قادر مرادی

   داستان کوتاه

                      

«....شاید این نهر ، هنگامی که از سر چشمه آغاز می یابد ، مثل حال ، سیاه و چرکین و آلوده به کثافات نباشد . شاید این نهر نگونبخت ، د رآغاز مانند همان دریاچه ء شفاف باشد و پسان ها ، زنده گی و آدم هایش ، آن را چنین آلوده به کثافات و گندیده گی می سازند . مثل گل محمد ، مثل خودش ... خودش به نظرش آمد . ….»

 

 

رفته ها بر نمی گردند

 

         گل محمد از روزی که به پشاور آمده بود ، زمین و آسمان برایش جای نمی داد . رنج جانکاهی اورا از درون می خورد . به هر سوی که می دیدو هر صدایی را که می شنید ، بدش می آمد . به خیالش می شد که زنده گی بار سنگینی شده است که دیگر تاب و توان به دوش کشیدن آن را ندارد. نوعی ندامت و پشیمانی را در ذهنش احساس می کرد که اورا آرام آرام می سوختاند.صدای آرام آرام سوختنش را احساس می کرد و دلش می شد دیوانه شود و با تمام توانش چیغ و فریاد بزند و به هر سو بشتابد و همه چیزرا به هم بزند و به هر  که پیش رویش بیاید ، حمله ور شود . فکر می کرد به این گونه می تواند آتشی را که از درون اوراآرام آرام  می سوختاند ، خاموش کند . شاید هم در آن حالت لااقل می توانست که دیگر این صدای کشند ه را نشنود .

این صدا به دوصدا شباهت داشت . به صدای آرام آرام سوختن و به صدای کرم های پیله که در یک اتاق خلوت ، برگ های درخت توت می خوردند . صدای دومی ، اورا به یاد دوران کودکیش می افگند. مادر کلان یادش می آمد که تابستان ها کرم پیله می خواباند . یک بار دیده بود که مادر کلان یک اتاق بزرگ را با برگ درخت توت فرش کرده است و در میان آن ها کرم های پیله ، خشر خشر کنان بر گ ها را می خوردند . حالا خیالم می کرد ، در درون او ، رنج جانکاهی پیدا شده است که اورا آرام آرام ،همانند کرم های پیله می خورد و او تنها صدای خشر پشر آن را می شنید . کرم پیله ابریشم می دهد . تو چه می دهی ، تو چه دادی گل محمد ، آیا حاصل عمرت ، حاصل همه ء دویدن  و تپیدن هایت همین رنج کشنده است که آرام آرام ترا می خورد و نابود می کند ؟

می کوشید چرت ها و خیال هایش را سوی گپ های دیگری بکشاند وخودش را از این عالم رنج آور بیرون بکشد . می کوشید لااقل این صدا را نشنود . صدای خشر پشر کرم هایی را که گویا اورا از درون می خوردند .صدایی را که بیشتر شباهت به صدای آرام آرام سوختن چیزی شباهت داشت . هیچ نمی دانست که چگونه خودش را ازمیان شعله های این آتش کشنده برهاند . به نظرش می آمد که دیگر تقلایش بیهوده است . به نظرش می آمد که همه چیز پایان یافته است وهمه ء در های دنیا به رویش بسته شده اند . و او تنهای تنها ، بیکاره و بیهوده ، درگوشه ء این دنیای بزرگ ، میان خاکروبه ها افتاده است و یا کاغذپاره ء با طله یی شده است که آب نهر سیاه اورا می برد  تا نیست و نابودش کند .

حیران می شد که چرا نتوانسته است تا حال این سوی سکه ء زنده گی را ببیند . فکر می کرد که هژده سال تمام را ، هژده سال عمرش را در بیهوده گی سپری کرده است و همیشه به یک رخ سکه دل بسته بوده است . همیشه یک رخ سکه اورا مصروف داشته بوده است . به نظرش می آمد که این همه مدت را دریک خواب سنگین و غفلت گذشتانده است و حالا دیده گانش سوی رخ دیگر سکه ء زنگزده ء زنده گیش گشوده شده است.

گل محمد ، آن روز ، روی تپه گگ خاکی ، آن سوی نهر بازار " بورد " نشسته بود و چرت می زد . اضطراب و بی قراری نسبت به ر وزهای دیگر بیشتر بر او فشار می آورد . غمگین و افسرده ، پژمرده ، مچاله شده ، مانند کاغذ پاره های باطله و پوست های گندیده ء میوه ها و سبزی ها بود که لم لم کنان ، روی آب چرکین  سیا ه نهر شنا می کردند و می رفتند . گاهی لحظه های درازی به جریان آب سیاهرنگ و گل آلود نهر نگاه می کرد . گاهی به جاده ء مزدحم  و کم عرض آن سوی نهر خیر می ماند . صدای خشر پشر رنج جانکاهی را می شنید  که اورا از درون می خورد . صدای آرام آرام سوختن چیزی را . دلش تنگ می شد و بعد بی اختیار به خاطر گریز از دلتنگی و ا زآن صدا ، به دو طرفش می دید. آن جا که خرمن های کلان کثافات و خاکروبه ها انبار شده بودند.می دید که ازهمه جا غم و و غصه می بارد .از همه چیز دلتنگی و خفقان می بارد . هوا مثل گل محمد ، مثل دل او خیط  و غبار آلود بود . مثل آب نهر بود . هوا چنان به گرد و خاک و دود تلخ آلوده بود که نفس را در سینه حبس می کرد . به نهر سیاه که می دید، خودش به یاد ش می آمد . آب چرکین و سیاه نهر اورا به یاد خودش می افگند . به خیالش می آمد که اوهم مانند این نهر ، چر کین و سیاه شده است . نفرت انگیز و آلوده شده است . ا ز این حالت جانش به لبش می رسید . کارد به استخوانش می رسید . صدای خشر خشر ، صدای رنج جانکاهی که اورا ازدرون می خورد و صدای آرام آرام سوختن چیزی را می شنید و بی اختیار به دو طرفش نگاه می کرد و به این گونه می خواست افکار و خیال هایش را از این حالت رنج آور برهاند و به چیزهای دیگری بیاندیشد تا آن صدا های کشنده را نشنود . اما بی فاید ه بود . رنج و غصه ء جانکاه تمام وجودش را آتش زده بود و نمی شد ازآن گریخت .

جاده ء کم عرض آن سوی نهر ، مثل همیشه ، مثل هر روز بیر و بار بود . رهگذران ، دکانداران و فروشند ه گان ، همه ، گرد و خاک و دود تلخ موتر ها و ریکشا هارا تنفس می کردند . آن قدر آدم ، آن قدر موتر و ریکشا ، آن قدر کراچی دستی  و فروشنده و رهگذر بود که آدم حیران می شد . گل محمد حیران حیران سوی آن ها می دید و بیشتراحساس خفقان و اضطراب می کرد .

در دو طرفش خرمن های کثافات و خاکروبه ها بودند و دو کودک  شش و هفت ساله ، آن جا ، در نزدیکی او ، میان کثافات  گندیده و خاکروبه های انبارشده کاغذ پاره های باطله و قوطی های فلزی می جستند . چیز هایی را می خواستند ، پیدا کنند که با فروختن آن می شد چند قرانی به دست آورد و دل مادر را خوش کرد .

یک سگ ابلق چرکین و لاغر که حال بهتر از بچه ها نداشت ، میان کثافات گندیده ، بوی بوی کنان می گشت و می خواست چیزی برای دلخوشی معده ء چسپیده و فرو رفته اش پیدا کند .

آب کثیف نهر ، پیهم و متواتر کثافات و زباله ها را بردوش می کشید و می برد . روی آب خریطه های پلاستیکی و پرا ز زباله و خاکروبه ، قوطی های خالی فلزی و کاغذ پاره ها و ...  و گل محمد دیوانه می شد . خودش را به جای آن ها می یافت و به نظرش می آمد که یک کاغذ پاره ء باطله است  که نهر سیاه و چر کین زنده گی ، اورا آرام آرام بر دوش می کشد تا ببرد ، میان گود ال های کثافات بیافگند و نابودش کند .

گل محمد  ، همه چیز سر دشمنی با ترا برداشته است . امروز ، امروز چه روزیست ؟  ازنهر بدش آمد . از خاکروبه ها و زباله های که بر روی آب بودند  و لم لم کنان می گذشتند ، بدش آمد . خیال می کرد که آن ها اورا مسخره می کنند . رنج ودرد درونی اورا به باد استهزا  و ریشخند می گیرند وقهقهه  کنان می خندند و می گویند :

- می بریم ، ترا هم ، تو هم یک چیز بیکاره هستی که آب چرکین و آلوده ء نهر زنده گی ، ترا بر دوش می کشد و حالا آخرین نفس هایت را می کشی ، آخرین نفس هایت را گل محمد !

به یاد در یاچه ء شفاف قشلاق شان افتاد . هژ ده سال پیش ، گل محمد قشلاق سبز و دریاچه ء شفاف آن را ترک کرده بود . یادش آمد ، چه روزهای زیبایی بودند . پاهایش را در آب سرد و شفاف  دریاچه فرو می برد و یادر گوشه ء از آن ، آب بازی می کرد .  سردی آب دریاچه یادش آمد . هر بارکه از گاو چرانی و هیزم جمع کردن خسته می شد ، میان آب دریاچه می درآمد . دریک لحظه همه ء خسته گی هایش گم می شد و جان تازه یی در کالبدش می دمید . با شادی و مسرت خودش را میان آب ته و بالا می می برد و از وجد و مسرت زیاد ، چیغ می زد و دست ها و پاهایش را تکان می داد و بر روی خواهرش رعنا که کنار دریاچه ، رخت می شست ، آب می پاشید . رعنا ، پیراهن  زرد رنگ ، چادر سرخ کلان و چوتی های مویش ، مقابل دیده گانش ظاهر شدند . مهره های سرخ ویاقوتی گردنش ... و او با سنگریزه ها ، گل محمد را نشانه می گرفت و گل محمد مستی کنان خودش را زیر آب شفاف دریاچه پنهان می کرد . چه روز های زیبایی بودند . کاش می توانست یک بار دیگر به همان دریاچه ء شفاف قشلاقش خودش را برساند . خودش را میان آب سرد و جانبخش آن بیافگند و آن  گاه تمام درد ها ، رنج ها و آلوده  گی های روح و تنش پا ک می شدند و دوباره به همان گل محمد هژده سال قبل مبدل می شد . به خیالش آمد که یگانه راه نجاتش همان دریاچه است  . مگر افسوس ، صد افسوس ، دیگر نمی توانست به قشلاقش برود . نمی توانست به آن دریاچه ء پاک و ستره که سنگ ها مثل پارچه های نقره در زیرآب  و آفتاب می درخشیدند ، برسد . اگر می رفت ، پیش از این که خودش را به دریاچه برساند ، می آمدند و باردیگر تفنگی را بر شانه اش می آویختند و می گفتند :

- بیا گل محمد ، بیا باما .

دیگر دل و هوای حمل تفنگ و شلیک کردن را نداشت . خسته شده بود . بیزار شده بود و دیگر دلش نمی خواست که همان زنده گی یک نواخت و پرا ز خون و باروت را ادامه دهد . بس است ، دین بود ، ادا شد . روس ها که رفتند . دین ما هم به پایان رسید . تازه این که حالا همان گذشته هایش نیز بیهوده و پوچ به نظرش می آمدند . جوانی بود ، خون گرم بودیم . چیزی نمی دانستیم . چشم و گوش ما بسته بود . نا فهم بودیم ، بس است . اگر دین بود ، ادا شد. بس است گل محمد ، بس است .

و به این گونه می کوشید ، خودش را تسکین دهد . خودش ، خودش را دل تسلی می داد . اما فایده نداشت . صدای خیشر خیشر رنج جانکاهی که اورا ا ز درون می خورد ، آرامش نمی گذاشت . صدای آرام آرام سو ختنش را می شنید . 

