از مجموعه ای «کومه در کولاک»:

فرياد

 

من از فضای يائس از سبزه و بهار

از اندرون کلبه ای بی سقف و درب و قفل

من از ورای پنجره های بدون نور

از شهر بی درخت و گل و شادی و سرور

فرياد می کشم.

 

من از ديار بی هنران از سرير ها

از مغز های نابغه آماج تير ها

من از محله های، که سرداب گشته اند

دريا که از تراکم اجساد کشته ها

مرداب گشته است –

فرياد می کشم.

 

زانجا که ميخ ها بر تارک بشر، کوبيده می شوند

زانجا که گوشت و مغز جوانان و کودکان

از سنگفرش های خيابان و رهگذر

روبيده می شوند

زآنجا که گور ها به سر انگشت مادران

کاويده می شوند

فرياد می کشم.

 

از دست های غاصب نا آشنا پرست

از انجماد قامت مردان به داربست

از غرش هراس برانگيز بمب ها

از دخمه های تيره و تاريک بی هوا

فرياد می کشم.

 

زآنجا که سال هاست

تابوت نعش نهضت و آزاده پروری

اندر فراز شانه ای جادوگران قرن

بيرون کشيده شد

من از گلوی زخمی مادر، به نام زن

زير فشار پنجه ای بيداد اهريمن

فرياد می کشم.

فرياد بيصدا

آوای نارسا.

 

هما آذر محتسب زاده

 

 


بالا
 
بازگشت