بحران منشا‍‍۶ تحول

که هرگز در افغانستان مصداق پیدا نکرد

 

 

عبدالکریم تائب شریفی   

 المان

 

جهان با موجدیت انسان معنی پیدا میکند ازین جهت با واژه بشر و انسان توام بوده و بان جهان بشریت اطلاق میگردد .خداوند انرا در تسخیر انسان قرار داده است و انسان میتواند بر زمین ،اسمان و ابحار مسخر و مسلط گردد و چون این مخلوق بعنوان یک موجود مسول و متعهد و خلاق شناخته شده است ، طبیعت را میتواند بر وقف میل خویش رام و مطیع ساخته و از پدیده های خلق شده در طبیعت وسایل وابزاری جدیدی بسازد و حتی مانع خیلی از بحرانها و حوادث طبیعی گردد وهمینطور بر تمام کهکشانها راه پیدا نموده و بر انها تسلط یابد.بدین طریق در بر قراری نظم جامعه جهانی بر اساس ساختارهای فطری انسان جامعه ائ را ایجاد نماید که در ا ن عدالت اجتماعی و اقتصادی در پرتو روحه ازادمنشی انسان که در فطرت ادمی ریشه دارد تبلور یابد.از ظلم،  نابرابری ،بیعدالتی وکجروی خبری نباشد وهمه انسانها به مثابه اعضای یک فامیل در قبال همدیگر احساس مسولیت نموده و مانند یک پیکر واحد در تمام عرصه هاو زوایای زندگی عمل نموده و ائینه تمام عیار هم باشند.

خداوند این دو قدرت ،تسخیر جامعه وطبیعت را برای انسانها به ودیعه گذاشته است تا در پرتو ان راه خویش را جهت تکامل و سعادت طی نماید.حوادث طبیعی را مهار نموده و راه گشای بحرانهای اجتماعی ،سیاسی واقتصادی باشد, جاه دارد که ازین منظر به افغانستان نگاه شود.

افغانستان در گستره طبیعت فرازو نشیب های زیادی را طی نموده است و از کوران حوادث و بحرانهای عمیقی عبور نموده که در تاریخ سابقه نداشته است در واقع در دفع تجاز جارجی ازخود قدرت و شایستگی فوق العادۀ نشان داده است ، اما هیچ نوع دست اورد اجتماعی و اقتصادی در ساختار سیاسی نظام اجتماعی خویش نداشته  که خود را فاتح همه میدانها احساس نماید.

از نظر جامعه شناسان و تحقیقات بدست امده از انقلابات سیاسی ، اقتصادی و اجتماعی در دنیا ، نشان میدهد که اکثریت جوامع در   نتیجه بحران ها و جنگ ها متحول گردیدند و به یک فارمول خاص و جدیدی از حیات سیاسی خود که محصول و شایسته ان بحران بوده مطابق ارزشهای ان جامعه در سطح دنیا دست یافتند  و در حقیقت نقش رهبری این حرکت را فردی بازی کرده که از متن بحران و از میان مردم برخواسته و تمام خواسته های بر حق مردم در وجود او متجلی گشته و برای اکثریت ان جامعه بعنوان یک شاخص ملی قابل قبول و باور بوده است.

در تاریخ معاصر بطور نمونه میتوان از جوامعی چون شبه قاره هند ، روسیه ، چین ، کوبا و ایران نام برد , هر کدام این کشور ها را رهبرانی هدایت و رهبری کرده اند که از عمق همان بحرانها واز میان مردم خود قد بر افراشتند وبا در نظرداشت سنت ها وارزش های جوامع خویش مردم را رهبری نمودند.

