آ ، آزاد

 

اندر باب باز سازی نوین چورگران

 

از سفرنامه ء میرزا عبدالقادر خان  اندخودی

 

 

این بنده ء حقیر  و فقیر که دوره های پا دشاهان بی شماری را گذراندی و صاحب سر پناهی چه که صاحب بوریا پناهی هم نشدی  و عمری با عیال و فرزندان آواره و سر گردان در دیاران آشنا و  ناآشنا و در کشور خویش هم عمری مهاجر و سالیان متمادی را از این خانه به آن خانه کوچیدی و اجرت پرداختی و از بخت نیک سر انجام به پیخاور ره بردی و رو به مهاجرت دیگر سان .

القصه مدتی قبل شانس آوردی و پس از سالیان دیدار کشور محبوب که سراپایش برای این حقیر خاطرات تلخ بودی ، مهیا گشتی . مردمان را دیدی در دوش و موتران را هم بدیدی در دوش و این قصه گویم دیداری بودی مرا از شهر کابولستان  . بسیار ازدهام  وتعدد موتران بیشتر از آدمان  وتعد د آدمان بیشتر از موتران ، خاکباد بیشتر از هر کدام ، و در شهر و جاده هایش نه موتران را طاقت راه رفتن  ونه عابران را یارای عبورو مرور و هر کسی را یکی دو مبایلانی داشتندی و هی اختلاطان چالان ، و بی نظمی ها فراوان و هرکس درعجله ء وحشتناک انگار فردا دگر باره پارینه طالبان بیامدی  و این فرصت غنیمت به باد تباهی برفتی  و هر آن کس را بدیدی وقتش اندک و آن سوی دیگر فقر بیداد می کردی و این سوی دیگر بلند منازلان فغان در گلو و کباب پزیان پر دود و بر قوماندان  کباب داغ ولی می پنهان بفروختی و خوردی و اما بیر پنج درصد الکولی آزاد در دکاکین و سرجاده ها و همه جا و در جای دیگر زن ها و طفلکان روی جاده ها بدیدی و اشتغال در سوالگری و حالت شان رقت انگیز .

از قضا کسی از آشنایان در کابلستان دیدمی که خواستی برگشت کند سوی پیخاور و به من چنین گفتی که ما برای پاکستانی ها نا شکری کردی ، حالا مردمان خود د ر کابلستان بدیدی ، صد مراتبه به همان شکر که این جا فریب  و ریا را چنان اوجیست بیکران که پاکستان پیشش بد بکردی و لاافل در پیخاور مردمان را عقیدتی هست و این جا آن عقیدت را نیز گاو خوردی و به دالر تن و روان چه که ایمان ایضا فروختی . نکتایی والان را که از غربستان دوان دوان با بوجی های خالی بر دست به این جا هجوم آوردی ، نه عقیدتی از دین و دیانت داشتی و نه عقیدتی برای مردم دوستی و خاک و وطن دوستی و آنان قدر زر بیشتر ازدیگران و  زرگران دانستی ، چهار دست و چهار پا به این سرای چورخودرا افگندی و حمله ور به جان این خاک ضعیف . تا هر چه به دست آوردن را غنیمت است چون که در غربستان یک ذره از زر هارا به دست آوردن کفر مطلق بودی و اینان خطرناکتر از چور گران این چورکده ء داخلی بودندی و با همدستی و هم پایی خارجه یی یان کار ها بکردی که موش در گدام نکردی و در تاریخ چورانیزم و چپاولگریزم بی مثال و روی و رخ چور گران گذشتگان را شستی  و جلایشش دادندی .

مرا از آن اظهارات وی غمگین گشتی و دلم را یک گیتی اندوه فرا خوردی و پر غصه از این آشنا جدا گشته می و به سراغ دوستی بخواستم برفتمی که همانند من آهی در بساط نداشت و دیوانی شعر بر دوش و توشه ء سنگین قروض بر شانه و خانه بدوش همانند این حقیر  و داد از قلم گفتی و دوات . اما نارفته به آن جا نیافته آن دوست به آشنای دیگر برخوردمی که درایام قدیم بر سر دیگران صد هزار سنگ ملامت کوفتی که وطنستان مایان را برای شوروی گان فروختندی و استقلال درخطر و صدهزار خیانت و جنایت بکردندی. و داد از مبارزه گان در مقابلت با بیگانه گان بدادی و شوروی گانیان را اشغال چیان خواندی و هزار داستان دیگر از این دست و  از این رسته و بازار و اکنون از هجرت بر گشته در کابلستان مقامی داشتی بلند پایه و موتری و منزلی و رفتم بگفتم ای دوست  مر اکنونیان که بیگانه گانیان دیگر اند تا دندان مسلح و با توپ  و بم هاشان مگر در این خاک گل بکارندی ؟ پاسخ گفتی که ای رفیق ، این کشور بدون حضور خارجه گان نشدی . آن روزگاران همان سخنان را بازار گرم  و نان ها در روغن و امروزه ها دیگر آن بازار نبودی و این بازار پررنگ ورونق حالادنبال این سخنان مباش و  خودت را برابر و تطابق  ده که حاصل زحمات ات بیهوده نشاید و این سیل سکه و دینار که در این کشور سرازیر بشدی ، نه خون مردمان مان هست و نه از بیت المال و خوردنش حلال و گناهی هم در پی نبودی .