***

     شام در راه بود و هوا هنوز روشن ، مو تر ها و ریکشا ها و رهگذران ، همه وارخطا و سراسیمه بودند . جنب و جوش  و صدا های آن ها به نظر گل محمد ترسناک می آمد . مثل این بود که حادثه ء هولناکی در آن طرف های شهر به وقوع پیوسته است و به همین سبب مردم سراسیمه و وارخطا در حال گریز بودند . ازدحام مردم ، ترس و واهمه یی را روی دل گل محمد می پاشید .

 در آن سوی نهر ، در آن سوی جاده ء مزدحم و کم عرض که جای پای ماندن دیده نمی شد ، پیش روی معاینه خانه ها و دواخانه ها ، زن ها و کو دک ها با رنگ های پریده و زرد ، لرزان و بی حال بودند . در دست های لاغر و استخوانی شان خریطه های دوا ، همه سر گردان و بی حا ل . جور ها دست ناجور هارا به دست داشتند و نا جور ها دست به گردن جور ها انداخته بودند و می لنگیدند و بیحال و بی روح بودند . طوری به نظر می رسید  که زنده گی دیگر به بار سنگینی مبدل شده است که آن ها تاب و توان آن را ندارند تا بردوش بکشند . به نظر گل محمد می آمد که جور ها ناجور تر از ناجور ها شده اند . همه بیمار به نظر می آمدند  همه سرگردان و حیران ، همه حال و هوای زنده گی کردن را ازدست داده بودند  . به نظرش می آمد که جور ها بیمارتر از بیمار ها در میان گرد و دود و ازدحام موتر و آدم حیران حیران به هر سو می نگرند و نمی دانند چه کنند . مثل آن که را ه از پیش شان گم شده بود و نمی دانستند به کدام سو بروند .

دلتنگی ، چقدر دلتنگی کشنده ، به کثافات نزدیکش نظر انداخت . بوی بدی به بینیش می رسید . شاید سگی مرده بود . شاید آدمی را کشته و در زیر کثافات افگنده بودند . یک بوی تیز و تهوع آور ، از کجا می آمد ؟ چرا تا حال متوجه این بوی تیز و دل بد کننده نشده بود . بوی جسد گندیده با بو های گونا گون  کثافات گندیده در هم می آمیخت و به رنج جانکاه درون گل محمد می افزودند .

دید آن جا ، روی کثافات ، سگ ابلق و چر کین ، بوی بوی کنان د رجستجوی آن است تا چیزی پیدا کند . گاهی چیزی رامی یافت و به دهانش می برد. با زحمت به جوییدن آن می پرداخت. می خواست ببلعد ، اما نمی شد . از گلویش پایین نمی رفت . شایدهم چیزی را به خیال این که استخوان است ، می گرفت و دوباره می انداخت . دو کودک ژولیده در گرد و خاک با دست های چر کین شان ، خاکروبه هارا ته و بالا می کردند :

- من شش تا قوطی پیپسی پیدا کردم  ، شش تا .

و دیگر با لحن نومیدانه می گفت :

- من دو تا ، اگر دوتا برایم تا صبا قرض بدهی ، مادرم امشب از من خوش می شود . مرا لت نمی کند .

و باز کودک اولی که خوش بود :

- او هوو ، چرا ؟ دلت می شود که مرا زیر لت مادرم بیاندازی ؟

این صدا ها گل محمد را بیش از پیش عذاب می دادند ودلش را ریش ریش می کردند . آیا او هم خودش ، مثل همین سگ ابلق نبود که همیشه در میان خاکروبه ها و کثافات چیزی را برای دوام زنده گی می جست ؟ آیا ثمره ء تمام زنده گیش ، همین دو کودک خاک پر و لاغر نبودند  که از ترس خشم پدر و مادر ، تا شام ها ، در میان خاکروبه ها می گشتند تا چیزی برای دلخوشی مادر شان پیدا کنند ؟ آیا گل محمد  حال بهتری از آن ها داشت ؟ حال بهتر گفتی و ماندی . کاش می توانست مثل همین دو کودک باشد . کاش می توانست مثل همین سگ ابلق لاغر باشد . می دید که بدتر از آن هاست . هزار ها مرتبه بدتر از آن ها ،  باز صدای خشر خشر درد جانکاه که از درون اورا می خورد ،  باز صدای خپ خپ و آرام آرام سوختن چیزی ... چرا تا کنون این صدا ها را نمی شنید ؟چرا تا کنون از این واقعیت های تلخ این سوی سکه ء زنده گی خبر نداشت ؟ چرا نمی توانست تا کنون این صحنه های دلخراش را ببیند ؟

بیماران در زیر دیوار های دوا خانه ها ، استفراق می کردند . مر یضان نیمه جان را با  چهار پایی ها می آوردند و می بردند و دود و گرد همچنان د رهوا می پیچیدند و هوا را بیش از پیش می کشتند و آب سیاهرنگ و چرکین همچنان لم لم کنان از میان نهر می گذشت و کثافات و خاکروبه هارا بر دوش می کشید . پرهای مرغ ، پوست میوه ها و ترکاری ها ، قوطی های  شیر و قیماق ، کاغذ پاره ها و خریطه  های سیاه پلا ستیکی وباد کرده ، پر از زباله ها ، شکم های شان از زباله ها پندیده بودند و لم لم کنان روی آب آلوده ء نهر شنا می کردند و می گذشتند . دوا خانه  چی ها با عجله و حرص پول می شمردند . شکم های بلند شان آن هارا برای ته و بالا رفتن مزاحمت می کردند . آه ، چه بازار گرم ، حتی برای سر خاریدن وقت نبود .

شام  در راه بود و به دنبالش هم شب همه جارا ا ز خود می کرد . گل محمد با ز به یاد خانه افتاد . با زهم مجبور بود که به خانه برگردد . به خانه ء ماما ، هیچ میل رفتن به خانه را نداشت . دلش شد همین جا بماند و همین طور به صحنه هایی که مقابل دیده گانش بودند ، نگاه کند و بماند . آخر خانه ء ماما برایش که خانه نبود ، خانه ء ماما ، زندان و شکنجه گاه گل محمد بود . از آن هم بدتر ، خانه ء ماما ، برایش جهنمی بیش نبود و شاید هم بدتر از آن ، چه می توانست بکند ؟ ناگزیر بود بازهم به همان جا برود . به خانه ء ماما . هر چند خانه ء ماما ، ظاهرا" اورا می پذیرفت ، اما نمی توانست. می دانست که فردا و پس فردا خانه ء ماما گپ دلش را خواهد گفت . گل محمد ، چندین هفته می شد که خودش را بر خانه  ء ما ما تحمیل کرده بود  . ا زخودش پرسید :

- از آمدنم چند هفته گذشته  ؟

هفته ها و روزها را شمرد . آن قدر ذهنش خراب شده بود که نتوانست دقیق به یاد بیاورد که چه وقت به خانه ء ماما آمده است . شاید شش هفته و یا بیشتر از آن .... اما هر چه بود ، دیگر طاقتش ، تاق شده بود . چیزی دردلش نعره می زد و می گفت :

- گل محمد ، گل محمد ، دیگر جایی در خانه ء ماما هم نداری . بگو ، بالاخره چه می کنی ؟ تابه کی چرت و فکر ، تا به کی ؟ بر خیز ، یک کاری بکن و از این سر گردانی خودت را برهان !

این گپ ها برایش تکراری بودند ، این صدا ،  شب و روز ، هر لحظه در گوش هایش طنین انداز بودند . اما نمی توانست تصمیمی بگیرد . خوار وذلیل ، نا توان و عاجز شده بود . کجا بود سر شاری و سر بلندی های گل محمد  "دا شکه " ؟ چه شد روز هایی که به هیچ کس تن د ر نمی دادی و از مرگ و گلوله نمی ترسید ی ؟ چه شد  ترا گل محمد داشکه که یکه راست پیش روی تانک ها می دویدی و آن هارا منفجر می ساختی . حالا طوری شده بود که از همه چیز بدش می آمد . هیچ چیز برایش خوش آیند نبود . از کو چه ، ا زخانه  ، از مردم ،  ا زخود و از بیگانه ، از همه چیز و همه کس بدش می آمد . از همه چیز گریزان بود . نه می توانست د رخانه بماند و نه می توانست د رکو چه . کوچه و رهگذرانش برایش رنج آور بودند . دیدن آدم های آواره و سر گردان میان کلبه های کج و معوج گلی  و خیمه های تکه و پاره  شده ، رنجش را صد چندان می ساخت . به هر سو که نگاه می کرد ، از زنده گی آدم ها ، از چهره های آن ها ، از در و دیوار و بام های شان ، از خیمه های آن ها و از آدم های بی دست ،  از آدم هایی بی پا می ترسید . وقتی از خانه به کوچه می برامد  و می دید که از آن سوی کوچه ، کسی می آید ، هراسان می شد و دوان دوان می رفت ، درون حویلی . نمی خواست کسی اورا ببیند . نمی خواست با کسی رو به رو شود . ا زهمه گریزان و بیزار بود ، از همه .  خودش را بسیار تنها احساس می کرد ، تنهای تنها . هیچ وقت تصور نکرده بود که این قدر تا این حد تنها شود . آن هم تنهایی هولناکی که هر لحظه صدای خشر خشر  درد جانکاهی را  که اورا از درون می خورد ، می شنید . صدای آرام آرام سوختنش را حس می کرد . هیچ وقت تصور نمی کرد که این قدر ، تا این حد به یک آدم ناتوان مبدل شود  . از هیچ چیز و هیچ کس خوشش نمی آمد . چطور می توانست خوشش بیاید ؟ زن ماما ، سحر گاهان ، همین که از خواب بر می خاست ، جز غالمغال کار دیگری نداشت . بچه هایش را لت و کوب می کرد . با خس و خاشاکی که آن ها می آوردند ، روی تابه نان می پخت . بچه هایش را که شش و هفت و نه ساله بودند ، لت و کوب  کنان به کوچه می راند تا بروند و چیزی پیدا کنند . خس ، خاشاک ، قو طی های خالی فلزی روغن و این طور چیز ها و با فروش آن ها چند پیسه به خانه بیاورند . بچه ها که از این کار ها دیگر کاملا دلگیر شده بودند ، زیر لت و کوب و خشم مادر دیوانه ء شان می افتادند ، چیغ و فریاد می زدند و به آسانی حاضر نمی شدند که به گپ مادر شان عمل کنند . حاضر بودند هر روز لت بخورند ، اما دنبال کاری که مادر شان می خواست ، نروند . اما همین که زن ماما به موهای سر شان چنگ می انداخت و بازوان لاغرین آن هارا زیر دندان هایش می جوید ، بچه ها گریه کنان و و ار خطا چیغ می زدند و در تلاش آن می شدند که از چنگ مادر خودرا رها کنند . در آن لحظه ها ، به ذهن گل محمد می آمد که بچه ها در آن حالت به یک دیگر خبر می دهند و می گویند :

-  بگریز که باز دیوانه شد ، می کشد ، به خدا می کشد ، به خدا می کشد ، بگریز !

و گریه کنان به مادر التجا می کردند :

- ایلایم کن ، می رویم ، می رویم ، آخ ، دندان نگیر ، می روم ... !

و از چنگ مادر می رهیدند و به کوچه می گریختند و خودرا تا شامگاهان ازنظر مادر  گم می کردند .  شام که می شد ، دست های شان خالی بود و شکم های شان گرسنه ، آخر همه جا ، بچه ها و دختر ک ها دنبال کاغذ پاره ها و قوطی های روغن  می گردند ، حتی کلان ها هم ، زنان چادریدار و با به گگ ها هم ، این قدر کاغذ و قوطی از کجا شود که ما هر روز بیاوریم و دل های شان را غصه پر می کرد :

- چطور کنیم ، باز چیزی نیافتیم . با این خس و خاشاک مادر خوش نمی شود .

زن ماما ، بعد می رفت به مر غ چرکینی که داشت  ، دانه می ریخت . آب می داد و اورا نوازش می کرد . تخم اورا می گرفت و با احتیاط د رسبدک ذخیره ء تخم می  گذاشت وآن  ها را با لذت می شمرد :

-         یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج ... ده تا که شود می فروشیم .

