قادر مرادی

 

 قبر ستان و پینه دوز

 

 

یک داستان کوتاه   از قادرمرادی

 

شاید ازنظر دیگران پیرمرد پینه دوز یک آدم عادی بود . اما در زنده گی من چنان نفوذ کرده بود که شب وروز فکر و خیالم سویش کشانیده می شد . هر بار که به او می دیدم ، چشم های گرد گرد فرورفته اش به من حالت موهومی می بخشید . خودم هم نمی دانستم این پیر مرد که از صبح تا شام کفش های کهنه و پاره پاره شده ء مردم را پینه می زد ، چه چیزی داشت که مرا تحت تاثیر قرار داده بود . شب و روز مقابل نظرم می آمد و گپ هایش  در ذهنم تکرار می شد . همیشه می پنداشتم که پس از مرگ پسرش خلای بزرگی در زنده گیش پدید آمده است . بعد ها من هم چنین خلایی را در زنده گیم احساس می کردم . به خیالم می آمد که من هم یک چیز بسیار باارزشی را از دست داده ام .

مردم محله اورا به نام لالا نیکوی پینه دوز می شناختند . من اورا لالا صدا می زدم . و او مرا معلم خطاب می کرد . تقریبا" هر روز به دکان کوچکش می رفتم و خوش داشتم گپ هاو قصه هایش را بشنوم . لالا نیکو به قبرستانی که پسرش را آن جا به خاک سپرده بود ، علاقه ء عجیبی داشت . از گپ هایش معلوم بود که هر روز به آن قبرستان می رود و برای پسرش دعا می خواند . وقتی از قبرستان و پسرش قصه می کرد ، به نظرم می آمد که درتمام دنیا تنها دلبسته گیش به همین قبرستان است . همان طوری که پیرمرد برای من به چنین چیزی مبدل شده بود . خیال می کردم که من هم در تمام زنده گیم تنها همین پیرمرد را دارم . احساس می کردم که اگر پیرمرد بمیرد ، آن گاه زنده گیم کاملا" پوچ و میان تهی خواهد شد .

آن شب ، شبی بود بسیار تاریک و غصه زده . من مثل همیشه تنها نشسته بودم و می خواستم چیزی بنویسم تا ا زدلتنگیم بکاهد . احساس می کردم چیزی در ذهنم جان گرفته است . نمی دانستم چه ؟ اما می خواستم بنویسم . هر چند می اندیشیدم ، نمی توانستم بنویسم و ناخود آگاه به گذشته ها می رفتم . گذشته هایم را خالی و پوچ می یافتم و بعد به یاد پیرمرد و گپ هایش می افتادم . یک دنیا کفش کهنه به نظرم می آمد و لالا نیکورا فرورفته میان کفش های کهنه می دیدم . مدتی می شد که گذشته هایم تهی به نظرم می آمدند . خودم راخالی و پوچ احساس می کردم . مثل کفش کهنه یی که دیگر تاب پینه یی را هم نداشت . از پوچی دلم می گرفت . از این پوچی می ترسیدم و تمام وجودم را سردی تلخ ، بیهوده گی نومید کننده یی فرا می گرفت . این احساس زمانی فزونی یافت که من با لالا نیکو آشنا شدم .دیگر هر جا که می بودم ، احساس می کردم ، درخلای هولناکی قرار دارم  دریک فضای مه آلود و پولادیرنگ ... خلایی را در زنده گیم احساس می کردم ، خلایی را که همیشه ذهنم را می آزرد و روانم را می خراشید .

