قادر مرادی

   داستان کوتاه

                      

مرگ یک قاضی

 

نوشته ء قادر مرادی

 

*      روزپنجشنبه بازار بود . سرطان ، شهر و قشلاق هارا شلاق می زد . ما ه سرطان هر قدر آتش در چانته داشت ، به هوا باد می کرد . از زمین و آسمان آتش و خاک می بارید . بگویی که فقط قیامت شده است. بادتیز و تندی مانند لشکر سنگدل و بی رحم هرچه ریگ و خاک در دشت و صحرا می یافت ، می برداشت و به روی شهر و قشلاق ها ی  تشنه و خشک و  خاموش آن می زد و نیزه های داغش را در سینه های زنان و کودکان فرومی برد .

قشلاقیان طبق معمول سواربر بر خر ها و اسپ ها به شهر آمده بودند تا مثل همیشه چای خشک و نبات ، رنگ و تار قالین ، پیراهن های زرزری به زن ها و دختر های قالین باف شان بگیرند . قالینچه ها را هم به فروش آورده بودند . سر گردان و حیران هر سو می رفتند . سرو روی شان خاک آلود بود و عرق و خاک چهره های شان را سیاه و سوخته ساخته بود . بازار رنگ و رونق گذشته ها را نداشت . فروشنده ها کم بودند . خریداران هم انگشت شمار ، با آن هم صدای گرفته  و نیم جان فروشنده ها از زیرسایه ء کپه ها و در خت های مسلول و رنگ پریده ء شهر ، از میان فضای گرد آلود و سوزنده شنیده می شد . تارو رنگ می فروختند ،چای خشک و نبات می فروختند، پیراهن های رنگین زرزری می فروختند . اما همه سراسیمه  و وارخطا بودند .در حرکات  وسیمای آن ها دلهر ه یی احساس می شد . همه چملک شده و قاق به نظر می رسیدند . مثل این بود که یک باره زنده گی سنگین و سنگینتر  شده است . به حدی که آن ها دیگر تاب و تحمل آن را ندارند . اما با آن هم لنگ لنگان ، با اندام های خمیده و استخوانی شان ، این بار گران را حمل می کردند و ریگ های ریزه ریزه زیر دندان های زرد شده ء نسوار آلود شان را غچر غچر کنان می جویدندو می کوشیدند با آب دهان  ، حلق های خشکیده ء شان را اندکی تر سازند .

عده ی خبر داشتند و عدهء دیگر تازه خبر می شدند که امروزدر شهر شان چه گپ است . قشلاقیانی که از شهر دوباره بر می گشتند ، با سوال  آن هایی که تازه ازقشلاق ها به شهر می آمدند، مواجه می شدند :

- در شهرچه گپ بود ؟

و پاسخ می دادند :

- خوب است که نروی ، قاضی انور را بر خری سوار کرده ، درشهر می گردانند . رویش را هم سیاه کرده اند .

درست بود . قاضی انور را بر خری سوار کرده و ازمیان بازار عبورش می دادند. قاضی جوان را برسر خر چپه سوار کرده بودند . سرش لچ بود  و موی سیاه و چربش با گرد و خاک آلوده . به رویش رنگ سیاه ، شاید هم سیاهی دیگ مالیده بودند . دست هایش را به عقبش بسته بودند. مردم متحیر و وحشتزده به او نگاه می کردند . یخن خودرا می گرفتندو زیر لب توبه ، توبه خدایا می گفتند . وقتی نگاه های شان به چشم های قاضی بر می خورد ، احساس شرمنده گی برای شان دست می داد. خودرا اهانت شده و زبون می یافتند . به خیال شان می آمد که آن هارا برخر ها سوار کرده اند و مثل قاضی ازمیان شهر عبور می دهند . اما قاضی ، استوار ، با گردن افراشته روی خر نشسته بود و به رهگذران آرام آرام نگاه می کرد . مثل این که هیچ اتفاق ناخوشایندی رخ نداده باشد . مثل این که او فاتح وقهرمان معرکه یی باشد . طوری نشسته بود که گویا اورا به خانه ء عروس می بردند.

