زندان در هلند

قسمت دوم

جنازه یی مادرم ګم شد

 

اشرف هاشمی

هنګامیکه کودکی بدنیا میاید با درنظر داشت ضرورتهای زمانی بعضا والدین انها را اسم میګذارند مثلا یکی خیلی میخواهد اولادش بخداوند نزدیک باشد اسمش را رسول میګذارد یکی میخواهدهمه خرسندی را برایشانبار بیاورد اسمش را خوشحال میګذاردوانهم یکی اسمی پسرش را فتیح مینامد تا همه جارا فتح کند درمیان این همه نام ګذاری ها یکی اسمی پسری تازه بدنیا امده را امید میګذارد تا باشد ارزو ها و امید های اینده یی  شان توسط او براورده شود.کمتروالدین افغانی پیدا میشود تا در هنګام جوانی و یا میانسالی از اولادهیشان امید و توقع داشته باشند بر خلاف انچه دارند و میتوانند برای خوشی اولادیشان بمصرف میرساند تا در هنګامی پیری و ناتوانی بتواند اخرین لحظاتی زندګی و رسانیدن والدین را تا بګوربشکل ابرومندانه  توقع بیش ندارند

بلی:

والدین امید جان هم چیزی بیشتر از دیګران از پسرک یکدانه و دردانه اش توقع نداشت ولی از انجایکه امید خود - خود را درک نموده بود ومیدانست برای چه این اسمی پر مسوولیت را بر اوګذاشته اند ارزو داشت تا اعصا، دست والدین ګرددهمه خواستهای وارزوی های انها را یکایک براورده سازد تا رفتن از این جهان فانی هیچ ارزوی وخواهشی را نماند تا با خود در دل ګور ببرند.او نه تنها در خواب و خیال بلکه درعمل هم به والدین خود میاندیشد تا چګونه بیشتر خادم والدین ګردد وواقعا،چون یک جوانمردی قصاب کمر همت در راه خدمت به والدین بسته بود اما با دریغ و تاسف انچه امید جان برای انجام بیشتر خوابهای طلایی که برای والدین میبند تبهکاران وطن نمیګذارند تا او بر ارزوهایش برسد در میدان بزکشی میان مسلمان نماهاکه یکی رابنام حکومت شر وفساد ودیګریرا بنام اجیر بیګانګان  خطاب میکردند وهر کدام تحت نام اسلام هزاران مسلمان را بخاک و خون میکشانیدند پدر را از دست میدهد  مینالد میګرید  ولی کاری از دستش ساخته نیست بجز از صبر خدا چاره دیګر ندارد و منتظر زمان مینشیند  حکومت عوض میشود جانشین مسلمان نماها مسلمانهای واقعی میشود ولی با چنان وحشت وبربریت زندګی نوین اغاز میګردد که میان مرګ و یافرار راهی دیګری نداردانهم فراری که کمتر از مرګ پر خطر نبود اوکه خیلی دلش میخواست در وطنش باشد هر روز بزیارت پدرش برود  دعایی برسر مقبره اش بخواند رازو نیازی با خاک پدری همرازش داشته باشد  ولی ادامه زندګی را در جال وحشتی طالبانی ناممکن میابد.

او نه از روی هوس بلکه مجبوریت ها اورا وادار میسازد تا بدیار غربت پا ګذارد

شبها خواب نداشت بخودبا انکه تشکیل خانواده داده بود کمتر میاندیشد بشترافکارش راپدری از دست رفته اش و مادری ناتوانش که با رفتن پدر دیګرهم ناتوانتر ګردیده بود  بخود جلب مینمود  در دلش با خود همیشه زمزمه میکرد تا انچه ارزوی خدمت برای پدرم داشتم ان مقدار را نیز بالای خدماتی که برای مادرم انجام میدهم میاندازم تا ګور پدرم ارام بیګرد  پدرم راکه نتوانسته بودم به خانه خدا بفرستم بعوض ان مادرم رادو مرتبه میفرستم و صدها ارزوی دیګر...........

