اسماعیل محشور

 

 

و مرگش به زود رسی نور فرا رسید

                      

رفتم  مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهی بجز گریز برایم نـــــــمانده بود

درد و بی امـــيد این عشق آتشین پراز

در وادی کناه و جنونم کـــــــشانده بود

 

اینک بیست و هشتمین بهار است که بلبل خوش الحان کابل زیبا خاموش است و فرارسیدن هر بهار زخم ناسور نبودش را یکبار دیگر تازه میکند، زیرا این بلبل خوش صورت و خوش صدا در بهار آمد ولی قبل از وقت و با شتاب در بهار رخت سفر ابدی بست که بی برگشت است.

هر روز، هر دقیقه و حتا هر ثانیه هزارها و ده ها هزار انسان راهی دیار عدم میشوند، چه رسد به سال و سالها و بیست و هشت سال. ولی احمد ظاهر در زمرهً کسانیست که رفتنش نه تنها تلخ و غم انگیز بود و است، بلکه زیاد بحث بر انگیز و تا بحال غیر دقیق و در پس پردهً داستان پردازی ها و حتی استفاده های سیاسی قرار داشت.

کتابگونه ای در آسترالیا از جانب شخصی بنام حق شناس؟! به چاپ رسیده است که علاوه از جعل رویداد غم انگیز وفات احمد ظاهر، راجع به سایر اشخاص معروف پر از جعلیات و لا طائلات است. به گونهً مثال این آقا زنده نام استاد سرآهنگ، سرتاج هنر موسیقی کلاسیک افغانستان را نیز سرآهنگ شهید نامیده و داستان خودساخته و خود بافته و ناشی شده از بغض سیاسی پیرامون قتل ؟! استاد سرآهنگ را سرهم ریزی نموده که بعنوان مشت نمونهً خروار بنیاد اهمیت، راست بودن و دقیق بودن به اصطلاح کتاب او را سست و لرزان ساخته است، چه مانند هزار ها و صد ها هزار هموطن، بویژه اهل مطبوعات و رادیو تلویزیون، من خودم به عنوان گواه، شاهد مهربانی های اضافی رژیم بر سر اقتدار آنوقت، حتی شخص رییس جمهور، بر استاد سرآهنگ زنده نام بودم که اگر شرح آنها را بنویسم نه تنها خارج موضوع خواهد بود، بلکه اسباب ملالت خاطر خواننده های گرانقدر را نیز بار می آورد.

همانطور که در نوشته های قبلی تذکر داده ام، من در زمرهً هزار ها و ده ها هزار کسانی هستم که نه تنها طرفدار، بلکه مشتاق و تشنهً ابدی آواز زنده یاد احمد ظاهر بودم، هستم و خواهم بود. بخاطر ادا کردن این دوستی با این انسان هنرمند میخواهم برای اولین بار خالی از حب و بغض شخصی و یا سیاسی یا رقابتی و یا زیر تاًثیر روحیهً بزرگ و یا کوچک بینی غیر واقعی بطور مستند (البته در داخل دایرهً امکانات و اصل نسبی بودن) چگونگی رویداد وفات احمد ظاهر را بنویسم. قبل از آغاز به این امر مهم ضرور است تا گفته شود که درین بیست و هشت سال آنقدر جعلیات، حدسیات و داستان پردازی ها پیرامون حادثهً وفات احمد ظاهر گفته و نوشته شده است که با تاًسف واهیات و حدسیات  احساساتی همانند رنگ غلیظی روی واقعیت را پوشانیده که با یکبار تراش کردن، این رنگ زایل نخواهد شد، ولی این آغازی خواهد بود که آهسته آهسته روی حقیقت و واقعیت از زیر این رنگ غلیظ جعلیات بیرون آمده و برای همه نه تنها قابل رویت، بلکه قابل پذیرش نیز خواهد شد.

طی سالهای ۱۳۵۷ و ۱۳۵۸ من نسبت عوامل سیاسی کدام کار رسمی و دولتی نداشتم و مصارف خانواده را با عوایدی که از کارهای مطبوعاتی عمدتا" نوشته در روزنامه ها و مجلات بدست می آوردم، تاًمین میکردم. آقایون وفاکیش، محمدعیان عیان، زمان مومند، شیرمحمد کاوه، دادعلی نیرو، نبی دهستانی، روستا باختری، داکتر ظاهر صدیق، علی گل پیوند، خانم شکریه رعد و خانم راحله راسخ خرمی شاهدان زندهً این ادعا هستند، چه اینها در آنزمان یا مدیر مسوول یا معاون نشریه های موقوت بودند.

بعد از ظهر روز ۲۴ جوزای سال ۱۳۵۸، آوانیکه برای اخذ حق الزحمه به مجلهً ژوندون مراجعه کرده بودم از علاقه داری سالنگ ولایت پروان اطلاع واقعهً ترافیکی دلخراشی به آژانس اطلاعاتی باختر رسیده بود که مطابق معمول همه اخبار واصله به همه نشرات موقوت و رادیو و تلویزیون مخابره میشد. مدیر ژوندون بمجرد اطلاع ازین خبر بمن گفت که واقعهً مهم است، حق الزحمه اش مناسب است، موتر و عکاس را گرفته راپورتاژ این واقعه را بیاور! تا موتر و عکاس آماده شد و بعد از در حدود صد کیلومتر راه پیمودن، عصر حوالی ساعت پنج بجه به محل واقعه رسیدیم. وقتی به محل تصادم موتر رسیدیم مصدومین به شفاخانه انتقال داده شده بودند، ولی چند نفر، البته صرف چند نفر منجمله کودک و بزرگسال که همه شاهدان حادثه بودند در آنجا حضور داشتند، به اثر تقاضای من آنها چشمدید خودرا چنین ارایه داشتند :

« حوالی بعد از ظهر، وقتی صدای تصادم موتر را شنیدیم از بالای کار و خانه های خود بیرون شده راهی محل حادثه شدیم. موتر با سنگ کنار سرک تصادم نموده و همه سرنشینان آن که چار نفر، دو مرد و دو زن، بودند زخمی شده بودند، زخم یکنفر شان کاری بود. در اول ما کوشش کردیم که از موتر های در حال عبور بطرف جبل السراج و کابل خواهش کنیم تا در انتقال زخمی ها کمک کنند، کسی اولا" توقف نمیکرد و اگر توقف هم میکرد بردن چار نفر برای شان مقدور نبود. بعد ها تصمیم گرفتیم تا از موترران ها خواهش کنیم که تنها همین یکنفر را که خیلی وضع خراب داشت و زخمش عمیق بود انتقال دهند. بالاخره بعد از یک یا دوساعت  یک دریور حاضر شد که کمک کرده و زخمی ها را انتقال دهد.»

بعد از شنیدن این جریان من با دریور و عکاس به عجله بطرف جبل السراج روانه شدیم. وقتی به آنجا رسیدیم گفتند که وضع یکی از زخمی ها نسبت خون ریزی زیاد وخیم بوده و به پروان منتقل شد. وقتی به بیمارستان پروان رسیدیم شاهد رخداد خونین و جگرسوز در خون غوطه ور بودن احمد ظاهر شدیم. در همان لحظهً اول من احمد ظاهر را شناختم و در همین وقت متوجه شدم که هنرمند بد چانس ما دچار سانحه شده است. من خودم از نزدیک دیدم که سوراخی عمیقی در میان چشم چپ و گوش چپ «شقیقهً چپ» احمد ظاهر ایجاد شده بود که هنوز هم چون چشمه ای کوچکی از آن خون جاری بود. وقتی از داکتر پرسیدم برایم گفت که نسبت عمیق بودن جرح و خونریزی زیاد همه امیدهای زنده ماندن مجروح برباد رفته است. من از داکتر موًظف پرسیدم که جرح توسط چی بمیان آمده است، داکتر توضیح داد که جرح ناشی از تصادم بوده و کدام آلهً ناریه بکار نرفته است. درین وقت در حالیکه هوا تاریک شده بود، موًظفین امنیتی با عجله جسد بیجان احمد ظاهر را همراه با سه نفر همراهانش بکابل انتقال دادند و اما چگونگی دقیق جریان این رویداد غم انگیز که با استفاده از چشمدید خودم و جریان تحقیق واقعه که اظهارات همراهان آنروز احمد ظاهر شامل آنست بشرح زیر میباشد :

« عصر روز ۲۳ جوزا احمد ظاهر نزد سید محبوب الله پاچا که از دوستان نزدیکش بود (به روایت دقیق سید محبوب الله خسربرهً برادر ارشد احمد ظاهر یعنی آصف ظاهر بود) رفته و موترش را به عاریت میگیرد. با همین موتر عازم محلی برای آوازخوانی و شب نشینی میشود. بعد از نیمه های شب در حالیکه زیاد نوشیده بود راهی منزل خود شده به بستر میرود و قبل از استراحت کلید موتر را بالای میز دهلیز گذاشته توصیه میکند که فردا صبح پاچا (سید محبوب الله) میآید کلید را برایش بدهید. فردا حوالی ساعت هشت و نیم یا نه صبح سید محبوب الله دنبال موتر خود میآید. احمد ظاهر که با وجود بیخوابی نا آرام بود با شنیدن صدای زنگ دروازه از جای خود بلند شده میخواهد که از مالک موتر ابراز امتنان و تشکر نماید. وقتی محبوب الله وضع احمد ظاهر را میبیند برایش پیشنهاد میکند تا برای سرحال آمدن کمی قدم بزنند. احمد ظاهر میگوید که خیلی خسته است و ترجیح میدهد استراحت کند. محبوب الله اصرار نموده میگوید که: "در بستر افتادن خسته گی را زیادتر میکند. بهتر است کمی چکر بزنیم، حالت بجا میآید". بالاخره احمد ظاهر لباس خود را عوض نموده و با محبوب الله سوار موتر شده به سمت کارتهً پروان روانه میشوند ( منزل احمد ظاهر در آنوقت در چارراهی انصاری مقابل ریاست گرځندوی بود). وقتی از مقابل لیسهً عمرشهید (نادریه) عبور میکنند محبوب الله متوجه دو دختری میشود که در کنار جاده ظاهرا" منتظر کدام شخص و یا تکسی میباشند. موتر را بمقابل آنها توقف میدهد. دختر ها وقتی احمد ظاهر را میبینند بدون کدام مقاومت و یا امتناع سوار موتر میشوند. بمنظور حفظ اسرار شخصی از معرفی دقیق این دو دختر منصرف شده همینقدر تذکر میدهم که اوشان باهم خواهر بوده و اسمای شان شهناز و شکیلا میباشد، پدر شان خان محمد شیخانی اصلا" از اهالی پنجشیر بوده فعلا" در قید حیات هستند و قرار معلوم در جرمنی زنده گی میکنند. باید به صراحت تذکر داده شود که مقابل شدن با دوشیزه ها و سوار شدن شان همراه با احمد ظاهر و محبوب الله کاملا" تصادفی بوده است نه پلان شده از قبل. بعد از سوار شدن شهناز و شکیلا، سید محبوب الله پیشنهاد میکند که به رستوران باغ بالا رفته و کمی بنوشند. احمد ظاهر اعتراض کنان میگوید که من «زدهً دیشب هستم» و نمیتوانم بنوشم، ولی محبوب الله میگوید که صبوحی خستگی را رفع میکند. بهر صورت موتر بمقابل رستوران باغ بالا توقف نموده بعد از دقایقی چند یک بوتل خالی میشود وبوتل دوم را باخود گرفته دوباره سوار موتر شده و به استقامت پغمان در حرکت میشوند. محبوب الله پیشنهاد میکند که چون هوا خیلی گرم است بهتر است به استالف رفته و در آنجا در باغ یک دوستش توت و آلوبالو که موسمش است نوش جان کنند. موتر اینک به دریوری احمد ظاهر روانهً شمالی میشود. وقتی به استالف میرسند توت و آلوبالو را فراموش کرده به هوتل استالف میروند. هوتل و رستوران مسدود و یا مصروف و ریزرف بود زیرا بعد از خریدن مشروب دوباره حرکت میکنند. حالا دیگر همه مست و الست هستند. به پیشنهاد احمد ظاهر و موافقهً همه، استقامت پروان و سالنگ را در پیش میگیرند. بعد از چند بار توقف در طول راه سالنگ و نوشیدن و تفریح، به رستوران خنجان در انتهای سالنگ شمالی رسیدند. بعد از فرمایش و صرف غذای چاشت، ساعت دو بجهً بعد از ظهر را نشان میداد. درین وقت دوشیزه گان اصرار ورزیدند که قبل از فرارسیدن شب باید بکابل برسند و به خانهً شان بروند. هرچار نفر دوباره سوار موتر شده و به استقامت کابل حرکت میکنند. فرمان موتر بدست سید محبوب الله و در کنارش شکیلا مینشیند، احمد ظاهر همراه با شهناز در سیت عقبی موتر قرار میگیرند. تا رسیدن و گذشتن از تونل کدام پیشامد خوب و یا بدی رخ نمیدهد. بعد از گذشتن از تونل و هموار و سرپایین شدن سرک، سرعت موتر لحظه به لحظه افزایش مییابد. احمد ظاهر با وجود آنکه نشه بود و چند بار بالای محبوب الله صدا میکند که احتیاط نماید، ولی موضوع را فورا" فراموش نموده بازهم مصروف میشوند. موتر از اولنگ گذشته و به جبل السراج نزدیک میشود. در حدود سی یا بیست کیلومتری شمال جبل السراج احمد ظاهر که در سیت عقبی بطرف راست نشسته بود متوجه سرعت نما (کیلومتر) موتر میشود و در حالیکه خود را به سیت جلوی نزدیک میکند شوخی کنان تواًم با اعتراض و مزاح صدا میزند که: «او ... ! درین سرپایانی و سرک تنگ یکصدو ... ». حرفش هنوز تمام نشده که ادارهً موتر از دست محبوب الله خارج میشود.

