله ورتر ساخت. تامل درخصوص این دوره ودوران پس ازآن دردهه 90 چند مسله کلیدی  درباره مباحث نظری درینمورد را روشن میسازد:

1- یکی ازقدرتمندترین دولت های تاریخ بشر قادرنشد، پس ازگذشت 74 سال، هویت ملی جدیدی خلق کند. "خلق شوروی" یک افسانه نبود، بلکه درزندگی وذهن نسلهایکه دراتحادشوروی متولد میگردیدند ومردمی که درقلمرو شوروی کار وزندگی مینمودند، کم وبیش واقعیت داشت. مقاومت علیه تجاوز نازی ها مردم را زیر پرچم شوروی بسیج کرد. پس ازفروکشی تروراستالینیستی در اواخر دهه 1950 وهنگام بهبودی شرایط مادی دردهه 1960، غرور خاصی مبنی بر عضویت دریک "ملت ابرقدرت" بوجود آمد. علرغم بدبینی وبیتفاوتی گستردۀ مردم، ایدیولوژی برابری و همبستگی انسانی درشهروندان شوروی ریشه دوانیده ویک هویت جدید شوروی شروع به پیدایش نموده بود. اما این هویت آنقدر شکننده وآنچنان وابسته بفقرمعلومات درباره اوضاع واقعی کشور وجهان بود که دربرابرتکانهای ناشی ازرسوایی اقتصادی وبازتاب حقایق تاب نیاورد.

با آنکه خلق شوروی یک برنامه هویتی ضرورتا ناکامی نبود، اما پیش ازآنکه بتواند در ذهن و زندگی مردم اتحاد شوروی ریشه گیرد، ازهم پاشید. لذا تجربه شوروی نافی این تیوری است که دولت بخودی خود میتواند هویت ملی بسازد.  قویترین دولت با استفاده ازجامع ترین ایدیولوژی تاریخ وبیش از70 سال حاکمیت درترکیب مواد تاریخی وحتی برنامه های علمی بخاطرساختمان یک هویت جدید بشکست مواجه گردید. شاید بتوان اجتماعاتی رادرتصورافرادمختلف ایجاد کرد اما کافه مردم مکلف نیستند بدانها معتقد گردند.

2 – برسمیت شناختن هویتهای ملی چه دراداره منطقوی اتحاد شوروی وچه درسیاستهای "بومی سازی" آن نتوانست موفقیتی درادغام این ملتها درنظام شوروی بدست بیاورد. بنابراین، ناکامی در ادغام هویتهای ملی دراتحاد شوروی ناشی ازبرسمیت شناختن آنها نبود، بلکه ازین واقعیت منشا میگرفت که نهادینه سازی آنها مصنوعی وتابع یک منطق بوروکراتیک وجیوپالیتیک  بوده، هیچ گونه توجهی به تاریخ واقعی، هویت فرهنگی-مذهبی وخصوصیات جغرافیایی آنها نداشت.

مسله هویت مبرمترین مسله ایستکه پس ازیخبندان طولانی درزمان اتحاد شوروی ازعمق بسطح آمد، اما نمیتوان آنرا مسله صرفا  قومی ویا فرهنگی دانست. آنچه دراینجا مطرح است جستجوی مجدد قلمروهای واقعی فرهنگها، اقتصاد ومحیط زیست آنهاست که برای مردمان آنها دارای معنی وارزشی فوق العاده است. پروسه متبلورسازی این مناطق در ورای مرزهای ناقص "جمهوری" های امروزی گرچه طولانی و دردناک است اما غیرقابل اجتناب ودرنهایت برحق خواهد بود.

3 – خلای ایدیولوژیک ناشی ازشکست مارکسیزم-لنینیزم درالقای باوربه توده ها، دردهه 1980 وهنگامیکه مردم میتوانستند آرای خویش را اظهارکنند، جای خود را به یگانه منبع هویتی داد که درحافظه جمعی باقیمانده بود: هویت ملی. بدین علت بود که ضد شوروی ترین تحرکات، بشمول جنبشهای دموکراتیک، درزیر پرچم پراحترام ملی براه افتاد. همگان معتقد اند که نخبگان سیاسی روسیه وسایرجمهوری های فدرال، ازناسیونالیزم بعنوان آخرین حربه بمقابل ایدیولوژی شکست خورده کمونیستی استفاده کردند تا دولت شوروی را براندازند و قدرت را درنهادهای جمهوری تصرف کنند. نخبگان بدین دلیل باین استراتژی متوصل شدند  که استراتژی موثری بود،  زیرا ایدیولوژی ناسیونالیستی درمقایسه باادعاهای مجرد "دموکراسی" ویامزایای "بازارآزاد" درذهن مردم طنین آشنا داشت. لذا خیزش مجدد ناسیونالیزم را نمیتوان با زرنگی های سیاسی توضیح نمود: بهره گیری نخبگان ازآن شاهدی است برجهندگی ونیروی زیست هویت ملی بعنوان یک اصل بسیج کننده.