و مرغ را از مرغانچه گگ رها می کرد ، در صحن حویلی و لحظه یی با مسرت و خوشی به مر غ می دید . از او خوشش می آمد . کاشکی ، ده ، بیست و سی تا مرغ می داشت . هر روز سی تخم ، هر روز...

خیال های شیرین زن ماما را گریه ء طفلک شیر خواره ء ماما از هم می درید که از درون خانه ء نمناک غژ می زد . برای زن ماما ، در آن لحظه این صدا مثل تیری بود که دلش را پاره می کرد . هرچه دشنام و دعای بد یاد داشت ، نثار بچه هایش می نمود و د رهر جمله اش چندین بار مر گ آن هارا  و مرگ خودش را ا زخدا می خواست . می رفت ، ناگزیر می رفت تا طفلک را آرام کند . نماند که یک دم ، دلم را با خیال پلو هایم خوش می کردم . شیر در پستان هایش خشکیده بود . چه بود که بخورد و شیر شود . خون دل ، زهر مار ... همه اش زهر مار بود  که می خورد . طفلک را در بغل می گرفت ، با آن که می دانست پستان هایش شیر ندارند ، پستان هایش را یکی پشت دیگر به دهان طفلک فرو می برد و می فشرد . می خواست طفلک را بفریبد و صدای اورا خاموش کند . آخر صدای او ، زن ماما را نمی گذاشت که به ماکیانش بیاندیشد و به خیال های شیرینش فرو رود . مگر کودک ، همین که پستان مادر را دوسه بار می مکید ، نالش می کرد و بعد پستان دیگر را به دهانش می برد و بعد می دید که از شیر اثری نیست ، چیغ می زد ، یعنی که می گفت :

- چیزی نیست بخورم مادر ، هیچ چیز نیست !

زن ماما ، از این چیغ و ناله ء طفل ، دست و پا گم می کرد . صدای چیغس طفلک بلند و بلندتر می شد . پرده های گوش گل محمد را می درید . مثل آن بود که کسی طفلک را چند ک کرده باشد و یا گژدمی اورا نیش زده باشد . گل محمد خوب می دانست که طفلک را گژدم نیش می زند . زن ماما ، گژ دم بود . به ستوه  که می رسید ، طفلک را به شدت دندان می گرفت و هر چه زهرزمانه در دلش گره خورده  می بود ، به جان طفلکش می ریخت و چیغ می زد :

- الهی همی حالی بمیری و گورت کنم که دلم یخ شود !

و گل محمد ، دندان بر دندان می فشرد و با خودش می گفت :

- ظالم ، زن سنگد ل و بیرحم  .

نمی توانست چیزی به زن ماما بگوبد . نمی توانست کاری در این میانه بکند . چه می توانست بگوید ؟ همه چیز آماده بود . گلوله ها د ر گلو . همه چیز بر سر زبان زن ماما تیار بودند . او به یک اشاره معطل بود و منتظر لحظه و بهانه یی که گل محمد چیز ی بگوید و آن گاه یک باره منفجر شود  و دلش را خالی کند و گل محمد را به یک پیسه برابر .

ظالم ، آدمکش ، مفتخور و تنبل ، نان خور سر زیاده ، تهمت نا حق ، بی غیرت ، خو ن خور ، جانی ، اگر تو غیرت می داشتی ، نان حلال می خوردی و این طور سر مامایت بار نمی شدی . اگر تو غیرت می داشتی ، می رفتی ، مثل جوان های دیگر یک لقمه نان از راه حلال پیدا می کردی و می خوردی . چرسی ، بد نیت ، جلاد و خون خور ، خدا می داند  که چقدر آدم کشته باشی . چقدر بچه های مرد م را زنده به گور کرده باشی . چقدر خانه ها از دست تو ویران شده باشند ، چقد ر خانه هارا چور کرده باشی . قمار باز ، دزد و لچک ، چهار عیب شرعی ...

 و خاموش می ماند و بیشتر در خودش فرو می رفت و صدای گریه ء طفلک مثل کارد ، قلب زخمیش را می خراشید :

- چه بدبختی ، خدایا ، چه بدبختی ، خدایا .

در هر جا که می بود ، در همه حالات، دردی اورا به یاد تفنگش می انداخت . اورا به یاد گذشته های دردناکش می برد . همین که می دید شانه هایش خالی اند ، خوش می شد که ا زغم تفنگ نجات یافته است . اما زود جای این مسرت را اندوهی فرا می گرفت . از این که کلاشینکوف یار هژ ده ساله اش را رها کرد ه بود ، هم خوش بود و هم خفه . نمی دانست چرا ؟ خوش بود که کلاشینکوف را رها کرد و آمد به این جا . اما از این که آن را از دست داده بود ، خفه بود .  یک اندوه ناشناخته ا ز بابت ا زدست دادن تفنگ دلش را چنگ می زد و آرزو می کرد که بازهم تفنگش را داشته باشد . بازهم کلاشینکوفی روی شانه اش آویزان باشد . آخر ، گل محمد ، در این دنیا ، زورآوران ، کمزوران را می خورند . تفنگ خوب است  ، باشد .  اگر نباشد ، نیستی ، نمی بینی که چطور می خورند ؟ اما با به یاد آوردن روزهایی که تفنگ داشت ، بیشتر غمگین می شد . وقتی که تفنگ داشت ، آدم دیگری بود و حالا که تفنگ ندارد ، آدم دیگری است . تفنگ هم خوب است و هم بد . بد برای این که تفنگ که داشته باشی ، سر هیچ کس و هیچ چیز رای نمی زنی . تفنگ مغرورت می سازد . سنگدلت می سازد ، بیرحمت می سازد ...

سنگینی که هر لحظه بر روی شانه هایش حس می کرد ، اورا ناگزیر می ساخت که به گذشته های دردناک و آلوده به خون و باروتش  بیاندیشد . خاطرات تلخ گذشته هایش را ، همین سنگینی روی شانه هایش ، به یادش می آورد و اورا مجبور می ساخت که هر لحظه استخوان هایش را زیر ساتور این غصه ء دردناک  ریزه ریزه کند .

باز صدای خشر خشر درد جانکاهی که اورا از درون می خورد و باز صدای آرام آرام سو ختن چیزی را حس می کرد .

باز سوی نهر دید . آب سیاه نهر ، چیز های تازه یی را بردوش می کشید. کثافات و خاکروبه های تازه یی را بردوش می برد  . باز دریاچه ء شفاف قشلاقش یادش آمد  . با ز رعنا ، خواهرش ، چادر سرخ و پیراهن زرد و مهره های یاقوتی رنگ گردن و مو های چوتی کرده ء او یادش آمدند . باز سنگ های نقره مانند زیر آب دریاچه یادش آمدند که در نور آفتاب می درخشیدند  . ناگهان چیزی تازه یی در ذهنش پیدا شد . یک گپ خوب ،  شاید این نهر ، هنگامی که از سر چشمه آغاز می یابد ، مثل حال ، سیاه و چرکین و آلوده به کثافات نباشد . شاید این نهر نگونبخت ، د رآغاز مانند همان دریاچه ء شفاف باشد و پسان ها ، زنده گی و آدم هایش ، آن را چنین آلوده به کثافات و گندیده گی می سازند . مثل گل محمد ، مثل خودش ... خودش به نظرش آمد .

او هم هژده سال قبل ، مانند دریاچه ء شفاف قشلاقش ، پاک و ستره بود و حالا زنده گی و آدم هایش ، اورا هم مانند این نهر کثیف ساخته بودند . این نهر کثیف محصول زنده گی و آدم هایش است . خودش هم محصول زنده گی و آدم هایش است . این کثافات ، این سگ ا بلق و لاغر ، تیره بختان آن سوی نهر ، ازدحام ، خاک ودود ، همه و همه حاصل زنده گی و آدم هایش هستند .

نهر هر گز نمی خواست این گونه آلوده شود . گل محمد هم هر گز آرزو نداشت که این گونه بدبخت و ناتوان و سراپا آلوده شود . اما می دید که آد م ها هر چه کثافات دارند ، هر چه گندیده گی دارند ، می ریزند درون نهر . ریختند بر سر گل محمد ، ریختند بر سر این آدم های آن سوی نهر ... و این فاجعه ء بزرگ آلوده گی را به میان آوردند و از گل محمد ، این گل محمد را ساختند . آیا حاصل زنده گی آن ها ، جز همین مصیبت و نکبت چیز دیگری می توانست باشد ؟ آیا خود او هم بالاخر ه به یک آدمی مبدل نشده بود که حاصل زنده گیش ، گندیده گی بود و هر چه گندیده گی می زایید ، در میان نهر نگون بخت ، بر سرمردم بیچاره و بی تفنگ خالی نمی کرد ؟ آیا می شد باور نکرد که گل محمد هم به یکی از آدم هایی مبدل نشده باشد که حاصل زنده گیش ، نه ابریشم ، بل که گندیده گی بود ؟

ای کاش می توانست دوباره ، یک بار خودش را میان همان دریاچه ء شفاف قشلاقش بیاافگند و خودش را در آب سرد  و جانبخش آن غسل بدهد و بشود همان گل محمد هژده سال قبل و این بار ، زنده گی را طور ی آغاز کند که به آلوده سازی نهر کمکی نرساندو این بار راه دیگری را در پیش گیرد که حاصلش این همه نکبت و ذلت و بد بختی نباشد که به خودو به دیگران به ارمغان آورده بود .

دلش را غصه ء تلخی پر کرد . نومیدانه سوی کودکان دید که هنوز روی خاکروبه ها بودند و با هم چیز هایی می گفتند :

-         خیر است ، یک ، دو قوطی بده ، تاصبا . اگر نبرم مادرم مرا لت می کند .

-          اوهوو ، چرا ؟ دلت هست که مرا زیر لت مادرم بیاندازی ؟

و سگ ابلق لاغر  ، مثل این که استخوانی را از میان خاکروبه ها یافته بود ، روی کثافات به سینه خوابیده ، چیزی را با زحمت و کتر  و  کتور کنان می خایید . معلوم بود که استخوان خشک و سختی را یافته است . با زحمت آن را زیر دندان هایش این سو و آن سو می کرد . موتر ها و ریکشا ها غر و غور کنان با سراسیمه گی و عجله در میان ازدحام رهگذران و فروشنده گان راه می جستند و دود تلخ به فضا می پراگندند .

فروشنده گا ن  در کنار کراچی های دستی و تبنگ های شان فریاد می زدند و مشتری می خواستند . به خیال گل محمد آمد که آن  ها می نالند و گریه می کنند . به خیالش آمد که آن ها گریه کنان فریاد می کشند و رهگذران را به کمک می طلبند . معاینه خانه ها و دوا خانه ها فرو رفته در میان ابر غلیظی از گرد و دود ، همچنان مزدحم بودند . آه ، چقدر آدم ، چقد ر مریض ، چقدر آواره ... این است حاصل زند ه گیت گل محمد ...

بوی آزار دهنده و تهوع آوری که به دماغش از آن دور و پیش می رسید ، اورا به یاد ماما می انداخت  نمی دانست چرا ؟ بوی دل بد کنند ه یی بود . مثل آن که در این نزدیکی ها ، سگی مرده بود و یا آدمی را کشته و در زیر کثافات پنهان کرده بودند . ماما ، حالا کجا خواهد بود ؟ در کدام گوشه ء این ازدحام ؟همین جا ، میان همین آدم ها ، مثل دیگران دود و گرد تنفس می کرد . کنار کراچی دستی اش ایستاده و با تمام توانش فریاد می کشد ، چیغ می زند  و گریه  می کند که :

- آهای  بخرید ، تا سبا این میوه ها گنده می شوند . آن وقت خاک سیاه عالم برسرم می ریزد ، آهای مردم !

آهای مردم ، تا فردا گندیده می شوم ، مثل این بو ، مثل سگ مرده ، فردا جسدم را در زیر کثافات دفن می کنند ، آهای مردم ، بخرید ، بخرید !