خر لاغری اورا آرام آرام حمل می کرد . جلو خر به دست جوان تفنگداری بود که پیشاپیش خر می رفت . پاچه های تنبانش را مثل پهلوان های میدان کشتی گیری بالا برزده بود و دستمال چهارخانه یی دور سرش بسته . چند تفنگدار دیگر هم که قیافه های همه ء شان مثل او بودند ، در دوطرف خر راه می رفتند تا قاضی فرار نکند و شاید به این خاطر که مردم قاضی دوست داشتنی شان را فرار ندهند .

خر سرش را پایین انداخته بود . سر خم ، چشم هایش را بسته بود و راه می رفت . مثل این که شرمنده باشد . مثل این که روی نگاه کردن به مردم را نداشته باشد . شاید هم در دلش می گفت :

- گناه من چیست ؟ من خرم و این کار ، کار خود آدم هاست ، به من چه ؟

چهار ی جهار چی پیاپیش همه راه می رفت . او هم چشم هایش را بسته بود و دهانش را بازو با صدای بلند فریاد می زد :

- آهای ی ی ی ی مردم ! شنیدم ، نشنیدم نگویید . دیدم ، ندیدم نگویید . ببینید و بشنوید . قاضی انور به گناه زنای نا محرم .... بعداز نماز پیشین در چوک مندوی سنگسار می شود . همه ء تان بیایید ، ببینید ، آی ی ی ی ی ی ی ی ! 

 در آخر چنان آی ی ی ی می گفت که گویا گریه می کند . هر لحظه حلق خشکش را با لعاب دهان تر می  کرد و ریگ های ریزه ریزه ء درون دهانش را می جوییدو در دلش می گفت :

- گناه من چیست ؟ من که این کاررا نکرده ام ، من فقط وظیفه ءجهارزدن را دارم ... از این جا که خلاص شوم ، راست می روم پیش مومن شراب فروش ، تا جان دارم عرق می نوشم . آن قدر می نوشم تا بمیرم .

بچه جوان های تفنگداردر حالی که مثل خر آرام آرام قدم بر می داشتند ، مراقب چهار طرف شان بودند.مثل این که به آن ها گفته شده بود تا مراقب مردم باشند . قاضی را مردم دوست دارند . محبوب قلوب همه است . نشود که مردم اورا از نزد تان بربایند. تفنگداران در حالی که مراقب آدم ها بودند ، اما مطمین به نطر می رسیدند که از مردم هیچ گونه حرکت خلافی سر نخواهد زد . تفنگ جان در جان کسی نمانده است . چه می توانند بکنند ؟ هیچ ، هر کس شوله ء خودرا می خورد و پرده اش را می کند . این قاضی خون گرم و احمق از خاطر یک گپ خام خودش را زد ، تباه کرد .

آن ها کم خواب بودند . خسته گی  شب زنده داری ها در سیمای شان هویدا بود . هر لحظه دهان شان با فاژه یی باز می شد . فکرو هوش شان سوی شب گذشته بود و شبی که پیش رو داشتند . امشب پنج لک دیگر پیدا می کنم ، کی می مانم  . دیشب بیست لکم را بردند . اگر سه شاه من نمی باخت و حریف سه توز  نمی کشید ، در بدرش کرده بودم . این سه شاه لعنتی همیشه می بازد . از شاه بدم آمد ، هر دفعه که برایم شاه آمده و من چال رفته ام ، باخته ام . شاه ها همیشه برایم نحس بوده اند ... از این جا که خلاص شدم ، یک چرس و عرق شکم سیر می زنم ، هر چه بادا باد ... اگر کسی پول قرض نداد ، از قوماندان می گیرم . او نا جوان نیست . در این کار ها هر قدر پول بخواهی ، می دهد .