آن شب ، شبی بود که نمی دانم چرا می ترسیدم . بیشتر از شب های دیگر پیرمرد با صدها و هزار ها کفش کهنه مقابل نظرم مجسم می شدند و گپ هایش یادم می آمدند . چراغ تیلی اتاقم که آرام آرام می سوخت ، به نظرم مثل چشم های گرد گرد و فرورفته ء پیرمرد مرموز می نمود . همیشه وقتی تنها می بودم ، به پسر لالا فکر می کردم . لالا سی سال پیش اورا به خاک سپرده بود . وقتی او یادم می آمد ، دهی به نظرم مجسم می شد . با درخت ها و کشتزار های سبز و خانه های گلی و گنبدی . همیشه همین طور بود . همیشه همین طور بود . آدم هایی به نظرم نمودار می شدند که بر اسپ ها سیاه سوار بودند . این آدم ها سرو روی شان را با دستار های سیاه شان می پیچیدند . تنها چشم های شان دیده می شدند . چشم های شان مثل کاسه های پر خون به نظر می رسیدند . به همه چیز و همه جا حمله می کردند . خرمن های گندم را آتش می زدند . کارد های بزرگ شان را درسینه های زن ها فرو می بردند . آبادی ها را ویران می کردند  و دخترهای جوان را به خون می نشانیدند . همه چیز قریه را چورو چپاول می کردند . زن ها و کودک ها وحشتزده و فریاد کنان از خانه ها می گریختند . همه جا را گریه وضجه ، اشک و خون و آتش فرا می گرفت و بعد جوانی به نظرم مجسم می شد ، پسر لالا از میان ده بر می خاست . قد بلند داشت و بازو های قوی ، خشمناک بود ، عاصی بود . آدم هایی را که بر اسب های سیاه سوار بودند ، به زمین می زد . آدم های چپاولگر با اسپ های سیاه شان می گریختند . زن ومرد ده با شادمانی فریاد می کشیدند :

- پسر لالا ، صد سال زنده باشد ، پسر لالا !

و پسر لالا مقابل جمعیت پریشان مردم می ایستاد . مشت هایش را تکان می داد و خشمناک چیغ می زد :

- یک نفر شان را هم زنده نمی گذارم ، یک نفر شان را هم ... !

و مردم با وجد و هلهله صدا می زدند :

- صد سال زنده باشی پسر لالا ، صد سال زنده باشی !

و لالا نیکو همیشه از همین گپ ها قصه می کرد . از بیرحمی و سنگدلی آدم ها قصه می کرد . به مرگ پسرش افسوس می خورد . و بعد مثل این که بگرید ، با لحن پرسوزو دردآلودی می گفت :

- کاش پسرم زنده می بود ، کاش پسرم زنده می شد ، پسرم .

و بعد به فکر فرو می رفت . به نظرم می آمد که پیرمرد به همان خلایی می اندیشد که پس از مرگ پسرش پدیدار شده است . سکوتش مرا هم پر غصه می ساخت . من هم خلایی را درزنده گیم احساس می کردم . خودم را درفضای مه آلود پولادیرنگ و خفه کننده یی می یافتم . به خیالم می شد که من هم چیز باارزشی را ازدست داده ام . زنده گی به نظرم پوچ و بیهوده می آمد . به خیالم می شد که جمعیت پریشان مردم التجا کنان فریاد می کشند :

- کجاستی ؟ پسر لالا ، کجاستی ؟

 و می دیدم که بازهم آدم هایی ، آدم هایی را زیر پا می اندازند . به همه چیز آتش می زنند . با کارد های بزرگ شان دیگران را می کشند . آتش ، خون و ضجه و ناله ء زن ها و کودک ها همه جارا فرا می گیرند و بعد لالا به نظرم می آمد که در دکان کوچکش میان صد ها کفش کهنه و رنگ و رو رفته نشسته است و فریاد می زند :

-  ببین معلم ، چه دنیایی شده ، کجا شد پسرم ، کجا شد ؟

 سرش را روی زانو هایش می گذارد و می گرید . از میان گریه هایش می شنوم که می گوید :

- حالا جوان های ما با موتر ها و تلویزیون ها سر گردان شده اند . کسی به فکر کسی نیست . حالا همه مانند همان آدم هایی شده اند که همه چیز را زیر پا می کنند . چپاولگر شده اند . یک دیگر را به زمین می زنند . یک دیگر را به خون می اندازند و خودشان از خون کشته ها عیش و عشرت می کنند . ببین معلم ، چه روزگاری داشتیم ، چه پهلوان هایی داشتیم . حالا آدم ها نیکی و خوبی را از یاد برده اند . در همه جا پلیدی می جوشد ، پلیدی ... نیکی را فراموش کرده اند ، نیکی را !

و من بیشتر احساس می کنم که زنده گیم پوچ و بی معنی شده است . خودم را دریک خلای هولناک می یابم . درفضای مه آلود و پولادیرنگ و دلتنگ کننده . دلم می خواهد ارزشی به زنده گیم بدهم که به ادامه اش بیارزد .