خوانندهً نهایت گرامی! شرح جریان تصادم را من با جزئیات دقیق ارایه میکنم، شاید خواندن این شرح دقیقه ها را در بر گیرد، ولی حادثه در ثانیه و یکدهم ثانیه بوقوع پیوسته است.

موتر بمجرد بی اداره شدن با سنگ کنار دست راست جاده تصادم جزیی میکند که هم این تصادم و شاید هم محبوب الله موتر را بطرف چپ میبرد که این جریان شاید یک ثانیه یا کمی بیشتر و یا کمتر را در بر گرفته باشد. وقتی موتر بطرف چپ میلان میکند به دیوار پلچک کنار جاده برخورد میکند. این برخورد قوی تر از برخورد اول بوده و همانند آن است که موتر را در حالیکه با سرعت زیاد روان است دفعتا" برک نماییم، طبعا" راکبین همه بطرف جلو پرتاب میشوند. آری وقتیکه موتر با دیوار پلچک برخورد میکند احمد ظاهر بطرف جلو پرتاب میشود. از بخت بد، طالع بد و از چانس بد در همین لحظه ایکه احمد ظاهر بطرف جلو پرت میشود از اثر تصادم موتر سیخ آفتاب گیر موتر که عموما" المونیمی و نرم میباشد راست میشود و چون خنجر به شقیقه احمد ظاهر، که بشکل خیز بنسبت توقف آنی موتر بطرف جلو پرتاب شده بود، داخل میگردد و سانحهً جانگدازی را بمیان میآورد، یعنی جرح ایجاد شده توسط سیخ المونیمی آفتابگیر آنقدر عمیق و کشنده بود که به گفتهً داکترها اگر در همان لحظات اول هم شفاخانه میرسید نجاتش کار سهل و ساده ای نبود.

آری بلبل دل کابل و همه هنردوستان میهن در خون خود غوطه ور و برای همیشه خاموش میشود.

اینست حقیقت تلخی که برویت اسناد و دلایل روشن ارایه گردید. خاموشی ابدی احمد ظاهر عمدتا" ناشی از بی احتیاطی، تن به خواهشات و شوق های جوانی دادن و یکمقدار هم از شهرت بیمانند این هنرمند بی بدیل میباشد، زیرا شهرت او سبب شده بود که همه بخواهند خارج از حد معمول برایش تعارف و تشریفات نموده و با هیچ آرزو و اقدامش مخالفت نکنند.

قبل ازین نوشته ذوات محترمیکه پیرامون تراژیدی مرگ احمد ظاهر نوشته اند محور اساسی استدلال خود را بر حفیظ الله امین، اسدالله امین و سید داود تړون قوماندان عمومی پولیس و ژاندارم آنزمان قرار داده اند، لذا لازم می افتد که در روشنی حقایق و اسناد، این همه تلقینات و عقاید مورد بررسی عینی و بیطرفانه قرار گیرد.

فرانسیس بیکن انگلیسی، متفکر و دانشمندیکه در نیمهً دوم سدهً شانزده و نیمه ای نخست سدهً هفده میزیست میگوید: « ضعف کهنه گرایان و تئوکرات ها (تئوکرات از واژهً یونانی تئوکراسی که مرکب است از دو کلمهً تئوس یعنی خدا و کراسیا بمعنی حاکمیت . تئوکراسی یک شکلی از حاکمیت است که در آن تسلط دولتی از طریق مذهبی مشروع گردیده و به نظر وابستگان مذهب دولتی، از جانب یک برگزیدهً خدا، مثلا" پیامبر فرستادهً خدا، پادشاه سایهً خدا، کشیش یا کلیروس و یا هم موسسهً مذهبی بر اساس قواعد مذهبی اداره میشود. تبصرهً مدیر مسوول) در آنست که اول قالبی برای حقیقت میسازند و بعدا" در صدد اثبات این حقیقت که سوای حقیقت اصلی است برمی آیند.»

در قدم اول باید به صراحت اذعان بدارم، کسانیکه مرا میشناسند و با طرز تفکر و عقاید من آشنایی دارند میدانند که من نه تنها از ریشه با عقاید و عملکرد های امین و امینی ها و باند شان مخالف بودم و هستم، بلکه از آن همه فجایعی که بنام و بخاطر خلق، ولی در حقیقت ضد منافع خلق و وطن بعمل آمد نفرت بی پایان دارم. (اگر درین مورد با جزئیات حرف بزنم بحث شخصی شده و از موضوع خارج نیز هست). من شناختی که از امین دارم، او هیچکس و یا گروپ و یا تشکلی را که سد راه رسیدن به آرزوهای بلندپروازانه، سکتاریستی و حتا فاشیستی اش میشد نه تنها اجازهً عملکرد، بلکه اجازهً زنده گی نمیداد. این حقیقت روشن و انکار ناپذیر است، ولی در مورد احمد ظاهر :

نخست از همه باید گفت، کسانیکه به گفتهً بیکن اولا" چوکات حقیقت را مطابق حکم ذهن خود میسازند و بعد از آن حقیقتی را که حقیقت نیست میخواهند به کرسی نشانند از حقیقت بسیار دور هستند. جمهور کسانیکه خواسته اند دست امین یا تړون را در موضوع دخیل بسازند با سوً استفاده از منفور بودن آنها چوکات  قبلا" آماده شدهً ذهنی بدبینانه را که از عینیت خیلی ها فاصله دارد ساخته  و بعدا" استدلالات خودرا در همین چوکات ارایه داده اند.

اینکه میگویند که گویا احمد ظاهر با خانم اسدالله امین، که صبیهً حفیظ الله امین بود، رابطه داشت و یا خانم موصوف را احمد ظاهر دوست داشت، ادعاییست پوچ و بی بنیاد، به این معنی که احمد ظاهر با محبوبیتی که داشت هرگز احتیاج نداشت تا دنبال یک شخص معین برود. صریحتر بگوییم برای احمد ظاهر دختر و زن آنقدر فراوان بود که هرگز ضرورت پابندی بیک نفر وجود نداشت، آنهم در آنزمان با دم شیر بازی کردن کار معقول و بجا نبود و کسانیکه احمد ظاهر را میشناسند تصدیق خواهند کرد که وی نه تنها اینقدر بی عقل نبود، بلکه زنده گی برایش با ارزش بود و هرگز تن به این خطر روشن نمیداد. قرار معلوم احمد ظاهر با کرکتری که داشت نه تنها عمل تحریک آمیزی علیه دستگاه ادارهً امین انجام نداد که جدا" در صدد راضی نگهداشتن آن بود. پارچهً معروفی که در آنزمان بسیار گل هم کرد شاهد گویای مدعای بالاست :

هرجا گذری نام امین، نام امیــــــن است

این توسن ایام چه خوش رام امین است

خورشید جهان سرزده از بام امین است

احمد ظاهر پارچه آهنگ فوق را در اواخر سال ۱۳۵۷ اجرا کرده است. تصنیف و موسیقی این پارچه از شادروان فضل احمد ذکریا «نینواز» و صدا از زنده یاد احمد ظاهر است. هر پژوهشگر و حتا ذوقمند هنر موسیقی معاصر وطن با من همنوا خواهد بود که طی سی و یا چهل سال اخیر در هیچ آهنگی هیچ زمامداری با این صراحت و تعارف مدح نشده است. احمد ظاهر بعد از اجرای این آهنگ در بسا جاها قصه کرده بود که خیلی مورد تفقد قرار گرفته است.

دو دیگر اینکه مدعیان قتل احمد ظاهر، سید داود تړون را باجهً احمد ظاهر قلمداد کرده (یعنی خانم تړون را خواهر خالده، خانم اول احمد ظاهر میدانند) و میگویند که گویا تړون انتقام خالده را گرفته است. در قدم اول باید متذکر شد که تړون داماد پرگل خان (پدر خالده) نبود، بلکه داماد بختیارگل است وگر درین واقعه پای بختیارگل را داخل بسازیم باید نقش او را بر احمد ظاهر مثبت و کمک کننده بدانیم زیرا احمد ظاهر پسر داکتر عبدالظاهر وزیر صحیه، رییس ولسی جرگه و صدراعظم افغانستان در دههً سی و چهل خورشیدی بود. برادر داکتر ظاهر، داکتر عبدالقیوم، یکزمانی وزیر امور داخله بود. برادر دیگرش عبدالاحد خان یکزمانی قوماندان امنیهً کابل بود که پسرش صمد نام داشت و در واقعهً قتل خالده تحت توقیف و تحقیق قرار گرفت و برائت حاصل کرد. بختیارگل که یک آدم بیکار و بی روزگار بود به امر داکتر قیوم کاکای احمد ظاهر داخل مسلک پولیس گردید و به کمک عبدالاحد کاکای دیگر احمد ظاهر ارتقا نموده و شخص با صلاحیت در ترافیک کابل شد. او نه تنها ازین فامیل به نیکی یاد میکرد که پیوسته آنها را ولی نعمتان خود مینامید. باید علاوه کرد که بختیارگل در مورد تربیه و دادن آزادی های بیحد و حصر به فرزندانش سخت با پرگل مخالف بود و اغلبا" باهم رابطه ورفت و آمد نداشتند.

خوشنماتر اینکه یکی از رادیوها بمناسبت بیست و هشتمین سال درگذشت احمد ظاهر با شخصیکه در مورد احمد ظاهر گویا کتاب نوشته است گفتگویی داشت. نامبرده که خود را رزاق مامون معرفی نمود اظهار داشت که قرار معلومات تازه و موًثق ؟! قتل احمد ظاهر در سالنگ نه، بلکه در گلبهار و با فیر چندین مرمی صورت گرفته. وی اضافه نمود که قاتلین بشکل ساختگی یک مشت به دهان سید محبوب الله زده و سپس احمد ظاهر را با خود برده و در گلبهار به قتل رسانیدند. این حقیر به چشم خودم در پروان جسد احمد ظاهر را دیدم که بجز همان یک زخم عمیق در کنار سرش (شقیقه اش) زخمی دیگری نداشت، و هکذا خیلی سوال برانگیز است که قاتلین چطور توانستند دوباره مقتول را با همراهانش یکجا نموده و به بیمارستان پروان بیاورند ؟!