امید با خوابها و خیالهای طلایی در کشور هالند پناهنده میشود  بازن و فرزند و مادر پیر و ناتوان انتریو های رنګانګ میدهند  کمپ به کمپ میګردند  روزها وماها سالها طول میکشد تا اینکه وزارت امور مهاجرین برای امید و خانواده اش  اجازه اقامت را میدهند اما اجازه اقامت مادری درمانده و ناتوانش رد میګردد ګرفتن اقامت به پول محال است انهم برای افغانها بخصوص پناهنده یی ناتوان چون امید که همه هستی و مستی را فروخته و  متباقی هزینه سفر را با قرض ووام تهییه نموده ګرفتن وکیل قوی هم در این کشور پول میخواهد  .ولی باانهم از انچه در امکان دارد یا به اصطلاح(تلاش بندګی) دریغ نمیورزد با زبان نیم ونیم کله یی هلندی فریاد میکشد بار دوم از طریق وکلای دولتی برای مادری رنجورش تقاضا پناهنده ګی مینماید از کبرسی سن مادرش میګوید از بیماری و ناتوانی  ازتنهایی وبی کسی وبی سرپرستی ......اما ګوشی نمیابد تا این حرفها دراوراه بیابد سرانجام مادرش راحکومت هالند وادار به ترک خاک هالند میسازد همه حقوق و امتیازات ابتدایی اش را که عبارت از پول سه وقت غذا و بیمه صحی میباشد قطع مینماید

براینکه فردا مادرش را بدستان بسته در طیاره چون صدها افغانی دیګر سوار کند بهتر است او به یکی از کشورهای دیګری اروپایی رفته تقاضایی پناهنده ګی نماید در صورت قبولی اش بعد امید هم با خانواده در ان مملکت رفته کار ګند وباهم زندګی کنند.                                                                                             چون پلک ها(مژګان) بالای چشمان ګرانګی ندارد مادر هم بالای امید ګرنګی نمیکند اما انچه که امید را ناتوان و سراسیمه میسازد مریضی مادرش بود که باید متواتر ادویه استفاده نمایدوسیستم بیمه ها هم در اینجا اجباری است توان پرداخت پول بیمه رامیتوانست که خودکمتر بخورد وپول غذا اش را برای بیمه مادر بپردازد اما مشکل اینجاست کسی که اجازه اقامت ندارد او کارت هویت هم نداشته میباشد وبدون کارت هویت بیمه شدن در اینجا ناممکن است.ومحال.

امید را سرتا بپا تشویش میګیرد که چه کند سر به هردر میزند از هرکه دارد مشوره میګیرد خود را در منجلاب میابد همه راه ها ازپیش اش ګم شده خواب ندارد  در کشور راه برګشت ندارد  میاندیشد ومیاندیشد. بدنبال ادرس میګردد از هرکه شرایط هر کشور را میپرسد تا اینکه بلاخره شرایط سویدن را بهتر میابد و مادررا به ادرس یکی از دوستانش به سویدن میفرستد. برای مادر کیس درست میکند تا در مسیر راه اماده شود و بعد از رفع خستګی در خانه دوستش مستقلانه برود و پناهندګی بدهد  مادری ناتوان راهی سفر میشود  در هنګام وداع اشک های پسرش را ناله وفریادی نواسه هایش که نمیخواستند از بی بی جانشان جدا ګرددمیبند ولی چیزی نمیتواندانجام دهد مجبور است وناتوان  خود اشک میرزد نفرت میفرستد به انانیکه  شوهرش را از او ګرفته اندنفرت میفرستد به انانیکه امیدش را به این فرار وادار کرده اند  نفرت میفرستد به این جامعه که خانواده را از هم پاشاند  و نفرت میفرستد بخود که چرا زنده است و این همه عذاب و شکنجه را میکشد . در میان نفرت ها راهی سفر به جهتی نامعلومی میګردد ایا چه خواهد شد اخرین روزهای زندګی را چګونه سپری خواهد کرد  یاس و ناامیدی اش وقتی بیشتر اورا بخود پیچاند که موتر حرکت نمود و خود را برای اولین بار از پسرش دور میبند  غم وغصه با دردهای که دارد دست بدست هم میدهند چنان روح وروانی ضعیف ونهیف اش رازیر بمباردمان ګرفت که در مسافه بیست وچهار ساعتی که در سفر بود اماده مرګ میسازدش .

