باران

انتظارنمی کشم

 هرروز می خواهم چیزی بنویسم ، ازخودم ، ازدوستانم ، ازدلمشغولی ها وسرگردانی هایم ، اما هربارنمی شود ، نمی گذارند که بشود، عادت بدم شده است که باید دردفتربنویسم درکنارتمام کارهای بی نظم وبیریختی که دراینجا (دفتر)انجام می دهم . همگی دست وپا گیرم شده اند وهی مزاحمت می کنند، ازخودم ازکارم ازدفترم ازهمکارانم ازهمه بیزارشده ام ، شاید بگویید نباید دردفترکارم بنویسم ، بله درست می گویید حق باشماست باید یک جای دنج وباحالی را برای یاد داشت هایم انتخاب کنم ، درست است  ازاین پس حتما این کاررا خواهم کرد خواهم رفت  به نقطه ای که هیچ کس نتواند به سراغم بیاید، هیچکس نتواند بامن باشد من باشم وتنهایی هایم ، من باشم ودلمشغولی هایم وکوشش کنم همه را ازخود دور کنم یاخود را ازهمه ، باالاخره باید یک کاری بکنم به فریاد خودم برسم تابتوانم به آنچه می اندیشم وبه آنچه فکرمی کنم پناه ببرم وخود را ، خیالم را خاطراتم را ازشرهرچه  بدیست حتی بدی های وجودم که بسیاردست وپاگیرم شده اند رها سازم ، اما این وسط مانده ام به کجا رو آورم ؟ به کدام نقطه سربزنم وبه کدام سیاهی دلخوش باشم؟ نکنه جهان با این فراخی تنگ است یامن جایی ندارم . احساس می کنم همه ازمن بیزارند همه ازمن دلخورند  وشاید من نیزازهمه ، راستی چرا اینگونه بیندیشم چرا اینگونه باشد؟ هیچ نمی دانم ؟ درسرزمینی هستم که همه مردمانش به راحتی نمی توانند نفس بکشند ، که نفس کشیدن را حق خود نمی دانند ! باید برای نفس کشیدن وزندگی کردن اجازه بگیرند حالا ازکی؟ این را دیگه خودشان نیزنمی دانند ، شاید ازهمین روست.

باورکنید دلم برای تمام یادداشتهایم که قربانی شده اند وهرکدام نیمه جان باقی مانده اند تنگ شده است ، برای شعرهایم که درایستگاه حرکت میخکوب شده اند ودرزمستان  یخبندان اندیشه ام گره خورده اند . نکنه مثل فلم سازان وطن که درکشورمجروح وزخم خورده مثل افغانستان که هرستاره اش سوژه است وهرخیابانش فلم وهرحرکتش یک نمایش تمام عیارازجنایت نهایی بشر ، دنبال سوژه می گردند؟! من نیزمنتظرسوژه باشم ؟ وشایدهم ازبس سوژه است ازبس نکته ها وسخنها برای فریاد بی شماراست ساکت مانده ام ؟ هنوزکه هنوز است می خواهم ادامه " ازآفتاب درکابل تا آفتاب درتبعید" ویا" ساعت چه وقت بود" و... را بنویسم که باید به سراغ یادداشتهای نو وتازه بروم که هرکدام هرروز درمحیط پیرامونم اتفاق می افتد وباید هرکدامش "دانشکده های من " باشند وبازمنتظرمی مانم که روی یک مسئله مهمترناخن بگذارم . ازاینهمه سکوت وازاینهمه انتظارخسته شدم ، تاکی باید استعاره گویی کرد تاکی باید بانام که خودت نیستی حرف زد ، تاکی باید بانقاب راه رفت وازپشت پرده حرف زد تاکی باید روی صحنه ماند ؟ آیا فرانرسیده است که ازباچهره ها ونامهای حقیقی مان حرف بزنیم هرچند به قیمت جان مان تمام شود، خیلی ها نصیحتم می کنند عاقلانه نیست ، کارت را ، وظیفه ات ، حتی زندگی ات را وخودت را ازدست می دهی وهیچ هم بدست نمی یازی ، اصلا تاکی باید برای چیزدرآوردن ونان ونام کشیدن  نوشت ؟ بانقاب برای نقاب داران سخن گفت پس چه فرق می کند یکی پشت سیاهی پنهان شده مردمان را به سیاهی می کشاند یکی پشت خودش یکی پشت چوکی اش یکی هم پشت جانش ...

