عزیز علیزاده      

طنـــــــــز

 

درسهای از زنده گی بابا

 

azizullah41@yahoo.com

 

 

    مدتها شده که رسانه های جمعی کشورهای غربی به تبلیغات وسیع ودامنه داری در مورد وضعیت و شرایط مساعـد زندگی در افغانستان میپردازند، اینکه چه قسم دیموکراسی امریکایی- انگـلیسی بزور راکت و خمپاره و بمب افگن های بی 52 گسترش میابد. ویااینکه درافغانستان خیرو خیریت است و آب از آب نمی جنبد، و یاهزاران اینجوی خارجی به کمک جنگ سالاران داخلی مصروف آبادی کشور هستند. مه هم که مانند هزاران هموطن مهاجرم آرزوی چنین روزی را داشتم تا کشورم را درصلح و آرامش ببینم، تصمیم گرفتم  تا سفری به کابل داشته باشم و فعالیت (؟)  انجوهای محترم را باهمکاران تفنگ بدست شان ازنزدیک ببینم. وقتی وارد کابل شدم در نگاه اول همه چیز عادی جلوه میکرد، ساختمان های زیادی که نیمه کاره بودند و یاتکمیل شده، توجهم را به خود جلب میکردند. نزدیک یکی از همین ساختمانها توقف نمودم تا آنرا بهتر بتوانم ببینم، ناخود آگاه دست هایم  درون جیبم رفتند که ناگهان لشکری از گدایان شهربرمن هجوم آوردند. راستش را بپرسید در لحظات نخستین فکرکردم که مردم مرا بجای یکی ازهنرمندان آوازخوان که گاه گاهی به وطن میروند اشتباه گرفته اند و به استقبال از من شتافته اند، اما بزودی دریافتم که تصور بنده اشتباه از آب درآمده  و ای هجوم غیر منتظره  بخاطر دست های درون جیبم بوده.  

خیل گدایان برسرو روی من ریختند و باکشاکش لباسهایم کوشش داشتند تا برای شان چیزی بدهم. این اولین دستاورد دیموکراسی (؟)  امریکایی – انگلیسی بود که بدان مواجهه میشدم ( مـُشت نمونۀ خروار ). درین هنگام مردی به کمکم شتافت  یخن کنده شده ام را از چنگ گدایان نجات داد و من هم بیاد آن آهنگ مشهور احسان امان افتادم که میگفت:

ما خیل گدایان که زروسیم نداریم     چون سیم نداریم زکس بیم نداریم 

و آنروز به چشم سر دیدم که براستی هم خیل گدایان ازکس ترس وبیم ندارند. خواستم از مردی که مرا کمک نموده بود تشکر نمایم، اما همینکه به صورت او نگاه کردم بنظرم خیلی آشنا آمد. پرسیدم:

- فکرمیکنم  شمارا کدام جای دیده باشم. مرد مغرورانه دستی به موهای گردآلودش کشید و به لهجه کوچه و بازار گفت:

- بلی بادار، دیدی حتماً دیدی. گل آغاره کی نمیشناشه؟! گل آغا خو آدم ساده نیس که کس نشناشیش. گل آغا آدم منشور اس منشور. پرسیدم:

خو نام شما گل آغاس؟ فکرمیکنم یادم آمد، مه و شما در حدود بیست و پنج سال پیش صنفی بودیم. مه احمد استم.

گل آغا قهقه خندید، درحالیکه یک قدم به جلومی گذاشت خودش را دولا نمود، چشم هایش را گشاده ترساخت و باز هم خنده بلندی کرد و گفت:

- نی، بادارک قندیم مه او گل آغا نیستم که تو بیست و پنج سال پیش دیده بودی، او گل آغاره او ( آب ) برد. باعجله گفتم: 

- بلی، راست میگویی، او زمان تو کودک بودی مگر حالا مرد شده ای. بازهم خندید و گفت:

- مرد نه، اُ بادار گل ! مرد مردا، فامیدی؟ گفتم:

- بلی فامیدم، مگر اُ مرد مردا نگفتی که چه میکنی؟ منظورم ایست که چه وظیفه داری؟ بازهم قهقه خندید، ناگهان چهره جدی به خود گرفت درحالیکه خیره بسویم میدید ادامه داد:

- امو کاری ره که بابای مه و تو چهل سال کد، امو کاری ره که بابای مه و تو امی حالا هم میکنه. ازین گفتۀ او کاملاً تعجب کردم و باعجله پرسیدم:

- کدام بابای مه و تو؟ ما خو باهم روابط قومی نداریم؟ او بازهم خندید و همراه باخنده ادامه داد:

- داریم، داریم توخبر نداشتی، مه هم خبر نداشتم، هیچکس خبر نداشت... مگرحالا همه خبر دارند، کل جهان خبر داره. فکر کردم گل آغا عقل خوده  ازدست داده، باخودم گفتم تا او کدام گـُـلَ  به آب نداده، مه باید خوده ازو دور کنم. براه افتادم، اما او بازویم را محکم گرفت و گفت:

