قادر مرادی

فاخته های روی جاده

یک داستان کوتاه 

از قادرمرادی

 

تابستانی گرم و سوزنده  یی بود و فاخته می خواند :

- کو کوکو  ،کو !

 بار دیگر از همان تابستان هایی  بود که از لب و دهانش ، از سروقامتش ، از هر تار ریشش خون داغی  می بارید . از همان تابستان هایی که آدم زنده را میان کوره ء آتش می انداخت و می سوختاند . از همان تابستان هایی که ریگ های دشت لیلی به قوغ های آتش مبدل می شوند و روستا های قره قلی و آمیخته به بوی و رنگ  تار های قالینی و نگاره های  گلیمی و رومال های ابریشیمی ، قحطی آب را  فغان می دارند وقر قره  های چاه ها ، خشک و قاق ، بیحال و تحقیر شده ، سوی دوله ها و ریسمان های افتاده در کنار چاه ها خیره می شوند و فاخته های از نفس افتاده  در سایه ء دیوار ها و کنج بام ها، سوگوارانه آواز می خوانند وخاطرات فراموش شدهء  پریدن  را  در خواب آواز های شان می جویند .

 اکه نعمت این هارا حس می کرد که در دور وپیشش جریان داشتند . صدای فاخته یی  را می شنید که آواز می خواند :

- کوکوکو ، کو  .   کوکوکو ، کو . کوکوکو ، کو ....

 گرمای طاقتفرسا را احساس می کرد .  چنان به نظرش می آمد که خون  تمام دیگ های بزر گ تابستان بقراس کنان در جوش اند . به صدا ها گوش  می داد ، صدای جوشیدن بود ، جوشیدن چیزی در میان دیگ ، صدایش را می شنید ، بقر بقر می جوشید . دید که دیگ بزرگی روی آتش است و می جوشد و از لب ودهان دیگ  مایعی سرازیر می شود و میان آتش های شعله ور دیگدان می ریزد و چسر چسر کنان  صدای سوختن خون بلند می شود . بوی سوختن خون و بوی سوختن گوشت را حس می کند . وارخطا می شود ، فورا یادش می آید که ها ، بوی سوختن خون است ... بی اختیار از دهانش می پرد :

- یکی زنده جان نیست که از دیگ خبر بگیرد ؟ سوخت !

به سخن خودش حیران می شود . مگر کور بودی که دیدی دیگ می جوشد ، دیگ بزرگ خو ن روی دیگدان است و خون ازدیگ سرازیر شده و میان شعله های آتش دیگدان می ریزد و می سوزد . صدایی می شنود . مانند صدای مادرش است ، ازدور ها به گوشش می رسد :

- عقلت را گاو خورده است ، هیچ چیز سر دیگدان نیست . چه داری  پخته کنیم که نسوزد . از دنیا خبر نداری که چه گپ شده است .

 حیران شد  . چه گپ شده باشد ؟ بازهم حکومتی ها به تلاشی می آیند چه ؟ باید به من بگویند که یک جایی خودم را گم کنم . این تفنگ را جایی پت کنیم .  یا بهتر است بروم پس ، یک روز هم نشده که آمده ام . این قدر زود بروم ؟ دست و پایش را حرکت می دهد ، می گوید :

- تلاشی که می آید ، تفنگم را بدهید که پس بروم ...

صدای کسی را می شنود . صدا در گوش هایش آشنا هست . این صدا ، صدای عصمت است ، عصمت پسرش ، پسرش یادش می آید . ها ، این صدای پسرم است . عصمت ، عصمت ...

صدای زنی را می شنود . بازهم فکر می کند که این صدای مادرش است که از دورها به گوش  هایش می آید :

- تفنگ سرت راخورد ، هذیان می گویی مردکه ، تلاشی کجا و تفنگ کجا !

در این اثنا صدای خنده هایی را می شنود . ها ، صدای خنده ء عصمت ، صدای خنده مهر ه گل دخترش ، صدای پسر دیگرش ، حشمت ، به خیالش می آید که صدای خنده ء آیدین  را هم شنیده است . آیدین که سال ها پیش رفته بود ، اورا به شوهر داده بودند . همه قهقهه کنا ن می خندند و یکی می گوید ، صدایش مانند صدای حشمت است :

-  آته رفته به جوانی هایش ، خیالش که حالا هم جهاد می کند ...

