قادر مرادی

 

داستان بلندی از قادرمرادی

عطر گل سنجد و صدای چوری  ها

 جوزای ۱۳۷۵ 


خواب می بینم ، میان دره یی هستم . کوه ها بلندند . جویبارهای آب شفاف جاری اند .در تیغهء کوه های بلند ، پارچه های ابر گیر کرده اند . پارچه های ابر در تیغه های کو ه مانده اند .نسیم فارمی می وزد . صدای پرنده گان و صدای جریان آب در جویبار ها . سنگ ها شفاف و درخشنده اند . آب جویبار ها شفاف و درخشنده است و سنگریزه های در زیر آب دانه دانه دیده می شوند . می شود که دانه دانه آن هارا شمرد. درخت ها سبز اند. سبز درخشان و تازه . سبزه ها پاک و ستره اند و درخشنده ، آرام آرام می جنبند. گل های خود رو، زرد و سرخ و یاسمنی در میان سبزه ها می جنبند . نسیم سرد و ملایم تنم را را سرد می سازد . خنک می خورم واز این سردی حالت تازه یی در بدنم بیدار می شود . لذت می برم . با عطش فراوان هوای پاک و عطرآگین را به درون سینه ام می کشم . به کوه ها ، به سنگ ها ، به سبزه ها ، به درخت ها ، به گل ها می نگرم .به جویباردرخشنده وشیشه مانند می نگرم . حظ می برم و افسوس می خورم که چرا تا کنون از این دنیای دل انگیز و جانبخش بیخبر بوده ام. من روی سنگی ایستاده ام ،پرنده ها در میان شاخه ها و سبزه ها می پرند ، هیچکس نیست چیزی به نام آدم وحیوان نمی بینم . طوری به نظر می رسد که اینجاه همه چیزدست ناخورده است . این جا از نگاه ها و گام های خشن آدم ها و حیوان ها مصوون مانده است . به خیالم می آید که این جا همه چیز ، مثل تن دختر ک زیبا روی فرشته گونی است که از نفس ها و نگاه های خشن آدم ها و حیوان ها مصوون مانده است .به خیالم می آید که این جا، مانند دخترک زیبا روی فرشته گون باکره یی است که هرگزنگاه مردی ، نگاه آدمی ، نگاه حیوانی به سویش نتابیده است . همه جایش باکره است ، همه جایش ، چشم هایش، رخساره هایش ، گیسوان سیاه و درازش ، دست هایش ، پاهایش ، همه جایش باکره است و هرگز نگاه مردی ویا زنی براو نیفتاده است .
در این خیال ها غرق هستم که نا گهان می لغزم و میان جوی می افتم .تنم ، لباس هایم همه در آب سرد جویبار تر می شوند .می لرزم ، از سردی آب وهوا می لرزم .دندان هایم به هم می خورند .چه خنک تازه و جانبخشی ، حیرتزده به اطرافم می نگرم و از خواب می پرم . صبح یک روز تابستان است . هنوز آفتاب سر نزده ، روی صفه خوابیده ام . چشم هایم را که می گشایم ، بالای سرم می بینم که او ایستاده است . کیست ؟ تبسمی در لب دارد و به من می نگرد . جام آب بردست ، پیراهنم تر است . لحظه یی قبل او آب جام را درون یخنم ، بر روی سینه ام ریخته است . باد نرم و جانبخش سر گاهی می وزد. به او می نگرم ، به هاجر ، هرگز در گذشته اورا این گونه زیبا و دلپذیر ندیده بودم . چوری های شیشه اش مانند دانه های انارشفاف و تازه اند . حیران حیران به او می نگرم . او مثل یک کوهستان ، مثل یک درهء زیبا ، مثل جویبارهای شفاف ، مثل درخشنده گی سنگریزه ها ، چشم هایش مانند جویبار های خوابم ستره و صاف اند . سنگریزه های زیبا ، در زیر نگاه هایش دانه دانه دیده می شوند . زیباییش مثل درخت هاست، مثل سبزه ها وگل های کوچک خود رو، به رنگ های یاسمنی ، زرد و سرخ . همه جایش دست ناخورده است . مثل این که هر گز نگاه مردی ، نگاه زنی ، نگاه هیچ موجودی سوی او نیفتاده است.
به خیالم می آید که او سال های سال است که از گزند نگاه های خشن آدم ها ، از نگاه های آدمیزاده گان مصوون مانده است . چوری هایش ، چوری های شیشه یی اش مانند دانه های انار شفاف و روشن هستند . مثل این که چشم های من ، اولین چشم هایی بودند که این هارا می دیدند. از دیدن او همان لحظه ها به نظرم آمدند که همه چیزش ، همه جایش باکره و همانند آب صاف آن چشمه ها و جویبارها دست نا خورده است . مثل این که من اولین آدمی بودم که اولین بار نگاه هایم بر رویش می افتادند و اولین بار بود که او تمام هستی باکره و تمام نگاه های پاک و دست ناخورده اش را ، تبسم تازه و ملایمش را نثار آدمی می کرد . حیران حیران تماشایش می کردم . او می خندید و به من می دید . باردیگر صدای شرنگس چوری های سرخرنگ شیشه یی اش را شنیدم . از جا بلند شدم و هاجرقهقهه کنان خندید و مثل آهو بچه یی پا به فرار گذاشت و گریخت .
روی بستر نشستم . این کی بود ؟هاجر ؟ دختر کاکایم ؟چرا تا کنون متوجه این دنیای گسترده و پر شکوه عشق وزیبایی نشده بودم . حالت عجیبی به من دست داده بود . روی سینه ام دست کشیدم پیراهنم به سینه ام چسپیده بود . روی سینه ام ازآب سرد ، سرد تر شده بود . به خیالم آمد که این آبی که هاجر بالایم ریخته است، در حقیقت مرا از یک خواب سنگین بیدار ساخته است .چشم هایم را دوباره بینایی بخشیده است .گوش هایم را توانایی شنیدن بخشیده است و درون سینه ام آتشی افروخته است. باورم نمی شد که او هاجر بوده باشد .صدای خنده ء مستانه اش هنوز به گوش می رسید . صدای گام هایش ، صدای شرنگس چوری هایش ، چوری های سرخرنگ شیشه یی اش. وقتی می خندید ، سینه های بلندش می لرزیدند و موهای چوتی کرده اش ، رو تخت پشت و شانه هایش می رقصیدند . خاک ها از تماس با کف پاهای نرم او سیراب ازیک لدت گنگ می شدند و نفس های گرمش هوارا معطر می ساختند . مگر حیران بودم که چرا گریخت ؟ شاید ازاین که بالایم آب پاشیده بود و مرا از خواب بیدار کرده بود ، ترسیده بود . شاید فکر کرده کرده بود که من حالا دنبالش خواهم افتاد. گیرش خواهم کرد و از چوتی هایش خواهم کشید . در حالی که من دیگر آن پسر کاکای گذشته ء او نبودم . مات ومبهوت نشسته بودم . زانوانم در بغل ، ححیران و فرورفته دریک چرت شیرین و مبهم . مرا چه شده است ؟ خدایا ، او کی بود ؟ آن چه که دیده بودم ، چه بود ؟
نمی دانستم و سراپا در یک لذت گنگ غوطه می خوردم . درون سینه ام آتشکده یی برافروخته شده بود . نمی دانستم مرا چه شده است . درد شیرین و لذتبخشی را در وجودم احساس می کردم و دلم می شد که این حالت و این احساس مرموز من سال های سال دوام نماید . اما صدای جیغ خروسی مرا از این خیال ها جدا ساخت و به دورپرتاب کرد .
***
از خواب بیدار می شوم . چه خواب شیرینی ، دلم می خواهد دوباره بخوابم و همان خیال ها و احساسات شیرین و دلپذیر دوباره به سراغم بیایند . خروسی پیهم جیغ می زند . نمی گذارد که دوباره بخوابم . لحظه یی نمی گذرد که نا گهان افکار دیگری مانند جیغ خروس به من هجوم می آورند . برخیز، نماز صبحت را بخوان ، وقت نماز است .نمی خواهم برخیزم . احساس می کنم که حالم دگرگون است و مثل روزهای دیگر نیستم . سوال هایی در ذهنم تکرار می شوند . من کی هستم ، من کجا هستم ؟می خواهم بر گردم ، میان خواب هایم ، نمی خواهم از جایم بلند شوم . به خودم حیران می مانم . یادم نمی آید که در گذشته ها ، این وقت صبح از خواب بیدار شده باشم . یک نیروی ناشناخته ، یک حس نا شناخته مرا به سوی نماز صبح می خواند .واهمه یی در دلم راه یافته است . امروز باید برخیزی ، خواب بس است . نماز صبح را بخوان . لباس تازه ات را به تن کن . امروز یک روز دیگر است . چه روز دیگر گونه یی می تواند باشد ؟ برای من همه روزها یک سان بوده اند . هیچگاهی این طوریک س مرموزمرا با این قوتش برای نماز صبح نخوانده است . به خودم حیران می شوم . این احساس کم کم در من قوت بیشتر می گیرد . به خیالم می آید که امروز عید است ، عید رمضان ، ماه را در آسمان دیده اند و عید کرده اند . روزه را بشکسته اند و تو هنوز خوابی . یک ماه روزه گرفتی ، معیادش تکمیل شده است . امروز عید است . روزه ات را بشکن ، لباس ها ی تازه ات را بپوش . برخیز ، احساس می کنم که بعداز گذشت سال ها چنین حالتی به من دست داده است . بوی عید می آید . دلم خوش می شود که عید شده است . روی بستر می نشینم . یک بار دیگر خواب هایم به یادم می آیند . هاجر یادم می آید . دلم را شور تازه یی فرا می گیرد . همان لحظه احساس می کنم که در دلم آتشکده یی را افروخته اند . با عجله بر می خیزم . عید است ، عید ... با عجله طهارت می گیرم و برای نماز آماده می شوم . سپیده کاملا ندمیده است . به خودم حیران می مانم که چه کنم ؟نماز ... شاید سال ها می شد که نماز را ترک کرده بودم و شاید هم می خواندم . درست یادم نیست . اما حس می کنم که سال هاست که نمازی نخوانده ام . دقایقی بعد هوا رشنتر می شود . من برای ادای نماز می ایستم . در این لحظه صدای مادرم و زن کاکایم را از بیرون می شنوم . صدای شرنگس چوری های زن کاکایم را هم می شنوم . آن ها بازهم می روند به شهر . آن ها در این وقت ها ، سحر گاهان ، قبل از آن که از آسمان آتش ببارد ، می روند به شهر و پیش از آن که زمین به زمین تنور داغ مبدل شود ، بر می گردند به خانه . آن ها باز می روند . صدای شرنگس چوری های زن کاکایم در خاموشی صبح آرام آرام فرو می رود . نماز را که تمام می کنم و رویم را به سلام بر می گردانم ، نگاهم به کنج اتاقم می افتد . یک کلچهء قاق و خاکزده در کنج اتاقم افتاده است . لحظه یی به آن خیره می شوم . بعداز دعا بیشتر و بادقت سوی کلچه ء قاق و خاکزده می نگرم . حیران می شوم . این کلجه از کجا پیدا شده است ؟ به خیالم می شود که ایم کلچه در اتاق من امروزپیدا شده است . مگر خاکزده گی و قواره ء قاق و کهنه ء آن می رساند که کلچه از سال های سال به این طرف در همین کنج اتاق من بوده است و من امروز متوجه آن شده ام . بیشتر حیران می شوم . در دلم یک همهمه ء گنگ پیدا می شود . نمی دانم چرا یک نیروی ناشناخته و کنجکاواصرار می کند که به سوی کلچه بنگرم و در باره ء آن بیاندیشم . هر چند می کوشم به یاد بیاورم که این کلچه ، این جا در کنج اتاق من از کجا آمده است ، یادم نمی آید . یادم می آید که برخیزم و کمی قران بخوانم . هاجر یادم می آید . دوباره سوی کلچه ء خاکزده و پوپنک زده می بینم . به خیالم می آید شاید روزی هاجر این کلچه را به من داده است . شاید سال های قبل . او در گذشته ها عادت داشت از کلچه های روغنی و یاشیرینی هایی که دیگران برایش می دادند ، کمی هم به من نگهدارد و پسان آن هارا دزدانه برای من می آورد .هنگامی که هردو هنوز کودک بودیم ُ او چنین مهربانی هایی را در حق من انجام می داد .اما این کلچه ؟ این کلچه را چه زمانی به من داده بود ؟ آیا زمانی که هردو هنوز کودک بودیم ویا پسان ها که دیگر کودک نبودیم ؟چیز بیشتر دراین باره دستیابم نمی شود . همین قدر یادم می آید که هاجر این کلچه را به من داده است .آن هم هنگامی که دیگر ماهردو کودک نبودیم .
از اتاقم بیرون می شوم .آفتاب تازه نوک زده است .نمی دانم چرا بیرون آمدم . شایدمی خواهم ببینم که هوا هم بوی عید می دهد ویا نه . هوا صاف است . هوای عید ... به خیالم می آید که همه از عید مطلع شده و ازهمین حالا برای عید آماده گی می گیرند . عید همه را غافلگیر کرده است . همه خفته بودند که امروز هم رمضان است . همه سحرگاه روزه بسته بودند . اما پسان ، در عربستان ماه نو ، هلال ماه نو نمودار شده بود . عید در عربستان اعلام شده بود ، این اعلامیه تا به این جا که برسد ، همین قدر وقت را در بر می گیرد . عید شده است . کالا ها نادوخته ، سرو جان ها ناشسته . دختران دست ها و پا های شان راحنا نبسته اند .حالا که ازخواب برخاسته اند ، افسوس می خورند که شب گذشته چرا دست های شان را حنانکرده اند. حالا خوش هستند . من می دانستم که عید می شود .نمی دانم چرا ناگها ن به دست هایم می نگرم . انگشت خرد دست چپم حنا رنگ است . حنا شده است. چه کسی کلکم را حنا کرده است ؟ خدایا ، امروزهمه چیز دگرگون است . مثل این که من دیشب جای دیگری بودم . در جمع دختران خاله ، دختران کاکا ، دختران همسایه ، آن ها خوش و خندان دست ها و پاهای شان را حنا می کردند . می خندیدند . خنده و مزاح . مرا که دیدند ، یکی خنده کنان صدا زد :
- هاجر ، هاجر...!
صدای شرنگس چوری ها ... و بعد به من حنا دادند که کلک کوچکم را حنا بزنم و حناکه مالیدم ، همه خندیدند . قهقهه ء خنده ها . شب عید ، مادر ها کجایید ؟ دختر ها مست شده اند . هاجر را می آزارند . هاجر ، ببین ، هاجر !
و هاجر سرخ ، شرمگین ، خودش را درعقب دیگران از من پنهان می کند و ناگهان سرو صدایی برپا می شود . همه بیرون می دویم . در صحن حویلی تابوتی را گذاشته اند . مادر ها ، زن ها به گریه می شوند . به دور تابوت حلقه می زنند . های های ی !خانه ات بسوزد ، بچه ات جوانمرگ شود . الهی تختو بختت چپه شود . الهی در بگیری ، الهی دخترت مثل هاجر من یتیم شو د . الهی خانه ات بسوزد ، خداآآآآآ، خداآآآآآآ.... !
و تابوت پدر هاجر را که کشته شده بود ، از جنگ آورده بودند . کلک کوچک دست چپم را می خواهم پاک کنم . مگر رنگ حنای آن نمی رود . از این که به یاد کشته شدن کاکایم می افتم ، خودم را سرزنش می کنم . قهر خدا می آید ، درصبح عید تو باید خوش باشی . عید است . می دانی ؟ غصه و غم را از خودت دور کن . دو باره بر می گردم به اتاقم . همین که داخل دهلیز می شوم ، ناگهان زیر خانه یادم می آید . اتاق من ساختمان عجیبی دارد . به دروازه که داخل می شوی ، یک راه زینه دارد که به زیر خانه می انجامد و یک در دیگر که آن طرفش اتاق من است . یعنی د رزیر اتاق من یک اتاق زیرزمینی دیگر است . از زینه ها که پایین می روی ، با در وازه ء کهنه و قدیمی دیگری روبه رو می شوی که همانا دروازه ء زیر خانه است . از روزی که این جا را دیده ام و به یاد دارم ، یادم هست همیشه این دروازه قفل بوده است . یک قفل قدیمی زنگ زده ء سیاه شده ، دراز شکل . دروازه فرو رفته در دل خاک ، قفل خاکزده ، مثل این است از هما ن روزی که این قفل در آن جا زده شده است ، دیگر احدی آن را نگشوده است .یادم است که یگان وقت از مادرم در باره ء این زیر خانه می پرسیدم . مادرم تکان می خورد . با شک و تردید سویم می دید. معلوم می شد که خوش نداشت کسی در باره ء آن چیزی از او بپرسد . با بی میلی می گفت :
- چیز های کهنه ، تق و پق بیکاره ام را آن جا مانده ام .