آن شب ، شبی بود که به نظرم بیشتر خوفناک می آمد . چیزی در ذهنم بود که مرا می آزرد . فکر می کردم : باید  آن چه را که درذهنم مرموز وگنگ است ، بنویسم . اما نمی دانستم چه بنویسم ؟هر چند فکر می کردم خلاء بود و فضای مه آلود و پولایرنگ .

به تاقچه ء اتاقم نظر انداختم . کتاب هایم مثل زنده گیم پوچ  و خالی به نظرم آمدند . از کتاب ها بدم آمد . به خیالم آمد که این کتاب ها همه چیز را ازمن گرفته  و نتوانسته اند به زنده گیم ارزش بدهند . دلم می خواست پیرمرد باشد ، از قبرستان ، ازپسرش و ازگذشته ها برایم حکایت کند . احساس می کردم که د رگپ های پیرمرد پینه دوز خودم را ، آرزو هایم را و معنی با ارزش زنده گی را می یابم . غرق این افکار بودم که ناگهان صدایی از بیرون به گوش رسید . تعجب کردم . چه کسی بایست به سراغم آمده باشد . . از پنجره به تاریکی شب خیره شدم . به نظرم آمد که همان آدم ها ، همان هایی  اند که اسپ های سیاه دارند ، به همه جا هجوم می برند . به خیالم آمد که در عمق شب تاریک و سکوت زده خون ها جاری می شوند . سینه ها شگافته می شوند . دختر ها ی جوان میان خون های خودشان  می لولند . زن ها ، موهای شان را می کنند و کودک ها در میان شعله های آتش گریه و ناله سرداده اند . به خیالم آمد که پیرمرد ها ، زن ها ی زخمی خون آلود و کودک ها از میان شعله های آتش ، از میان خون و خاک فریاد می زنند :

- کجاستی پسر لالا ، کجاستی ؟

بار دیگر صدایی شنیده شد . ترسیدم . صدای پای کسی بود . لحظه یی بعد کسی وحشتزده فریاد کشید :

- معلم ، معلم ، کجاستی ؟ معلم !

تکان خوردم . صدا برایم آشنا بود . صدای لرزان و خشمناک پیرمرد پینه دوز بود . از جا که با عجله بلند شدم ، ناگهان کسی در اتاقم را گشود . خودش بود . با ریش و دستار سپید و قد خمیده و لرزانش . از دیدنش ترسیدم . سیمایش ترسناک شده بود . تمام بدنش می لرزید . هیچ گاه اورا چنین سراسیمه و و حشتزده ندیده بودم . طوری به چشم هایم دید که گویی من گناه بزرگی را مرتکب شده ام . در حالی که می گریست ، فریاد کشید :

- دیدی معلم آخرش چه شد ؟

چیزی نفهمیدم . از ترس می لرزیدم . فکر کردم که حادثه ء بدی رخ داده است . به خیالم آمد که همان آدم ها – همان هایی که بر اسبپ های سیاه سوارهستند و صورت شان را با دستار های سیاهرنگ شان بسته اند – آمده اند تا بازهم همه چیز را به خاک وخون بکشانند . باوارخطایی پرسیدم :

- لالا ، چه شده ، چه شده ؟

بغض گلویش ترکید و باز زار زار به گریه شد . نشست هق هق کنان گریست  و خریطه یی را مقابلم افگند و گفت :

- ویران کردند ، ویران کردند . دنیای مرا ویران کردند !

از ترس و حیرت نمی دانستم چه کنم . هنوز چیزی نگفته بودم که پیرمرد گریه کنان محتوی خریطه را خالی کرد . از دیدن آن چه که از درون خریطه افتاد ، سخت تکان خوردم . تمام بدنم لرزید . نمی توانستم باور کنم ، نمی توانستم  . پیرمرد می گریست و من وحشتزده به پارچه های استخوان می دیدم . اسکلیت سرآدم ، استخوان های شکسته و پوسیده ، قبرغه ء سینه و دست و پای آدمی روی اتاقم افتاده بودند .