بازهم صدای خند ه هایی می شنود و بعد باردیگر صدای زنی که فکر می کند صدای مادرش است :

- خوش است که اوروسها را کشیده است ، اگر خودشان نمی رفتند ، پدرش هم کشیده نمی توانست . جهاد ، جهاد و آخرش هم این حال و روزش ... مهره گل ، پکه را بگیر ، این چه حال است . نمی بینی که سرو کله اش زیر مگس ها پت شده است ، کیش کیش کن ...

و صدای مهره گل را می شنود :

- چقدر کیش کیش کنم ، دستم مانده شد ...

حیران می شود . مادرش یادش می آید . مادرش که سال ها پیش مرده بود . یادش می آید که خودش اورابه خاک سپرده بود . اما حالا این صدا از کی بود ؟ ها ، ها ، شاید صدای مادر مهرهگل  باشد ، می خواست بگوید مهره گل ، مادرت را صدا کن که صدایی در گوش هایش پیچید . صدا  پرواز طیاره ها ، وارخطا شد، دست و پایش را تکان داد . در تاریکی چشم هایش دید که دیگ بزرگی پر ازخون بقر بقر کنان می جوشد . بوی گوشت سوخته و بوی خون سوخته را احساس کرد . صدای طیاره ها درون گوش هایش می پیچید و صدای انتفجار بم ها  را شنید . دست و پایش را تکان تکان داد و ناله کنان گفت :

- مادر مهره گل  ، مادر مهره گل ، بمباران  ، بمباران است ، بچه ها را به  به زیر خانه ببرید .... صدای جت ها ، صدای انفجار بم ها را نمی شنوی ، زن ؟

صدای زنش را شنید :

- کدام طیاره ، کدام بم ؟ خواب می بینی ... مهره گل مگس هارا از دور وپیشت دور می کند .

بازهم صداهایی شنید ، لرزید و با لکنت زبان  گفت :

- شنیدی ؟

- چی شنیدم ؟ حشمت و عصمت به این گپ های تو خنده می کنند ، مردکه ، کمی فکرت را بگیر ...

حیران می شود . بوی گوشت سوخته و گرمی هوا را حس می کند . خیال می کند که اورا در آشخانه، نزدیک تنور داغ آورده اند . با ناراحتی و خفقان می نالد :

- مر ا چرا این جا آورده اید ، سوختم ... آخر ...

از کسی جواب نمی شنود . صدا هایی می شنود . چیزی سر درنمی آورد . آن ها باهم چیز هایی  می گویند .سعی می کند چیزی بفهمد . بوی عرق و بوی گنده یی را  از دور وپیشش حس می کند . باد قت گوش می دهد . نه بم نیست ، طیاره هم نیست . صدای وزوز مگس هاست . صدای صحبت بچه هایش ، زنش  ، دخترش ... صدای آواز خوانی یک فاخته  ر ا می شنود که ا زبیرون می آید .  شاید در سایه ء درختی ، شاید در سایه ء دیواری و بامی در کنار خانه گگش نشسته است و آواز می خواند .صدای زنش را می شنود : چوکی آتیت را پیش کلکین بمان که هوای تازه بگیرد ، مهره گل ! کمی آب جوش تیار کن تا زخم سبیل مانده ء عصمت را بشوییم   اگر گند ه  شد، باز چاره ندارد ... در این روز سیاه می روند، به ما جنجال می خرند و می آورند ...  و صدای پیق پیق خنده ها ... شاید این صدای عصمت است  و شاید هم صدای حشمت است و ... همه ء شان می گویند و می خندند ... تنها زنش است که هی می نالد و می نالد . نمی فهمد که آن ها  چه می گویند :

- چه خریده است ؟ از کجا ... ؟

- بخوان درس هایت را ... ازدیگران خو چیزی جور نشد .  اگر از تو شود ... از آب یخ فروشی خیر نمی بینی  ، درس بخوان ، پدرمانند ...

 و صدای حشمت را شناخت :

ها ، ها می خوانم ، ما ی نیم ایز عصمت . وت ایز یور نیم میستر ...