از همه خوشنماتر اینکه فامیل احمد ظاهر، شخص شادروان داکتر ظاهر پدر احمد ظاهر در زمان حیاتش، برادرش آصف ظاهر و سایر منسوبین زنده نام احمد ظاهر، مرگ او را در نتیجهً واقعهً ترافیکی میدانند، ولی دایه های مهربانتر از مادر دو دسته چسپیده اند و با سرهم بندی کردن استدلالات بی بنیاد موضوع را قتل و آنهم پلان شده و عمدی که هیچ دلیل و مدرک معقول برایش ندارند عنوان میکنند. به مصداق ضرب المثل معروف «کاسه داغتر از آش است» و یا «آیه نسوخت دایه سوخت...» ولی بگذار کسانیکه هنوز هم نمیخواهند که قضاوت های خود را بر عینیت و واقعیت استوار سازند، به همین راه ادامه دهند. به یقین کامل که بالاخره خسته شده و دست به حلقات زنجیر حقیقت خواهند برد.

آقایون چون حق شناس و مامون و مانند اینها که یا ماًموریت و مکلفیت تبلیغ بنفع شخص یا گروپ معین را دارند و یا هم ناخودآگاه و در زیر تاًثیر سلیقه های سیاسی بدون آنکه خودرا زحمت بدهند و پس از پژوهش و پرس و پال و حقیقت جویی در مورد رویدادها و اشخاص حکم و قضاوت نمایند، متوجه باشند که نه تنها نسل امروزی را، بلکه نسلهای آینده را به صوب غلط رهنما میشوند. با درک همین حقیقت تلخ و به منظور خنثی نمودن آن، کوشش ارایهً حقایق مستدل به نسل موجود و نسل های آینده ماًموریت و وظیفهً هر انسان متعهد و رسالتنمد است و نوشتهً حاضر تلاش صادقانه ای است درین راستا.

طوریکه در بالا تذکر دادم، من برای ارایهً حقایق پیرامون احمد ظاهر علاوه از چشم دیدهای خودم، دوسیهً ترافیکی واقعه را هم در زمان حدوث آن  و هم در سال ۱۳۶۱ (۱۹۸۲)، آوانیکه نعمت جان خوازک مدیر ترافیک کابل بود و بعدا" در سال ۱۳۶۷ (۱۹۸۸) آوانیکه محترم احمدیار رییس ترافیک کابل بود دقیقا" مطالعه کرده ام وگر این دوسیه قربانی جنگ های تنظیمی نشده باشد (که بیگمان شده است) حالا هم مراجع مسوول میتوانند با نشر آن حقایق را برملا سازند. موًجز اینکه از مشمولین این دوسیه، بویژه سید محبوب الله پاچا تقاضا میشود تا با روشن ساختن حقایق، هرچند در آن خودشان مقصر باشند، حقایق را اظهار نمایند. اگر خواسته باشند میتوانند حقایق را به آدرس سایت انترنتی ما، افغان سویس، ارسال دارند. من وعده میسپارم که در بازتاب آنها با امانت داری اقدام خواهم کرد.

میخواهم در فرجام این، به گفتهً معروف، «سیاه مشق» به همه وطنداران بویژه دوستان و دوستداران هنر بی بدیل زنده نام احمد ظاهر اذعان بدارم که با در نظرداشت مسوًولیت وجدانی، ادای حق دوستی و مهمتر از همه جلوگیری از بیراهی رفتن پژوهشگران و واقعه نگاران درین نوشته کوشش شده است که نه تنها حب و بغض، بلکه حتا سلیقهً شخصی نیز بجر حقیقت عینی محک و ممد نباشد.

به تو وطندار عزیز وعده میدهم که بخش دیگر و فرجامین نوشته هایم در بارهً زنده یاد احمد ظاهر را زیر عنوان هنر احمد ظاهر به فعالیتهای هنری و خدمات هنری وی تخصیص دهم. برای پیش درآمد متذکر میشوم که در نوشته ً آینده احمد ظاهر با دو هنرمند مطرح دیگر، احمد ولی و فرهاد دریا مورد بحث و نقد قرار خواهند گرفت. البته هنرمندان خوب و مطرح دیگر چون صادق ناشناس، ظاهر هویدا، جلیل مسحورجمال، اسد بدیع، احمد مرید، هنگامه، منگل، امیرجان صبوری و دیگران بدنبال خواهند آمد.

 

 

*****************

 

احمد ظاهر هنرمند بی بدیل ولی بد چانس

 

 

بعد از بی وطنی، دست نگری اجباری و غریب غرب شدن خواستم که داشته های ذهنی ام را با ریختن بروی کاغذ کتاب بسازم و به این منظور یادداشتها و مواد لازم دیگر را در صدد آماده کردن شدم. کارهای زیادی درین راستا انجام دادم ولی در ضمن کار متوجه شدم که کتب و نوشته های یکی پس از دیگر به بازار آمدند که همه چیز بودند بجز کتاب. یکی به بهانهً "خاطرات سیاسی" خودرا اوقیانوس العلوم ، بحرالعقول، رهبر پادشاه و ... وانمود ساخت. دیگری با کاپی کردن نام کتاب بشردوستان ژنده پوش، "پابرهنه گان کرباس پوش" نه تنها چرندیات به خورد وطنداران داد، بلکه کم سوادانه خود را برائت و هرکسی را که خوشش نمی آمد محکوم نمود. و آن دیگری که کردار و فعالیت هایش بحیث وزیر مواد خام برای لطیفه گویان و طنزنویسان بود یکمقدار موضوعات عام و پیش پا افتاده را در حالیکه تواًم با اشتباهات دستوری – انشایی و زبانی میباشد بنام راز های که گویا وی افشا کرده است تقدیم افغانها نمود و ... .

من که مقداری مواد جمع آوری کرده و مشتاقانه درین راه پویا بودم، پس از مطالعهً آثار ؟! بالا تصمیم گرفتم که دست ازین کار بکشم، چه کتاب و یا تاریخ نویسی میتودها و شیوه های خاص علمی دارند که باید مراعات شود و امروزه بجز چند اثر محدود دیگران بجز کینه توزی یا منفعت طلبی چیزی دیگری نیستند.

ولی اخیرا" دوستان زیادی اصرار و تاًکید کردند تا کارهای نوشتن کتاب را دنبال کنم، لذا تصمیم گرفته ام که به منظور لبیک گویی به این خواهش دوستان بخش های از یادداشت هایم را ادیت کنم، که اولین بخش آن یادداشت های پیرامون زنده گی و هنر احمد ظاهر هنرمند بی بدیل کشور است. این کار را در دو بخش انجام میدهم. یکی حقایقی پیرامون شخصیت و زنده گی خصوصی احمد ظاهر و دوم مطالبی پیرامون هنر احمد ظاهر.

در اواخرماه دلو ۱۳۵۳ فرمان تقررم بحیث ولسوال پغمان مواصلت نمود. (در آن زمان در افغانستان چهار درجه ولسوالی وجود داشت که صلاحیت تقرر ولسوال های درجه سوم و چهارم را وزیر داخله و از ولسوال های درجه اول و دوم را صدراعظم داشت. بطور مثال پغمان و لسوالی درجه دوم و پنجشیر ولسوالی درجه چهارم بود). مکتوب تقررم را از وزارت داخله گرفته راهی ولایت کابل شدم. والی کابل در آن وقت دکتور محمود حبیبی بود. زمانیکه با وی مصروف صحبت بودم دوشیزهً بلند بالا و زیبا و جذابی داخل اتاق کار والی شده و عریضه ای را روی میز گذاشت. والی با خواندن عریضه در حالیکه سخت تکان خورده بود، ولی کوشش میکرد تا پریشانی اش ظاهر نشود، از عارضه پرسید: "خود احمد ظاهر کجاست؟ " وی گفت که "نمیدانم، شما باید اورا پیدا کنید." والی خطاب بمن گفت: " ولسوال صاحب قبل از اشغال وظیفهً جدید لطفا" موضوع عرض این خانم را حل و فصل نموده بعدا" عازم پعمان شوید ! " من گفتم که این موظوع مربوط پغمان نه، بلکه مربوط ولایت کابل است. ولی والی که انسان بسیار منضبط بود نپذیرفته و امر خود را تکرار کرد. من با عریضه و عارضه از اتاق والی خارج شده از مسوولین پولیس خواستم تا احمد ظاهر را حاظر نمایند. قبل ازین من احمد ظاهر را بجز بالای ستیژ از نزدیک نمی شناختم.

حالا قبل از آنکه به چگونگی انکشاف قضیه بپردازم باید در مورد عارضه و موضوع عرض او روشنی انداخته شود.

در قدم اول باید اذعان نمایم که منظور ازین نوشته تنها و تنها روشن ساختن حقایق زنده گی پنج سال اخیر عمر پربار و کوتاه احمد ظاهر است نه تعجیز و یا رسوا سازی رازهای کدام شخص معین، و اگر در لابلای این قصه نام اشخاص تذکر داده میشود محض بمنظور ثقه و مستند شدن موضوع است و بس. درین راستا زیاد کوشش شده است تا از ذکر نامهای غیر ضروری و افشاگریهای غیر لازم پرهیز صورت گیرد.

زنده یاد احمد ظاهر در طول عمر خود رسما" سه بار ازدواج نموده بود. چون خانم اولش قبل ازین ماجراها از وی جدا شده بود در مورد اوشان همینقدر تذکر میدهم که او مادر احمد رشاد ظاهر است و من او را ندیده ام و نه از نزدیک میشناسم. خانم دوم احمد ظاهر شادروان خالده بود و خانم سومش فخریه جان که بگمانم در قید حیات بوده و در ایالات متحده زنده گی میکند.

عارضه ایرا که در بالا تذکر دادم همین خالده نامه، خانم دوم احمد ظاهر بود. خالده در جملهً هزاران هواخواه و مشتاق احمد ظاهر بود که به گفتهً خودش دیوانه وار او را دوست میداشت. موضوع عرضش این بود که در دوستی با احمد ظاهر بسیار پیش رفته و اکنون منتظر طفلی از وی میباشد، ازینرو احمد ظاهر باید با وی ازدواج نماید. بهر صورت احمد ظاهر ساعتی بعد به ولایت کابل حاظر شد و با دانستن موضوع از پدر بودن طفل کاملا" انکار نموده و اصرار داشت که باید معاینات طبی از خون او و طفل صورت گیرد و همچنان احمد ظاهر از چند نفر دیگر نیز نام گرفت که باید خون شان معاینه شود. درینجا خالی از دلچسپی نخواهد بود که خاطره ای از شادروان فضل احمد ذکریا "نینواز" را بنگارم.

مصروف تحقیق و گفتگو با احمد ظاهر و خالده بودیم و به موًظفین گفته شده بود که کسی را اجازهً ورود به اتاق تحقیق ندهند. ولی بعد از لحظاتی چند بمن گفته شد که شخصی آمده و با بیقراری و غضب خواهان دیدن احمد ظاهر است. بالاخره بعد از آنکه بگو مگو در دهلیز تکرار و صدا بلند گردید من از اتاق خارج شده دیدم که شخص خوش قیافه و متینی پیوسته تکرار میکند که " شاگردم احمد ظاهر را چرا حبس کرده اید؟ و من حتما" باید او را ببینم." من که این شخص را بار اول میدیدم پرسیدم شما کی هستید و با وی چه کار دارید؟ او گفت که: " من فضل احمد نینواز هستم و شاگردکم احمد ظاهر را از شما میخواهم." چون با نام و کارنامه های هنری نینواز آشنا بودم با حفظ ادب و احترام به وی مشوره دادم که فعلا" ازین اصرار خود منصرف شود وگرنه پایش درین قضیهً حساس کشانیده خواهد شد که بالاخره پس از اصرار زیاد من وی دوباره راهی کار و بار خود شد.

