اصولِ واقعگرايی (رياليزم) و زيبايی شناسی بلينسکی

 

هيچ گاه مدافع زشتی و ظلماتِ دوزخی، مداحِ اصولِ اخلاقیِ ددمنشانه، نميباشد!

 

 

احمدشاه عبادی

 

در ميان مجموعهء خانوادهء هنرها، ادبيات سرورِ هنرها محسوب ميشود به خاطر اين که امکانهايی را که ادبيات برای ظرافتهای احساس بشر، زنده گی بشری، وقايع تاريخی، وقايع حياتی دورانهای معين و غيره دارد، تقريباً هيچ کدام از رشته های ديگر ندارد، نقاشی نسبتاً زبانِ زيباتری دارد و با آن هم قابل مقايسه نيست. زبانِ مجسمه سازی و حجاری معدود است، تياتر و سينما از ادبيات بهره ميگيرند، اگر تنها هنر غيرِمختلط را درنظر بگيريم، ادبيات دارای قويترين افزارِ بيان است.

به همين دليل است که داستاننويسان، (اعم از ناول و رُمان نويسان جهان) از سده های اخير و اکنون، مانند: شکسپير، گوته، تولستوی، هوگو، بالزاک، ديکنز، زولا، برشت، الکساندر روما، تورکنيف، رومن رولان، شولوخوف، داستايوفسکی، همنيگوی، کافکا، سروانتس، آلبرکامو، گابريل کارسيامارکز، دانته، جيمزجويس، دوريس لسيتک، مولوی، سلمان رشدی، سعدی، انتوان چخوف، نيکُلای گوگول و . . . همه اشخاصِ برجسته يی هستند که در تاريخ کشورهای شان به آن ها افتخار ميکنند؛ جهان به آن ها افتخار ميکند و در رديفِ شخصيتهای برجستهء جامعهء خود محسوب ميشوند.

چندان دربارهء داستان و داستاننويسی کتاب و رساله و مقاله نوشته شده که شخص فکر ميکند، مبادا تکرار آن حمل بر بيکاره گی و تمايل بر پُرگويی باشد و حال آنکه چنان نيست.

مقالهء حاضر به سه مطلب مستقل، اما نی چندان بی ارتباط به هم فراهم آمده، دربارهء بلينسکی، گوگول و نامهء بلينسکی به گوگول، يک سفرِ فکری به ادبيات کلاسيک ميباشد، بررسی گذشته است برای آنکه نيمه واقعيتها و دروغها و کليشه ها معنای واقعی آفريده های واقعی هنری را نپوشاند، انديشه هايی در اين باره است. برای اين که اولين وظيفهء ما اکنون هرچه بيشتر انديشيدن است. در گام اول دربارهء بلينسکی، دموکرات انقلابی، منتقد ادبی و بنيانگذار زيبايی شناسی واقعگرا و گوگول، ميپردازد و در گامِ بعدی که بخش عمده تر مقاله را فرا ميگيرد، خواننده را به نظريه های بزرگترين منتقد ادبی دربارهء اثرِ ادبی آن هم در چوکات نقد ادبی، اثری که خالق آن از نامدارانِ ادب و ادبيات يعنی نيکُلای گوگول ميباشد، که به طور تأسف آوری اسباب ويرانی شخصيت ادبی خويش را فراهم آورد، آشنا ميسازد. (منابع، آنچه در دسترس بوده ذکر شده است و اگر در جاهايی به سبب اوضاع و احوال غيرِعادی زنده گی در مهاجرت، اشاره به آن ها امکان نداشته، پوزش خواسته ميشود).

بلينسکی، در 1811م. متولد و در 1848م. درگذشت. آثارش از لحاظ ايديالوژيک به دورانی تعلق دارد که متفکران روس جستجوی راههای نو به منظورِ نبرد با حکومت مطلقه و اصولِ برده گی و شالوده ريزی نظريهء علمی برای تحولاتِ اجتماعی را تازه آغاز کرده بودند، او به مکتبهای فلسفی و اجتماعی و سياسی قرن نوزدهم (فيخته، شلينگ، هگل، فويرباخ، سوسياليستهای تخيلی فرانسه و اوايل ظهورِ مارکس) علاقه مند بود، به مفهومِ جامعهء عادلانه که در آن نی ثروت خواهد بود و نی فقر، باور داشت؛ دموکراسی انقلابی او در «نامه» اش به گوگول، استوارترين نمودِ خود را يافت. در اين نامه بلينسکی حکومت مطلقه و کليسای ارتدوکس را به شدت مورد انتقاد قرار ميدهد، محوِ کاملِ برده داری را خواستار ميگردد و ايديالوژی سلطنت پرستی و مذهبی را ميکوبد، تاريخ متدی مشخصهء داوريهای زيبايی شناسانه يی بلينسکی است.