دوستی که برای ګرفتنش از ایستګاه(استیشن)در سویدن میاید در میابد که او در طول این بیست وچهار ساعتی چه رنجهای بیکرانی که نکشیده و دارد نا امیدانه به عقب نګاه میکند  در جستجوی پسرش است عروس و نواسه های خود را جستجو میکند  هنوز هم باورش نمیایید که هزاران فرسنګ از خانواده خود دور شده که چه دور ساخته شده  افسرده خاطر چشمانش خسته و ناامیدش امید را جستجو میکند میخواهد چیزی به او بګوید حرفی دلش را بیرون کند اما بهر سو نګاه میکند چشمانی تاریک شده اش امید را نمیابد وافکارش نمی پذیرد که چنان رخ داده باشد تا خانواده کو چکش چنان پاشان شود  واورا امید در میدان نا امیدی رها کرده باشد چون فراموش نموده که دستهای پر قدرتی دیګری بود که اورا از اغوش امیدش میګیرد دستهای بالا تر از قدرت امیدی ناتوانش . او فراموش نموده بود که امید میګفت مادرم ایکاش به قیمت جانی من و یا یکی از اولادهایم میبود این اقامت تا من میپرداختم وسروری تورا از دست نمیدادم – فراموش نموده بود که امید شب از روز نمیشناخت درهای بسته را باز ودرهای باز را بسته نموده بهر کس وناکس التماس خواهش تا اشک ریختاند تا مادرش را ازاو نګیرند اما نبود ګوشی شینوایی و چشمی بینایی که ببیند وبشوند تابر این خانواده چه می میګذرد.

مادری پژمرده خاطر که مهری سکوت بر لبایش زده شده بود راهی خانه یی مهماندارش میګردد . خانواده ګرم مهماندار اورا با ګرمی استقبال نموده  - سکوت وخاموشی مادرراخستګی سفر تعبیر نموده برایش بستری ګرم ونرم اماده میسازند.

امید هراسان چندین بار تیلفون زده او این یکشبانه روز را که مادر در سفر بود نخوابیده  اشک میرزاند  به خود لعنت میفرستد به زندګی خود و به این جامعه بربریت. کودکان وهمسرش که بار اول است شرین ترین عضو خانواده را از خود دور میبنند اشک های خود را کنار اشکهای امید ریختانده وبه تصلاح یکدیګر میپردازند .