پیشنهاد احمد ظاهر مبنی بر معاینات خون را به والی رسانیدم. درحالیکه این خواهش او را سخت عصبانی ساخت مخالفت خود را ابراز نموده و هدایت داد تا بمنظور دوام تحقیقات احمد ظاهر تحت توقیف گرفته شود و موضوع با جدیت دنبال گردد. فردای آنروز در اثر اصرار احمد ظاهر و با وجود مخالفت والی کابل خون احمد ظاهر و طفل داخل بطن جهت معاینات طبی اخذ گردید. ولی روز سوم بدون اینکه من خودم شخصا" نتیجهً معاینات را دیده باشم " اگر سایر اعضای هیاًت دیده باشند بمن معلوم نیست" هدایت داده شد که احمد ظاهر و خالده را در محضر قاضی برده و نکاح نمایند. احمد ظاهر در حالیکه سخت عصبانی و ناراضی بود با لبان خشک، چشمان حلقه زده و رنگ دود کرده راهی محکمه گردید و نکاح صورت گرفت. " به منظور حفظ اسرار و حیثیت فامیل ها و اشخاص شامل این قضیه از تشریح جزئیات تحقیق و تذکرات افشاگرانهً احمد ظاهر و ذکر نام اشخاص اجتناب صورت میگیرد." وقتیکه دوسیه و مشمولین آن تقدیم مقام ولایت میشد احمد ظاهر از دوام ارتباط مستقیم با خالده امتناع نموده متذکر شد که مصارف او را خواهد پرداخت. لذا وی اپارتمانی را در مقابل شیرخوارگاه شیرپور در اپارتمانهای متعلق به حاجی نازکمیر در بدل کرایهً ماهانه یکهزار افغانی بدسترس خالده گذاشته و پرداخت پول مصارف ماهانه اش را نیز توسط شخص ثالث متعهد گردید. در اوایل ماه حوت ۱۳۵۳، پس ازین رویداد من راهی وظیفهً جدیدم بحیث ولسوال پغمان گردیدم.

خالده بقیهً عمر کوتاه خود را، که با تراژیدی طفلانه ای به پایان رسید، در همین اپارتمان بسر برد و احمد ظاهر به گفتهً خودش بدون آنکه کدام تماس و رفت و آمد با وی داشته باشد مطابق تعهداتیکه سپرده بود مصارف اعاشه و کرایهً اپارتمان او را میپرداخت. قرار معلوم خالده نیز مصروف زنده گی بخصوص خود شده و هرگز از نرسیدن پول ماهانه و کرایهً اپارتمان کدام شکایتی نکرده بود که این جریان بسیار طولانی نشد. پس از چند ماه یعنی در تابستان سال ۱۳۵۴ واقعه ای جنایی منحصر به فردی بوقوع پیوست که جریان آن بشرح زیر است
:

در یک بعد از ظهر اواخر سرطان سال ۱۳۵۴ از ولایت کابل برایم تیلفونی احوال دادند که در مربوطات ولسوالی پغمان( دشت چمتله ) جسد مجهول الهویه ای یافت شده است ( زمانیکه شما از کابل روانهً شمالی میشوید وقتیکه در بالای کوتل خیرخانه میرسید، طرف راست سرک مربوط ولسوالی شکردره و طرف چپ سرک مربوط ولسوالی پغمان بود. امیدوارم که حالا هم همینطور باشد). نعش در ۳۰ یا ۴۰ متری سرک یافت شده است. ولایت خواهان یک نفر نمایندهً ولسوالی پغمان شده بود، تا مطابق قانون اجراآت جزایی رسیده گی صورت گیرد. من معاون څارنوالی پغمان را که سید زیورالدین شاه نام داشت و از اهالی ولایت کنر بود بحیث نماینده بکابل اعزام کردم. دو یا سه ساعت بعد، من در حالیکه در محبس بودم و احوال محبوسین را میپرسیدم، مسوول مخابرات و پولیس موًظف اتاق کارم وارخطا و نفس سوخته آمدند و گفتند که والی صاحب بسیار شما را کار دارد و گفتند که هرچه زودتر بپای تلفون بیایید. من با عجله به اتاق کارم رفتم. با برداشتن گوشی والی که خیلی وارخطا و دست پاچه بود برایم گفت: " ولسوال صاحب ! احمد ظاهر خالده را به قتل رسانیده و فرار کرده است. چون نعش خالده در مربوطات ولسوالی پغمان یافت شده است، جستجو و پیدا کردن قاتل وظیفه خودت و همکاران شما میباشد". در همین وقت سید زیورالدین شاه نمایندهً من که بکابل رفته بود دوباره عودت نموده و چنین گذارش داد: " زمانیکه من به ولایت رسیدم نعش میت در دهلیز ولایت قرار داشت. همه مسوولین بشمول والی در اطراف آن جمع بودند و قادر به شناخت نبودند. من چون قبلا" خالده را چندین بار دیده بودم با شک و تردید گفتم، گمان میکنم که این زن دختر پرگل خان است. والی که دورتر از جسد قرار داشت در حالیکه پایش می لنگید نزدیک جسد آمده و پس از تصدیق گفتهً من هدایت داد که نعش را جهت معاینات به طب عدلی ببرند و خودش با عجله بطرف اتاق کار خود رفت".

جریان یافت شدن جسد طوری بود که مدیر زراعت ولایت کابل برای امور مربوط به کاریز میر میرود. زمان بازگشت در کوتل خیرخانه برای رفع خستگی توقف نموده بالای دیوار کنار سرک مینشیند. دفعتا" متوجه میشود که در ۳۰ یا ۴۰ متری سرک یک انسان خوابیده است. خودش و دریورش چندین بار صدا میکنند ولی جوابی نمیشنوند. وقتی نزدیک میروند میبینند که جسد یک زن است. فورا" بولایت آمده و موضوع را گزارش میدهد و موًظفین جسد را بولایت انتقال میدهند".

حالا برمیگردیم به جریان گفت و گوی تیلفونی با والی کابل، من در جواب والی کابل گفتم که احمدظاهر فرار نکرده و امروز از صبح تا بحال با سه نفر دیگر در پغمان می باشند. والی که دفعتا" لحن کلامش بدل شد التماس کنان بمن گفت که: " لطفا" هرچه زودتر او را گرفتار نموده ولچک و زولانه نزد خود نگهدارید. من به قوماندانی هدایت میدهم که چند نفر پولیس و سرباز و افسر مجهز با سلاح اعزام دارند تا قاتل و همراهانش را بکابل بیاورند". من به والی گفتم که گمان نمیکنم به این همه اقدامات جدی ضرورت باشد و با گذاشتن گوشی تیلفون قوماندان امنیهً ولسوالی را با خود گرفته از مقر ولسوالی به طرف بالا روان شدیم. " مقر ولسوالی در آن زمان نزدیک تاق ظفر موقعیت داشت". نزدیک ښاروالی پغمان که در پنجصد متری مقر ولسوالی قرار داشت متوجه شدم که موتر فولکس واگون متعلق به احمد ظاهر آهسته آهسته بطرف پایین روان است و بما نزدیک میشود. من تنها از پیاده رو بروی سرک برآمده و به موتر دست دادم. احمد ظاهر که بر جلو موتر نشسته بود اول مرا نشناخت، سر خودرا از کلکین کشیده و داد زد که "او برادر خیریت که در میان سرک روان هستی؟" ولی چون نزدیک آمد مرا شناخته و از موتر پیاده شد. ( طوریکه در بالا تذکر داده ام موضوع عرض خالده علیه احمد ظاهر را که منتج به نکاح شان شد من بررسی کرده بودم ). شوخی کنان بمن گفت که: " بادار خیریت اس، باز خو کدام کسی دیگر عرض نکرده که مرا با احمد ظاهر نکاح کنید؟" من برایش گفتم که نه کسی عرض نکرده، من خبر شدم که پغمان آمده ای خواستم لحظه ای چند ترا ببینم. او گفت که:" حالا هیچ وقت ندارم. مهمانان هم همرایم استند"، ولی من گفتم که حتما" دعوت مرا قبول کن، زیرا میخواهم از تو و احوالت پوره باخبر شوم. در همین اثناً قوماندان و موًظفین امنیتی نیز نزدیک ما آمدند، من در حالیکه خواهش دیدار خودرا تکرار کردم آهسته آهسته همراه با احمد ظاهر بطرف ولسوالی روانه شدیم. احمد ظاهر توقف نموده و گفت که: " شما بروید، من مهمانانم را رخصت نموده نزد تان میایم." من با صمیمیت برایش گفتم که بیا من و تو باهم برویم، مهمانان هم میآیند و رفع خستگی میکنند. با همین گفت و شنود به ولسوالی رسیدیم. من آهسته بقوماندان گفتم که همراهان احمد ظاهر را به قوماندانی امنیه ببرند و من و احمد ظاهر داخل اتاق کارم شده هدایت دادم تا برای ما چای بیاورند. از احمد ظاهر که در مقابل میز کارم بر کوچ نشسته بود پرسیدم که آیا از خالده خبر دارد، چطور است و روابطش با وی چگونه است؟ در حالیکه نفرت از چشمانش میبارید گفت که:" من قطعا" هیچ نوع تماس و رابطه با وی ندارم و از طریق دوستانم مصارف و کرایهً خانه اش را میپردازم". من گفتم که اگر برایت خبر بیاورند که خالده مریض است چه میگویی؟ احمد ظاهر گفت: "برای من صحت و مریضی او کدام اهمیت و معنی ندارد زیرا من او را نه میخواستم و نه میخواهم". از وی پرسیدم اگر خبر شوی که خالده شدیدا" مریض و داخل بستر در بیمارستان است چه واکنش نشان میدهی؟ باز هم اظهار انزجار و نفرت نمود. ( درینجا باید تذکر داده شود که شیوهً معمول گرفتاری و تحقیق از متهمان بشکلی که من پیش بردم نبود، ولی اولا" اتهام قتل بر احمد ظاهر صرف یک ادعا و اتهام بود و ثانیا" احمد ظاهر هنرمند والا و دارای منزلت و مقام بالا نزد مردم مستحق مدارا و مراعات بود. ) موًجز اینکه بالاخره به احمد ظاهر گفتم که اگر کسی احوال بیاورد که خالده کشته شده است چه میگویی؟ احمد ظاهر گفت که " نه، مردن و کشته شدن دشمنم را هم روادار نیستم بویژه کسیکه جوان باشد. خالده هم جوان است و خدا نکند که کشته شود." من برایش گفتم که خالده کشته شده است. در حالیکه تاٌثر از چشمانش هویدا بود گفت که: " نه، خدا نکند". من برایش گفتم که ظاهر جان! "خالده کشته شده و ترا قاتل گرفته اند." نزدیک بود که پیالهً چای از دستش بزمین بیافتد، رنگش پرید و گفت که: " من و قتل؟ این ادعا را شما باور میکنید؟" من برایش گفتم که من تا دلایل و شواهد قوی و محکم نبینم هیچ چیز را باور نمیکنم، ولی باید به اطلاعت برسانم که بمن هدایت داده شده تا ترا ولچک و زولانه نموده و روانهً کابل نمایم، من این کار را نخواهم کرد، ولی به تو مشوره میدهم که وارخطا نشوی، دست از پا گم نکنی. بعضا" زمانه انسان ها را آزمایش میکند. اینکه میگویی که درین قتل دست نداری و من هم کاملا" با تو هم باورم، ولی تهمت ناحق در حالیکه بسیار گران تمام میشود، آزمون روزگار است که مرد باید با استواری و شکیبایی با آن پنجه نرم کند. مصروف همین حرفها بودیم که قوماندان امنیهً پغمان با دو نفر افسر پولیس اعزامی ولایت کابل داخل شدند و اجازه خواستند که احمد ظاهر را با خود ببرند. من در حالیکه احمد ظاهر را دلداری میدادم موًکدا" از آنها خواهش کردم که از رفتار اهانت آمیز و زجر و شکنجهً احمد ظاهر بپرهیزند. آنها در حالیکه مصروف ولچک نمودن احمد ظاهر بودند خواهشات مرا با حرکات سر لبیک میگفتند. احمد ظاهر را سربازان مسلح در میان موتر نوع پیکپ که حالا به سراچه معروف شده است شام همان روز بطرف کابل بردند. همراهان احمد ظاهر عجالتا" در پغمان نزد ما ماندند.

همراهان احمد ظاهر سه نفر بودند، دو خانم و یک مرد. خانم اولی که دوست احمد ظاهر بود فخریه نام داشت و خانم دومی دوست محمد قاسم که شغل اصلی اش عکاسی بود شفیقه نام داشت. ( بمنظور حفظ اسرار اشخاص و فامیلها از نوشتن تخلص و معرفی دقیق اینها که اکثرا" به فامیلهای معروف و بعضا" اشرافی آنزمان تعلق داشتند احتراز صورت میگیرد).

