دستگیر نایل

یادی از آخرین وخشور(محمد طاهر بدخشی)

           بیست وهشت سال از شهادت داغ آفرین محمد طاهر بدخشی میگذرد.در این سالها، کشور ما فراز وفرود های فراوانی را تجربه کرد.آری! آنچه را که شاد روان بدخشی پیشبینی میکرد، همان ها اتفاق افتادند.جنگ های خا نمانسوز داخلی، تفوق طلبی قومی، بیداد فاشیزم قبیله تشدید نفاق های ملی، تسلط بنیاد گرایی اسلامی، پناه بردن به تبار وقوم و زبان و ناسیو نالیزم افراطی ودهها امراض دیگر که افغانستان را به تباهی و ویرانی کشانید.

         من، شاد روان بدخشی رابار اول درسال 1346 خورشیدی همراه با چند تن از دوستانم درمنزلش واقع درکارته چهار شهر کابل،ملاقات کردم درآن زمان من در دارالمعلمین سید جمال الدین درس میخواندم.آنروز که بدخشی را دیدم، یکروز گرم وآفتابی،و یک روز فراموش نا شدنی در زنده گی من بود.همانروز،در منزل او،داکتر ظاهر افق،نورالله تالقانی،میرزا تقصیر رستاقی، ظهور الله ظهوری،خلیل جان رستا قی و برخی شخصیت های دیگری هم حضور داشتند که نام های ایشان را فراموش کرده ام. بدخشی، در حالیکه روی چوکی ونزدیک به دروازهء ورودی خانهء خود نشسته بود،وبه مهمانان خود چای وشیرینی تعارف میکرد، روی مسایل مهم کشور بحث میکرد.شام روز، مهما نان بدخشی رفتند و ما چند نفر که به ملا قاتش رفته بودیم، تا نیمه های شب ،باقی ماندیم.بدخشی،اوضاع نا بسا مان کشور وموضع روشنفکران را مورد بحث قرار داده بود سخنانش به حدی جالب، گیرا و فصیح بود که گویی آدم را جادو می کرد.زبان و لهجهء شیرین بدخشانی، فصاحت کلام وپختگی سخنانش،شنونده را بخود میکشا نید.ما هرگز از طولانی شدن سخنا نش خسته ودلگیر، نشده بودیم.وعا شقا نه گوش می دادیم.برای من که اولین بار با او ملا قات کرده بودم،چهرهء بشا ش، سیمای با شکوه،چشمان نافذ، واندام زیبایش واقعا جالب وپذیرفتنی بود.تا ان زمان که بسیار شخصیت های فرهنگی وسیاسی کشور را ملاقات کرده بودم،مانند بدخشی،کسی در روح وقلبم تاثیر ژرف نکرده بود.هرچند که در سنین جوانی هم بودم، اما روح وافکارم، آبستن یک تحول ودیگر گونی بود.

  درهمان نخستین ملا قات،بدخشی را یک شخصیت ملی،یک فرهنگی فرهیخته،یک ادیب فرزانه،یک روشنفکر دینی وارسته،یک سخنور بی بدیل،یافتم.شب که به خوابگاه خود هم رفتم، در طول شب زنده داری، طنین آواز دلپذیر،سیمای شکوهمند، چشمهای نافذ وسحر کلامش را در تمام حواس و وجود خود، لمس میکردم.پس از آن، گاه گاه به دیدنش میرفتم.واز سخنها، وارشادات او، فیض می بردم.تحصیل را تمام کرده به ولا یت خود( بغلان ) هم که رفتم،دلم در هوای او، میطپید.و شوق دیدار و لذ ت سخنانش، عاشقانه مرا بسوی خود میکشانید.باری، یکی دوبار سپارش نامه هایش هم برایم رسید که باید به همرزما نش تسلیم میدادم.در نامه هایش، مرا( ارجمندم نایل ) خطاب کرده بود.ومن، از این ذره نوازی و لطف بی پا یانش، احساس غرور وشادی میکردم.