لحظاتی بعد از رسیدن امید تیلفون میزند تا صدایی مادرش را بشوند ولی جواب میشوند که او در خواب است امید نمی خواهد تا مزاحم خواب مادر ګردد ساعتی بعد زنګ میزند  بازهم خواب است – مهماندار میګوید هروقت مادر بیدار شد من خودم بشما زنګ میزنم ارام باشید . امیدرا  بستری ناارامی در خود میپچاند در میان سالون قدم میزند و انتظار تیلفون را میکشد تا باشد صدای مادری نازنین اش را بشنوند. کسانی دیګری که به او تیلفون میزند کوتاه میګرد که مبادا مادرم زنګ بزند تلیفون مصروف نماند ولی انتظار به نصفی از شب میرسد حالا دیګر جراات زنګ زدن را خود هم ندارد چون میترسد که شاید طرف مقابل خواب باشند مزاحم نشود ولی چشمانش را بتیلفون دوخته که کی وچګونه زنګ خواهد امد و صداهای پر مهر و محبت مادرش چه وقت در ګوشهایش طنین خواهد انداخت. زمان میګذشت همه جا در سکوت شب رفته بود خاموشی در خانه و بیرون حکفرما بود تک تک ساعت هر لحظه چشمان امید را بسوی خود جلب میکرد و هرخیز ثانیه ګرد را تعقیب میکرد دقیقه ها را میشمرد و ساعت برایش سال معلوم میشد ولی باانهم خواب بسراغش نمیامد با هر تک صدای ساعت دیواری ګویی قطره یی خون از قلب اش بر بطنش میرزد تشویش و هراسانی اش بیشتر میشد به خدا رجوع میکرد صبر میخواست خودرا محکمه میکرد خودرا قناعت میداد ولی بازهم تشویش و هراسانی نمیګذاشتش -نارامی و دلهره ګی میپچاندش و ناخوداګاه از جا میپرد وبه قدم زدن درسالون را اغاز میکرد تا اینکه زنګ تیلیفون به صدا درامده و بخود امده به عجله ګفت بفرماید.

بلی:جانب مقابل دوستش از سویدن بود او خوشحالی نموده از او حال و احوال مادرش را پرسید اما جانب مقابل اورا به صبر و شکیبایی دعوت میکند بلند بلند حرف زدنهای امید باعث میګردد تا زن وکودکانش نیز از خواب بلند شده در پای تیلفون بیاییند وبدانند چه خبر است که ناګهان با فریادی بلند ی امید دانستند که خبری بدی است خانمش ګوشی را میګیرد ادامه حرفهارا میشنود که مادری امید بخواب ابدیت رفته ودیګر هرګز بیدارنمیشود............................................

فریاد ناله وزجه که از این درد به امید جان وخانواده اش رسیده بود مکوت را میلرزاند  عرش را بیدار میساخت که تیلفون بعدی انرا در حلقوم این خانواده خشک ساخت بازهم تیلفونی دوستش بود که ګفت مادرت هیچ نوع سند ومدرک برای اثبات هویت خود ندارد اګر ما پولیس را درجریان بګذاریم شاید بجرم خلاف و .... مادر زندان بیافتیم خودت بیاو بر این مشکل راه وچاره یی پیدا کن ، امید نا چاربود که در این وقت شب دوستانش را ازخواب بیدار کند وباهرکی راه وچاره یی جستجو نماید . تا اینکه بران شد تا موتر یکی از دوستانش که در جنګله یا(بام)صندوقچه یی برای وسایل سفربشکلی مخروطی دارد همین حالا بیګیرد وحرکت کندجنازه مادر را مخفی از سویدن در هالند رسانده چون قبلا مادرش در اینجا پناهنده بود رسمیت داشت بعد اینجا بګوید که مادرم وفات نموده اینکه کمکی برایش صورت بیګرد محال است اما همینکه کمتر جنجال اداری خواهد داشت این کار رامیکند. سفر را به تنهایی در دل جاده به فا صله هزاران کیکو متر اغاز میکند اشکهایش خشکیده و چشمانش از درد بیخوابی میسوزد ولی عزیز بودنی مادرش چنان بر همه وجودش ثایر ګذار میباشد که هیچ یکی از اعضای بدن در این سفرطولانی اورا تنها نمیګذارند بدون توقف و رفع خستګی که بجز از لحظاتی کوتاهی انهم برای تیل ګرفتن دیګر توقف نداشته فرداشام خودرا بر سر جسدی بی جان مادرش میرساند اورا دراغوش میګیرد اشک میرزد ناله میکند وکمری سفر دوباره میبندد، چشمانی مادرش که درهنګامی جاندادن بازمانده بود ګویی انتظارپسرش را میکشید در هنګامیکه امید او را دراغوشش میفشرد جسدی بی جان اودرک نموده باشد که امید امد بخیال راحت چشمانش رامیبندد  مادر را در صندوقچه بالای جنګله جابجا نموده با دعایی خیر و سلامت به سفر ادامه میدهد از کوها میګذرد درمیان جنګلها راه میپیماید شب راباز سحر میکند باخود تنها میګیرد سقف موتر را لمس میکند چون صورت مادرش در انسوی سقف خوابیده و به سفر ادامه میدهد. حرفهای دلش را به او بیان میکند نا ګفته ها دوسه روزه را بازګو میکند  ناله ها سر میدهد وراه میزند  از خم وپیچ درها میګذرد اتوبانها را یکی پشتی دیګر میپماید  موتر های که در مقابلش میایند یا از کنارش رد میشوند خاموشانه نګاه کرده در دل خود میګوید ایکاش  از موتر پیاده شوم به این همه ادم ها بګویم ظالمانی قرن بیست ویک مادرم را از اغوشم بزور ګرفته و بکام مرګ فرستاده اند ولی بی مدرکی مادرش صدایش را در حلقومش نمیګذاشت بیاید بازهم اشک میریختاند ومنزل میزد. مرګ را در تصور خود میاورد بلی مرګ انزنی را که در محضر عام در وسط چمن حضوری  مرمی های اتشین   طالبانی بر سرش شلیک شده بود همه جهان انرا بپرده تلویزونها کشیدند اسمش را جنایت ګذاشتند نقض حقوق بشر خواندند وثبت تاریخ ساختند  ان مرګ را با مرګ امروز مادرش که نه از دست طآلبان عقب ګرا بلکه از دست دامن پوشان و دریشی پوشانی نکتایی دار بکام مرګ فرستاده شده ولی نیست ژورنالیستی نیست  فلمبرداری  این جنایت را در کنار ان جنایت باهم بګذارد و به جهانیان افشا نماید که هردو  دو رویی یک سکه اند  انکه با مرمی میکشد اینکه با قلم هردو یک کار را انجام میدهند (قتل).