رهگذران و فروشنده ها به قاضی و تفنگداران نگاه می کردند، می ایستادند ، چند قدم دنبال آن ها می رفتند . به گپ های چهاری جهار چی گوش فرا می دادند . از دیدن قاضی جوان وحشتزده می شدند ، اشک در چشم های شان حلقه می زد . خون در بدن شان می خشکید . پلک های شان می پریدند. زبان به کام شان می چسپید ، غیرت شان به جوش می آمد ، احساس حقارت می کردند . تو آرام نشسته ای، قاضیت را چه جور کرده اند ، قاضی یی که حق گفت و خودش را به این حال و روز انداخت .آن هم به خاطر تو .

اما دست های شان سست و بیحال آویزان بودند. مثل این که مدت ها بود که دست های شان شل شده بودند . بعضی ها در دل شان و یا زیر لب ، لاحول والله ، می گفتند ، خدا نشان ندهد ، می گفتند بعضی ها در دل شان ، توبه ، توبه خدایا می گفتند  و بعضی ها خشمناک نفرین می فرستادند . پدر لعنت های خانه خراب . عده یی هم از دیدن این صحنه ، وحشتزده شده جلو اسپ ها و خر های شان را می کشیدندو به سوی خانه و قشلاق شان می شتافتند . قلب های آن هارا ترس و وحشت می لرزاند . اگر رهگذری می پرسید که :در شهر چه خبر است ؟ جواب نمی دادند . با سرعت می رفتند . شتر را دیدی ؟ نی ...

                                                                        ***

عصر روز بود . مردم هراسان و دلزده به دور چوک مندوی گرد آمده بودند . هنوز باد به تندی می وزید . از زمین و زمان خاک و آتش می بارید . حلق ها خشک ، پلک ها خاک پر، قیافه ها با خاک آلوده و باد مانند لشکر سنگدل و بی رحم هر سو می دوید ، نیزه های داغش را در سینه های زنان و کودکان فرومی برد .

کودکان ژولیده با خاک ، کوزه های سفالین در بغل ، آب فروشی می کردند .

- کی گفت آب یخ ، کی گفت آب یخ  !

ومردمی که در آن جا گرد آمده بودند ، هراسان و وارخطا آب می نوشیدند . آب ها همه گل آلود بودند ، آب ته مانده ء چا ه های خشکیده . در دورادور چوک مندوی ، تفنگداران در گشت بودند . جوانک های پاچه برزده که دستمال های چهار خانه یی را به دور سر شان بسته بودند ، در بالای بام عمارت ها و دکان ها کمین گرفته بودند . ماشیندار ها نصب شده بودند و یک زرهپوش کهنه و خاک آلود نزدیک چوک مندوی در حال آماده باش ایستاده بود. چهاری جهار چی  که رنگش مثل مرده ها شده بود ، فریاد می کشید :

- آهای های مردم ، قاضی انور ، به زنای نامحرم به حکم شریعت سنگسار شده و هر کس سنگی بر او بزند ، ثواب هر دو دنیا را کمایی می کند . ....

آن چه را که برایش گفته بودند ، طوطی وار تکرار می کرد . هر لحظه در دلش می گفت :

- پدر لعنت ها ، خودشان کدام رسوایی هست که نمی کنند ، بیچاره قاضی انور بیگناه را به نا حق می کشند . امروز که از این جا خلاص شدم ، نزد مومن  شراب فروش می روم ، تا جان دارم عرق می خورم  تا بمیرم .