  و صدای خنده ها بلند شدند . سر ش چر خید. صدا ها میان کله اش می چرخیدند و می چرخیدند . صدا ها مانند صدای تایپی بودند که فیته اش جر شده باشد . صدا ها آهسته و غور شده می رفتند ... دیگر فهمیده نمی شد که آن ها از چه صحبت می کنند. در گوش هایش کلمه های مبهم می پیچیدند : وت وت ... وت وت ... وت وت  .... ایز ایز  ... یووو ... یووووررررر. نیییییممممممم !

دیگر همه ء صدا ها به هم آمیخته بودند . صدای زنش ، صدای مادرش ، صدای دختر ش ، صدای عصمت و حشمت و صدای خوانش فاخته  و صدای وزوز مگس ها ، صدای جت  ها وانفجار بم ها ، صدای جوش خوردن دیگ پر از خون و ...

  ترسید و ناگهان خواست چیغ بزند : زلزله است ، زلزله ... !

به خیالش آمد که چیغ زده است ، اما کسی جوابش نداد . لحظه یی هیچ چیز احساس نکرد .

 

****

بوی چیت ، بوی سان ، بوی کتان ، کشمیره ،  بوی رخت های گوناگون دکان بزازی بود . بوی چای خشک و بوی صابون کالا شویی ، کاغذ هایی که رخت های بزازی در آن پیچیده شده می آمدند . بوی کلوش ها ، بوی غوره یی که روی کباب می پاشیدند . چقدر لذتبخش و خوش آیند بودند . در دکان بزازی نشسته بود . با چوت  چوبی حساب می کرد . کنارش یک متر آهنی دراز قرار داشت . دکان پر از رخت های گوناگون بود . مردانه ، زنانه ، ارزان ، قیمت ، به رنگ های مختلف ... ها ، زن  ، یادت می آید نی ؟  روی کاغذ می نوشت :

الف  ، بی ، تی  .... دلش می خواست انگلیسی هم یاد بگیرد . معلم گرفته بود که هرروز به دکانش می آمد و به او الف بی تی سی را یاد می داد . ای بی سی انگلیسی راهم یاد می داد . بسیار خوش داشت سواد داشته باشد  ، انگلیسی یاد داشته باشد . دلش می خواست ا زهر چیز نو،  داشته باشد . چیز های نو که به بازار می برامد ، می خرید . آن وقت من اولین کسی بود م که رادیو خریدم ، تیپ ریکاردر خریدم . ها ، زن ، یادت نیست ... از وقت هایی می گویم که در مزار بودیم ، ها ، آن وقت ها ... وقتی که محمد گل خان نایب الحکومه بود . وقت ظاهر خان را می گویم ... ها ، ها ... یادش آمد که یک روز کسی به دکانش آمد و میان دستمالی چیزی را بسته بود . برای فروش آورده بود . وقتی آن را دید ، بسیار خوش شد . چه چیز خوب ، تکمه هایش را که فشار بدهی ، خودش می نویسد . خودش چاپ می کند . ها ، روی تکمه هایش الف بی تی سی  نوشته شده است ،  انگلیسی هم دارد . این است ای ، بی سی ، دی ... با این چیز آدم زود  با سواد می شود . چاپی نوشته کرده می تواند . می خرم ، می خرم ... شنیده بودم،  مگر ندیده بود م ... و آن ماشین تحریر را آن روز از آ ن مرد خریده بود . دوسه روز بعد دید که ماشین دیگر نوشته نمی کند . کسی برایش گفت که فیته اش خلاص شده است و آن هم دربازار یافت نمی شود . ها ، زن ، پسان ها این ماشین بلای سرما و شما شد. .. . ها ، مرا با آن ماشین به حکومتی بردند . چند روز هم بندی شدم ، یادت هست ؟