او رُمانتيزمِ ارتجاعی و ادبيات موعظه را به شدت مورد حمله قرار داد و اصولِ واقعگرايی (رياليستی) يی که اساس آثار پوشکين و «مکتب طبيعی» گوگول را شکل ميداد، حمايت ميکرد. بلينسکی با توجه به ارتباط ميان مفاهيم مناسبات با مردم و واقعگرايی در هنر، دربارهء اهميت اجتماعی ادبياتی که بتواند بر شکاف ميان «جامعه»ء فرهيخته گان و تودهء مردم پُل بزند و نيز دربارهء «گرايش به ريشه داشتن در زمان» و پيشرو بودن، به حيث خصلت اساسی هنرمند واقعی، مسايل مهمی را پيش کشيد، نظريه های بلينسکی دربارهء هنر، نقش عمده يی در تحول زيبايی شناسی دارد.

انتشارِ «کتاب گزيده يی از مکاتبات من با دوستانم» به قلم گوگول، برای بلينسکی چندان عجيب نبود، اما او را جداً تکان داد، طوری که در مقالهء مبسوطی که در انتقاد اين کتاب نوشت گفت: «گوگول تاليران، کاردينال فش است که خدا را در تمام عمر خويش فريب داد و با مرگش شيطان را تحميق کرد» (تاليران قبلاً روحانی بود، بعد به وزارت در امپراتوری ناپليون رسيد، مردی خودخواه، طنزگو و باهوشی بود، به همهء رژيمها خدمت کرد و به همهء آن ها خيانت ورزيد) {فرهنگِ معيين}.

بلينسکی اذهان ميکرد که همهء اقدامهای لازم برای حمايت از مردم در مقابل آدم متعصب بايد به کار رود حتی اگر اين آدم «هومر» باشد. هرتسن (1) که بلينسکی نامهء خود به گوگول را برای او خوانده بود، دربارهء آن گفته بود: «اين کاريست نبوغ آميز و من معتقدم که اين نامه، وصيت نامهء بلينسکی است. در اين نامه نی تنها اثر مرتجعانهء گوگول را به باد انتقاد گرفته است بل که نظام فيودالی اشراف روسيه را به طورِ کامل نمايانده است، تنها مرگ او را از مجازات شديدی که به دليل اين سند مهم در انتظارش بود نجات داد. دوبلت، رييس بخش سوم (پليس امنيتی) از اين که نتوانست منتقد بزرگ را در «زندان بپوساند» اظهار «تأسف» ميکرد. مشهور است که، داستايوفسکی، نويسندهء مشهور و بزرگ روس، به دليل خواندن اين نامه در يکی از جلسه های محفلِ پتراشفسکی، به مرگ محکوم شد، اين حکم بعداً به حبس با اعمال شاقه و تبعيد، تخفيف يافت.انتقامجوييهای ظالمانه حکومت در هر صورت نتوانست از نشر هزاران نسخهء اين نامه جلوگيری کند. نامِ بلينسکی برای همه جوانانی که فکری در سر دارند و مشتاق تنفس هوای تازه در ميان گندِ زنده گی مرداروار محيط خود بودند، ناميست آشنا، حتی هيچ معلم و آموزگاری پيدا نميشد که نامهء بلينسکی به گوگول را از بر نداشته باشند.

مقالهء بلينسکی که منتشر شد، سخت بر گوگول تأثير گذاشت، گرچه او اهميت آن را درک نکرد. گوگول، از اين که بلينسکی تنها به دليل حمله های گوگول به منتقدان و روزنامه نگارانی که در گزيده يی از مکاتبات . . . از آنان نام بُرده شده است از او خشمگين است، مبهوت ميشود. گوگول، در 30/ جون/ 1847م. در اين مورد به پروکوپوويچ مينويسد: «اين حساسيت زياد بلينسکی مرا بسيار نگران کرده است . . . از شما خواهش ميکنم که با بلينسکی صحبت کنيد و بگذاريد ببينيم اکنون چه روحيه يی نسبت به من دارد، اگر خوی سودايی او در غليان بود، بگذار آن را در روزنامهء "ساوره منيک" (معاصر) با هر وضعيتی که دوست دارد، بيرون بريزد، اما نگذاريد رنجشِ خود را از من در دل نگهدارد، اگر خشمش فرونشسته است، نامه يی را که در جوف اين پاکت است به او بسپار.» پروکوپوويچ نامه را به هيئت تحرير روزنامهء معاصر تسليم کرد، نگراسف آن را به زالتس برون جايی که بلينسکی به طور مؤقت در آن اقامت کرده بود، فرستاد. علیرغم آن، بلينسکی همه اقدامهای لازم برای حمايت از مردم در برابر آدمی متعصب را به کار بُرد.