فردای همان روز مکتوب خاص و راسا" از ریاست څارنوالی ولایت کابل مواصلت نمود که متن آن چنین بود:

" موضوع قتل خالده نامه بنت پرگل خان خانم احمد ظاهر به مقام ولایت عرض شد، محترم والی صاحب چنین هدایت دادند: برای تحقیق و بررسی قتل خالده نامه، محترم دکتور محمد امین حایل، رییس څارنوالی ولایت کابل، سمونیار عبدالرب آمر جنایی قوماندانی امنیهً ولایت کابل و محترم اسماعیل محشور ولسوال پغمان تحت ریاست خودم موضوع را دقیقا" بررسی و تحقیق نموده مطابق احکام قانون اجرااًت صورت گیرد" .

محل امضای دکتور محمود حبیبی والی کابل

( برای معلومات خوانندهً محترم باید تذکر بدهم که بعد از کودتای ۲۶ سرطان سال ۱۳۵۲ در تشکیل و اسمای مقامات پولیس تغییرات و تحولاتی رخداد به این معنی که قبلا" قوماندانی عمومی ژاندازم و پولیس وزارت داخله دارای رییس ارکان و معاون قوماندان عمومی، ریاست های محابس، پاسپورت، لوژستیک ، سرحدی و قوماندانی های امنیهً ولایات بود، ولی بعد از سرطان ۱۳۵۲ تشکیل آن قوماندانی به آمریت عمومی امنیت،آمریت عمومی جنایی، آمریت عمومی پاسپورت، آمریت عمومی لوژستیک، آمریت عمومی محابس و صنعتی تغییر نمود که به تاًسی از آن قوماندانی های امنیهً ولایات دارای آمر امنیت بحیث رییس ارکان یا معاون قوماندان، آمر جنایی" قبلا" این سمت را سرمامور میگفتند " آمر سرقت، آمر قتل و جرح، آمر جرایم اخلاقی، آمر متفرقه و ماموریت های سمت بودند.

درین زمان قوماندان امنیهً کابل سمونیار جمیل نورستانی، آمر امنیت سمونیار میرگل خان آبادی که بروز هفت ثور ۱۳۵۷ کشته شد و آمر جنایی سمونیار عبدالرب بودند. باید علاوه نمود که میرگل بعدا" بعوض جمیل نورستانی بحیث قوماندان امنیه مقرر شد و تا وقتیکه بقتل رسید بهمین سمت باقی ماند.)

بعد از مواصلت مکتوب څارنوالی با څارنوال و آمر جنایی تیلفونی تماس گرفتم تا پروگرام کار خود را بسازیم، آنها گفتند که نظر به هدایت شفاهی مقام ولایت تحقیق بهتر است بعد از ظهر ها صورت گیرد تا کار روزانه ولسوالی اخلال نشود. موضوع پذیرفته شد و شام همین روز اولین مرحلهً تحقیقات از احمد ظاهر آغاز شد. ( در مورد سه نفر متهم دیگر باید تذکر بدهم که از فخریه نامه، شفیقه نامه و محمد قاسم تحقیقات ابتدایی در ولسوالی پغمان آغاز شد. آنها بعد از آنکه خبر شدند که خالده کشته شده است سخت ترسیدند، ولی فخریه نامه بعوض دادن تحقیق و نوشتن جواب در مقابل پرسشهای موًظفین، به آنها با اصرار میگفت که: "شما مرا بالفعل با احمد ظاهر گرفتار کرده اید، باید بحکم شریعت مرا با وی نکاح نمایید". من به نامبرده گفتم که اگر حکم شریعت را میخواهی اولا" تو با یک مرد نا محرم که تا حالا هیچ نوع تعلق بهمدیگر ندارید در حالت غیر شرعی دستگیر شده ای، ثانیا" حکم شریعت اینست که اگر نکاح صورت میگیرد باید ایجاب و قبول دو طرف در میان باشد و علاوتا" ولی منکوحه یعنی زوجه حضور داشته باشد. من چطور اولا" در غیاب ناکح یعنی شوهر، بدون شاهدان عقد و ولی منکوحه نکاح شما را بسته کنم. مهمتر از همه اینکه خودت همرای شخصیکه مستقیما" متهم بقتل است دستگیر شده ای و متهم مذکور به این اتهام تحت تحقیق قرار دارد و توقیف است. اما فخریه جان بدون اینکه به استدلال شرعی و قانونی من گوش بدهد پیوسته اصرار داشت که چون با احمد ظاهر دستگیر شده ام باید با او نکاح شوم، زیرا زمانیکه احمد ظاهر با خالده دستگیر شد آنها نکاح کردند. من به فخریه نامه حالی ساختم که خالده با احمد ظاهر دستگیر نشده بود و جریان نکاح آنها قصهً طولانی دارد، ولی وی بر موضع خود پافشاری میکرد.

وقتیکه از دونفر دستگیر شدگان دیگر سوال شد، اولا" از شناخت خالده و موضوع کشته شدنش اظهار بیخبری نموده و گفتند که صرف جهت تفریح و هواخوری با احمد ظاهر به پغمان آمده اند و با فخریه نامه قبلا" کدام آشنایی نداشتند، من به فخریه گوشزد نمودم که فعلا" تصمیم گرفته ام که شما سه نفر را در بدل ضمانت سر رها سازم، اگر در آینده برای انجام تحقیقات بشما ضرورت شد احضار خواهید شد، ولی وی بر همان موضوع نکاح با احمد ظاهر پافشاری مینمود. ازینرو من به قوماندان امنیه پغمان هدایت دادم تا آنها را رسما" توسط پولیس موًظف بولایت کابل اعزام دارد.

زمانیکه تحقیقات اساسی در ولایت کابل صورت گرفت در مورد فخریه نامه روشن گردید که نامبرده در همین وقت دستگیری در عقد نکاح شخص دیگری قرار داشت که اسم آن شخص هارون... بود، یعنی در واقعیت امر فخریه جان اصرار میورزید که در عین حال در عقد نکاح دو نفر درآید که این امر نه تنها در قانون شرعیت و سایر قوانین نافذهً افغانستان روا و جایز نبود، بلکه گمان کنم در همان وقت ( ۱۳۵۴- ۱۹۷۵ ) در قانون و اصول رسمی هیچ کشوری مجاز نبود.

بعدها زمانیکه احمد ظاهر از زندان آزاد شد با فخریه نامه رسما" ازدواج نمود. من از چگونگی و جریان این ازدواج بطور مستقیم و رسمی کدام معلومات دقیق ندارم، ولی بحکم اصول و قانون باید اولا" شوهر اولی او را طلاق داده باشد و بعدا" ازدواج دوم صورت گرفته باشد. صرف در اواخر سال ۱۳۵۶ که باری احمد ظاهر را دیدم، درحالیکه خیلی صمیمیت و لطف نمود از ازدواج خود با فخریه جان بمن چیزی نگفت.

روز اولیکه جهت تحقیقات همراه با هیاًت موًظف به ولایت کابل آمدم تنها احمد ظاهر به منظور انجام تحقیقات تحت توقیف قرار داشت، ولی روز بعد و هفتهً اول تعداد بسیار زیادی از دوشیزه گان، زنان، جوانان و مردان که از طرف اولیای مقتوله و مشمولین دوسیه قلمداد شده بودند و میشدند احضار و تعدادی از آنها بعد از پرسش و پاسخ ابتدایی رها و عده ای زیاد آنها تحت توقیف گرفته میشدند. باید تذکر بدهم که درین جریان سوً استفاده های مادی و حتی جنسی فراوانی صورت گرفت که هیاًت بعدا" از آن آگاه شد و تا اندازه ای ممکن جلو آنرا گرفت.

هیاًت تحقیق واقعهً قتل خالده خانم احمد ظاهر در همان اولین نشست یعنی آغاز تحقیق متوجه شد که با موضوع خیلی حاد، مهم و بغرنج روبروست، بدین معنی که مدعی یعنی پدر خالده که خود نیز زمانی افسر ژاندارمه بود (قرار معلوم پرگل خان تا رتبهً دگروالی نظامی رسیده بود و در مناطق مختلف کشور در مربوطات ژاندارم و پولیس ایفای وظیفه نموده بود و یکزمانی هم با محمود حبیبی در ولایت کندز همکار بود، یعنی حبیبی والی و پرگل خان قوماندان ژاندارم بود. قوماندان ژاندارم در آن زمان وظایف حفظ سرحدات و بررسی مسایل غیر جنایی و مسلکی را بعهده داشت)، انسان خیلی لجوج و منفعت طلب بود. وقتی او آگاه شد که احمد ظاهر دستگیر شده است با سرو صدا و جنجال زیاد خودرا نزد هیاًت تحقیق رسانید و در اولین برخورد برای ما گفت: «شما تا بحال بلد نیستید که چطور از یک قاتل مشهود تحقیقات کنید. لطفا" مرا اجازه بدهید که در ظرف یکساعت او را قایل نمایم و هکذا من بحیث پدر مقتوله مطابق رسوم و عنعنات وطنی از شما میخواهم که قاتل را بمن بسپارید تا انتقام خون دختر عزیزم را از او بگیرم» و بدنبال این گفتار به گریه افتاد. ما هیاًت تحقیق به پرگل خان گفتیم، چیزهایکه شما میگویید و تقاضاهاییکه شما میکنید نه قانونی، نه شرعی و نه هم عرفی اند. شما بحیث مدعی حق دارید هرکسی را که بر وی سوً ظن دارید بحیث مدعی علیه معرفی کنید و در پاسخ به پرسشهای ما توضیحات لازم که مارا بطرف حقایق ببرد ارایه دارید. سایر تقاضاهای شما بیمورد است.

خوانندهً عزیز! شما قبول کرده نمیتوانید که بعد ازین توضیحات، پرگل خان چه غوغا و سر و صدا و ناسزاگویی را به احمد ظاهر، دکتور ظاهر پدرش و حتا کاکاها و قوم و زادگاه اش براه انداخت که ما مجبور شدیم از موظفین بخواهیم او را از اتاق خارج کنند. در زمان خروج از اتاق پرگل خان داد میزد که «قاتل دختر من احمد ظاهر و داکتر ظاهر است و معاونیین آنرا بعدا" معرفی میکنم. اگر هیاًت غیر ازین کدام اجراآت بکند تمام اعضای هیاًت تحقیق معاونان قاتلان خواهند بود».

زمانیکه احمد ظاهر، که در توقیف ولایت کابل تحت نظارت قرار داشت، برای تحقیقات احضار گردید، خیلی مضطرب و پریشان بود. اتفاقا" احمد ظاهر در لحظه ای که پرگل خان را موظفین از اتاق خارج میکردند به اتاق تحقیق آورده شد و شعار های پرگل خان را فهمید و به مجرد قرار گرفتن بمقابل هیاًت قبل از آنکه پرسشهای ما آغاز یابد از ما پرسید که: «ای کاکا چرا بالای من و فامیلم قهر است؟ آیا علاوه از اتهام قتل خالده این آغا نیز ادعای قتل دختر خود را برمن دارد؟» هیاًت قبل از همه از موًظفین توقیف ولایت که احمد ظاهر را آورده بودند خواست تا ولچک های دستان احمد ظاهر را باز کنند و بعد از آن به احمد ظاهر گفته شد که آیا این شخص را میشناسی؟ وی گفت که: «قطعا" او را نمیشناسم. همین قدر معلوم میشود که اورا بسیار درد رسیده و بالایش ظلم شده ولی رمز نام گرفتن من و فامیلم را نفهمیدم». من برایش گفتم که ظاهر جان، این شخص خسر محترم شما یعنی پدر خالده است و اگر تو اورا نمی شناسی از نظر شرعی نکاح تو با خالده ناقص است، زیرا در زمان نکاح نه تنها حضور، بلکه موافقهً ولی منکوحه یکی از شرایط مکمل نکاح است. احمد ظاهر گفت: «این موضوع اشتباه ولایت و محکمه است که باید از مسوولین آن پرسان شود.» و بدین صورت تحقیق قتل جنجال برانگیز خالده نامه آغاز گردید.