نمی دانم کی ها ، می گفتند که در میان تق و پق ها ، یکی هم گهواره ء مادرم است از بلخ با خودش آورده است . یک گهواره ء تاشقرغانی که مادرم میان آن بزرگ شده است . مادرم ، نمی دانم چرا هیچگاه خوش نداشت که کسی در باره ء آن زیر خانه چیز ی بگوید . چه رسد به آن ک بگذارد که کسی آن را بگشاید . معلوم بود که مادرم آن هارا ، آن تق و پق های بیکاره را بیشتر از هر چیز دوست داشت . شاید یگان وقت که فرصت را مساعد می دید و دورو پیشش را خلوت می یافت ، دزدانه می آمد و این قفل زنگزده را می گشود و آن گاه که ازموجودیت تق و پق هایش مطمین می شد ، دوباره قفل را می زد و می رفت . من همیشه که دسته یی از کلید هارا که مادرم آن هارا به یک سوزن بند می بست و روی سینه اش می آویخت ، می دیدم ، خیال می کردم که یکی از آن کلید ها ، کلید قفل همین زیرخانه است . یک بار دلم می شود که بروم و این قفل قدیمی را باز کنم و چیز های درون زیرخانه را ببینم . از زینه ها پایین می روم . بوی زننده ء نم و اشیای فرسوده به مشامم می آید . تار عنکبوت ها به سرو رویم می چسپند . تار هارا با دست هایم دور می کنم . به دروازه می رسم .در همان طور در دل زمین فرورفته و خوابیده است . به قفل دست می برم . بسته است .می خواهم برگردم . می ترسم که اگر مادرم خبر شود ، آن گاه مرا لت و کوب خواهد کرد . کنجکاویی عجیی مرا وا می دارد تا قفل را بگشایم . خشت پخته ء نیم پارچه یی را پیدا می کنم و توسط آن چند ضربه ء محکم به قفل می زنم . قفل با ناتوانی و عجز می شکند . قلبم می زند . نوعی ترس و دلهره سراپایم را فرا می گیرد . می ترسم . دلم می خواهد حالا برگردم و از این کار منصرف شوم . اما نمی توانم . زنجیره را دور می کنم و در را به آهسته گی می گشایم . در خاکزده با نالش خشک وگوشخراشی باز می شود . زیر خانه تاریک است . نیمه تاریک ، روشنی صبح از روزنه ء دیوار به درون تابیده است . در حالی که دلم کم کم از ترس می لرزد ، کورمال کورمال دو ، سه قدم پیش می روم . حالا چشم هایم می توانند اشیای درون خانه را اندک اندک تشخیص دهند . یک گهواره ء چوبی کهنه که رنگش هنوز تازه است . بازوها ، چوب ها و چوری هایش رنگین اند .مثل چوری های دخترکان در روز های عید . به رنگ های زرد ، سرخ، گلابی، آبی ، کاهی ، کبود ، یاسمنی . قسمت هایی از چوب گهواره ، مثل چوری ها رنگ شده اند . مثل چوری های نازک و پهن . روی دیوار، دایره ء کهنه یی آویزان است . یک دب کهنه ء قدیمی . شاید هم پوستش از پوست آهوست . اما پوست پاره شده ، کفیده است . زنگوله های طلایی رنگی در قسمت چوبی دایره دیده می شوند که تیره و تاریک شده اند . رنگ آن ها به مرور زمان تیره شده است . طلایی رنگ مایل به سیاهی . روی پوست دایره ، گل های کلان کلان و رنگین رسم شده اند . مثل گل های پتونی . نمی دانم چرا ؟ پوست دایره ، آهویی را به یادم می آورد . یک با ر به ذهنم می آید که من گویا یک زمانی آهویی بوده ام و شکار چیان مادرم را شکار کرده و از پوستش دایره ساخته اند . یک بار به ذهنم می آید که مادرم این دایره را به خاطر ی نگهداشته است که مادر اورا شکارچیان شکار کرده و از پوستش این دایره را ساخته اند و مادرم این دایره را به طور نشانه یی از مادرش ، نشانه یی از گذشته های آهویی اش نگهداشته است .درکنج دیگر یک چرخ کهنه و شکسته ء پشم ریسی افتاده است . چیزهایی پهلوی چرخ افتاده اند .آن هارا بر می دارم . دستم می لرزد . مثل این که برق داشته باشند . گرد های شان افشانده می شوند .دوتا دستمال دست زرزر، زردار سپید رنگ که چرکین شده اند .لکه ها یی حنا ی خشکیده روی دستمال ها به نظر می خورند . از همان دستمال هایی که برای شب حنا ی عروس و داماد ها می سازند . این ها شاید یادگار شب حنای مادرم اند . و یک سرمه دانی قدیمی تکه یی یورمه دوزی شده . نمی دانم چرا با دیدن آن ها بخارا یادم می آید . مثل این که این سرمه دانی را از بخارا آورده باشند . . چیز های دیگری هم هستند . یک صندلی شکسته ء چوبی ، زمستان یادم می آید و پاغنده ها ی برف و صندلی گرم و روی صندلی بخار سفید رنگ از پیاله ء چای بلند می شود و دستمالی پر از جواری پیله ء گرم ، مزه ء جواری پیله ء گرم در دهانم پیدا می شود . دهانم آب می دهد . پایی در درون صندلی ، با انگشتانش پایم را می فشارد . پای داغ، آن سوی صندلی کسی نشسته است و به بالشتی تکیه داده است .من این طرف صندلی نشسته ام . به نقش و نگار های رختی خیره شده ام که بر سر لحاف صندلی پهن کرده اند . آن طرف دختری نشسته است. آرام ، خاموش ، نیم تنه در زیرلجاف صندلی است . مانند من ، انگشتان پایش آرام آرام با انگشتان پای من بازی می کنند . من گرم گرم شده ام . صندلی هم گرم است . بدنم داغ شده است و ناگهان بایک تکان پای اورا با پایم تیله می کنم ، جیغ می زند . پایش را از صندلی بیرون می کند مادرم که آتش تازه آورده است ، می پرسد :
- چه شد؟
می گوید :
- پایم سوخت ، مابین آتش صندلی .
لحظه یی بعد مادرم باردیگر می رود . با پاهایم پاهای اورا می پالم . درون صندلی ، اما پیدا نمی شوند . او به سوی من نگاه نمی کند . به سقف خیره شده است و تبسمی در لبانش پنهان است . می داند که حالا من نادم از کار کرده گیم هستم . من با پاهایم دنبال پاهایش می گردم .
اما یادم نمی آید که چنین حادثه یی در زنده گیم رخ داده باشد . نمی دانم چرا چنین افکاری برایم دست می دهند . دوباره به حال می آیم . هوا گرم ونفس گیر است . بوی نم و پوسیده گی گیچ کننده است . کتاب هایی هم هستند . آن هارا بر می دارم . چند تا کتاب ورق ورق شده ، کهنه و فرسوده ، گلستان ، بوستان ، ورقه و گلشاه ، نجما ، سبز پری وزرد پری ، بوی نم زننده ء کاغذ های نم زده بیشتر سرم را گیچ می سازد . این چیز هایی هستند که مادرم آن هارا بیش از هر چیز دوست دارد . نمی دانم چرا ؟آیا مادرم آن هارا به این مقصد در این جا نگهداشته است که یک روز زنده گی را از سر آغاز خواهد کرد و از این چیز ها دوباره کار خواهد گرفت ؟ این هاچیز هایی هستند که مادرم با خودش از بلخ تابه این جا آورده است . ناگان صدای خشر خشر ی می شنوم . مثل آن که حشره ها ، قانقوزک ها و شاید گژدم ها میان اشیای زیرخانه در گردش هستند . در این لحظه احساس می کنم که سرم می چرخد . احساس می کنم که می افتم . دلم سست و بیحال می شود . یک باره بالای گهواره می افتم . سرم به چوب گهواره می خورد. همه جا روشن می شود . خودم را در کوچه ء چوب فروشی می یابم . یک کوچه ء قدیمی . آن جا ، آن طرف از آن دور گنبد بزرگی نمودار است .کبوتر های سپید روی گنبد آبی و گنبد های دورو پیش آن و پیش روی سماوارخانه یی ، چهار پاییی ی را گذاشته اند که روی آن ها گلیم های رنگین هموار اند . چهار پایی های چوبی ، زمین را آ ب پاشی کرده اند . گرمای روز رو به کاهش است . آدم ها روی چهار پایی نشسته اند. چای سبزو نقل خسته و بادام می خورند و باهم دیگر گپ می زنند .
ناگهان احساس می کنم که پایم را چیزی نیش زده است . با عجله از روی گهواره برمی خیزم و به بیرون می روم . به اتاقم می آیم . انگشت کلان پایم سوزش دارد . انگشت کلان پایم را به دهانم می رسانم و آن را با عجله می چوشم و آب دهانم را تف می کنم . درد پایم کاهش می یابد .به یاد زیر خانه می افتم . ازاین که به زیر خانه رفته و قفل آن را شکسته ام ، جگرم خون می شود . غمگین می شوم . پشیمان می شوم که چرا چنین کاری را کرده ام و روز عید را برایم روز غم ساخته ام . حالاکه مادرم بیاید و ببیند ، چه خواهد گفت ؟ زیر خانه ، ذهنم را رها نمی کند . زیر خانه در ذهنم جا گرفته است . با تمام چیزهایش ، هر لحظه به خیالم می آید که مادرم چوچه آهویی بوده است . مادرش را شکارچیان شکار کرده و از پوستش دایره ساخته اند و مادرم این دایره را به همین خاطر تا این زمان نگهداشته است . خوش می شوم که من بالاخر ه از این راز خبر شده ام . آفتاب همه جا پهن شده است. لباس تازه ام را از میان صندوق می گیرم و می پوشم . خودم هم نمی دانم که چرا ؟هر کاری که می کنم به اراده ء خودم نیست . مثل آن است که امروزیک کس دیگر اراده ء مرا به دست گرفته و من تابع او شده ام . پیراهن تازه و شسته شده گی را می پوشم . همان پیراهنی است که دیروز زن کاکایم می شست . زن کاکایم که پیراهن مرا می شست ، مادرم به او گفت :
- کالا شویی برای بچه ات نقص دارد ، برای بچه ات .
برای بچه یی که درون شکمش بود . اما زن کاکایم با یک علاقه ء آتشین پیراهن مرا که میان تغاره انداخته بود ، می شست . زن کاکایم به مادرم گفت :
- پروا ندارد ، فقط یک جوره است ، ثواب دارد .
از این گپ او من حیران می شوم . شستن پیراهن من به اوچه ثوابی می توانست داشته باشد . وقتی او پیراهنم را می شست ، من حیرا حیران سوی او می دیدم . دلم شد که بپرسم که چراشستن پیراهن من به اوثواب می رساند . یتیم که نیستم . پدر و مادرم هرد و زنده اند. در آن لجظه متوجه صدای شرنگ شرنگ چوری های زن کاکایم شدم . این صدا مرا تکان داد . حالم را دگر گون ساخت . صدای شرنگ شرنگ چوری های او همیشه همین طور نوعی نفرت و خشم نا شناخته و مرموزی را درمن بر می انگیخت . به دست های زن کاکایم خیره شدم . آستین هایش را بر زده بود . چوری های شیشه یی سرخرنگ در بند دست هایش شرنگ شرنگ صدا می کردند و در حالی که شکم بلندش اورا به عذاب ساخته بود ، بایک شوق عجیب پیراهن مرا می شست . مثل دختر شانزده ساله یی که پیراهن نامزدش را بشوید .
اما من ، در وضع بدی قرار داشتم . صدای چوری ها دیوانه ام می ساخت . مثل همیشه ا ز این صدا بدم آمد . دلم شد بروم و به اوحمله کنم . دیوانه وار چوری هایش را یک یک تا بشکنم . همیشه که صدای چوری های اورا می شنیدم ، همچو یک وسوسه یی به من دست می داد . اما نمی توانستم و ناگزیر فرار می کردم تا این درد جانسوز وطاقت فرسا را فراموش کنم .
همان پیراهنم را می پوشم . بوی صابون کالاشویی که به پیراهنم زده است ، روز عید را به یادم می آورد . به یاد مادرم و زن کاکایم می افتم . آن رفته اند . مثل روزهای دیگر .اگر می دانستند که امروز عید است ، نمی رفتند . دیروز هم همین طور که زن کاکایم پیراهن مرا شست و روی طناب هموار کرد و همرا ه مادرم چادری های چین دار کبود رنگ شان را بر سرکرده رفته بودند . مدتی بود که هردو بسیار پریشان و سر گردان بودند . نقریبا هر روز می رفتند و می گفتند که به شفاخانه می روند . نزد داکتر ها ، نزد طبیب ها . زن کاکایم تکلیفی داشت . اما مادرم بیشتر از او و بیشتر از هر کس از بابت تکلیف زن کاکایم مشوش بود وهمیشه به اثر اصرار و پا فشاری او زن کاکایم حاضر می شد که چادریش را بپوشد و با مادرم برود. یادم است که پدرم هم از همین بابت بسیار پریشان و وارخطا بود . اصلا او ، مادرم را و امی داشت که زن کاکایم را نزد داکتر ها و طبیب ها ببرد . اما هر بارکه پدرم از مادم در این مورد می پرسید ، مادرم با نومیدی پاسخ می داد :
- هنوز کدام داکتر نیافته ایم که ....
و دیگر چیزی نمی گفت . پدرم می دانست که مادرم چه می گوید . پدرم نشانی داکترو یا طبیب دیگری را به مادرم می گفت که روز دیگر نزد او بروند . اما زن کاکایم مثل پدرم و مثل مادرم مشوش و وارخطا نبود . مثل این که هیچ خطری صحت اورا تهدید نمی کرد .
***
پایم هنوز سوزش دارد. زهر گژدم هنوز هم پایم را می سوزاند . مثل این است که چوچه گژدمی پایم را نیش زده است . اگر مادر و یا پدرش می گزید ، به این زودی دردش آرام نمی شد . حتی بعضی از گژدم ها ی این جا آن قدر زهرناک هستند که آدم هارا می کشند . در محله ء تا تصادفا گژدم خیلی فراوان است . یک عده از آدم های محله ء مارا این گژدم ها هم به آن دنیا می فرستند .
امروز عید است . امروز ، تنها امروز به میل و رغبت خودم لباس تازه ام را بر تن کرده ام . مثل این که امروز کس دیگری در من حلول کرده و مرا وا داشته است تا لباس تازه بپوشم . بسیار بی قرارو بیتاب هستم . احساس می کنم ، عاشق شده ام .وجودم ازیک عشق تازه و آتشین ، از یک دلباخته گی و درد دلپذیر دلباختن لبریز است . هر لحظه احساس می کنم که سرانجام در چشم های دختری که سال ها دوستش داشته ام ، امروز نگاه محیت باری را دیده ام که این حالت فوق العاده شیرین و دل انگیز را در من بیدار ساخته است ، درحالی که چنین چیزی واقع نشده و هر چه بوده ، درخواب دیده ام . احساس می کنم که امروز یک دگر گونی عمیق و یک تغییر غیرمترقبه در احساسات درونی ام به وقوع پیوسته است که مرا بی نهایت به حیرت افگنده است . (ادامه دارد )
داستان بلند
ازمجموعهءداستانی رفته ها برنمی گردند
خواب می بینم ، میان دره یی هستم . کوه ها بلندند . جویبارهای آب شفاف جاری اند .در تیغهء کوه های بلند ، پارچه های ابر گیر کرده اند . پارچه های ابر در تیغه های کو ه مانده اند .نسیم فارمی می وزد . صدای پرنده گان و صدای جریان آب در جویبار ها . سنگ ها شفاف و درخشنده اند . آب جویبار ها شفاف و درخشنده است و سنگریزه های در زیر آب دانه دانه دیده می شوند . می شود که دانه دانه آن هارا شمرد. درخت ها سبز اند. سبز درخشان و تازه . سبزه ها پاک و ستره اند و درخشنده ، آرام آرام می جنبند. گل های خود رو، زرد و سرخ و یاسمنی در میان سبزه ها می جنبند . نسیم سرد و ملایم تنم را را سرد می سازد . خنک می خورم واز این سردی حالت تازه یی در بدنم بیدار می شود . لذت می برم . با عطش فراوان هوای پاک و عطرآگین را به درون سینه ام می کشم . به کوه ها ، به سنگ ها ، به سبزه ها ، به درخت ها ، به گل ها می نگرم .به جویباردرخشنده وشیشه مانند می نگرم . حظ می برم و افسوس می خورم که چرا تا کنون از این دنیای دل انگیز و جانبخش بیخبر بوده ام. من روی سنگی ایستاده ام ،پرنده ها در میان شاخه ها و سبزه ها می پرند ، هیچکس نیست چیزی به نام آدم وحیوان نمی بینم . طوری به نظر می رسد که اینجاه همه چیزدست ناخورده است . این جا از نگاه ها و گام های خشن آدم ها و حیوان ها مصوون مانده است . به خیالم می آید که این جا همه چیز ، مثل تن دختر ک زیبا روی فرشته گونی است که از نفس ها و نگاه های خشن آدم ها و حیوان ها مصوون مانده است .به خیالم می آید که این جا، مانند دخترک زیبا روی فرشته گون باکره یی است که هرگزنگاه مردی ، نگاه آدمی ، نگاه حیوانی به سویش نتابیده است . همه جایش باکره است ، همه جایش ، چشم هایش، رخساره هایش ، گیسوان سیاه و درازش ، دست هایش ، پاهایش ، همه جایش باکره است و هرگز نگاه مردی ویا زنی براو نیفتاده است .
در این خیال ها غرق هستم که نا گهان می لغزم و میان جوی می افتم .تنم ، لباس هایم همه در آب سرد جویبار تر می شوند .می لرزم ، از سردی آب وهوا می لرزم .دندان هایم به هم می خورند .چه خنک تازه و جانبخشی ، حیرتزده به اطرافم می نگرم و از خواب می پرم . صبح یک روز تابستان است . هنوز آفتاب سر نزده ، روی صفه خوابیده ام . چشم هایم را که می گشایم ، بالای سرم می بینم که او ایستاده است . کیست ؟ تبسمی در لب دارد و به من می نگرد . جام آب بردست ، پیراهنم تر است . لحظه یی قبل او آب جام را درون یخنم ، بر روی سینه ام ریخته است . باد نرم و جانبخش سر گاهی می وزد. به او می نگرم ، به هاجر ، هرگز در گذشته اورا این گونه زیبا و دلپذیر ندیده بودم . چوری های شیشه اش مانند دانه های انارشفاف و تازه اند . حیران حیران به او می نگرم . او مثل یک کوهستان ، مثل یک درهء زیبا ، مثل جویبارهای شفاف ، مثل درخشنده گی سنگریزه ها ، چشم هایش مانند جویبار های خوابم ستره و صاف اند . سنگریزه های زیبا ، در زیر نگاه هایش دانه دانه دیده می شوند . زیباییش مثل درخت هاست، مثل سبزه ها وگل های کوچک خود رو، به رنگ های یاسمنی ، زرد و سرخ . همه جایش دست ناخورده است . مثل این که هر گز نگاه مردی ، نگاه زنی ، نگاه هیچ موجودی سوی او نیفتاده است.
به خیالم می آید که او سال های سال است که از گزند نگاه های خشن آدم ها ، از نگاه های آدمیزاده گان مصوون مانده است . چوری هایش ، چوری های شیشه یی اش مانند دانه های انار شفاف و روشن هستند . مثل این که چشم های من ، اولین چشم هایی بودند که این هارا می دیدند. از دیدن او همان لحظه ها به نظرم آمدند که همه چیزش ، همه جایش باکره و همانند آب صاف آن چشمه ها و جویبارها دست نا خورده است . مثل این که من اولین آدمی بودم که اولین بار نگاه هایم بر رویش می افتادند و اولین بار بود که او تمام هستی باکره و تمام نگاه های پاک و دست ناخورده اش را ، تبسم تازه و ملایمش را نثار آدمی می کرد . حیران حیران تماشایش می کردم . او می خندید و به من می دید . باردیگر صدای شرنگس چوری های سرخرنگ شیشه یی اش را شنیدم . از جا بلند شدم و هاجرقهقهه کنان خندید و مثل آهو بچه یی پا به فرار گذاشت و گریخت .
روی بستر نشستم . این کی بود ؟هاجر ؟ دختر کاکایم ؟چرا تا کنون متوجه این دنیای گسترده و پر شکوه عشق وزیبایی نشده بودم . حالت عجیبی به من دست داده بود . روی سینه ام دست کشیدم پیراهنم به سینه ام چسپیده بود . روی سینه ام ازآب سرد ، سرد تر شده بود . به خیالم آمد که این آبی که هاجر بالایم ریخته است، در حقیقت مرا از یک خواب سنگین بیدار ساخته است .چشم هایم را دوباره بینایی بخشیده است .گوش هایم را توانایی شنیدن بخشیده است و درون سینه ام آتشی افروخته است. باورم نمی شد که او هاجر بوده باشد .صدای خنده ء مستانه اش هنوز به گوش می رسید . صدای گام هایش ، صدای شرنگس چوری هایش ، چوری های سرخرنگ شیشه یی اش. وقتی می خندید ، سینه های بلندش می لرزیدند و موهای چوتی کرده اش ، رو تخت پشت و شانه هایش می رقصیدند . خاک ها از تماس با کف پاهای نرم او سیراب ازیک لدت گنگ می شدند و نفس های گرمش هوارا معطر می ساختند . مگر حیران بودم که چرا گریخت ؟ شاید ازاین که بالایم آب پاشیده بود و مرا از خواب بیدار کرده بود ، ترسیده بود . شاید فکر کرده کرده بود که من حالا دنبالش خواهم افتاد. گیرش خواهم کرد و از چوتی هایش خواهم کشید . در حالی که من دیگر آن پسر کاکای گذشته ء او نبودم . مات ومبهوت نشسته بودم . زانوانم در بغل ، ححیران و فرورفته دریک چرت شیرین و مبهم . مرا چه شده است ؟ خدایا ، او کی بود ؟ آن چه که دیده بودم ، چه بود ؟