 

دربارهء گوگول:

نيکُلای واسيلييويچ گوگول (1809- 1852م.) متولد در خانوادهء خُرده مالکان اوکرايين بود، فرهنگ عامهء مردم اوکرايين و آداب و رسوم و جشنهای آنان اولين سرچشمهء الهام بخش آثار گوگول به شمار می آيد، در شانزده ساله گی پدر را از دست ميدهد و زير نفوذ مادر فداکاری قرار گرفت که تأثير مذهبی و اخلاقيش هرگز از زنده گی پسر محو نشد. نخستين مجموعهء داستانی خود را به نامِ «هانس کوچلگارتن» در سال 1812م. به مصرف خود انتشار داد، توفيقی نيافت، نسخه های به فروش نرفته را در آتش افگند و به خارج از کشور رفت.

در 1831م.، مدرسهء دخترانه و بعداً سالی نيز در دانشگاه سان پيترزبورگ به تدريس تاريخ قرون وسطا پرداخت. پس از انتشارِ مجموعهء دوجلدی قصه های خود به نامِ «شبهايی در کشتزاری نزديک ديکانکا» در 1832م. به شهرت رسيد، در 1835م. دو مجموعهء قصه منتشر ساخت؛ اولی به نامِ «ميرگورود» که داستانِ مشهور «تاراس بوليا» جز آن است، و ديگری به نامِ «مجموعهء آرابسک» که شامل مقاله های گوناگون است در بارهء هنر، تاريخ و جغرافيه و ادبيات و سه قصه، که برجسته ترين آن ها «يادداشتهای يک ديوانه» بود. انتشار داستانِ «دماغ» 1836م. جنبشی تازه يی را در رُمان نويسی روسيه گشود. گوگول را با اين اثر پيشرو کافکای «مسخ» معرفی ميکنند. گوگول با انتشار داستان «شنل» 1842م. به بزرگترين حد نفوذ خود در روسيه دست يافت، تورگينف پس از خواندن «شنل» فرياد برآورد: «ما همه از شنل گوگول بيرون آمده ايم»؛ داستايوفسکی نيز نظر او را تأييد کرد. بزرگترين واقعهء زنده گی گوگول نمايش کميدی «بازرس» در 1836م. بود. نقل کرده اند، که تزار پس از حضور در نخستين شب نمايش با تبسم گفت: «هرکس در اين نمايشنامه سهمی دارد و سهمِ من کمی بيشتر از ديگران است.» پس از بازرس گوگول دچار تحول درونی شد و پيروزی آن موجب اندوه و تشويش درونی و برهم زدن تعادل روحيش گشت. به آلمان و ايتاليا رفت و مدت دوسال در سراسرِ اروپا زنده گی توأم با سرگردانی پيش گرفت و در سال 1838م. به ماسکو باز گشت. در حالی که فصلهای نخستين «نفوسِ مُرده» را آفريده بود، از نو به خارج گريخت، در وين مريض شد و بارِ ديگر به رُم رفت و در آن جا انديشه های مذهبی ذهن او را به خود مشغول داشت از نوشتن باز نايستاد، چاپ «نفوس مُرده» ابتدا از طرف دستگاه سانسور ممنوع گشت و بعد از اصلاحاتی در متن در سال 1842م. انتشار يافت. موضوع «نفوس مُرده» واقعه يی بود که از طرف پوشکين به گوگول القا شده بود، سؤتفاهمها دربارهء «نفوس مُرده» نويسنده را به تزلزل روحی شديد دچار کرد و در ترديد ميان گوشه گيری در صومعه يا سفر به اورشليم به رُم گريخت، نفوسِ مُرده، شاهکار خود را اثری شوم و اهريمنی خواند، همين ترديدها و تحريکهای درونی موجب شد که پنجسال بعد در 1847م.، کتابی به عنوان «گزيده يی از مکاتبات من با دوستانم» را انتشار دهد که مکاتبه های نيمه واقعی و نيمه خيالی بودند. اين اثر با شکست کامل مواجه شد و به مجرد انتشار موجب شگفتی و تحقيرِ عمومی گشت، زيرا گوگول در اين اثر وفاداريش را به دستگاه حکومت و عقايد ارتجاعيش به اثبات رسانده و با لحنی پيامبرانه تجديد و اصلاح اخلاقی و مذهبی و تزکيهء نفس را به مردم پيشنهاد کرده بود. در نتيجه ميان نويسنده و مردم قطع رابطهء شديدی برقرار شد و بلينسکی منتقد معروف، نامه يی به گوگول فرستاد و نفرت و انزجارِ آزاديخواهان را اعلام کرد. گوگول پس از نامهء بلينسکی ترديد را کنار گذاشت و به سفر زيارتی اورشليم رفت، در آن جا هم تسکين نيافت و به روسيه بازگشت و خود را تحت نظر و نفوذ و تسلط روحی کشيشِ متعصبی قرار داد و به پيشنهاد اين کشيش دست از کارِ هنری کشيد و در 1852م. نسخهء دستنويس حک و اصلاح شدهء قسمتِ دوم «نفوسِ مُرده» را در آتش افگند.

