قیوم بشیر

اسلام مرز ندارد!!

 

   هنگامیکه برای نخستین بار بگوشم رسید که اسلام مرز ندارد، شور و شعف عجیبی بمن دست داد و تمام وجودم را فرا گرفته بود. با خود میگفتم چه جمله ای با مسمی ای ، واقعآ اسلام مرز ندارد و همه سرزمین های اسلامی خانه مشترک مسلمانهاست. این موضوع را گاهگاهی در ذهنم حلاجی میکردم وبا خود میگفتم چه خوب می شد اگر کشور های اسلامییکه در مجاورت هم قرار دارند، یک کشور واحدی را تشکیل میدادند و یا لااقل مرزهای جغرافیایی را کنار زده و تبعهء هر یک از آنان بصورت آزادانه رفت و آمد و گشت وگزار میتوانستند. اینها همه خیال پردازی های بود که در سر می پروراندم، دیری نپائید که چون هزاران هموطنم راهی دیار غربت شده و به چشم و سر آنچه را که انتظارش نمیرفت  مشاهده کردم. 

   25 جدی 1358 هجری شمسی بود که سه هفته از هجوم آشکار لشکر سرخ به افغانستان میگذشت، از نزدیکی دروازهء قندهار و از جلو کاروان سرای درخت توت شهرباستانی هرات ، در یک موتر گاز روسی که چند سرنشین دیگرنیز داشت سوار شدم و راهی غربت سرای ایران گردیدم. هر قد میکه به طرف مرز نزدیک میشدم، با وجود اینکه  دلتنگی خاصی به من دست میداد بازهم احساس مینمودم که اسلام مرز ندارد. وبا آنکه در تفکرات موهوم خود غوطه ور بودم ، لوحه های کنار سرک را نیز نظاره میکردم تا ببینم چه فاصله ای تا مقصد باقیست. در منطقهء تیرپل هرات با اولین پست بازرسی مواجه شدیم که مردانی را با سر وصورت پیچیده که تنها چشمان سرمه کرده ء شان نمایان بود با تفنگ های قدیمی و کهنه ایکه شاید از سالیان پیش نسل به نسل به ارث برده بودند، دیدیم. موتر ما را که حامل 14 سرنشین بود متوقف ساخته و به تلاشی پرداختند. میگفتند اینها چریک ها هستند وبدنبال مآمورین دولت میگردند. مقداری پول نقد و  قدری خوراکی از ما گرفتند و بعد به ما اجازهء حرکت دادند. ناراحت نبودیم و میگفتیم خدا آنها را خیر بدهد، چون در مقابل متجاوزین می جنگند. پس از ساعاتی به منطقهء قزلا سلام  که قلعه هایی کهنه ای داشت رسیدیم  که میگفتند متعلق به ارباب است، نمیدانم  کدام ارباب، بهرصورت تا پاسی از شب دریکی از قلعه ها اتراق نمودیم و بعدآ به فردی که مسئول گذشتاندن ما از آب بود سپرده شدیم و نیمه های شب با عبور از آب به قلعه های آنسوی مرز رسیدیم که معروف به کلاته بود و از آنجا موتری مارا به سمت تایباد شهر مرزی ایران که حدودآ 15 کیلومتر از گمرک اسلام قلعه فاصله داشت رفتیم و در منزلی که برای ما در نظر گرفته شده بود جابجا گردیدیم.

   حال و هوای عجیبی در آنجا حکمفرما بود، آنزمان مصادف بود با زمان مبارزات انتخاباتی اولین ریاست جمهوری در ایران. بیشتر کسانیکه در آن جا بودند ، طرفداران مسعود رجوی یکی از رهبران چپگرای ایران بود که مشغول تبلیغات به نفع حزب شان بودند. 

   خلاصه ، فردای آنروز فرد دیگری ما را تسلیم گرفت و رهسپار مشهد مقدس شدیم. در مسیر راه دو سه جایی موتر حامل مارا متوقف نمودندو پس از بازرسی، راننده پیاده شده و فکر کنم مبلغی را تآدیه میکرد، تا اینکه بالاخره در هوای سرد همراه با ریزش برف و باران حوالی 4 عصر در مقابل حرم مطهر حضرت امام رضا(ع) از موتر پیاده شدیم. پس از زیارت مختصر بدنبال هوتل ویا مسافرخانه ای رفتیم تا جایی را برای استراحت پیدا کنیم.  

