جهان ِ بدون ِ صفر ِ خیام!

فرهاد عرفانیمزدک

آفتاب، همچون نیزه ای می شکافت زمین را، چرا که تیغۀ ساعت آفتابی باغ شادیاخ، بر سایۀ خویش، سوار بود...

 و من، مست از بادۀ پائیزه، برگهای نقش را می زدودم، زانجا که زادگاه و خوابگاه خورشید حقیقت، حکیم عمر خیام نیشابوری بود... پس اشک سترده ز گونه، از جای بخاستم که ناگه.. گوئی دستی، مرا ز دست گرفت و چنین گفت: « هان! کجا چنین غمین و حزین؟ که خوش نیاید میزبان را، دیدن میهمان، چنین دلریش و پریشان!».

 چون رخ به سمت گور بچرخاندم، مردی ملبس به جامۀ سپید و سیاه مردان روستای « خِّرو » با دستاری بلند، بدیدم  که لبخندش آشکار بود، از میان ریش انبوه مواجش. گام، به گامِِ من، همراه نمود و نگاه حیرتم را چنین پاسخ داد:

« دانم در عجب مانده ای و گیجگاه تو در پردهء ابهام است، چرا که مردگان را سخن گفتن، البته نه حقیقت باشد، آنهم از این حقیقتی مرد، که در سیر آفاق، جز روشنی ندید و در سرایش افقهای دید، جز آفتابی نگفت، لیک مراست سنتی از نفود اندیشه و کلام، که در ضمیر مردمان حقیقت جو و حقیقت گو نشینم و همچون رویائی به خواب، در عالم بیداری، هم ایشان را، جسمیت نمایم. پس بپذیر مرا همچون همراه، تا روستای بوژان، که مقصد توست، و سیر کن پرسشهای خویش را و پاسخ بیاب ز پیشوای خود، که همچنین نباشد جز اندیشه خویش، ملبس به نگاه حکیم شهر شعر و رباب و شراب! ».

                                                     ...

 

از فرط شادمانی، سخن در دهان مانده، آهنگ گنگ نگاهم، حکیم را به سخن  واداشت که: « نفس تازه کن به گامهای آهسته، و سمند اندیشه را، افسار بگشای، تا در دشتهای سبز زندگی به تاخت و تاز رود. جز اینت مباد که فرزند عشق باشی، وقتی که آزادی، زینتی ست آویخته بر گردن خیال!... ».

 پس چون به راه شدم، جز به اوج بینالود ننگریسته، و فکر را، جز به آنچه پیشوا نمود، نپرداختم. خود را به لحظه های شرابی اش سپرده، اسب تیزپای خویش را چنین روان ساختم: « گویندحکیم را فلسفه خوش نباشد. خاصه آنکه در تأئید، یک رباعی نیز، ضمیمه سازند! ».

 حکیم، دست به جیب پیراهن برده، مشتی کشمش بیرون آورده، در برابرم گرفت و چنین گفت: « اگر فلسفه اینست که در دست من است، البته که من فلسفی ام و قسم می خورم که جز فلسفی، در همۀ عمر، نبوده ام ».

 پس کشمش را به جیب من ریخت و دست تهی را در برابرم گرفت و باز گفت: « و گر فلسفه اینست که کنون می نگری، آری، مرا هرگزبا فلسفه کاری نبوده است! ».

 - سخن آشکار گو حکیم، تا ضمیر را غبار بزدایم!

سخن سهل است، اگر نیک بنگری! مرا فلسفه و حقیقت، همچون شرابی ست که چون نوشیده شود. مست سازد، همچون هواست که چون تنفس شود، زندگی سازد، چون آب است که طراوت و تازگی بزاید، نه همچون خیال، که بر بال کلام، تنها به باد رود و در نهایت، بر ورق نشیند، همچون تصوری بی صورت، یا صورتی بی تصور! پس من فلسفی ام، زانکه از هستی بر آمده، بر هستی نشینم، نه همچون خیال، که از بخار بخاسته، به خاکستر نشینم!...

                                                       .....

  در اندیشه شدم، که حال، به اذعان وی در آویخته، پرسش آوار سازم، تا مگر از دمی کوتاه، نفعی بلند برچینم. پس دست ز حیرت به چانه نهادم و او را چنین گفتم: « خدایگان را نیک بفهمم، ولیک، فهم نیکو را، پرسش از پی پرسش آید،  که گر چنین است که حکیم سراید، پس حکم حساب از کجا آید؟... و چگونه است علم حساب را، پشتوانه، مشت خالی حکیم؟!