چند روز پس از آن، بر اثرِ بيماری شديدِ روانی و امتناع از خوردن غذا و ضعف مفرط درگذشت.

گوگول، از چهره های ممتازِ ادبيات اروپايی ميان دورهء رُمانتيزم و رياليزم به شمار می آيد و نفوذش در ادبيات روسيه عظيم است. آثار ترجمه شده به فارسیِ وی عبارت اند از: «افسانه ها»، «انتقامِ موحش»، «بازرس»، «تاراس بوليا»، «تصوير»، «شنل»، «نفوسِ مُرده»، «قماربازان» و «يادداشتهای يک ديوانه».

 

بلينسکی،

نامهء بلينسکی به گوگول:

صِرف به خاطر اين که مقالهء مرا مقالهء آدمِ خشمگين دانسته ايد، برحقيد، برحقيد، بدين معنی و برای بيان حالت من پس از خواندن کتاب تان (گزيده های مکاتباتِ من . . .) خشمگين، معنای بسيار ملايم و ناکافيست و اين که اين حالت من را ناشی از اشاراتِ خالی از تملق به ستاينده گان هنرِتان دانسته ايد سراسر به خطا رفته ايد، خير، دلايل با اهميت تری برای اين امر وجود دارد، آدم ميتواند بيحرمتی نسبت به خودش را تحمل کند و من به حدِ کافی شعورش را دارم تا اين بيحرمتی را با سکوت برگزار کنم، زيرا سکوت جانِ کلام پاسخ آن است، آن هتکِ حُرمت حقيقت و شان انسان را نميتوان تحمل کرد وقتی که دروغ و فساد اخلاق، در مقام حقيقت و فضيلت و به بهانهء دين و مذهب و در پشتيبانی از شلاق وعظ ميشود، نميتوان سکوت کرد.

من، شما را با تمامِ اشتياقم دوست ميدارم، با همان اشتياقی که يک آدم، آدمی که با رشته های خونی به سرزمينِ بومی اش پيوسته است، اميد، افتخار و شکوه ميهن خود را و يکی از پيشوايان بزرگ آن را در طريق هوشياری، توسعه و ترقی اش ميتواند دوست داشته باشد و هنگامی که اين دوست داشتن را از دست داديد، برای از دست دادن متانت خود نيز لااقل به طورِ آنی دليل به جايی داشتيد. اين را به اين سبب نميگويم که معتقد باشم دوستی من ذوق و هنر عظيم شما را پاداشِ کافی بوده است، بل که بر اين زمينه ميگويم که در اين وجيزه من بيانگر بسياری اشخاصم و نی يک نفر که به بيشتر شان نی شما و نی من هرگز نظر نينداخته ايم و آن ها هم هرگز به شما نظر ندوخته اند. من از ارايهء تصويری مناسب از خشمی که کتاب تان در دل همه يی دلهای شريف برافروخت و نيز فريادهايی ديوانه وار شاديی که در دل همهء دشمنانِ تان برپا کرد، خود را عاجز ميبينم، از، غيرِ ادبا- چيچی کوفها (1)، نازدرفها (2) و شهردارها (3) و از اُدبا- هم آنانی که نام شان برای تان کاملاً آشناست.