   آنروز ها فکر میکردم شاید پس از چند هفته و یا حد اکثر چند ماهی دوباره به دامان مادر وطن برمیگردیم، اما عجب خیال خامی بود .

   بهرصورت با سپری  نمودن چند صباحی در دیار غربت متوجه شدم که چه اشتباهی عظیمی را مرتکب گردیدم که از دامان مادر وطن و خانواده ام جدا شده و به اینجا آمده ام. متیقن شده بودم که:

این  راه  که  می روم ، نه  این راهء من است

این  غمکده  ،  نه  وادی  و ماوای  من  است

افتاده   «  بشیر »  اگر    در    اینجا    گذرم

از بخت  بد است ، نه این وطن جای من است

 

ولی با وجود آن گاهی خودم را دلداری داده و این بیت را زمزمه میکردم:

                                                     

درآن محیط که تو در چشم خلق خوار شدی

سبک   سفر  کن  از  آنجا  برو  بجای  دگر

 

اما حکایت من و دیگر هموطنانم با این شعر مطابقت نداشت ، زیرا ما در چشم خلق خوار نبودیم ، بلکه در چشم دشمنان  خلق  خوار  گردیدیم. ولی با استنباط به این نکته که هجرت و مهاجرت در اسلام  جایگایی خاصی را دارا میباشد، خودم را تسلی  داده و زندگی را به پیش میبردیم.   

روز ها گذشتند ، هفته ها سپری  گشتند و ماه ها بدنبال هم تیر شدند  و صحبت به  سال وحتی  سال ها رسید. تعداد افغانان در ایران روز بروز افزایش یافت و برای رفع مشکلات و گرفتاریهای آنان شورا هایی از سوی دست اندرکاران جمهوری اسلامی ایران  تشکیل گردید، تا از یک طرف بتوانند کمک های منابع خارجی و سازمان ملل متحد را جلب کنند و از جانبی پاسخگوی نیازمندیهای مهاجرین افغان باشند ، ولی آنچه باعث رنجش خاطر هر افغان شد، نسبت دادن افغانان به افغنه و عنوان نمودن کلمهء افاغنه برای آنان بود. در تابلو های اداراتیکه کار های مهاجرین افغان را انجام میدادند، میخواندیم شورای امور افاغنه، این توهین واهانت آشکاری بود که به مردم ما صورت میگرفت. اما هرگز صدایی بلند نشد و آوازی نشنیدیم که ای ایرانیان ، آیا متوجه این موضوع هستید که با چنین عناوینی اهانت به یک ملتی که تشکیل دهندهء افغانستان واحد میباشد، می نمایید؟ تعجب اینجاست که نویسندگان ، هنرمندان ، شاعران و در مجموع چیز فهمان سرزمین ما در قبال این مسئله سکوت اختیار نموده اند و حتی سیاستمداران کشور ما چیزی در مورد روش شدن این موضوع نگفتند و ننوشتند.  در حالیکه کلمهء افاغنه برای نخستین بار در زمان صفویان و قاجاریان و پس از حملات افغانان بدانها اطلاق گردید تا بدین صورت انزجار خویش را از آنان بیان کنند. و از طرفی در کتاب (( تاریخ خانجانی و مخزن افغانی)) تآلیف خواجه نعمت الله بن خواجه حبیب الله هروی با تصحیح سید محمد امام الدین که در سال 1962 عیسوی در بنگله دیش چاپ شده  و در فصل دوم آن در بیان احوال مهتر سلیمان و آصف بن برخیا و افغنه بن ارمیا اشاراتی بعمل آمده

 افغنه بن ارمیا در بیت المقدس متوطن بوده و پس از جنگ با بخت نصر به تعدادی از آنان به مناطق غور ، غزنی کابل و تافیروز کوه و قندهار ونواحی که داخل اقلیم پنجم و ششم است ازولایت خراسان و کوهستان  متواری شدند.  درمورد تاریخ یهودیان در افغانستان لازم است تا بخشهایی را از مقالهء مفصلی که توسط محترم سید طیب  جواد نگاشته شده و در مجلهء افغانستان و جهان امروز چاپ ادیلاید آسترالیا انتشار یافته است خدمت  خوانندگان  محترم تقدیم کنیم.  درقسمتی ازین مقاله چنین میخوانیم:  