****

 گل محمد اولین بار بو د که به این جا آمده بود  در این گوشه ، د رچنا ن جایی نشسته بود که ا زآن جا جز کودکان گدا و آواره و سگ های گرسنه و و لگرد کسی نمی گذشت . چه می کنی  ، گل محمد ؟  باید یک کاری بکنی ، چه کار ی ؟ آیا او توانانی آن را داشت که مثل این مردم آواره و تیره بخت ، زنده گی را ادامه بدهد ؟ فکر کرد که آن ها به این زنده گی ذلتبار عادت کرده اند و قدرت دید از ایشان گرفته شده  و نمی توانند مثل گل محمد این همه گرد و دود ، این همه خواری و حقارت را ببینند . فکر کرد که او نمی تواند مانند آن ها شود . چطور می توانست مانند آن ها شود ؟

از آن ها گریزان  بود . از آن ها می ترسید . نمی توانست به جمع آن برود . از روبه روشدن با هریک آن ها می هراسید . در میان آن ها جایی برای خودش نمی یافت . به خیالش آمد که آن ها این همه ذلت و نکبت را به خاطر رسیدن به روزی قبول کرده اند که گل محمد را به چنگ بیاورند . سرش بسیار دل پخته هستیم . همین که اورا به دست بیاوریم ، باز می دانیم ، چه کنیم ، باشد . همان ساعت و همان مصلحت . خیال می کرد که آن ها همین که گل محمد را به چنگ بیاورند ، همه بر سر ش فروخواهند ریخت و آن گاه ، اخ دل شان را خالی خواهند کرد . احساس کرد که سراپا گناه است . احساس کردکه در بدبخت ساختن و آواره گی آن ها واقعا او هم شریک بوده است . به خیالش آمد که او ، تنها او ، باعث شده تا این آدم ، به این حال و روز دردناک بیافتند . کی ماندنیت هستند ، گل محمد ، دلت را جمع بگیر . همین که دست شان رسید ، استخوان هایت را آرد می کنند ، زنده پوستت می کنند . آن ها این خواری و ذلت را مفت نپذیرفته اند . به خاطر روزی پذیرفته اند که گل محمد را ، تنها ، بدون تفنگ به چنگ بیاورند. درست مثل امروز که گل محمد تک و تنها بود و تفنگی بر شانه نداشت .

نمی خواست با آن ها مواجه شود . از مرگ ومردن نمی ترسید . از لت و کوب ترسی دردل نداشت .  اما از مواجه شدن با مردم می ترسید . آخ ، بازهمان صدای خشر خشر درد جانکاهی که اورا در خودش پیچیده بود . باز صدای آرام آرام سوختن چیزی ، باز بوی گندیده ء نعش ، باز بوی کثافات و باز عذاب و رنج  کشنده .... آرزو کرد در همین جا بیافتد و بمیرد و از شر این همه رنج و عذاب رهایی یابد . دیگر با پوست و استخوانش درک می کرد که زند ه گیش سنگین تر از آن شده است  که او بتواند  بردوش بکشد . احساس می کرد که کم کم زنده گی اورا از پای می اندازد .

 

****

 

گل محمد از تمام گذشته هایش چند چیز را  خوب به یاد داشت . باغ بابا ، دریاچه ء شفاف که از پهلوی دهکده ء سبز شان می گذشت و یک کلاشینکوف . همین که باغ با خاک یک سان شد ، او نیز در قطار ایستاد و نامش را سیاه کرد  و تفنگ گرفت و دیگر مجال آن را نیافت که خودش را برای یک بارهم که شود ، به آغوش دریاچه ء زیبای قشلاقش بیافگند و از آب سرد و روحبخش آن حظ ببرد و جان تازه بیابد . آن گاه که نامش را سیاه کردند ، چند ساله بود ؟ دوازده و یاسیزده ساله بود که نامش سیاه شد و تفنگی بر شانه اش آویختند . هیچ ا ز یاد ش نمی رفت که عساکر حکومتی آمدند و با بلدوزر غول پیکر ، تاکزار و باغ بابایش را با خاک برابر کردند تا جنگجویان از میان باغ برسر عساکر حکومتی شلیک نکنند . پس از آن روز گل محمد تنها شد  . تنها نشد ، کلاشینکوفی یارو یاورش شد . پس از آن ، شب و روز ، با تفنگش بود . حتی هنگامی که می خوابید ، تفنگش را از شانه اش دور نمی کرد و پس از آن روز ،  روزگار سیاهی  آغا ز شد ،  ویران شدن باغ ها ، درصف ایستادن جوان ها در لیست  سیاه  تفنگدار شدن و ا زهمان نقطه ، از همان اولین لحظه ء فشردن ماشه ء تفنگ گل محمد آغاز شد و دیگر نه چیزی دید و نه چیزی شنید . جنگ ، جنگ ، جنگ و بالاخره  امروز ، پس از سال ها ، پس ازهژده سال ، آرامش بر قرار شده بود و او می توانست به دور و پیشش نگاه کند ، ببیند و بشنود .

عجب روز هایی را گذشتانده بود. زمانی درصف آن هایی قرار گرفت که به ضد عساکر حکومتی و روس ها در جنگ بودند . پسان ها اورا بستند و بردند و کلاشیکوف دیگری دادند تا در مقابل هم قشلاقی هایش بجنگدو دیری نگذشت که از آن جا هم گریخت . باردیگر رهسپار قشلاق ویرانه اش شد و بار دیگر به روستاییان تفنگدار پیوست . این گونه چندین بار موضعش عوض شده بود . گاهی آن سو  ، گاهی این سو...  و در همه حال خوش بود که کلاشینکوف دارد . راستش این که کلاشینکوف را درمیان همه انواع تفنگ ها دوست داشت . نمی دانست چرا این سلاح مرگزا به نظرش خوب و قشنگ جلوه می کرد و این سلاح بود که در همه جا از او گل محمد قهرمان می ساخت . هنگامی که جنگ های عساکر روسی درمقابل روستاییان آغاز یافت ، همرزمانش به او لقب  " دا شکه " را دادند و پس از آن گل محمد به گل محمد " د ا شکه  " مشهور شد . کدام گل محمد ؟ همان گل محمد دا شکه .

پسان ها برایش بسیار چیزها  بی اهمیت شدند. برایش بی اهمیت بود که در کجا و مقابل کی می جنگد . آن چه که برایش مهم بود ، کلاشینکوف بود و جنگ ... جنگ خو ، بی آن هم است . جنگ از ناگزیری بود و براو در هرجا که می بود ، خواهی نخواهی تحمیل می شد . اما برایش مهم این بود که کلاشینکوف داشته باشد . عشق به کلاشینکوف در قلمرو دلش حکومت می کرد و همین که روی آن دست می کشید ، خوشش می آمد .  نوعی لذت وجودش را فرا می گرفت و دلش هیچ نمی شد که از آن جدا شود . مثل آن بود که این تفنگ خود کار و مرگ آور ، آهن ربایی داشت و گل محمد را از فاصله های دور به طرف خودش جذب می کرد .

گل محمد ، دیگر گل محمد د ا شکه  بود . به کسی تن در نمی داد . در همه جا ، د رهر طرفی که می بود ، قهرمان بود، بیباک بود . گاهی آن سو و گاهی این سو ... اما به هر سویی که می بود ، ناگزیر بود ، بجنگد . هیچ گاه  تصور نمی کرد که راه سومی وجود داشته باشد ، راه سو م نبود و هژ ده سال به همین منوال سپری شد .

هژده سال به دهان آسان می آید. عمرت را درجنگ گذشتاندی ، سو ختاندی ، شلیک کردی ، راکت چی شدی ، توپچی شدی ، دافع هوا شدی ، پیاده  شدی ، سواره  شدی ، هاوانچی شدی ، ماین کشت کردی ، کمین گرفتی ، در میان اجساد قربانیان جنگ ، درمیان مرده ها خوابیدی و شب ها را سپری کردی . از مرده ها ، از همسنگرانت موضع جنگی ساختی . در محاصره ماندی ، علف و بر گ خوردی ، زخمی شدی بار بار ، کجای بدنت سالم است ؟ گل محمد دا شکه ، بیا ، ببین ، در جانت جایی نیست که اثر زخم مرمی نباشد . اجلت نرسیده بود  ، زنده ماندی . دیدی که چه جوان ها در خاک و خون غلتیدند . خانه ها و باغ ها را دیدی که با بم ها به هوا پریدندو خاک شدند و گردشدند . دست های قطع شده ، نفر های از هم پاشیده ، آدم های سوخته وکباب شده ، روده ها ، پاهای شکسته و جدا شده ، خون ، خون ، خون وباروت خمیر نان تنور زنده گیت را ساختند . یک روز که بوی باروت به بینیت نمی رسید ، مثل آدم های معتاد بیقرار می شدی و آن گاه  سنگ های میان دره هارا نشانه می گرفتی و شلیک می کردی تابوی باروت مستت کند . اگر یک روز جنگ  نمی بود ، وارخطا می شدی . با دلتنگی می گفتی :

- چرا امروز آرامی است ؟

در سرما و در برف ، در گرما و تشنه گی ، دویدن و شلیک کردن ، افتادن و برخاستن ، هر لحظه ، شب و روز ، سوی سایهء مرگ که در چند قدمیت می آمد ، شلیک می کردی .جنگ برای تو معنی و مفهوم دیگری یافته بود .

نه ، دیگر آن معنیش را داشت که در اول نزد تو بود و نه ، آن معنی را که نزد پادشاهان بود . کشتن برای ماندن ، دیگر همه چیز ارزش های قبلی شان را باخته بودند و فقط یک چیز برایت با قی مانده بود ، کشتن به خاطر زنده ماندن ، مرا به کار پادشاهان چه غرض ، جنگ خواهی نخواهی آمده است . اما به خاطر زنده ماندن باید بکشی ، این مضمون اصلی زنده گی شده است . اگر نکشی ، کشته می شوی . حتمی کشته می شوی . اما در کشتن دیگران احتمال زنده ماندنت هست . پس بکش تا بمانی . جان نگه کردن فرض است .

اکنون برای اولین بار بود که احساس می کرد ، همه اش پوچ و بیهوده بوده است . همه ء آن چه که تا دیروز به آن ها معتقد بود ، حالا به نظرش بیهوده جلوه می کردند . آن هایی که اورا به میدان های جنگ می کشاندند . ، خود در نازو نعمت عمر می گذشتاندند . اصلا آن همه کشتار و خون ، برای همین بود . گل محمد دا شکه ! جنگ برای بقای زنده گی پر نازو نعمت یک گروه هوشیار. اگر باغ بابا را با بلدوزر هموار نمی کردند ، او شاید هر گز تفنگ به دست نمی گرفت . اول باغ بابایش را بگیر و ویران کن ، بعد غرورش را زیر پا کن . آن گاه به آسانی رام می شود و می آید به چنگت و می گوید :

- لالا ، نام ماراهم سیاه کن ، به ما هم تفنگ بده .

راستی ، آن هایی که در هر دوطرف ، در پشت جبهات جنگ ، گل محمد هارا به جنگ علیه همدیگر وادار می ساختند ، آیا با هم شریک و دوست نبودند ؟ تو برو ، باغ بابایش را ویران کن ، آن گاه نزد من می آید . من به او تفنگ می دهم  و او می رود می کشد و آن دیگر که عزیزش کشته شده است ، نزد تو می رود و تو برایش تفنگ بده و بالاخره کار هردوی ما جور است . هر دوطرف گل محمد بود . در هر دوطرف گل محمد های چشم و گوش بسته بودند که یک دیگر را می کشتند . روستاییان ساده دل ، گل محمد های خوش باور ، پاک دل و بی آلایش ... تا زمانی که این ها هستند ، کار ما جور است .

