بهار نازنین

 

می  رسد  از راه بها ر  نازنین

می کند رنگین همه روی زمین

پار کها ی خو شنما ی شهر ما

مثل جنت می شود رشک برین

ارغوان گل بر د مد کوه وکمر

د شت و داما ن را نما ید آتشین

جامه  اطلس  ببر سازد  چمن

رنگها بر رنگها گردد عجین

 بارد یگر می شود از نوجوان

 ما در پیر طبیعت این   چنین 

صرصر  باد  صبا  بر مید مد

بر تن خشک درخت روح نوین

 زنده سازد سنگ وچوب خاک را

معجزا  ت  ابر  نیسان  را  ببین

خالق  اشیا  توانا  گشته   است

دست قدرت شد برون از آستین

آرزو ها همزما ن گل  میکند

قلب ها بر قلبها گرد د  قرین

وای بر آن کس که باشد در بهار

دل پر از غصه و خاطر حزین

شد بها ران زیاد ی پشت  سر

ما غریبان را بود خاطرغمین

بر مرا د مرد م  ما  گل  نکرد

یک گل زیبا و خوب ودلنشین

لاش خواران در دیار ما هنوز

افگنند پی هر بهاری از کمین

بهر د رد بد د وای بد  بکا ر

کا م د شمن را نشا ید انگبین

زهر ماری باید م در حلق او

تا بزیر خاک  بسپا رد جبین

بی تفاوت بودن ما خوب نیست

خلق ما  بایست  با عزم  متین

گل بکارند خاک خون آلوده را

از شقایق تا گلاب و یا سمین

مرد م  د یگر ز ا ستعداد  ما

میشوند اندر شگفت دارم یقین

 

                           " برلاس"  شهراتاوا

 

 


بالا
 
بازگشت