با این آشنا هم بدرودی کردم و راه دیگر در پیش  و قلبم در میان سینه ریش ریش ،  چون که مرا باور نمی گشتی که امروزین ها برای گل کاشتن این جا بشده باشند و نه اشغال و چپاول  و غارت ای کاش همین گونه بودی .

و باز دیدم روزی دوستی ار قدیمان که در پارینه سالیان اهل شعر بودی و اهل تعهد و صداقت و راستی و پاکی که همه را در این گیتی انگار و ختم کردی و ریکاردها شکسته بودی . با این دوست پارینه سلام و احوال پرسان بکردم و  دیدمش فربه شدی و طولش همان طول بودی و لاکن عرضش عریض و دو سه چندان و اورا بدیدم که چاقیش از نوع عرضی بودی  ونه از نوع طولی . از تعجب دهانم بازبماندی و پرسیدمش چه حال و چه شد شعر  و شاعری و قصه های پارینه سالیان. وی خندید و بگفت برادر آن همه را همه سیل بردی  و گاو خوردی . من هم دفتر شعر بستمی و دفتر دیگر و ادبیات دیگر گشودمی که آن را در قاموسان نو ادبیات ماورای چور گویندی و به همین نام مسمی . دوست من از همه حکایت ها بکرد با مزه  و بگفت رفیق همه رفتند و فراموش کردند  و روی سوی فرصت غنیمت  و این ادبیات معنی غربی و شرقی نداشتی . جز معنی که در این جا گرم است  و داغ . اما اهالی غربی و اهالی شرقی مصروف در این چور آباد و هرکس  را فرصت غنیمت . مانند زنبوران و مگسان به جان گوشت دکانین قصابی کابلستان ، به جان چور بازسازی چسپیدی و هر آن کس بیشتر برد ، همان سر بلند تر  و دیوان اشعارش رنگین تر و احترامش در میان خلایق داخل و خارجه گان افزونتر چون که زنگ این ادبیات چور در بن شهری از کشور جرمنیان به صدا شدی ، همه شتافتند بدین سو از شرق و غرب  ، از ینگی دنیا و یوراپ و دیگر دیاران . دیگر کسی به دنبال شعر و پاکی و صداقت و نوعددوستی و خدمت به خلایق و آبادانی کشور و رفاهیت عامه نگشتی .و حالا ترا لازمیست بیایی و دانم که در بساطت خسی سراغ نیست  و این جا فرصت غنیمت است و این فرصت را نبایددهی زدست  و صاحب چیز میزی بشوی  و خودت را با این ادبیات نوین که چور باز سازی بخوانندش برابر کن . چون که شعار روزگار نوین همین جمله ( بیگی نی خوده دهمی چو ر برابر کو ) است و نشاید که ترا محروم از این ثواب  کنند  و تا ثواب کنند فرزندان مر ترا در تاریخ از تو به نیکویی یاد کنند و ببالند و بگویند این سر پناه بابایم بوده که ثمره ء زحمات و هنر هاش . چنان که دانی اعتباری برای فردا نیست . اگر دمی غفلت بکردیم ، روزهای تلخ وتار پارینه گان جهادیانی ها و طلبه گان بیاماداندی و این خارجه یی ها هم خسته گشته یی و یک پا در گریز و ازکجا دانستی که فردا و پس فردا توش و موش بر کنار شدی و همه توشه بر بستی و رفتی  و مملکت را بار دیگر پیراهن پنجابی پوشاندی و ...

و مرا شاخ  از سر برامدی  و سوی دوست حیران حیران نگاه و ندانستمی که چه بر زبان جاری سازم و اورا که در پارینه سال ها چون من آهی در بساط نداشتی و حکایت کردی که حالا سه منزل رهایشی ، یک فروشگاه ، یک شرکت ساختمانی ، یک موسسه یی خیریه ء برای کودکان یتیم ایجاد بکردی و هم وکیل بودی در شارلتان و دیدم که چه بازسازی از نوع جدیدش خوب پیش برفتی و گفتمش ای دوست ، سخنانت همه درست ، اما مرا که دیدی و در شناسی که ده ها پادشاهی از سر گذشتاندمی و تنگه یی حصول نگشتی . شاه ظاهر ، شاه داود ،شاه نور، شاه حفیظ ، شاه ببرک ، شا ه نجیب ، شه صبغت ، شه برهان  ، شه رشید ، شه مسعود ، شه رسول ، شه مزار شه عمر و شه های دگر  و از هیچ دوره مرا تنگه یی نصیب نشدی . حالا چه دانما که در این بخش سریال چور نوین باز سازی طالع من بیر بکردی و یا خیر چونان که مرا استعداد در این هنر نبودی و این هنر را صاحب نظران ارثی خواندندی و الان که بیامدم تا دمی خدمت مام وطن بر جا کنم و باز سازی ، حیفا که نادم و پشیمان بر همی گردم و شایدا در مرحله ء نوین و تکاملی کانفرانس دیگر بن و بست دیگر بیامدمی . ترا در این چور کده ات آباد و سرخروی می خوانم و همی گفتم و دوباره راهی دیار پیخاور گردیدم . والسلام

 

 


بالا
 
بازگشت