***

 چند هفته قبل ، میدان جنگ را رها کرد و آمد به این جا . پشاور ، ناصر باغ و به خانه ء ماما ، هما ن روز اول که به خانه ء ماما آمد ، زن ماما به اوتوجهی نکرد . با مر غ سر گردان بود . همان روز اول ، از زن ماما و از ماکیان او بدش آمد . از همان روز اول دید که پیشانی ها تر ش اند و آچار ، همان لحظه احساس کرد که مرتکب اشتباهی شده است . نباید می آمد . این نهر سیاه و شوم وکثیف همین طور می رود و گم می شود . هر چند پیش می رود ، بر کثافات  وگندیده گی هایش افزوده می شود و تا آخر هر گز از آلوده گی ها نجات نخواهد یافت و بالاخره آب نخواهد بود ، مرداب خواهد بود ونهر ناگزیر با حمل مرداب می مرد و نابود می شد . نباید می آمد ، زن ماما ، بچه هایش را دوست ندارد ، ماکیانش را دوست دارد که برایش تخم می دهد . نباید می آمد ، پیشانی ماما را ببین ، آن ها چه دارند . چه برای شان مانده ای آغا جان ، گل محمد جان داشکه ، آب نهر امکان پس گشتن را نداشت ، ماما خودش خود و بچه هایش را نمی توانست نان بدهد ، چه رسد به یک کس دیگر ، مردم چه حال دارند ، به هر سو که نگاه می کرد ، به درها ، دیوار ها ، کوچه ها ، آدم ها ، کودک ها ، زن ها ی گدا و آواره ، زمین و آسمان سویش نهیب می زدند  که :

-  برو، تو از ما نیستی ، تو از ما نمی شوی !

ماما تا حال چندین بار با لحن دلسوزانه یی در گوشش خوانده بود:

- گل محمد بچیم ، تا به کی این طور می گردی .  یک کاری برای خودت دست و پا کن . چرت و فکر خرابت می کنند . چرت وفکر عاقبت خوب ندارند ، بچیم .

می دانست که ماما چرا چنین می گوید . می دانست که این گپ ها از روی دلسوزی و ترحم نیستند . می دانست که دل هیچ کس به گل محمد نمی سوزد . مقصد ماما همان بود که گل محمد می دانست . یعنی این که تا به کی بار دوش مامای در به درش می ماند . یعنی این که جل و پوستکت را جمع کن و زحمتت را از سر ما کم . ما  نمی توانیم شکم خودرا سیر کنیم ، روزگار بدی است ، آخر نمی بینی ؟

و کد کد ماکیان زن ما ما اذیتش می کرد . چندین بار درچنین حالات دلش شده بود به ماکیان حمله کند و کله اش را از تنش جدا بسازد و به گوشه یی بیافگند تا پشک ها از آن برای خود شان جشن بسازند . کیشت ، پدر لعنت ، کد کد کد ، چه گپ است ؟ ما ما حق هم داشت ، چنین بگوید . هنوزهم خانه آباد ماما ، خانه آباد زن ماما که تاکنون برای او نان و جای داده اند . حالا زمان آن نیست که کسی مفت سلام کسی را علیک بگوید . حالا زمان آن نیست که کسی به فکر دیگری باشد . ببین برای زن ماما ، نسبت به بچه هایش ماکیانش معتبر است ، ماکیانش ...

گل محمد در پاسخ ماما چیزی برای گفتن نداشت .امامثل همیشه با همان لحن خشمناک و عصبانیت جوا ب می داد :

- به تو غرض نیست ، من می دانم که چه کنم .

و کی پیدا می شد  که درمقابل این گپ گل محمد چندو چون بگوید . ماما سکوت می کرد و گپ هایش در دلش می ماندند . راهش را می گرفت و سرش را پایین می انداخت و می رفت :

- بروم که از غریبی نمانم .

همه از گل محمد می ترسیدند . همه از او بیزار و متنفر بودند . خودش هم وقتی که می گفت : من می دانم که چه کنم . به گپش باور نداشت . می دانست که هیچ کاری کرده نمی تواند . مات و مبهوت در یک جدال کشنده و دریک خلای وحشتناک تنهایی و رنج دست و پا می زد . اما این عادتش بود که در مقابل همه خشن باشد ، زشت باشد و گپ هر کس را با خشونت وزشتی پاسخ بدهد . حالا تاگزیر بود که این خشونت و زشتیش را حفظ  کند و به همین گونه دیگران را بترساند و آن هارا وادار سازد که سکوت کنند.

اما می دانست که بالاخره روزی این سکوت خواهد شکست و روزی بالاخره به ستوه خواهند آمد و از او خواهند ترسید و ماما و زن ماما هم ، اورا از خانه ء شان خواهند راند .

روزهای خانه ء ماما برای گل محمد خفه کننده بودند . از همه بدتر همین صدای کد کد ماکیان زن ماما یش را می شنید و صدای محبت آمیز زن ماما را که با مهربانی ماکیانش را  بی بی بی  گویان صدا می زد ، جان در جانش نمی ماند و در دلش می گفت :

- آخ ، یک روز نی یک روز این ماکیان از دست من مردار می شود .

از بیکاری خودش را در آینه تماشا می کرد . به چهره ء خودش می دید . از خودش بدش می آمد . چهره اش به نظرش نحس جلوه می کرد . وحشتناک جلوه می کرد . از خودش می ترسید . ریش انبوه  و دراز، موهای تابه شانه دراز شده اش ،چشم های فرورفته و پرخون و بیخواب ، خطوط چهره اش از یک عمر رنج و مشقت حکایت ها داشتند . چشم هایش واقعا " ترسناک بودند . خودش هم نمی توانست بیشتر به چشم هایش ببیند . از چشم هایش می ترسید . می کوشید همان گل محمد هژده سال قبل را در درون آینه پیدا کند . اما نمی شد و زود از جلو آینه دور می رفت . اما هنوز دوسه قدم دورنرفته بود که هیاهویی در گوش هایش طنین می افگند . هیاهویی از درو ن آینه بلند می شد . یک دنیا صدا ، می ایستاد  و سرش را به عقب می گشتاند و سوی آینه می دید . صدای چیغ هزاران کودک وزن ، ناله  های پیرمردان ، زخمی هایی که در زیر باران گلوله مانده بودند . صدای بم ها  و انفجار راکت ها ، غرش طیاره ها و تانک ها ا زدرون آینه بلند می شدند . هزاران طفل و کودک ، زن و پیرمرد ، زخمی و مرده از درون آینه اورا صدا می زدند :

- گل محمد ، گل محمد !

می گریخت و به کوچه می رفت . اما بادیدن رهگذری باز می ترسید و به گوشه یی پناه می برد . مبادا کسی اورا بشناسد . مگر کم راکت و بم بر سر خانه های آن  ها فرود آمده بودند ؟چه کسی دختر نوجوان آن هار ا گریختاند ه بود ؟دختری که زیر پای تفنگداران در دل شب تاریک جان داد و مرد ، دختر کی بود ؟آیا آن هایی را که گلوله باران کردند و زنده به گور کردند ، کی ها بودند ؟ آیا تاریکی شب ، آیا شب چهر ه ء اورا به یاد نمی آورد ؟ آیا این گل محمد نبود که بر سر خر شیطان سوار و مرتکب این همه جنایت شده بود ؟هر چه بود و هرکه کرد ، گذشت . اما امروز ، آدم های داغدیده ، این و آن را نمی شناسند . گل محمد و نورمحمد برای شان اهمیتی ندارد . برادر و رفیق ، دوست و دشمن را نمی شناسند . مردم دیوانه شده اند . از خود و بیگانه نمی گویند . به جان هرکس حمله می کنند . چه رسد به آن که گل محمد را ببینند . مرا ، گل محمد را ، گل محمد داشکه را ، من هم نمی توانم براءت بگیرم . نه در آخرت و نه در این دنیا . از هر دودنیا نومید بود . از خودش می پرسید که خدا چطور و چگونه اورا خواهد بخشید ، به هیچ وجه .اما حالا این گپ هم چندان به دلش چنگ نمی زد . دربار خدا کلان است و نومید شیطان است . اما دلش می خواست مردم اورا ببخشند . دلش می خواست برود از مردم عذر بخواهد . زیر پای رهگذران ، چادر نشینان عزادار ، آواره گان خیمه ها و کلبه های گلی ، زیر پای کودکان ، زنان ، پیرمردان ، یتیم بچه ها و بیوه های جنگ بیافتد و گریه کنان از آن ها عذر بخواهد . اگر آن ها یک بار، یک دفعه بگویند :

- خیر است بچیم ، هر کس دستش رسید ، کرد . البت در قسمت ما بود . تنها تو مقصر نیستی . البت در قسمت تو هم همین بود که کردی . ما ترا می بخشیم  .

آن گاه دوباره سر ش  بلند می شد . دنیا برایش روشن و پرنور می شد . آن گاه باغ بابا را برایش می بخشیدند . دریاچه ء شفاف و روشن قشلاق سبزش را به او می بخشیدند . آن گاه دنیابرایش بهشت می شد و وجودش لبریزاز سعادت و لذت . آن گاه می توانست به سوی زنده گی بر گردد .آن گاه خداوند نیز اورا می بخشید و عفو می کرد . آن گاه گل محمد می توانست زخم هایی را که خودش عامل آن ها بود ، التیام بخشد . مهم برایش مردم بود ، مردمی که آن ها را از لانه های شان رانده و آواره ء این دیار نکبتبار ساخته بود . مردمی که او امروز ،  نمی توانست در میان آن ها باشد و نمی توانست با آن ها روبه رو گردد :

-         یک قوطی به من قرض بده ، از خاطر مادرم . مادرم مرا امشب به خانه نمی ماند .

-         نی ، دلت هست که مرا زیر لت مادرم بیاندازی ؟

سگ ابلق چرکین ، روی خاکروبه ها دراز افتاده بود و با دو دستش استخوان کلانی را محکم گرفته و کررت کررت کنان آن را می جوید . ازدحام موتر ها و ریکشا ها در جاده ء کم عرض آن سوی نهر زیادتر شده بود . صدای فروشنده ها ،صدای جر مامایش هم بلندتر .درمعاینه خانه ها و دوا خانه ها همچنان بیروبار بود . درزیر دیوار ها ، مریضان خون استفراق می کردند و صدای سرفه ها ، صدای کودکان دل گل محمد را می فشرد . دواخانه چی ها با حرص و آز پول می شمردند و دیگر سیاهی آب نهر دیده نمی شد . دیگر چهره ء گل محمد هم به درستی دیده نمی شد . گویا گرد و دود لحظه به لحظه همه چیز را زیر پرده می کرد . بوی جسد گندیده درهوا ایستاده بود و بازصدای خشر خشر کرم های پیله ، صدای رنج جانکاهی که گل محمد را از درون می خورد و صدای سوختن چیزی را شنید، نمی دانست . حالا کجا برود ؟ حالا که شب می آمد ، کجا برود ؟

به خانه ء ماما که می رفت ، بچه های ماما زیر مشت و لگد و سلی مادر دیوانه ء شان دست و پا می زدند . چیغ  می زدند و فریاد می کشیدند . گریه ء کودکان در شام چقدر برای گل محمد آزار دهنده بود . مادر ، آن هارا دندان می گرفت و با چوب نه ، با سیخ تنور بر سرو کله ء شان می کوفت :

- حرامی ها ، بچه های مردم پول پیدا می کنند ، نان پیدا می کنند و شما حرامی ها ... !

و بوی زننده یی که از زیر دیگدان حویلی بر می خاست ، دل آدم را چپه و راسته می کرد . زن ماما ، هرچه چتل و پتل ، پلاستیک و چرم و چربی یافته بود ، زیر دیگدان ریخته بود . از مسجد های دور و نزدیک کوچه ها ، از بلند گو  های بلند ، صدای آذان شام بلند بود و ماما از آن سوی کوچه ، خسته و گرسنه و خاک آلود ، مثل کسی که ا ز قبر تازه بیرون برآمده باشد ، می آمد و کراچیش پیش پیش از او ، تقر تقور کنان در حرکت بود . صدای ارابه های خشک کراچی با سیاهی شام و گرد و دود فضا می آلود . خسته گی ماما ، در صدای ارابه های کراچی نفوذ می کرد و در فضای کوچه طنین می افگند و ماما ، در سودای نقص و فایده اش بود :

- چرا این طور شد ، گل محمد ؟

جوابی برای خودش نداشت . چه کسی را می توانست ملامت کند . آن هایی را که سراپا به جنایات آلوده بودند و زمانی آن را ملامت می کرد ، حالابرایش بی معنی شده بود . اگر آن ها کردند ، تو هم کردی .فرق بین تو  و او چه شده ، گل محمد ؟

هر یک کمتر از دیگر نبودند . ترازو برابر بود و هرکس دستش رسید ، کرد . این یک دروغ محض بود کسی که دستش رسید ، نکرد . دروغی که یک عمر بدان باورداشت . فکر کرد یک عمر فریب خورده است . یک عمر اورا بازیچه  ساخته اند . یک عمر اورا و هزاران هزار دیگر مانند اورا ، بازیچه ساخته اند  . آن هم صرف به خاطر بقای زنده گی پر نازو نعمت خودشان ... به خاطر  ... به خاطر ... به خاطر چه ؟دیگر چه ؟ چه می خواهی بگویی ؟

چیز هایی در ذهنش می گشتند و زود می گریختند . احساس می کرد که حقایقی هستند که درکله اش می جوشند . اما توان آن را نداشت که آن هارا دریابد و بشناسد . صرف وجود مبهم آن هارا می توانست احساس کند . اما نمی توانست هویت مشخصی آن ها در ذهنش ترسیم کند :

- جنگ چقدر تلخ و و حشتناک بوده ، گل محمد . از آدم چه جور می کرده ، گل محمد ، ببین ا اززنده گی چه ساخته ، گل محمد ! به خودت ببین ، ا زتو چه جور کرده ، گل محمد !