مردم سراسیمه و ترسزده ، دزدانه و هراسان می کوشیدند  نزدیکتر شوند و قاضی انور را تما شا کنند . چند تا جوان پاچه بر زده و مردان بی بند و بار سوی قاضی سنگ پرتاب می کردند . از میان تماشا گران هم کسانی بودند که از ترس می برامدند و قاضی انور را با سنگی می زدند و پس می رفتند . اگر بیگناه باشد ، با سنگ بزنی ، گناهکار می شوی . اگر نزنی ،چهار طرفت ایستاده اند . خبر چین ها ، خبر می برند که فلانی سنگ نزد . این بچه های لچک و حرامی که تفنگ دارند ، نگاهت می کنند . اگر سنگ نزنی ، می آیند با قنداق تفنگ به بغلت می زنند . من اصلا نمی خواستم بیایم ، همین لچک ها با قنداق محکم به شانه  ام زدند و سنگ ترازویم را دور انداختند . چه چاره دارم . خدایا ، مرا ببخش ، قاضی ، مرا ببخش ، دلم نمی شود . من هم می دانم که تو بی گناه هستی ، مادرم امروزصبح که از خانه بیرون می شدم ، به من گفت هوش کنم ترا با سنگ نزنم که گناهکار می شوم . مگر حالا مجبور هستم  تا دو ، سه سنگ سویت پرتاب کنم . اما چه فایده ، به هر حالت ترا می کشند . خوب است . همین طور با غیرت مردن خوب  است . مردم نیکی های ترا یاد می کنند و افسوس می خورند . تو به ما نیکی کردی ، تو به خاطر ناموس و آبروی ما خودت را به کشتن دادی و ما این طور با سنگسار کردن ، پاداش نیکی هایت را به دستت می دهیم ، انور ....

سنگ ها پرتاب می شدند ، یکی از میانه بر می خاست و فریاد کنان می گفت :

- الله اکبر ...!

و با عجله سنگ می زد . دیگران هم الله اکبر گویان سوی قاضی سنگ می افگندند . سنگ ها  بر سر وروی انور می خوردند  اما از انور صدایی بر نمی خاست . چشم هایش مثل دوتا تشله در سیاهی رویش می درخشیدند . پلک می زد . از سرو پیشانی اش خون سرازیر شده بود .

اورا تا کمر با دست هایش یکی در زمین گور کرده بودند . هر لحظه با صدای آهسته یی می گفت :

- من ، بی ، گناهم ....

بعضی ها که  نزدیکتر بودند ، صدای اورا می شنیدند . با خوردن هر سنگ تماشاگران یک قد در جا های شان تکان می خوردند و آب دهان شان را فرومی بردند . بعضی ها پنهان از دیگران می گریستند . اکثریت آن ها ترسیده بودند . عده یی هم آهسته و دزدانه کوشش می کردند تا از حلقه دور شوند و بروند . اما تفنگداران با دیدن آن ها خشمناک صدا می زدند :

ـ هی ، کافر ، کجا می روی ؟

تفنگداران ، مردم بازار را گروه گروه به آن جا می آوردند . دکانداران ، روستاییان ، آب فروش ها ، چای فروش ها . آن ها خبر داشتند که قاضی شهر شان سنگسار می شود . چنین حادثه یی را هر گز ندیده بودند . دل شان می خواست ببینند که چگونه  انسانی را سنگسار می کنند . آن ها صرف در قصه ها و افسانه های قدیم شنیده بودند که سنگسار کردن چگونه است . اما عملا ندیده بودند . می خواستند ببینند که قاضی شهر شان را چگونه سنگسار می کنند .