نمی دانستم و سراپا در یک لذت گنگ غوطه می خوردم . درون سینه ام آتشکده یی برافروخته شده بود . نمی دانستم مرا چه شده است . درد شیرین و لذتبخشی را در وجودم احساس می کردم و دلم می شد که این حالت و این احساس مرموز من سال های سال دوام نماید . اما صدای جیغ خروسی مرا از این خیال ها جدا ساخت و به دورپرتاب کرد .
***
از خواب بیدار می شوم . چه خواب شیرینی ، دلم می خواهد دوباره بخوابم و همان خیال ها و احساسات شیرین و دلپذیر دوباره به سراغم بیایند . خروسی پیهم جیغ می زند . نمی گذارد که دوباره بخوابم . لحظه یی نمی گذرد که نا گهان افکار دیگری مانند جیغ خروس به من هجوم می آورند . برخیز، نماز صبحت را بخوان ، وقت نماز است .نمی خواهم برخیزم . احساس می کنم که حالم دگرگون است و مثل روزهای دیگر نیستم . سوال هایی در ذهنم تکرار می شوند . من کی هستم ، من کجا هستم ؟می خواهم بر گردم ، میان خواب هایم ، نمی خواهم از جایم بلند شوم . به خودم حیران می مانم . یادم نمی آید که در گذشته ها ، این وقت صبح از خواب بیدار شده باشم . یک نیروی ناشناخته ، یک حس نا شناخته مرا به سوی نماز صبح می خواند .واهمه یی در دلم راه یافته است . امروز باید برخیزی ، خواب بس است . نماز صبح را بخوان . لباس تازه ات را به تن کن . امروز یک روز دیگر است . چه روز دیگر گونه یی می تواند باشد ؟ برای من همه روزها یک سان بوده اند . هیچگاهی این طوریک س مرموزمرا با این قوتش برای نماز صبح نخوانده است . به خودم حیران می شوم . این احساس کم کم در من قوت بیشتر می گیرد . به خیالم می آید که امروز عید است ، عید رمضان ، ماه را در آسمان دیده اند و عید کرده اند . روزه را بشکسته اند و تو هنوز خوابی . یک ماه روزه گرفتی ، معیادش تکمیل شده است . امروز عید است . روزه ات را بشکن ، لباس ها ی تازه ات را بپوش . برخیز ، احساس می کنم که بعداز گذشت سال ها چنین حالتی به من دست داده است . بوی عید می آید . دلم خوش می شود که عید شده است . روی بستر می نشینم . یک بار دیگر خواب هایم به یادم می آیند . هاجر یادم می آید . دلم را شور تازه یی فرا می گیرد . همان لحظه احساس می کنم که در دلم آتشکده یی را افروخته اند . با عجله بر می خیزم . عید است ، عید ... با عجله طهارت می گیرم و برای نماز آماده می شوم . سپیده کاملا ندمیده است . به خودم حیران می مانم که چه کنم ؟نماز ... شاید سال ها می شد که نماز را ترک کرده بودم و شاید هم می خواندم . درست یادم نیست . اما حس می کنم که سال هاست که نمازی نخوانده ام . دقایقی بعد هوا رشنتر می شود . من برای ادای نماز می ایستم . در این لحظه صدای مادرم و زن کاکایم را از بیرون می شنوم . صدای شرنگس چوری های زن کاکایم را هم می شنوم . آن ها بازهم می روند به شهر . آن ها در این وقت ها ، سحر گاهان ، قبل از آن که از آسمان آتش ببارد ، می روند به شهر و پیش از آن که زمین به زمین تنور داغ مبدل شود ، بر می گردند به خانه . آن ها باز می روند . صدای شرنگس چوری های زن کاکایم در خاموشی صبح آرام آرام فرو می رود . نماز را که تمام می کنم و رویم را به سلام بر می گردانم ، نگاهم به کنج اتاقم می افتد . یک کلچهء قاق و خاکزده در کنج اتاقم افتاده است . لحظه یی به آن خیره می شوم . بعداز دعا بیشتر و بادقت سوی کلچه ء قاق و خاکزده می نگرم . حیران می شوم . این کلجه از کجا پیدا شده است ؟ به خیالم می شود که ایم کلچه در اتاق من امروزپیدا شده است . مگر خاکزده گی و قواره ء قاق و کهنه ء آن می رساند که کلچه از سال های سال به این طرف در همین کنج اتاق من بوده است و من امروز متوجه آن شده ام . بیشتر حیران می شوم . در دلم یک همهمه ء گنگ پیدا می شود . نمی دانم چرا یک نیروی ناشناخته و کنجکاواصرار می کند که به سوی کلچه بنگرم و در باره ء آن بیاندیشم . هر چند می کوشم به یاد بیاورم که این کلچه ، این جا در کنج اتاق من از کجا آمده است ، یادم نمی آید . یادم می آید که برخیزم و کمی قران بخوانم . هاجر یادم می آید . دوباره سوی کلچه ء خاکزده و پوپنک زده می بینم . به خیالم می آید شاید روزی هاجر این کلچه را به من داده است . شاید سال های قبل . او در گذشته ها عادت داشت از کلچه های روغنی و یاشیرینی هایی که دیگران برایش می دادند ، کمی هم به من نگهدارد و پسان آن هارا دزدانه برای من می آورد .هنگامی که هردو هنوز کودک بودیم ُ او چنین مهربانی هایی را در حق من انجام می داد .اما این کلچه ؟ این کلچه را چه زمانی به من داده بود ؟ آیا زمانی که هردو هنوز کودک بودیم ویا پسان ها که دیگر کودک نبودیم ؟چیز بیشتر دراین باره دستیابم نمی شود . همین قدر یادم می آید که هاجر این کلچه را به من داده است .آن هم هنگامی که دیگر ماهردو کودک نبودیم .
از اتاقم بیرون می شوم .آفتاب تازه نوک زده است .نمی دانم چرا بیرون آمدم . شایدمی خواهم ببینم که هوا هم بوی عید می دهد ویا نه . هوا صاف است . هوای عید ... به خیالم می آید که همه از عید مطلع شده و ازهمین حالا برای عید آماده گی می گیرند . عید همه را غافلگیر کرده است . همه خفته بودند که امروز هم رمضان است . همه سحرگاه روزه بسته بودند . اما پسان ، در عربستان ماه نو ، هلال ماه نو نمودار شده بود . عید در عربستان اعلام شده بود ، این اعلامیه تا به این جا که برسد ، همین قدر وقت را در بر می گیرد . عید شده است . کالا ها نادوخته ، سرو جان ها ناشسته . دختران دست ها و پا های شان راحنا نبسته اند .حالا که ازخواب برخاسته اند ، افسوس می خورند که شب گذشته چرا دست های شان را حنانکرده اند. حالا خوش هستند . من می دانستم که عید می شود .نمی دانم چرا ناگها ن به دست هایم می نگرم . انگشت خرد دست چپم حنا رنگ است . حنا شده است. چه کسی کلکم را حنا کرده است ؟ خدایا ، امروزهمه چیز دگرگون است . مثل این که من دیشب جای دیگری بودم . در جمع دختران خاله ، دختران کاکا ، دختران همسایه ، آن ها خوش و خندان دست ها و پاهای شان را حنا می کردند . می خندیدند . خنده و مزاح . مرا که دیدند ، یکی خنده کنان صدا زد :
- هاجر ، هاجر...!
صدای شرنگس چوری ها ... و بعد به من حنا دادند که کلک کوچکم را حنا بزنم و حناکه مالیدم ، همه خندیدند . قهقهه ء خنده ها . شب عید ، مادر ها کجایید ؟ دختر ها مست شده اند . هاجر را می آزارند . هاجر ، ببین ، هاجر !
و هاجر سرخ ، شرمگین ، خودش را درعقب دیگران از من پنهان می کند و ناگهان سرو صدایی برپا می شود . همه بیرون می دویم . در صحن حویلی تابوتی را گذاشته اند . مادر ها ، زن ها به گریه می شوند . به دور تابوت حلقه می زنند . های های ی !خانه ات بسوزد ، بچه ات جوانمرگ شود . الهی تختو بختت چپه شود . الهی در بگیری ، الهی دخترت مثل هاجر من یتیم شو د . الهی خانه ات بسوزد ، خداآآآآآ، خداآآآآآآ.... !
و تابوت پدر هاجر را که کشته شده بود ، از جنگ آورده بودند . کلک کوچک دست چپم را می خواهم پاک کنم . مگر رنگ حنای آن نمی رود . از این که به یاد کشته شدن کاکایم می افتم ، خودم را سرزنش می کنم . قهر خدا می آید ، درصبح عید تو باید خوش باشی . عید است . می دانی ؟ غصه و غم را از خودت دور کن . دو باره بر می گردم به اتاقم . همین که داخل دهلیز می شوم ، ناگهان زیر خانه یادم می آید . اتاق من ساختمان عجیبی دارد . به دروازه که داخل می شوی ، یک راه زینه دارد که به زیر خانه می انجامد و یک در دیگر که آن طرفش اتاق من است . یعنی د رزیر اتاق من یک اتاق زیرزمینی دیگر است . از زینه ها که پایین می روی ، با در وازه ء کهنه و قدیمی دیگری روبه رو می شوی که همانا دروازه ء زیر خانه است . از روزی که این جا را دیده ام و به یاد دارم ، یادم هست همیشه این دروازه قفل بوده است . یک قفل قدیمی زنگ زده ء سیاه شده ، دراز شکل . دروازه فرو رفته در دل خاک ، قفل خاکزده ، مثل این است از هما ن روزی که این قفل در آن جا زده شده است ، دیگر احدی آن را نگشوده است .یادم است که یگان وقت از مادرم در باره ء این زیر خانه می پرسیدم . مادرم تکان می خورد . با شک و تردید سویم می دید. معلوم می شد که خوش نداشت کسی در باره ء آن چیزی از او بپرسد . با بی میلی می گفت :
- چیز های کهنه ، تق و پق بیکاره ام را آن جا مانده ام .
نمی دانم کی ها ، می گفتند که در میان تق و پق ها ، یکی هم گهواره ء مادرم است از بلخ با خودش آورده است . یک گهواره ء تاشقرغانی که مادرم میان آن بزرگ شده است . مادرم ، نمی دانم چرا هیچگاه خوش نداشت که کسی در باره ء آن زیر خانه چیز ی بگوید . چه رسد به آن ک بگذارد که کسی آن را بگشاید . معلوم بود که مادرم آن هارا ، آن تق و پق های بیکاره را بیشتر از هر چیز دوست داشت . شاید یگان وقت که فرصت را مساعد می دید و دورو پیشش را خلوت می یافت ، دزدانه می آمد و این قفل زنگزده را می گشود و آن گاه که ازموجودیت تق و پق هایش مطمین می شد ، دوباره قفل را می زد و می رفت . من همیشه که دسته یی از کلید هارا که مادرم آن هارا به یک سوزن بند می بست و روی سینه اش می آویخت ، می دیدم ، خیال می کردم که یکی از آن کلید ها ، کلید قفل همین زیرخانه است . یک بار دلم می شود که بروم و این قفل قدیمی را باز کنم و چیز های درون زیرخانه را ببینم . از زینه ها پایین می روم . بوی زننده ء نم و اشیای فرسوده به مشامم می آید . تار عنکبوت ها به سرو رویم می چسپند . تار هارا با دست هایم دور می کنم . به دروازه می رسم .در همان طور در دل زمین فرورفته و خوابیده است . به قفل دست می برم . بسته است .می خواهم برگردم . می ترسم که اگر مادرم خبر شود ، آن گاه مرا لت و کوب خواهد کرد . کنجکاویی عجیی مرا وا می دارد تا قفل را بگشایم . خشت پخته ء نیم پارچه یی را پیدا می کنم و توسط آن چند ضربه ء محکم به قفل می زنم . قفل با ناتوانی و عجز می شکند . قلبم می زند . نوعی ترس و دلهره سراپایم را فرا می گیرد . می ترسم . دلم می خواهد حالا برگردم و از این کار منصرف شوم . اما نمی توانم . زنجیره را دور می کنم و در را به آهسته گی می گشایم . در خاکزده با نالش خشک وگوشخراشی باز می شود . زیر خانه تاریک است . نیمه تاریک ، روشنی صبح از روزنه ء دیوار به درون تابیده است . در حالی که دلم کم کم از ترس می لرزد ، کورمال کورمال دو ، سه قدم پیش می روم . حالا چشم هایم می توانند اشیای درون خانه را اندک اندک تشخیص دهند . یک گهواره ء چوبی کهنه که رنگش هنوز تازه است . بازوها ، چوب ها و چوری هایش رنگین اند .مثل چوری های دخترکان در روز های عید . به رنگ های زرد ، سرخ، گلابی، آبی ، کاهی ، کبود ، یاسمنی . قسمت هایی از چوب گهواره ، مثل چوری ها رنگ شده اند . مثل چوری های نازک و پهن . روی دیوار، دایره ء کهنه یی آویزان است . یک دب کهنه ء قدیمی . شاید هم پوستش از پوست آهوست . اما پوست پاره شده ، کفیده است . زنگوله های طلایی رنگی در قسمت چوبی دایره دیده می شوند که تیره و تاریک شده اند . رنگ آن ها به مرور زمان تیره شده است . طلایی رنگ مایل به سیاهی . روی پوست دایره ، گل های کلان کلان و رنگین رسم شده اند . مثل گل های پتونی . نمی دانم چرا ؟ پوست دایره ، آهویی را به یادم می آورد . یک با ر به ذهنم می آید که من گویا یک زمانی آهویی بوده ام و شکار چیان مادرم را شکار کرده و از پوستش دایره ساخته اند . یک بار به ذهنم می آید که مادرم این دایره را به خاطر ی نگهداشته است که مادر اورا شکارچیان شکار کرده و از پوستش این دایره را ساخته اند و مادرم این دایره را به طور نشانه یی از مادرش ، نشانه یی از گذشته های آهویی اش نگهداشته است .درکنج دیگر یک چرخ کهنه و شکسته ء پشم ریسی افتاده است . چیزهایی پهلوی چرخ افتاده اند .آن هارا بر می دارم . دستم می لرزد . مثل این که برق داشته باشند . گرد های شان افشانده می شوند .دوتا دستمال دست زرزر، زردار سپید رنگ که چرکین شده اند .لکه ها یی حنا ی خشکیده روی دستمال ها به نظر می خورند . از همان دستمال هایی که برای شب حنا ی عروس و داماد ها می سازند . این ها شاید یادگار شب حنای مادرم اند . و یک سرمه دانی قدیمی تکه یی یورمه دوزی شده . نمی دانم چرا با دیدن آن ها بخارا یادم می آید . مثل این که این سرمه دانی را از بخارا آورده باشند . . چیز های دیگری هم هستند . یک صندلی شکسته ء چوبی ، زمستان یادم می آید و پاغنده ها ی برف و صندلی گرم و روی صندلی بخار سفید رنگ از پیاله ء چای بلند می شود و دستمالی پر از جواری پیله ء گرم ، مزه ء جواری پیله ء گرم در دهانم پیدا می شود . دهانم آب می دهد . پایی در درون صندلی ، با انگشتانش پایم را می فشارد . پای داغ، آن سوی صندلی کسی نشسته است و به بالشتی تکیه داده است .من این طرف صندلی نشسته ام . به نقش و نگار های رختی خیره شده ام که بر سر لحاف صندلی پهن کرده اند . آن طرف دختری نشسته است. آرام ، خاموش ، نیم تنه در زیرلجاف صندلی است . مانند من ، انگشتان پایش آرام آرام با انگشتان پای من بازی می کنند . من گرم گرم شده ام . صندلی هم گرم است . بدنم داغ شده است و ناگهان بایک تکان پای اورا با پایم تیله می کنم ، جیغ می زند . پایش را از صندلی بیرون می کند مادرم که آتش تازه آورده است ، می پرسد :
- چه شد؟
می گوید :
- پایم سوخت ، مابین آتش صندلی .
لحظه یی بعد مادرم باردیگر می رود . با پاهایم پاهای اورا می پالم . درون صندلی ، اما پیدا نمی شوند . او به سوی من نگاه نمی کند . به سقف خیره شده است و تبسمی در لبانش پنهان است . می داند که حالا من نادم از کار کرده گیم هستم . من با پاهایم دنبال پاهایش می گردم .
اما یادم نمی آید که چنین حادثه یی در زنده گیم رخ داده باشد . نمی دانم چرا چنین افکاری برایم دست می دهند . دوباره به حال می آیم . هوا گرم ونفس گیر است . بوی نم و پوسیده گی گیچ کننده است . کتاب هایی هم هستند . آن هارا بر می دارم . چند تا کتاب ورق ورق شده ، کهنه و فرسوده ، گلستان ، بوستان ، ورقه و گلشاه ، نجما ، سبز پری وزرد پری ، بوی نم زننده ء کاغذ های نم زده بیشتر سرم را گیچ می سازد . این چیز هایی هستند که مادرم آن هارا بیش از هر چیز دوست دارد . نمی دانم چرا ؟آیا مادرم آن هارا به این مقصد در این جا نگهداشته است که یک روز زنده گی را از سر آغاز خواهد کرد و از این چیز ها دوباره کار خواهد گرفت ؟ این هاچیز هایی هستند که مادرم با خودش از بلخ تابه این جا آورده است . ناگان صدای خشر خشر ی می شنوم . مثل آن که حشره ها ، قانقوزک ها و شاید گژدم ها میان اشیای زیرخانه در گردش هستند . در این لحظه احساس می کنم که سرم می چرخد . احساس می کنم که می افتم . دلم سست و بیحال می شود . یک باره بالای گهواره می افتم . سرم به چوب گهواره می خورد. همه جا روشن می شود . خودم را در کوچه ء چوب فروشی می یابم . یک کوچه ء قدیمی . آن جا ، آن طرف از آن دور گنبد بزرگی نمودار است .کبوتر های سپید روی گنبد آبی و گنبد های دورو پیش آن و پیش روی سماوارخانه یی ، چهار پاییی ی را گذاشته اند که روی آن ها گلیم های رنگین هموار اند . چهار پایی های چوبی ، زمین را آ ب پاشی کرده اند . گرمای روز رو به کاهش است . آدم ها روی چهار پایی نشسته اند. چای سبزو نقل خسته و بادام می خورند و باهم دیگر گپ می زنند .
