این داستان واقعی  :

دخترهمسایه ام گفت : پدرت مرده


نويسنده :شريف حبيبي

 

 فقر ، غم نان وبه دست آوردن آذوقه درخانواده های فقیر وبی بضاعت ، نسلی رادر چنگال خود گرفته است که باید به جای این هیولا ، آنان درآغوش محبت ، مهربانی ونوازش خانواده هایشان قراربگیرند. مشکل فقر ، مشکلی نیست که تنها تعدادی از مردم درتنگنای آن قرار گرفته باشند ، فقر تنها پدرانی سرافکنده رادرحالتی قر ار نمی دهد که فقط به خانوادهء گرسنه خود می اندیشد تا درپیش رویش گندمگ های چشمان آن ها  ازنرسیدن لقمه نانی برای همیش بسته می شود ، بلکه فقر درکشور ما آن چنان بی رحمانه روآورده است که همگان ومخصوصاً کودکان مظلوم وبی پناه را نیز در زیر سایه شومش قرار داده وبه سختی می فشارد.

این وضعیت درحالی است که تعدادی از صاحبان نام ونان ازپرخوری می ترکند ورنج می برند واز پولهای به دست آمده از هوا (غارت ، رشوت ، غصب وتاراج دارایی های عامه ) کاخ می سازند ، انجو درست می کنند ، وزیرمی شوند  وتعدادی از اقوام ، خویشاوند واهلبیت خویش را هم به اطراف شان جمع می کنند وبرگرده های همین شکم گرسنه ها لنگر می اندازند .

غم نان داستان هیولا انگیزی خواهد بود که به واقعیت ها روآورده وتا توانسته تک تک کودکان وامانده  شهر کابل را از نزدیک دیده که در کوچه ها وسرکها به خیال به دست آوردن لقمه نانی ، درزیر آفتاب سوزان درگرمترین ساعات روز قدم می زنند واکثراً دچار مرضهای میکروبی وعدم تغذیه می باشند وبیشترشان عقیده دارند که مارا خداوند به همین قسمت خلق کرده است وجرم ما همین است که باید برای به دست آوردن نان ! از آرامش کودکانه بگذریم ، از آغوش مادر دور باشیم  ، لیاقت پوشیدن لباس های نو را نداریم ، عادت کرده ایم تا با پاهای برهنه بگردیم ودرپایان روز با دستهای خالی به کلبهء که پرازنم است برگردیم و با مادری که او هم ا ز غم ما ( کودکان ) سربه کوچه ها زده ، سرک ها را گشته تا بداند کودکش درکدامین زباله دان درپی جمع آوری پلاستیک های کهنه ، بوتل کوکاکولا ، فانتا ، میراندا ، مشروبات انرژی زا ، مشروبات الکلی و ... است  که درسرسفره اشراف زاده ها ، وزیرصاحبان ، رئیسان ورشوت خوران دوایر! صاحبان انجو های خارجی وداخلی خالی گشته است .

غم نان به صاحبان نام ونان این مملکت می گوید : که اگر دست این  کودکان واطفال بی سرپناه وگرسنه را نگیرید ، بدانید که خداوند همهء هستی تان را از شما خواهد گرفت . غم نان به آنانی که به هیچ چیزی نمی اندیشند جز به شکمهای شان می گوید : لحظهء خودرا به جای یتیمانی قرار دهید که به پوچاق های هندوانه وچوب میوه های ته مانده از شما نگاه می کنند وآنگاه آب دهن خود را به لبهای خشک شان چرخانیده وقورت می دهند .

واینک این شما واین هم داستان واقعی وافسانه ایی  " غم نان "

عزیزم این جا چه می کنی ؟

پلاستیک می پالم .

" دخترک این جمله راگفت وازمن دور شد "

نگاهم به پشت پاهایش افتاد : ترکیده ، سیاه ، پر ازچرک وسرپایی کهنه پلاستیکی نیز به پاهایش . کمی آن طرف تر که رفت با گوشه های چشمش مخفیانه نگاهم می نمود وتلاش می کرد تا ازمن دور تر شود . چاره نداشتم ، برای تهیه مطالب باید اورا دنبال می کردم :

عزیزم ، دخترک مقبول ، کجا میری ؟ مه تورا خیلی خوش دارم . میشه کمی بامن حرف بزنی ؟ .

احساس کردم دخترک اصلاً دوست ندارد چیزی بگوید . وقتی که او با قدم های آهسته وپاهای استخوانی اش آنسوتر می رفت لباسهایش با تکان باد ، هوا می خورد . لباسهای که سوراخ سوراخ  و بریده بریده بود .

زمانی که فهیمد اذیتش نمی کنم ، ایستاد شد . کمی پیش رفتم . نمی خواست زیاد به من اعتماد کند. از او پرسیدم :

- عزیزم نامت چیست ؟

زیرلبهایش آهسته جوابم داد :

- رخشانه .

- رخشانه جان این جا چه می کنی ؟

مثل لحظاتی پیش تکرار کرد :

- پلاستیک جمع می کنم .

