اينهــــم خـونبهـاي پســـرت...!

 

بر گـردان: فريبا آتش صــادق

f.s-sadiq@gmx.de

 

زمري تصميم داشت جشن باستاني نوروز را همراه با خانواده اش در شهر کابل تجليل کند. قرار بود در همان اولين روز سال نو از خم و پيچ کوههاي برفپوش هندو کش از شمال به کابل سفر نمايد، اما خيلي خسته بود و توان رانندگي بيشتر برايش نمانده بود. فرداي آن روزبا خانم و اطفال توسط موتر ميني بس پدر راه کابل را در پيش گرفتند تا در سال نو ديده به ديدار دوستان و آشنايان تازه سازند.

شام بود که او و خانمش تصميم گرفتند به خانه بر گردند. زمري راننده لاري بود و نميخواست کار از دستش برود، زيرا با همان درآمد خانواده را اعاشه و اباطه ميکرد. همه در موتر جا گرفتند، دختران کنار مادر و پسران در عقب پدر نشستند. جاده مزدحم بود و زمري تلاش داشت به خاطر آرام خانه برسد.

حوالي ساعت نه شب بود که موتر را به جاده بگرام سوق داد. در اين زمان ناگهان به سوي موتر آتش کشوده شد. زمري ميگويد: "با شنيدن شليک چشمم به آنسوي جاده افتاد و ديدم که از تانک شماره 223-2007 "ايساف" (نيروهاي ارتش ناتو در افغانستان ) به سوي ما گلوله ميبارد. موتر را توقف دادم و کمي عقب راندم تا از آنجا دور شوم، اما همچنان بر ما گلوله ميباريد. پس از شنيدن آواي گلوله چهارم چشمم به يکي از پسرانم افتاد و او را غرق خون يافتم. ديدم که مغز به سر و رويش پاشيده است. او را بلند کرده در آغوش مادرش گذاشتم. گلوله به پسر چهار ساله ام نه بل به برادر بزرگترش زمريالي يازده ساله اصابت کرده بود. آن جوي خون و مغز پاشان شده از پسر بزرگم بود. ديگر صدايش را نميشنيدم، زيرا در خواب به خواب ابدي روانه اش کرده بودند. با ديدن سوراخ در سر پسرم، جسدش را روي دست گرفتم و به سوي گروه تفنگداران رفته، فرياد زدم و دشنام دادم. سراپايم ميلرزيد. لکنت زبانم بيشتر از پيش شده بود و صداي برهم خوردن دندانهايم را ميشنيدم. ميخواستم من هم بميرم. جسد پر خون پسر را ديوانه وار ميان بازوان گرفته و تا ساعت يازده شب در وسط جاده نشسته بودم که هموطنان به دادم رسيدند. پس از چهل و پنج دقيقه پوليس آمد و ما را به خانه رساند."

اين پدر سي و دو ساله با آنکه درد دور لبانش پيدا بود و اشک بر چهره اش ميلغزيد با صداي شکسته ادامه داد: "ولو مرغي اشتباهاً از جانب کسي کشته شود، انسان از صاحبش بار بار معذرت ميخواهد. آنها طفل مرا کشتند و تا امروز هرگز معذرت نخواستند."

پس از شش هفته زمري چند بار سوي پايگاه ارتش انگليسي، همانجايي که به پسرش شليک کرده بودند، رفت. قوماندان پايگاه برايش گفت: "ما اين حادثه را تعقيب ميکنيم و ترا در جريان ميگذاريم."

زمري گفت: "آنها سه ماه بعد مرا در پايگاه خواستند و با سيلي 2500 دالري به رويم قيمت خون پسرم را پرداختند. يکي از قوماندانان برايم گفت: يا اين پول را بگير، يا ما آن سرباز را دوباره به انگلستان ميفرستيم. گفتم: با اين پول موتر را ترميم کنم يا قرض خاکسپاري پسرم را بپردازم؟" او با چشمان اشک آلود و لبان لرزان ادامه داد: "مجبور بودم پول را بگيرم، براي آنکه در جريان يک ماه فاتحه گيري کار را از دست داده بودم و ديگر درآمدي نداشتم."

زمري ميگويد: "چندي پيش با يک جنگجوي طالبان در غرب افغانستان در شيندند ملاقات کردم. او پس از شنيدن ماجرا تشويقم کرد تا بر ضد دشمنان بجنگم. معاش ماهانه برايم پيشنهاد گرديد و از چگونگي سرپرستي فرزندانم هم خاطرجمعي داده شد. همان بود که هزار فيصد به خاطر انتقام خون فرزند از دست رفته ام به طالبان پيوستم. آنها دو پسرم (زرداد ده ساله و الله نظر هفت ساله) را شامل "مدرسه دروس انتحاري" کردند.

زمانيکه زمري در مورد قرباني آينده دو پسرش سخن ميراند، الله نظر کوچک با هراس به پدر نگاه ميکرد.

زمري که شش سال به نام خدا در برابر طالبان جنگيده بود، اکنون با دشمن خود يکجا به خاطر خونبهاي پسر در مقابل "ايساف" ميجنگد.

 

آلمان

26.12.2007

 

***

 


بالا
 
بازگشت