ناگهان احساس می کنم که پایم را چیزی نیش زده است . با عجله از روی گهواره برمی خیزم و به بیرون می روم . به اتاقم می آیم . انگشت کلان پایم سوزش دارد . انگشت کلان پایم را به دهانم می رسانم و آن را با عجله می چوشم و آب دهانم را تف می کنم . درد پایم کاهش می یابد .به یاد زیر خانه می افتم . ازاین که به زیر خانه رفته و قفل آن را شکسته ام ، جگرم خون می شود . غمگین می شوم . پشیمان می شوم که چرا چنین کاری را کرده ام و روز عید را برایم روز غم ساخته ام . حالاکه مادرم بیاید و ببیند ، چه خواهد گفت ؟ زیر خانه ، ذهنم را رها نمی کند . زیر خانه در ذهنم جا گرفته است . با تمام چیزهایش ، هر لحظه به خیالم می آید که مادرم چوچه آهویی بوده است . مادرش را شکارچیان شکار کرده و از پوستش دایره ساخته اند و مادرم این دایره را به همین خاطر تا این زمان نگهداشته است . خوش می شوم که من بالاخر ه از این راز خبر شده ام . آفتاب همه جا پهن شده است. لباس تازه ام را از میان صندوق می گیرم و می پوشم . خودم هم نمی دانم که چرا ؟هر کاری که می کنم به اراده ء خودم نیست . مثل آن است که امروزیک کس دیگر اراده ء مرا به دست گرفته و من تابع او شده ام . پیراهن تازه و شسته شده گی را می پوشم . همان پیراهنی است که دیروز زن کاکایم می شست . زن کاکایم که پیراهن مرا می شست ، مادرم به او گفت :
- کالا شویی برای بچه ات نقص دارد ، برای بچه ات .
برای بچه یی که درون شکمش بود . اما زن کاکایم با یک علاقه ء آتشین پیراهن مرا که میان تغاره انداخته بود ، می شست . زن کاکایم به مادرم گفت :
- پروا ندارد ، فقط یک جوره است ، ثواب دارد .
از این گپ او من حیران می شوم . شستن پیراهن من به اوچه ثوابی می توانست داشته باشد . وقتی او پیراهنم را می شست ، من حیرا حیران سوی او می دیدم . دلم شد که بپرسم که چراشستن پیراهن من به اوثواب می رساند . یتیم که نیستم . پدر و مادرم هرد و زنده اند. در آن لجظه متوجه صدای شرنگ شرنگ چوری های زن کاکایم شدم . این صدا مرا تکان داد . حالم را دگر گون ساخت . صدای شرنگ شرنگ چوری های او همیشه همین طور نوعی نفرت و خشم نا شناخته و مرموزی را درمن بر می انگیخت . به دست های زن کاکایم خیره شدم . آستین هایش را بر زده بود . چوری های شیشه یی سرخرنگ در بند دست هایش شرنگ شرنگ صدا می کردند و در حالی که شکم بلندش اورا به عذاب ساخته بود ، بایک شوق عجیب پیراهن مرا می شست . مثل دختر شانزده ساله یی که پیراهن نامزدش را بشوید .
اما من ، در وضع بدی قرار داشتم . صدای چوری ها دیوانه ام می ساخت . مثل همیشه ا ز این صدا بدم آمد . دلم شد بروم و به اوحمله کنم . دیوانه وار چوری هایش را یک یک تا بشکنم . همیشه که صدای چوری های اورا می شنیدم ، همچو یک وسوسه یی به من دست می داد . اما نمی توانستم و ناگزیر فرار می کردم تا این درد جانسوز وطاقت فرسا را فراموش کنم .
همان پیراهنم را می پوشم . بوی صابون کالاشویی که به پیراهنم زده است ، روز عید را به یادم می آورد . به یاد مادرم و زن کاکایم می افتم . آن رفته اند . مثل روزهای دیگر .اگر می دانستند که امروز عید است ، نمی رفتند . دیروز هم همین طور که زن کاکایم پیراهن مرا شست و روی طناب هموار کرد و همرا ه مادرم چادری های چین دار کبود رنگ شان را بر سرکرده رفته بودند . مدتی بود که هردو بسیار پریشان و سر گردان بودند . نقریبا هر روز می رفتند و می گفتند که به شفاخانه می روند . نزد داکتر ها ، نزد طبیب ها . زن کاکایم تکلیفی داشت . اما مادرم بیشتر از او و بیشتر از هر کس از بابت تکلیف زن کاکایم مشوش بود وهمیشه به اثر اصرار و پا فشاری او زن کاکایم حاضر می شد که چادریش را بپوشد و با مادرم برود. یادم است که پدرم هم از همین بابت بسیار پریشان و وارخطا بود . اصلا او ، مادرم را و امی داشت که زن کاکایم را نزد داکتر ها و طبیب ها ببرد . اما هر بارکه پدرم از مادم در این مورد می پرسید ، مادرم با نومیدی پاسخ می داد :
- هنوز کدام داکتر نیافته ایم که ....
و دیگر چیزی نمی گفت . پدرم می دانست که مادرم چه می گوید . پدرم نشانی داکترو یا طبیب دیگری را به مادرم می گفت که روز دیگر نزد او بروند . اما زن کاکایم مثل پدرم و مثل مادرم مشوش و وارخطا نبود . مثل این که هیچ خطری صحت اورا تهدید نمی کرد .
***
پایم هنوز سوزش دارد. زهر گژدم هنوز هم پایم را می سوزاند . مثل این است که چوچه گژدمی پایم را نیش زده است . اگر مادر و یا پدرش می گزید ، به این زودی دردش آرام نمی شد . حتی بعضی از گژدم ها ی این جا آن قدر زهرناک هستند که آدم هارا می کشند . در محله ء تا تصادفا گژدم خیلی فراوان است . یک عده از آدم های محله ء مارا این گژدم ها هم به آن دنیا می فرستند .
امروز عید است . امروز ، تنها امروز به میل و رغبت خودم لباس تازه ام را بر تن کرده ام . مثل این که امروز کس دیگری در من حلول کرده و مرا وا داشته است تا لباس تازه بپوشم . بسیار بی قرارو بیتاب هستم . احساس می کنم ، عاشق شده ام .وجودم ازیک عشق تازه و آتشین ، از یک دلباخته گی و درد دلپذیر دلباختن لبریز است . هر لحظه احساس می کنم که سرانجام در چشم های دختری که سال ها دوستش داشته ام ، امروز نگاه محیت باری را دیده ام که این حالت فوق العاده شیرین و دل انگیز را در من بیدار ساخته است ، درحالی که چنین چیزی واقع نشده و هر چه بوده ، درخواب دیده ام . احساس می کنم که امروز یک دگر گونی عمیق و یک تغییر غیرمترقبه در احساسات درونی ام به وقوع پیوسته است که مرا بی نهایت به حیرت افگنده است . (ادامه دارد )
نمی دانم چرا احساس می کنم که سال ها کور بوده ام و امروز به صورت ناگهانی بینا شده ام و چشم هایم دوباره دنیا را ، روشنی را و زنده گی را می بینند . احساس می کنم که کر بوده ام و امروز نا گهان گوش هایم بازشده و صدا هایی را می شنوم . امروز دنیا و اشیایش ، زنده گی وصداهایش ، در ها و دیوار ها ، خانه هاو خاشا ک ها ، چوب ها و سنگ ها همه چیز تازه و دلپذیر به نظرم می آیند . همه چیز برایم تماشایی ، جیرت انگیز ، جذاب و پر کشش اند . مثل آن است که من سال های سال از دیدار این چیز ها محروم بوده ام و در ظلمات نا بینایی می لولیدم و تنها در می توانسته ام د ر ها ، سنگ ها و چوب هارا حس کنم و کور کورانه ازآن ها تصاویری در ذهنم بسازم که با واقعیت همگونی نداشته باشند . امروز می بینم . امروز می شنوم ، امروز احساس می کنم ، امروزبه یاد می آورم . امروز مزه ء معنی زنده گی را احساس می کنم . امروز در می یابم که روشنی چیست و تاریکی چه مصیبت تلخو دردناک است.
نمی دانم چرا به خیالم می آید که این عشق و دل باخته گی سال های قبل ، شاید زمانی که نا بینا و نا شنوا نبودم ، در قلبم جوانه زده بود و امروز این جوانه هابار دیگر تازه شده اند و به شگفتن رو آورده اند . احساس می کنم که سال های قبل ، هنگامی که بذر این دلباخته گی و عشق در کشتزار قلبم پاشیده شده بود ، طوفانی از سرما و برف آغاز یافت و دنیای درونم را به دنیای یخبسته یی مبدل ساخت . این سرما و یخبسته گی سال های سال دوام کرد و من در این مدت کور و کر بوده ام و من در این مدت گویا به یک جسم یخبسته مبدل بوده ام . همه چیز را از یاد برده بودم و امروز ناگهان این فصل طویل چندین ساله ء سرما و یخزده گی خاتمه یافته و آفتا ب ماه حوت مرا از آن یخبسته گ بیدار ساخته است .
بار دیگر جوانه های عشق و دلباخته گی که در کشتزار قلب و روانم پاشیده شده بود ند ، به روییدن آغاز کرده اند و چشم های کورم بار دیگر سوی دنیا و زنده گی بینا شده و گوش هایم بار دیگر شنوایی شان را باز یافته اند و امروز این احساسات شیرین و دل انگیز از ته خانه های ویرانه و یخبسته ، ضمیرم بار دیگر قد بلند کرده خودشان را مانند یک دشت پر لاله و سبزه به من می نمایانده اند .
از اتاقم بیرون می شوم . دلم درون سینه ام می تپد . بیقرار و بیتاب هستم . سراپاعشق و محیبت ، سراپا دلباخته و مفتون ، گویا سالها قبل ، آنزمانی که این احساسات شیرین و در من زاده شده بودند ، زنگی نواخته شده بود و زنده گی را برای من تعطیل نموده بود .
این تعطیل تا این دم ، تا امروز دوام کرد که بار دیگر همان احساسات در من بیدار شده اند . این تعطیل در حقیقت سال های دارازی را در برگرفته بود . اما برای من مانند چند لحظه ء کوتاه بود . این تعطیل و این وقفه اکنون پایان یافته است . من دوباره به حال آمده ام . حالت کرختی ، حالت کوما گذشته است و یخ ها کم کم و به تدریج آب می شوند و من همان احساسات دلپذیر و عاشقانه را بار دیگر در خودم می یابم . با هما ن تازه گی و طراوتی که در ابتدا بودند . خدارا شکر می کنم که خودم را ، آن دنیای شیرین و دلپذیر دلباخته گی و دوست داشتن را دوباره یافته ام . گویا پس از سال ها انتظار کشیدن ، سوختن و ساختن ، امروز در چشم های قشنگ و زیبای دختری که دوستش دارم ، پاسخ گرم عشق و دوست داشتنم را دیده ام . برای اولین بار است که خودم را آدم خوشبختی احساس می کنم و دلم مملو از محبت گرمیست که نگا ه های بکر یک جفت چشم های سیاه و خواستنی به من بخشیده اند . آرام آرام ، حیران حیران ، شیفته شیفته ، بی اختیار به راه می افتم . مادرم و زن کاکایم نیستند . هنوز نیامده اند . شاید دقایقی بعد برسند . می خواهم بروم هاجر را ببینم . به هاجر بگویم که امروز ، امروز عید شده ، آیا تو خبر داری یانی ؟ دست هایت را حنا کرده ای یانی ؟ راهی حویلی آن ها می شوم . در حالی که در گذشته ها چنین کاری نمی کردم . به اتاق زن کاکا داخل می شوم . شاید هاجر این باشد . در گوش هایم شرنگ شرنگ چوری های زن کاکایم طنین می افگند . اما ناگهان صحنه یی را می بینم که سخت تکان می خورم ، حیران می شوم .
وحشتزده چشم هایم را می مالم . باور کردنی نیست . پدرم به روی اتاق افتاده است . چشم هایش باز ، سوی سقف ، پیراهن سپیدش به خون آغشته ، سرو رویش زخمی و خون آلود . کارد خون آلودی پهلویش افتاده است . یک خشت پخته ، نیم پارچه یی سرخرنگ هم پهلویش افتاده است . مثل همان خشت نیم پارچهء پخته ء سرخرنگ که من با آن قفل زیر خانه را شکسته بودم . قضای اتاق را عطر گل سنجد فرا گرفته است . پدرم را کشته اند .
ابتدا می ترسم . اما دقایقی بعد ترس و و حشت ترکم می کنند . به کارد می نگرم . کارد به نظرم آشنا می آید . مثل خشت پارچه . این کارد مانند همان کاردی است که دو هفته قفل ، مادر و زن کاکایم هنگام برگشت از شهر ، از سر راه شان خریده بودند ، کاردی برای آشپز خانه .
این طرف و آن طرف نگاه می کنم . کسی نیست . هنوز در خواب هستند . هاجر ، برادر ها و خواهرک های من ، شاید همه در خوابند و خبر ندارند که امروز عید است .
بر می گردم . راست به کوچه می آیم . این طرف و آن طرف نگاه می کنم . می خواهم ببینم که آیا کودکان لباس های نو شان را پو شیده اند و یا خیر . می خواهم ببینم که آیا مردم برای نماز عید سوی مسجد می روندو یا نی . پدرم یادم می آید . امروز مردم پشت سر کی نماز خواهند خواند ؟پدرم که مرده است . اورا کشته اند . پس امروز نماز عید را چه کسی خواهد داد ؟امام مسجد تان را کشته اند ، مردم ! عید تان به عزا تبدیل شده ، مردم .
در این لحظه متوجه عبدل می شوم . عبدل دیوانه ، با همان لباس چرکین و پاره پاره اش از کوچه می گذرد . صدا می کنم :
- عبدل ، عبدل ، امروز عید شده !
عبدل مثل همیشه ، صدایم را نمی شنود . همان کارد کهنه و زنگزده اش در دستش است . دوان دوان ازمقابلم می گذرد . من بار دیگر غرق تماشای سروپای او می شوم . پا های برهنه و چرکین ، لبا پاره پاره ، موی رسیده ، ریش نا تراشیده ، نمی دانم چرا هر بار از دیدن او دلم می شود ، ساعت تماشایش کنم . از تماشایش سیر نمی شوم . مردم اورا عبدل دیوانه می گفتند . مردم اورا دیوانه ء بی آزار می گفتند . به راستی هم کاری به کار کسی نداشت . از صب تا شام کنار قبر ستان محله ء ما می نشست و با کارد کهنه یی که در دستش می بود ، روی زمین نقش و نگار هایی رسم می کرد که معنایش را جز خودش کس دیگری نمی توانست بفهمد .
عیدل می رود و ناپدید می شود . می بینم که دو زن چادری دار ار آن سو می آیند . با چادری های چین دار و کبود رنگ . می بینم که مادرم و زن کاکایم هستند که بر می گردند . می خواهم به آن ها بگویم که امروز عید شده است . پدرم مرده ، پدرم را کسی کشته . وقتی نزدیک می شوند ، می بینم هاجر هم به کوچه آمده است ، خنده کنان سوی حویلی اشاره می کند . مادرم و زن کاکایم وحشتزده دنبال هاجر به درون حویلی می شتابند و من حیران می شوم که چه حادثه ءوحشتناکی رخ داده باشد . من هم بر می گردم ، به اتاقم . همین که داخل اتاق می شوم ، بوی زننده و تیز عطر گل سنجد مشامم را می آزارد . فضای اتاقم از بوی عطر گل سنجد پر شده است . وارخطا به هر سو نگاه می کنم . ناگهان در پهلوی بسترم ، کارد خون آلودی را می بینم . با عجله کارد را بر می دارم . می ترسم . خون روی تیغه ء کارد خشکیده است . از دیدن کارد ، هما ن کاردی یادم می آید که پهلوی چسد پدرم افتاده بود . کاردی یادم می آید که دو هفته قبل ، چهارده روز پیش ، مادرم و زن کاکایم از بازار خریده بودند . حیران می شوم . نمی دانم این کارد از کجا در اتاق من آمده است. شاید ایم کارهم مثل آن کلچه ء قاق و پوپنک زده از مدت ها به این طرف درون اتاق من بوده که من متوجه آن نشده بودم . آه ، عطر گل سنجد ،عطر گل سنجد از کجا شده است ؟ حیران حیران به هر سو می بینم . می خواهم از کوزه ء کوچک سفالین که در گوشه ء اتاقم است و همیشه آن را مادرم از آب پر ساخته و برایم می ماند . کمی آب می نوشم . یک جام آب می گیرم . حلقم خشک شده است . جام آب را که بالا می کشم ، از نوشیدن باز می مانم . آب آلوده به عطر گل سنجد است . مثل این که کسی به درون کوزه ام یک بوتل عطر گل سنجد را ریخته باشد . دلم بد می شود ، استفراغ می کنم . از این بوی ، از این عطر همیشه بدم می آمد . حالا این عطر نفرت انگیز، تمام فضای اتاقم را انباشته است . وحشتزده کارد را زیر بسترخوابم پنهان می کنم . با این کا ر کمی دلم آرام می شود . احساس می کنم که جنایت بزرگی را از نظر دنیا پنهان کرده ام .
****
هنوز ظهر است . در اتاقم نسسته ام . بیقرارو بیتاب . حالا که سایه ء مرگ پدرم در فضای حویلی افتاده است، در پهلوی بیقراری و اضطراب عاشقانه ، احساس می کنم که بسیار سرحال هم هستم . در پهلوی این سر حال بودن ، نوعی عصبانی و خشمگین هم هستم . آن هم به خاطر مرگ پدرم ، نمی دانم چرا ؟به خیالم می آید که امروز در میدان عشق و دوست داشتن کمی عقب مانده ام . و خیال می کنم که این عقب مانده گی و ناکامی را هرگز جربان کرده نخواهم توانست . این احساس حالت گنگی ر درمن ایجاده کرده و مرا خشمگین ساخته است .
سر خودم قهر هستم . مثل این است که گویا نتوانسته طوری که آرویم بود ، نتوانسته ام حدود عشق ودوست داشتنم را ثابت سازم . خودم را ملامت و مقصر احساس می کنم . خودم را در دوستی و عشق یک قدم عقب افتاده تر حس می کنم . نمی دانم چه اشتباهی کرده ام . آن هم اشتباهی که از مقابل شدن با هاجر می شرمم . پدرم مرده است . بابهتر بگویم صبح امروز کسی پدرم را کشته و اورا سوی دوزخی که او د رطول زنده گیش در باره ء آن به دیگران معلومات می داد ، فرستاده است . پدرم را هنوز دفن نکرده اند . عده یی از دوستان پدرم ، شاید هم دشمنانش ، کی می داند ، حتی آن هایی که اورا چندان دوست نداشتند ، حالا شاید بنابه مجبوریت ، بنا به رسم و رواج روزگار در صحن حویلی ما جمع شده اند تا جنازه ، پدرم را مشایعت کنند .