- پدرت کجاست ؟

- پدر ندارم .

- مادر داری ؟

- بلی . مادرم درخانه کاکایم است . مه هم درخانه کاکایم استم .

- برادر داری ؟

- نه .

- کاکایت چه کار می کند ؟

- دکاندار است .

- پدرت فوت شده ؟

- خبرندارم . کسی به مه چیزی نگفته . مادرم هم از پدرم به مه چیزی نگفته . فقط وقتی با دختر همسایه ام درکوچه بازی می کردیم به من گفت : پدرت مرده .

" رخشانه وقتی از پدرش می خواست چیزی بگوید ، لبانش لرزه می گرفت .  او کودکی است که پدر ندارد ومثل صدها کودک افغان از دخترک همسایه اش شنیده که پدرش مرده "  او کمی بعد تر با من ساده وصمیمی گپ می زد :

-         مه ومادرم در حولی کاکایم هستیم . کاکایم یک خانه درحولیش به ما داده وبه مادرم هم اجازه نمیته از خانه برایه . کاکایم به مادرم میگه تو باید دخانه بمانی اگه بیرون رفتی ما نام بد میشیم . دیروز مادرم درخانه گریه می کرد . اودستهایش را به دورگردنم انداخته بود و می گفت : هیچ چیز برای خوردن نداریم . من به او وعده داده ام که برایش نان بخرم .

" رخشانه زمانی که این حرف ها را تکرار می کرد . گونه های چشمش پر از اشک می شد "

مسیر صحبت را تغییر دادم :

-         رخشانه جان این پلاستیک ها را کجا می بری ؟

-         در اونجه یک دکان اس ( با انگشتان نازکش اشاره می کرد ) نزدیک کوچه ما . اونجه می فروشم .

کلام معصومانهء رخشانه در ذهنم تکرار می شد : دختر همسایه ام گفت : پدرت مرده .

با رخشانه خداحافظی کردم . وقت آخر دستان استخوانی ونازکش را به دستم داد . اصلاً نمی خواست ازمن جدا شود . ناگهان چیزی درذهنش آمد . دوباره به سوی زباله دانی های که آشغال وکثافات درآنجا جمع می گردید رفت ومشغول گیرد آوری پلاستیک ها شد .

هواتقریباً گرم شده بود . ساعت نزدیک به یازده قبل از ظهر را نشان می داد . به سوی دکانی رفتم که قبلاً رخشانه به من نشان داد . همان دکانی که پلاستیک ، بوتل آلومینیومی ، فانتا و ... را از دست فروشان کوچه گرد می خرید .

زمانی که پیش دکان رسیدم ، مردی با دستان چرکی وچتل ، با قیافه خشن ، قدکوتاه وشکم کلان را متوجه شدم که بوتل ها را درزیر لگدهایش فشارمی داد تا کم حجم شده وجا گیر نباشد . مرد به سویم خیره خیره نگاه می کرد .چشمانش سرتا به پایم را چندین بار چیک نمود تا بداند این آدم با کمره عکاسی وتیپ کوچک صدابرداری این جا چه می کند ؟ نه او به من چیزی گفت ونه من با او حرف زدم . برایم در همان نزدیکی او جایی سایهء را پیداکردم وبی روح نشستم .

گرمی آفتاب شدت می گرفت . ساعت نزدیک دوازده ظهر می شد ، مرد دکاندار تصمیم داشت دکانش را ببندد وبرای خوردن نان چاشت به خانه اش برود . درهمین وقت بود کودکی با بوجی کلان که مقداری پلاستیک وبوتل درآن جمع کرده بود از دور نمایان شد . درست حدس زده بودم . او رخشانه بود که از آن سوی کوچه می آمد تا پلاستیک هایش را بفروشد . اورا نادیده گرفتم . وقتی به دکان مورد نظرش رسید صدایش آهسته شنیده شد :

- سلام . اینه ماما جان ، پولشه بته .

مرد که با پیشانهء اخمی به رخشانه نگاه می کرد گفت :

- ای چقه اس که مه پولشه بتم ؟ امروز برو صبا که آمدی پولهایته یک جا میتم .

رخشانه اصرار می کرد :

-         ماما زود شو پولشه بته ، مه کاردارم .

دکاندار خشنتر از قبل جیب هایش را پالید وچند نوت یک روپگی را ازجیبش بیرون آورد وبه سوی رخشانه انداخت  .

ولی دخترک بازهم اصرار می کرد :

-         ماما ای کم است ، ای کم است ماما ، امروز پلاستیکهایمه از دیروز زیادتر بود .

تلاشهای رخشانه به جایی نرسید ودکاندار ، دکانش را بست ورفت ورخشانه نیز با پاهای استخوانی وبی حرکتش ازمن دور می شد . لحظاتی بعد دیدم او یک نان را با دستان نازکش گرفته وبه طرف خانه اش ، کودکانه گام برمی دارد . با خود گفتم :

-  شاید مادرش چشم به راه اوباشد . 

 


بالا
 
بازگشت