چقدر آسان می گویند :

- جنگ بس است برادر ، جنگ ...

چقدر آسان خودرا بی غم می سازند . شاید آن ها هم اصلا " نمی توانند تصویر وحشتناکی جنگ را بر زبان بیاورند . خودرا در برابر بیان این هیولای نحس عاجز می یابند و آن گاه از مجبوریت ، از ترس ، با گفتن جمله ء ضعیف و ناقصی می خواهند خودرا ا ز شر آن برهانند :

- جنگ است برادر ، جنگ ... می دانی یانی ؟

هوا که تاریک می شد ، آرامش اندک برایش دست می داد . تاریکی در دلش یک نوع آرامش و خاطر جمعی می داد . خوب است که شب است . خوب است که تاریکی است . حالا می توانست با استفاده از تاریکی ، آرام آرام سوی کلبهء غم آلود ، سوی غم خانه ء ماما به راه بیافتد . در تاریکی رهگذران اورا نخواهند دید.در تاریکی کسی اورا نخواهد شناخت .

صدای کررت کررت استخوانی که سگ ابلق هنوز آن را با ولع وحرص  می خایید ، رشته ء خیال هایش  را باز بهم زد . سوی سگ دید .در تاریکی صدای کررت ، کررت ... به نظرش ماکیان زن ماما ، نمودار شد . صدای کد کد ماکیان زن مامایش را شنید . از سگ بدش آمد . بی آن که بفهمد چه می کند ، پارچه  سنگی را برداشت وسوی  سگ پرتاب کرد . سگ تکانی خورد . وق زد و ناله یی کردو دوباره به مکیدن و جویدن استخوان ادامه داد :

- چرا گل محمد ، سگ به تو چه آزار رسانده است ، چرا اورا می زنی ؟

آیا هنوز هم دلت یخ نکرده و یا این که امروز همین قدر از دستت می آید که سگ بیچاره یی را با سنگ بزنی ؟

از این کارش پشیمان شد . بیچاره حیوان بی زبان چه گناه دارد ؟ اما احساس کرد که از این سگ بسیار بدش آمده و دیگر نمی تواند حضور اورا در نزدیکش تحمل کند . صدای کررت کررت استخوان جویدن سگ ، مثل صدای  کد کد ماکیان زن مامایش ، حالش را بهم می زد . دلش را نفر ت می زد . دلش را نفرت و انزجار پر می کرد . به خیالش آمد که خودش هم مانند همین سگ ابلق است و جز این که استخوان زنده گی مرده و آلوده اش را بجود و نشخوار کند ، کاری ازدستش ساخته نیست . خودش را در جای او احساس کرد . نی ، گل محمد ، او هیچ کاری نکرده است ، هیچ کاری ... شاید هم نخواسته است بجنگد و شاید مثل او از جنگ گریخته است و این هم سرنوشتش ...

 از سگ خوشش آمد . نفرت و بدبینی که لحظه یی قبل نسبت به سگ داشت ،حالا نبودند . از جایش بلند شد . یک کنجکاوی گنگ اورا به سوی سگ می کشاند . خواست نزدیک سگ برود و به چهره ء سگ نگاه کند . شاید شباهتی با چهره ء خودش داشته باشد . اما همین که به سگ نزدیک شد ، سگ از دیدن او یک قد پرید . استخوان را رها کرد و عو عو کنان گریخت و میان تاریکی شام غایب شد :

- عجب سگ دیوانه یی !

احساس کرد که سگ با این کارش اورا تحقیر کرده است . حیران ماند . مات و مبهوت به سویی که سگ رفته بود ، می دید . روزهایی یادش آمدند که راکت ها می باریدند . هنگامی که راکت ها قوو _  وس کنان از فضا می گذشتند ، سگ های شهر ، زوزه کنان پوز سوی آسمان  می گرفتند و  می دویدند. انگار می خواستند راکت های فیر شده را از هوا بقاپند و یاهم به این گونه  ، نفرت شان را نسبت به آن  ها نشان می دادند . ها ، شاید آن ها بسیار چیز هارا می فهمند . شاید بتوانند مر ا هم بشناسند . شاید آن ها همه زشتی و پلیدی زنده گیم را در سیمایم بخوانند . شاید آن ها بوی تمام زنده گی آلوده و گندیده ء مرا استشمام  کنند وشاید به همین لحاظ از من می گریزند . ها ، گل محمد ، سگ ابلق هم ا زتو گریخت  . ماکیان زن ماما هم ، هر بار که اورا می دید ، کد کد کنان به سویی می گریخت . دلش برسر ماکیان پر بود. کاش می توانست ماکیان زن مامایش را بگیرد و سرش را از تنش جدا کند و بیغم شود .

شب می آمد . لحظه های شام باسرعت می رفتند . درحالی که همیشه از تاریکی خوشش می آمد ، اما گاهی هم ا زآن می ترسید . تاریکی ، تاریکی ... شب ، شب تمام گذشته های تلخ اورا حتمی به یادش می آورد . شب ها ، همیشه شاهد لحظه های تلخ  و آلوده ء زنده گی او بوده اند . اگر شب ها به یاد می آوردند و اورا می شناختند ، دیگر مشتش باز می شد . دندان هایش را بهم می فشرد و آهسته آهسته سوی خانه ء ماما به راه افتاد . لب لب نهر می رفت . ازراهی که می رفت ، مرد م از آن جا نمی گذشتند . این سوی نهر راه باریکی بود . راه نبود  ،  لب نهر ، جای کثافات بود . آرزو کرد که کاش می توانست این همه کثافات را از میان ببرد . کاش می توانست آن قدر پول پیدا کند تا برای این همه مردم آواره اش ، به خیمه نشینان  "ناصر باغ " بدهد . اما نی ، این چاره ء اساسی نبود . این کاربزرگی نمی توانست به شمار آید . خدایا ، قدرتی بده که بروم همه ء آنانی را که مارا به جنگ کشانده اند و می کشانند و مردمم را به این حالت رقت انگیز و دردناک افگنده اند ، از یک سر ، سر ببرم . همه را از این همه مصیبت نجات دهم و در همه جا در قریه ها وشهر ها ، یک صدا و یک فریاد بلند شود و همه با شور و هلهله و شادمانی بگویند :

- زنده با د گل محمد  ، زنده باد گل محمد !

خیال می کرد آن وقت رنج ها ودرد تنهاییش پایان می یابند . مردم اورا به آغوش می گیرند و خداوند نیز گنا ه اورا به خاطر دعای مردم داغدید ه می بخشد . به ذهنش گشت که این آدم ها چقدر نا توان و زبون شده اند . این ها که این طور نبودند . ببین ، با چه حقارت و ذلت و تحمل رنج و مشقت به تنه ء چیزی به نام زنده گی چسپیده اند که لحظه به لحظه خو ن شان را می مکد . نه صدایی ، نه فریادی ، نه یک کاربزرگی  !

همه سر خم ، همه سر افگنده ، همه از هم قهر ، همه به دنبال یک لقمه نان ، باورهمه نسبت به همه چیز از میان رفته است . آیا بهتر نیست که تفنگ بگیرند  و برخیزند و به دنبال من بیایند ؟ تاهمه یک جا برویم و خانه ء ظلم را ویران  کنیم ؟ این مردم ، درگذشته ها این گونه خوار و ذلیل و ناتوان نبودند . بارها کار های بزرگی کرده اند . اما بعد ها ، عده یی ا زمیان آن ها برخاسته اند که به گل محمد ها مبدل  شد ه اند و پتک گران بر سر همان مردم کوفته  اند و رفته اند، به جای این که خانه ء ظلم را ویران کنند ، خانه ء مظلوم را ویران کرده اند . گل محمد ، برخاستن و تفنگ گرفتن آسان است ، اما مهم این است که مثل تو نشوند ، گل محمد نشوند .

زمانی که برای اولین بار خودش هم تفنگ بر شانه آویخت ، به همین مقصد بود که خانه ء ظلم را خراب کند . اما زمانی متوجه شد که خودش رفته و خانه ء مظلوم را از هم پاشیده است . چرا در آن روزها ، نتوانست این بصیرت و بینایی را دریابد ؟ اکنون که همه چیزازهم پاشیده بود، عقل برسرش آمده بود :

-         چه می کنی ، گل محمد ؟ استخوان ویا باردیگر تفنگ ؟

دلش پر بود . دلش پر از گریه و عقده بود . دلش می شد بار دیگر برود و تفنگی به دست گیرد . یک کلاشینکوف  ... این بار به سمت دیگری بشتابد . به راهی برود که تاکنون کسی به آن را ه نرفته است . به سمتی برود که بتواند اورا ا ز این رنج بزرگ تنهایی و ذلت نجات دهد . به سمتی برود که به دریاچه ء شفاف قشلاقش برسد . به سمتی برود که مثل آب  هما ن دریاچه باشد و اورا ازگناه و آلوده گی بشوید و بازهمان گل محمد شود که هژده سال قبل بود . این سمت ، کدام سمت خواهد بود ؟ گل محمد ، چه کرده می توانی ؟ با تو کسی به آن سو نمی رود ؟ با تو کسی نمی رود ؟مردم به گپ  هایت می خندند و می گویند که :

-         به خیالم که گل محمد د یوانه شده !

-  عقلش ر ا از دست داده .

- برو بچیم ، کدام دیوانه را پیدا کن .

- این گپ هایت را اگر کدام ماکیان  باور کند .

آی مردم ، بازیچه شدن بس است . من به سوی دیگری می روم . بیایید با من بیایید . یک تکان به خود بدهید . من شمار ا بر سر چشمه ء این نهر سیاه و کثیف می برم و به شما نشان می دهم که آب در سر آغا ز چنین آلوده و کثیف نیست . من شمار ا به لب دریاچه ء شفاف  قشلاقم می برم و آن جا گل محمد را به شما نشان می دهم . بیایید ، سر های تان را بلند بگیرید . ما می رسیم ، اگر خواسته باشیم . اگر هم  نرسیم ، از این زنده گی نکبت بار نجات می یابیم . لرزه به اندام آن هایی می افگنیم که مارا سال ها بازیچه ء دست خویش ساخته اند . شماهمیشه ، ما همیشه یک رخ سکه ء زنده گی را دیده ایم . آن سوی سکه را ندیده ایم و از یاد برده ایم . سکه ء زنده گی تنها یک رخ ندارد . بیایید ، آن سوی سکه را نیز ببینیم . شاید آن گاه سر های مان باز شود و از دیدن حقایق تکان دهنده بر خود بلرزیم و متوجه شویم که قضاوت های مان تا حال چقدر بیهوده و بی اساس  بوده اند. مارا همیشه چنان مصروف می ساخته اند که فرصت دیدن آن سوی سکه ء زنده گی را نداشته ایم . بیایید ، شاید آن گاه خداوند نیز بر بنده گان باشهامتش نگاهی بکند . بیایید ، دیگر گل محمد دا شکه نمی شوم . آدم دیگری می شوم . گل محمد لب دریاچه ء شفاف قشلاقم می شوم .