  در نژاد های  افغانستان می نویسد:  افغان ها خود را  بنی اسراییل می دانند(1). در اسنادH.W.BELLEW     

یهودی، هیچ مدرک مشخصی که نشان بدهد افغان ها یکی از آن اقوام دوازده گانهء گم شده اند، وجود ندارد. فقط اشاره های نامشخص به زیستن یهودیان در مشرق زمین( که بعد ها خراسان آنرا معنی کرده اند) دیده شده است.   دانشنامهء اسلامی  می نویسد که نظریه ی انتساب افغان ها به بنی اسراییل در قرن شانزدهم ، در دربار مغل رایج شد. قبل از آن در جایی دیده نشده است. دانشنامهء یهود نیز در زیر کلمهء افغان می نویسد که آن ها خود را اولاد بنی اسراییل می شمارند. 

در بخش دیگری میخوانیم:                                                                                                             

... و سید بهادر شاه ظفر کاکاخیل در تاریخ  جامع  و ارزندهء  پشتانه  د  تاریخ  به رنا کشی ( پشتون ها در پرتو تاریخ) در یک بحث بسیارمفصل با استناد به تورات استدلال کرده است که افغانها بنی اسراییل نبوده، بلکه  آریایی اند.(2)   در ستون دیگری ازین مقاله چنین آمده است:   

   پس از تآسیس دولت اسراییل، نامهء ذیل که ظاهرآ یکی از چندین نامهء فرستاده شده از کابل بوده است ، به زبان عبری وبه امضای هفتاد تن از راب ها و کلانتر های جامعهء یهود افغانستان به دولت اسراییل فرستاده شد:

   (( ما میخواهیم بار دیگر از ناراحتی و گرفتاری خود، شما را آگاه سازیم. گالوت ما ( گالوت بمعنی جایی است که یهودیان در آن مشقت و غربت و هجرت به امید گالو، یعنی روز رهایی و رستاخیز ، به سر میبرند) ، از گالوت مصر و بابل هم سختتر است. گذشته از مالیات بر شغل، آنها ( دولت افغانستان) ، مالیاتی ( جزیه) از ما میگیرند که بما حقوقی اعطاء کند، ولی به ما هیچ حقی داده نمیشود. راه داد و ستد به روی ما بسته است، همینطور دروازه  های کشور به روی ما قفل است . راه گریزی هم در پیش نیست و دیگر قوت در ما باقی نمانده که برای ارتزاق روزانه با مشکلات و مصایب بجنگیم. هرچه داشتیم فروختیم و چیزی برای ما باقی نمانده است. یهودی حق ندارد که در دفاتر دولت یا جا های دیگر استخدام شود و کار کند. کارخانه ای هم نیست که درآن مشغول کار شویم ، دولت با ما دشمنی میکند...)). 

    در فبروری 1950، نمایندگان کنگرهء جهانی یهود از سفیر افغانستان در سازمان ملل متحد ، سردار محمد نعیم، خواستند که یهودیان را برای مهاجرت به اسراییل آزاد بگذارد. در ماه اکتوبر افغانستان به کنگرهء جهانی یهودی  پاسخ  مثبت داد و تقریبآ تمام یهودیان افغانستان از راه  زمین از مسیر قندهار و هرات  به  ایران رفته و از آنجا به اسراییل مهاجرت کردند، اما جمعی از خانواده های نسبتآ متمول در کابل، هرات ومیمنه باقی ماندند.

   گزارشگر نیویورک تایمز، در سال 1995 از کنیسهء یهودیان در کابل بازدید و می نویسد که به غیر از یک پیرمرد  که می خواهد  تا آخر عمر پاسدار کنیسهء یهودیان کابل و توره های  مقدس  باستانی باشد، در کابل دیگر یهودی باقی نمانده است.

