"  " غزنی والا" "

عبدالواحد رفیعی 

"غور، غورغور... ديت ديت، ديت...«

    - غزنى واله، هَلَه غزنى واله، سوار شين بدوين كه موتر رفت.

    نفس تازه كرد و دوباره چيغ كرد:

    - هَلَه غزنى واله!

    بعد رو به مادرش كرد و گفت:

مادر جان سوار شو، تو پالوى خودم دَ ‏سِت بشى.

    مادرش لبخندى زد و گفت:

    - خو بچيم، هروقت ديگه مسافرا سوار شدن ما استم.

    دستش را روى اَرنگ ماند:

    - »ديت ديت...«

    بعد چيغ زد:

    - هله غزنى واله، كسى دَ جاى مُو نمانه.

    مادرش دست روى گوشش گذاشت و گفت:

    - واى ی ی ...، قرار ی بچيم. گوشايم رَه كر كَدى.

    توجهى به گپ مادرش نكرد و دوباره گفت:

    - كُلَّگى سوار شدن؟ كسى دَ جاى نمانده؟

    مادرش جواب داد:

    - اَرى بچيم، حركت كو بخير.

    يك دستش را بالا بردروبه روی صورتش گرفت و گفت:

    - دعاى خير، غورغور...

    از پيچ گوشه خانه دور خورد. مادرش گفت:

    - هوش كو بچيم كه دَ ديوال  بند نكنى.

    با غرور جواب داد:

    - نترس! از ما وارى موتروان قابل دَه كل بازار پيدا نمیشه.

    هرموقع كه پشت اِشترينگ مى‏نشست زور مى‏زد كه كابلى گپ بزند. مادرش از اين لهجه او بى‏اندازه خوش مى‏شد، به همين خاطر هرچه بيشتر مى‏پرسيد

، لبخند زد و گفت:

    - شكر كنم در تو بچيم، بچيم شكر موتروان شده!

    رو به مادر گفت:

    - مادرجان! تو كلينر مه استى، بى‏زامت كِرارَ جمع كو.

    مادر كه پهلويش نشسته بود، جواب داد:

    - واى خاك دَ سرم، اَميقَه زود؟ مردم كه رسيد كِرارَ جمع میکنَنْ بچيم.

    - نِه‏نِه، حالى جمع كو كه موتر تيل نداره، تيل مى‏خرم.

    مادر لبخندى زد و گفت:

    - خو، تو بورو مه جمع میکنم.

    او به راهش ادامه داد :

"غورغور... دیت دیت ....."

    مادرش پرسيد:

    - اينى خاتون ملك كلبى روپيه نداره، دَ قرض‏اَم میبرى يا نه؟

    به تندى جواب داد:

    - نِه،نِه، دَ قرض نمى‏بَرُم، هركس پيسه نداره تا شوه نَه نهِ سلام تا شو، تا شو.

    مادرش وساطت كرد:

    - خيره بچيم، گناه داره.

    باقهرو هيبت جواب داد:

    - نِه،نِه، ديروز ما قدآغای  خو رفتم دَه دكان‏شى يك پاو بوره دَ قرض نداد گوِ سگ...

    مادر زير لب خنديد و گفت:

    - خيره خاله جان، تو پس قد ديگه موتر بِيَه، حالى نمیبره ديگه...

    موتروان به راهش ادامه داد: »غورغور...«

    مادرش دوباره پرسيد:

    - اينه خاتون حاجى زمان‏ام روپيه نداره.

    - نه،نه تا شُو خاله، تاشو.

    مادر به آرامى گفت:

    - واى بچيم، اگه اوره نبرى صبا اَجى زمان خدای نکده آغای  توره ازدهقانی جواب ميده.

    ساكت شد و كمى فكر كرد و گفت:

    - خو،پس باشه يك خاله ره دَ قرض مى‏برم.

    موتر به سرعت مى‏رفت. مادر كه در كنارش نشسته بود، گفت:

    - اَستا اَستا بچيم، كه خدا نكده چَپَه مَپَه نكنى.

    همان‏طور كه نفس‏نفس مى‏زد، جواب داد:

    - نترس، از مه وارى موتروان قابل دَ كل بازار نيس، اِى موتر دَ اَسانى چپه نمى‏شه... غورغور... چس ...

    صدا كرد:

    - تا شوين، تا شوين كه پنجر شد، لامذب

    بعد گفت:

    - جَك بيار اُو كلينر، اُو كلينر، زود شو جك بيار.

    مادر با بى‏حوصلگى گفت:

    - مَه بگیر اِنى‏ام جك.

    با يك پاى موتر را روى جك بالا برد. احساس مى‏كرد چيزى به پايش فرورفته است. روى يك پايش ايستاد و با كف دستش كف پايش را تكاند و گفت:

    - پنچرى گرفته شد؟

    مادردرحالیکه  سرش پايين وگرم کارخودش  بود ، جواب داد:

    - اَرى حركت كو بخير.

    - جكَ بوبر دَ جايشى بان .

    و چيغ كرد:

    - سوار شوين، سوار  شوين. »غورغور...ديت ديت«

    مادر كه در كنارش همان‏طور مشغول بود، پرسيد:

    - اى موتر ما چى نام د َارَه بچيم؟

    چابك جواب داد:

-           مينى‏بَس می نی بس ... يك‏يك نفر ازى موترا داره،

، »ديت‏يدت، ديت

    مادرش با هيبت صدا كرد:

    - اَرام‏تر، گوشاى مَه رَه پاره كدى.

    زير لب خنديد و از پشت شيشه به بيرون نگاه كرد. مرغك‏ها با چهچه از روى سرشان اين‏طرف و آن‏طرف مى‏رفتند و برگهاى درختان در اثر وزش شمال بهارى پرپرك مى‏كردند. در همان حال دست دراز كرد و شيشه را باز كرد.

    - مه صدقه تو، قرارتر بورو، پشت سر خُو سيل كو گرد و خاكَه ؟.

    - تيل خلاص كد بن پیر .

    ايستاد شد ، دست دراز كرد و از پشت شيشه گيلاس آب را گرفت تا آخر سر كشيد. از شيشه به بيرون چشم دوخت. رو به مادرش گفت:

    - سيل كو بلگاى درختا چقه سَوُز شدن.

    و به راهش ادامه داد: »غور...غور...«

    صداى پدرش را شنيد:

    - خيال بچيم! اُو خيال!

    وارخطا شد! »غور،غور.... چيس

    - تا شوين، تا شوين كه بيگارى يِه، دَ نظرم بيگارى يه تا شوين كه بيگارى اَمد.

    بعد رو به مادرش كرد و گفت:

    - يك لاظه هوشت طرف موتر باشه، بورم قوماندان چى مى‏گه.

    بعد چوب را كنار مادرش گذاشت و دويده بيرون رفت.

    وقتى نفس‏نفس‏زنان برگشت، گفت:

آغایم  مى‏گه يك پيله چاى دم كو. بعد  بدون معطلی دويد و صدا كرد:

    - مسافرا سوار شوين.

    مادر در حالى كه طرف تندورخانه مى‏رفت. گفت:

    - بَسه بچيم، سروروى خُو سيل كو، پُر از عرق.

    بدون توجه به گپ مادرش چوب را از روى رخت‏هاى كنار مادرش برداشت و بين دوپايش گذاشت و روى آن سوار شد ودوباره شروع كرد: »غورغور... غور... ديت ديت هَلَه هَلَه غزنى واله.

سرازنو شروع کرد به دور اطاق چرخیدن .

 

 

 


بالا
 
بازگشت