امین الله مفکر امینی

از ایالت منی سوتای امریکا

برج میزان 1386

 

 

داستان کوتاه از یک حقیقت

نگاه مرگباروتراژیدی یک عشق

                                          

 

خاطره ها اگردرد آوراست ویا رنج آور,اگرمملوازخوشی هاست ویا شادیها, هرکدا م بنوبۀ خود طعم تلخیهاو  شیرینی هایی خود را دارد.  هوای اطاقم  سرد و کاملا تنها هستم ,عالم تنهایی هم ازخود دنیایی دارد. درعالم  تنهایم دمی به خاطر دورشدن ازدرد ورنج مهاجرت یعنی دوری ا زمیهن عزیزم که طی بیش از دودهه اخیر بویرانه یی تبدیل شده درعالم  تفکرغرق گشته وخواستم بگذشته ها سفری داشته باشم . درعالم تخیل بسرزمین   

پهناورهند که بنام  نیم قاره آسیا معروف است سری زدم  ودوباره شبابم را یا فتم وهوای نهایت گرم ورطوبت بارش را با همان جاده های پرازدحام وهوای دود آلودش, دوباره لمس واحسا س کردم. بس های لینی وشهری  وریل  های مسافر بری اش با السنه ها , رسوم و عادات گوناگون و  فضا ی پر ازدود ش با جاده های مزدحم برای مسافری نو وارد خالی ازتماشا ودرعین زمان خالی ازدرد سرنیز نبود.

من درزمانیکه دربیست ویا بیست ویکسال ازبهارزنده گی ام قرار داشتم دریک انستتیوت تقویه لسان انگلیسی در حیدر آباد مرکز ایالت :

ANDHRA PRADESH  

مصروف فراگیری لسان انگلیسی بخاطر آماده گی ادامه تحصیل بودم.

یکی ازروز ها درحا لیکه سرو رویم ازعرق پر وازگرمای سوزا ن حیدر آباد که اکثریت نفوس آنرا مسلمانان تشکیل میدهد میسوختم ,  یکی از همصنفانم که شاید معطل پیدا شدن سرو کله ام بود بمن گفت :

مفکرجان قند! اگرچه میدانم که شا ید خسته  باشی بازهم برایت پیشنها د میدارم که امروزفلمی بنام سوارکاران که توسط عمر شریف مصری الاصل و اکتورسینمای انگلستان درکابل فلم برداری شده ودریکی ازسینما ها ی  حیدرآباد بنمایش گذاشته شده, میخواهیم همه با یکتعداد از استادان از آن فلم دیدن نماییم.   من اعتراضی نکردم وبتایید سرم را شور دادم. خیربدیدن آن  فلم روانه شدیم. فلم که عمدتا ازمراسم سپورت محلی ومحبوب وطن ما یعنی بز  کشی که اکثر مردم قطغن زمین ما ازسالیان درازی بدان آشنایی کامل دارند  وورزش محبوب القلوب  مردم قطغن زمین ما محسوب میشود فلم گیری گردیده  بود وصحنه های جالبی نیزدرضمن فلم برداری ازنقاط  مزدحم  شهر کابل یعنی چوک جاده میوند وعقب مسجد پل خشتی با خود  داشت. همه مردم  با لباس های محلی رنگارنک یکی  لنکوته ودستار با ریش و قبا ودیگری با پیراهن وتنبان و عده ای از حمالان درحال خوردن پلو های باصطلاح توله کی ودگر  بخریدو فروش اجناس واشیای مورد ضرورت مصروف بودند.نمایش این منطقه مزدحم با چنین وضع و خاصتاعدم مراقبت ازامورتنظیفی برای بیننده گان تعجب آوربود . یکی ازاستادان ازمن پرسید که: در کشورشما مراقبت ازمواد فضله وگندیده وجمع آوری آنها صورت نمیگیرد . راستی بگویم  من که درآن زما ن دردوره شباب وعنفوان جوانی قرارداشتم  خواهی ونخواهی روی احساسم صدمه زد ومن حرف او را که باصطلاح کتره وکیانه محا سبه نموده بودم باساس حس وطنپرستی گفتم :

وجود دارد ولی فعلا توان مالی دولت کفایت هرروزه پاکاری را ندارد ولی  هفته وارهمیشه  شاروالی کابل اقدام بپاکاری و تنظیف شهرمیداردو ضمنا باو گفتم که من چاندی چوک شما را بدترازچوک جاده ای میوند ما  که در فلم دیدید یافته ام و علاوه کردم چنین چیز ها هر جایی کمی وبیش وجود دارد. خیر چیزیکه مرا متعجب ساخته  بوداین بود که دولت شاهی وقت بکدام اساس و روی کدام  ضرورت و پا لیسی گذاشته بود تا از چنین منطقه ای مزدحم شهرکابل با تمام عدم نظافت آن فلم گیری شود و تا حال که ازآن بیشترازسی سال یا بیشتر میگذرد حرف کتره آمیزآن استاد در گوشم طنین انداز است.

خیربعدازدیدن فلم سوارکاران همه بطرف لیلیه های خود روانه شدند ومن روی ضرورت ورفع تشنگی بدوکانی شیریخ فروشی سرزدم. من درحالیکه مصروف صرف شیریخ بودم , دیدم دستی بالای شانه ام قراردارد. رویم     دوردادم , جوانی مودب و با سرووضع آراسته ونهایت خوب صورتی را دیدم که بعد ازمعذرت از من پرسید:

ببخشید اسم شما چیست و از کجای هند هستید ؟

گفتم که اسمم امین الله واز افغانستان میباشم نه از هند ,از من تشکری کرده و خودرا چنین معرفی نمود:

اسمم فاروق است وازسکنه حیدر آباد و مسلمان هستم. من تحصیل کرده ای امریکا دررشته ای انجنیری میباشم  ومدتی برای رخصتی دوباره بهند آمده ام تا از پدرم مراقبت نمایم.