با این خیال ها دلش قوت می گرفت . از نومیدی اش کاسته می شد و احساس می کرد هنوز هم فرصت دارد که کار ی بکند . اما زود این خوشبینی و امیدواریش را صدای دیگری به بدبینی و نفرت مبدل می کرد :

- نمی توانی ، زود پس همان گل محمد می شوی و حتی بدتر از آن ، بدتر از گذشته . شیطان هوشیارتر از توست . ترا چنان می فریبد  که بازهم ، بعد از هژ ده سال به خود می آیی و به اطرافت می نگری . می بینی که به جای خانه ء ظلم ، لانه های مظلومان را با خاک یک سان کرده ای . دیگر کسی باور نخواهد کرد . دیگر کسی به صدای تو گوش فرا نخواهد داد . شیطان ها از مردمت ، همه چیز را گرفته اند و آن هارا به آدم های بیمار ، ضعیف و کم خون مبدل ساخته اند تا به راه هایی بروند که آن ها هدایت می کنند  و حالا یا به زنده گی رقت انگیز تن در بده و یا برو ، باردیگر کلاشنیکوفی را بر شانه بیاویز و به ساز دیگران برقص تا کشته شوی و.....

نمی توانست بپذیرد که دوباره برود . پس چه می کنی ؟ گل محمد ... تنهای تنها ، سراپا رنج و عذاب ، از مردم گریزان ، مردم از تو گریزان  نه امیدی ، نه روشناییی ، نه صدایی ، نه فریادی ... همه درخود فرورفته اند . همه مسخ شده اند و چیز های بسیار با ارزش شان ، هویت اصلی شان را از یاد برده اند . تو چگونه می توانی آن هارا به هویت اصلی شان باز گردانی ؟

بوی کثافات و بوی تهوع آور جسد گندیده و دود و گرد تنفس می کرد . در هر قدم ، پاهایش میان گندیده گی ها و کثافات فرو می رفتند . در آن سوی نهر ، در جاده ء کم عرض و باریک ، موتر ها ور یکشا ها ، با چراغ های روشن ، در میان ابر ها ی غلیظ دود و خاک ، سراسیمه در حر کت بودند . چرا غ ها  کم نور و ضعیف معلوم می شدند ، مردنی و ضعیف ... و رهگذران یک دیگر را تیله و تمبه کنان پس می زدند و برای خود را ه می جستند . حتی از این که کسی را زیر تایر موتر ها خواهند انداخت ، هراسی در دل نداشتند . هر کس در غم خود بود و در غم جان خود ، هنوز پیش روی معاینه خانه ها و دوا خانه ها پر از آدم های مریض بود و دوا فروش ها ا زشمردن پول لحظه یی فارغ نمی شدند . رهگذران در حالی که تیز تیز راه می رفتند ، سر سر خود مثل آد م های دیوانه گپ می زدند

-  من از اول گفتم ، قبول نکرد ... چیزی جور نمی شود ... همه چیزپایان یافته است .... انسان که حیوان شود ، همین طور می شود . ... خرس ها ، قرآن خور ها ... بی ایمان ها ، انسان که حیوان شود ، همین طور می شود ... بدتر از حیوان ، ترا چه شده ؟ که هر روز هرکس می آید و نماز می دهد ... آیا ما تا این اندازه حقیر و بیچاره  شده ایم که قبله ء خودمان را گم کنیم ؟و هر کس ، از هر جا هر روز بیاید و مارا نماز بدهد . هر کس ، هر روز از هر جا بیاید و سر شانه ء ما بالا شود و وعظ بدهد ....

با خود که گپ می زدند ، عاصی و غضبناک بودند . مثل آن که با کسی دعوا می کردند . شاید با خو دشان ، شاید با دیگران ، معلوم نبود و گل محمد می رفت و هر لحظه پاهایش میان کثافات می لغزیدند . آی مردم ، مرد م سر گردان ، من بیگناهم ، مرا و فرزند شمارا ، فرزند معصوم شمار ا این طور ساختند و به جان شما افگندند . تا این سرحد  که امروز شما از من گریزانید . تا این حد که امروز من از شما گریزانم . شما از من می ترسید و من از شما .  شما ا زمن نفرت دارید و من از شما . و من از رنج و تنهایی ، از عذاب و شکنجه آب می شوم ، مرا این طور ساختند . ببینید ، شمارا آن طور ، مادر ها ، خواهر ها ، پدر ها ، بچه هایم ، ببینید ، اول باغ بابایم را هموار کردند . بعد پدرم را تیر باران کردند . مادرم در زیر بم طیاره کشته شد و خواهرم رعنا ، عاشق دریاچه ء شفاف قشلاقم داستان دیگری دارد . به من کلاشینکوفی دادند که بروم و بکشم و ویران کنم . نمی دانم چند سال بعد ، ما خوددر بین خود ، بر سر تقیسم با هم جور نیامدیم . در پی آن شدند تا مرا بکشند و شبی آمدند ،  به خانه ... و سراغ  گل محمد را گرفتند . رعنا تنها بود ، پشت در و گفت بیایید ، بنشینید تا برادر بیاید . برادرش د رخانه نبود ... آن گاه رفت پشت کلکین و به داخل خانه پنهان شد و صدا کرد که بیایند . همین که داخل حویلی شدند ، رگبار گلوله های کلاشینکوف آن ها را بر زمین افگند . رعنا آن ها را از پشت کلکین خانه ،  هدف قرار داده بود . آن گاه رعنا را بی عفت کردند . ها ، و بیچاره مرد . دریاچه ء شفاف قشلاقم مرد . مهره ها ی یاقوتی گردنش مردند . چوتی های موی سیاهش ، پیراهن زرد و چادر کلان سرخرنگش همه مردند و زیر خاک شدند . بعد ، این گل محمد شما تک و تنها شد . حالا هیچکس ندارد و حالا  احساس می کنم که پس از هژده سال از خواب بیدار شده ام . وقت آن است که همه از خواب بیدار شویم . سپیده می دمد . آیا بانگ خروس ها را نمی شنوید ؟ آهای مردم ، آهای ماما ، آهای نا جور ها ، بیمار ها ، ، یک تکان دیگر ، تنفس بوی جسد گندیده بس است . تنفس دود و خاک بس است ، پامال شدن بس است . یک تکان دیگر تا قلب  سنگی شیطان بلرزد و از این همه نکبت برهیم ، از این همه بیگانه گی ، بیگانه گی ....

مارا چقدر با هم بیگانه ساخته اند . مارا چقدر بیچاره و ذلیل ساخته اند . مارا چقدر بی خون و ضعیف سا خته اند . چرا مرد ها باید گریه نکنند ، من گریه می کنم ، گل محمد گریه می کند . چرا ؟ آیا هنوز هم  مرد ها باید گریه نکنند ؟ 

اشک هایش را پاک کرد . این باردوم بود که چنین ازته ء د ل گریه می کرد . یک بار زمانی که رعنایش را غرق د رخون دید و حالا برای باردوم  گل محمد می گریست . چرا مرده ها باید گریه نکنند ، گل محمد ؟ گریه مرد را از خواب بیدار می سازد . گریه دل های سخت را نرم می سازد . گریه آدم را به سوی خودش باز می گرداند . خودش را در وضعی می دید  که باید می گریست . به خودش حق می داد که باید بگرید . زار زار بگرید . چرا باید نگرید . مرد بدبخت ... هر جا که برود ، بی آن که خودش بخواهد ، به دستش کلاشینکوفی می دهند و به میدان جنگ پرتش می کنند . هنوز همه گریه نکنم ؟ هنوزهم ؟ چه شدند رعنا های ما ، چه شدند  ؟ قشلاق سبزم چه شده ؟ دریاچه ء شفافم  ، چه شدند مهرها ی یاقوتی گردن رعنایم ، چه شدند تاک ها   و باغ بابایم ... من دریاچه ء شفافی بودم ، ازمن نهر کثیفی ساخته اند . ببینید ، هیچ کاری کرده نمی توانم . تنهایم . اگر با من نیایید ، هیچ کاری از من ساخته نیست . میان این کثافات خواهد افتادم و  یک سیمای دیگری از جنگ و بدبختی شما در زیر خاکروبه های گندیده دفن خواهد شد . بیا ، ماما ، از اول شروع کنیم . بیا ماما ، گذشته ها حساب نیستند . از سر شرو ع می کنیم ، از سر ، از سر ...

پایش لغزید . افتاد روی زمین ، روی خاکروبه ها نشست . پایش میان گودالی از کثافات فرو رفته بود . صدایی تکانش داد . صدای چیغ کودکی ا ز کوچه ء تاریک آمد . سر ش را گشتاند . سوی کوچه ء تاریک نگریست . پدری ، بر روی کوچه ، بچه اش را زیر مشت و لگد گرفته بود :

-  وای مردم ، وای مردم ، وای الا مادرجان ، وای الا !

کدام مادر ؟ شاید مادرش حالا ماکیانش را دربغل داشت اورا نوازش می کرد تافردا دو تاتخم بدهد . خواست برود و درتاریکی آن مرد دیوانه را خفه کند و طفلک را از شرش نجات دهد . شاید یکی از همان کودکانی بود که امروز نتوانسته بود کاغذ پاره و قوطی فلزی روغن از میان خاکروبه ها پیدا کند . چرا کودکان می گریند ؟ این گل های زنده گی د رهر بیشه و گوشه ، روی خاکروبه ها و کثافات سر گردان می گردند . در هر خانه و حویلی ، بزرگان با چوب و سیخ تنور ، با سلی و لگد به جان این آدم های کوچک و معصوم افتاده اند و تا جان دارند آن هارا لت و کوب می کنند . چر امردم عصبانی اند و عقده های دل شان را بر سر کودکان خالی می کنند . گل محمد ، آیا نمی توانی به این مردم که خنده را از یاد برده اند ، اندکی شادی و مسرت بیاوری و گل های خنده را بر لبان آن ها بشگفانی ؟ از همه بیشتر ، این کودکان چه گناه کرده اند تا با خنده بیگانه شوند . آیا روزی قدرت آن را خواهی یافت که لااقل همین گل های زیبای زنده گی را که همه گرفته و عزادار اند ، بخندانی و چهره های شان با خند ه و مسرت بشگفد . شاید آن  گاه رنج جانکاهی که اورا از درون می خورد ، پایان می یافت . شاید آن گاه بار دیگر احساس می کرد که همان گل محمد هژده سال پیش ، همان گل محمد کنار دریاچه ء شفاف قشلاقش است  . آن گاه سراپا سعادت و مسرت خواهد شد و آن گاه ا زآلوده گی ها مبرا و درمیان آدم ها برای خودش جای پایی خواهد یافت . مگر چگونه می توانست چنین یک کار مشکل و بزرگ ر ا انجام دهد ؟ نمی دانست . نمی دانست . آیا به خنده آوردن گل های عزادار زنده گی کار آسانی است که گل محمد به آن می اندیشید و خودش را می خورد و آب  می کرد . هق هق کنان گریست . دید هیچ کاری از دستش ساخته نیست . ناچار از جا بلند شد و لنگ لنگان به راه افتاد . سگ در تاریکی روی خاکروبه ها کررت کررت کنان استخوان هارا می جویدند . صدای قهقهه ء مامایش در گوش هایش طنین افگند :

- گل محمد بچیم ، دیگر کسی به این گپ هایت باور نمی کند ، دیگر کسی به این چرند های تو باور نمی کند ، حالا باور کن  که همه مرده اند !

صدای چیغ و ناله ء طفلک از میان کوچه ء تاریک بلند بود و گل محمد با چشم های تر ، در تاریکی ، خانه ء ماما را می جست  و شب در خفا به او می خندید .

***

صدای چیغ و فریاد زن ماما از خواب بیدارش کرد . دید ، تازه سپیده دمیده است . زن ماما ، مثل این که کسی مرده باشد ، گریه می کرد ، به ناله ء زن ماما گوش داد :

- ماکیانم را کشته اند ، وای وای ، ماکیانم ، وای وای !