هنگامیکه، پس از74 سال تکرار بدون وقفه ایدیولوژی رسمی سوسیالیستی، مردم به میان تهی بودن آن پی بردند بازسازی هویت آنها فقط توانست برمحور نهادهای اساسی حافظه جمعی آنها صورت پذیرد: خانواده، اجتماع، گذشته ای روستایی، بعضا مذهب وبالاترومهمترازهمه، ملت. لیکن ملت درینجا نه بعنوان معادلی برای دولتمداری، بلکه بعنوان وسیله خودشناسی مورد توجه همگان قرارگرفت: من اوکرایینی هستم، من روسی هستم و من ارمنی هستم به فریادهای بسیج همگانی تبدیل شد –  بنیاد مستحکمی برای بازسازی زندگی جمعی. بهمین دلیل است که تجربه شوروی شاهد زنده ایست برماندگاری ملت ها، فراترازدولت و حتی درمقابل دولت.

 

ملت های بدون دولت (تجربه کاتالونیا)

دولت را باید اساسا متمایزازملت دانست، زیرا دولت عبارت ازیک سازمان سیاسی است که از لحاظ بیرونی دارای قدرت مستقل بوده وازلحاظ درونی دارای قدرت حفظ ونگهداری استقلال و اقتدارکشورخویش باشد. نباید یکی را با دیگری اشتباه کرد.

اگرتجربه اتحادشوروی نشاندهنده اینستکه دولتها، هرقدرهم نیرومند باشند، نمیتوانند موجد ملتها باشند، تجربه  کاتالونیا ما را به تامل دربارۀ شرایطی  وامیدارد که درآن، ملت های وجود دارند (ومیتوانند خود را درجریان تاریخ بازسازی نمایند) بدون اینکه صاحب ملت-دولت ویا درصدد استقرارآن باشند. همانطورکه رهبرملی ورییس فعلی کاتالونیا میگوید: کاتالونیا ملتی است بدون دولت، ما به دولت اسپانیا تعلق داریم وهیچگونه تمایلی به جدایی طلبی نداریم، ما زبان وفرهنگ خود را داریم.

اکثریت کاتالانیها اندیشه جدایی طلبی رارد کرده ومیگویند که فقط نیازمند نهادهای هستندکه بآنها اجازه دهد به عنوان یک ملت  زندگی کنند نه اینکه به یک ملت-دولت مستقل تبدیل شوند. هویت کاتالونیها تا حد زیادی هویت فرهنگی وزبانی است. آنها هیچوقت ادعای ویژگی دینی ویا قومی نداشته، بر قلمرواصرار نورزیده و برهویت سیاسی نیز تاکیدی نداشته اند. این نشان میدهد که با وجودیکه هویتها اجزا وعناصرزیادی دارند زبان وفرهنگ ستون فقرات آنرا میسازد.

هرگاه اسپانیا بتواند مشخصه چند هویتی خود رابپذیرد میتواند پذیرای یک اروپای دموکراتیک و متحمل نیزباشد. برای اینکه چنین اتفاقی بیافتد، قبل ازهمه، کاتالانیها باید درداخل مرزهای دولت اسپانیا، حس کنند که درخانه خودشان هستند وقادراند بزبان خود صحبت نمایند و اجتماع  خاص خودرا داشته باشند.

 

 ملت های معاصر(نتیجه گیری)

ملتهای معاصررامیتوان چنین تعریف نمود: جماعتهای فرهنگی ساخته شده دراذهان مردم وحافظه جمعی آنها بواسطه مشترکات تاریخی و برنامه های سیاسی. اینکه چه مقدارتاریخ مشترک  برای یک جمع ضرور است تا آن جمع بیک ملت تبدیل گردد نه تنها نظربشرایط ودوران فرق می کند، بلکه اجزا وعناصرآن نیزتغییرمینماید. آنچه مهم واساسی است تمایز تاریخی بین ملت ها و دولتها است که فقط درعصرمدرن تا اندازۀ درهم آمیخته اند ولی نه برای همه ملتها. لذا با درنظر داشت دورنمای پایان هزاره، ما شاهد ملت های بدون دولت (کاتالونیا، باسک، سکاتلند، کیوبک)، دولت های بدون ملت (سنگاپور، تایوان، افریقای جنوبی)، دولت های چند ملتی (اتحاد شوروی سابق، بلژیک، اسپانیا، برتانیه)، دولت های تک ملتی (ژاپن)، دولت های ملتی مشترک (کوریای جنوبی وشمالی) و ملت های که درچند دولت اشتراک دارند (سویدیها درسویدن وفنلند، ایرلندیها درایرلند وبرتانیه وشاید صربها، کرواتها ومسلمانان بوسنی دربوسنی-هرزگوین) هستیم.