   با توجه به نکات متذکره این نهایت بی انصافی خواهد بود که ایرانیان در قبال افغانها داشته ومردم افغانستان،  نسبت دادن خویش راتوسط ایرانیان بدین قوم یک توهین واضح ، بیجا و تبیعض گرانه تلقی نموده و مجدانه میخواهند تا جلوهرگونه تبیعضات  کورکورانه را گرفته و با استناد به تاریخ چندین هزار سالهء  ساکنان  افغانستان ، دست ازشیطنت های نژاد گرانه بردارند.

   با توجه به نکات فوق باید اذعان داشت  که چگونه میتوان  با سکنا گزیدن  تعداد اندکی از یهودیان در افغانستان، تمام مردم آن سرزمین را بدان نسبت داد، در حالیکه افغانستان از جمله ء اندک کشور هاییست در منطقه  که 99.9 فیصد آنرا مسلمانان تشکیل میدهد. 

 اگر چنین باشد ، پس در حال  حاضر که تعداد  قابل ملاحظه ای از زردتشتیان ، ارامنه و پیروان دیگر ادیان در ایران سکونت دارند، باید گفت ایرانیان همه زردتشتی اند وبر اساس این فرضیه می بایست تمام آنها را زردتشتی خواند. نوینسده ء این سطور که خود در سال 2003 میلادی طی سفری به ایران از آتشکدهء زردتشیان در شهر یزد  که به گفتهء مسئول آن بیشتر از 700 سال است که آتش آنرا روشن نگهداشته اند، بازدید نمود، هرگز چنین اشتباهی را مرتکب نخواهد شد که تمام ایرانیان را زردتشتی بنامد. پس با توجه به این نکته، از ایرانیان نیز توقع چنین گزافه گویی  به عبارتی افتراء را ندارد.

ایرانیانیکه امروز کشور خودرا ایران مینامند ، فراموش کرده اند که تا سال 1935 کشور شان بنام فارس مسمی بود وکسی از ایران چیزی نمیدانست . اگر قبلآ  صحبت از ایران درمیان بود ، آن ایرانی با (ی) یای مجهول که از آرین ، آریانا و آریا مشتق گردیده است و متعلق به همه ساکنان خراسان قدیم و آریانای کهن میباشد، بوده است. آریانای که سرتاسر افغانستان امروز و حتی بخشی از ماورالنهر، پاکستان امروزی وهمین ایران حاضر را دربر میگرفت. 

   در آغاز قرن بیستم که بر اساس گرایش های آ لودهء سیاسی و اوج گیری فاشیزم هیتلری و مطرح نمودن نژاد های برتر ا ز سوی آلمانی ها،  سروصدا هایی بلند شد و با تبانی حساب شده ، سلطه جویی و ضربه زدن به رقبای سیاسی خویش منجمله کشور های منطقه ، بعنوان نخستین گام درین جهت، حکمروایان فارس را مجبور ساختند تا با تغییر دادن  نام  شان  به ایران چنین  وانمود کنند که ایرانیان نیز همنژاد آلمانی ها هستند که به  عقیدهء  اینجانب بزرگترین اشتباهی که درتاریخ ایران بوجود آمد،  تغییر نام آن از فارس به ایران بود.     

( دانشمند برجستهء ایران داکتر احسان یار شاطر، از اساس گزاران فرهنگ جامع ایرانیکا، اولین  ایرانی دانشمند، غیر متعصب و شجاعی بود که این مطلب را نخستین بار مطرح کرد و تغییر نام فارس را به ایران برباد دهندهء مجموع افتخارات فارس در جهان خواند.)

    شاید قدری از موضوع خارج شده باشم، ولی فکر میکنم مسایلی که بیان شد، لازم به تذکر و ارزیابی بود. و بعنوان یک افغان ومسلمان افغانستان از همهء دست اندرکاران مطبوعات و آزادمنشان میهنم مصرانه میخواهم تا در باب روشن شدن حیثیت اتباع افغانستان و نفی کلمهء افاغنه و نسبت دادن آن به افغانها توجه جدی مبذول داشته وآنچه را وظیفتآ مسئولیت یک نویسنده میباشد به روی کاغذ پیاده کنند.

   بلی عزیزان خواننده!

