نیلاب سلام

 

بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم!

 

ـ و هم پاسخ به نامه های رسیده از آنانی که برآن شده اند تا مرا با چقماق تنگ نظری خویش  بکوبند

و اما، چه بیهوده!

نوبت کهنه فروشان در گذشت

نو فروشانیم و این بازار ماست

مولانا

 

هر چند گاهی که برخی از تار نما ها، جراید، مجلات و حتا کتابهای را که در این اواخر به زیور چاپ آراسته شده اند،  به مطالعه میگیرم( بی گمان جراید، مجلات و تار نما های سنگین و وزین هم میهنان برون مرز ما که بازتاب دهندۀ نبشته های در خور توجه علمی،ادبی، فرهنگی و سیاسی از خامۀ اندیشمندان صاحب نظر و صاحب قلم اند، از این امر مبرا اند)، هر بار به یک حقیقت تلخ بر میخورم و آن این که هرچه آواز مان را برای «دریدن، بریدن، شکستن و بستن» هم میهنان زیر نام دفاع از خانه و کاشانۀ آبایی مان بلند و از این راه منت بزرگی را بر زادگاه مان تحمیل میکنیم، به همان پیمانه بیشتر به دفن نمودن آواز های مان در گور های سیاه نفاق پراگنی تلاش می ورزیم.

برای من، بعضا به دور از شگفت نیست، زمانی که میبینم و میشنوم، با چه نفرت، سختی و تاریکی از هم سخن می گوییم. هر کدام برای تبرئه نمودن دیگری خشن تر و برنده تر از " او " برای سبقت جویی از "او " ـ  که کسی دیگری نیست جز آدم از سرزمین افغانستان ـ  شمشیر از غلاف برون کشیده و دندانهای تیز به هم میساییم.

از رسانه های خبری چون شبکات تلویزیونی هم چشمداشت روز برتری نه میتوان داشت، چه برخی از آنها، خود در منجلاب چنان غرق اند که بیرون کشیدن آنها از آنجا کاری است نسبتا محال.

از بس به دشنام گویی و کوبیدن هم عادت کرده ایم، روک های را در اذهان مان زیر نام های طبقاتی و کلیشه یی قطار کرده ایم.  تاپه های گونه گونی هم که در جیب های مان داریم: تا یکی قصد نوشتن میکند یا آموختن یا از دل خودش در هوای خودش سخن گفتن یا برون دادن اثری که شاید چند کسی هم از مطالعۀ آنها سود یا لذتی برد، تاپه را از جیب برون کرده و بر کاغذ مصور مان میزنیم، چند تا ناسزا هم نثارش می کنیم و سپس با آرامش خاطر نفسی به راحت می کشیم.  

نزد من کوچک می نماید:

اگر می خواهیم، از میهن دوستی و ایمان داری سخن بگوییم؛

اگر می خواهیم، از انسان دوستی و افغان دوستی  سخن بگوییم؛

اگر می خواهیم، از عاطفه و سیل اشک بیوه زنان و یتیمان  سخن بگوییم،

چه ضرورتی است به دشنام دادن و یک دگر مان را خُرد کردن؟

حالا دیگر ما همه تحلیل گر و سیاستمدار شده ایم و جالبتر از همه که همه عاطفی و با احساس.

تا گپی بالا می شود از کودک بی آب و نان سر گردان در دشتها، بر یک جناح مکمل خاک خایین و جنایتکار می ریزیم.

و یا تا سخنی بالا می شود از خدمت و رسالت، جناح دیگری پامال لگد دشنام های مان می گردد.

تا یکی گزارشی می نویسد یا مقاله یی که از آن عطر عشق به ادبیات و فرهنگ بالا می شود، پیش خود مان بار بار می سنجیم که مبادا زیر کاسه نیم کاسه یی باشد. مبادا، یکی که میخواهد بیاموزد نزد کسی بیاموزد که من با او مخالفتی دارم یا داشته ام.

تا سخن از ادب و هنر بالا می شود، دفعتا آن را سیاسی می سازیم.