حوالی ظهر بود که امید  ناتوان شده از بسکه ناله وفریاد نموده واشک ریخته بود زبان درکامش چسپیده بود از ترموز که خانم دوستش در موتر ګذاشته بودپیاله یی چای مینوشد و لحظاتی بعد برای رفع ضرورت در یکی از پارکنګ های کنار اتوبان میاستد تا رفع خستکی نه بلکه رفع ضرورت نماید  موتر را توقف میدهد در را میبندد وخودش در جستجوی محلی برای رفع ضرورت میګردد کمتر از پنج دقیقه نګذشته بود که برمیګردد که موتر غیب زمین ګردیده بالا میدوود پائین میدود  هیچ کسی را نمیابد  داد میزد  کسی نیست تا صدایش را بشنود تلیفونی مو بایل (دستي) نیز در سیت موتر بود تا احوالی به پولیس بدهد  دیوانه وار بسوی اتوبات را میافتد به هر موتر که از مقابل میګذرد ناله کنان فریاد میزند  کمک میخواهد موتر میګوید – مادر میګوید – خدا میګوید . ولی هیچکسی بدادش نمیرسد..................نوامبر۲۰۰۸

 

++++++++++++++++++++++++

 

پناهنده افغان در زندان هلند

 

قسمت اول

اسارت دربهاران

غروب روز بود افتاب در لای ابرهائی که بسرعت از جنوب بسوی شمال در حرکت بودند خود رانشان میداد . بادی تیزی میورزید که علت بسرعت رفتن ابرها هم همین باد بود که به عجله بطرف شمال خود را میکشاند. غچېهای  مهاجر که تازه امده بود در  اسمانها نمایش های عجیب وغریب را برپانموده بودند . درجهت مخالف باد ها بسختی به بالاها خودرا کشانیده وبعد بیکبارګی خودرابسوی پائین سقوط میداد ولی پیش از انکه برپنجره های  اهنی اصابت کنند خود را برمیګشتاندند وعین عمل را از نو انجام میدادند.