پرس و جو شروع شد . این ماشین را از کجا کرده ای ؟  با این ماشین چه می کنی ؟ شب نامه  های ضد حکومتی ها را با این ماشین تایپ کرده پخش می کنند ...  گاوش دیگر زاییده بود . یک پا حکومتی و یک پا دکان و خانه ... اگر رسمی بسازیم ، دیگر راه نجات نداری  بای صاحب ، این یک جرم کلان است ، یک جرم کلان ... توچر ا دانسته و ندانسته این لعنتی را بخری ؟ و آن هم در این وضع که مقابل حکومت این سر لچ ها و پای لچ ها هی مخالفت  می کنند . ما نمی دانیم که توچقدر راست می گویی . اما این تایپ تحریر را در دکان تو یافته اند که این خودش ممنوع است . دار و ندارش را در گلوی شان می ریخت ، اما از دست شان رهایی  نداشت . گاو چاق و فربه شیر ی را گیر آورده بودند . کار و بارش رنگ باخت . دیگر دکانش از رخت ها ی رنگارنگ ، از بوی چای خشک و صابون و کلوش تهی می شد . دیگر معلم خصوصیش نمی آمد تا به او الف بی تی سی یاد بدهد و انگلیسی ... معلم ترسیده بود ... دیگر توان پرداخت پول معلم خصوصی را  هم نداشت . در عوض از سوی حکومتی درس رایگان و جبری  برای دکانداران  شروع شده بود .  به دکاندارها  سواد یاد می دادند :

 - آس  ، دا آس دی ... زما نوم توریالی دی ...

***

 

صدا هایی شنید . بازهم بوی خون سوخته می آمد و صدای جوش خوردن دیگ ، در تاریکی می دید که دیگ بزرگی در حال جوش خوردن است . بقر بقر می جوشید . خون از دیگ سر می کرد و میان شعله های آتش دیگدان می ریخت  . صدای وزوز مگس ها و زنبور هار ا دردورا دور کله اش حس می کرد  .  ناگهان تصویر دختر زیبا یی که مو های زرد و چشم های آبی داشت ولباس نیمه عریانی پوشیده بود ، مقابل نظرش درخشید . همان تصویر ی بود که همان سال ها روی رخت های رنگارنگی که از خارج می آمد و او در دکان بزازیش می فروخت   . تصویر لبخند ی در لب داشت و دندان های سپیدش مثل مروارید می درخشیدند . تر و تازه و دلکش بود . از دیدن او به یاد روز هایی افتاد که ماشین تحریر را نخریده بود . به یاد روزهای آرام و دل انگیز ... هی  ، هی چه روزهایی بودند ....

کسی پرسید : آته از کدام روزها یاد می کنید ؟ از جنگ ، جهاد ویا از دکان بزازی ...؟

صدای مهر ه گل بود ...حیران شد چه بگوید . صدای زنش را شنید :

- او  کی و کجا دکان بزازی داشته؟ صد بار گفتم که پدرش داشته و آن چیز هایی که از سر پدرش تیر شده ، خیال می کند، از سر او تیر شده است . زنده گی خودش و پدرش را با هم گد و ود کرده است .

ناگهان با خشم می گوید :

- چرا ، من داشتم ، من ، تاکه تمام دارایی و دکان و خانه ام را نخوردند ، رهایم نکردند ...

صدای دختر ش را شنید که با خوشحالی گفت  :

- آها ، آته باز به حال آمد ، به حال آمد ...

 از این گپ ناراحت شد . خواست بگوید که آن ها حق ندارند با او این طور گپ بزنند . می خواست بگوید ، اما چیز دیگری گفت :

-  شما  شما ، نمی دانید ، جت ها می دانند ، راکت ها ... تایپ ...

خودش به گپ خودش حیران شد . خواست چیز درستتر ی بگوید . اما نتوانست . گویا ذهنش برای چند لحظه پاک شسته شده بود . چیزی نیافت بگوید . دست ها و پا هایش را تکان داد . صدای پریدن مگس هارا در دورو پیشش احساس کرد . صدای زنش را شنید که چیز هایی می گفت . حیران شد . کوشید از صحبت های او چیزی دریابد :

- عصمت آته اش را به شفاخانه می برده که در شهر مظاهره بوده ، باز جنگ شده ، نفر های حکومتی فیر  کردند  ... عصمت هم همان جا مرمی خورده  ،خدا فضل کرده ، چقدر جوان های دیگر کشته شدند ... جراح صاحب ، یک دوا بزنید که زخمش گنده نشود ... هواهم گرم است ... آته اش هم این طور ... نمی دانیم چه بخت سیاهی  داریم ، ا ز جنگ و  زدن و کشته شدن هیچ روی خلاصی نداریم ، جراح صاحب .....