     بدخشی،هم مرد فرهنگ وادب بود وهم مرد میدان سیاست، هم با معارف اسلامی آشنا بود وهم با فلسفه و تیوری های جدید امروز هم عیار بود وهم عاشق میهن ومردمش! او، دوستان وهوا خواهان سر سپرده، صادق وصمیمی فراوانی از اقشار وگروه های مختلف جامعه، اعم از شخصیت های ملی، روحانیون، کاکه ها،بزرگان قومی،جوانمردان،عیاران وعلمای مذهبی را با خود داشت. بدخشی، قافله سالار تفکر رهایی از ستم قبیله سالاری بود که اند یشه های طلایی اش تا امروز، چراغ راه روشنفکران و صاحبنظران وطن و ملی گرایان است بدخشی، تفکر ملی گرا یانه و رهایی ازستم ملی را بیباکانه ومتهورانه در کشور خود مطرح کرد و خود و یاران با وفا وسر بدارش، منصور وار، گردن را زیب دار جلا دان تاریخ معاصر کشور خود کردند.تا مردم را از ستم و ظلم قبیله سالاری و بیداد زمانه، رهایی بخشند.بدخشی، بقول استاد باختری،« آخرین وخشور» زمانه خود بود که با گذشت هر فصل تاریخ، تفکر واندیشه هایش،جلا وروشنی دیگری به نسلها میدهد وحقیقت ارمانهایش،پر فروغتر وپذیرفتنی تر میگردد. بیجا نیست که استاد باختری، این غزل ناب را یقینا در سوگ آن بزرکمرد تاریخ سروده است:

« های فقر آلوده گان، ان باد گنج آورد، کو؟        آن سپیدار، آن یل گردنفراز، آن مرد، کو؟

آنکه شبهای سترون را، به خاکستر نشاند        آنکه  پیغام  بلوغ  عشق  می اورد،  کو؟

با  زبان  بی   زبا نی، داستان   پرداز  بود        آن نگاهان نجیب، آن چشم غمپرورد،کو؟

ای کدامین دست نا پیدا زپای افگندی اش؟       کو چنان درد آشنای دیگر، ای  بیدرد، کو؟

دفتر سرخ شهادت را،دلا را شاه بیت              آن به سوز سینه در دیوان هستی، فرد کو؟

    درکنفرانس سراسری سال 1350 که بدخشی درکابل دایر کرد،خط مشی سیاسی وسیاست خارجی سازمان خود را بطور روشن بیان کرده بود.بخشی از سیاست او بیطرفی با دوقطب کمپ سوسیالیستی( ترند چین وشوروی ) وپیروی از سیا ست« هوچی مین چه گوارا وفیدل کاسترو» بود.با همین سیاست او هم بود که وقتی پس از کودتای ثور به زندان رفت،برغم دیگر رهبران چپی ها بشمول کادر های برجستهءحزب دموکراتیک خلق،چون وابستگی بیرونی وتضمینی نداشت، هرگز برنگشت وبا دستان نا پاک دژ خیمان « حفیظ الله امین» به شهادت رسید.

        پس از کودتای ثور 1357 ،بدخشی را مقابل پارک زرنگار دیدم وسلام دادم.ودستان گرم اورا یکبار دیگر به سختی فشردم. دستانش را به قلبم، نزدیکتر یافتم.احساس کردم که تنم، گرمتر میشود وروحم دارد که پرواز میکند.رویم را بوسید وگفت:

« نایل عزیز! دیگر بمن خود را نزدیک نساز ، دیگر بمن اینگونه محبت نشان نده چون من، درموقعیت بسیار بدی قرار دارم. می ترسم که با نزدیک شدن بمن، آسیبی بتو نرسانند.!!» این را گفت واز کنارم دور شد.من با حسرت ونا امیدی او را نگاه میکردم. چه زمانه ای شده بود!! که آدمها نمی توانستند حتی دوستان خود را هم به راحتی ببینند.آن روز، اخرین دیدار من با روانشاد بدخشی بود.چند روز پس از ان، شنیدم که به باستیل « پلچرخی» بردندش ودر همانجا با دیگر همرزمان وهواخواها ن فدا کارش در یکی از شبهای تلخ وسیاه تاریخ،تیر بارانش کردند(هشتم عقرب 1358 ) از اعجاز تاریخ است که کسی دریک تاریخ تولد شود ودرهمان تاریخ با زنده گی ظاهری وداع بگوید( بدخشی،بتاریخ هشتم عقرب 1312 بدنیا آمده و به تاریخ هشتم عقرب 1358 به شهادت رسیده است ) آری! به حکم وفرمان آنکس که بدخشی شهید گردید، تاریخ، هرگز او را نمی بخشد بدخشی،که استبداد باستیل های همه نظام هارا تجربه کرد،به همان اندازه مصمم، پیگیر ، قاطع ومومن به آرمان هایش باقی ماند. تاریخ معاصر ما هرگز بیاد ندارد که مانند بدخشی کسی تا اینحد قربانی خشونت قبیله ، زبان وآرما نهایش شده باشد.بدخشی، « شمس» زمان خود بود ،منصور دوران خود بود،که خونش در زندان قصا بان تاریخ تاهنوز شعار« اناالحق» می نویسد!

روحش شاد وراه مقدسش همیشه روشن بماناد!!

 

 


بالا
 
بازگشت