 حکیم، چشم به راه دوخت و بی آنکه در اندیشه شود، گوئی که از پیش می دانست، چه د رچنته دارم، مرا بگفت که: « در مثل مناقشه نیست، اما پرسش تو بجاست و پاسخی در خور طلبد؛ مظروف که همان کشمش است، ظرفی می طلبید که مشت من بود. شناخت واقعیت نیز، ظرفی می طلبد که همان حساب و عدد و اندازه است. پس اگر که حساب هست، از جهت نیاز به شناخت است، نه نیاز  واقعیت به حساب. دانی که حساب و عدد، مفهوم است و ذهنی است، لیک واقعیت، حقیقت است و عینی  ست! پس عین، تواند  موجب مفهوم شود، لیک مفهوم، نتواند که علت ِ عین باشد!

 - گر چنین است که حکیم فرماید، از چه تطبیق کند این تصور، بر آن تصویر، و این تثبیت، بر آن تطور؟

حکیم، چشم بر آسمان گرداند و تکه ابری سپید  و گریزان را با دست نشانه رفت و گفت: « بنگر که کنون چگونه این تکه ابر، بر آسمان بیکران می غلتد! او می غلتد، بی آنکه از حساب و اندازه و محاسبۀ تو با خبر باشد و اساسأ ورا شعوری، در عملی قابل تصمیم و پیش بینی باشد. او در وجودی معلق است که هر آن، از آنی، به آن شود، و از تصویری، به تصویر دگر آید. ما را زمانی ادراک این تصویر ممکن است، که توانیم آنی به آن، وی را تصور کرده، تصور خویش را تثبیت کنیم. پس برای خویش قواعدی سازیم، و این قواعد را با ابر و سیر او هماهنگ سازیم، آنگه هر گاه به تصور خویش مراجعت کنیم، آنرا با تصویر مرجع، همسان بیابیم! و اما این همسانی، واقعیت کاذب است، نه واقعیت حقیقت، و چون چنین باشد، قاعده باشد، تا زمانیکه بر تصویر منطبق باشد، وزان پس، خیال و وهم باشد، زانکه تصور، مستقل از تصویر، ممکن نباشد!

 - گرچه سخن حکیم مشکل نماید، اما خوش دارم به حد خویش بدانم. اگر چنان است اساس که قاعده چنین باشد، پیروی کائنات از جبر حکیم، چگونه توجیه شود؟ آیا سخن حکیم ، خلاف نظم نباشد؟

 - حالیا، سخن زیرکانه ای راندی! اما بعکس!! کاینات از جبر و مقابلۀ حکیم پیروی نکند، بلکه جبر حکیم از کاینات پیروی کند. خواهی مرا و سخنم را بیابی و در ادراک نشانی، ساعتی از شام گذشته به بام شو و نیک در آسمان  قیرگون بنگر! چون نیک بنگری، بر آن، از سویی به سوئی، شهابی درخشان، به سیر نشیند و ناپدید گردد، همچون هستی ما، که نیستی مدام باشد! پس ستارگانی درخشند و زان پس به خاموشی گرایند، اگر نظمی در این عرصۀ بی مرز، حکم می راند، بر قاعده ای نیز استوار بود،  در حالی که چنین نباشد. نظم آنستکه هنگام غروب، خیام در خانه می چرخد و اتاق به اتاق و طاقچه به طاقچه، چراغها را روشنی می بخشد، و این چراغها،  به قدر قاعدۀ روغن که در شکم! دارند، روشنی بخشند. در نظم، برنامه باشد و در برنامه، استثنا نباشد، اگر بر قاعده استوار باشد، در حالیکه چرخ را هر آن، چیزی باشد و چیزی نباشد، چیزی  رود، و دگر چیز، نرود. گاه روشنی مدام است، گاه ظلمتِ تمام. هرچه شهاب بینی، روشن است و خاموش شود، لیک حتی دو شهاب، به قصۀ جبر حکیم تو، یک راه نپیمایند! آنچه بر گیتی حاکم است، بی نظمی است، نه نظم!! اگر نظم بود، تو خود نیامدی به میان. ترا مزدک نام است، اگر نظم بود، شاید ترا زرتشت نام بود!... هیچ بر هیچ قاعده نرود. این کرۀ خاک اکنون بمیان است، اما از کجا دانی که در لحظه ای دیگر به کام آتشین خورشید در نغلتد؟ هر لحظه، خورشیدها و زمین ها بمیان آیند و لحظه ای دیگر به کام سیاهه ای نا پیدا فرو روند. گر نظم بود، حادثه نبود، چون حادثه هست، نظم نباشد... آنچه را که تو نظم می پنداشتی، نیست جز جبر و تقابل، که دراصطکاک  دو و یا چند وجود ِ موجود، آندو، و یا آنها، صیقل یافته، بر جای خویش نشینند، نه آنکه از پیش، دارای جایگاهی خاص باشند!

 - ... استدلال حکیم را نیک دریابم، لیک اگر قرار بر پذیرش باشد، آنگاه مرا مشکل آید قبول تقویم خیام، که حکیم به نظم کشیده و بر آغاز و نوزائی طبیعت منطبق باشد و هر سال، همچو سال پیش، تکرار شود، همچو چراغهای کلبهء حکیم!!...

