زمری کاسی

                                  

طمطراق ها وستیزه ها

و وای بر نعش وطن

 

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم   

لک را سقف بشگافیم و طرح نو در اندازیم

 

ندا:

 

     هیچ یک جامعه يی در جهان  وجود ندارد که همه يی مردم در آن مجموعاً خوب باشند یا همه ای ایشان بد، با کلمات دیگر در هر جامعهء انسانی از شریف ترین تاجانی ترین انسان ها وجود می داشته باشد، یا به عباره ای واضح تر در هيچ یک از جوامع گذشته بشری تا کنون هيچگاهی جامعهء هوموجينيک يعنی پاک ومنزه هرگز وجود نداشته ونخواهد داشت.                                          

چون همه سازمان ها، پارتی ها و  احزاب، دوائر و مؤسسات وغیره وغیره متشکل از افراد جامعه يی بشری اند، بنا برین انسانهايی  خوب و بد، یا شریف و غیر شریف یا کثیف در آنها  حضور   مييابند.   

جامعهء افغانستان  از ملیت های مختلف تشکیل شده که برعلاوهء ازبک و ترکمن و  هزاره و  پشتون و تاجک و غیره که یک سلسلهء زنجیری دارند از یکهزاروچار صد سال به اینطرف اقوام مختلف از سرزمینهای مختلف  تحت استيلای اعراب نیز به افغانستان امروزی سرازیر شدند و جاگزین گردیدند، که  ناگزیرانسانهای شریف وغیر شریف را با خود به ارمغان آورده است. برای این که این نوشته به  درازا  نکشد ؛    

کالبد وطن ما که در قهقرايی نیستی آخرین نفس هایش را بدر میکند دیگر مجال نمیدهد که ستیزه ها: (ستیز زبان، ستیز قومیت وملیت، ستیز بر منصب و جاه وجلال) وغیره بین مردمش دوام داشته باشد، راستی دیگر  شرم آور است که نعش وطن ما  هر روزه با خون اولادش شسته می شود و لگدمال است، جهان برما ميخندد وتمسخر ميکند، لذا  اولاد شریف میهن و ای وطن پرستان چه در درون  و چه در بیرون مرز میهن،  بیطرف یا حزبی ، هر حزب وتنظيمی که بوده است یا است ، زن و مرد و پیر و جوان، هان شما مردم شریفی که آتش عشق وطن در دلهای تان شعله ور است  بالاخره که دیگر دیر هم شده ولی به خاطر میهن، مردم میهن، به خاطر بیوه يی میهن، یتیم ویسیر میهن، طفل و پیر و جوان میهن وبه خاطر شهید ميهن و به خاطر ناموس میهن همه مخالفت ها را هر چه که باشد زیر خاک سازید و به یک کتله ای واحد درآئید و برای مداوا و بهبود  وضع وطن به حال مرگ ما اندیشهء معقولی را یک دست طرح ریزید که با موازین و اساسات  جوامع جهانی تطابق داشته باشد تا راه حل قطعی به وجود آید و پیشنهاد گردد.    

  مسلم آنست تا حال بسا راههای حل پيشنهاد شده وهريک دلسوزانه ويامغرضانه چيزی را پيشکش نموده اند، امّا مشکل اساسی دراين ميان بحران اعتماد است که روزتاروز دامن زده ميشود و خلا ها را عميق تر ميسازد، پراگنده گی فاجعه بار نيروهای مترقی وتحول طلب از يکطرف ونبود الترناتيف جاگزين از سوی ديگر يکی از معضله های کنونی است،ازنگاه من يک جرگه وسيع البنياد يا همايش سراسری افغانها صرف نظر از موضعيگيری گروهی، تنظيمی وحزبی ميتواند الترناتيف خوب به شکل دموکراسی محسوب شود، به شرط آنکه اين همايش يا گردهمايی که منتج به يک تشکل جاگزين خواهد شد، بدون رئيس ( مقامی که در طول تاريخ افغانستان تشنج زا ومانع عمده در راه تحقق آرمانهای ملی ووطنی بوده وهست) ولی با رهبری دورانی دعوت وترتيب شود تا کسی ادعای منصب رهبر وپيشوايی نکند و قضايا در فضای دموکراسی و دوستانه ودور از خود خواهی ها وکيش شخصيت راه حل منطقی وعينی خود را دريابد، البته ميکانيزم، طرز پيشبرد ودعوت اين همايش کار ويژه کارشناسان واهل سياست وفرهنگ است، که در صورت واکنش مثبت به اين خواست انسانی، بشردوستانه ووطندوستانه بدان همت گماشت ومبادرت ورزيد.        

این میهن ما دیگر با طمطراق ها ، زورگوئی ها و توهین ها، با غرور و خود نمائی ها ، با فضل فروشی ها و انتقادات بی جا،تخریب مردم شریف،تهمت ها  و انتقام جويی ها نجات نمی یابد. این وضع و ستیزیدن ها مزارع  تخم پاشیده شدهء نفاق بین مردم را سیر آبیاری می کند.                  

دیگر دشمنان میهن را که نه تنها در بیرونمرزی ها اند شادمانی نبخشید!                                

یگانه راه؛ آشتی ملی و وحدت ملی و خود گذری های مردم شریف میهن است و بس!!               

و فراموش ننمائید که تاریخ اسناد مکملی را به  دسترس محکمهء آیندهء مردم می گذارد.             

 

                                                                                                    

  اينک سرودهء از علامه اقبال را به حُسن اختتام اين نبشتهء مؤجز وکوتاه خدمت خواننده گان گران ارج پيشکش ميدارم:

 

 

نادانی

ترا نادان امید غمگساری ها ز افرنگ است؟

دل شاهین نسوزد بهر آن مرغی که در چنگ است

پشیمان شو اگر لعلی ز میراث پدر خواهی

کجا عیش بیرون آوردن لعلی که در سنگ است

سخن از بود و نا بود جهان با من چه میگويی              

من این دانم که من هستم ندانم این چه نیرنگ است

درین میخانه هر مینا ز بیم محتسب لرزد

مگر یک شیشه يی عاشق که از وی لرزه بر سنگ است

خودی را پرده میگوئی؟ بگو؛ من با تو این گویم

مزن این پرده را چاکی که دامان نگه تنگ است

کهن شاخی که زیر سایه يی اوپر بر آوردی

چو برگش ریخت از وی آشیان برداشتن ننگ است

غزل آن گو که فطرت، ساز خود را پرده گرداند

چه آید زان غزل خوانی که با فطرت هم آهنگ است

                                                      ***   

 


بالا
 
بازگشت