با وجود آنکه هیاًت تجربهً کافی در مسایل تحقیق و کنجکاوی جرایم داشت، ولی این موضوع بخاطری مشکل بود که اولا" قاتل و انگیزهً قتل بجز اتهام غیر موجه بر یک نفر یعنی احمد ظاهر وجود نداشت و جسد مقتوله هم نه در زمان و یا روز واقعه ، بلکه چندین روز بعد کشف شده و ظاهرا" قاتل هیچنوع علامه از خود بجا نگذاشته بود و هیات تنها با یک ادعای غیر مدلل مدعی و یک مدعی علیه روبرو بود. بهر صورت در اولین شب تحقیقات علاوه از هیاًت موظف، شخص والی و قوماندان امنیهً ولایت کابل در آن شرکت داشتند. بعد از پرسش های معمول و فورمالیته، از احمد ظاهر پرسیده شد که مصروفیت های یک هفتهً اخیر خود را با قید تاریخ و ساعت و در صورت امکان دقیقه بنگارد. احمد ظاهر پس از مطالعهً پرسش با شوخی گفت که: «من بیاد ندارم که چاشت چه خورده ام، چه رسد به کارها و فعالیتهای یک هفته ام !»

درینجا باید تذکر داد که برای انجام تحقیقات و اقرار متهم دو شیوه وجود دارد: یکی توصل به زور و شکنجه و آزار جسمی و روحی متهم و دو دیگر بخرج دادن مهارت ها و تکتیکهای فنی و تجربی. شیوهً اول مستلزم کدام مهارت و فن نیست و درآن قسی القلب ترین انسان و دشمن ترین مستنطق موفق ترین نیز است، ولی شیوهً دوم که به اصطلاح متهم را «سرگپ آوردن» است دارای متود ها و تاکتیک های خاص خود میباشد که درین راستا مساعد ترین متهم پرحرف ترین آنهاست، چه مستنطق ماهر از سخنان خود متهم راه های بدام انداختن او را جستجو و پیدا میکند. بگونهً مثال از متهم پرسیده میشود که: «صبح ساعت چند از خواب برخاستی؟» متهم هوشیار، زیرک و با تجربه فقط میگوید: «ساعت ٧ صبح» و اگر بگوید که: «چون شب ناوقت به بستر رفتم و تا دیر خوابم نیامد و ...» مستنطق در همین پاسخ پرسشهای دیگری مانند چرا ناوقت یا دیر به بستر رفتی، تا آنوقت چه مصروفیت داشتی و ... برای کشف حقایق مطرح میکند. احمد ظاهر یکی دو ساعت مصروف نوشتن پاسخ به اولین دسته از پرسش ها شد که متن همین پاسخها موضوع را انکشاف داد، به این معنا که او اسمای یکعده اشخاص را که درین یک هفته ملاقات کرده بود ارایه نمود و هیاًت به موًظفین پولیس احضار چندین تن از آن اشخاص را برای فردا هدایت داد. احمد ظاهر از اشخاصی چون صمد پسر کاکایش، صمد معروف به داردار، نینواز، عبدالاحمد "اداً" مصنف و شاعر، نوریه سوما، فعلا" پرستو، هنرمند، نسیمه از زنان معروف و زیبای کابل، احمد شاه علم و ... نام برده بود. تحقیقات از اشخاص قلمدادی و اشخاص طرف ادعای مدعی یعنی پرگل خان در طول هفتهً اول برای رسیدن به حقایق سودی نبخشید. ولی باید تذکر داد که بعدها معلوم گردید سوً استفاده های پولی و جنسی شعبات پولیس از همان روز اول آغاز گردیده بود و با وجود تلاش هیاًت در جهت جلوگیری، بشدت تا آخر ادامه داشت.

در آغاز هفتهً دوم تحقیقات، به ابتکار یک مامور با تجربه از همسایه ها و اشخاص دور و پیش محل سکونت خالده اخذ معلومات صورت گرفت که در آن در جملهً سایر اشخاص از خانمی بنام " خوبان " بحیث دوست بسیار نزدیک خالده نام برده شد که میتوان گفت با احضار این خانم کلید کشف حقایق بدست آمد، زیرا تا همان دم احمد ظاهر بجز انکار و تردید ادعاها پاسخی دیگری ارایه نداد و مدعی نیز با پافشاری بر توقیف پدر و کاکا و برادر احمد ظاهر که هیچ بنیاد و دلیل هم نداشت در حقیقت مانع انکشاف موضوع بطرف حقیقت میشد. هنگامیکه از خوبان راجع به موضوع پرسش بعمل آمد، بنای گریه و ادعای بیگناهی و بی خبری نمود. چند چیز باعث شد که هیاًت توجه خود را بر خوبان نامه متمرکز سازد: اول عجز و زاری و التماس بیش از حد نامبرده، دوم آوردن طفل شیرخوار با خود و پیش کشیدن آن بحیث وسیله ایکه حس ترحم هیاًت تحقیق را جلب کند و سوم رفتار و کردار نامبرده. باید فراموش نکرد که خوبان نیز با وجود شسته شدن رویش توسط اشک ها از زیبایی چشمگیری برخوردار بود. در اخیر شب اول تحقیق از خوبان که بی نتیجه بود، هیاًت از توقیف نامبرده نسبت داشتن طفل شیرخوار با گرفتن ضامن مبنی بر احضار دوباره اش منصرف گردید. چون خوبان نامه عنصر کلیدی برای رسیدن به حقایق قتل خالده نامه میباشد، از روی ناگزیری باید دقیقا" معرفی شود:

خوبان نامه که در آنزمان خانم بیست و چند ساله ای بیش نبود صبیهً فقیر محمد خان دیوه گلی است که نامبرده یکزمانی رییس احصایۀ نفوس وزارت امور داخله بود، ولی در همان زمان خانم آقای نبیل ملک اصغر دیپلومات و مامور وزارت امور خارجه بود. مادر خوبان که بنام خانم فقیر شهرت داشت اصلا" ترکی بود.

در روز دوم خوبان نامه بسیار خسته و پریشان معلوم میشد. هیاًت تحقیق روز قبل بعد از رهایی مشروط خوبان، به ماموریت پولیس شهر نو هدایت داد تا منزل خوبان را تحت نظر داشته باشد و ببیند که چه کسانی به آن رفت و آمد میکنند. راپور ماموریت پولیس حاکی بود که یک نفر مرد موی سیاه و چهره گندمی چندبار به خانه ً نامبرده رفت و آمد داشت و چون هدایت مشخص مبنی بر توقیف نامبرده داده نشده بود، لذا دستگیر نگردید. برویت همین راپور از خوبان نامه هویت شخص نامبرده پرسیده شد. او با مهارت خاص ازین دام بیرون جسته و نامبرده را برادر شوهر خود معرفی نمود. خوبان نامه در حالیکه طفل خود را در آغوش داشت پیوسته گریه میکرد و خودرا بیگناه قلمداد مینمود. من و آمر جنایی، سمونیار عبدالرب، خوبان را در اتاق علیحده برده برایش گفتیم که اگر تو با هیاًت در جهت کشف حقایق کمک کنی، به تو وعده میدهیم که ما هم ترا کمک خواهیم کرد، در غیر آن چون مدعی یعنی پدر خالده ترا شریک قتل میداند تو جزای زیاد خواهی دید. «در حالیکه این یک تکتیک بود و پدر خالده قطعا" خوبان را نمیشناخت». خوبان بازهم با گریه از افشای حقایق طفره میرفت. هیاًت در حالیکه مصروف تحقیق از احمد ظاهر و اشخاص دیگری که در پاسخ های احمد ظاهر از آنها نام برده شده بود و فعلا" احضار و تحت تحقیق قرار داشتند بود، دفعتا" خوبان نامه به من و آمر جنایی ولایت اشاره نموده و گفت: «اگر شما وعده میدهید که مرا رها میسازید، من یک کمک بشما میکنم.» ما در حالیکه در دل خود ازین تغییر در موضعگیری سرسختانهً خوبان نامه خیلی خوشحال بودیم ظاهرا" آنرا عادی تلقی کرده و همینقدر گفتیم که چگونگی کمک به تو وابسته به موًثق و مهم بودن معلوماتیست که ارایه میداری. خوبان نامه آمر جنایی را به اتاق دیگر خواست و بعد از لحظات چند آمر جنایی از اتاق خارج شده و به خوبان گفت که کمک تو در صورتی قابل قدر خواهد بود که شخص نامبرده هیاًت را بطرف حقایق رهنما شود. بعد رو به هیاًت کرده اضافه نمود که خوبان جان میگوید که اگر اورا رها سازیم یک شخص مهم را معرفی میکند. ما همه گفتیم که موافق هستیم. خوبان گفت که: «یک بچه را که نامش حشمت است حاضر نمایید. همه حقایق به او معلوم است».

هیاًت ظاهرا" موضوع را بی اهمیت جلوه داده و خوبان را تحت ضمانت موًقتا" رها نموده اجازهً رفتن به خانه داد. به تعقیب آن فورا" هدایت احضار حشمت نام به مرجع مربوط داده شد. والی ولایت کابل که پیوسته به اتاق تحقیق سرمیزد، از عدم انکشاف مثبت تحقیقات و یافت نشدن مجرم و یا مجرمان واقعی نا خشنود بود. ازینرو انکشاف جدید را که ما چندان به آن امیدوار نبودیم تلفونی به اطلاع والی و قوماندان امنیه رسانیدیم. والی با اشتیاق تمام اظهار داشت که به مجرد رسیدن حشمت الله در تحقیقات او شرکت خواهد کرد. نزدیک به نیمهً شب همانروز یک پسرک نوجوان سیاه چرده که جوانتر از خوبان و خالده معلوم میشد توسط موًظفین به اتاق تحقیق آورده شد. در اولین برخورد فکر میشد که خوبان جهت کتمان حقایق این شخص را قلمداد نموده است. من در دلم تصمیم گرفتم که بعد از پرسش و پاسخ مختصر این نوجوان را آزاد سازیم.

ورق اول که حاوی پرسشها پیرامون شهرت دقیق، کار، مصروفیت و شناختش با احمد ظاهر، خالده، خوبان و دیگران بود به نامبرده سپرده شد. واکنش عجولانهً تواًم با عصبانیت نامبرده شکاکیت همهً ما را بر انگیخت، زیرا او بدون آنکه همه پرسشها را بخواند و به آن به دادن پاسخ آغاز کند، بنای اعتراض را گذاشته و پیوسته تکرار میکرد که من نه این اشخاص را میشناسم و نه از موضوع قتل خالده نامه اطلاع دارم. شما برای چه مرا به اینجا آورده اید؟ او هیاًت را تهدید میکرد که موضوع را به ذرایع مختلف که در اختیار دارد، به رهبر و رییس دولت خواهد رسانید. در حالیکه هیاًت تحقیق مصروف گفت و شنید با حشمت الله بود، والی و قوماندان امنیه وارد اتاق تحقیق شدند. وقتی والی لجاجت متهم را مشاهده کرد تهدید کنان گفت که اگر به رضا نشود، به زور حقایق را از او بدست خواهد آورد. من از حشمت صمیمانه پرسیدم که آیا از احکام قانون اجرااًت جزایی و سایر قوانین مربوطه آگاهی دارد یا نه؟ او با خشونت و عصبانیت گفت که: «مرا به قانون مانون تان غرض نیست، مرا از کار و زنده گی ام کشیده اید، فامیلم در خون نشسته اند که چرا مرا پولیس آورده است. من از فرد فرد شما شکایت خواهم کرد». من بازهم برایش گفتم که مامورین ضبط قضایی که ما جزئی از آنها هستیم حق دارند تا افراد را جهت کشف حقایق در موضوعات جرمی تحت توقیف موقت قرار دهند. او با وارخطایی فریاد زد که: «کسی حق ندارد مرا توقیف نماید». والی با عصبانیت بر وی داد زد که خاموش شود و به موًظفین هدایت داد که نامبرده را به اتاق جداگانه تحت نظر قرار دهند تا پاسخ به پرسشهای مطروحه را بنویسد. وقتیکه حشمت از اتاق برده شد، تقریبا" تمام اعضای هیاًت تحقیق به تجارب دست داشتهً شان او را در موضوع قتل یا شریک و یا حد اقل آگاه قلمداد کردند. من پیشنهاد کردم که حشمت تا یک زمان معین تحت توقیف مجرد که نتواند با هیچ کس در خارج از توقیف و یا داخل آن تماس داشته باشد قرار گیرد که فورا" پذیرفته شده و تعمیل آن به آمر توقیف هدایت داده شد. بعد از مشورهً همه جانبه چنین تجویز اتخاذ گردید که از خوبان و سایر متهمان راجع به شناخت شان با حشمت پرسشهای دقیق و تحریک کننده (در تحقیقات جهت کشف حقایق یک تکتیک دیگر وجود دارد و آن اینکه به متهم گفته میشود که: به رویت گفتار متهم دیگر و یا متهمان دیگر ثابت شده است که او فاعل اصلی جرم است، ولی هیاًت نسبت اینکه میترسد که کدام دشمنی شخصی در بین نباشد به آن کمتر باور میکند و میخواهد حقایق را از دهان و یا قلم خود متهم بشنود و یا بخواند) صورت گیرد. ازینرو از احمد ظاهر، صمد پسر کاکایش، صمد دار دار، عبدالاحمد "ادا" و سایر متهمان بشمول دختران و زنان راجع به حشمت و ادعاهایش پرسیده شد. همه از شناخت دقیق با وی انکار کردند. از خوبان پرسیده شد که: ( حشمت همه چیز را گفته است، ولی بجز او یعنی خوبان کسی دیگر را مقصر نمیداند، لطفا" شما حقایق را بنگارید !) خوبان که تا آنزمان تجربه و پختگی کافی نداشت با اظهارات خود کلید کشف حقایق را بدست داد. او در پاسخ نوشت: ( حشمت غلط میگوید، بجز خودش هیچ کس دیگر درین واقعه موجود نبود.) به مجرد بدست آوردن این جواب خوبان نامه گفته شد که برخلاف ادعای وی حشمت همه گناه را بگردن او و دیگران انداخته است و اگر او حقایق را بطور مفصل و دقیق نگوید نزد قانون و حکومت مجرم خواهد بود. خوبان نامه در لابلای گریه و فریاد با آواز بلند به حشمت دشنام میداد و او را قاتل و دروغگو خطاب مینمود. باید گفت که این ادعای خوبان آسان و ساده و فوری بدست نیامد و شبهای زیاد و طولانی او مقاومت میکرد که شرح جزئیات آن برای خواننده ملال آور خواهد بود.