نفهیمید . صدای آوازخوانی فاخته  از بیرون می آمد . در تاریکی نگاه هایش ، دیگی را می دید که پر ازخون است و می جوشد . صدای بقر بقر جوشیدن آن را حس می کرد و بوی خون ، بوی خون سوخته ...صدایی تکانش داد :

- نعمت اکه ، نعمت اکه چه حال دارید ؟

نام خودش را می شنید . ها ، نعمت نام من است . کسی مرا صدا می زند . کسی می خواهد بپرسد که من چه حال دارم . من ، من خو ب هستم . خانه آباد جراح صاحب ، شما جراح صاحب هستید .شکر است ، می گذرد ، کمی سرم درد می کند ، در گوش هایم صدا ست . یک تا آسپرین بدهید جور می شوم ، اولاد ها خو ب  هستند ؟ چه وقت تلاشی می آید ؟ چه وقت ؟ یک چند صندوق چای خشک کاردارم . دکان خالی شده است . آن ماشین تایپ را پنهان کنید که باز تلاشی می آید . من کجا و شب نامه و مخالف حکومت شدن کجا ،  اگر دوسیه رسمی شود ، دیگر راه نجات نیست . تو با این ماشین شب نامه  های مخالفین حکومت را نوشته می کنی .... شنیدم که مامد گل خان تبدیل شده است . عوضش کس دیگر آمده است . هر کس بیاید ، جوره ء همان اولیش است ... مای نیم ایز  نعمت   ، زما نوم نعمت ... وت ایز بور نیم ...هر قدر گفتم که من سواد ندارم ، من مظاهره چیان و ضد حکومتی ها را نمی شناسم ... کجا گوش شنوا ....   نتوانست یکی از این هارا هم بگوید . زبان در کامش چسپیده بود  و صدا د رگوش هایش طنین می افگند . مانند تایپی که فیته جر کرده باشد ، صدا ها آهسته و غور شده می رفتند :

- نع مت ..... اککککه ....چه حالللللل.... داااااارید؟؟؟

دید از میان دیگ پر خون که بقراس کنان می جوشید ، همان تصویر دختر مو زرد و چشم آبی  سر بلند می کرد و پس میان دیگ فرو می رفت . ناگهان دید که جمعیت انبوهی از مردم مقابل حکومتی هستند و عسکر ها  از سر بام  ها و دیوار های تعمیر حکومتی آن ها را باکلاشینکوف ، با  گلوله می زنند . صدای فیر گلوله ها در شهر طنین انداز می گردد . مردم در گریز می شوند . فضای شهر گرد آلود و خاک آلود می شود . می بیند که عده یی می افتند ... روی خاک ها ، خاک  ها و خون ها ...  ها  ، ها یادش می آید که دیده بود  ، عصمت اورا بر پشتش گرفته می گریخت که افتاد . او هم از پشت عصمت بر زمین افتاد . دید تنبان عصمت ا زخون سرخ شده است ... اورا کشان کشان بردند . بعد کسی آمد ، از اوپرسید :

-  بابه ، توهم مرمی خوردی ...؟

 نتوانست چیزی بگوید . نتوانست بگوید که او فلج است، ا ز هر دو پا و بیمار است  و ... سرش می چرخید . هر سو نگاه می کرد ، می دید کسی روی جاده افتاده است و درخون دست وپا می زند . اورا هم کشان کشان بردند . شفاخانه ،  دردهلیز بزرگ شفا خانه  ، هر سو که نگاه می کرد ، خون بود .هیاهو و صدای ناله ها و فریاد ها ...  سپید پیراهن ها در دوش بودند . یاد ش آمد ،  زمانی که دکان بزازی داشت ، ها ، فرستاده بودند تایپ تحریر را که من بخرم و بعد همان ها آمدند و مرا به جرم داشتن آن ماشین بردند و با همان بهانه مرا به خاک و خون شاندند تا آخرین خسم را بگیرند ، ای عقل غافل ، مارا به خاک وخون  شاندند . حالاهم اول گفتند برخیزید ، مظاهره کنید . مظاهر ه کنید تا به خاک وخون  بنشانیم تان ... تا دیگرصدایی از شما نشنویم .  وقتی از شفاخانه بر می گشتند ، جاده هارا با خون فاخته ها می شستند . هنور روی جاده ها ، فاخته ها یی خون آلود افتاده بودند ، بعضی شان هنوز در خون شان دست وپا می زدند و عسکر ها جاده ها را می شستند ، با خون فاخته ها ... چشم هایش را گشود ... روشنی را دید . خودش را روی چوکی نشسته یافت . پشت کلکین خانه ،  نماز دیگر شده بود و گرمای روزتابستان  از زور  چند ساعت پیش خودش افتاده بود . صدای عکه یی را شنید که از آن دور وپیش می آمد . این صدا اورا به سرعت به یاد مادرش افگند ، روزهای کودکیش بود و هر بار که صدای عکه یی می آمد ، مادرش می گفت :

- عکه ها خوش خبرند . خبر خوش می آورند . از مسافر ها خبر می آورند .