 حبیب که از عقب شیشه های ضخیم چرکین(که در اصل شیشه نه بلکه پلاستیک های ضخیمی که مثل شیشه معلوم میشد وکمتر شفافیت داشت) ودر عقب ان میله های کلفت اهنی از با لا بپاهین و از چپ براست بشکلی چهار خانه یی جوش داده شده بود  صورت خود را به شیشه یی سرد چسپانده و نا امیدانه به بازی غچی ها نګاه میکرد  ګویی غچی هم میدانستند که او اسیر است وزندانی برای دلخوشی هایش این هنر نمایی را براه انداخته باشند او که برای لحظه یي رنج ودرد خود را فراموش نموده وخودرا محو حرکاتی غچی ها نموده  ودر اسمانی که از لای  پنجره یی خود که بیشتر از ۲در۳ متر مساحت نداشت غرق ګردیده بود که صدای شرنګ شرنګ کلید هاکه از عقب بشدت در بین قفل دروازه اول براست بعد بچپ چرخانده شد تکانش داده وخوابها وخیلاتش را بهم زد.

در بشدت باز شده سه مرد تنومند داخل شده موجودی کردند اسمش را پرسیدندو قیافه اش را نګاه انداخته باعکس دست داشته شان سر داده بعداز اطمینان خاطر بهمان سرعت  که داخل شده بودندخارج شده بودند با ز در رابا همان ضربه کوفته وکلید را چپ و راست چرخانده و رفتند . حبیب که تازه متوجه ګردیده بود که در اثر شدت سردی صورتش کرخت ګردیده بود ولی با انهم دلش میخواست رقص غچی هاراببیند امادیګر غچی ها رفته بودند ګویی ازشدت چرخاندن کلید ها یاهیکل درشت محافظین زندان ترسیده باشندو فرار را برقرارترجع داده باشند  مایوسانه بسوی بستر خود را کشانده بساعت خود نګاه انداخت که هنوزیکربع به  پنج بعداز ظهر مانده وتا فردا ساعت هشت را چطور و چګونه سپری خواهد کرد.  بامسکنی همیشګی(شب در میان است خدا مهربان است) خودرا قناعت داده و بروی بسترسرد تنهایی دراز کشید .طبق عادت همیشګی خاطرات پراګنده اش را میخواست جمع و جورکند وبا ان تا فرداکه درب برای ساعاتی محدوی برویش بازمیګشت که نه اینکه به بیرون پا ګذارد بل لحظاتی  را با زندانیان دیګر در کریدور تنګ و تاریک قدم بګذارد  سپری نماید . در هنګام  که مصروف جم وجور نمودن خاطرات سالیانی ګذشته خود  میګردید تاریکی سیاهی برچشمانش سایه می افګند که همیشه از این بابت رنج میبرد و اشک میریخت حتی مانع ان میشد تا بر ګذشته های دور و خوش وشاد خود برسد چون این ابر سیاه ظلمت خاطرات تلخ ده سال اخیرش بود  که او با عبور از دره های وحشت و کوهای صعب العبوری در تاریکی های مرموزی دهشت خود در سر زمین هموار و سر سبز  ګوئی بسرمنزل موعود  با خانواده خود را کشانیده بود  میخواست قدی راست نماید و شکری بجا اورد که از ظلم ظالمان نجات یافته وانهمه سختی و تلخی را بسلامت بعقب زده ویکجا با خانواده از چنګال وحشت به امنیت رسیده ولی مجال شکر ګفتن را در نمیابد  هنوز  عرق منزل های نا هموار نه خشکیده بود که در پنجال روی دیګر سکه با تفاوت انکه یکی با شلاق و ریش بجانش افتاده بود و اسمش را طالب میګذاشتند ولی دیګر بدتر از او با دریشی و نکتایی  با قلمی که درد  او بدتر از ان درد شلاق بود بنام انتریو - پناهندګی ..در پی ازارش برامدند دهها  بار انتریو از چپ وراست پرسان بلاخره انتظار به امروز و فردا - این ماه ودیګر ماه - این سال ودیګر سال بلاخره بعد از ده سال بیکبارګی جواب قاطع منفی که در ظرف ۲۴ساعت هلند را ترک کند.او که دیګر تنها نبودبا خانواده  امده بود اطفالش در اینحا بدنیا امده بود وشامل مدرسه ګردیده بودند در حیرت رفته بود که چګونه و بکجا برود همه دارو ندارش را از دست داده بوداین ده سال انتظار عادی نبود این ده سال یک بخش اساسی زندګی اش بود این با نشاط ترین مرحله جوانی اش بود که بر حذر رفته بود این دوره توانمندی و اینده سازی اش بود که بهیچ مبدل ګردیده بودحق کار را در این ده سال کسی برایش نداده بودتا عرق بریزاند زندګی و اینده خود را درست کندحق سفر را نداشت تا خود را از این ورطه نجات دهد ګویی در دلدلزاری افتاده بود که با ګذشت هرروز در عمق ان فرو رفته میرفت و چشمان انتظارش بسوی درهای بسته یی سالها مانده بود تا کسی بیاید به او نګاه کند حرفش را بشنود و به کمک اش بشتابد ولی از در ها صدا میامد از  انسانهای که در عقب این درها نشسته بودند صدا یی برای ثواب هم بلند نمیشد.