از حشمت پرسیده شد: (خوبان نامه و دیگران همه حقایق را بما گفته اند و تو نزد هیاًت مجرم هستی، اگر قبول داری خوب، در غیر آن دلایل و شواهد مقبول ارایه کن!) به مجرد خواندن این پرسش حشمت بنای غالمغال و لجاجت را گذاشته و میخواست که بالای هیاًت حمله نماید که فورا" دستانش به پشت سرش ولچک گردیده بجایش نشانده شد. مقاومت، لجاجت و گریز از حقایق از جانب حشمت شبهای زیاد و طولانی دوام نمود که تقریبا" بعد از یک هفته تحقیق و گفت و شنود، دادن بیدارخوابی، تهدید به زدن و شکنجه و غیره عمدتا" از جانب قوماندان امنیه (سمونیار میرگل) حشمت چنین اقرار نمود:

«من قطعا" خالده را دوست نداشتم، ولی او بسیار شله بود و دنبالم را رها نمیکرد. من اصلا" دیوانه وار عاشق خوبان بودم و هستم و حاضرم جانم را فدایش کنم، ولی او بمن توجه نداشت و سرگران بود. هر قدر فکر کردم علت را نفهمیدم. از خوبان بارها پرسیدم که چرا بمن توجه لازم ندارد، نمیگفت. بالآخره یکروز اظهار نمود که من اورا دوست ندارم بلکه عاشق خالده میباشم. من به خوبان گفتم که چون او بمن همیشه دست نمیدهد من از مجبوریت رو به خالده می آورم و با وی نزدیک میشوم، ولی خوبان باور نمیکرد. من تصمیم گرفتم که عشقم را در عمل به خوبان ثابت کنم، ولی هرچه کردم فایده نکرد. شبی که محفل عروسی یکی از اقارب خوبان بود و وی در آن شرکت داشت من همرای موتر فولکس واگون بدنبال خالده رفتم. بعد از آنکه کمی نوشیدیم یاد خوبان بسرم زد و به صالون عروسی بدنبال خوبان رفتم. بهر شکلی بود او را از عروسی کشیده همراه با خالده به رستوران باغ بالا رفتیم. بعد از نوشیدن یک بوتل بطرف پغمان رفته و در هوتل بهار یک بوتل دیگر را نوشیدیم. درین وقت من دست بدامن خوبان برده و به وی از عشق سوزان خود سخن گفتم. او که غرق نشه بود مرا از خود دور کرده و همه گپ هایم را دروغ و فریب میدانست. من برایش گفتم که من حقیقت عشقم را به وی ثابت میکنم. از پغمان دوباره راهی کابل شدیم. در طول راه در حالیکه همه غرق نشه بودیم دست اندازی و ساعت تیری ادامه داشت. خالده با بسیار گرمی و اشتیاق مرا میبوسید و از عشق سوزان خود سخن ها میگفت، ولی همه توجه من بجانب خوبان بود و برای اینکه خوبان خفه نشود من خالده را پیوسته دشنام میدادم و از خود دور میکردم و خوبان را به آغوش میکشیدم. در راه بوتل دیگری را که با خود گرفته بودیم نوشیدیم و بطرف شمالی روانه شدیم. در بالای کوتل خیرخانه موتر را توقف داده هر سه ما بالای دیوار کنار جادهً کابل – شمالی نشستیم. من در حالیکه کوشش میکردم خوبان را به آغوش بکشم بازهم عشق سوزان خودرا به وی اقرار کردم و او مانند همیشه در حالیکه مرا از خود دور میکرد با خنده عشقم را به مسخره میگرفت و آنرا دروغ میپنداشت. من در حالیکه غرق نشه بودم ولی همه چیز و هر سخن را خوب حس میکردم و میدانستم، به خوبان گفتم که اگر میخواهد من عشق خود را به او ثابت میکنم. او با استهزا در حالیکه برخاسته و از من دور میشد به من و عشقم تمسخر نموده و آنرا دروغ میپنداشت. آخرین قطرات شراب را سر کشیدیم. خالده میگفت که برویم و شراب پیدا کنیم، خوبان نیز سخن او را تکرار کرد. وقتی از جا بلند شدند توازن خود را نگهداشته نمیتوانستند. من در حالیکه به اندازهً آنها نشه نشده بودم دویده و خوبان را به آغوش کشیدم و آهسته در گوشش گفتم که میخواهی عشقم را بتو ثابت کنم؟ او به خنده گفت که چطور؟ من بطرف خالده روانه شدم. او با همه اشتیاق خودرا به آغوش من انداخته و بطرف دیوار کناره جاده کشانید. من کاردی را که قبلا" به این منظور آماده کرده بودم از بغل جیب خود بیرون کرده و دو ضربه محکم به سینهً خالده زدم. او در حالیکه جیغ بلندی زد بنای مقاومت و دست و پا زدن گذاشت. من برایش موقع نداده، در حالیکه یک دستم را به دهانش گرفته بودم با دست دیگر ضربهً سوم را به قلبش حواله کردم. درینوقت خوبان که تازه از فاجعه آگاه شده بود نزدیک آمده و دست مرا گرفته داد زد که چه میکنی. من در حالیکه او را با شدت به دور پرتاب کردم خالده را که در حال جان کندن بود محکم تر گرفتم. پس از چند لحظه خالده آرام آرام سست شد و جسد بیجانش در کنار سرک به پای دیوار کنار جادهً کابل – شمالی بزمین افتاد. من در حالیکه آرام آرام به عمق فاجعه پی برده بودم دیگر عشق خوبان، اثبات واقعیت این عشق به وی و همه چیز فراموشم شده بود و خواستم نعش خالده را بطرف دشت چمتله انتقال دهم. دیدم که سنگینتر از آنست که من فکر میکردم. به کمک خوبان که دیگر نشه اش مانند من پریده بود جسد را کشان کشان از دیوار کنار جاده گذشتانده، چهل یا پنجاه متر دورتر از سرک در دشت رها کردیم و با عجله در حالیکه وهم و غم سخت دماغ و گلویم را میفشرد سوار موتر شده بطرف شهر روانه شدیم. همینقدر بیاد دارم که پیوسته به خوبان میگفتم که این راز باید سر به مهر نگه شود، ورنه هردوی ما برباد خواهیم شد. خوبان را که گریان و نالان و وارخطا بود بمنزل شان رسانیده و خودم بخانه برگشتم. درینوقت هوا روشن شده بود و من بعد از شستشوی دست و تبدیل کردن لباسم که پر از خون بود، در حالیکه هیچ اثری از خواب در چشمانم نبود به بستر رفتم».

از حشمت پرسیده شد که برویت اظهارات فوق انگیزه و محرک قتل خالده اثبات عشق خودت به خوبان بود و بس؟ وی اظهار نمود که:

«محرک اصلی قتل خالده این بود که او مزاحم من بود و مرا به کار و بارم نمیگذاشت. وقت و ناوقت برایم تلفون میکرد و بدون اینکه من علاقمند باشم نزدم می آمد. من مجبور شدم که او را از سر راه خود دور کنم تا بتوانم با خطر آرام زنده گی خودرا پیش ببرم. البته من خوبان را دوست داشتم و او درین راه مانع و مزاحم بود».

مطابق قانون اجرااًت جزایی نافذهً آن وقت، هنگامیکه متهم و یا متهمان به جنایت و یا جنحهً مشدده به جرم خود منجمله قتل عمد اقرار میکنند، باید فورا" به محکمه راجع گردند تا اقرار شان ثبت وثیقهً شرعی شود. از همینرو ورقهً اقرار حشمت با خودش به محکمهً وثایق ولایت کابل راجع گردید. محکمهً مذکور موضوع را رد نموده و اظهار داشت که چون واقعه در مربوطات ولسوالی پغمان بقوع پیوسته، باید در همان محکمه ثبت گردد. درین میان اشتباه دیگری صورت گرفت و آن انعکاس فوری اقرار حشمت مبنی بر قتل خالده بود که بسرعت برق اولا" در شعبات مربوطهً ولایت کابل، بعدا" بخارج از آن بازتاب یافت. پرگل خان بمجرد آگاهی ازین واقعه بنای داد و فریاد و اعتراض را گذاشته در صحن ولایت قیامتی را برپا نمود. او با صدای بلند فریاد میزد که هیاًت موًظف قتل دخترم خائن و رشوه خوار است، از داکتر ظاهر و پسرش ملیون ها گرفته و شخص دیگری را بدروغ قاتل معرفی میکند. من قطعا" به این هیاًت و اجراًات شان قناعت ندارم. بعدا" وی با حشمت که در راه بازگشت از محکمه بود در گیر شده و علاوه از دشنام و ناسزا او را تهدید میکرد که اقرار غلط او باعث بهدر رفتن خون دخترش میشود. پرگل خان پرخاش کنان و اعتراض کنان در حالیکه ولایت را به خواهش نیروهای امنیتی ترک میگفت با صدای بلند نام داود خان، وزیر داخله و وزیر عدلیه را یاد میکرد و میگفت که به همهً آنها عرض و شکایت خواهد کرد. (درین وقت فیض محمد وزیر امور داخله و داکتر عبدالمجید وزیر عدلیه بود). تهدیدها و اعتراضات پرگل خان سبب شد که هیاًت تحقیق و همچنان والی و قوماندان امنیهً ولایت کابل درهمه موارد از احتیاط کار بگیرند، لذا برای اعزام متهمان و ارسال دوسیهً مربوطه که خیلی قطور شده بود تدابیر جدی امنیتی اجرا میشد. در تحت همین تدابیر وقتی دوسیه و مقصر یعنی حشمت به محکمه راجع گردید محکمه بدون آنکه اقرار تحریری ارسالی هیاًت را که دارای امضاً و نشان انگشت مقصر بود ثبت وثیقهً شرعی کند. بجواب څارنوالی پغمان نوشت که: " متهم عندالمحکمه انکار نمود". وقتی این موضوع را به والی اطلاع داده و خواهان آمدن هیاًت تحقیق به پغمان شدم، پس از یکساعت هدایت رسید که دوسیه و حشمت را دوباره به ولایت راجع دارم.

