دکتور محمد شعیب مجددی


 

دیدار

 

    همسایه ما رئیس غلام رسول خان را اکثرمردم قلعه فتح الله خان شهر کابل میشناختند . او به صداقت ، راست کاری و قانونی بودن شهره عام وخاص بود . ما این مرد مهربان وشیرن سخن را کاکا رئیس صدا میکردیم . کاکا رئیس خانه غریبانه که در طول چندین سال به هزار مشکل روی زمین میراثی پدر آباد نموده بود ؛ هنوز یک اتاقش بی کلکین و دروازه بود و معاش ریاست شرایط اقتصادی را میسر نمیساخت تا رنگ بر بی رنگی خانه محقرانه اش بزند.

     مردمان پاک نیت و راستکار او را بی اندازه دوست میداشتند و گاهی صحبت های شنیده میشد که اگر چهل پنجاه نفر مثل رئیس غلام رسول خان در هر وزارتی باشند وسیله ، واسطه ،رشوت خوری وبی قانونی ریشه کن خواهد شد . رئیس غلام رسول خان موتر شخصی نداشت وبا بایسکل کهنه اش ازاینسو به آنسو میرفت.او بر تجملات و زندگی های پادشاهانه همکارانش حسد نمیخورد و در دلش خود را غنی ترین مرد  روی زمین احساس میکرد.عزت و احترامش نزد مردم نسبت به اکثر رئیس ها بیشتر بود  و دم هزار بار شکران نعمات خداوند(ج) را بجای میآورد و از زندگیش که صاحب دو فرزند در فاکولته انجینری و دختر کلانش داکتر شده است  بسیار راضی و خوش به نظر میرسید..... در اوج خوشی و آخرین روزهای کار در ساحه تقاعدی ، ابر سیاه و تاریک تجاوز بیرحمانه اجنبیان خون آشام ، کابل قشنگ را زیر غبار غم واندوه ، ظلم وستم والحاد و کفر در تعجب وحیرانی خاصی رها نموده بود . مردم آزادمنش بپاس  دفاع از دین و وطن یا در سنگر های داغ جهاد سینه ها را سپرتیع اجنبی کردند و یا ملیون ها انسان بی گناه با ویرانی خانه وکاشانه ، دیار هجرت را پیش گرفتند و به پاکستان ، ایران ، جرمنی ، امریکا و ده ها مملکت دیگر آواره گردیدند.

     اواخر سال 1990 میلادی  خبر رسید کسی رئیس غلام رسول خان را در پاکستان دیده است .خیلی خوش شدم اول اینکه کاکا رئیس این مرد نیکوکار هنوز در قید حیات است.  دوم اینکه وجود چنین انسانهای پاک در چوکات دفاتر مجاهدین نقش نیکو و مفید بازی  خواهد کرد .... اتفاقاٌ سفری از امریکا به پاکستان میسر گردید و چند روزی در دفاتر مجاهدین و کمپ های مهاجرین شرایط زندگی پشاور، خنده وگریه را نمایانگردنیای کوچکی نمود که گاهی انسان اسیر آن میباشد .... بر گرسنگی کودکان ، بیوه زنان ،پیران ، جوانان در زیر خیمه های گرم وسوزان اشکم ناخود اگاه جاری میشد وبر مژده های آزادی وطن در دفاتر مجاهدین که فکر میشد همین امروز یا فردا وطن آزاد میگردد ؛ خنده روی لبهایم نقش میگردید واز استفاده جوئی های  دولت های اجانب آتش خشم برگهایم میجهید گاهی از همه چیز که به چشم سر میدیدم متنفر میشدم حتی از خودم       ... گاهی از همه چیزخوشم می آمد....

       روزی در« صدر بازار » پشاور قدم میزدم . آنروز از پیراهن وتمبان بسیار خسته شده بودم . دریشی های قشنگ دوسینه ئی بر تنم و ریشم را پاک تراشیده بودم  عینک های دودی روی چشمهایم لبخند بر دامن «صدر بازار» میفروختند . ناخود آگاه خوش بودم مثل اینکه حقایق را نبینم  اماحقیقت گرمی ، تشنگی را روی لبهایم نقش میساخت . به آب فروشان نظرانداختم. کنار پیاده رو «صدر بازار» سطل های آب را میدیدم که پارچه های بزرگ یخ روی آن گذاشته شده است و با قیمت ناچیزی مردم آب میخرند و کام را تازه میسازند. من که ناخود آگاه از مکروب میترسیدم از دو سه آب فروش گذشتم و فشار تشنگی را زیر دندانهایم خورد ساختم . قدمهایم را آهسته تر با غرور بیشتری روی سینه کانکرتی «صدر بازار»  میگذاشتم و به آخرین آب فروش نزدیک میشدم . پیرمردی بود که ریش سفیدش از هر طرف صورت روی سینه اش خیمه زده بود و مندیل سفید چرکین چنان سر و گوشهایش را در آغوش داشت که تنها دو چشمش  به خوبی معلوم میشد . دستم به جیبم رفت مبلغی پول گرفتم و پیش روی سطل آب پیرمرد نشستم . سیمای نورانی پیرمرد به من میگفت: این آبها مکروب ندارد و با صداقت گیلاس آب یخ را بین دستهایم نثار کرد.از آب نوشیدم  به چشمهای پر نفوذ پیر مرد نگاه نمودم .  تشکر روی لبهایم ظهور کرد وپیر مرد با صدای لرزان و نرمی نوش جان گفت . بلند شدم و به راه افتادم . هنوز دو سه قدم برنداشته بودم که ناخود آگاه سرم را به عقب دور دادم . متوجه شدم که پیر مرد آب فروش هنوزبه من خیره نگاه میکند. دوباره به راه ادامه دادم و در هر یکی دوقدم مرتب به طرف پیر مرد آب فروش نگاه میکردم. به نظر میرسید آب فروختن را فراموش کرده است  به من مینگریست .... نگاه های پیرمرد مرا به طرفش میکشید مثل اینکه همه نگاه هایش صدا شده باشند . بسویم فریاد میزد برگرد ... برگرد ... برگرد ... گامهایم سست شدند در وسط پیاده رو مثل بتی خشک ماندم .  صدها عابر مرا شانه میزدند اما من غرق نگاه های پیر مرد آب فروش شده بودم ... به طرف او برگشتم ... به پیرمرد آب فروش نزدیک شدم . او آهسته گیلاس آب را کنار سطل گذاشت . در حالیکه نگاهش را از صورتم بر نمیداشت آهسته آهسته بلند گردید . قدش را راست کرده نمیتوانست . خیلی افسرده و نا توان شده بود. با کمری شکسته به طرف من براه افتاد . قطرات اشک کنار چشمهایش صداقت و راستکاری اش را روی ریش سفیدش  مینگاشت . نفس در سینه اش به شدت میطپید ... به یکدیگر نزدیک شدیم . آغوش مردانه اش باز گردید . مرا چون برادر زاده اش در آغوش گرفت هردوبا صدای بلند گریه کردیم و ناله های زار ما روی صدر بازار پشاور می پیچید ... کاکا شما .......کاکا رئیس شما ... آری رئیس غلام رسول خان کنار «صدربازار» پشاور پاکستان  آب فروشی میکرد .

 

 

 

                                                      1990  عیسوی

 


بالا
 
بازگشت