اما عطری که اتاقم را پر کرده است ، دهان و درونم را فراگرفته ، سخت آزارم می دهد . عطر گل سنجد که پدرم همیشه از آن استعمال می کرد . در بازار ، درکوچه ، در مسحد ... از هرجایی که می گذشت ، فضای آن جا از عطر پدرم معطر می شد و من از این بوی همیشه بیزار و گریزان بودم . اتفاقا امروز این عطر در اتاق من پیدا شده است . اول صبح از عطر خبری نبود . اما پسان که از کوچ آمدم ، اتاقم رااین بوی زننده و تیز اشغال کرده بود و شاید هم کسی یک بوتل کوچک از این عطر را در میان کوزه ء آب اتاق من ریخته بود .نمی دانم چطور و چرا ؟ شاید پدرم قبل از آن که کشته شود ، دقایقی را در اتاق من سپری کرده بود . در حالی که در گذشته ها هیچگاه پدرم به اتاف من قدم نمی گذاشت . واضح است که از دیدن من بیزار بود و هیچ نمی خواست که رنگم را ببیند .
به حالت خوش آیندی فکر می کنم که امروزبه سراغم آمده است . احساس می کنم که کاملا آدمی دیگری شده ام . احساس می کنم مثل عاشق و دلباخته یی هستم که پس از سال ها از معشوقه ء زیبایش سخن دل انگیزی شنیده است . چشمه های امید و عشق در من جولان زده و چشمه های احساسات عاشقانه ء بسیار دلپذیر در وجود من به گونه ء غیر قابل تصور بیدار و جاری شده اند . مثل این که مرگ پدرم چشمه های احساسات و عواطف گم کرده را در من باز کرده و گویا حیات او ، این احساسات عاشقانه و دل انگیز را همواره در من سر کوفته نگهمیداشته است .اصلا نمی توانم یک رابطه ء منطقی بین مرگ پدرم و این تغییر درونییم بیابم . اما آنچه را امروز که همه در سوگ پدرم اشک دروغین می ریزند ، احساس می کنم ، همانااحساس دلپذیر عاشقانه است .
از لباس تازه یی که پوشیده ام ، حظ می برم و هر لحظه دلم می شود از خانه بپرم بیرون . دلم گواهی می دهد که دخترک دلخواهم ، به لب بام منتظر نگاه های محبتبار من ایستاده و همین لحظه که چشم هایش به هر سونگاه می کنند و مرا می جویند، باد دامن گلدار پیراهنش را به اهتزازدر آورده است . به خیالم می آید که زمانی چنین حادثه یی در زنده گی من اتفاق افتاده است . مثلا چندین سال قبل ، اما مثل این این که به اثر کدام حادثه ء غیر مترقبه ، من این چند سال را در حالت دیگری سپری کرده ام که بالاخره دوباره به حال آمده ام و همان طراوت و تازه گی درمن زنده شده است . در حالی که خودم چنین یک فاصله ء زمانی را احساس نمی کنم . به خیالم می آید که همین یک ، دو ساعت قبل در چشم های هاجر دیده ام که چه با تمنا و محبت به من نگاه می کرد . تبسم زیبایی در لب هایش موج می زد . حالت گرم و دلپذیری در چشم هایش بود . از گوشه ء بام به من می دید و مرا سویش می خواند . با تمام وجودم احساس می کنم و متیقن هستم که هر چه بود ، امروز به وقوع پیوسته است . احساس می کنم که بین من و این حادثه ء دلپذیر فاصله ء زمان به اندازه ء چندین سال وجود ندارد . اما این حالت زیبا را عطر گل سنجد که فضای اتاقم را انباشته است برهم می زندو گاهی هم صدای شرنگس چوری ها ... مثل صدای چوری های شیشه یی و ضخیم زن کاکا یم حالم را برهم می زند . اما باوجود آن که عطر گل سنجد و صدای چوری ها مرا ، احساساتم را اخلال می کنند ، نمی خواهم لحظه یی هم از آن حالت شیرین بیرون شوم . اما از سوی دیگر فکر می کنم که وقت بسیار کمی در اختیار دارم . خیال می کنم بعداز این ، این حالت دلپذیر را از دست خواهم داد. گویا به یک سفر دور و درازی رونده هستم . شاید هم به جنگ نامعلومی که برگشتنش به خدا معلوم است . می خواهم به خودم بقبولانم که من در چنین روزی که پدرم را به خاک می سپارند ، در حین خوش بودن و سرحال بودن ، عاصی و خشمگین هم هستم و دلم در اضطراب کشنده یی می سوزد . احساس می کنم کار ی شده که در میدان عشق و دوست داشتن ، کوتاهی جبران ناپذیر از من سر زده است . در حین حال بسیار وارخطا هم هستم . مثل این که ساعتی بعد ، مرا خواهند برد و به زندان خواهند افگند ویاهم چوبه ء دارتازه ساخته شده منتظر من است . دیگران همیشه مرا محکوم می کردند که هذیان می گویم و همین هذیان ها بودند که مرا از آن ها و آن هارا از من ظاهرا دور نگهداشته بود . اما اکنون همهء این فاصله ها از میان برداشده شده اند و من دوباره به حال آمده ام و فکر می کنم که خوب به موقع به حال آمده ام.
***
گرمی هوا لحظه به لجظه طاقتفرساتر می شود . هوا مثل روهای دیگر داغ است و سوزنده . اما من امروز بیشتر از هر زمان دیگر شدت گرمی هوا را حس می کنم . عرق از سرو رویم جاری است و لباس تازه یی که پوشیده ام ، تر شده و به جانم چسپیده است . کوزه را خالی کرده و آب تازه آورده ام و هر لحظه از آن می نوشم . هنوز هم آب کوزه بوی گل سنجد می دهد . در ها و دیوار ها همه مانند تنور داغ شده اند . اکنون حرارت آفتاب ، از سقف و دیوار های اتاق به داخل نفوذ کرده و مرا در چنگال خویش می فشرد تا بسوزاند . مثل این که امروزاز آسمان آتش می بارد . ما جوزا یا سرطان است . اوج گرمی تابستان که دیوانه گی دیوانه ها در این ماه ها اوج بیشتر می گیرد . اصلا آن هایی قادر به احساس این گرمی می توانند بود که چند روزی را دراین محله ء ما بگذرانند . محله ء ما یک محله ء بی آب و سبزه است . زمین و آسمانش ، خاک وبادش ، همه چیزش برای ما بیگانه اند . ازما نیستند . ما از آن ها نیستیم . در سیمای همه چیزش بیگانه گی ، نفرت و خشم می جوشند . همه چیزش به ما با نگاه های حقارت می نگرد . مادرم هر وقتی که از گرمی ، بیگانه گی ، نفرت و خشم این جا به ستوه می آمد ، یاد وطن می کرد و باسوزو گذاز از دیاری سخن می زد که من آن را ندیده بودم و نمی شناختم : هی ، هی چه وطنی داشتیم . اگر هیچ چیز نداشتیم ، آب و هوایی داشتیم . باغ و بوستانی داشتیم . کسی نمی گفت که از این این جا برخیز، به آن جا بنشین . اگر هیچ نداشتیم ، این طوربدبخت هم نبودیم . خانه ء اوروس بسوزد که مارا در بدر وخاک به سر ساخت ....
ها ، زمینش ، آسمانش ، خاک و بادش ، همه چیزش به آتش مبدل شده است . مثل این است که آدم را میان داش افگنده باشند . شاید هم محله ء ما در مقابل یکی از دریچه های دوزخ موقعیت دارد که پدرم یک عمر در باره ء آن به دیگران معلومات می داد .
در چنین گرمایی که عطر گل سنجد سخت می آزاردم، فکر می کنم زیر دوشک خوابم جنایت بزرگی را پنهان کرده ام و خودم روی آن دراز کشیده ام تا این جنایت بیشتر پنهان بماند . من در اتاقم هستم ، در اتاقی که همیشه خوش داشته ام در آن باشم . نمی دانم چطوراین اتاق به دسترس من قرار گرفت . اما آن چه که برای من اهمیت دارد، احساس آرامشی است که دراین اتاق به من دست می دهد . حالاهم هر چند که عطر گل سنجد ، کارد خون آلود زیر بستر خوابم و گاه گاهی صدای چوری های شیشه یی ناراحتم می سازند . احساس آرامش می کنم .
این اتاق طوری ساخته شده است که از دیگر اتاق های حویلی ما دور و جداست . در گوشه یی از محوطه ء حویلی بیرونی موقعیت دارد که با گل پاخسه و چند تا چوب کرم زده و نیمه جان اعمار شده است . نه با اتاق ها ی درون حویلی ملحق است و نه با اتاق های بیرون حویلی . من این اتاق را همیشه بیشتر از همه چیز دیگر دنیا دوست داشته ام . یک اتاق چهار کنج که کلکین ندارد . فقط یک در که سوی حویلی است و یک سوراخ به اندازه ء یک کاغذ پران نیم تخته یی سوی کوچه دارد . از آن جا همیشه صدای رهگذران خسته و سر گردانی را می شنوم که از کوچه می گذرند و یا صدای بچه هایی خرد سال را که در مسجد کوچه ء ما بی زبر بی می خوانند . نمی دانم ، پدرم چطور جاضر شد که این اتاق را به من بدهد . سال های قبل پدرم ، زن ها و دختر ها و جوان هایی را که دیوانه می شدند و آن هارا نزد او می آوردند ، در این اتاق نگهمیداشت و آن هارا در این اتاق کوف وچوف می کرد تا جور شوند . پدرم این دیوانه هارا ، این دیوانه دختر ها ، این دیوانه زنک ها ، و دیوانه مردک هارا چند شب درهمین اتاق نگهمیداشت و شب هایک یا دوساعت به درون این اتاق می آمد و دیوانه هارا کوف وچوف می کرد . دم و دعا می کرد . نمی دانم که دیوانه جور می شدند و یانی .
سال های بعد پدرم از این کار ها دست کشید . نمی دانم چرا ؟شاید تعداد دیوانه ها زیاد شدند و یاهم پدرم اهمیت و اعتبار قبلیش را از دست داد و یا کوف وچوف های او بی تاثیر شدند و شاید هم بدبختی های مردم محله ء ما به حدی فزونی کسب کردند که دیگر کسی به فکر دیوانه ها نشد . ممکن همین دلایل سبب شدند که این اتاق بالاخره به من تعلق بگیرد . من در این اتاق هیچگاه احساس تنهایی نمی کردم . همیشه در سیمای دیوارهایش ،دیوانه زنک ها و دیوانه مردک هایی را می دیدم که بامن بسیار صمیمانه گپ می زدند و درد دل می کردند . من آن هارا با خودم بسیار صمیمی می یافتم و همیشه احساس می کردم که آن ها آدم های خوبی بوده اند . درمی یافتم که همیشه آدم های خوب و حساس دیوانه می شوند . آن ها با دیوانه شدن شان به دیگران ثابت می سازند که هنوز انسان اند و انسان باقی مانده اندو هنوز روح شان آلوده و مکروه نشده است و هنوز در درون شان پاکی و صداقت ، عصیان و پرخاش نخشکیده اند . همیشه با آن ها درد دل می کردم . گاهی هم با آن ها بلند بلند گپ می زدم . آن ها می خندیدند . من هم با آن ها یک جا قهقهه کنان می خندیدم . صدای خنده های ما در این اتاق کوچک می پیچید. شاید همین موضوع سبب شده بود که مرا هم دیوانه بخوانند وشاید روی همین دلیل پدرم که پسان ها از من مایوس و نومید شد،پذیرفت که این اتاق از آن من باشد و به این گونه مرا و هذیان های مرا از خود و دیگران دور ساخت . پسانتر ها ، مادرم هم از من دل کند و دیگران هم گفتند که من معاف هستم . جای من من همین اتاق شد . در اصل کسی این اتاق را به من نسپرده است . جریان زنده گی طوری آمد که این اتاق به من تعلق بگیرد .آن ها هر بار همین که مرا گم می کردند ،یا از قبرستان می یافتندم و یاهم از همین اتاق .
حالا ظهر کم کم نزدیک می شود . گرمی هوا چنان شدت گرفته است که گویا می خواهد امروزآدم های محله ء مرا درهمین دنیا با آنچه که پدرم همیشه در باره ء آتش دوزخ می گفت ، آشنا سازد . یادم می آید در گذشته ها هوا که همین طور داغ می شد وهفته ها باران نمی بارید ، مادرم می گفت :
-غضب خداست ،حتمی دراین شهر گناه زیاد شده .
ازمادرم می پرسیدم :
-ما چه گناه کرده ایم ؟
مادرم جواب می داد :
- ما گناه نکنیم چه ،مجبور هستیم که به خاطر گناه دیگران بسوزیم .
وبعد ها همیشه که هوا همین طور داغ و کشنده می شد ، به خیالم می آمد که در فضای محله ء ما بار گناهان و گنهکاران سنگینی می کند . گپ های مادرم یادم می آمدند . حیران می شدم که چرا ما محکوم هستیم که بار گناهان دیگران را بردوش بکشیم ؟ امروز هم که یکی از همان روزهاست . نمی دانم باز چرا هوا غضب کرده و مارا در شعله های آتش کباب می کند . صدا هایی می شنوم . در می یابم که همه عجله دارند تا شست و شوی پدرم ، شست و شوی نعش پدرم هر چه زودتر تمام . همه هراس دارند که نعش می گندد. در حالی که پدرم صبح امروز هنگامی که مادرم و زن کاکایم به شفاخانه ء شهر و نزد کدام طبیب رفته بودند ، مرده بود . خودش نمرده بود . اورا کشته بودند . اورا کسی کشته بود . اما دیگران به مردم گفتند که پدرم به مرگ خودش مرده است . سکته کرده است .شریان خونش کفیده است و از این طور گپ ها ... مامایم ، مادرم و چند تای دیگر از ریش سفیدان وریش سیاهان جمع شدند و فیصله کردند که قتل پدرم را پنهان کنند . آن ها خیال کردند که کسی خبر نمی شود. به خیال آن ها من خبر نمی شوم .من همیشه از بسیار گپ ها خبر می شدم . اما صدایم را نمی کشیدم . اگر می گفتم چه ؟ می گفتند دیوانه است . هذیان می گوید . معاف است و از این طور گپ ها . دیگرن همیشه خیال می کردند که من در دنیای خودم غرق هستم و کاری به کار دیگران ندارم . دیوانه ء بی آزاری هستم . از صبح تا شام به جای این که قاعده ء بغدادی بخوانم ، شمس می گویم و می وساقی . عشق و پیاله و آفتاب و قمر . خیال می کردند که دیوانه ام و از حلقه ء آن ها جدا زنده گی می کنم . در یک دنیای دیگر . اما نمی دانستند که دنیای من بالاخره از همین دنیای دور و پیشم ساخته شده بود .
هر جند که از حلقهء آن ها جدا و دور به نظر می رسیدم ، اما از بسیار گپ ها خبر می شدم . ولی صدایم را نمی کشیدم . آن ها حق داشتند درمورد من آن گونه که دل شان می خواست ، بیاندیشند . به راستی از همه بدم می آمد و می آید و از دیدن چهره های آن ها گریزانم ، ازهمه . حتی از پدرم بیزار بودم . بعضی ها به قول پدرم عقیده داشتند که مرا جن زده است . پدرم پسان ها از دعا کردن و تعویذ دادن به من دست کشید و از این کارش در مورد من منصرف شد . مثل این که دانست دعا و جادویش بر من اثر بخش نیست و دید که تلاش هایش به خاطر آدم ساختن من جایی را نمی گیرد و همان بود که مرا به حال خودم گذاشت و گفت :
- خدا خودش می داند و به این بنده اش زور ما نرسید .
پسان ها من احساس کردم که پدرم از من بسیار نفرت دارد . گاهی که باهم چشم به چشم می شدیم ،در چشم هایش ، در نگاه هایش می خواندم که اگر ترس از خدا و شرم از مردم نمی بود ، با یک حمله گلویم را می فشرد و خودش را از شر من نجات می داد . او هنگامی که به دیگران در مورد من گپ می زد ،با خشم و عتاب می گفت :
- بی عقل است . خداوند برایش عقل نداده . چاره چیست ؟
و من احساس می کردم که پدرم می داند که باعقل هستم و از بسیار حقایق آگاهی دارم . اما او اولین کسی بود که بردیگران قبولاند که من دیوانه هستم و به سخنانم نباید کسی اهمیت بدهد . بار دیگر شرنگس چوری های شیشه یی ، بار دیگر عطر گل سنجد . به خیالم می شود که کارد خون آلود از زیر بسترم مثل یک مار بیرون می شود . می ترسم . دورادور بسترم را ازنظر می گذرانم . روزهایی که خرد بودم و هر بار که با مادرم به شهر می رفتم ،جالبتر از همه چیز پیر مرد کارد فروشی بود که کارد هاو چاقو های تیز را که تیغه های شان در شعاع آفتاب می درخشیدند ، روی تبنگی چیده و در پیاده رو می نشست . همیشه رهگذرانی را می دیدم که دور او نشسته می بودند و کارد های اورا بیع می کردند و برنده گی تیغه ء کارد هارا و چاقو هارا با دست های شان لمس می کردند . من همیشه در دلم آرزو می کردم که روزی برسد و بتوانم از آن کارد های کلان یک تا بخرم . بعد ها به مادرم گریه کنان می گفتم برایم یک کارد بخرد . اما مادرم برآشفته می شد و می پرسید :
- کارد را چه می کنی ؟ کسی را می کشی ؟
و من که جوابی برایش نداشتم ، اصرار می کردم که برایم یک کارد کلان از نزد آن پیر مرد بخرد . شاید این احساس پسان ها از من به مادرم و زن کاکایم انتقال یافته بود که آن ها دو هفته قبل ، یعنی چهارده روزپیش یکی از همان کارد هایی را که من آرزوی خرید نش را در سال های کودکی داشتم ، خریده برای آشپز خانه آورده بودند . شاید آن ها هم مثل من بودند و هر بار از پهلوی کارد فروش می گذشتند ،آرزوی خریدن یک کارد بر دل شان چنگ می زد و تا بالاخره این آرزو بر آن ها غلبه کرده بود و کارد کلانی را خریده بودند.