امشب خیلی دلش پر عقده بودبا خود بلند بلند  حرف میزد با صدای بلند تر فریاد میکشید وناله سر میداد.

چون فردا  باز بعد از یکهفته انتظار کودکان نازنین اش  را برای سه ربع یکساعت میدید باز لبخند سرد  همسرش که برای رضایی خوشی اش مصنوعی میخندید و همه هفته را چشمانی اشک الودش که چه رنجهای بیشماری کشیده بیان میداشت ومادری ناتوانش این همه منزل رابیک نفس طی نموده با انهمه بیماری و کهولت سن با نفس های سوخته همه زمان ملاقات را در نفس زدن ها سپری میکرد و هنګامیکه نفس زدن هایش ارام میګرفت ومیتوانست حرف بزند زمان ملاقات بپایان میرسیدوبا حرفهای نا ګفته ودل  پر عقده بر میګشت و انهمه حرفها را تا به پسرش ګوید با اشک و ناله با خودش میګفت  وبازفردا هنګام وداع کودکانش دو دسته به پا هایش میچسپند وبا ګریه و التماس های کودکانه خواهش رفتن بخانه را میکنندو یا ماندن پیش او را.......

از بستر بلند میشه امامحیط مکانی برای قدم زدن ندارد نا چار در همان یک نقطه بدورخود میچرخد و بازهم میاندیشد. میخواهد  چیزی بنوسد اما دسترسی با قلم و کاغذ ندارد دوشک سردی بستر خود رابلند میکندچشمش به کاغذهای پراګنده ازانتریو ها - و فیصله های وزارت مهاجرین میخورد نا چاربرای صدمین بار انها را بخوانش میګرد.  او که خود یک افسر پائین رتبه و انهم در بخش های خدماتی و لوږیستیکی کار نموده با او چنان بر خورد سیاسی صورت ګرفته که ګویا شخص اول در همه امور مملکت بوده و انچه در طول سی سال   جنګ در افغانستان سپری ګردیده در رآس ان او قرار داشته باشد  با انکه دوباربه محکمه راه پیدا مینماید حتی قاضی از مسوولین وزارت مهاجرین با جدیت تمام میپرسد که در این محکمه روی مسله پناهندګی شخص بحث صورت میګیرد ولی دلایل شما همه ثابت میکند که شما کیسی را پیش میبرید ولی حرف قاضی بګوش شان راه نمیابد هردوبار محکمه فیصله مثبت بنفع حبیب مینماید ولی هر بار وزارت مهاجرین زشتر و بدتر از بار دیګر تصامیم  مغرضانه میګیرد تا سرحدی که او را شخص نا مطلوب خطاب نموده اجازه ادامه اقامت واعتراض را از وی میګیرد. وکیل مدافع برایش میګوید من نه تنها منحیث وکیل بلکه منحیث یک انسان با وجدان میدانم که شما قربانی سیاست های مغرضانه شده اید ولی نیست چشم بینایی وګوش شنوایی که حق را از باطل جدا سازد و جلو سیاست های الوده وزارت مهاجرین را که بر شالوده مدارک ګمنامی طالبان و بادارانشان(اي اﺉ اي) پاکستان تر تیب یا فته بګیرد.