 خیربعدازاینکه آدرس مرا گرفت با همین ملاقات تعارفی کوتاه با همدیگرخدا حافظی نمودیم ومن بزبان شکستۀ اردو برایش گفتم " انشا الله پهر ملنگی هم " با این گفته ای من خیلی خوشش آمد و از یکدیگر جدا گشتیم.

روزی درحالیکه دراطاقم تنها نشسته بودم وبفامیل ومادرمهربان و پدر ,خواهران , برادران ودیگر خویشاوندان وعمدتا به میهن عزیزم و جاه های سرد ودره های سرسبزو کوه های پرازبرفش فکرمیکردم زنگ تیلفونم بصدا درآمد لذا دریافتم که همان آشنا ورفیق هندی ام فاروق است که بشکل تصادف با هم دیده بودیم. اوبا زبان ولسا ن مادری وپدری اش که اردو بود با شوخی ویا اینکه دانسته بود من کمی اردوبلدم با من بمکالمه پرداخت شا ید اوشکستگی در لسان اردو ام را پسند یده  وازآن خوشش آمده بود والا میتوانست با من انگلیسی صحبت کند برا ی هردوطرف قابل فهم و درک میبود. بهرترتیب وعده گذاشت که پدرو مادرش میخواهد ازنزدیک مراببینند وبامن صحبت نمایند. من گفتم پروا ندارد وهمان بود که در هفته بعدی بعد ازفراغت ازدرس بدیدن پدرش رفتم. آنها که فامیل نهایت ثروتمندوازچند پشت بفامیل مهاراجه ها یعنی نظام حیدرآباد میرسیدند با موتربسیارلوکسی که نوعی از مدل های قیمتی بنز وقتش بود به دیدن من آمد و با لاخره مرا با خود بمنزل شاهانۀ شان برد. 

رفیقم بازهم بلسان اردو شروع بصحبت کرد. واقعا اعتراف باید کرد که من آنقدرلسان اردورا مکمل نمیدانستم  ولی یک چیزی واقعیت داشت که تماما سخنها و باصطلاح همه گپ زدن های اردورا بطورکامل درک میکردم.

من لسان اردورا کم وبیش ازفیلمهای سینمایی هند که زیادعلاقمند دیدن آنها بودم وحتی اززمان بسیارخوردی از آن  ها خوشم میآمد آموخته بودم. دراینجا بارتباط دیدن فلمهای هندی ودانستن کم وبیش از لسان آن ,   میخواهم ازاصل داستان که نگاه مرگبار وتراژیدیی از یک عشق عنوانش کرده ام قدری طرفه روم.

روزی که متعلم صنف چار بیش نبودم ودرصنفم همیشه اول نمره هم بودم چند همصنفی شوخم  بروی علا قه دست شانرا یکی کرده و مرا نیز بد راه نموده وبتماشای یکی از فلمهای هندی که هلاکو نام داشت دعوتم کردند. خیردرآنزمان غیرحاضری ازمکتب چهل یا چهل وپنح سال قبل کارساده وآسانی نبود دروازه های مکاتب توسط قابچیها یا قابوچیها اداره میشد واحدی نمیتوانست ازجریان درسی صنف راترک کند و جایی بروند.

 خیرمن نمیدانم همه ای ما چه بهانه ای تراشیدیم تا توانستیم ازگیر قابچی مکتب که سوته ودانگی جانانه  و نسبتا کلانی برای زدن بیرحمانه ای طفلان بدست داشت جان بسلامت بریم. خیرخوب بیاد دارم که درسینمای کابل که جوارارگ ظاهرشاهی خاندان نادری وجود داشت فلمی بنام هلاکو بنمایش بود. همۀ ما تکتها ی یک افغانی ویا دو افغانی گی اش را خریداری کردیم وبه تماشای فلم نشستیم. ولی دلم ناآرام ازدست پدربود زیرا اوهمیشه ازمن مراقبت میکردازدرسم و تحصیلم ونمراتم وخاصتا آنزمان که رول پدرسالاری نهایت زیاد وقوی بود.نیم  فکرم  بدیدن فلم ونیم دیگرش با پدرم بود که دفعتا درجریان فلم چراغها روشن شد و دست پدرم را روی شانه ام  یافتم

باورکنید قریب ازترس سکته کنم . نه تنها من بلکه سه چارهمصنفی دیگرم نیزخیلی ترسیده بودندو باید اعتراف کردکه قدری گریه کرده وعذرکنان به پدرم گفتم  که پدرجان گنا ه ازمن نیست گناه ازاین چار نفرهمصنفی های من است که مرا با خود  گریختانده و اینجا آوردند . خیر همان روز خوب لت جانانه وباصطلاح جزای دسپلینی معارف وقت کشور را خوردیم وبدستان نازک و طفلانه ماهر چوبی که سر معلم میزد میگفت خوب الله کو زیرا فلمی راکه دیده بودیم هلاکو نام داشت. خیر گپ وسخن سریادداشتن لسان اردو بود از کجا بکجا رسیدیم.