از آن سال ها به بعد همیشه که صدای عکه یی ر ا می شنید ، دلش شاد می شد . خبر خوش ، خبر از مسافر ها . اما هیچ خبر خوش نمی شنید و هیچ خبری هم از مسافر ها نمی رسید . باز عکه چند بار صدایش را  بلند کرد . سر ش چرخید . چشم هایش تاریک شدند . صدا زد :

- عکه ء خوش خبر آمده ، آیدین شان می آیند ، آیدین شان ...

چشم هایش باز توانستند تا شعاع آفتاب دم غروب را روی دیوار گلی پیش رویش ببینند .  پهلوی آشخانه ، زنش را کنار دیگدان دید که چیزی را در دیگ می جوشاند و پسرش لنگ لنگان از کناراب برمی گشت و با عصا چوبی راه می رفت . پای چپش با تکه های سپید بسته شده بود . از اتا ق بوی تینچر می آمد . در بام ، آن طرف ، روبرویش فاخته ء خاکی رنگی آواز می خواند . آواز نمی خواند . می نالید ، گریه می کرد ... خیال کرد که همین فاخته  خودش است که گریه می کند . چشم هایش را بست . بازهم در تاریکی نگاه هایش دید که دیگ بزرگی از خون د رجوش است  . باز صدای بقر بقر جوشیدن آن را شنید  . به خیالش گشت : آن جا هر روز برای ما آش دیگری از خون می پزند ... آن جا ... آن جا ... آن جا ...

 و چند قطره اشک روی ریش های سپید و رسیده اش چکیدند و فاخته همچنان  غمگنانه می خواند :

- کوکوکو ، کو  .   کوکوکو ، کو . کوکوکو ، کو ....

واین صدا ها اورا به یاد روز های پربرف زمستان هایی انداخت  که می رفتند و توپ و دنده می کردند . یک بار خودش را درزمستان یافت  ،  در بر ف ، در سردی ، و همه جا برف و فریاد کشید :

- بچه ها ، حشمت ، عصمت  ، بچه ها را خبر کنید . به میدانی  کوچه بیایند ، در این برف ، توب دنده چه مزه می دهد ، یک بار دیگر هم توپ دنده ، یک بار دیگر ، یک باردیگر ، توپ دنده ، باز می بریم  ، باز ... هنوز نعمت اکه از پا نیفتاده است . یک توپ دندهء دیگر ، ما می بریم ، بچه ها ، ما می بریم .....

آرام شد . حیران شد که چه می گوید .گپ های خودش یادش رفتند . تنها صدای کوکو کوکوی فاخته را می شنید و صدای پیق پیق خنده های آرام حشمت و عصمت را و صدای مادرش را شنید . شاید صدای زنش بود . نتوانست بفهمد که چه گفت . نفهمید چه گفت وباز دنیا تاریک گشت و باز دیگ بزرگی از خون روی آتش بود و بقر بقر کنان  می جوشید و باز خون از دیگ سرازیر شده بود و میان آتش چسر چسر کنان می سوخت و بازبوی گوشت سوخته و خون سوخته آمد وباز جاده هارا با خون فاخته ها می شستند .  می لرزید . از حال می رفت .  نفسش بند می شد . باز در گودالی سیاهی سقوط می کرد . می خواست صدا کند که نفسم بند می شود ، چیغ زد :

- یک توپ دنده ء دیگر ... !

و فاخته گفت :

- کو کوکو ،کو !

و هر قدر گوش داد ، دیگر صدای عکه یی را از آن دوروپیشش نشنید .

                                                                                                            ختم

                                                                                        نهم سپتامبر 2007، هالند

 

 


بالا
 
بازگشت