-  انور، خاک برسر یک دختر ، اگر کته قل نگیرد ، یک نر غول دیگرش می گیرد ، به زور ... بدبختی آمده است ،  تو به نا حق خودت را زدی و برباد کردی . دیگر کسی نیست که از حق ما دفا ع کند . ما می دانیم که غیرتت ، جوانمردیت اجازه نداد ... ما شرپه را هم  می شناسیم ، برادرت را هم می شناسیم ، شرپه فاحشه ء نامدار است . شویش ، همین برادر تو آدم بی غیرت و بی ناموس است ،تریاکی ، چهار عیب شرعی ، اصلا او مرده است . زنده نیست . آدم نیست . اگر او زنده می بود ، شرپه را طلاق  می کرد . او از سر شرپه نان می خورد و تریاک می کشد . شب و روز قوماندان ها به خانه ء او می روند و می آیند . همه ء مردم خبر دارند ، می بینند. همه  می دانند که تو بی گناه هستی . تو باید همان دختر ک را به قوندان کته قل نکاح می کردی . زور اورا کی دارد ؟ ولسوال و قوماندان  امنیه همه پیش او مثل موش هستند . قاضی انور ، سرت را بلند بگیر. مردم آمده اند که ترا سنگسار کنند . همه از مجبوریت و ترس آمده اند . چند هفته هست که گپ های تو سر زبان هاست . همه می دانند که آن ها دخترک را به زور از قشلاق آوردند . پدر و مادرش هر قدر داد و  وایلا کردند ،فایده  نکرد . پدرش زیر پای آن ها افتاده و گریسته بود وبالاخره مجبور شده بود ، بگوید : دخترم را به نکاح شرعی بگیرید . اما آن ها دختر ک را با خود آوردند . زیرا ترسیدند که پدرش دختر را فرار ندهد. مردم می دانند که چرا کته قل ترا به خاطر بستن نکاحش انتخاب کرد . تو یگانه قاضیی بودی که مردم در همه جا ستایشت را می کردند . مردم درمورد بد ها و بدی های دیگران  گپ زده نمی توانستند . تنها همین قدر می کردند که در هر محفل و در هر جا از تو ستا یش کنند.  تو محبوب دل ها بودی . اگر نکاح دخترک را با کته قل می بستی ، مردم این معامله را شرعی می پنداشتند و این تصور کته قل  بود. او می خواست با این کارش معقولیت خودرا از طریق تو به مردم بنمایاند . قصه های تو  در میان خانه ها و کوچه  ها پیچیدند و همه خبر شدند . تو چه کردی ؟ دخترک گریسته بود و به نکاح رضاییت نداشت . آن گاه تو ازبستن نکاح خودداری کردی .  کته قل اخطارت کرد و به تو مسخره کنان گفت :

- قاضی صاحب ، چرا نکاح بسته نمی شود ؟

مست بود و دهانش بوی شراب می داد :

  تو به او گفتی  که قوماندان صاحب ، دختر راضی نیست . شریعت حکم می کندکه نکاح بسته نشو د و کته قل خندید :

_ انور جان ، تو هنوز بچه هستی . صد تاملا ،  ملا و قاضی پیدا می شود که این نکاح را ببندد . خوش باش که من ترا به عقد نکاحم دعوت کرده ام . برو ، به بچه هایت ، به زنت دل بسوزان ، با ما مزاق نکن که پسان پشیمان  می شوی . دلم می خواهد که تو نکاحم را ببندی . مردم می دانند که من این دختر ک را به زور می گیرم . این زن چهارمین من است که به زور می گیرم . به زور گرفتن زن کیف دیگری دارد . مردم همه چیز را می دانند . دلم می شود که نکاح را تو ببندی و آن گاه مردم بر روی تو هم تف بیاندازند و از تو هم روی گردان شوند . نمی خواهم در این جا کسی محبوب دل های مردم باشد . می دانی ؟ آن وقت مردم به زور و قدرت من تسلیم می شوند . می گویند که ترا هم خریدم . یگانه کسی را که نیکوکار و پاک مانده بود و روز به روز زبان مردم را دراز و درازتر می ساخت .تو با این کار هایت به مردم جراا ت و بال و پر می دهی . می خواهم زبان مردم را ببرم ، بال و پرشان  را قطع کنم . تو زبان مردم شده ای ، تو بال و پر مردم شده ای . این دختر و صدها دختر دیگر تو بخواهی و نخواهی زن  من خواهند شد . اما برو ، به خودت دل بسوزان . این کارها فایده ندارد . نکاح مارا ببند . برو، انورجان ، به نشه ما خلل وارد نکن .

