د. وفامعصومی

                                         

دردِ پراگندگی

( ننگ بی دری)

شنیده ام که درخت بلندِ سر به فلک

زسرفرازی وهمت، دلیر وشادان بود

نجات فصل ِ زمستان بی نوایان بود

شکوهِ منبر واورنگ پادشاهان بود

 زهیچ کس به دل اندیشه ای نداشت ولیک

ز دار و دستۀ خود ،زخویش وبستۀ خود رنج او نمایان بود

زسوز سینۀ آتش گرفته اش چون  دود ، کشید آه وفغان

و به شکوه گفت چنین :

دریغ ها ! که از جفای تبر ،خاطرم بسی خون است.

چه ضربه ها که نخوردم ، چه زخم ها که نبودم،

 به ساق وریشۀ خویش

چه روزها که ندیدم ز بند وپنجۀ خویش .

مرا زآهن وپولاد کی حذر باشد، مرا دسته شکایت که

از من است وپارۀ بدنم ولیک ،هزار حیف که دشمن

ز دوست نشناسد.

چه راست بود مرا بازو، وسپر بودی

چه بودی گر زغم ودرد من، خبر بودی

ولی به هیچ دلیل وز روی هیچ نگاه

نه آنکه دسته وهمدست آن تبر بودی.

هزار غصه، هزاران فغان که بشکستم ز نورِ ِ دیدۀ خویش

زبند ورُستۀ خویش، زجسم وشیرۀ خویش ،ز قوم وبستۀ خویش

زشاخ ودستۀ خویش.

ًًً""""""

ازین مثل چو بی احساسی ها ، بِِِدانستم

به حال تک تک خود چون درخت موییدم

به غم نشستم ودر قلزم تلاطم ها

خَزف گسستم وصدها صدف برجُستم

میان ظلمت وفرقت ، درون ابر ِسیه

به سو،سوی هزاران ستاره دل بستم

درین میان زغیبم سروشی چاره نمود

سبب نمود ودلیل جدائی بشناختم :

دلیل ِ دردِ جدائی ، نبودِ ، پیمان بود

ازآن به حال خود وآن درخت رنجیدم

درخت ودسته ز نادانی ها، مهجورند

وگرنه یک تن ویک خون ویک دل وشورند

دریغ ودرد (وفا) خویش وریشه نشناختیم

فغان ! زیک تن وجانیم ، ولی زهم دوریم

هزار ناله  ز درد دوئی ونامردی

فغان فغان ز تن آسانی ونه پیوندی

ــــــــــ

درد پراگندگی وجدائی ،دردیست جانکاه وتوانفرسا که اگر در صدد شفای آن نشویم ودوای مطابق به آن جستجو نگردد ،آنوقت دیگر کوههای توانیهارا به کاه ودریاها را به آب نمائی مبدل نموده ایم،که همچون موریانه ای تار وپود هرقدرتی را ازهم می پاشد.دوای این درد راآگاهان ِ به جان آمده وبه ستوه رسیده ازین ماجرا شناخته اند، که اگر از آن باتمام اعتماد واحترام استفاده نشود وبه عنوان یگانه ملجاً وپناهگاه بی بدیل تقدیس وتعمیل نگردد ، همه تلاشهارا بی ثمرنموده وبه شدت درد وفاجعه می افزاید. دردیکه یگانه دوای آن در معجون بدون چون وچرای آب بقای اکسیردفاع ازخود، وکلمۀ مقدس اتحاد گذاشته شده وخلاصه گردیده است« آخر ای مظلوم از مظلومی چون خود یادکن  چون می بینی ظالم از ظالم حمایت میکند». اتحادیکه شیخ اجل سعدی کمال وتوان آنرا حتی دریک تفاوت زورمندی روشن مورچه وشیر، در دومصرع چنین تمثیل میکند :

« مورچگان را چون بباید اتفاق        شیر ژیان را بدر آرند پوست »

حال دیگر این به وجدانهای بیدار وبندگان راستین وسرافراز خدایعنی به ما وشما جفادیدگان مربوط است که بالآخره ، خود واقوام مظلوم خودرا توسط این دوای بی بدیل ومعجزآسا از مرض خانمان سوز جدائیها، مظلومیتها،تجاوزها،جینوسایدها ، وطنفروشیها ودریک سخن از مرض تبه کن فاشیزم مزدور ووابسته به دشمنان این خاک به سردمداری کرزی ودارودسته برای همیش نجات بدهند. مگر نمی بینیم ونمی شنویم وازتاریخ به خاک وخون آمیختۀ وطن خبر نداریم؟ آیا هنوزهم نمیدانیم که دیروز، پریروز و دوقرن پیشتر برما ووطن ما چه گذشت؟ ودرهمان راستا وادامۀ جنایت ، همین اکنون چه میگذرد؟

دیگر خجلت بیدردی تاکجا؟ دستۀ هر تبرشدن وآب درآسیای دشمن ریختن تا کجا؟  که جز ذلت ،خواری ، نامردمی ، پسمانی وبی اتفاقی دیگر چیزی در پی ندارد. با عرض احترام.

 

 

 


بالا
 
بازگشت