دیگرباخودم قول داده ام هرگزمنتظرنمانم وهرگزهم ازچیزی وکسی نترسم برای همه چیزبنویسم وبرای همه کس بنویسم واین را هم باخودم عهد کرده ام هرگزازبدیهای که براین خاک ودراین خاک می گذرد نگویم بعدازاین عهد کرده ام "جوردیگرببینم" شاید دربین تمام همین بدی ها وزشتی ها زیبایی های نیزباشد که ما نیافته باشیم به سراغ همانها خواهم رفت وباهمانها ارتباط خواهم گرفت ، خیالم را ازدست همه زشتی ها وپلشتی ها، رها سازم بعدازاین همه را خوب ببینم هرچند خوب نباشند وهمه چیزرا زیبا ببینم هرچند زشت باشند . باورکنید دیگرراهی نمانده است چاره ای نیست  فکرمی کنم آخرین ایستگاه برای پیاده شدن، ماندن وسوارشدن است . وشایدهم این نیزنوعی نقاب پوشیدن باشد. به هرحال یک چیزدراین فضا واین دنیا خوشم می آید وآن اینکه لااقل مجبورنیستم دروغ بگویم ، زیبایی هارا هرچند کم باشند کشف کنم به تصویرشان بکشم هرچند هرچند هرچند...

 

آب ازسرچشمه گل آلود است ای قوم!

اوضاع دراین  ایام بسیارخراب وناامید کننده است نه ازآن نوعش که می گویند آیه یاس می خوانم، بل ازآن رویش که " کارت به استخوان رسیده است" ودیگرحرف زدن ازامیدواری ، خود یک نوع ناامیدی است که دل را به کلمات خوش کرده باشیم وبابازی واژه ها به فریب خود وعوام الناس دلبسته باشیم ، که شاید کاری احمقانه ترازاین دیگروجود نداشته باشد.

 سرخوردگی مردمان نفرین شده این سرزمین روز به روز بیشترشده ودریچه های روشنایی یکی پشت دیگری که  خیال می کردیم درسالهای پارگشوده شده بود ، دنبال هم بسته می شوند ، انگارنه انگارخورشید خوشبختی که خیال می کردیم طلوع کرده باشد به کسوف بند افتاده باشد، روشنایی که چشمان خلایق منتظرش بودند هرگزسوسو نزد وخوشبختی که خوش باوران این  آب وخاک به انتظارش نشسته بوند هیچگاه برای یک لحظه هم که شده ، به سراغ شان نیامد، بسیاری شاید دلخوش به ساخت وسازهای باشند که هرروز مثل قارچ درخیابان های کابل می رویند اما ازاین خبرندارند که باساخته شدن همین بنا های شیشه ی چه بسیارشیشه های که دردرون سینه های مردم شکسته شده است وچه بسیارتلخی های که  به مردم چشانده است . نکنه بی خود منتظرخوشی مانده ایم واحمقانه انتظارش را می کشیم.

من نمی گویم ازسیاست بازی های دولت بامردمش خسته شده ام ، من نمی گویم گاوان وخران درکنارهم جمع شده اند ومی خواهند هرچه سرسبزی دراین وطن است بچرند من نمی گویم اشتباه از کیست ؟ من نمی گویم همسایه های نامهربان  مان باما ستم می کنند ؟ من آمده ام بگویم به خود آیم وچند روزی به خود برگردیم وبه خود بیندیشیم دیگربعدازاین منتظرخوب شدن وزیباشدن هیچ کسی نباشیم ، به روشنایی مصنوعی نیندیشیم ، بیایم خودمان را روشن کنیم به خود مان زیبایی ببخشیم ، نگاه مان را واژگونه کنیم زشتی را ازخود خود مان دورکنیم درهرجایی که هستیم به هرچه  که می اندیشیم احترام گذاشته انسانیت را درخودمان بازآفرینی کنیم ، شخصیت دوست داشتنی انسان بودن دروجود مان را  نهادینه سازیم، شادی را فریاد بزنیم وخوشبختی را به جان ودل مان تزریق کنیم . بله منتظرنمانیم که کسی بیاید ازخوشبختی حرف بزند وبعدش هم کمی به ما بفروشت تا مارا خوشبخت بسازد ، نه هرگز هزگز! چنین خیالی بسی باطل وبیهوده است ، هیچگاه برای دیدارازخوشبختی های دروغین صف نکشیم ، به هیچ دری نرویم به هیچکسی پناه نبریم ، بگذارید دروازه های شان را باسیم های خاردار وخریطه های شین وماسه بسته بگذارند،  که بزرگترین پناه گاه دردرون خودمان است ، بله درون خود مان به اواحترام گذاشته نگاه مان را واژگونه کنیم ، خدارا درقلب خلایق جستجوکنیم وفرصت آفرینش مان را ازدست ندهیم ، مبادا دیرشود وخوشبختی مان را نیزقاچاق کنند ، ودلهای تان را به تاراج بگذارند.

شاد باشید وشادی را هدیه کنید، زندگی را پاس بدارید ، گلایه ها را کنارگذاشته یاسین خواندن را بس کنید.ازآنانکه که نمی خواهند خود شان ، مردمانشان ، سرزمین شان خوشبخت باشند شکایت نکنید که :

برسیه دل چه سود خواندن وعظ

نرود میخ آهنــــــــــــین برسنگ

دلهای سیاه باروشنایی درتضاد اند ، روشنایی را دردرون پاک وپنهان  خود تان جستجوکنید. تلاش نکنید کسی دراین سرزمین برای شما دل بسوازند ، که "آب ازچشمه گل آلود است " وشما درپادست ها آب می نوشید.

 

 


بالا
 
بازگشت