شما، خودِتان ميبينيد حتی آنانی که نظری موافق به کتاب تان (گزيده يی از . . .) داشته اند، آن را انکار کرده اند. اگر اين کتاب حتی به عنوان ثمرهء اعتقادی عميق و صميمی نيز به نگارش درمی آمد، اثری جز اين بر مردم نميتوانست داشته باشد و اگر همه، به جز بعضی آدمها که از خودِشان فکر و نظريه يی ندارند و ديگران بايد به جای آنان ببينند و بفهمند، زيرا که خواست و ميل شان از پسندِشان مايه نميگيرد، کتابِ تان را اثری استادانه، اما سراسر حيله گری آشکار به منظور نيل به هدفی صرفاً زمينی با وسايلِ آسمانی دريافته اند، گناه کسی نيست جز شخصِ خودِتان و اين هم به هيچ روی تعجب آور نيست، تعجب آور آن است که شما عجيب بيابيدش. من بر اين باورم که اين امر نيز بدين علت است، که آگاهی ژرف شما از روسيه، دانش يک هنرمند است و نی يک متفکر که با تلاشی بسيار بيهوده خواسته ايد در کتاب فانتزيک تان نقش او را بازی کنيد، نی از اين بابت که متفکر نيستيد، بل که از اين جهت که سالهای سال است عادت کرده ايد از دوردست (4) به روسيه نگاه کنيد. در آن جا شما با خود و درون تان زنده گی ميکنيد، در محدوده يی محفلی از آدمهايی زنده گی ميکنيد با طرز تفکر خودِتان، که از مقاومت در برابر تأثير و نفوذ فکری شما برخود ناتوانند، بنابراين از فهم و درک اين نکته قاصريد که روسيه نجات و رستگاری خود را نی در عرفان و تصوف، نی در زهد و رياضت و دينداری و ورع، بل که در پيروزيهای تمدن، آگاهی يافته گی و انساندوستی، بايد جستجو کند. آنچه روسيه بدان نياز دارد نه موعظه (که به حدِ کافی شنيده است!) و نی دعاست (که بسيار ذکر کرده است!)، بل که بيداری ادراک مقامِ انسانی در مردم آن است، که قرنها ميگذرد تا در ميان انبوهی از کثافات و پسمانده گی گم شده است. او به حقوق و قوانين نياز دارد که نه بر مواعظ کليسايی، بل که بر پايهء عقل و ادراک سليم، عدالت و دقيقترين نظارت ممکنهء آن ها، منطبق باشد که به جای اين ها چيزی که روسيه نشان ميدهد منظرهء شومِ سرزمينيست که در آن انسان با انسان سوداگری ميکند، حتی بدون آن عذر حيله گرانهء مزرعه داران امريکايی که مدعی اند «سياه» انسان نيست، سرزمينی که در آن مردم يک ديگر را به نامهای تصغيرشده يی نظيرِ، وافکا، استشکا، پالاشکا صدا ميزنند، سرزمينی که در آن نی فقط تضمينی برای افراد، حُرمت انسانی و دارايی انسانها وجود ندارد، بل که حکمِ قانون نيز اجرا نميشود و جاييست که در آن هيچ چيز جز بنگاههای وسيع دزدان رسمی و رهزنان انواع و اقسامِ وجود ندارد! (مشابه به افغانستانِ امروز)، مسايل ملی و بسيار حياتی روسيهء امروز امحای نظامِ برده داری و شکنجه های بدنی و امکان دقيقترين نظارت ممکنهء لااقل همان قوانينيست که موجود اند و اين را حتی خود حکومت صورت واقعی ميدهد (حکومتی که به خوبی آگاه است که ملاکين چگونه با رعيتهای شان رفتار ميکنند و چگونه هرساله عدهء زيادی از رعيتهای قبلی را سر به نيست ميکنند و عده يی ديگر به جای آن ها می آورند) چنانکه با اقدامهای نيمبند بزدلانه و نافرجام خود برای آرامش «سياه» های سفيد و جاگزين کردن مضحک و مسخره شلاقِ تک رشته يی (5) چنين امری را ثابت کرده است.