***
در این لحظه بار دیگر در قلبم محبت و عشق گنگی را احساس می کنم . احساس می کنم که لحظه ء دیدار نزدیک است . روز عید است و دلم می شود بر خیزم و بروم . به خیالم می شود که او از گوشه ء بام به هر سو می نگرد . نگاه هایش مرا می جویند . دامن کلان گلدارش را باد آرام آرام به اهتزاز در آورده است و چشم هایش نگران و سرگردان ، دنبال چشم های من . اما فکر می کنم در چنین گرمایی ، در چنین روزی که پدرم مرده است ، او دیگر منتظر من نخواهد بود . امروز صبح اورا دیده بودم . وقتی که جسد خون آلود و کشته شده ء پدرم را دیدم ، اورا هم دیدم . احساس می کنم که امروزبعد از سال ها در چشم های او احساس کردم که او هم مانند من که دیوانه ء او هستم ، دیوانه ء من است . نگاه های گرم ، آن چه که گویا من از سال های سال انتظارش را داشتم و بعد گریز و پنهان شدن ... برای اولین بار است که احساس می کنم که من هیچگاه تنها نبوده ام . او هیچگاه تنها نبوده است . ما باهم بوده ایم . اما در پهلوی این همه عشق و محبت یک حالت گناه و احساس کمی می آزاردم . خیال می کنم در برابر او گناهی را مرتکب شده ام و در برابر او خطایی از من سر زده است . خیال می کنم در امتحانی که او از من گرفته ، ناکام شده ام . به خیالم می شود که او در میدان محبت سبقت و برتری اش را نسبت به من ثابت ساخته است . اتفاق کوچکی یادم می آید . نمی دانم امروز صبح بود و یا یک صبح آن سوی چندین سال گذشته . دقیق نمی دانم . گاهی فکر می کنم صبح امروز بود . صبح امروز . گاهی بین این صبح و خودم یک فاصله ء چندین ساله را احساس می کنم . اما آن چه که خودم به آن باور دارم ، صبح امروزاست . روی صفه ء خوابیده بودم . روی یک صفه . نمی دانم کدام صفه ، صبح بود . هنوز آفتاب طلوع نکرده بودو غرق خواب شیرین صبحانه . شاید هم نسیم ملایم سحر گاه گونه هایم را نوازش می کرد . من خواب می دیدم که میان کوهستانی هستم . میان یک دره ء زیبا و سرد . آب چشمه ها از روی سنگ ها جاری بود و شمال خنکی می وزید . من از این خنک حظ می برم . می لرزم و از این لرزیدن لذت می برم . ناگهان پایم از روی سنگی خطا می خورد .افتادم میان آب سر د و خنک . چشم هایم را که گشودم ، او ایستاده بود . هاجر ، دختر کاکایم . او بر رویم آب می پاشید . درون یخن پیراهنم ، روی سینه ام آب ریخته بود . از حیرت و ترس من خندید و دوان دوان گریخت . صدای شرنگ شرنگ چوری هایش تار های دلم را لرزاند . روی بستر خوابم نشستم . حالت دیگری برایم دست داده بود . طوردیگری شده بودم . همان لحظه احساس کردم که این آب ، مرا ازیک خواب سنگین بیدار ساخته است .پس از آن روز خواب از چشم هایم گریخت .همیشه یک لبخند ، صدای خنده ء ملایم ،صدای پا ، گریزو صدای شرنگ شرنگ چوری های شیشه یی ، همیشه هر لحظه ، درهمه جا ، هوای سرد و خنک دره یی میان یک کوهستان ، در یک صبح پراز صفا و افتادن میان آب سرد یک چشمه را احساس می کردم و دلم می شد دوباره به همان دره ، میان همان کوهستان زیبا ، میان همان احساس زود گذر ، همان خواب و همان لحظه و همان خنده و همان شوخی و همان چشمه برسم . مثل کسی که جادو شده باشد ، شب و روز در بارۀ همان یک لحظه واحساسی که پس از بیدار شدن از خواب به من دست داده بود ، فکر می کردم .
***
و قتی خرد بودم ، چند سال مکتب خواندم و زود دمش را رها کردم .هر چند پدرم کوشید تا پایم را با درس و تعلیم ببندد ، نشد . ازخانه و مدرسه می گریختم و خوش می شدم که شب ها را در ویرانه ها سپری کنم و با مهتاب و ستاره های آسمان درد دل کنم . پسان ها کوشش کردند تا به من کسب و کاری سراغ کنند و یا هم کارهایی را که شاید بچه های محلهء ما می کردند ، من هم بکنم . مگر نشد . نتیجه یی از این تلاش های آن ها به دست نیامد . من فقط خوش داشتم که در کنج خانه بنشینم و کتاب هایی را که پیدا می کردم ، بخوانم . در همه حال ، مادرم به من می رسید . برایم آب و نان می آورد . از من مراقبت می کرد . من با او هم هم گپ نبودم . او هم یکی از همان آدم هایی بود که بدم می آمدو بدتر از همه از او بسیار می ترسیدم .
صبح امروز دیدم که پدرم افتاده و کارد چند جای سینه اش را شگافته است .کارد خون آلودی را هم دیدم که پهلوی جسد خونین پدرم افتاده بود . قاتل هر کس بود ، به ضربه های کارد اکتفا نکرده و با سنگ سرو روی پدرم را هم زده بود . ریشش را چنگ زده و چندین قسمتش را کنده بود . وقتی به آن جا رسیدم ، جان در جان پدرم نمانده بود . بوی عطر سنجد همان لحظه مشامم را آزرد . پدرم در زنده گیش همیشه از این عطراستفاده می کرد . در آن لحظه هم بوی گل سنجد مرا سخت از جسد پدرم متنفر ساخت .
من تصادفا با این صحنه روبرو شدم . اصلا مقصد من این بود که هاجر را ببینم و برایش مژده بدهم که امروز عید شده است . اما جسد خون آلود پدرم عید را از یادم برد . من اصلا می خواستم هاجر را پیدا کنم . اگر چه همیشه از رفتن به خانه ء آن ها هراس داشتم و بیشتر از هاجر می ترسیدم . اما هاجر کاری به من نداشت . فقط نگاهی به من می انداخت و می رفت . وقتی می خواستم به آن جا بروم ، چوری های زن کاکایم یادم آمدند . با خودم تصمیم گرفتم اگر چوری ها اورا در خانه اش پیدا کنم ، آن هارا بگیرم و زیر سنگ ریزه ریزه کنم .
من در گذشته ها دزدانه دزدانه به خامه ء کاکایم می رفتم . مگر موفق نمی شدم که چوری های اورا پیدا کنم . او هیچ وقت چوری هایش را از دست هایش بیرون نمی کشید و من همیشه در سراغ دمی بودم که زن کاکایم چوری هایش را از دست هایش بکشد ، به خانه بگذارد و خودش هم جایی برود و من آن گاه بروم ، چوری های اورا بشکنم و دلم یخ شود .نمی دانم چرا ازمدتی به این طرف شب و روز در باره ء چوری های زن کاکایم می اندیشیدم . خدایی از چوری های او بدم آمده بود . از رنگ سرخش ، از ضخامت چوری ها و از صدای شرنگ شرنگ آن ها . صدای این چوری ها خشم و غضب آتشینی را در دلم بیدار می ساخت . همیشه دلم می شد به زن کاکایم حمله کنم و چوری هایش را یک یک تابشکنم. اما صبح امروزکه با جسد پدرم رو به رو شدم ، ترسیدم و از راهم برگشتم . از دیدن جسد خون آلود پدرم نترسیدم . مثل این که پدرم هر روز این طور ده ها با رکشته می شد و می مرد . بعد یادم آمد که اول به کوچه رفتم . خودم هم نمی دانم که چرا به کوچه رفتم . شاید به خاطر این که ببینم مردم ، بجه ها ، لباس ها نو شان را پوشیده اند و یانی ؟ اما در آن لحظه دیدم که دو زن چادر یدار از آن سوی کوچه می آیند . از چادری های کبود رنگ و چرکین شان شناختم که آن ها مادر و زن کاکایم هستند که از شهر ، از شفا خانه پس می آمدند . از دیدن آن ها خوش شدم .
می خواستم چیزی درمورد پدرم بگویم . اما صدای چوری های زن کاکایم وضعم را دگر گون ساخت. در آن لحظه متوجه شدم که هاجر دختر کاکایم هم به کوچه آمده است . با پاهای برهنه و مو های پریشان . در حالی که می خندید ، به درون حویلی اشاره می کرد . لب هایش به نظرم بیشتر سرخرنگ آمدند . مثل این که خون آلود باشند . همان لحظه با خودم گفتم : ها ، هاجر خبردارد که امروز عید شده و لب هایش را به همین خاطر سرخی زده زده است .
زن کاکا یم و مادرم از این حرکت و اشاره های او وحشتزده شه ، شتابزده به دنبال هاجر به درون حویلی رفتند . هاجر در گذشته ها هیچ عادت نداشت که به کوچه برآید . اما صبح امروز مثلی که می خواست کشته شدن پدرم را به دیگران بگوید ، به کوچه آمده بود . هاجر تمام روزها و شب ها را در اتاق تاریکی که ما آن را پسخانه می گفتیم ، سپری می کرد . او هم مدت ها بود که دیوانه شده بود . او تک و تنها در همان اتاق تاریک می بود . گاهی هم که از اتاق بیرون می آمد ، از دیدن پرده ها و تکه ها ی سپید وحشتزده می شد به آن ها حمله می کرد . با دست ها و دندان هایش رخت های سپید رنگ را می درید و مثل گر گ ها زوزه می کشید . در چنین لحظه ها من می دیدم که هاجر سراپا به خشم و غضب مبدل می گشت . مادرش اورا به زور کشان کشان به اتاقش می برد و در را به رویش محکم می بست و صدای هاجر ساعت ها از درون آن اتاق سیاه بلند می شد که مثل گر گ ها قوله می کشید و بعد آرام می شد . شاید هم خوابش می برد .
هفته ء یک بار ، دوبار هنگام غروب آفتاب ، به بام حویلی خود شان که پهلوی حویلی ما بود - هردو حویلی در یک محوطه بودند - می برامد و در حالی که سوی آسمان می دید ، مثل گر گ ها زوزه می کشید . مردم محله ء ما با صدای حزن انگیز و دردناک او آشنا بودند . صدایش ، زوزه اش درحین حال وحشتناک بودند و در دل آدمی یک نوع غم و حسرت گنگ و کشنده یی را بیدارمی ساختند . مردم محله ء ما با صدای او آشنا بودند و می دانستند که این صدا ، صدای هاجر است . مردم با شنیدن این صدای غمناک ، اندوهگین می شدند ودر دل شان یک نوع غم ، یک حسرت گنگ و ترس ناشناخته حاکم می شد . با خود غمگنانه می گفتند :
- صدای هاجر است ، هاجر دیوانه ، هاجر بیچاره ...
دختر کاکای به شهادت رسیده ام هم سن و سال من است و هیجده ساله است . مادرم می گفت که یک ساعت قبل از من تولد شده است .مادرم و مادر او در همان شب اول هاجر را به من نامزد کرده بودند و من همیشه بادیدن هاجر به یاد همین گپ مادرم می افتادم و خوش می شدم که او به من تعلق دارد . از من است و ما از همدیگر هستیم . اما روزگار طور دیگری آورد و اتفاقا هردو به سرنوشت تقریبا همرنگی دچار شدیم . اما زنده گی او تلختر از من شد و با سرنوشت تلخ او ، زنده گی برای من نیز تلختر گردید .
امروز صبح ، در کوچه وقتی که مادرم و زن کاکایم هنوز نیامده بودند ، متوجه شدم که عبدل از کوچه می گذرد . راستش این که من عاشق عبدل بودم . همیشه می خواست اورا ببینم . اصلا از دیدار او سیر نمی شدم . امروزهم عبدل را دیدم ، عبدل دیوانه را . مردم اورا دیوانه ء بی آزار می خواندند . او درخانه تاب نمی آورد و اکثر اوقات در کوچه ها گشت و گذار می کرد و یا د رگوشه یی می نشست و با کارد کهنه یی که همیشه با خودش داشت ، روی زمین نقش و نگار هایی می کشید که معنایش را جز خودش کس دیگری نمی فهمید .پایش برهنه ، موی سرش رسیده و ژولیده ، پیراهن و تنبانش پاره پاره و چرکین . عادت داشت تار های ریشش را بکند . به همین خاطر اقارب او همیشه ریش او را می تراشیدند . من همیشه که اورا می دیدم ، با یک عطش سیری ناپذیر ، سروپایش را تماشا می کردم . به یاد پیرمردی می افتادم که در گوشه یی از پیاده رویی شهر ، کنار تبنگ کارد فروشیش نشسته می بود . کارد های او مقابل نظرم می آمدند که در شعاع آفتاب برقک می زدند و دلم می شد یک تا از آن کارد ها را من هم داشته باشم . همیشه با دیدن عبدل دیوانه به خیالم می آمد که او در جستجوی کسی هست که روزی اورا پیدا کند و شاید هم می خواست با کارد دست داشته اش اورا بکشد ، انتقام بگیرد . همیشه به خیالم می آمد که او مجنونی است که لیلایش گفته که همان جاباشد ، بر می گردد. و او درهمین کوچه ها مانده بود ، سال های سال ... تا مرغ ها در سرش لانه گذاشته بودند.
هر بار که اورا می دیدم ، دوسه بار عبدل عبدل گویان صدایش می کردم . ولی او هیچ وقت صدایم را نمی شنید و پاسخی به من نمی داد . صبح امروز اورا که دیدم ، یک بار به خیالم آمد که او پدرم را کشته است . ام دیدم که کارد دست داشته اش خون آلود نیست . او رفت و من هم برگشتم ، به اتاقم آمدم . حیران شدم ، وارخطا به هر طرف نگاه می کردم . عطر گل سنجد فضای اتاق را فرا گرفته بود .حالا هم این بوی زشت و نفرت آور فضای اتاقم را اشغال کرده است .
بازهم احساس می کنم که خشمگین هستم . هم خوشحال و هم خشمگین . هم ذوقزده وهم حیران . وحشتزده و مضطرب ،عطر گل سنجد حالم را بیشتر دگر گون می سازد . آن چه که همیشه از آن بدم می می آمد . حالا تمام فضای اتاقم را اشغال کرده است . این عطر همان عطری است که پدرم یک عمر به خودش می پاشید . پدرم یعنی عطر گل سنجد . عطر گل سنجد یعنی پدرم .طوری به نظر می رسید که قبلا کسی این جا در اتاق من آمده است . آن هم کسی که به جانش عطر گل سنجد پاشیده است و بعد این آدم از کوزه ء آب اتاق من آب نوشیده است و شاید هم بوتلک عطر او میان کوزه ء آب من افتاده است . شاید جسد خون آلود پدرم برای چند لحظه زنده شده و به اتافم آمده بود . اما چگونه چنین چیزی ممکن بود ؟ و از همه مهمتر این که پدرم به اتاق من چه کارداشت ؟
در آن لحظه احساس کردم که خشمم نسبت به مسرتم قوی تر است . بازهم احساس می کنم که خشمم نسبت به مسرت و خوشحالیم قوی تر است . در مورد پدرم فکر می کنم . بیطاقت می شوم . بیقرار . نمی خواستم پدرم را کسی بکشد . دلم نمی خواست پدرم را کس دیگری بکشد . می خواستم بالاخره لذت و غروری که از کشتن پدرم دست می داد ، به من تعلق بگیرد . اما می بینم که این لذت و غرور را کس دیگری از من ربوده است . احساس کردم در میدان زنده گی ناکام شده ام . به خیالم می آید از امتحانی که به خاطر آن زنده گی می کردم ، ناکام و سر افگنده بدر شده ام . شاید من یا یک نیرو و حس ناشناخته در درون من بود ، که می خواست روزی من پدرم را بکشم و این لذت و غروررا کمایی کنم . همان لحظه متوجه این گپ شدم . در حالی که هیچگاه به فکر نیفتاده بودم که روزی من پدرم را بکشم . اصلا یک بار هم چنین فکر و خیالی در ذهنم خطورنکرده بود .
عصبانی و خشمگین ، درحالی که عطر گل سنجد سخت اذیتم می کرد ، روی بستر دراز کشیدم . ناگهان دیدم - صبح که ازکوچه به خانه برگشتم - دیدم با حیرت ، پهلوی بستر خوابم کارد کلانی افتاده است . کارد کلانی که تیغه اش تیزو برنده بود . خون در تیغه اش خشکیده بود . مثل همان کارد خون آلودی بود که صبح پهلوی جسد خون آلود پدرم دیده بودم . یاهم همان کارد خودش بود . کارد را برداشتم . روی تیغه ءبران آن دست کشیدم . خونش خشکیده بود . یک باردلم شد که خون خشکیده را بلیسم و مزه ء آن را بچشم . اما پیش از این که به این کار دست بزنم ، یادم آمد که شاید این همام کادریست که دوهفته قبل ، چهارده روز پیش ، روزی مادرم که با زن کاکایم به شهر ، به شفاخانه رفته بودند ، در برگشت آن را خریده و آورده بودند ، برای آشپز خانه .
از حیرت شاخ می کشیدم . نمی دانستم چه کنم . به خودم گفتم که شاید اشتباه می کنم . شاید این کارد مشابه همان کارد مادرم ، مشابه همان کاردی باشد که پهلوی جسد پدرم افتاده بود . در همان لحظه به یاد عبدل دیوانه افتادم . کاردی که همیشه او باخودش داشت . همین گونه یک کارد بود . اما کارد عبدل ، کارد کهنه ، زنگزده و تقریبا فرسوده بود . صبح امروز که اورا در کوچه دیدم ، کاردش به دستش بود . اما از لحاظ شباهت ، این کارد ها با هم دیگر مشابه بودند . کاردی که در اتاق من پیدا شده بود ، کاری که پهلوی جسد پدرم ، کارد که مادرم و زن کاکایم دوهفته قبل - چهارده روز پیش - زمانی که از شفاخان بر می گشتند ، خریده بودند و کارد کهنه ء عبدل همه باهم مشابه بودند . نمی دانم مادرم و زن کاکایم چرا کارد کلان و نوی را خریده بودند . در حالی که در آشپزخانه کارد های قابل استفاده داشتیم . شاید هنگامی که چشم های شان به تیغه ء بران و تیز کارد های کارد فروشی افتاده بود ، از تیغه ء برنده ء آن ها خوش شان آمده بود . شاید این رفت و آمد های دوامدار آن ها به شفاخانه ء شهر بالاخره باعث شده بود که تیغه های بران کارد ها آن هارا جادو کنند و به سوی خود بکشانند و به همین لحاظ شوق خریدن کارد به دل شان چنگ زده بود . شاید آن ها هر روز تقریبا هر روز که می رفتند و می آمدند ، در مسیر راه به این کارد ها نگاه می کردند و هوس خریدن آن ها در دل های شان بیشتر جان می گرفت . چنان که یک زمانی ، وقتی که من طفل بودم ، همچو کششی نسبت به کارد های پیرمرد کارد فروش پیدا کرده بودم وقتی آن روز مادرم کارد را آورد ، گفت :
- هر روز که من این کارد را می دیدم ، دلم می شدم بخرم .
زن کاکایم گپ اورا تایید کنان گفت :
- من هم هر روز دلم می شد این کارد را بخرم .
نمی دانم چرا ؟ شاید در ضمیر ناخود آگاه مادرم و زن کاکایم حس گنگی برای انجام یک جنایت ، برای کشتن کسی و شاید هم برای کشتن پدرم وجود داشت که آن را به سوی کارد تیز و بران می کشاند . شاید تیغه ء بران و تیز کارد این حس نهفته در درون آن ها را بر می انگیخت تا آن ها کارد ی را باخود داشته باشند که بالاخره چنین کرده بودند . مشابه بودن کارد ها در دلم واهمه افگند . نمی دانم چرا در آن لحظه تکان خوردم و نسبت به خودم شک پیدا کردم . نشود که من پدرم را با این کارد کشته باشم . باعجله کارد را زیربسترخوابم پنهان کردم . با این کار اندکی احساس آرامش برایم دست داد. به نظرم آمد که جنایت بزرگی را از نظر دیگران پنهان کرده ام . در آن لحظه پس از آن که کارد را زیر بسترم خوابم پنهان کردم ، هیاهویی در درون گوش هایم پیچید . ناگهان مقابل چشم هایم مردم محله ، ریش سفیدان ، ریش سیاهان  همه و همه ظاهر شدند .  مثل یک جمعیت مردم که در برابر قصر پادشاه جباری مظاهره می کنند ، با صدای بلند تکرار می کردند :