حبیب داشت  صفحات سیه شده کاغذ را ارام ارام میخواند که چشمانش از روی صفحه هاپرواز نموده بسوی خیالات رفت به ګذشته های دوری دور به سالیان که در خدمتی مردمش کار میکرد  بیاد اورد که چګونه پاک و منزه کار میکیرد چګونه خود را پلی ساخته بود برای حل مشکل مردمش شب را از روز نمی شناخت از هر امکان و هر وسیله اګر میتوانست خادم مردم باشد دریغ نمیکرد انچه در اختیارداشت حتی جان خودش راسرمایه ملی بشمار میاورد و انرادر خدمت ملت ګذاشته بود. سوء استفاده در قاموسش نبود احترام بمردم و خدمت به انها مرامش بود عشق بوطن و مردمش ایمانش بود ابادی و شګوفانی  ارمانش ...................................رفته رفته در عالم خیالات خودرا دربالاترین محکمه جهان که عبارت از محکمه وجدان است یافت و همه اعمال و کردار خود را یکایک بدون کم و کاست به قاضی وجدان بیان نموده و این عادل ترین وبیطرف ترین محکمه با خیلی خونسردی و ارامی همه حرفهایش را میشنودو درپایان به پاس پاکی و ایمانداری اش بمردم و کشورش دستانش را به ګرمی فشرد و بوسه یی ازصورت اش می ګیرد وفیصله خویش رابا صدای رسا اعلام میکند بګذار اګر هرکه بتو و انسانهای همچو تو چنان بهتان را بسته سیه روی جهان ګردد من بوجودت افتخار میکنم من منحیث قاضی باطنی تو  از خداوند سپاسګذارم که توان عدل را برایم دادو امروزعدالت مانه تنها تو را مقصر از اعمال ګذشته ات نمیشمارد بلکه با انچه انجام داده یی برای انسان از نام خالق انسانها از تو سپاسګذارم.

حبیب با قوت تمام و غیر ارادی از جا بلند پریده نیروی عجیب  خدا دادی در وجودنا توانش که از سالیانې طولانی در غربت و بی سرنوشتی باعث ان ګردیده بود احساس نموده و به چشمانی سر میبیند  که نیرومند تر از روزها حتی سالهای دیګر است  وبسوی دروازه رفت  دروازه اهنی با کلکینچه  نیکلی که از بیرون باز و بسته میشود با انکه  جلایش نیکلی ان بمرور زمان از بین رفته بود وخیلی خیره ګردیده بود و هم چراغ داخل سلول تاریک وکم نور بود با انهم صورت خود را در ان جا میابد و با دیدن سرخ رویی  خود توان وقدرت اش بیشتر شده از قاضی وجدان خوداظهار شکر ګذاری نموده و چون او را وسیله ارتباطش با خدا میبنداز اوخواهش داردتا خداوندسیه روی سازد انانی را که ناحق بر دیګران تهمت میبندند.                                                      با انکه زندانبانها به اشکال مختلف ایجاد مزاحمت مینمودند تا زندانیان به ستوه بیایندولی قوت وجدان چنان نیرو داشت که انها با انهمه ازار و اذیت نتوانستند قاشی بر پیشانی حبیب بیبینند.اکتوبر۲۰۰۸                                   

     

 


بالا
 
بازگشت