آمدیم سرموضوع اصل داستان ,با آن موتربنزجانانه خانه فاروق دوستم رفتم. خانه ومنزلی بآن زیبا یی هرگزندیده بودم . نوکرها و چاکرها همه با شف لنگی های شخ بدهن دروازه از من پذیرایی نمودند.  بداخل خانه قدم گذاشتم , زنی مهربان بسن وسال مادرم همان طورپاک ومقبول درمقابلم یافتم وبمجردیکه مرا دید گریه کنان درهمان برخورد اولی مرا درآغوش کشیده وپذیرایی نمود . ملک مسافری از یکطرف ودوری  ازمادرمهربان ازطرف دیگر گریه درچشمانم جاری شد و من هم برسم احترام ومنحیث یک مادردستان او رابوسه زدم. فاروق دوستم مردی مودب وبا سیمای درخشانی را که درحدود بین 60تا65 سالی بیش نداشت به حیث پدر  بمن معرفی نمود و بهمین ترتیب یک برادر کوچکتر از خودش را با سه خواهر جوانش نیر بمن معرفی کرد.

پدر فاروق از من پرسید :

اسمت چیست پسرم ؟

گفتم امین الله  باز هم پرسشی کرد و گفت که معنی امین الله را میدانی گفتم بلی امین الله یعنی امانت کار خداوند.

پدر فاروق گفت که درست گفته ام و بعدا اضافه کرد که ببخشید شوخی کردم که چنین سوالی نمودم.

بازسوالی دیگر درمورد پدرم وفامیلم نمود ومن گفتم که پدرم بلسانهای اردو, پنجابی و هنکوبرعلاوه لسان های دری وپشتوخوب بلدیت دارد وضمنا علاوه کردم که خودم آب وهوای هند رازمانیکه طفلی یکسالۀ بیش نبودم تنفس کرده ام و آن بخاطریکه پدرم در سالهای 1320-1321 بحیث نماینده شرکت میوه افغان که بنام :

Afghan Dry Fruit Co.

 نامیده میشد ومربوط موسی خان قندهاری بوداجرای وظیفه مینمود ونیزعلاوه نمودم که پدرم بحیث اولین نطاق سرویس خبری اردورادیو افغانستان وکارمند مطبوعا تی وزارت مطبوعات نیزبود ه است. پدررفقیم با شنیدن این موضوع بیشتر به من علاقمند شده و افزود:

من درسالهای بسیار قبل بولایت قندهار سفر کرده بودم و انار قندهار را خورده ام خیلی شیرین وخوشمزه بود وضمنا گفت که بحیث استاد درپوهنتون کابل نیزوظیفه داشته است وتا حدی ازعزت نوازی مردم وطن ما بلدیت هم دارد. خیراین معرفت مقدماتی با صرف چای وشیرینی هایی خوش مزه هندی به پایان رسید اوازمن سوالاتی که چرابه هند آمده ام نیزنمود و فهمید که محصل هستم دیگر حرفی نگفت ومرا با فاروق پسرش و دیگراعضای  فامیلش تنها گذاشت, محفل خیلی گرم بود آنها همیشه کوشش داشتند تا بلسان اردوبا من صحبت کنند تا ازشکسته شکسته صحبت کردنم بلسان اردوکه نمیدانم چقدرغلطی های گرامری و غیره و غیره داشت لذت ببرند ومن هم برای اینکه پرکتس لسان اردوام را تقویه کرده باشم کوشش میکردم یا صحیح یا غلط با آنها اردوصحبت کنم. این روابط دوستانه چنا ن قایم ومستحکم شد که من درتمام  دعوت هایش بودم  ولی یک چیزیرا ا زروی خواص وکرکترذاتی ام برفیق وآشنایم  پوست کنده گفته بودم که هر گاه پارتی ودعوتی صورت میگیرد من تنها نمِی آیم.

دوستان وهمصنفانم مانند من مسافراند با من یکجا اند ومن آنها را نمیتوانم تنها بگذارم واگرچه که آنها اصراری شاید نداشته باشند . با این سخن و خصلت افغان دوستی و مردم دوستی میهنم از من زیادتر خوشش آمد و حرف هایم را پذیرفت .

همین بود که هرباری که دعوتی میشد همه با هم بودیم. یکی ازخواهران فاروق که درس تاریخ جها نرادریکی ازیونیورستی ها میخواند گاهی اوقاتی که بمنزل شان میرفتم ازمن معلومات های در باره تاریخ وطن وفرهنگ های مختلف میهنم  و طرز زیست شان میخواست . خیر ا ین واقعیت بود  که  درآن سا لها یعنی سالهای 1971  که تازه جوانی شاداب و دارای تجارب ومعلومات کافی هم نبودم  بعضی معلوماتها را برایش میدادم ودر جاییکه نمیدانستم کلان کاری نمیکردم ومعلوما ت نا درست برایش نمیدادم ولی تا جاییکه بیاد دارم اوازمعلومات حاصله ام راضی بود. من نیز باالنوبه سعی میکردم معلومات خودرا درباره کشورپهناورهند غنا بخشم. گاهی اوقات من نیزسوال هایی داشتم وجوابهای قناعت بخش حاصل مینمودم . غنای چشم دید هایم از هند و مردم آن پیوسته  با معلومات هایی که حاصل میداشتم عرصه فکری ام را توسعه میبخشید.من دیگرمورد توجه وجزخانواده فاروق قرارگرفتم وهمیشه اگر آنها خبر میکردند ویا نمیکردند بدیدن شان میرفتم وبسیار خوش میشدند.

روزی فاروق برایم گفت : امین بایی ! تو میدانی که چرا مادرم اینقدر دوستت دارد. گفتم بخاطریکه من هم اورا چون مادرم ومادرخودت دوست دارم. خوب او خو درست است ولی قضیه شاید طوری دیگری باشد و من گفتم که نمیدانم شاید.