پیر مرد ناگهان از جا برخاست . از دیدن چشم هایش بازهم تکان خوردم .چشم هایش طور دیگری شده بودند . یک باره گریه اش بند شد . به من دید . چشم های گردگرد و فرو رفته اش بیشتر ترسناک شده بودند .به استخوان ها اشاره کرد و با لحن خشنی گفت :

-  این است معلم ، این است . دیدی ؟

نفهمیدم که منظورش چیست . پرسیدم :

- چیست ؟ لالا، چیست ؟

 بازهم هق هق کنان گریست :

-  نمی بینی پسرم است . پسرم جوانمرگم . پسرپهلوانم ... نمی بینی که دنیایم را ویران کردند ، دنیایم را ویران کردند .

و بعد دوباره با عجله استخوان هارا در خریطه انداخت و گفت :

- بیا بامن ، من ترا می برم تا ببینی که دنیایم را ویران کرده اند . ظالم ها نگذاشتند که پسرم دوباره زنده شود . او یک روز زنده می شد . می آمد و بعد تو می دیدی معلم ، تو می دیدی ؟

دستم را کشید و تکرار کرد :

-  بیا بامن بیا ... پسرم را کشتند ، دنیایم را ویران کردند .

و من مثل آدم های گنگ و بی اراده با او رفتم . زبانم بند شده بود . فکرم کار نمی کرد . به خیالم می آمد که در عمق خلای زنده گیم ، در ژرفنای فضای مه آلود پولادیرنگ و خوفناک افتاده ام .  احساس می کردم که به آدم دیگری مبدل شده ام ، احساس می کردم که چیزی برای گفتن ندارم . در طول راه پیرمرد پیهم می گریست . خریطه ء استخوان هارا بر دوش داشت و تیز تیز راه می رفت . بازهم گریه کنان همان قصه هایش را تکرار می کرد . از پسرش ، از مردم ده ، از آدم های وحشی که اسب های سیاه داشتند و همه چیز را پامال می کردند ، قصه می کرد .

همین که مهتاب نیمه غمگینانه از افق سرکشید ، ما به قبرستان رسیدیم . قبرستان فضای خوفناکی داشت . فضای مه آلود و پولادیرنگ . پیرمرد هیجانزده و خشمناک قبرستان را به من نشان داد و گفت :

- این است دنیای من ، دیدی که ویرانش کرده اند ؟

به قبرستان دیدم . به راستی قبرستان را هموار کرده بودند .دیگر قبری دیده نمی شد .همه جا خاک بودو خاک . و فضای مه آلود و پولادیرنگ . پیرمرد بازهم گفت :

- آه پسرم ، پسر جوانمرگم ...

به من دید و به گپ هایش ادامه داد :

- می دانی سی سال پیش که پسرم را کشتند ، همه ء مردم ده عزا گرفتند . همه زار زار گریستند . همه سر جنازه ء او آمدند . زن ها ودختر ها مو های شان را کندند و حالا معلم ببین. این ها استخوان های پسرم هستند ، پسر پهلوانم ...

ساکت شد و اشک هایش را با گوشه ء دستارش سترد و با لحن کودکانه یی گفت :

- شاید استخوان های پسرم نباشد ، خدا می داند ... شاید استخوان های کس دیگری باشد .

حیران حیران سویش می دیدم . به خیالم می آمد که پیرمرد پسرش را حالا ازدست داده  است . به نظرم آمد که به راستی دنیای پیرمرد پینه دوز را ویران کرده اند . باور کرده نمی توانستم که پیرمردی بتواند این قدر بگرید . نمی توانستم تصور کنم که این همه اشک درچشم های این پیرمرد خانه کرده باشد . مرا هم گریه گرفت . احساس کردم که دنیای من هم ویران شده است . اشک هایم جاری شدند . ناگهان لالا نیکو هیجانزده به خاک های قبرستان چنگ زد و با تمام توانش چیغ زد :

- چرا دنیایم را ، قبرستان را ویران کردید ، چرا ؟

خاموش شد . لرزش اندامش فزونی یافت . به دور دست ها خیره شد و بعد مثل دیوانه ها قهقهه کنان خندید . خنده هایش بلند و بلندتر شدند . خنده هایش تلخ و ترسناک بودند . صدای خنده های رعب انگیزو جنون آمیزش در فضای قبرستان پیچید . در حالی که همچنان می خندید ، گفت :

- چرا ویران نکنیم ، چرا ؟ با نقشه های سرک سازی برابر شده ، با نقشه ها ... هه ، هه ، هه ... با نقشه ها ، با نقشه ها ... !