- پت نکن ، ما دیدیم ترا ، ما دیدیم ! ترا که با کارد پدرت را کشتی ، پت نکن ما دیدیم !

از این کابوس وحشتناک ترسیده و وارخطا از جایم بلند شدم . صدا ها و جمعیت  مردم گم شدند . صدای شرنگس چوری ها از بیرون  بلند شد . وارخطارفتم  ، ببینم که پشت در کیست ؟ کسی نبود . از کوزه یک جام آب گرفتم و نوشیدم . آب ، یعنی عطر گل سنجد ، عطر گل سنجد یعنی آب . دلم بد شد . استفراغ کردم .

***

در گذشته ها وقتی که گرمی از حدش می گذشت و مردم به توبه و نماز روی می آوردند ، دل آفتاب نمی سوخت و بیشتر گرمیش را نثار ما می کرد . مادرم در همچو روزها می گفت :

- در کدام جای خون ناحق می ریزد . گناه زیاد شده است . این  گرمی غضب خداست .

و من به مادرم می گفتم :

- ما خو خون نریختانده ایم ، گناه ما چیست ؟

مادرم می گفت :

- همین طور است . دیگران گناه می کنند و ما جزای آن را می بینیم .

حالا بازهم به یاد همان گپ های مادرم افتاده ام . مثل این است که امروز، روز پر گناهی است . امروز ، روزیست که از زمین و آسمان گناه می بارد ، آتش می بارد و همه جا را پخته و نا پخته را می سوزاند . در صحن حویلی ، آدم ها گرد آمده اند و عجله دارند تا زود تر تا بوت پدرم را به قبرستان ببرند . من آب می نوشم . آب ، یعنی عطر گل سنجد . عر ق می ریزم و نمی دانم چه کنم . به نظر می رسد  که امروز باز درکدام نقطه یی از جهان ما ، خون ناحق ریخته می شود  که گرما وجبر آن را ما می کشیم . به خیالم می آید که امروز از همان روزهایی است که دیوانه های محله ء ما برای چند ساعتی به حال آمده اند . شاید هاجر یک ساعت قبل از من . زیرا او یک ساعت قبل از من متولد شده است و عبدل شاید چندین سال قبل از من  ..... نمی دانم چنین محاسبه یی را چه کسی برایم آموخته است . اما در هر حالت به یادم است که هاجر یک ساعت قبل از تولد من به دنیا آمده است . او در هر کاری یک گام ا زمن جلو تر خواهد بود و روی همین ملحوظ او ، قبل ازمن به دیوانه گی روی آورد و بعد من به دنبالش .

هوا  سوزنده و نفس گیر است . نعش اگر بیش از این معطل شود ، می گندد . شاید نعش پدرم از هر نعش دیگر متفاوت است . شاید نعش او درهمان وقتی که زنده بود ، به گندیدن آغاز کرده بود که این قدر دیگران از گندیدن نعش پدرم وارخطا هستند و شاید هم پدرم در زمان حیاتش به گندیدن آغازیده بود و به همین لحاظ همیشه به جانش عطر گل سنجد می پاشید .

از درون حویلی گاه گاهی صدای گریه ء زن ها شنیده می شود . شاید در میان آن ها مادرم هم باشد که می گرید . شاید آن ها نه به خاطر مرگ پدرم ، بل به خاطر احترامی که دیگران - مردم محله ء ما - به پدرم داشتند ، گریه می کنند . شاید هم گریه های شان دروغین و نمایشی است تا بتوانند مهم بودن شخصیت پدرم را تبارز دهند . اما مادرم دردلش خوش است که بالاخره از چنگ او رهایی یافته است و شاید هم به خاطر این گریه می کند که بسیار دیر از چنگ او رهایی یافته است و شاید هم به عمر از دست رفته و به هدر رفته اش می گرید که در سایه ء پدرم سپری کرده است و شاید هم به خاطرنجات از عطر گل سنجد و یاهم به خاطر بدبختی هایی که بعدا به سراغش آمدنی بودند ، می گریست . در غیر آن مر گ پدرم به مقایسه ء مصایب زنده گی مردم محله ء ما و روزگارتلخ و خونبار ما یک واقعه ء بسیار کوچک و پیش پا افتاده و عادی بود . به خصوص این که کشتن و کشته شدن از سال ها به این طرف مانند طلوع  و غروب آفتاب موضوع عادی و روزمره یی بودند که دیگر مردم محله ء ما کاملا با آن ها عادت کر ده بودند . در سال های اخیر ، شدت گریه ها و عزا داری های مردم ما بسیار کم شده بود . همه پذیرفته بودند که کشته شدن به جزء از سرنوشت شوم آن ها مبدل شده است . زیرا من از روزگاری که دست راست و چپم را می شناسم ، پیرمردان محله ء ما جوان به گورستان می برند و زن ها مویه سر می دهند و هیچ شام وصبحی نیست که صدای ضجه و ناله ء آن ها از درون چهار دیواری های گژدم پر و گلی محله ء ما شنیده نشود . هیچ روزی کوچه ها ما خالی از مشایعت کننده گان تابوت جوانی نبوده است و به این گونه با هر طلوع و غروب آفتاب ، زن های جوانی مردان شان را به گور می سپارند . مادر ها شاخ  نبات های شان را ، و تعداد بچه ها دختر های خردسال برهنه پا و ژولیده حال کوچه های ماکه در جستجوی کاغذپاره ها سرگردان اند ، بیشتر می شوندو یک گروه دیگر به گروه های قبلی افزوده می شود و پدرم چند بوتل دیگر از عطر سنجد می خرد .

من پسر سوم پدر هستم . همه می دانند که من پسر سوم پدرم هستم . پدرم اولاد زیاد دارد . حساب دیگران را نی دانم . پدرم سه پسر بزرگ دارد . من پسر سوم پدرم هستم . برادر بزرگتر از من ریش دراز  و انبوهی دارد و گاه گاهی می آید . با ما نیست . با ما زنده گی نمی کند . کار وبارش را هم من نمی دانم . همیشه که می آید و اورا می بینم ، ریش سیاه و انبوه  و هرگز اصلاح ناشده اش را با شانه یی شانه می زند . چشم هایش مثل دوکاسه ء پر ازخون است . مثل این که بسیار آدم کشته باشد . همیشه قهر و خشمناک است وقتی اورا می بینم ، فورا به ذهنم می آید که او هر گز در زنده گیش لبخندی نزده است . برادر بزرگتر از او ، پسر اول پدرم ، آدم قد بلندیست . من اورا اول ها نمی شناختم . اورا در گذشته ها هیچ گاهی ندیده بودم . او در گذشته ها به خانه ء ما نمی آمد . غایب بود . پدر و مادرش را ترک کرده بود . پدرم ، یگان وقت که درمورد او گپ می زد ، اورا آق پدر می نامید . اما در این سال های اخیر پیدا شده بود . حالا گاه گاهی می آمد ، به دیدن مادرم . پدرم با او همگپ نبود . آن ها به همدیگر سلام نمی دادند . او هر بار که می آید ، می بینم که رنگش پریده است . زرد و زار ، مثل کسی که یک عمر سو د خوری کرده باشد. مادرم می گفت که این بچه اش مکتب خوانده است . حالا که او می آید ، بسیار نومید و پریشان به نظر می رسد . مثل قمار بازی که تمام دار و ندارش را و حتی سمرقند و بخارایش را به یک دوباخته باشد . از گذشته هایش نادم و پشیمان به نظر می رسد . مثل کسی که جیبش را کیسه بر زده باشد و یا بعداز بیست وپنج سال فهمیده باشد که اودر این همه مدت فریب خورده است . اوبر خلاف پدرم و برادر دیگرم ، ریشش را پاک می تراشد و هنوز هم که می آید ، ریشش مثل عبدل دیوانه ،همیشه پاک و ستره تراشیده شده است . پدرم و برادر بزرگتر ازمن که هردوعاشق عطر گل سنجد اند ، از او بسیار متنفر ند . همیشه که گپ او به میان می آید ، پدرم با نفرت فریاد می زند :

- از آق پدر ریش کل خدا ناشناس گپ نزنید !

در این وقت ها مثل یک قمار باز پاک باخته می آمد . پدرم برایش روی خوش نشان نمی داد . اما او فقط به دیدن مادرم می آمد و پس می رفت . با من هم همگپ نیست . می داند که من آدم گپ نیستم . من اصلا به همه ء آن ها بیگانه هستم . آن ها هم بامن بیگانه . من با آن ها یادم نیست که گاهی گپ زده باشم . ا زآن ها مانند عطر گل سنجد پدرم بدم می آید و ازدیدن شان بیزارو گریزانم .

حالا که پدرم را می برند قبرستان ، از هردوی آن ها خبر ی نیست . من هم نیستم که پای تابوت پدرم را بگیرم . همه می دانند که من کجا هستم . حالا هم که تابوت را می برند ، از دوبرادربزرگ من می پرسند . کسی از من نمی پرسد . مثل این که من مرده باشم :

- او خو از جمله ء معاف شده گان است .

در دنیا شاید کمتر کسی پیدا شود که از مرگ پدرش متاثر نشود . من نه تنها در مرگ پدرم غمگین نشده ام ، بل احساس راحتی هم می کنم . احساس می کنم ابر سیاهی که در صحن حویلی ما ، در فضای کوچه و محله ء ما از سال ها به این طرف سایه افگنده بود ، اکنون برداشته شده است . هنوز هم برداشته نشده است . همین که پدرم را به خاک بسپارند ، این ابر سیاه کاملا برداشده خواهد شد . جالبتر از همه این که من در چنین روزی ، پس از سال ها  به حال آمده ام و آن چه را که درخودم گم کرده بودم ، دوباره یافته ام . دلم از شور و هیجان یک عشق مرموز ودرد دلباخته گی شیرین می تپد . همه چیز به یک سو ، روز عید ، نگاه گرم و عاشقانه ء او .... در لباس نمی گنجم که فردا که امروز است ، با نگار خود مبارکباد می گویم .

***

صدای بچه ها و دختر های خردسال از مسجد نزدیک خانه ء ما بلند است :

- بی زبر به ، بی زیربی ، بی پیش بو ، به بی بو ... تی زبر ته ، تی زیر تو ، تی پیش تو ، ته تی تو ... !

همیشه که این صداهارا می شنوم . برایم خفقان دست می دهد . دلتنگ می شوم و دلم می خواهد با عجله از اتاق بیرون بدوم . از حویلی بیرون بدوم . با پاهای برهنه  ، میان کوچه بدوم ، بدوم تا این دلتنگی کشنده و خفقان آور رهایم کند . این صدا ها همیشه روی دلم نوعی غصه و دلهره ء زهرناکی را می پاشند . نفسم می گیرد . آن گاه زود زود نفس می کشم و میان کوچه ا می دوم .

بوریا به نظرم می آید . یک کوزه ء سفالین سرخرنگ که بر سرش جام سپید المونیمی چرکینی گذاشته اند و پکه ء برقی خاکزده ء پیری ، خرت خرت کنا ن با بی حوصله گی در سقف مسجد در چرخش است . همیشه از دیدن این پکه به خیالم می آید که این صداها همه چیز پکه را مکیده اند . به نظرم می آید که پکه آخرین نفس هایش را می کشد و می گوید که دیگر نمی تواند بچرخد . خسته شده است . از پا افتاده است . صداها دلش را آب کرده و جگرش را خورده اند . می میرد ، خرت ، خرت ، خرت ...

روزهایی یادم می آیند که من هم در قطار سایر بچه ها نشسته بودم و درس می خواند م :

-قاف زبر قه ، قاف زیر قی ، قاف پیش قو، قه قی قو ...!

و بوی عطر گل سنجد که فضارا فرا گرفته بود . حالا چنان از این صدا ها بدم می آید که دلم می شود بروم با یک پارچه سنگ بر فرق معلم بکوبم که بمیرد و بعد پنجاه ، شصت دختر و پسر بی مادر و بی پدر را که در آن جا گرد آمده اند ، از قفس آزاد کنم و بعد با یک سنگ پکه ء سقف را نیز بزنم تا خاموش شود و از این فضای خسته کننده و دلگیر و از چرخیدن تحمیلی برای همیشه نجات یابد . به بچه ها و دخترک ها بگویم که بروید ، دیگر آزاد هستید . بروند بهتر است . بهتر است تا ازکوچه ها و پس کوچه ها ، از میان خاکروبه های پاکستانی ها ، کاغذ پاره های چتل و چرکین را جمع کنند و ببرند و بفروشند و بایک ، دو اتانیس  که از فروش آن به دست می آورند ، شربت نیشکر بنوشند تا دل های تفزده ء شان کمی سرد شود . پدر ها ، رفتید به جنگ مقدس ، شمارا بردند ، کشاندند به جنگ ... قهرمان ها ، در مقابل سرخ ها ، کجا یید . پدر ها ؟ قهرمان های معرکه ء خون و آزادی  که هنوز رادیو ها و روزنامه های دنیا از نام شما تجارت می کنند و سیاست می فروشند . من می روم ، بچه ها و دختر های معصوم و خرد سال شمارا از قفس آزاد می سازم ، می ترسم . در این کارهم کسی از من سبقت جوید و مرا از لذت و غرورانجام آن محروم بگرداند .

صدای گریهء زن ها ، آن جا ، درون حویلی به خاطر پدرم نوحه سر داده اند . دلم می خواهد بروم ، به مادرم تبریک بگویم . شاید مادرم با گریه ء المناکی در جوابم بگوید :

- خانه آباد بچیم ، تو هم از عطر گل سنجد خلاص شدی !

در میان این گریه ها ، گریه ء دیگری را هم می شنوم . ها گریه زن کاکایم است . کاکایم از جمله ء قهرمانان رفته به آن دنیا است .مادر هاجر را می گویم . نمی گرید . چیغ می زند . آن ها در حویلی کوچکی که پدرم پهلوی حویلی خودش ساخته است ، زنده گی می کنند . کاکایم سال های قبل در جنگ با روس ها کشته شده است . حالا زن کاکایم ، یعنی مادر هاجر چیغ می زند . نه به خاطر مرگ پدرم ، بلکه اتفاق دیگری رخ داده است که حتمی رخ می داد و این اتفاق با مرگ پدرم در یک روز مصادف شده است .پ

پدرم از چندین ماه به این طرف به مادرم می گفت :

- یک چاره کنید .

مادرم و زن کاکایم از چندین ما ه به این طرف می رفتند و می آمدند. اما مثل این که چاره نمی شد که باز پدرم اصرار کنان به مادرم می گفت :

- زن ، اورا یک چاره بکن . رسوا می شویم .

ومادرم وارخطا تر از  زن کاکایم و و حشتزده تر از پدرم می شد و رنگش زرد می پرید و با ناتوانی می گفت :

- چه چاره کنم ، چه چاره ... ؟

حالا امروز که پدرم مرده است . زن کاکایم می زاید . کم اولاد داشت که دیگری هم به دنیا می آید . از درد زایمان می نالد و چیغ می زند . شاید تنهاست و شاید هم مادرم ، مرده ء پدرم را در میدان رهاکرده واول رفته باشد و دایه ء محله را بالای سر زن کاکایم حاضر کرده باشد . امروزپدرم را دفن می کنند و امروزطفل دیگری به دنیای ما وارد می شود . در این لحظه باردیگر هاجر به یادم می آید . زن کاکایم ، چیزهای زیادی از کاکایم به یاد ندارم . اما روزی که اورا آوردند و پس بردند ودفن کردند ، یادم است . مثل این که من هم به قبرستان رفته بودم . مثل این که شب اول عید بود که اورا آوردند . پدرم همان روز درنطقی که سر گور کاکایم در قبرستان ایراد کرد ، گفت که کاکایم راست به بهشت رفت . پدرم ملا امام مسجد کوچه ء ما بود . بچه ها و دخترک هارا درس می داد . مردم محله به او بسیار احترام داشتند . از باشنده گان کمپما کمتر کسی یافت می شد که اورا نشناسد . آدم سر شناسی بود . اما من نمی دانم چرا همیشه خیال می کردم که مردم اشتباه می کنند و پدرم به آن همه احترام و محبت نمی ارزد .

حالا وقت کم مانده است که از شانه های کوچه ء ما بار سنگینی را دور کنند . کوچه ها ما ساعتی بعد ، جشن بزرگی خواهند داشت ودلم می شود که من هم شاد وخندان به کوچه بروم و با کودکان خاکزده و ژولیده حال بپیوندم و همه برویم از میان خاکروبه های پاکستانی ها کاغذهای چتل را جمع کنیم ، بفروشیم و پولش را شربت نیشکربنوشیم .

دراین لحظه هایی که زمان بردن تابوت پدرم نزدیکتر می شود ، بهتر است در باره ء چیزها دیگری بیاندیشم که لازم است . گویا فرصت کمی باقی مانده است ودیگر هرگز چنین فرصت مناسب برایم میسر نمی شود .

****

بر می خیزم . از زیر بستر خوابم همان کاردی را که صبح امروز در اتاقم پیدا شده بود ، می گیرم ویک باردیگر آن را ورانداز می کنم . این کارد از کیست ، خدایا ؟ از کجا شده است در اتاق من چه می کند ؟این کارد مانند همان کاردی است که دوهفته قبل مادرم از شهر با خودش آورده بود .این کارد مثل همان کارد خون آلودی است که صبح امروزپهلوی جسد خون آلود پدرم افتاده بود . این کارد مثل همان کاردی است که عبدل دیوانه همیشه آن را با خودش دارد و توسط آن همیشه روی زمین نقش و نگارهای درهم و برهم رسم می کند که معنایش را غیر از خودش کس دیگری نمی فهمد . باردیگر عطر گل سنجد اذیتم می کند . به خیالم می آید که این بار بوی عطر گل سنجد از کارد می آید . می ترسم و با عجله کارد را دوباره زیر بستر خوابم پنهان می کنم. دلم کمی آرام می شود . خاطرم جمع می شود . مثل این که جنایت بزرگی را از نظر دنیا پنهان کرده ام . جنایتی را که گویا خودم مرتکب آن شده ام .