موًجز اینکه پس از مشکلات و بکار بردن تکتیک ها و مهارتهای زیاد حشمت حاضر شد که دوباره در محکمهً پغمان اقرار خود را تایید نماید. تواًم با مواصلت وثیقهً شرعی مبنی بر اقرار متهم به قتل خالده یک مکتوب به امضای وزیر عدلیه و مکتوب دیگر به امضای محمد اکبر رییس دفتر ریاست جمهوری به ولایت کابل مواصلت کرد که نسبت دادخواهی و شکایت پرگل هدایت داده شده بود تا موضوع قتل دوباره تحت تحقیق دقیق قرار گیرد و بدون احکام و هدایت مقام وزارت عدلیه هیچیک از متهمان از توقیف رها نشوند «که منظور اصلی احمد ظاهر بود». هیاًت تحقیق همراه با دوسیه نزد والی کابل که قوماندان امنیه نیز حاضر بود مراجعه نموده و اظهار داشتند که ما تمام نیرو و مهارت خودرا بکار بستیم و پس از تحمل زحمات فراوان قاتل و انگیزهً قتل را شناسایی و ثبت دوسیه نمودیم. لذا برای تعمیل احکام مقامات بالایی، هیاًت دیگری لازم است. از دست ما بیشتر ازین چیزی بر نمی آید. والی موضوع را تلفونی با وزیر عدلیه در میان گذاشت. او که انسان فوق العاده محافظه کار بود گفت که چون پرگل خان واسطه و زور زیاد دارد مجبورا" این نامه را به ولایت نوشته است. وقتیکه والی موضوع را با رییس دفتر ریاست جمهوری در میان گذاشت، او گفت که: «رهبر هدایت داده تا دوسیه به مرکز وزارت داخله ارسال گردد». وقتی والی این موضوع را به ما گفت، نفسی براحتی کشیده و موافقت کامل خود را به آن اظهار نمودیم. بما هدایت داده شد که دوسیه و همهً متهمان را به آمریت عمومی جنایی وزارت امور داخله راجع سازیم.

خالی از دلچسپی نخواهد بود که گفته شود، دوسیه با ضمایم در همین مدت کمتر از یکماه بیشتر از ٧٦٠ ورق و متهمانیکه تحت توقیف و یا تحت ضمانت قرار داشتند به ٤٢ نفر میرسید. دوسیه تواًم با تدابیر جدی امنیتی به آمریت عمومی جنایی وزارت داخله ارسال گردید. درین زمان غلام فاروق یعقوبی بحیث رییس عمومی جنایی وزارت داخله کار میکرد.

من دوباره مصروف کارهای خود که خیلی زیاد بود (در فصل گرما پغمان در جملهً یکی از تفریحگاه های محدود مردم کابل چه که مردم افغانستان بود و بویژه در روزهای آخر هفته ازدحام بیحد زیاد مردم حوادث زیاد را نیز بار می آورد که موًظفین حکومتی در راًس ولسوال را سخت مصروف میساخت) شده و از جریان بعدی موضوع دور ماندم. پس از چند روز یکی از دوستان صمیمی من که دوست احمد ظاهر نیز بود نزدم آمد و از وضع احمد ظاهر و جریان واقعات برایم تعریف کرد. او اضافه نمود که احمد ظاهر در توقیف ولایت خیلی دق آورده و اگر میتوانم کمکی به او بنمایم. من برایش گفتم که به بهانهً تکمیل دوسیه و یا کدام بهانهً رسمی دیگر میتوانم اورا به پغمان بخواهم، زیرا قانونا" دوسیه باید سیر نهایی خودرا در څارنوالی و محکمهً پغمان به انجام برساند. دوستم خیلی خوشحال شد و از من خواست که ازین صلاحیت خود هرچه زودتر استفاده نمایم. من در حالیکه استعلام مبنی بر احضار احمد ظاهر را امضاً میکردم از آمر توقیف ولایت تلفونی تقاضا کردم تا فردا برای چند ساعت احمد ظاهر را تحت الحفظ به پغمان بفرستد. فردا صبح احمد ظاهر به پغمان آورده شد. بمجرد رسیدن و دیدن من گلایه کنان گفت که: " ما را رها کردید !" من جریان را برایش قصه کرده علاوه نمودم که پس از تثبیت حقایق پیشنهاد رهایی مشروط او را نموده بودیم که دعوی جلبی مدعی یعنی پرگل خان مانع آن شده و اسباب به درازا کشیدن موضوع گردید. احمد ظاهر گفت که: «هیاًت جدید نیز از من تحقیقات جداگانه بعمل آورده و بالاخره گفتند که من باید رها شوم، ولی عرض و داد و لجاجت مدعی ادامه دارد». احمد ظاهر گفت که: «مدعی یعنی پرگل خان به پدرم احوال روانه کرده که میخواهد موضوع را از راه مفاهمه حل نماید ولی پدرم آنرا رد نموده است. بالاخره مدعی بصراحت تقاضای پول هنگفت را نموده که با خشم رد گردیده است". احمد ظاهر اضافه نمود که پرگل خان از دیگر مشمولین دوسیه یعنی پسر کاکایش عبدالصمد، عبدالاحمد "اداً" و فضل احمد نینواز نیز در بدل دادن ابراً تقاضای پول نموده است.

من به احمد ظاهر گفتم که اگر از خارج حتا از جرمنی که پولیس آن شهرت جهانی دارد هیاًت بیاورند، دوسیه را کدام انکشاف دیگر داده نمیتوانند، زیرا هیاًت اولی با زحمات و پشتکار زیاد توانست حقایق را کشف و برملا سازد. اینکه مدعی به آن قناعت ندارد حالا ثابت شده است که مرادش بمیدان آمدن بزعم خودش قاتل اصلی نه بلکه قاتل متمول و آبرومند و بالاخره فروختن خون دخترش و بدست آوردن منفعت است. احمد ظاهر از من طالب کمک شد. من گفتم تا زمانیکه دوسیه تکمیل و به څارنوالی پغمان جهت تعقیب عدلی سپرده نشود، من کدام کاری برای او انجام داده نمیتوانم. احمد ظاهر در اخیر گفت که هیاًت جدید تعداد بیشتر مردان و زنان را حتا از اطراف کابل برای انجام تحقیقات احضار کرده و گفته میتوانم که توقیف زنانه و مردانه مملو از مشمولین دوسیهً قتل خالده است. همان دوست من که واسطهً آمدن احمد ظاهر شده بود، بداخل اتاق کار من آمده و تقاضا کرد که محافظین احمد ظاهر را رخصت نموده و اورا در پغمان نگهدارم که پذیرفته نشد. او بعدا" خواهش نمود که احمد ظاهر به منزل ما برود و چند ساعت بسراید. احمد ظاهر به نسبت نداشتن آلات موسیقی و تبله نواز معذرت خواست ولی نسبت اصرار دوستم که من نیز به آن بی علاقه نبودم با احمد ظاهر به منزل من که دولتی بود روانه شدیم. هارمونیه به آسانی پیدا شد ولی تبله و تبله نواز پیدا نشد. از روی اجبار پسر مامایم که با ما زنده گی میکرد پتنوس پیاله ها را گرفته ظاهر را درسرایش سرودهایش همراهی نمود (این محفل را من در کست ثبت نموده ام، درین روز احمد ظاهر چند آهنگی را که قبل از توقیف شدن آماده ثبت نموده بود اجرا نموده است. این کست را من نزد خود محفوظ نگهداشته ام، ولی چون بیشتر از ٣٠ سال از ثبت آن میگذرد خیلی کهنه شده و در هنگام استعمال قطع میگردد). شام همان روز احمد ظاهر دوباره به توقیف ولایت برگردانده شد و تا ختم تحقیقات هیاًت وزارت داخله در آنجا باقی ماند.

تعیین هیاًت جدید بجز اینکه زمینهً سو استفاده های مادی، پولی و جنسی موًظفین پولیس و څارنوالی را بوجود بیاورد، کدام سود دیگر نداشت. دوسیه بعد از تقریبا" یکنیم ماه، در حالیکه قطورتر شده بود، تحت تدابیر جدی امنیتی (مقامات میترسیدند که پرگل خان توسط افراد خود دوسیه را ربوده و محو نموده زمینهً طولانی شدن موضوع و استفادهً شخصی را فراهم خواهد کرد) به څارنوالی پغمان مواصلت نمود. من دوسیه را که حالا بیشتر از هزار ورق شده بود بخاطر محفوظ بودن تا زمان اهاله به محکمه در خانهً خود نگهداری میکردم. وقتیکه اجراآت و تحقیقات هیاًت بعدی را مطالعه کردم هیچ چیز و یا موضوع نو در آن بمیان نیامده بود و بازهم حشمت قاتل و خوبان معاون قاتل و خالده محرک قتل وانمود شده بود. دوسیه تواًم با صورت دعوای څارنوال به محکمه راجع گردید. در صورت دعوا برای قاتل حبس دوام و برای معاون قاتل حبس متوسط با استناد مواد قانون اجراآت جزایی تقاضا گردیده، برائت سایر متهمین بشمول احمد ظاهر تقاضا شده بود. محکمهً ابتدائیه به قاتل حبس دوام (بیش از ۲۰ سال)، به معاون قاتل، نسبت داشتن حالت استثنایی و ترحم طلب، حبس کوتاه (سه سال) حکم نموده و رهایی سایرین را اعلام نمود. پرگل خان چون همه تیر هایش بخاک اصابت نموده بود آخرین تلاش و تقلایش را با وارد آوردن اتهام رشوه و سوً استفادهً څارنوالی و محکمه نزد مقامات بالایی عارض گردیده و احکامی مبنی بر تجدید نظر و غیره بدست آورد که بالاخره همه بی نتیجه بودند. باید تذکر داد که در کشور عقبمانده و فقیری چون افغانستان هیچگاهی همه امور در مسیر اصولی، قانونی و بشکل عادلانه و بیغرضانه سیر نمیکند که واقعهً قتل خالده نامه نیز شامل همین روال است. حشمت که خودش به قتل عمد اقرار شرعی نموده بود، بعد از کمتر از دونیم سال همراه با سایر قاتلین، قطاع الطریقان، تروریستان، دزدان و قاچاقبران در ماه ثور ١٣٥٧ بحکم و ابتکار حفیظ الله امین از محبس رها گردید که اغلب قوماندانان جهادی مانند لطیف غول، صدیق قچی و دیگران در همین جمله بودند و این عمل اقدام انقلابی، خلقی و عادلانه قلمداد گردید. در حالیکه همین عناصر مجرم که اکثر شان مجرمین متکرر و جانی های حرفه یی بودند، در راًس کسانی قرار گرفتند که سد راه ترقی و تنور در کشور گردیدند.

همانطوریکه در ابتدای این خاطرات تذکر دادم من احمد ظاهر را در اواسط سال ١٣٥٦ یکبار دیگر دیدم که لطف نموده و مجموعهً کستهای آوازش را برایم تحفه داد. بعد از آن دیگر ندیدمش که بالاخره سر و پیکر بخون آغشته اش را در اواخر جوزای ١٣٥٨ که در اثر حادثهً ترافیکی خونین شده بود غمگینانه به تماشا نشستم. باید متذکر شوم که نظر به چشمدید خودم و بر خلاف ادعاهای موجود که اغلبا" از حدسیات و حب و بغض های سیاسی ناشی شده است و با حفظ نه تنها دوستی، بلکه عشق ورزیدن به آواز و هنر احمد ظاهر، اعلام میدارم که احمد ظاهر بد شانس را کسی نکشته، بلکه مرگش در اثر واقعهً ترافیکی فرا رسید، که شرح دقیق آن را در آینده و در نوشته ایکه بمناسبت ٢٨ مین سال خاموشی ابدی احمد ظاهر مینگارم، بازتاب مییابد

 

م – حیات : گزارشی پيرامون مرگ احمدظاهر

 
  باقی سمندر : دوسیه قتل احمد ظاهر
 

 


بالا
 
بازگشت