   با وجودیکه برای رفع مشکلات روزمره و امرار معاش لازم بود تا به کاری اشتغال یابم ، در پهلوی آن  علاقه مندی به ادامه تحصیل نیز برایم خالی از دلچسپی  نبود، لهدا برای  این مقصد به ادارات مختلف مراجعه  نموده و حتی به تهران نیز مسافرت کردم، ولی فایده ای نداشت ، زیرا  پناهنده ای  بیش  نبودم  و ناگزیر می بایست  گله و شکوه ای نداشته باشم!!!

   ولی آنچه باعث ملالتم  گردید و ناراحتم ساخت، جوابی بود که از مسئولین جمهوری اسلامی شنیدم که مهاجرین   حق تحصیل را ندارند.                         

بلی ! آنجا بود که وارونه ای از جملهء زیبای اسلام مرز ندارد را با تمام وجودم احساس کردم ومتوجه شدم که حالا برعکس باید گفت این مرز ها است که اسلام ندارد!!! 

     گرچه خوشبختانه این مشکل پس از سرازیر شدن کمک های جهانی و سازمان ملل متحد، بعد ها به نحوی حل شد و تعدادی از هموطنانم توانستند به تحصیلات  خویش ادامه دهند و حتی  افتخاراتی برای  کشور  ومردم خویش بدست بیاورند. اما برای من و امثال من دردی است فراموش ناشدنی. گذشته از این موضوعات ، چیزی که بیش از حد به چشم میخورد، دفاتر احزاب و جریانات سیاسی افغانی بود که در محله های مختلف شهر ها ی مشهد و تهران نظرم  را  بخود جلب می کرد. با آغاز هر روز از زندگی در غربت متوجه میشدم که حزب دیگری تشکیل شده و یا دفتری گشایش یافته است. گویی از زمین میرویند.

   جمله زیبای اسلام مرز ندارد را از یاد نبرده بودم که متوجه شدم، چگونه برادران ایرانی ما آش داغ ودهن سوزی برای ما می پزند!!! ، زیرا بجای آنکه مردم افغانستان را به اتحاد، انسجام و یکپارچگی تشویق نمایند، متآسفانه از ساده لوحی وساده اندیشی آنان سوء استفاده نموده و فورآ اجازهء گشودن دفاتر و شاید هم بهتر باشد آرگاه وبارگاهی بنامیم، برایشان میدهند. حتی بیاد دارم در یک دعوت که در منزل یکی از دوستان در شهر تهران داشتم، شخصی را به من معرفی کردند، درویش گونه با موهای نسبتآ بلند که میگفتند: ایشان بانی حزب الله هستند وخلیفه محمد سعید نام دارد. نامبرده  ضمن تقاضای کمک های مالی ،حاضرین را به پیوستن به حزبش فرا خواند که تازه تشکیل یافته بود و بقول یکی از حاضرین تعداد اعضایش حتی به ده نفر هم نمی رسید. این موضوع مرا سخت متآثر و درعین حال متعجب ساخت و با مآیوسیت خاصی مایهء افسردگی من گردید و بغض در گلویم گره خورده بود. هنگامیکه به اتاقم رفتم تا پاسی از شب به حال خودم ، مردمم و کشورم گریستم و از خداوند عز وجل (ج) آرزو کردم تا جلو چنین پارچه  شدن ها و دسته بازی های مغرضانه را بگیرد.

   آغاز شیطنت بازی ها میان مردم ، کار را به جایی رسانیده بود که بکلی فراموش کرده بودم که چرا مهاجر شده و به غربت آمدم.

   به حال خودم گریستم که چرا زنده مانده ام  تا ببینم اینگونه عنان سرنوشتم به دست این و آن افتاده است ، بحال مردمم گریه کردم که به چه صورت حکمرانان مستبدی که تنها به فکر عیاشی و تفریح و استراحت خود بودند، اینگونه مردم را در نهایت عقب ماندگی نگهداشتند و فرصت آگاهی یافتن از مسایل جزئی را حتی از آنان سلب نموده بوده و خود همچنان حکومت میراندند و در نهایت به حال کشورم ناله زدم و گریه کردم که چطور مورد تاخت  و تاز اجانب و بیگانگان  قرار گرفته و به  چه منوال قربانی آرمانهای یکعده خائن وطنفروش گردیده است.