و تو انور تکرار کردی :

-  اگر گردنم را هم ببرند ، از حق و شریعت نمی گذرم .

وکته قل :

- به چشم هایت شریعت را نشان می دهم !

                                                                    ***

مردی که لودسپیکر دستی را جلو دهانش گرفته بود ، بیانیه می داد . صدای جرش در میان باد و خاک فضای گرد آلود چوک مندوی طنین می افگند :

- قاضی انور، به مسمات شریفه نام مشهور به شرپه بنت شرف الدین که زن مسلمان و پاک دامن است و زن شرعی و نکاحی نورالدین برادر اصلی قاضی انور است ، به زور تجاوز کرده و شوهر او نورالدین نام و دونفر دیګر بالفعل آن هار ا دیده اند وشهادت داده اند که ادعای بی بی شرپه به حق است و قاضی انوربه زور به وی تجاوز کرده است .علمای کرام فتوا داده اند که قاضی انور مباح الدم است و باید سنگسار شود تا برای دیگران پند و عبرت گردد !

وباران سنگ ها بر سروروی انور می بارید .

                                                                     ***

بعداز مرگ قاضی ، توفان ریگ و آتش یکی و یک باره خاموش شد . تف باد و خاکباد کور کننده یی که از دوهفته به این طرف جریان داشت ، فرو نشست و شهر کوچک خاکی و روستا های ریگستانی آن در سکوت و خاموشی عجیبی فرو رفتند . هر کس در این خاموشی و سکوت خیال می کرد که در این شهر خاک آلود و روستاهای گرمیزده و خشکش زنده جانی  نمانده است . حتی صدای قر قر چر خ های چا ه  ها شنیده نمی شدند . آدم های انگشت شماری که در بازار و کوچه های خلوت و داغ دیده می شدند . مثل سایه های متحرکی بودند  که راه می رفتند و مانند سراب ها لحظه یی بعد ، درمیان هوای گرم و سوزنده محو می شدند . گاو ها در طویله ها خاموشانه نشخوار می کردند و چرت می زدند . سگ ها در سایه ء دیوار ها دراز کشیده و مثل مرده ها خوابیده بودند . برگ های نیمه جان در خت ها که بار سنگینی از گرد و خاک برروی شان نشسته بود ، سوگوار به نظر می رسیدند . گنبد های گلی و پخچ و بلند خانه ها و دیوار ها ی ساییده شده و پیر طوری به نظر می رسیدند که لحظه به لحظه مثل شمع ، زیر شعاع سوزنده ء آفتاب آب می شوند . هیچ کس در هیچ جا چیزی درباره ء مرگ قاضی شهر نمی گفت. مثل این که همه باهم متفقا تصمیم گرفته بودند تا در باره ء قاضی سخنی به میان نیاورند . حتی زن ها در پشت کارگاه های قالین ، عقب دیگدان ها ، سر چا ه ها و بام ها ، هنگام تپی ساختن فضله ء حیوانات ، پهلوی طویله ها و یا در کنا تنور های داغ که نا ن می پختند ، یادی از حادثه ء مر گ قاضی شهر شان نمی کردند . اگر هم گاهی بی حوصله می شدند ودل شان می خواست که کودکان شان را دشنام بدهند و بگویند :

- الهی بمیری ، مثل قاضی انور سنگسار شوی .