چنين مسايليست که مغز روسيه را به هنگام حرکت و رخوت دلمرده و بی اعتنايش عذاب ميدهد! و در چنين موقعی، نويسنده يی بزرگ، که آثار هنرمندانه و عالی و عميقاً سرشار از حقيقتش که چنان نيرومندانه و سترگ در آگاهی روسيه از خويشتن خويش سهم به سزا داشته است و آن را توانايی داده است تا نگاهی انگار که در آيينه بر خود بيفکند، چنانکه مردم افگندند، با کتابی در می آيد که در آن به ملاکان درنده خو به نامِ مسيح و کليسا می آموزد تا چگونه بهره های بازهم عظيمتری از دهقانان بيرون بکشند و بيش از پيش آنان را استثمار کنند، . . . و از من انتظار داريد که خشمگين نشوم؟ . . . چرا که اگر قصد جان مرا ميکرديد نميتوانستم بيش از اين نوشته های زشت تان از شما نفرت پيدا کنم . . . و پس از اين آيا انتظار هم داريد که مردم به صداقت مفاهيم کتاب تان ايمان بياورند؟ نی! اگر واقعاً فکرِ شما مُلهم از حقيقت مسيح بود و نی از تعاليم شيطان، يقيناً در کتاب تازهء تان چيزهای کاملاً متفاوت با اين ها مينوشتيد، آن گاه به ملاک ميگفتيد نظر به اين که دهقانان برادرانِ مسيحی اويند و چون برادر نميتواند بردهء برادرش باشد، او بايد يا آزادی شان را به آن ها پس بدهد و يا لااقل اجازه دهد تا از ثمره های کارِ خويش تا بيشترين حدِ ممکنِ بهره وری، استفاده ببرند و او ضمن انجامِ اين کارها، در عمق وجدان خود به مناسبات مردودی که وی را در همهء آن ها قرار ميدهد، پی ميبرد.

اين عبارتِ «اوف، تو با اين پوزهء نشسته و کثيف!» از آنچه نوززرف (6) و سوباکه ويچ (7) کردند، دست بر قضا همين به گوشِ تان ميخورد تا به عنوان کشفی بزرگ در جهت تهذيب اخلاق و منافع موژيکها به جهان ارايه کنيد؟ موژيکهايی که تنها دليل تميز نبودن شان اين است که گذاشته اند اربابهای شان متقاعدِشان کنند که آدم نيستند و آن گاه درک شما از سيستم ملی محاکمه و مجازات روسی، که کمالِ مطلوب آن را در اين گفتهء احمقانه يافته ايد که گناهکار و بيگناه هردو بايد مثل هم شلاق بخورند؟ (8) اين در حقيقت بيشتر مرافعهء ماست و گرنه بيشتر وقتها انسانی که ذيحق است مجازات ميشود، مگر اين که برای خلاصی خويش باج و فديه بدهد و برای چنين مناسبتهايی ضرب المثل ديگری ميگويد: گناهکار بيگناه و چنين کتابی بايد حاصل يک چنين جريان شاق درونی بوده باشد! حاصل روشنگری عالی نمای روحانی! ممکن نيست! يا اين که شما مريضيد- پس بايد برای شفايافتن بشتابيد با اين که . . . از آوردن انديشه ام به قالبِ کلمه ها وحشت دارم!. . .