   امروز ما در کشور های غربی ، آنهم پس از حملات یازدهم سپتامبر می بینیم که مسئلهء انگشت نگاری رونق یافته است ، در حالیکه بیست و چند سال قبل در ایران اسلامی مهاجرین افغان مورد انگشت نگاری قرارمیگرفتند و مبالغی بدین مناسبت از آنها دریافت میشد.

   بیست و چند سال قبل در ایران اسلامی میدیدیم که مهاجر افغان برای رفتن از یک شهر به شهر دیگر نیاز به نامه های تردد دارد ، که آنهم بدون پرداخت هزینه و رفت و آمد های چند روزه میسر نبود. این نه بخاطر آن بودکه فقط  مهاجرین را تحت نظر داشته باشند، بلکه از جانبی این یک نوع کاریابی برای ایرانیان محسوب میشد، زیرا  برای درخواست نامه تردد، اولآ نیاز به عکس بود، ثانیآ فوتوکاپی اوراق مهاجرت ، ثالثآ رفت و آمد به محل مد نظر گرفته شده که تردد بدانجا نیز، گرفتن وقت از یکطرف و پرداخت هزینهء رفت وآمد از سوی دیگررادربرداشت. علاوتآ شخص مهاجر پس ازدریافت نامهء تردد و  رسیدن به مقصد مورد نظر می بایست خود را به مآموران انتظامی و یامسئولین مربوطه معرفی کنند تا نامهء تردد مهر برگشت بخورد. همین مسئله یک دردسر بیش از حد و بهتر است بگویم دور از انصاف بود، چون شخص مذکور با تمام نابلدی ایکه در آن شهر داشت مجبور بود تا تکسی دربستی را اجاره نموده خود را به محل مشخصه برساند، در غیر آن حق برگشت به شهر محل سکونت را نداشت ؛ زیرا در مسیر راهء برگشت از موتر اورا پیاده نموده و به اردوگاه میفرستادند!!!

   آری! بیست و چند سال قبل از امروز در ایران اسلامی به چشم و سر دیدم و با تمام وجودم احساس کردم که (اسلام مرز ندارد) فقط یک شعاری بیش نبوده و آنچه هویداست زمینه سازی برای آبادی کشور ایران میباشد و بس.

   چنانچه با آغاز یافتن جنگ ایران وعراق و سرازیر شدن جوانان ایرانی به جبهات جنگ ، این افغانها بودند که جای خالی آنان را در شهر ها پر نموده و حتی بیشتر از حد وتوان جسمی شان بکار گرفته میشدند، با تفاوت اینکه هرگاه فرد ایرانی در هشت ساعت کاری مبلغ 100 تومان دریافت میکرد، فرد افغانی در قبال ده – دوازده ساعت کاری چیزی نزدیک به هفتاد یا هشتاد تومان دریافت مینمود. و لی هرگز شکوه ای بلند نشد ، زیرا افغانها با توجه به وضعیت اجتماعی که داشتند ، میدانستند که هرگز گوش شنوایی نخواهند یافت تا فریاد شانرا بشنود.

   شاقه ترین کار ها ی  روزانه توسط افغانهای مهاجر با مزد کمتر انجام مییافت ، اما از آنجاییکه تعدادی از آنان بصورت مجرد و دور از خانواده های شان زندگی داشتند، بمعض جمع آوری مقداری  پول،  روانه افغانستان میشدند تا به فامیل خویش کمک و مساعدتی نمایند، اما در هنگام عبور از مرز ایران – افغانستان با دست خالی روانه زادگاهء شان میگردیدند. بارها این اتفاق افتاده که مهاجرین در هنگام بازگشت مورد بازرسی بدنی قرار گرفته  و حتی  پول  نقدی  را  که  با خود داشتند از آنها گرفته میشد و برای شان میگفتند حق خارج کردن پول را ندارند!!!