اما نمی توانستند . مثل این که گپ زدن درباره ء قاضی قدغن شده بود . هر بار که به یاد قاضی انور می افتادند ، جگرخون می شدند . خودرا تحقیر شده و زبون می یافتند . به خیال شان می آمد که قاضی شهر آن ها ، با مرگ دلخراشش همه ء مردم را اهانت کرده و رفته است . به خیال شان می آمد که روح قاضی در همه جا حضور یافته و هر لحظه آن هارا به باد کنایه می گیرد . مسخره ء شان می کند . می خندد ، قهقهه کنان می خندد .به سر های افگنده ء آن ها ، به خاموشی و ترسی که در دل های شان خانه کرده بود ، می خندد و می گوید :

- هی ترسو ها ، هی ترسو ها ... !

مثل این بود که روح قاضی در همه جا آن هارا دنبال می کرد و با کنایه ها و خنده هایش آن هارا ، زنده گی شان ، بود و نبود شان را به باد تمسخر می گرفت و جسم و جان شان را می آزرد .

همه سوگوار بودند . همه احساس خجالت می کردند . همه خودرا اهانت شده و زبون می یافتند . خرد و شکسته می یافتند . خودرا سر افگنده و ناتوان می یافتند . یک قاضی با انصاف پیدا شد ه بود که او هم رفت . حالا چه کنیم ؟ دیگر مثل قاضی انور ، کسی پیدا نخواهد شد . ... خلاص شد ، مثل او دیگر ، مادری بچه یی نخواهد زایید ... روزگار ما سیاه شد ، قاضی انور رفت ...

حتی کسانی که قاضی انور را ندیده بودند و از انصاف و عدل او بهره یی نگرفته بودند ، همین سخنان را در باره ء او می گفتند . اما بعداز مرگش همچو سخن هایی از دهان کسی شنیده نمی شد . مثل این که گپ زدن در باره ء قاضی ممنوع بود .

اما چند روز بعد ، این سکوت وهم انگیز به گونه ء دیگری شکست . صبر و حوصله ء مردم بالاخره به پایان آمد و بهانه یی پیدا  شد که آن ها باردیگر در گوش های همدیگر پچ پچ کنان چیز هایی بگویند و چیزهایی بشنوند . یک همهمهء خفیف دوباره در میان شان جان گرفت . هر کس در هر جا ، کسی را می دید ، باصدای آهسته یی می پرسید :

- خبر داری که شرپه سگ شده ؟

- ها خبر شدم ، خداوند از این هم بدترش کند .

- خوب شده ، جزایش را ببیند .

هر کس که این خبر حیرت انگیز را می شنید ، بدون آن که به حیرت فرو برود و با بپرسد چطور ؟ فورا شروع می کرد به دشنام دادن به شرپه :

- خوب شده ، جزایش را ببیند ، بدتر شود .

مثل این که سگ شدن شرپه را قبلا انتظار داشتند . مثل این که سگ  شدن آدم ها ، تبدیل شدن شمایل آدم به شمایل سگ ، در زنده گی آن ها یک حادثه ء عادی و تکراری بود . در حالی که آن ها تنها در افسانه ها شنیده بودند که شمایل آدمی به شمایل حیوانی تبدیل  می شود . در باره ء صحت و ثقم این خبر نمی اندیشیدند . خوش داشتند این خبر را با افتخار و سر بلندی به همدیگر برسانند . وقتی کسی این مطلب را به دیگری می رساند ، احساس می کرد که غصه ء مرموز دلش کمی سبک شده است . غصه یی که از مرگ قاضی به بعد ، اورا مثل خوره می خورد و آب می کرد . این خبر جالب مثل کیمیا در جان های خسته  افسرده ء آن ها روح تازه بخشیده بود . مثل این بود که آن ها روزها در پی همچو یک خبر بودند که بالاخره به آن دست یافته بودند .

- شرپه چطور سگ نشود ، به غضب خدا دچار شده است . رسوای دوعالم شده ، قسم نا حق زده اش ، قسم ناحق ...