حامی تازيانه! حواری جهل! مدافع زشتی و ظلماتِ دوزخی! مداح اصول اخلاقی ددمنشانه! دربارهء چه سخن ميگويی؟ به زير پايت نگاه کن- ببين بر لبهء چه ورطه يی ايستاده يی! . . . اين که چنين آموزشی را بر پايهء کليسای ارتدوکس بنا ميگذاری، من ميتوانم درک کنم، اين کليسا همواره تکيه گاهِ تازيانه و نوکرِ استبداد بوده است. اما، چرا مسيح را با اين کليسا وصل ميکنيد؟ چه چيزِ مشابهی ميانِ مسيح و کليسا يا لااقل کليسای ارتدوکس يافته ايد؟ مسيح اولين کسی بود که به مردم آزادی، برابری و برادری آموخت و بر حقانيت اين آموزش مُهرِ شهادت خويش را کوبيد. اين آموزش تا قبل از اين که در کليسا سازماندهی شود و بر مبنای اصول ارتدوکس بنا گردد وسيلهء رستگاری انسانها بود. از سوی ديگر کليسا سلسلهء مراتبی بود، از روحانيون و نتيجتاً مدافع عدم برابری، مداح قدرت حاکمه و خلل رسانِ برادری ميانِ انسانها- و اين چنين بود که توانست تا به امروز برجا بماند. اما، مفهوم پيامِ مسيح را نهضتِ فلسفی قرنِ پيش آشکار ساخت و اين بدان سبب است که مردی نظيرِ ولتر، که با طنزِ خود آب بر آتش تعصب و تحجر و جهل اروپا پاشيد، بدونِ ترديد، بيشتر فرزند مسيح است- هم گوشتش از گوشتِ اوست و هم استخوانش از استخوانِ او. تا همهء کشيشها، اسقفها، سراسقفها، مطرانها و اسقفهای اعظمِ شما! جداً ميخواهيد بگوييد که اين ها را نميدانيد! اين چيزها ديگر برای بچهء مدرسه يیها هم تازه گی ندارد و . . . به اين دليل، مگر ميشود که شما، خالق بازرسی و نفوس مُرده، با همه صميميت، از تهِ دل، برای روحانيون پليد و اهريمن صفتِ روسی که بيحد و حصر آنان را برتر از روحانيون کاتوليک که يک زمانی يک چيزی بودند در حالی که روحانيون روسی هرگز چيزی نبودند جز پادَو و بندهء صاحبانِ قدرت و نفوذ دنيوی، اما واقعاً ميخواهيد بگوييد که اين را هم نميدانيد که جامعهء روس و مردم روس روحانيون ما را خوار و حقير و منفور ميشمرند؟ و مردم دربارهء چه کسانيست که حکايتهای مستهجن نقل ميکنند؟ کشيش، زنِ کشيش، دخترِ کشيش و غلامِ مزرعهء کشيش، آيا کشيش جماعت در روسيه تجسمِ شکمپاره گی، آز و مال اندوزی، نوکرصفتی و سرسپرده گی و بيشرمی نيست؟ ميخواهيد بگوييد که اين چيزها را نميدانيد؟ شگفتا! ميگوييد که مردمِ روسيه مذهبی ترين مردمِ جهان است؛ دروغ و ياوه! بنياد مذهب بر اساس زهد و ورع، حرمت و تکريم و ترس از خداست، در صورتی که انسان روس، در حالی که جايی را در تن خود می خاراند نام خداوند را بر زبان جاری ميکند، او دربارهء شمايل قدسيان ميگويد: «اگر برای دعا و خدا خداکردن به کار نرود برای پوشش ديگ و ديگبر که به درد ميخورد.»