من می پرسم که آیا ضرور است تا ادبیات و هنر حتما با سیاست کاری داشته باشد ؟

صرف نظر از این که، هر انسان آگاه اندیشۀ سیاسی دارد و خط سیاسی را دنبال میکند. مهم نیست که اکتیف داخل کار میشود یا نه؟ عضویت نهادی را می پذیرد یا نه؟ او حق دارد که چنان بیاندیشد. او حق دارد که چنان عمل کند. این حق مسلم هر انسان است که دگر بیاندیشد. این حق مسلم هر انسان است که متضاد بیاندیشد و چه خوب است که چنان است.

به قول نیما،

جهان تا جنبشی دارد

رود هر کس به راه خود؛

به قول نیش. آر. لتیل، «با این همه رنگهای تماشایی در جهان شرم آور است که همه چیز را سیاه و سپید ببینیم».

باز می پرسم که چرا ادبیات و هنر را به سیاست باید کشید؟

مگر میشود علم را از جنس هنر دانست ؟

مگر میشود عقل را با قلب همنوا ساخت؟

مگر میشود شیرینی را با شوری یکجا قورت کرد؟

من که میگویم نی. آنهایی که میگویند، میشود، همان است که حال شان با قورت کردن آن ها به هم می خورد ولی از بس که یک دنده اند هرگز از پندار های شان بر نه می گردند و چنان می کنند که بدان تصور اند و از منطق سر در

 نه می آورند.

حتا مسایل شخصی و خانواده گی اشخاص را به تحلیل می گیریم، «آنانی که زندگی خود شان سراپا دروغ است این حق را از کجا  میگیرند که دیگران را  یا محکمه نمایند و یا تبرئه ؟»

پدرم سخن بزرگی را همیشه گوشزد من کرده است «کلاهت را پیش رویت بگذار و حساب کن که خودت چه کرده ای؟!»،

« سرت را به گریبانت کن و نیک و ژرف بیاندیش که با سخنانت چه ویرانی های را به بار می آوری؟».

آنهایی که لغزشهای خود شان را هر چند، به گفتۀ زرتشت، به اندازۀ تربوز باشد نه می بینند و اشتباهات دیگران را هرچند به کوچکی  اوری یا خردل باشد، می بینند، به آنها می نویسم.

این سخنان را که از دلم بیرون میکشم در حقیقت باید سخنان آنانی باشد که موی سپید  شان را به نقد جوانی خریده اند. من با سن و سال اندکم هرگز نه می خواهم جسارت نمایم و گستاخی. هر چه نباشد، دختر افغانم و آن هم از آن دست افغان های که  احترام به بزرگان و مو سپیدان را جز آداب و رسوم پسندیدۀ افغانی میداند اما از جایی بدین پندار میگردم که بزرگان، بزرگی شان را نه باید در خوردن روز های عمر، بلکه در به دست آوردن تجربه، آگاهی و دانش و مهمتر از همه در  نشان دادن اینهمه در کردار ها شان به نمایش گذارند.

از جای دیگر، دلم به سوز می آید که میشنوم و میخوانم، چه بد و بیراه به هم نه میگوییم. از این همه مقال و نبشته که به رشتۀ تحریر کشیده میشود چند تای آن از آنهایی است که بتوان دو سه سال پسانتر هم به خوانش شان گرفت و از آن آموخت؟!

و یا از آن برای نوشتن آثار پژوهشی، علمی و ادبی استفاده کرد ؟

جوانان که تشنۀ آموختن و فرا گرفتن اند ـ اگر هم شمار شان اندک است ـ ، از این همه بد و بیراه گویی چه بیاموزند؟

لابد، در این جا هم پاسخی میشنویم که باید چشم و گوش آنها را باز نمود.

شما، تلاش ورزید، در قدم نخست در عرصه ها و زمینه های گوناگون شرایط آموزش را فراهم سازید، به دور از تبعیض و مخالفت های قومی، اندیشه ای، جنسی و زبانی. آنگاه، جوانان، خود قادر به تمیز دادن بسیار گپها خواهند شد.

شما، که این همه قلم زن و ادیب خود تان را جا می زنید و برای روشن نمودن اذهان جوانان به دشنام گویی می پردازید، چرا زحمت آموزاندن زبان و فرهنگ مادری را بر فرزندان خویش هرگز هموار نه ساخته اید؟

تا سخن از سیاست بالا می شود، همه را جنایتکار می گوییم.