بطورمختصر، دوپدیده،  مشخصه بارز دوران معاصراست:

نخست – فروپاشی دولت های چند ملتی که میکوشند به بهانۀ حفظ حاکمیت ملی وتمامیت ارضی موقعیت خود را حفظ کنند. دلچسپتراینکه حتی مسله چند ملتی بودن دولت خویش را انکار نموده وخود را منحیث "ملت واحد"  قلمداد میکنند. چنین پدیدۀ فروپاشی در کشورهای اتحاد شوروی سابق، یوگوسلاویای سابق، اتیوپیای سابق و چکوسلواکیای سابق مشاهده گردیده وشاید در آینده نیز در کشورهای سریلانکا، هند، اندونزی، نیجریا و یکتعداد دیگربوقوع پیوندد. محصول این فروپاشیها شکل گیری شبه-ملت-دولت هاست. آنها ملت-دولتها هستند زیرا خواص و ویژگیهای حاکمیت مستقل براساس هویت ملی (ازنگاه تاریخی) را دارند (مثل یوکراین). اما آنها "شبه" هستند زیرا بعلت داشتن مجموعه روابط پرقید وبند باهمسایگان تاریخی شان، مجبورند بادولت های پیشین خود یک حاکمیت مشترک ویا مجمع وسیع تری را ایجاد کنند (مثل دولتهای مستقل مشترک المنافع، جمهوریهای اروپای شرقی که به اتحادیه اروپا پیوستند).

ثانیا – انکشاف وایجاد ملت های که درآستانه تبدیل به دولت متوقف مانده اند، لیکن دراثرمبارزه ومقاومت، دولتهای حاکم را واداربه عقب نشینی، سازش و واگذاری نوعی حاکمیت میکنند. این امردرکاتالونیا، باسک، سکاتلند، کیوبک وبطوربالقوه درکردستان، کشمیر، پنجاب وتیمورشرقی صدق میکند. اینموارد رامیتوان شبه-دولتهای ملی نامید زیراآنها دولتهای تمام عیار نبوده، بلکه براساس هویت ملی شان به سهمی ازخودمختاری فرهنگی-سیاسی دست یافته ویا خواهند یافت.

ویژگیهای که درایندوره تاریخی هویت ملی راتقویه میکند متفاوت میباشند. باوجودیکه پیشفرض تاریخ مشترک درهمه موارد راباید درنظرگرفت، زبان (وبخصوص متکامل) یکی از ویژگیهای اساسی خودشناسی واستقرارمرزهای نامریی ملی نسبت به قلمرووقومیت است. ازنگاه تاریخی، صرفنظرازشناخت واقعی یک اجتماع فرهنگی توسط نهادهای یک دولت، زبان قویترین پیوندی است دربین حوزه های خصوصی وعمومی وهمچنان دربین گذشته وحال آن ملت.

این حقایق وشواهد تاریخی را نباید (بدلیل اینکه یکتعداد، ازین بحثها برای ایجاد ویا تشویق پان-نشنلیزم ها استفاده میکنند) انکارکرد. بعلاوه، دلایل نیرومند دیگری نیز درقبال ظهورناسیونالیزم زبانی درجوامع ما وجود دارد. اگرناسیونالیزم  واکنشی باشد درمقابل تهدید یک هویت مستقل، زبان منحیث یک نمودارمستقیم فرهنگ میتواند به بزرگترین سنگر مقاومت فرهنگی، آخرین دژ خودنگهداری وپناگاه  مشخصات هویتی تبدیل شود. لذا باید درنظر داشت که ملت ها بهیچوجه نمیتوانند "اجتماعات تصوری" باشند که برای خدمت به دستگاههای قدرت ساخته شوند. بلکه، ملت ها ازطریق زایمان مشترکات تاریخی بوجود آمده وسپس درتصاویر زبانهای اجتماعی به سخن کشانیده میشوند.

 

منابع:

      

1. انوارالحق احدی. زوال پشتونها درافغانستان.

http://paymanemeli.com/modules.php?name=News&file=article&sid=1177

2 . کاوه امید. زبان وافسانۀ همبستگی ملی.

http://www.asrejadid.org/home.htm

3. دکتورلعل زاد. دوپیشنهاد ساده وعملی برای کاهش بحرانات داخلی ومداخلات خارجی درکشور.

http://www.ariayemusic.com/dari3/siasi/lalzad.html

4. دکتورلعل زاد. بحثی پیرامون راههای ایجاد وحدت ملی درکشور.

http://www.ariayemusic.com/dari3/siasi/lalzad2.html

5. حامد یوسف نظری. ملت وملیگرایی درعصر جهانی شدن.

http://www.asrejadid.org/home.htm

 

6. Manuel Castells. The Power of Identity. Vol. II. 2004.

 

 


بالا
 
بازگشت