- کجا میری ا ُ قربانکت شوم، باد ازسالا بیادرت َ دیدی و میخوایی ازو بگریزی؟ مه ماندن والایت نیستم. تو باید مهمان مه باشی. حیران مانده بودم که چه کنم و چطو خوده از جنجال ای دیوانه برهانم. گفتم:

- گل آغا جان! گل بیادر، مه باید برم خانه خویشاوندا، چون تازه از خارج آمدیم کارهای زیادی دارم که باید اجرا شوه... نماند که حرفهای مه خلاص کنم باعجله گفت:

- خووو، خـی  بچه از اروپا آمده، مه حیران مانده بودیم که چطو بابا ره نمیشناشه... خی ایطو که اس، تو اول باید گل آغا ره خوب بشناشی تا بتانی بابا ره بشناشی. گفتم:

- خوب است قصه کن تا خوبتر بشناسمیت. باز هم خنده بلندبالای نمود و گفت:

- ده قصه گفتن کس، کسی ره نمیشناشه... تو باید چند روزی بامه یکجا باشی... میان حرفش دویدم و گفتم بس کن! نمیخواهی چیزی بگویی؟ نگو، خداحافظ مه رفتم. باز هم بازویم ره چسبید و در حالیکه به تعمیر نیمه کاره اشاره میکرد گفت:

- میفامی ای تامیر از کیست؟...نی، نمیفامی... ای تامیر از گل آغاس، از گل آغا. بریم که مه تامیرای دیگه مه هم نشانت بتم. گل آغا درحالیکه بازویم را میان دستش محکم گرفته بود، کشان کشان مره با خود برد و چند صد متر آنطرف تر مقابل تعمیر شیشه یی لکس و بلند منزلی ایستاد و گفت:

- ببی ای تامیر هم از گل آغاس، خوب چشمای ته واز کن تا بفامی که گل آغا دروغ نگفته که از بیست و پنج سال پیش تا به حال فرق کده. فکر کردم او واقعا ً دیوانه شده، با این وضعیت که او داشت، کالای چرکین، موهای ژولیده و گرد زده... نه، ای غیر ممکن بود که او صاحب چنین تعمیر بلند و لکسی باشد. هنوز غرق خیالات خودم بودم که چند نفر دوان دوان از داخل تعمیر بما نزدیک شدند و به گل آغا ادای احترام نمودند. گل آغا هم مرا به صفت نزدیکترین دوستش برای شان معرفی کرد و همه باهم داخل تعمیر رفتیم و وارد شعبه بسیار مدرن و لکس شدیم. گل آغا رفت و عقب میز کار بسیار زیبای قرار گرفت که حتی جوره چنین میز ره د اروپا هم ندیده بودم. حیران و آسیمه،  سرم را گاهی این سو و گاهی آن سو میچرخاندم. گل آغا بازهم سر گپ آمد و مغرورانه گفت:

- ای،  دارایی ها همه از مه اس، اما همه از برکت درس های بابا س. بازهم با عجله پرسیدم:

- کدام بابا؟ تو که بابا نداشتی و بابایت ده کودکی فوت کده بود؟ خدابیامرزدش... گل آغا اینبار ملایمتر و آهسته تر گفت:

- داشتم مگر خبر نبودم. اگر تو هم  اروپا نمیبودی بابای ته میشناختی. هرچند که به مغزم فشار آوردم مفهوم حرف آخرش را نفهمیدم. چند نفر از پیشخدمت های گل آغا وارد شدند و پرسیدند که چه میل داریم تابرای ما بیاورند، اما گل اغا برای شان گفت:

- امروز دوست بسیار نزدیک خودش را دیده و میخوایه در خوبترین رستوران شهربا او یکجا نان بخوره و بعد رخش ره سوی مه کرد و شروع نمود به توصیف خودش که چند  تامیر دیگه هم داره، مغازه ها داره، حویلی ها داره و...  وقتی پرسیدم این همه دارایی ره از کجا آورده فقط جواب داد:

- درسهای بابا س، از بابا آموخته ام. و ادامه داد که روزانه چقدر مصرف داره....چند عراده موتر داره و موترها چقدر مصرف دارند... کفتم:

- جان بیادر ده ای شرایط که نصف مملکت گشنه است اینقدر مصرف بیجا، بی انصافی نیست؟ بازهم قهقه خندید، از جایش بلند شد و شروع کرد به قدم زدن در داخل شعبه و گفت:

- اُ مرد خدا! مه از بابا چه کم استم، بابا مصرف کنه و مه نی؟ ای هم بی انصافیست... و باز ای هم درس بابا س. بابا ره زمانی شخص  دیگه یی درس داده بود و عملا ً نشان داده بود که اگر مرغ ها گشنه باشند صاحب شانرا میشناسند، اگر سیر باشند از صاحب شان روی برمیگردانند. ای مردمی که امروز،  تو ره از گیر شان خلاص کدم اگر سیر میبودند سلام ته هم علیک نمی گرفتند، چه رسه به ایکه جان و قربانیت برند که بری شان یک روپه پرتی... ای آدمای که پیشروی مه میدوند، چاپلوسی میکنند، دست به سینه احترام مه میکنند و یا از عقب مه میدوند، اگر شکم شان سیر میبود، ای کاره میکدند؟ ولا اگر ده قصه مه هم میبودند. پس اُ چان بیادر دعا کن که خدا بابا ره چند سال دیگه هم زنده داشته باشه کتی ای درس هایش و خرج های کته و کلان !  