فاروق دستم را گرفته بداخل اطاقی برد گفت چشمانت را برای لحظه ای بسته کن. من حیران ماندم ولی چنان که رفیقم گفت آن کردم. لحظه ای بعد گفت چشمانت را باز کن.

باورکنید خیلی دورازحقیقت خواهد بود که من عکس خودم را درچوکاتی دیدم .حیران ماندم که عکس من دراین چوکات چه میکند ویگانه چیزیکه متفاوت بود طرز لباسی که آن جوان در وقت فوتو گرفتنش بتن داشت .

فاروق گفت : بایی جان! این تصویر ,تصویر برادرم است که بانگلستان غرض تحصیل رفته وسرودرکش تا حال معلوم نیست هر قدرما جستجو کردیم معلومش نشد تا اینکه روزی معلومات موثق حاصل داشتیم که درساحل دریایی که  بآب بازی رفته بود غرق وتا امروز نا پدیداست  فاروق رفیقم ادامه داد :من روزیکه ترا درآن دوکان شیریخ فروشی دیدم قریب خودم فریب خورده بودم که برادرم دو باره زنده شده وزما نیکه بخانه آمدم و سیما وصورت ترا که بمثل برادرم شباهت بسیار زیاد داشتی گفتم اوازمن خواست تا ترا برایش نشان دهم وهمان است که زمانیکه ترا دید چون فرزندش دربغل گرفت وهرآن لحظه ایکه ترا می بیند عثمان برادرم وفرزندش بیادش می آید. من که خود نیزازاین تشابه بحیرت رفته بودم بکار خلقت می اندیشیدم که خالق بدست پرقدرتش چه چیزهایی است که نیافریده ونمی آفریند .ولی افسوس که فوتوی عثمان برادررفقیم درسفری بین حیدر آباد ودهلی ازنزدم مفقود شده والا بتماشا می نشستیم.

فاروق رفیقم که دگرهیچ چیزش ازمن پنهان نبود برایم میگفت که اوازایالات متحده امریکا بدرجه عالی دررشته انجنیری دکترا دارد و پیشنهادات زیاد بمعاش کافی وبمقامهای خوبی باوبعمل آمده است ولی اوهمه را رد کرد ه وغرض مراقبت صحی پدرش دوباره به زادگاه  تولدش که حیدرآباد باشد آمده است برای من سوال انگیزشد  که پدر رفیقم چه تکلیفی دارد که برای پسرش نگران کننده است لذا ازنزدش سوال کردم : بایی جان ! پدرت چه تکلیفی دارد که ترا اینقدر نا راحت ساخته است ؟

برایم گفت :   پدرم ازدیرزمانی سگرت میکشد هرچند که داکتران معالج اورا منع کرده اند ولی اواگردرحضور من سگرت نمیکشد خپ وچپ و پنهانی از مادرم , سگرت میکشد و تنها من میدانم که یگان دفعه گیرش میکنم.

دیگراینکه هرکس پدرم را ببیند هیچ تصورنمیکند که اومریض است. روزی پدرفاروق بمن گفت که فاروق ا ز من برایت شکایت نمیکند؟ من احترامانه گفتم نه وبازعلاوه کرد که مرگ ومیرازجانب خداوند است هروقت آمد انسانرا میبرد.برای یکی یکچیز وبرای دیگری ,دیگرچیزبهانه میشود. برادرورفیقت نا حق نگران است برایش یگان ذره نصیحت کن.

ازجمله همشیره های فاروق یکی آن زهره نام داشت , دختری زیبا وباکرکترعالی. اوهمیشه خوش داشت بامن به گشت وگذار برود ما بعضا بگشت وگذارمیرفتیم. من که هنوز آنقدربه فرهنگ و سنن مردم هند وخاصتا مسلمان های آن سرزمین وبخصوص حیدرآباد هندوستان و ازهمه مهمتر فامیل  برادرو رفیقم چیزی  نمیدانستم بعضی اوقات با رفتن با زهره, هراس ودلهره میکردم واین دردلم میگشت که برادرم یعنی فاروق دردلش چیزی نگذرد وبعضی اوقات دردلم میگذشت که پدر دختریعنی پدربرادر رفیقم قهر نشود و بهمین ترتیب نسبت بهمه و هریکی شان چیز های دردلم میگشت . ولی آنا ن مرا در رفت وآمد ها بخانه ای شان تول و ترازو کرده بود  وعلاوتا من خودم حتی درجوان  ترین دوره زنده گانی ام با ادب و با هوش بودم , دست و پای و زبانم را کا ملا دراختیارم  داشتم و قدر نمک هرکه را بخوبی میدانستم و از همین جهت هر خانه , خانه یی من بود وبازمن این بیت را با وجودیکه خود شاعرم دوست دارم وهمیشه زمزمه میکنیم:

                            گر مرد رهی نظر به ره باید داشت

                                      خویشتن رازهزارچیزنگهه باید داشت

                            درخانه ای دوستان چومحرم گشتی

                                        دست ودل و دیده را نگهه باید داشت

خیرزهره بعضی اوقات مرا به همصنفان و خواهر خوانده  هایش معرفی میداشت در باره ام  خیلی صحبت میکرد وبعضا با شوخی های دخترانه همراه بود.