      چنانچه از یک زاویه مهم دیگربه این قضیه در تاریخ بشر نگاه شود ، دیده میشود که یکی از علل اصلی ظهور رسولان و انبیای الهی از جانب خداوند برای انسانها، روی همین نقطه اصلی واساسی استوار بوده است , یعنی زمانیکه بحران در یک سرزمین به اوج خویش میرسیده ، بیعدالتی ، ظلم و استبداد ،تبعیض و وحشی گیری و بربریت بیداد میکرده ، از جانب خداوند کسی از بین همان جامعه بعنوان پیامبر مبعوث میگردید تا مردم ان دیار را به سوی اخلاق و عدالت اجتماعی دعوت و رهبری نماید و عصر حاضر بر اساس تجربیات انقلابی ، اجتماعی ، اقتصادی و سیاسی خویش باین نتیجه قطعی دست یازیده است که بحرانها تحول افرین اند و ناجیانی از درون انها سر بلند میکنند و مسیر حرکت تاریخ جوامع بشری را بگونه کاملا دیگر از گذشته تغیرمیدهند.

 حالا یک علامت بزرگ سوالیه در برابر ما قرار میگیرد که چرا جامعه ما با عبور از بحران های خیلی عمیق در تاریخ خود باین فارمول مانند سایر کشورها دست نیافته است ؟

خیلی به گذشته های دور برنمیگردیم فقط به ذکر دو بحران عمده در تاریخ معاصر کشور خویش بسنده میکنیم که یکی با تجاوزات    برتانیای کبیر وقت و دیگری ان با اشغال نظامی اتحاد شوروی سابق بوجود امد و هر دو بحران مانند سایر انقلابات و تحولات جوامع دیگر در نظام های دوقطبی وچند قطبی جهان شکل گرفت و معادلات سیاسی در جهان چون حالا تغیر نکرده بود و جنگ سرد همواره به قوت خود باقی بود چرا.

چرا جامعه ما متحول نگردید و به مرحله ئ جدیدی گذر نکرد ؟ چرا در نتیجه این بحرانها ناجی و قائدی که پرچم دار و قابل قبول برای همه باشد ، بوجود نیامد ؟ چرا همان ساختارهای سنتی و قبایلی خویش را دو باره حفظ کرد و از لاک انها هرگز بیرون نگردید , و ده ها سوال دیگر در این زمینه قابل طرح است ، که طبعا"جواب های متفاوتی ممکن است داشته باشد.

بعضی حایل قرار گرفتن افغانستان در بین روسیه تزاری وانگلیس را در قرن نزده باعث عدم روحیه بالندیگی و تحول پذیری جامعه ما میدانند ، که استعمارگران این سرزمین را باساس نیات شوم خود جبرا"به یک نقطه خنسی بین مرزهای خویش نگهداشته بودند ، اما به اضافه این فکتور ، بر هم خوردن مرزهای جغرافیای این سرزمین که منجر به تغیر ووارونه شدن حوزه تمدنی و فرهنگی ان گردید ، میشود اساس قرار داد ، اگر به واقعیت بنگریم اغاز سیر قهقرائ کشور ما که زمانی یکی از سرامد ترین سرزمین های منطقه بود ، در همین جا گره خورده است ،جامعه زنده ، پویا و تمدن خیز و مدنیت پرور ما به یک سرزمین مرده مرده وبی جان تبدیل گردید و با حاکمیت فرهنگ بدویت به دیاری بدل گشت که از ان زمان تا به امروز جای خود را به ضد ارزش های داده است که محکوم همیشه تاریخ بوده است ، صدها سال است که دست استعمار از استین بخشی ازین تبار تمامیت خواه و قوم گرا گلوگاه تمام اقوام ساکن کشور ما را می فشارد وحق حیات سیاسی و مدنی و شهروندی را از مردم ما غصب نموده است. ایا در همچو فرایندی می تواند بحران منشاً تحول گردد؟

پس باید به این نتیجه گردن نهاد ، تا زمانیکه کشور ما حوزه تمدنی وفر هنگی خود را باز نیابد و یا حداقل حاکمیت سیاسی به انسانهای که جوهر بالندگی و مدنیت پروری در وجود شان به اسا س پیشنه های تاریخی به ارث مانده ، تعلق نگیرد ، و یا دیگران تا که سر از لاک قوم و قبیله بیرون نکنند و همه اقوام ساکن کشور را برابر و برادر ندانند ، همگام شدن جامعه ما با زمان ، و استفاده درست از فرصت هاو امکانات یک کار کاملا"دشوار و غیر ممکن می باشد.

 

 

 


بالا
 
بازگشت