پدرم را کشته اند و یاهم من کشته ام . شاید فراموش کرده باشم . اما هر چه هست ، حالا جسد پدرم را به قبرستان می برند . دفن می کنند .امروز همین لحظه ، زن کاکایم می زاید . هنگامی که پدرم را کشته اند ، زن کاکایم که مادرم از شفاخانه برگشتند و جسد خون آلود را دیدند . درد زایمان در تن زن کاکایم آغازیافت . دوید به خانه اش رفت . مادرم وارخطا از این که مرگ پدرم را به دیگران اطلاع دهد ، دویده رفت ، دایه ء محله ء مارا سربالین زن کاکایم حاضرکرد . مخفیانه و بسیار با احتیاط و شاید یک تا ا ز انگشتر هایش را به دایه داد که از این راز به کسی چیزی نگوید . به کسی نگوید که مادر هاجر طفلی به دنیا آورده است . در گذشته ها هم مادرم بسیار می کوشید که مادر هاجردر انظاردیگران بسیار ظاهر نشود . زیرا شکمش روز به روز کلانتر می شد . مادرم ، بعدا دیگران را خبر کرد که بیایند . مادرم یک زن عجیب است . کدام یکش را پنهان کند ؟ بعد برایش گفتند که هر کس شوهر اورا کشته باشد ، باشد . اما موضوع باید از مردم پنهان نگهداشته شود . مردم باید ندانند که پدرم را کسی کشته است . به مردم گفته شود که پدرم به مرگ طبیعی خود از دنیا رفته است .

امروز ، یک بچه ء دیگر ، پسرکی و یا دخترکی ، به جمع پسرکان و یا دخترکان محله ء ما افزوده می شود . به جمع آن هایی که از کوچه ها و پس کوچه ها ، از میان خاکروبه های پاکستانی ها کاغذپاره های چتل باطله را جمع می کنند و صاحب یک ، دو اتانیس می شوند و با آن شربت نیشکر می نوشند . نمی دانم چندین سال قبل هم ، همین گونه یک حادثه در حویلی ما رخ داده بود . اما از آن حادثه همه مطلع بودند . مانند این حادثه پنهانی نبود . در آن سال  ، هاجر طفلی زایید . نامش را قاسم گذاشته بودند . حالا او هم می تواند مانند دیگر بچه ها از میان خاکروبه ها کاغذ های بیکاره را جمع کند . هاجر شوهر نکرده طفل به دنیا آورد . زن کاکا یم که بیوه است و شوهرش سال های قبل به شهادت رسیده است ، طفل به دنیا می آورد . اما راز این گپ را مادرم می داند . من می دانم . پدرم می دانست . درهای بسته و پرده های خاموش خانه ها می دانند . ما می دانیم و پرده ا ودرهای بسته .

در این لحظه نوعی دلسوزی نسبت به زن کاکایم که از درد زایمان می نالد ، برایم دست می دهد . زنک چه عذابی می کشد . می خواهم بروم ، نزدش . اما چوری های لک  لک شیشه یی اش یادم می آیند . صدای چوری ها در گوش هایم شرنگ شرنگ کنان طنین می افگند . سراپایم را نفرت فرا می گیرد . بدم می آید و نمی خواهم بروم و این صدای شوم نحس را بشنوم .

***

های های ، زنک از درد زایمان از دنیا می رود . پدرم را می برند . لحظه های گرم و آتشین ظهر ، زمین و آسمان را گداخته است . شرنگ شرنگ چوری ها به گوش هایم می آید . بوی عطر گل سنجد حالت تهوع به من داده است . آب که می نوشم ، خیال می کنم بوتلک  عطر گل سنجد پدرم را کسی میان کوزه ء آب من افگنده است . کارد زیر بستر خوابم مرا صدا می کند و می گوید که نمی توانم پنهان کنم . آفتاب را نمی شود با دوانگشت پنهان کرد .

های های .... ، زنک از شدت در زایمان می میرد . مردی مرده است . طفلی به دنیا می آید ، مادری چیغ می زند و صدای شرنگ شرنگ چوری هایش در فضای اتاقش طنین می افگند . دایه بالشتی را روی دهان زن می گذارد که صدایش بلند نشود . زن بالش را دندان گرفته است و چیغ می کشد . زن های دیگری با مادرم در آن طرف ، جیغ زنان گریه می کنند . مادرم شاید به این علت بیشتر هیاهوی راه انداخته است که کسی صدای چیغ و فریاد مادر هاجر را نشود . دایه می گوید :

- خوب است که دیگران هم گریه می کنند و صدای گریه ء مادر هاجر را  کسی نخواهد شنید . اگر هم بشنوند ، خواهند گفت که عزاداریست .

های های .... ، زنک زیر درد زایمان است . پدرم در میان تابوت خفته است . از کفن و تابوتش بوی عطر گل سنجد بی می خیزد . همه از شدت گرمی به ستوه رسیده اند . می خواهند زودتر مراسم تدفین پایان یابد . می گویند :

- معطل نکنید ، مرده آزار می بیند .

می خواهم بگویم که چرا نمی گویید که هوا کشنده است . چرا نمی گویید که ما چندان به این آدم اخلاص نداشتیم . حالا که هم این جا آمده ایم ، روی زمانه سازیست . یک روز ، سال های قبل ، یک موتر جدید کاغذ پیچ مقابل خانه ء ما می ایستد . مردی از میان موتر فرود می آید . پیراهن سفیدش چنان دراز است که تا به بجلک پایش می رسد . مر د چهلتار پوشی است که در زنخش چند تار سیاه ریش دارد . ریش بزی ، چاق و فربه است . سپید رنگ ، گویا رویش را آفتاب ندیده باشد .

زن کاکایم دم دروازه ء کوچه ایستاده است . با چادرش اشک هایش را می سترد . می گرید . من هم آن جا هستم . پدرم هاجر را که در آن وقت که شاید نه سال عمر داشت ،بغل می کند ، رویش را می بوسد ودرداخل موتر مرد چهلتار پوش می گذارد . موتر سپید رنگ و کاغذ پیچی است . من غرق تماشای موتر هستم . در پشت موتر یک سیم دراز مخابره نصب است . روی نمبر پلیت موتر نوشته شده است :

- اسلام آباد و چند عدد ....

زن کاکایم گریه می کند . و هاجر که میان موتر نشسته است ، حیران حیران سوی هر کس نگاه می کند . مثل پرنده یی که در قفس انداخته باشندش . شایدنمی فهمید که اورا کجا می برند .  پدرم زن کاکایم را تسلی می دهد . : گریه نکن ، وبال دارد . قهر خدا می آید . این مرد آدم بسیار نیک و مبارک است .دوست ما و شما غریب هاست . او از روی دلسوزی هاجر را می برد . او تنها س ، بسیار پیسه دارهم است . هاجر درخانه ء او خوب می خورد ، خوب می پوشد . تو کدام یک از این یتیم هارا می توانی نان بدهی ؟ روزگار سخت آمده است . هاجر در خانه ء او کار می کند . هر وقت مرد عرب پس به ملکش رفتنی شد ، هاجر را برایت صحت وسلامت می آورد .  او آدم خور نیست که هاجر را بخورد . در دنیا دختر وزن قحط نشده است . مرد عرب ازروی دلسوزی هاجر را می برد . برای توهم پول می دهد . پسان ها هم به تو کمک خواهد کرد . همین آدم یک وسیله است برای تو . غم نخور ، جگرت را خون نساز.

و صدای هق هق گریه ء زن کاکایم بیشتر می شود . مرد چهلتار پوش به او نزدیک می شود . یک بسته پول به پدرم می دهد وبر سر زن کاکایم دست می کشد . با محبت . پدرم که پول ها دردستش هستند ، با او خداحافظی می کند . زن کاکایم گریه کنان دوان دوان به درون حویلی می گریزد . هاجر میان موتر است . مرد عرب هم به موترش بالا می شود .درهای ها موتر را می بندد . موتر ، اسلام آباد و سیم مخابره ، تایر اضافی و پنج گیلنه . همه حر کت می کنند . خاک بادی از زیر تایر های موتر به هوا بلند می شود . موتر میان گرد و خاک گم می شود . می رود ، می رود و ناپدید می شود . ما می مانیم و خاک ها ی که سوی هوا می روند و کم کم نا پدید می شوند . مثل این که هاجر هم خاک شده و به هوا رفته  و گم شده باشد . هاجر را بردند ، کاکا ، دخترت را بردند . دختر ک زیبا و قشنگت را فروختند ... تو کجا هستی کاکا ، پدرم اورا فروخت . مادرش خوش نبود . من بودم که از پشت کلکین ، از پشت در ها ، صدای زن کاکایم و پدرم را شنیده بودم . آن مرد چهلتار پوش مدت ها بود که تقاضا داشت تا هاجر را ببرد . تا اورا بخرد . از پدرم خواسته بود تا هاجر را ببرد . پدرم قبول داشت . اما زن کاکایم نمی خواست که چنین کاری صورت گیرد . پدرم می کوشید که اورا به هر شکلی که می شد ، راضی سازد . این مرد یک آدم نیک و مبارک است . از خاطر ما و شما ، خانه و جای خودش را رها کرده و در این ملک ها آواره شده است . از خاطر ماو شما . در خانه کسی ندارد که کارش را بکند . هاجر نوکریش را می کند . از خانه ء او نگهداری می کند . خوب می خورد ، خوب می پوشد . دلم به تو می سوزد .  تو کدامش را کلان می کنی . تو کدامش را نان می دهی ؟ یک تا  نی ، دوتا نی ، نام خدا یک درجن . مرا که می بینی در غم خودم مانده ام . به کی برسم ؟خیر است . کمک خارجی ها هم حالا کم شده می رود . چاره چیست ؟ناشکری نکن . خوش باش که هاجر خدمتگذاراین طور آدم معتبر و پولدار می شود . می بینی که بسیاری هاهمین کار را کرده اند . این آدم از بین صد ها دختر ،هاجر را خوش کرده است . ازاو خوشش آمده است . هروقت که به ملکش رفتنی شد ، هاجر مارا پس می آورد .

و زن کاکایم : دلم نمی شود ، بسیار خرد است . ساده است . طفل معصوم را دیده و دانسته چطور به یک آدم بیگانه بدهم ؟

و بعد صدای شرنگس چوری ها ، صدای تکان خوردن چوری های زن کاکایم ، مثل گذشته ها ... زن کاکایم بعداز آن بعدازآن که یک و نیم سال از شهادت کاکایم گذشت ، این چوری هارا پیدا کرد . یک روز پدرم مخفیانه این چوری هارا برای او آورده بود . و بعد صدای چوری های زن کاکایم ، شرنگس ... و صدای گرفته و آهسته  ء پدرم :

- چرا ، صبر کن . در این روزها بسیار خوشم می آیی .

و زن کاکای با صدای دگر گونه :

- دست نزنید ، نکنید ، خوب نیست . کسی می آید . کسی می بیند . این بچه ء دیوانه ء شما همیشه این جا و آن جا مثل دزد ها می گردد .. . خوب نیست ... واخ شما سیر ی ندارید ...

و  سکوت ، سکوت هر دو. گاه گاهی صدای تکان خوردن چوری ها ، پرده ها آهسته آهسته می جنبند . صدای نالش زن  کاکایم :

- بس است . خوب نیست . کسی می آید . کسی می بیند . شب بیایید . حالا خوب نیست . روزروشن و این کار ها ...

صدای پدرم  شنیده نمی شود . تنها صدای تکان خوردن چوری ها ، صدای تیز تیز نفس گرفتن پدرم ، صدای نالش های زن کاکا :

- احتیاط کنید ، بچه می شود ، می ترسم .

و پدر باصدای خفه :

- از همان دوایی که آورده ام ، بخور...

تنفس سریع ، صدای تکان خوردن چوری ها و پرده ها آرام آرام می جنبند .

***

های های ... زنک زیر درد زایمان می میرد . پدرم را به قبرستان می برندو یک روز هاجر را پس می آورند. هاجر مارا پس می آورند . من اورا که می بینم ، نمی شناسم . تنها چشم هایش به نظرم آشنا می آیند . اندامش لاغر ، باریک و بلند شده است . برخلاف آن چه که پدرم می گفت ، لاغر و ضعیف و مثل یک گل پژمرده و چمبلک شده . تنها شکمش کمی چاق به نظر می آید . رنگش مثل تفاله های نیشکر زرد کاهی شده است . حیران حیران به هر کس نگاه می کند .در چهره اش یک حالت عجیب دیده می شود .  نه محبت ، نه خشم ، نه حیرت ، و نه لبخند  و نه گریه . یک حالت عجیب و مرموز . همان لحظه که می بینم ، به خیالم می آید مردکه ء چهلتار پوش تا که توانسته است خون هاجر را مکیده و نوشده است و تفاله ء هاجر را پس آورده است . نمی دانم چرا ، از دیدنش تفاله های چوب نیشکر یادم می آیند که شیرینی اش ر ا کشیده اند و تفاله اش ر دور افگنده اند . از دیدنش می ترسم . راستی هاجر راچه شده ؟ به خیالم می آید که مردکه ء چهلتار پوش سراپا زهر بوده و هر چه زهر داشته است ، به هاجر منتقل کرده است . به هاجر گفته است که اورا بچوشد ، اورا بمکد تا زهر وجود اورا مکیده مکیده بگیرد . هاجر نیست . چهار تا استخوان خشک و خالی . چشم هایش فرو رفته ، حیرتزده ، گپ نمی زند . گنگ شده است . مادرش زار زار می گرید . به موهایش چنگ می زند . پدرم می خندد و می گوید :

- چرا گریه می کین ، هاجر را صحت و سلامت پس آورده .

مادرم از ترس دست به گوش هایش برده و توبه می کشد :
- آه خدایا ، دختر ک را چه کرده اند .

هاجر حیران حیران به مادرش و گریه ها و داد و فریاد او نگاه می کند . به من نگاه می کند . به مادرم نگاه  می کند . شاید هنوز نتوانسته است مارا به یاد بیاورد . مرا می بیند . نزدیکم می آید .  از جیب پیراهنش یک قرص کلچه ء روغنی را بیرون می کشد . به من می دهد . حیران می شوم . کلچه را از او می گیرم . آیا او هنوز هم خیال می کند که من طفل هستم ؟هنگامی که کلچه را به من می دهد ، در چشم هایش دوسه قطره اشک نمایان می شود . شاید روز هایی یادش است که برایم از خانه اش کلچه هارا پنهانی می آورد . من خیال می کنم که خرد می شوم . کودک می شوم . طفل می شوم . از خودم بدم می آید . خیال می کنم هاجر با این کارش ، با اهدای این کلچه ء روغنی به من ، مرا برداشته و به زمین زده است . دوان دوان به کوچه می روم . مگر موتر سپید رنگ نیست . موتری که روی نمبر پلیتش اسلام آباد نوشته شده بود . رفته است . مرد چهلتار پوش هم نیست . مثل این که گپ مهمی به خاطرم گشته باشد . می دوم . دوباره به درون حویلی . کلچه ء هاجر به دستم است.  می روم و به شکم هاجر نگاه می کنم .  نمی دانم چرا پدرم مرا با سلی می زند . می افتم . روی خاک ها ، کلچه هم روی خاک ها می افتد ، روی زمین و به خاک آلوده می شود .

ناگهان هاجر جیغ می زند . همه سوی او می دوند . هاجر به جان پدرم حمله برده است . لباس های سپید پدرم را را با دندان  ها و ناخن هایش پاره می کند . به ریش سیاه پدرم چنگ می زند . مادر م و زن کاکایم شتابان اورا از پدرم جدا می کنند .

های های ... ، زنک زیر درد زایمان می میرد . پدرم را به قبر ستان می برند . هاجر به بام بالا شده است و مثل گر گ ها زوزه می کشد . هاجر هیچگاه عادت نداشت که ظهر ها به بام بالا شود و زوزه بکشد . اما امروز ظهر ، پدرم را که می برند ، نمی دانم او از غم و یاشادی به بام بالا شده و مثل گر گ ها قوله می کشد.

تابوت را می برند . دیگران دوان دوان از عقب تابوت می روند . هاجر ناله می کشد . صدای زن ها کمی آرام می شود . صدای زن کاکایم دیگر نیست . مثل این که مرد و یا این که طفلش به دنیا آمد . هاجر ، ببین ، اورا می برند . پدرم را می برند . تو یک ساعت قبل از من تولد شده ای . . هاجر ، من می دانم ، کلچه ء تو هنوز در کنج اتاقم افتاده است و قاق شده است . داکتر ها قبول نکردند که طفل درون شکم مادر ترا بکشند . اصلا دل مادرت هم نمی شد که طفلش را در شکمش بکشد . کوشش و تلاش مادرم نتیجه نداد ند .حالا طفل به دنیا آمده است هاجر ، ببین ، اورا که تو کشته ای ، به قبر ستان می برند . حالا می دانم که بعداز کشتن پدرم ، وقتی که من به کوچه رفتم ، تو کارد ی را که با آن پدرم را کشته بودی ، آوردی و در اتاق من افگندی و بوتلک عطر سنجد پدرم را هم میان کوزه ء آب من انداختی . تو ،  تو هاجر ، با همان کاردی که مادرم و زن کاکایم دوهفته قبل از بازار خریده بودند ، اورا کشتی . اصلامن می کشتمش . من ، من ،  من  ، هاجر .می دانم ، می دانم که پدرم را امروز خانه را خلوت دیده بود و به جان تو حمله برده بود . به رویت عطر گل سنجد پاشید . ترا در بغل گرفت و تو آن گاه با کارد اورا کشتی .

***

امروزعید است ، عید قربان . شاید عید قربان باشد . در حویلی درونی ما هیاهوی برپاست . بدون آن که به آن جا بروم ، می دانم چه خبر است . دوبرادرم آمده اند که در مراسم جنازه ء پدرم شرکت کنند . اما جنازه ء برده اند و این دوبرادر با هم یخن به یخن شده اند و یک دیگر را دشنام می دهند . زنان از ترس جیغ می کشند و گریه می کنند . مادر م فریاد کنان می خواهد آن هارا از هم جدا سازد . برادر هایم خشمناک به یک دیگر دشنام می دهند :

- از دست شما ملک ویران شد !

ـ آفرین  به شما ، دست و روی خون پر مارا شما شستید !

وصدای فیر گلوله ها ، صدای جیغ مادرم ، برمی خیزم . بی اختیار جای نمازم را هموار می کنم . دورکعت نماز می خوانم و بعد سوی زیر خانه به راه می افتم . از گهواره ء قدیمی، سرمه دانی را می گیرم و دوباره بر می گردم . روز اول عید قربان است . باید چشم هارا سرمه کرد . بعد کارد کلان خون آلود را اززیر بستر خوابم برمی دارم . به کوچه می رسم . هاجر سر بام است . صدایش بلند ، مث گر گ ها زوزه می کشد . سرمه دانی را در جیبم می گذارم . می بینم موتر سپیدرنگی خاکباد کنان از کوچه می گذرد . در پشتش یک سیم مخابره ، یک پنج گیلنه ، یک تایر اضافی دارد  و روی نمبر پلیتش اسلام آباد نوشته اند .

من بی اختیار می دوم به دنبال موتر ....

                                               پایان . پشاور . جوزای ۱۳۷۵  

 

نوت : این داستان از مجموعه داستانی به نام رفته ها بر نمی گردند گرفته شده است که  در سال ۱۳۷۶ خورشیدی در پشاور به تیراژ یک هزار نسخه ازسوی چاپخانه کتابخانه دانش چاپ و انتشار یافته است

 

 

 


بالا
 
بازگشت