روزی فاروق ازمن خواست تا بدعوت پدرش که آرزودارد برای ما شوربای افغانی تند وتیزبه شکل قندهاری بپزد لبیک گویم . من شوربا را بسیار زیاد دوست داشتم و تا حالا آنرا خیلی خوش دارم ازنزد فاروق  تشکری و دعوتش را پذیرا گردیدم . همان بود که با جمع تقریبا چاریا پنج نفرهمصنفانم بخانه ای فاروق رفتم . بمجرد داخل شدن بمنزل فاروق چشمم بپدرفاروق افتاد که بکتابخانه ای مخصوص خودش که آثا ری زیادی  درآن ازتا لیفات

 بلسانهای انگلیسی , اردو و فرانسوی درهر مورد از زمینه های علم و فرهنگ وجود داشت  مصروف مطالعه  است وبمجرد افتادن چشمش بما با اشا رۀ سر فهماند که بدیدن ما خواهد آمد. من و سایر رفقای افغانم با فاروق  وخواهران وبرادرانش ومادرش سلام علیکی نمودیم. لحظه ای بعد چای وشیرینی های خوشمزۀ هندی وبعضی حلوایات روی میزقرارگرفت .همه تنا ول کردیم وازآن دقایق لذت بردیم , هر یکی از هر جا صحبتی دا شت , یکی فکاهی میگفت و دیگری شعر و دیگر خاموش.

خیروقت نان چاشت فرا رسید . بوی شوربای تند  اشتها آوربود وهرلحظه انتظارآنرا داشتیم زیرا همه گرسنه  ومعطل آمدن غذا بودیم . روی میزنانهای مشابه با نان افغانی وترکاری های مزه داربا مرچ های تند دیده شد و به همین ترتیب لحظۀ  بعد مانند مراسم  وطنی ما آفتابه ولگن پیش آمد ودست ها شسته شد وبروی میزها کاسه های شوربابارنگ زعفرانی وسرخش قرارگرفت . همه  درجاه های معینی قرار گرفتیم و شوربا را که واقعا بهتراز شوربای نامی چاریکاری وطن ما بود نوش جان کردیم .درعین خوردن بازهمان شوخیها و خنده ادامه داشت .  

بعد از صرف نان نوبت چای رسید .چایها نیز با شیرینی هایی رنگارنگ معمول فرهنگ هند بالای میز ها قرار گرفت .دراینوقت پدر فاروق ببسیاراحترام چشمش را بمادر فاروق یعنی خانمش کرد وخواهش نوشیدن گیلاس آبی را نمود.  من باورکنید زمانیکه پدر رفیقم ازخانمش با نگاه وکلمات التماس آمیز ولی مودبانه آب خواست در نگاه  پدرفاروق یک جرقه و نگاه مرگبار را دیدم ودردلم گواهی بدی آمد و گفتم که خدا خیرکند. پدر فاروق بعد ازخوردن گیلاس آبی رو بما کرده و ازهمه بسیار مودبانه اجازه خواست که میخواهد کالای نوی را به تن کند و درحالیکه کوچکترین داغ و لکه ای درلباسش دیده نمیشد. خیراو ما را ترک وبداخل منزلش وارد اطاق خوابش   گردید.

من رویم را برفیقم که پهلوی من نشسته بود  وآقای ایثار تخلص میکرد نموده و گفتم : ایثارجان!همین نگاه پدرفاروق را من یک نگاه بدی یا باصطلاح پیغام آوربدی یافتم .  دیدم که همه رفقا سوگند خوردند که ما نیز عین چیزیکه تو میگویی دردل خود ها پیشگویی بدی کردیم. در همین گفت و شنود بودیم که آهسته آهسته یکی بعد دیگرهمه ما را ترک گفته و بدون سروصدا داخل اطاق گردیدند. تقریبا یکساعت یا چیزی زیادترطول کشید وازهیچ کس خبری نرسید,  ما با یکدیگر گفتیم که چراما را تنها گذاشتند و خدا کند که خیریت باشد. درهمین جروبحث بودیم که دفعتا صدایی چیغ وگریه ازهمه بگوش رسید. مادرفاروق بیرون آمده ومرا در بغل  گرفته وگریه کنان گفت که پدر فاروق دیگردر قید حیات نیست . همه مات و مبهوت وخشک بجا های مان ماندیم  ویکی با دیگری گفتیم که چه مصیبتی بزرگی واقع شد . و باز همان  تبصره هایی وطنی و افغانی ما  که شاید این فامیل بگوید که قدم های ما نحس بود و خوش قدم نبودیم و غیره و غیره.

ماجرا ازاین قراربود که زمانیکه پدرفاروق مودبانه ازخانمش آب غرض نوشیدن میطلبد فهمیده بود که حمله ای قلبی شاید در انتظارش باشد و حدس او بجابود زمانیکه او ببهانه لباس تبدیل کردن باطاق خوابش رفته و در آنجا دراز کشیده بود جان بحق تسلیم نموده بود .خانم و دیگراعضای فامیلش که از عقب اورفته بودند با ملاحظه  این صحنه ازخاطریکه ما مسافرو مهمان منزل شان هستیم هیچ سرو صدا را سر ندادند  تا وقتیکه داکتر معالج شا ن آمده وتثبیت کرده بود که پدر فامیل به اثر سکته ای قلبی از جهان چشم بسته است.

ما باین حوصله مندی ومهمان نوازی آنها حیران مانده بودیم .خیربهر ترتیب مزه نان وغذا چو زهری بکام همه مبدل گشت.  ما افغانها نیز به پاس دوستی وشهامت افغانی با فاروق وفامیلش غم شریک گشته ومراسم تکفین  وتدفین را سربراه ساختیم اگرچه تمام مصارف ازجیب آنها بود ولی همه تکلیف را ما بدوش گرفتیم واز شب او ل مرده داری تا شب چهلم وختم این حادثه المناک فاروق را غمخواری نمودیم . حدس ونگرانی فاروق نسبت به صحت پدرش که درروزاول شناسایی بامن درمیان گذاشته بود درست وبجا بود.