و چند کلمه ء دیگر هم بودند که بر زبان شان می آمدند ، اما نمی توانستند بگویند . سکوت می کردند و فقط در دل شان می گفتند :

- قسم ناحق ، قاضی انور چه گناه کرده بود ؟

- خداوند خودش با این کارش نشان می دهد که انور پاک و بیگناه از دنیا رفت . آن ها اصلا از مهمترین واقعه یی که در زنده گی شان سابقه نداشت ، چیزی نمی گفتند . در حالی که سگ شدن قواره ء شرپه هم به قضیه ء سنگسار شدن قاضی شهر شان ارتباط داشت . تازه این که این زن ، زن  برارد قاضی انور بود . اما آن ها فقط به این اکتفا می کردند ک شرپه را دعای بد کنند :

- الهی از این هم بدتر شود ، بدتر ...

وقتی این خبر را به دیگری می گفتند ، در چشم های افسرده ء شان برقی از خوشی می درخشید . مسرت عجیبی در سیمای شان پدید می آمد . طوری به نظر می رسید که سگ شدن شرپه برای آن ها حکم پایان بدبختی های شان را به ارمغان آورده است .احساس خجالت ، شرمنده گی در برابر روح قاضی انور ، احساس حقارت و ناتوانی ، که بعداز مرگ قاضی آن ها را در خود پیچیده بود ، کم کم کاهش می یافت . خیال می کردند که این کار شان ، کار بزرگ و برازنده یی است . در برابر قاضی محبوب شان . وقتی با صدای بلند به شرپه دشنام می دادند و دعای بد می کردند ، قیافه ء دلاورانه یی به خود می گرفتند . طوری به نظر می رسید که آن با این کار شان ، به قاضی انور می گویند :

- ببین، ما نمرده ایم ، غیرت مان نمرده است .

اما لحظه یی بعد ، به چرت اندر می شدند . چهره های شان باردیگر گرفته می شد . قاضی انور و سنگسار شدن او مقابل چشم های شان مجسم می گشت . بار دیگر خودرا شکسته ، اهانت شده و عاجزمی یافتند . غم بزرگی در دل های شان رخنه می کرد .

                                                                   ***

کته قل شراب می نوشید : باز مردم جان می گیرند ، باز مردم زبان یافته اند . باز بال و پر کشیده اند . یک نمایش ترسناک دیگر ، یک سنگسار کردن دیگر ، یک به دار زدن دیگر ...

و خبر مرگ شرپه در شهر و و روستا های آن سرازیر شد . کته قل از شنیدن این خبربیشتر غضبناک گردید . خودش را شکست خورده احساس کرد . به نظرش آمد که مردم در کوچه ها  و پس کوچه ها خوشی و پایکوبی می کنند و با شادمانی فریاد می کشند :

- دیدی ، کته قل ، دیدی که ناکام شدی .

باخشم جام دیگری نوشید و با خودش تصمیم گرفت :

- یک سنگسار دیگر ، یک به دار زدن دیگر .

شاید شرپه واقعا سگ نشده بود . آن هایی که اورا در بستر بیماری دیده بودند . به نظر شان همین طور آمده بود و شاید هم مردم خود این قصه را بافته بودند و به این گونه خواسته بودند تا بیگناهی قاضی انور را برملا تر کنند و ناحق بودن ادعای کته قل را عریان سازند .

روزی که شرپه را دفن  می کردند ، جنازه ء زن تازه ء قوماندان کته قل را  هم که خودش را سوختانده بود ، به قبرستان آوردند .

                                                                                       ختم . ۱۳۷۵  خور شیدی ، پشاور

_________________________________________________________________________________

* این داستان از مجموعه ء داستانی ""رفته ها بر نمی گردند "" قادرمرادی  گرفته شده است که در سال ۱۳۷۶خورشیدی در پشاور با تیراژ پنجصد نسخه و با ۲۲۳ صفحه ، شامل سیزده داستان کوتاه و بلند از سوی بنگاه نشراتی کتابخانه ء دانش چاپ  و انتشار یافته است .

 

 


بالا
 
بازگشت