حیران شد. مر غ زن ماما را کشته اند . از پشت کلکین به صحن حویلی نگریست . زن ماما ، روی حویلی نشسته بود . گریه می کرد و ناله می کرد  و به موهایش چنگ می انداخت و با پنجال هایش زمین را می خراشید و دست هایش را محکم محکم به ران هایش می زد . پیش رویش ، مرغ کشته شده و خون آلود افتاده بود . ماما آمد . به مرغ دید ، به زنش دید :

- کی کشته ؟ چرا کشته ؟

 و زن ماما فریاد کشید :

- او کشته ، او ...!

و ماما هراسان ، مرغ مرده را برداشت و به سر و برش نگاه کرد  و با حیرت پرسید :

- کی ؟ کی ؟

زن ماما که دنیا را بر سر برداشته بود و فریاد می زد ، گفت :

- او کشته ، خوار زادیت کشته ، گل محمد جان جلادیت کشته ، وای وای ... ماکیانم !  من خوابش را دیده بودم ، من خواب دیده بودم که او یک روز مرغ مرا می کشد !

همسایه ها از لب بام ها و پشت دیواره ها کله کشک می کردند . گل محمد احساس سبکی می کرد . یادش آمد که او مرغ زن ماما را کشته بود . اما چه وقت و چرا ؟ یادش نمی آمد . نیمه شب آیا او خواب آلود و درحالت خواب رفته بودبه  آشپز خانه و کارد را گرفت و بعد رفته بود و مرغ زن ماما را کشته بود ؟

 ماما ، زنش را تسلی می داد . زن ماما گریه می کرد و به مرغ خون آلود می دید . گل محمد ، حالا زمان رفتنت از خانه ء ماما فرارسیده است . بلند شد و پتویش را دور سرش پیچید و آرام از حویلی به کوچه رفت .

از کوچه بوی جسد گندیده می آمد . نمی دانست کجا می رود . نمی دانست چرا و چگونه مرغ زن ماما را کشته بود . همان طور که از حویلی ماما دور می شد ، صدای خشر خشر درد جانکاهی را می شنید که اورا ا زدرون می خورد . صدای آرام آرام سو ختن چیزی را احساس می کرد . روی کثافات ، سگ ها کررت کررت کنان استخوان ها را می جویدند . سرش می چرخید . دلش می خواست قهقهه کنان بخندد . ماکیان را  کشته اند ، ماکیان را .... کوچه خالی ، سکوت سحرگاهی ، افق نیمه روشن ، همه چیز به نظرش مضحک  و خنده آور می آمدند . کجا می روی ، گل محمد ، کجا ؟ در درونش غوغایی برپاشده بود . صدا ها با هم می آمیختند . صدای موتر ها ، ریکشا ها ، صدای راکت ها  و انفجار بم ها ، صدای شلیک گلوله ها ، تیز تیز راه می رفت . با عجله ، نمی دانست چرا . چرا عجله ؟ کجا می روی ؟ کدام کارت پس مانده است ؟ به خیالش آمد که لحظه به لحظه خودش از اختیار خودش بیرون می شود . کرم ها اور ا خورده و تمام کرده بودند . آرام آرام سوختن پایان یافته بود . دیگر همه چیزش خاکستر شده بود  . لحظه به لحظه رشته ء فکر و خیالش از دستش می گریخت . دلش می شد بخندد . بخندد و قهقهه کنان بخندد . بعد دلش می شد ، بگرید . بگرید ، زار زار بگرید . سرش چر خید . میان خاکروبه ها افتاد . دیگر نفهمید . دیگر اختیار خودش را خودش نداشت . خنده ، قهقهه کنان می خندید . گریه و باز خنده :

- برو بچیم گل محمد ، این گپ  هایت را به کدام ماکیان بگو که باور کند .

 و بعد گریه ، چرا ، چرا مرد ها گریه نکنند . مرد ها هم گریه می کنند و بعد می خندید :

- خند ه ، مرد ها خنده هم می کنند ، خنده !

و شب مثل این که کارش را کرده بود ، بساطش را جمع می کرد و می رفت و به گل محمد می خندید :

-  گل محمد دیوانه ، گل محمد دیوانه .

                                               ***

چند هفته بعد ، کودکان آلوده به گر د و خاک محله می خندیدند و با خوشی به همدیگر می گفتند :

- بیا که یک ساعت خنده  کنیم . بیا که به سیل گل محمد برویم . حالی یک دیوانه ء دیگر هم پیدا شده ، نامش ر ا جنرال  می گویند . آن ها کار هایی می  کنند که آدم از خنده گرده درد می شود . بیا ، پسان باز پشت کاغذ و قوطی می رویم ، بیا .

گل محمد ، دیگر نه در خانه ء ماما بود ونه برگشته بود به قشلاقش ، جایش روی خاکروبه ها و کثافات بود . ا ز چوب برایش کلاشینکوفی ساخته بود و در حالی که آن را با ریسمانی بر شانه اش می آویخت ، از این کوچه به آن کوچه می رفت ودر حلقه ء کودکان محله ، در میان موج خنده های آن ها ، حرکات عجیب و غریبی از خود در می آورد . خودش را روی خاک ها می افگند و با دهانش صدای شلیک ضربه یی کلاشینکوف ، صدای فیر سلاح دا شکه ، بم دستی ، انفجار راکت و انواع سلا ح های دیگر را اجرا می کرد . روی کثافات می لولید . گویی که در میدان جنگ باشد ، حرکات سربازان در هنگام محاربه را تمثیل می کرد :

-  تیکه تیکه تیکه تیکه  تیک ! تق تق تق دوم ، تق دوم ، تق ! گدوم ، گدوم ... !

و با عجله بر می خاست  می دوید و باردیگر خودش را بر زمین می انداخت و با کلاشینکوف چوبیش گویا سوی دشمن فیر می کرد و کودکان از خنده گرده درد می شدند:

- آفرین گل محمد ، ها ، ها ،  آفرین گل محمد  !

گل محمد دیگر تنها نبود . کودکان محله با او بودند . موج خنده های مسرت افزای آن با او بودند . جنرال  هم با او بود . هر جا که می رفت ، جنرال هم به دنبالش بود . هر جا که جنرال می رفت  ، گل محمد نیز با او بود . گویا آن ها روزی با هم تعهد سپرده بودند که یک دیگر را هیچ گاه تنها نگذارند .مگر هیچ کس ندیده بود ک روزی آن دو باهم ، همگپ شده باشند . اما د رهمه جا ، هر دو یک جا به نمایشات گویا خنده آور شان می پرداختند . همین که گل محمد خودش را روی خاک ها می افگند و با تفنگ چوبیش بازی را  شرو ع می کرد ، جنرال هم می ایستاد و به کار های خودش مصروف می شد . بیدرنگ با صدای بلند به خودش دستور های عسکری می داد و آن هارا اجرا می کرد . به دور کری پایش می چرخید ، دست هایش را به دو بغلش می چسپاند . قدش را راست می گرفت و با بسیار دفت و مهارت رسم و تعظیم عسکری را تمثیل می کرد . یو ، دوه ، یو ، دوه  گویان با قدم های موزون ، تعلیم قدم عسکری را اجرا می نمود . این سو می رفت ، آن سو می رفت و موزون قدم دوباره بر می گشت :

- یو ، دوه ، یو ، دوه ! دیریش ، آرام سی ، تیار سی ، موزون قدم مرش ، مرش ، مرش ، هت ، هت هت  دیریش !  کین گیرس ، شای گیرس ، سلاااام کی ، آرام سی ! تیار سی ، موزون قدم مرش ، یو ، دوه . یو ، دوه ! یو ، دوه !

 و کودکان می خندیدند و می گفتند :

- هه جنرال ، هه !آفرین ، موزون قدم مرش ، یو ، دو ه ! یو ، دوه !

 و آن طرفتر گل محمد در میدان جنگ می لولید و فیر می کرد :

-  تکه تکه تکه ، تک ! تکه تکه تکه تکه تک ! تق دوم  ،تق ، دوم ! گدوم ، گدوم ...!

 و طنین خنده های کو دکان درفضای عزادار محله می پیچید .

تصادفی جنرا ل هم مانند گل محمد بود . از هم کم فرق داشتند . جنرال هم مثل گل محمد ، پا برهنه بود . ریش و مویش رسیده ، مثل او خاک آلود . لباس هایش هم مثل لباس های گل محمد  پاره پاره و چرکین بودند . هم قد و هم قواره بودند .  درنگاه اول نمی شد آن هارا از هم فرق کرد . اما همین که  به چشم ها و چهره های شان خیره می شدی ، می شناختی که کدام یک گل محمد است و کدام یک جنرا ل . مثل این که هر دو ، دو گانه گی باشند . مثل این که هر دو از یک مادر باشند و همه چیز شان با هم یکرنگ  و سرنوشت و سر گذشت شان باهم یک رنگ . شاید داستان جنرال هم مانند داستان گل محمد بود ، با این تفاوت که جنرال شاید یک گل محمدی شهری بود و بس .

بچه ها می خندیدند . به دست های شان خریطه ها و بوری هایی بودند که مادر ها به ایشان می دادند تا آن هارا از کاغذ پاره های باطله و قوطی های فلزی پر کنند و به خانه  بیاورند .  از خس  ،ا  ز خاشاک  . گل محمد در جریان جنگ گلوله می خورد . زخمی می شد . آخ و اوخ می گفت و بعد می مرد . و پسان  هق هق کنان بر سر همسنگر کشته شده اش گریه می کرد  و کو دکان ، این گل های عزادار زنده گی گل محمد از ته دل می خندیدند . خند ه های شان از فضای کوچه ، گرد رخوت و اندوه را می سترد . در د لت و کوب مادر ها از اندام ها ی کبود شده ء کودکان گم می شد . برای لحظه یی آن ها تمام غم ها و درد های شان را از یاد می بردند . و با مسرت عیجیب  می خندیدند . مثل این که آن ها هر گز نخندیده بودند . مثل این که آن ها مثل ماهی به آب ، به خنده نیاز داشتند  و تشنه ء خنده بودند . شاید گل محمد و جنرال هر دو در میان موج خنده های کودکان ، هیجانی و شعفزده می شدند و به اداهای شان با علاقه ء بیشتر ادامه می دادند . شاید این خنده ها ، روح و روان ، جسم های افگار و زخمی آن هارا نوازش می دادند . شاید آن ها با دیدن  کودکان شاد  ،احساس مسرت و شادی می کردند و با این کار شان بر زخم ها و دندان گزیده گی  اندام های کودکان مرهم می گذاشتند . محله یی که دیوانه ندارد ، محله نیست ، قبرستان است . چه زیباست و چه دلنشین  که صدای خنده های معصومانه و پاک کودکان را بشنوی که در یک لحظه ، همه درد ها ، غصه ها ، گریه ها ، عقده ها ، مشت ها ، لگد ها و دندان گرفتن هارا از یاد می برند و مانند گل های بهاری می شگفند و زود همه چیز را از یاد می برند .

مرد کسی است  که این گل های عزا دار را به خنده آورد و دراین غمخانه ، به جای افزودن غم دیگر ، عطر گل خنده بپاشد . شاید آن هردو ، دو دیوانه ، گل محمد و  جنرال ، دو گل محمد رانده شده  ا ززنده گی ، دیوانه نبودند . هوشیار بودند و به این گونه خواسته بودند تا لااقل به کودکان شادی  و خنده بدهند و به آن ها بگویند :

- بخندید ، بخندید ، به هوش باشید که خنده یاد تان نرود . نمی بینید که مردم همه چیز را از یاد برده اند ، حتی خنده را ، خنده را  .  از مردم همه چیز را گرفته اند  ، حتی خنده را ، حتی خنده را ...

شاید آن ها ، هردو به این عقیده شده بودند که :

-         دیگر  ، رفته ها هر گز بر نمی گردند .

                                                                              ختم          

   *  جدی  سال یک هزار و سه صدو هفتاد و شش خورشیدی . شهر پشاور

 * گرفته شده از مجموعه ء داستانی قادر مرادی به نام رفته ها بر نمی گردند

 

 


بالا
 
بازگشت