شماری بدین پندار اند:

حتا اروپاییان از جنایات دوران ناسیسم هیتلری چشم پوشی نه میکنند و یک یکی از زنده مانده گان آن زمان را به دادگاه می فرستند.

خنده ام میگیرد. اول اینکه نه اروپایان بلکه محکمهء بین المللی  نورنبرگ جنایت کاران ناسیونال سوسیالیست را مورد پیگرد قرار داد و آنهایی  که در کشور های مختلف به خصوص امریکای جنوبی فرار نموده بودند، پس از تشخیص برای تأمین عدالت به دادگاه کشیده شده اند. دوم اینکه تنها اروپایی ها اینکار را نکردند، بلکه اسرائیلی ها نیز محاکمی برای جنایتکاران جنگ دوم جهانی داشتند و سوم  باید حدود، ثغور و معیار های جنایت و جنایتکاری در کشور ما از جانب نهاد های با صلاحیت حقوق تعیین گردد. از نظر حقوقی، بستن اتهام به کسی یا کسانی که محکمه جرم شان را تثبیت نکرده باشد، خود گناه و نقض حقوق بشر است. بعدآ باید  دید که کی جنایتکار است. زمانی مرحوم دکتر عزیز نعیم دریکی  از شماره های مجاهد ولس در مورد جنایتکاران  به شعر از پروین اعتصامی حواله نموده بود:

گر حکم شود که مست گیرند

در شهر هر آنکه هست گیرند

 آیا این مقایسۀ ها راه  به جایی میبرد؟ نازیسم یک بخشی از جنایات اروپایان و غرب متمدن بود ولی در مجموع آنها  کشور های شان را با خون ملت های مظلوم و بیگناه آباد  کردند. همین آلمان پس از جنگ دوم جهانی، تا توانست از ترکها سود برد و حال، اگر موقع میسر گردد،همه را به مثل آشغال به دور خواهد ریخت. اروپاییان کشور های شان را به پا ایستاد کردند. خانه های خویشتن، بچه ها، نواسه ها و کواسه های خویشتن را آباد کردند. حالا با تعمق و پس از گذشت سالهای متمادی به دادگاه کشانیدن را طبق اسناد و شواهد در دست داشته آغاز کرده اند. اروپاییان حالا وقت و پول برای این کار ها دارند. اما ما بیچاره ها چه داریم؟

از این همه دشنام پردازی و محکمه بازی چند کودک برهنه پوشیده خواهد شد؟

چند دختر افغان صاحب نام و نشان خواهد شد؟

چند انسان سرزمین ما سیر خواهد شد؟

چند خشت را میتوان از این راه سر هم برای آباد ساختن آشیانی برای زنان بی بضاعت افغان گذاشت؟

ما کی هستیم که کسی را محکمه کنیم؟ به نام کی؟ روی چه اصلی؟

 به قول حافظ

یکی از عــــقل میلافد دگر طامات میبافد

بیا کاین داوری ها را به پیش داور اندازیم

دوستان،

با گذشت سال نی بل سالیان بسیار میتوان به حقیقت دست یافت. زمان خودش به وجود آورندۀ تاریخ است.

چه خوب و زیبا می گویند زمان و تاریخ به قضاوت خواهند پرداخت و بی گمان که چنین است.  بدون شک، برای دست یافتن به حقایق به مو شگافی  ضرورت است اما این مو شگافی ها باید از جانب مو شگافان و آنانی که مسلکی و بی طرف در این راستا مشاغل دارند، صورت بگیرد نه از جانب هر کسی که با الفبای زبان و سیاست آشنایی دارد و تا گلو در عقده ها غرق است.

باید اول به فکر زدودن زنگ از دلها شد. باید اول آیینه شد و فارغ گشت. تنها در آن صورت است که  میتوان  به دور از عقده ها اندیشید، نوشت و داخل کار شد.

از چه سالیانی که مورد تمسخر دیگران و پا مال لگد های همسایگان قرار گرفته ایم. ولی هنوز که هنوز است، هیچ نیاموخته ایم. به قول شاعر

آنکه ناموخت از گذشت روزگار

هیچ ناموزد ز هیپــــــچ آموزگار

اول باید انسان گشت و انسان بودن به قول گورکی وظیفه یی است بس بزرگ.

 

هامبورگ، 07.07.2007

 

 


بالا
 
بازگشت