ازآن ببعد دیگرآن خوشیها وشادابی درچهره فاروق برجسته نبود زیرا او پدرش را خیلی دوست داشت ونیز همۀ فامیل زیا د بپدرشان و خانم بشوهرش عشق وافر داشتند. روزها سپری شد ایامی که افغانهای ما  درآنجا غرض تقویه لسان انگلیسی مدت کوتاهی را سپری مینمودند باتمام رسید وهریکی به جاه های تعیین شده رهسپار شدند.

فاروق رفیقم ازمن خواهش کرد که مدتی زیاده تربمانم تا مادرش درا ثرموجودیتم  غمها وتنهایی اش رافراموش کند راستی من دردوراهه قرار داشتم .آغوش گرفتن های مادری فاروق وخطاب کردن پسرپسربرایم خیلی گران بود.ازطرف دگریگان وقت فاروق رفیقم بمن یا بشوخی ویا براستی گوشزد میکرد که بایی جان بیا تا برایت یک زن دگربگیریم . ما مسلمانها تا چند زن حق داریم. من این حرف های اورا که چند هفته ای بعد ازمعرفت با من گاه گاهی درمیان میگذاشت ویا میگفت  شوخی تلقی میکردم ولی در واقعیت امراین یک شوخی نبود و من بعد از مدتی اینرا درک کرده بودم که شباهت چهره من با برادر جوان مرگ فاروق  وفرزند مادرش آنها را به چنین فیصله  ای رسانیده بودند وازطرف دیگر رویه خالصانه و بی ریای من درآن فامیل وخاصتا زهره  را متمایل  بمن نموده بود و آنها میخواستند که هرطور شده مرا باین امر راضی بسازند. من که در آن زمان متاهل بودم واولین پسر کمترازسن یکساله ام را نیزداشتم چطورمیتوانستم باین ازدواج تند دردهم. خاصتا که  خانمم  یعنی یگانه آشنای قدیمم را نیزدوست داشتم.  باورکنید درمن این یک دلهره ودل واپسی خلق نموده بود. حیران مانده بودم که چه کنم. دوستی خانم وطفلم از یکطرف وازطرف دیگر عمدتا محبت مادرم وفامیلم که خیلی مرادوست داشتند.

زهره روزتا روزبمن علاقمند میشد ومن آگاهی نداشتم . ولی دردلم گواهیها و احساساتی رخ میداد و خاصتا که بعضا شوخی های دخترانه اورا میدیدم. او بشعرعلاقه داشت واشعارمیرزاغالب شاعر برجسته هندی را که به  زبان اردو و فارسی شعرمی سروده است همیشه زمزمه میکرد .من نیز که بشعر وشاعری علاقه ای وافرداشتم واز دورۀ خیلی کودکی اشعار حافظ صاحب شیرازی را ولوکه درخوانش ابیات آن غلطی هایی زیادی داشتم  به مطالعه  میگرفتم این خصلت وسایرخصایص, مرزی مشترکی بین من واو را تشکیل میداد . ولی من چطور می توانستم بخاطر زیبایی و یا پول وثروت سرشار شاهانۀ آن فامیل,همه چیزم را زیرپا میکردم. از طرف دیگرکم کم برایم نیز دوری ازآن فامیل مشکل بنظرمیرسید . من هرروز صحتم را ازدست میدادم و بنتینجه ای نمیرسیدم  برادرزهره که جوان با فهم بود ودانسته بود که بمن هیچ  امکان ندارد که با خواهرش با تمام صفات و زیبا یی وثروتش ازدواج کنم وعشق دیگری که درمیهن منتظرم بود وفرزندی نیز از او داشتم آنرا فراموش کنم ویابگفتۀ او,اورا نیزآنجا بطلبم امکان ندارد لذا درغیاب بقناعت خواهرش پرداخته بود ولی دل دل است یکبارکه رفت دوباره بدست آوردنش کاری ساده نیست . از این جهت دل باختگی زهره و عشق بی نهایت او نسبت بمن وخرا بی حالات روحی زهره , خودم را دچاروسوسه های روحی کرده بود . گا هی میگفتم که چه بدی کردم که بافاروق  آشنا شدم وبعضی اوقات خودم را در حالیکه هیج گناهی نداشتم ملامت میکردم . تصمیم جدی بود یک نی وصد آسان.

