چندسروده ازمحترم استاد واصف مغربی

 

غربت

 

ازتب سوزان

 خورشید

بسمل شده بود

من در صندلی

پارک چرت غربت می زدم

گاگاه

شمالک خزان

دست مرگ

برسر

طبیعت میکشید

ولی من بی خیال بودم

حتی مرگ در دماغم

خطور نمی گرد

فکرمی گردم که آب حیات

نوشید ام

حیات خضرم

همچورستمی  است  دربرابر

سهراب دنیای بی مقدار

چون نشیب و فراز زندگی

مرا درکوره خود

پخته نگرده بود

و سمند روزگار

برپشت پایم

پا نگذاشته بود

آسمان

به آن بزرگی که داشت

درنظرم قاب کوچک بود

در

 صندلی آهیسته آهیسته

اینطرف وآنطرف

 نگاه میکردم

خزان باغ را

 رنگا رنگ ساخته بود

من ازدیدن رنگها

لذت می بردم

ولی نمی دانستم

که خودش

 خواسته

 رنگا رنگ باشد

ویاجبرطبیعت اورا

 رنگارنگ ساخته

به من فرق نمی گرد

که

 چه فشاری

 اورا رنگ رنگ ساخته

 یکبارمتوجه شدم

وبه خود برگشتم

وبا خود گفتم

مبادا

این زیبائی

مثل زیبائی غربت باشد

که هر روز

 زندگی رنگا رنگ را

برمن مساعد

می سازد

که ازمن

 طاووس ساخته است

طاووس

 ازدیدن

 پرهای خود لذت می برد

وازدیدن

 پاهای خود رنج

همینطور

با خود

مشغول

گفت وگو بودم

که طوفان شدت گرفت

ناگاهان برگی را

چون چپات نرم

بر

رویم زد

وبرگ به زمین افتاد

وپیش روی

پاهم می لرزید

ودیدم که دیگربرگ ها

از شدت باد خزانی

یکی بعد دیگر

بر

روی زمین

سر

هم

می ریخت

ومی لرزید

آن وقت برگهارا

درموقف خود دیدم

مثلیکه

 من از

 شاخچهء خودجداشدم

ومرا باد غربت

سه قاره دورترانداخت

آن وقت دانستم

که فریب خزان

 رنگ رنگ

غربت را خورده ام

نه خضری وجود دارد

نه آب حیات

وزیبائی رنگارنگ

طبیعت هم درگذراست

وازسیلی برگ

خزانی

قانون

 جهانی راکه

 زندگی می کنم آموختم

 

*   *   *    *   *  *

 

کوزه گر

 

نمی خواهم که من دانم

 که بعدازمرگ

 چه خواهد شد

ولیکن

 این قدردانم

بدست کوزه گر

من کوزه می گردم

نویسد دوستان

این حرف دلم را

 بعد مرگ من

به خط  بقاء

 درگوشیه تابوت بیجانم

 درغربت

که بوق سازد

ازخاک کلویم

 کوزه گر

برطفل بازی گوش

که آن

کستاخ بازی گوش

 خواب هرگران خواب را

بفریاد بوغ

خاک کلویم

آشفته وآشفته ترسازد

که رفتم من

ازاین دنیا

 به صد افسوس وصد ارمان

که با آواز برغو

 بشکند درمن

 سکوت مرگبارم را

که تا من

درقطارآن گران خوابان

 نمانم تا ابد باقی

که چون

خواب گران شرم است

برمن وتو و

انسان آزاده

 

***********

 

کاروان حله

 

ساربانا ،شب تاریک

خورشید سخن را

 درصند وق

 بوی جوی مولیان

 با بوی عطرومشک سخن

 توسط کاروان حله

 ازغزنه به هری وسیستان

 وازمشهد به کرمان وطوس رساندند

 چاوش خوانان

 صندق خورشید سخن را

با ناله وزاری

 به اجازهء قافله سالار حله

 برسروشانه های خود

به باغ سروده های طوس بردند

مطربان با دوتار وچنگ و رباب وتنبور

شاهنامه خوانی کردند

آوازشان

 در لابلای امواج

 رقص کنان

سواربرستارکان دنباله دار

 بسوی کهکشانها رفت

 ودرقلب خورشید وستاره ها

نقش تاریخ شد

والبیرونی راجرئت داد

تافکرش سیر وسیاحت

 بدون ترس ولرز

به سیاراتی

 دورازچشم

 کاوش کند

وحافظ را

درقرن هفتم

دستورشوروغوغای فلک دهد

 تازمزمه کند

وبگوید

( این چه شوریست که دردورقمر می بینم )

 سیانس و تکنالوژی

از این بیت

 در قرن بیست

الحام گیرد

 شوروغوغا

 در قمربرپا نماید

 سعدی ومولانا را

در بال سیمرغ بنشاند

 در قاره ها بگرداند

 و به کهکشان های ادب برساند

 پس نبایداین زرنایاب فردوسی

را

درپای خوکان ریخت

وپارسی را

 پاس باید داشت

تا فاشیست

مضطرب

قبیله وی

درفردا

نگارگرنشود

ُدر پارسی را

درپای

 خوکان نریزد

ومانع

 رفتن قند پارسی

به بنگاله نگردد

 آنچه درچانتهء

خودشان است

برخود روا دارند

وکاروان حله را

بر پشت خرمبندند

 


بالا
 
بازگشت