   و با تمام این بدبختی ها که هموطنان مهاجر ما سردچار آنند، موضوع دیگر از دست رفتن ارزش های فرهنگی مردم ماست . امروز متاسفانه می بینیم که چگونه سید جمال الدین افغانی ، سید جمال الدین اسد آبادی شده، چگونه ابن سینای بلخی ، ابن سینای همدانی گردیده ، چگونه هویت مولانا جلال الدین بلخی و ده ها شخصیت فرهنگی و هنری سرزمین ما  تغییر یافته است  و بدون شک نباید نادیده گرفت که آنعهده از نویسندگان ، هنرمندان و شاعران کشور ما که طی سه دههء اخیر در ایران و در حال غربت جان باختند، بزودی ازما گرفته خواهند شد ، در حالیکه نه مولانا و نه حافظ ، نه پیر هرات و نه عطار،  نه سعدی  ونه جامی وغیره  شاعران و نویسندگانی را که در این گیتی پهناور دیده بجهان گشوده اند،  هیچکدام را نمیتوان مختص  به  یک  سرزمین دانست، چگونه با دیده درایی و بقول خود ایرانیان پررویی همه را از آن خود میدانند؟!! زیرا انسان های فرهنگی منحصر به یک کشور نبوده ، بلکه مربوط تمام جهان میباشند.

   با توجه به همه تکالیفی که مهاجرین ما در ایران داشتند ودارند، جا دارد تا دولت جمهوری اسلامی ایران  درین برههء حساس  و سرنوشت  ساز که  هم  میهنان  ما  نظاره گر پرواز پرندهء  صلح بر فراز بام های سرزمین شان نشسته اند، قدری از حوصله مندی کار گرفته و مهاجرینی را که طی سه دههء گذشته  میزبان  آنان  بوده اند ، بزور وادار به بازگشت به سرزمین شان که هنوز مشکلات فراوان اجتماعی ،اقتصادی و امنیتی دارد، ننمایند. متآسفانه طی چند ماه اخیر ما شاهد برگرداندن گروهی مهاجرین از ایران به افغانستان هستیم که با توجه به ارزشهای نوعدوستی و همسایگی با آنان، چنین رفتاری زیبنده نخواهد بود، زیرا در شرایط کنونی و سرمای شدید زمستان در افغانستان  با همهء  کمبودی های موجود، بازگشت مهاجرین به کشورهمچون  غوزی بر بالای غوز خواهد بود.

      متآسفانه سیاست دوگانه دولتمردان ایران در قبال افغانستان چیزیست که از همان نخستین روزهای آغاز انقلاب نمایان بود، زیرا از یکسو صحبت از نبودن مرز در اسلام میرفت ، اما از سوی دیگر هموطنان مهاجر ما به بهانه های مختلف دستگیر ، زندانی و روانهء مرز های کشور میشدند. بدتر از همه اینکه بدست مامورین رژیم های کمونیستی سپرده میشدند که خود از وحشت آنان تن به مهاجرت داده بودند.

   طی چند سال گذشته و از زمان سقوط رژیم طالبان در افغانستان ما بار ها شاهد بدست آمدن سلاح های ایرانی از نزد افراد وابسته به طالبان بودیم و هنوز هم این مسئله ادامه دارد. ولی چگونه این سلاح ها بدست آنان رسیده ، رازیست که روزی بر ملاء خواهد شد. هرچند دولت ایران همواره این قضیه را رد نموده است.

   و اما در کشور همسایهء دیگر ما پاکستان نیز، مهاجرین ما روزگار بهتری نداشته و نخواهند داشت. نویسنده که خود نیز چندسالی را در آن کشور گذرانده است ، بخوبی دیده که چگونه هموطنان مهاجر ما توسط پولیس فاشیست پاکستان که از قرار معلوم خودش موظف است تا معاش روزمرهء خود را بدست آورد، مورد اذیت و آزار قرار میگرند. و علاوتآ اکثرآ قربانی دهشت افگنان و مزدوران اجنبی( افغان تبار)  شده اند. در زمان ضیاءالحق رئیس جمهور پیشین پاکستان، تنظیم های جهادی افغانی از قدرت فوق العاده زیادی در آنسوی مرز ها برخوردار بودند، بخصوص حزب اسلامی گلبدین حکمتیار.

نویسنده که خود  در آن  هنگام در شهر پشاور پاکستان  می زیست ، بار ها شاهد دسایس  تروریستی حکمتیار وهمدستانش بوده است .