باورکنید اینجا گفتم که یک نی و صد آسان , ولی من قبلا خود در قید صیاد گرفتار بودم . خواب نداشتم , جرات تصمیم گیری نداشتم برایم سخت بود, باین اساس رفت وآمد ها را کم کم  قطع کردم .یگان وقت فاروق بدیدنم می آمد و  اززهره خواهرش و صحتش برایم میگفت . نمیدانم چراعلاقه مند صحت او بودم وآخراو با من چه نسبتی داشت واین همه دل واپسیها برای چه. ولی چیزی اندرونم صدا میزد: دلت بحال دخترنمی سوزد. صدایی دیگر دوراز هزاران میل ازوطنم بگوشم میرسید : امین من ! من اینجا با طفلت که نشانی یی ازعشق مااست منتظرم . آهسته آهسته مریض شدم .روزی به بسیار جرات رفیقم را یعنی فاروق را خواستم وبرایش گفتم که باید به دهلی  بروم , چیزی نگفت .جوانی فهمیده ای بود وگفت مشکلت را میدانم وملامتت نمیکنم. خوب خواستم که تنها مادرفاروق راکه چون مادرم بردلم نشسته بود ببینم واز نزد همه و پنهان از زهره خدا حافظی نمایم.   ولی این  دیگرنا جوانمردانه بود ,او یک خدا حافظی را حق داشت . من چطورمیکردم وآیابرای من سخت نبود . باید اقرارکنم  که بیشتر ازرهره برایم طا قت فرسابود. آخراو دختر پاکی  بود وگنا ه او جزعشق  ورزیدن چه بود ؟ و من هم  گناهی نداشتم زیرا قبلا دلم دربند زولانه ای بود و قید قفسی بودم که رهایی ممکن نبود. بدروازه ای منزل زهره رفتم و اوکه آخرین دیدار وآخرین آرزوی گشت و گذار را بامن بساحل یکی از جهیل های معروف حیدر آباد که بنام حسین ساگر یاد میشد و بعضا غرض تفریح و هوای خوری با وی میرفتم نمود , من با کمال خوشی پذیرفتم وبساحل رفتیم .هوا طوفانی ورعد وبرق شدید حکمفرما بود . گله ها وشکایت ها حرفها ازنصیب وقسمت شروع شد . من از او سوال کردم که تودخترزیبا و تحصیل کرده وبخاندان مهاراجه  تعلق داری میتوانی عشقت را در بین جوانان قشنگ وتحصیل کرده ای تلاش کنی. خنده ای معنی دار نمودوگویا دراین خنده معنی یی ژرفی را بمن بازگو کرد اوخموش بود ومن مکنونات دلی اورا دقیقا میخواندم .باید بگویم که دراین علاقه مندیهای پاک  و ارتباط ها کوچکترین اشتباهی ازما بعمل نیامده بود . لذا همین بود که زهره فهمیده بود که پول و دارایی و حسن چیزی و پاکی ومردانگی چیزی دیگری است.

ایام ولحظه ای خدا حافظی فرارسید اوطاقت خدا حافظی با مسافرش را که دیگرامکان دیدنش درعالم اسباب هم تصورش برایش ممکن نبود در خود نمیدید . من که تکت ریلم را خریده بودم و همه چیزم را با خود داشتم  بعد از خدا حافظی با رفیق مادرم و خواهران وبرادران زهره , با اینکه نمیخواستم اورا ببینم واز نزدش آخرین خداحافظی را بحا آورم ولی نبودن آن درمنزل سخت برایم  تمام شد و با چشمان گریه و دلی آگنده ازمحبت بایستگاه ریل آمدم دیدم زهره با دسته های گل با پریچهره های دیگرغرض خدا حافظی ام آمده است مرا درآغوش گرفت ودرضمن کتابی بانامه ای که سرش بسته بودودربین کتاب برگه هایی ازگلهای زردوسفید جا کرده بود بمن داده وباچشمان گریان با من خدا حافظی نمود.ریل لحظه بلحظه آماده حرکت میشد. صدای جوالیها که بآنها به زبان ا ردوکولی میگویند بگوش میرسید . هل هله ازهرطرف برپابود ولی طوفان وهل هله ایکه دردل و دماغم جا ی داشت به هیچ شوروفغانی نمیرسید. باری میخواستم که خود را ازریل بر زمین  پرتاب کرده و پروبال کشیده وفریاد زنان بعشق پاک با عصمت ترین دخترمسلمان حیدرآبادی لبیک گویم . درجریان سفرخود را یکه وتنها و دور از همه خوشی ها احساس میکردم.

قطارآهن شک شک کنان بمنزل مقصود نزدیک میشد . فاصله را نفهمیدم که دیدم استیشنی مطلوب فرارسید وبآنجا پایین شدم.  بآمدن بدهلی مرکزوپایتخت  سرزمین پهناور هند مصروف راجستریونیورستی ام گردیدم که این پروسه جریان تحصیلی ام داستانی دیگری دارد.

خیرمن همیشه بفکر فامیل رفیقم ومادرفاروق که چون فرزندش مرا دوست اشت واگردروغ نگفته باشم بزهر ه نیزمیاندیشیدم . وضع صحی ام بنابرهوای کثافت باروگرمای شدید هند ازیکطرف وازطرفی فرقت وجدایی ها  از بحر بیکران عشق و محبت خرابتر میشد تا اینکه دراثرمریضی شدید توسطافغانهای با شهامت ومهمان نوازمیهنم که همه محصلین بودند بشفاخانه ای دردهلی بسترشدم. امید زنده گی نبود زیرا بمرضیکه من مبتلا بودم  سایرکسان, یکه یکه مرده ومیت های شان از پیش چشمان من برداشته میشد. سه ماه جا بجا دریک بسترماند ن وآنهم در ملک مسافری کاری آسانی نیست. افغانها هر روزبه پرسشم بادسته های گل و میوه مِی آمدند و بمن تسلی داده امید زنده بودن را درمن تقویه میکردند. من بتماما افغانها دین داده بودم که ازمریضی ام وبستربود نم درشفاخانه چیزی بفامیلم درکابل نگویند وعلت راهم برای شان گفتم. همه پذیرفتند ولی درمیان جوان خوش سیما پسر مالک وردک ترانسپورت که با خانمش بدهلی بود وجوان پول داری هم بود , صرفا ازخاطرمن عزم سفربست وآدرس منزل ما را که در کابل در قلعه فتح الله خان بود پیدا نموده و جریان وخامت صحتم را و اینکه دریکی ازشفاخانه های دهلی بسترم صرفا به پدرم تذکر داد وگفته بود تا دیرنشده بدیدن من  به هند بیاید. پدرم که میدانست که مادرم مرا خیلی دوست دارد واگرخدا نا خواسته چیزی سرم بیاید ,ما درتحمل آنرا ندارد فورا دست بکار شده وپاسورت اخذ و روانه هند گردید.