خیام را لبخندی بر لب نشست. شاگرد و استاد، اینک، دروازۀ ابر شهر را پشت سر نهاده بودند و بی توجه به اطراف، غرق در عالم اندیشه بودند... پس حکیم بگفت: « این پرسش نکرده بودی، اگر توضیحات پیشین را دریافته بودی! لیک اشکال ندارد، آموزگار را اگر آموزگار باشد، صبر، برترین ویژگی باشد!... برای اینکه حقیقت را دریابی، باید چنین به تصور آئی که: تنظیم جدول زمانی، همچون تداوم عدد، بخشی از یک واقعیت است، که چون آن واقعیت دگرگون شود، این مفهوم نیز، بی ثبات گردد. تقویم خیامی، تا زمانی بر قاعده می رود که، خورشید و زمینی وجود دارد، و بر منطق فعلی، نوسان دارد، اما نیک بیاندیش که ثبات چنین واقعیتی، در واقعیت بسیار بزرگتری، که همانا تغییر دائمی هستی است، همچون لحظه ای بسیار خرد است، اگرچه منظم، از یک بی نظمی بی نهایت!...  بر همین اساس نیز باشد که در ادوار مختلف، تقویمها کش می آیند و منقبض می شوند و ثبات در آنها مفروض است، بر ثبات واقعیت بیرونی، که اگر از ثبات خارج شود، که می شود! پس نظم را بر نتابند و بر قاعده ای دیگر چرخند! ».

لختی به سکوت گذشت. من به اندیشه بودم و خیام به ریشه! بادی از شمال می وزید و گرد و خاک و غبار را در دیدگان  فرو می برد. حکیم، شال سپیدش را، جلوی چهره گرفت و آنی بیاسود از هوای غبار الود. کلبه ای بر سر راه بود که اتاقی از آن، به عطاری تبدیل شده بود. پیرمردی بر پیشخوان، پیاله های شربت نهاده، مسافران را پذیرا بود. پس با حکیم، دمی آسودیم بر تختی، و پیاله ای بگرفتیم، تا جان، تازه گردانیم، به نوش و نیوش!...

 آنگه که حکیم پیاله  بر تخت نهاد، اورا خطاب قرار داده و چنین بپرسیدم؛ « ... و اما پرسشی دیگر نیز، چندی ست که بجان است و روح را بخراشد و آن اینکه صفر، عدد است آیا، و گر هست، به شمارش چگونه آید، و آیا عدد را معنی باشد، آنچنانکه گروهی از عرفا گویند یا خیر؟».

 خیام به دوردست، در بیابان، اشاره کرد و گفت: « آن آهو، بنظرت ماده است یا نر؟».

بر من عجیب بود که بیابان را هیچ نبود، پس حکیم را این چه اشارتی بود؟ گفتم: « کدام آهو حکیم؟ مرا طعنه ای زنی؟».

حکیم به لبخند شد که: « خیر دوست من! هم درست بینی و هم راست گوئی. در این بیابان، آهوئی نباشد، پس چون آهوئی نباشد، پاسخی نیز بر پرسش، نر یا ماده بودن آنهم، وجود ندارد، و اساسا این پرسش بیجا و غلط است. داستان صفر نیز چنین باشد. صفر یک قرار داد است و یک مفهوم در حساب. یک وجود موجود نیست، بلکه یک بی وجود موجود است از برای استدلال، چون چنین باشد، همانند آن آهوئی که وجود ندارد، به تصور آید، یا دقیق تر: به خیال آید، اما به تصویر ناید! یعنی محاسبه شود، لیک بدست نشود. هم از اینروست که آنرا نه مثبت باشد، نه منفی، نه خنثی! نه قالب است، نه محتوا، نه در زمین، نه در هوا!! و نه هیچ معنا!!! صفر، با انسان و عقل او آمده است و پیش از انسان، در طبیعت نبوده است و پس از وی نیز، بدین هستی نباشد! هستی اعداد ز عقل ماست، پس چون انسان و عقلش ضایع شود، اعداد نیز ضایع شوند. هستی، بی نیاز از شمارش است و در شمارش نگنجد و به قاعده نیاید، چرا که قاعده  « محدود » باشد و هستی نامحدود. هم از اینروست که محدود در نامحدود بگنجد، لیک نامحدود به محدود نگنجد!... » .

چشمانم به سیاهی شد. عرق سردی بر پیشانی ام نشست. پس حکیم را به کنایت گفتم: « آیا کتمان می کنی که تا بوژان یک منزل راه است ؟» .

 حکیم از جای بخاست و محکم گفت: « از اینجا تا بوژان، فقط  « راه » است، چه تو آنرا یک منزل بدانی، یا چند منزل، یا بدون منزل!!! ».

                     سی ام شهریور ماه 1387   

 


بالا
 
بازگشت