- عجب بابای داره ای آدم دیوانه! حتماً مانند خودش باید باشه، باخودم فکرکردم اما از ای گپ های گل آغا چیزی دستگیرم نشد فقط فامیدم که بابای او زیاد یلاخرج باید باشه. گل آغا بعد از مکث کوتاهی گفت:

- چرتی شدی بادار گل، بخی که بریم رستوران تا یک غذای جا نانه بتمیت. مه میفامم که غذای اروپا پوده اس و اعصاب ته ضعیف ساخته، چرتکای ته بعد از غذا بزن تا خدای ناخواسته مریض نه شی. لحظه مکث کردم و گفتم:

- چرت توره میزنم و چرت بابای ته که چرا هردوی تان یلا خرج هستین و ایکه کار و کاسبی تو چیس که یکی و یکباره مانند سیمارق رفتی بالا. ایقه ثروت با ریختن عرق جبین جمع نمیشه.... او باز هم خندید و گفت:

- احمد، تو هم عجب دیوانه یی هستی والا! مه هفته فام شنیده بودم مگر حالا به چشم سر میبینم... گفتم کارمه عملی ساختن

درسهای چهل ساله بابا س، کلاه برداری، فریب کاری، تقلب و... مه از بابا چه کم استم ؟ اُ دیوانه جان! بابا چهل سال کلاه برداری کد و فریب داد، سی سال آرام شیشت و خورد، ناگهان باز پیدایش شد و شش لک پول امو گروه گدایان امروزی ره که ده جان تو چسبیده بودند، یکساله مصرفش شد. باشنیدن این حرف فریاد ناخود آگاهی از گلویم بلندشد:

- شش لک افغانی دریک سال؟ عجب بابای بی انصاف و یلاخرجی داری! گل آغا چنان خنده بلند ودوامداری کرد که حتی مره هم ترساند. بعد از چند دقیقه اشک چشم هایش را با گوشه پیراهنش پاک کرد و گفت:

- مه خو فامیده بودم که تو یا دیوانه استی و یا بیخبر ازهمه جا. گداهای ای شهر پول گدایی شانرا به دالر میخوایند، نه به افغانی. بابا خو هرگز روی افغانی ره ندیده. شش لک دالر مصرف کده اُ ساده خدا! فامیدی؟ از شنیدن نام شش لک دالر نزدیک بود سکته قلبی برایم دست بته، چشم هایم سیاهی کردند و تپش قلبم دو چند شد، دستم را به علامت بس است نمیخوایم بشنوم بلند کردم. گل آغا فامید که گپ خراب است، باعجله گیلاس آب را برویم پاشید و یک گیلاس دیگه ره هم بزور به دهانم ریخت. اندکی حالم بجا آمد. گل آغا گفت بریم که گشنه استی حرفهای بعدی ره بعد از نان میزنیم. گفتم:

- نه، بهتر است که مه خانه خویشاوند هاییم برم و نان بخورم. اما گل آغا ماندن والایم نبود، او در حالیکه بازویم را برای بلند شدن از جایم سوی خود میکشید گفت:

- نی،  نمیمانمیت که بری، گفتم که مهمان مه استی و مه باید یک درس از درسهای کلاه برداری بابا ره هم بریت بیاموزانم و باز فردا یک درس دیگه تا مغزت انکشاف کنه و بی عقلی ته فراموش کنی. ناچار قبول کردم و طرف رستوران دلخواهش براه افتادیم. وقتی وارد رستوران شدیم تمام کارمندان رستوران و حتی بعضی از مهمانان به احترام گل آغا ازجای شان بلند شدند. چند پیشخدمت دوان دوان مارا به سوی جایگاه مخصوص رهنمایی نمودند و بعداً سرویس غذا شروع شد. آنها آنقدر غذا آوردند که اگر خودم تنها میبودم  تا یکماه ره کفایت میکد. هرچند اصرار نمودم که بس است، گل آغا میگفت:

- چرت ته خراب نکن، تو مهمان مه هستی، ما از بابا چه کم داریم که خرج نکنیم، نخوریم، ننوشیم.... غذا خورده شد و بعداً گل آغا  از جایش بلند شد و گفت تشناب میرود. ده دقیقه گذشت مگر از او خبری نشد. متوجه شدم که یکی از پیشخدمت ها به طرفم میاید. پیشخدمت کاغـذی را به دستم داد و گفت:

- گل آغا برای تان فرستاد. باعجله کاغذ را خواندم:

- دوست کم عقل من! این بود درس اول کلاه برداری. پول رستوران ره بپرداز، اگر مایل به آموختن درسهای دیگه میباشی فردا به دفترم بیا.

    گل آغای کلاه بردار... زنده باد بابای ملت !

 

 


بالا
 
بازگشت