چون مرگ ومیروزنده گی بخالق جهان تعلق دارد وهیچ کس نیمداند که کی چه وقت رخت سفر از این جهان به دیارابد می بندد , از لطف خدای پاک صحتمند گردیدم. من ممنون داکتران معالج آنوقت وبخصوص نرسی باسم آمنه ام  که نه تنها بحیث یک نرس بلکه مانند یک همشیره کلان از من هر لحظه وارسی ومراقبت میکرد هستم خوب همینکه صحت یاب گردیدم , کتابی که اززهره در وقت خداحافظی با خطی درمیان آن دریافت داشته بودم بمطالعه گرفتم .  کتاب ناول عشقی خوبی بود بنام عشق جاویدانه. خط سر بسته را بازکردم دریک صفحه کلان فقط این جمله تحریر بود. " دوستت دارم همیشه , اگرجسما تعلق بردیگری گیرم تو دراحساس وافکارم ستا رۀ   درخشانی خواهی بود  خداحافظ می بوسمت ". چون تازه از بستر مریضی بر خاسته بودم , نامه اش خیلی گریه ام داد ولی جزصبرچاره نداشتم من هم نامه هایم را بزبان نیم کله اردو که خوش زهره آمده بود باو مینگاشتم و همیشه جوابهای خوب وبی ریا و از یک عشق وعلاقۀ پاک دریافت میکردم.

بعد از مدت ها, زمانیکه بوطن باز میگشتم آخرین خط  وآخرین پوزش ها را برایش نوشتم ومن هم نگاشتم  تا حهان است ومن هستم اسم زیبای زهره بزبانم خواهد بود وضمنا آدرس منزلم را در کابل برایش نگاشتم. من هر وقتیکه اززهره نامه یی دریافت میکردم خپ وچپ نامه ها را میخواندم وهیچ کسی نمی فهمیدکه زهره کی است و چه ارتباطی با من دارد. روزی از قضا زهره یک قطعه فوتوی مقبولش را در لفافه ای انداخته و بعداز احوال پرسی ازمن وفامیلم ,  خواستارآمدنم بهند شد. خط نمیدانم چطور بدست خانمم افتیده بود. زیرا گاه گاهی میگفت  من ستارۀ زهره را خیلی دوست دارم وخنده ای معنی داری بمن میکرد. من که باصطلاح دزد سر خود پر دارد دکه دکه میخوردم تا اینکه برایش حقیقت قضیه را از سر تا بآخر گفتم بدون کم وکاست وعلاوه کردم :

خوب است که عکس زهره رادیدی اوهمان قدرکه چون ستاره زهره واری رخشان است ازلحاظ سجایای اخلاق نیر بهتر از ستاره زهره رخشان تر است . من زمانیکه داستان زنده  گی ام را  وایامی را که با رفیقم وفامیل آ ن دختر و مرگ پدر فاروق باو شرح دادم خیلی گریست . برویم بوسه زد و گفت من بتو میبالم و باخلاقت افتخاردارم صرف شوخی کردم .ولی ضمنا برایم طورجدی همیشه میگفت که اگرمرا درجریان این محبت وعشق پاک

و بیریای فامیل رفیقت میگذاشتی باور کن که اگرچه بیتو لحظه ای دوری برمن مانند  جهانی از دوری است به  وصلتت بآن دختر طناز وپاکدامن ابراز موافقه میکردم و من با پسرت بآنجا می آمدم.

با تذکرات خانمم , محبتم نسبت باو چند چند شد. روزها گذشت و ماه ها دیگر خطی اززهره بدستم نرسید و هرقدرنامه ایکه برای او روان میکردم عوض زهره فاروق و یا برادر ویا خواهرانش جواب خط هایم را میدادند و اززهره که میپرسیدم میگفتند که شکر جوو سر حال است و جایی رخصتی غرض تفریح رفته است . دلم گواهی های بدی میداد تا اینکه دراثر پافشاری وسوگندی که ببرادرش فاروق یعنی رفیق و دوستم داده بودم چنین جوابی دریافتم :

امین بایی ! ما همه میدانستیم که زهره بنابراخلاق نیکوی توبا توخوگرفته بودوازطرف دگرتوبخانمت وفرزندت بسته وعلاقمند بودی . نکته ای دیگراینکه ما میخواستیم تو دراینجا باشی و باموجودیت تو بلکه مادر م غم فرزند گم شده اش را فراموش کند ولی خواست مقدرات چنین نبود وهمه تلاشها نتیجه نداد و شاید هم تلاشها وافکار تو نیز برایت راه و چاره یی رهنمو ن نشد.  زهره برداشت دوری ترا کرده  نتوانست اومریض و بستر گردید ولی همیش میگفت کاش امین بایی برادرت میبود وبرای آخرین باراورا میدیدم. من ازورای خط فهمیدم که زهره  ام  جز درخشانی در آسمان پرستاره , دیگر درخششی درروی زمین ندارد و این حدسم بجا بود. من همیشه چه درخواب وچه عالم رویا,  زهره را میدیدم ومیبینم هرجاییکه دختری زهره نام میداشت با واحترام میگذاشتم و می  گذارم و هر گاهی که آقای حلاند  خواندن " ای زهره ای ستارۀ زیبای آسمان " را میخواند بگوش وهوش وتنها می شنیدم ومیشنوم.

 

این بود پایان تراژیدی داستان .

 


بالا
 
بازگشت