    آنان طوری در آن کشور می زیستند که گویا حکمران آن منطقه بوده اند و آنچه میخواستند آزادانه انجام میدادند. از قبیل ترور شخصیت های  ملی فرهنگی و آزاد اندیشان که  هیچگاهء  تن  به  ذلت وخواری ندادند و همواره در مقابل ظالم و ظلم ایستادگی داشتند.

   سالیانی را که در پاکستان بودم ،  بارها می شندیم که بمجرد بلند شدن آواز صلح طلبی، آزاد منشی و آزاداندیشی حد اکثر تا 48 ساعت بعد ، آن  صدا در گلو خفه میشد و کسی را جرئت  بیان  حقایق  نبود. اما آنانیکه   با آزاد منشی  و واقع نگری  آرزوهای برباد رفتهء مردم شانرا  می دیدند و خواسته  هایی آنان را درک مینمودند، هرگز باکی ازمرگ نداشتند وهیچگاه هراسی از آن بدل راه  نمیدادند. ولی آنهاییکه با خون آشامی و ایجاد رعب و وحشت در اجتماع ظاهر می شدند و هنوز هم  می شوند ، هیچگاهی  بار شان  به  سر منزل مقصود نخواهد رسید وهمواره مورد نفرین ابدی قرار داشته ومورد انزجار جامعه نیز قرار خواهند گرفت.

   اگر به گوشه گوشهء دلم نظاره کنم، غصه ای در آن می یابم که قصه ای دارد از بدبختی های هموطنان مهاجرم در کشور های اسلامی ایران وپاکستان!

   در پاکستان نیز تعدد احزاب سیاسی افغانی باعث آن شد تا مسیر انقلاب  اسلامی  را  که  با فداکاری مردم آغاز شده بود ، طولانی تر ساخته و تاحدی به بیراهه بکشد.

   همه میدانیم که  سرازیر شدن  دالر امریکایی از یکسو و ریال  سعودی  از جانب  دیگر با  همدستی دیگر اسعار خارجی دست بدست هم دادند و  باعث شدند  تا روزنهء امید مردم که دروجود احزاب و تنظیم هایی جهادی  رونما بود  تا اندازه ای مکدر شده و بسته شود.

    زیرا هر روز حزبی تشکیل میشد وهر دم  دفتری گشایش مییافت. احزاب عمده ایکه  بیش از همه مطرح  بودند بنام احزاب هفتگانه در پاکستان یاد  میشدند که متعلق به اهل تسنن  بودند و احزاب هشتگانه ایکه  در ایران  مرکز شان قرار داشت و به اهل تشیع بستگی داشتند .

   آیا چگونه میتوان قصهء غصه ام را از یاد برد؟ وچگونه میتوان نظاره گر حوادثی مهیب و زجردهندهء باشم که هموطنانم را که با هزاران امید بسوی برادران دینی شان پناه برده اند در اردوگاه هاییکه بدین مناسبت ساخته شده است ، در بند ببینم؟  وچگونه میتوانم به صفت یک انسان آزاده ، نظاره گر ظلمی باشم که  بر کودک و زن  و مرد هموطنم روا داشته میشود.

    قابل  یادآوری می دانم که در مورد آنچه در طی سه دههء اخیر برکشورم و مردم سرزمینم اتفاق افتاده  است ،  می بایست   کتابها  نوشت ، داستان  ها  ساخت  و شعر ها  سرود  تا مبین شمه ای از فداکاری های آنان گردیده و واقعیت هاییکه در سرزمین فراموش شده ام اتفاق افتاده است  بیان گردد.

به امید آنکه پرندهء زیبای صلح را بر فراز بام بام ویرانه های کشور مان نظاره گرباشیم و به امید آنکه  واقعآ  شاهد از میان برداشتن مرز ها در ممالک اسلامی بوده و به معنی واقعی  ببینیم که اسلام مرز ندارد.

انشاءالله.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

   پاورقی:

1 – H .W. Bellew , the Races of Afghanistan, Lohore – 1979, page 15

2- سید بهادر شاه ظفر کاکاخیل ، پشتانه د تاریخ په رنا کشی ( پشتون ها در پرتو تاریخ)، ص 55 – یونیورستی بک اجنسی ، پشاور

  

  


بالا
 
بازگشت