و خریطه ء استخوان هارا بردوش گرفت و خنده کنان به راه افتاد . حیرتزده چند قدم دنبالش دویدم و صدا زدم :

-  لالا کجا می روی ؟

از تنها ماندن ترسیدم . از رفتن لالا و اهمه و اندوه تلخی قلبم را چنگ زد . دیدم که لالا ایستاد . سویم نگریست :

-  می روم ، استخوان های پسر پهلوانم را جای دیگری دفن می کنم  . او یک روز زنده می  شود ، او یک روز بر می گردد ...

و قهقهه کنان خندید و به راهش ادامه داد :

بازهم صدا زدم :

- لالا ، لالا ، نرو !

لالا نیایستاد . به گپم اعتنا نکرد . درمیان تاریکی شب که کم کم با نور کمرنگ مهتاب روشن می شد ، در فضای مه آلود پولادیرنگ گم شد . اما صدای خنده هایش شنیده می شد .  من مثل مجسمه یی ایستاده بودم . حیران بودم چه کنم . اراده یی نداشتم که تصمیم بگیرم . احساس کردم که تحقیر شده ام . به خیالم آمد که دنیای آرزو ها و امید های مرا هم ویران کرده اند . کسی در ذهنم تکرار می کرد :

- جای دیگری دفنش  می کنم . روزی زنده می شود و بعد خرمن ها نخواهند سوخت . دختر های جوان در خون نخواهند نشست . آبادی ها ویران نخواهند شد . پلیدی ها خواهند گریخت ، پلیدی ها ... !

صدای خنده های ترسناک و رعب انگیزپیرمرد در سکوت شب از دورتر ها ، مثل نجوای بومی شنیده می شد و من می لرزیدم . بدنم مثل جسم مرده کرخت و سرد شده بود .  نمی دانستم چه کنم . نظرم به چند عراده بلدوزر های سیاه  افتاد که درگوشه ء قبرستان ایستاده بودند و خوفناک به نظر می رسیدند . ناگهان قبر ستان به نظرم طور دیگری آمد . آدم هایی که بر اسب های سیاه سوار بودند ، به همه جا حمله می کردند . کارد ها در سینه ها فرومی رفتند . قبرستان به میدان خون و آتش مبدل شد . صدای ناله ها و ضجه های زن ها و کودک ها همه جارا فراگرفت . جمعی وحشتزده فریاد می کشید :

- کجاستی پسر لالا ، کجاستی  ... ؟

باردیگر بلدوزر های سیاه رنگ را دیدم که با قیافه های هیبتاک و ترس انگیز در فضای نیمه روشن قبرستان ، مثل تانک های زرهدار جنگی ایستاده بودند . پیرمرد پینه دوز به نظرم آمد و یک دنیا کفش کهنه . پیرمرد گریه کنان کفش ها را پینه می زد . می گریست و سرش را می جنباند .

ناگهان احساس کردم که کسی دستم را می کشد . دیدم  ، اسکلیتی دستم را می کشید . چیغ زدم :

- لالا  ... !

گریختم و میان خاک های قبرستان افتادم . به دستم اسکلیت سر آدمی آمد . بازهم گریختم و چیغ زدم :

- لالا ... !

در گوشه یی از قبرستان ایستادم . مهتاب نیمه با نور سرخرنگش درگوشه ء آسمان دیده می شد . مهتاب به نظرم سوخته و ترسناک آمد . خودم را تنها یافتم ، خودم را دریک خلای هولناک ، درفضای مه آلود پولادیرنگ یافتم . به نظرم آمد که به هرسو بروم ، اسکلیتی مقابلم خواهد آمد . خودم را در محاصره ء مرده ها احساس کردم . صدای خنده های پیرمرد هنوز از دوردست ها مثل آواز ماتمزدهء بومی شنیده می شد و من ازخودم پیهم می پرسیدم :

-  آه خدایا ، من چه هستم ، من کی هستم ؟

                                                           پایان – 1359 شهرمزار شریف

 

از مجموعه ء صدایی ازخاکستر

 

 

 


بالا
 
بازگشت