از نزديکتر که نگاه کنيد خواهيد ديد که اين مردم طبعاً به طور عميقی ملحد اند، آن ها هنوز مقدار زيادی خُرافه در ذهن دارند، اما نشانه يی از مذهبی بودن در آنان نميبينيد. خرافه با پيشرفتهای تمدن پشت سر گذاشته ميشود، ولی مذهب غالباً با اين پيشرفتها کنار می آيد. مثال زنده يی از آن در فرانسه داريم جايی که حتی امروز هم در ميان آدمهای روشنفکر و تحصيلکرده کاتوليکهای مخلص بسياری وجود دارد و جايی که بسياری از آدمهايی که مسيحيت را دور انداخته اند هنوز مصرانه به نوعی به خدا چسپيده اند. مردم روس متمايز اند، تمجيد از غيب و سِر و راز در طبيعتِ شان نيست، شعور و احساس بسيار سليم دارند، ذهنِ شان بسيار شفاف و صريح است و شايد بيگرانگی تقدير تاريخی آتی اش در اين حقيقت نهفته است، ديانت و مذهبيت به رسم امروزی حتی در ميان روحانيون نيز پا نگرفته است زيرا که معدود شخصيتهای منزوی و منحصر به فرد که به دليل چنين تفکر خشک و بيروح زاهدانه متمايز شده اند چيزی را ثابت نميکند ولی اکثريت روحانيون ما، به سبب شکمهای گنده لفاظيهای ملانطقی و فضل فروشانه و نادانی و جهالت بدوی و سعبانه همواره سرشناس و نامی بوده اند، بيشرميست که مردم روس را متهم به تعصب و تحجر مذهبی کنيم، دقيقتر بگوييم، اين مردم به سبب بی اعتنايی عسرت انگيزش در قضايای مذهبی بايد مورد ستايش قرار گيرد، ديانت نزدِ ما فقط در ميانِ فرقه های نفاق انگيز و تفرقه جو پديدار شد که تقابل روحی را در تودهء مردم بر پا کردند و از نظرِ تعداد در مقابل مردم، بسيار ناچيز بودند. من ديگر مديحه گويی تان را از وجود مناسبات محبت آميز ميان مردم روس و حاکمان و اربابهايش شرح و بسط نميدهم، ميخواهم پوستکنده و بی تعارف برای تان بگويم، مديحه گويی اصولاً هيچ کجا با همدلی و همفکری مواجه نشده است و شما را حتی در چشم کسانی که در موارد ديگر ديدگاهی بسيار نزديک به شما دارند، خوار و سبک کرده است تا آن جايی که موجب تشويش خاطر من است، اين را به وجدان تان وا ميگذارم تا زيبايی الهی حکومت مطلقه را بستاييد (زيرا چنين ستودنی هم امن و امان است و هم پُرمنفعت) و به ستايش خردمندانهء تان ادامه دهيد. اما از دوردست زيبای تان از منازل نزديک نه خيلی جذاب است و نه چندان امن و امان . . . ميخواهم اين را متذکر شوم که وقتی يک اروپايی خصوصاً يک کاتوليک مقهور جذبهء مذهبی ميشود از دستگاه حاکمهء شرير برائت ميجويد و آن را تخطئه ميکند، همچون پيامبران عبرانی که از شرارتهای يکی از عظيمترين حکومتهای روی زمين تبری جستند و آن را تخطئه کردند، در مورد ما قضيه برعکس است: به مجردی که يک نفر (حتی آدمی خوش نام و سرشناس) به اختلال مبتلا ميشود که متخصصان بيماريهای دماغی آن را جنون خشکهء مقدسی ميدانند، آن گاه شروع ميکند برای خدای زمينی بيشتر اسپند دود کند تا برای خدای آسمانی و در اين نحوهء عمل که خدای زمينی ترجيح داد بيشتر برای حُميت و غيرت اسلاوی اش بدو پاداش دهد چنان اين ور و آن ور خال ميزند که نميتواند ببيند و بفهمد که از اين رهگذر خود را در انظارِ جامعه رسوا و بدنام ميسازد، . . . يار و دوستِ مان روسه چه پدرسوخته و رذيل است! . . .

چيزی ديگری که به يادم می آيد در کتاب تان نوشته ايد و آن را حقيقتی عظيم و انکارنشدنی ادعا کرده ايد، اين است که سواد نه فقط فايده يی ندارد، بل که به طور قطع برای مردم عامی زيانبخش است، در اين باره ديگر چه بگويم؟ آرزو ميکنم که خدای بيزانسی تان، شما را به خاطر اين انديشه های بيزانسی (مرموز و معماگونه) ببخشايد، مگر اين که در ارتکاب آنچه که بر صفحهء کاغذ آورده ايد ندانسته باشيد که چه گفته ايد. . . اما شايد بخواهيد بگوييد: «گيريم که من به اشتباه رفته ام و همهء افکار من لغو و باطل اند. اما چرا من بايد از حق اشتباه کردن محروم شوم و چرا مردم ميبايد در خلوص خطاهای من ترديد کنند؟ آن گاه من جواب تان ميدادم که چنين گرايشی مدتهاست که در روسيه تازه گی و بديع بودنش را از دست داده است، خيلی پيش از اين نبود که «بورياچوک» (9) و انجمنِ اخوتش ته ماندهء آن را دُردِسر کشيدند. البته کتاب شما هوش و قريحهء به مراتب بيشتر از آثارِ آن ها به نمايش ميگذارد (اگرچه عناصر هوش و قريحه خيلس سخاوتمندانه ارايه نشده اند.) منتها آن ها از آن پس، آيين و روش شما را در کُل با حرارت و پيگيری بسيار بيشتری گسترش دادند، با گستاخی به نتايج نهايی رسيده اند. سهم فضيلت خدای بيزانسی را به تمامی ادا کرده اند و چيزی برای شيطان به جا نگذاشته اند، در صورتی که شما، با نيت روشن کردن شمعی برای هريک، در دامِ تناقض افتاده ايد، مثلاً در حمايت تان از پوشکين، ادبيات و تياتر، که به نظر شما (ای کاش آن قدر با وجدان و جدی بوديد که پيگير و با ثبات باشيد) هيچ يک شان، به هيچ نحو، نميتوانند در خدمت رهايی و رستگاری روح و جان باشند بل که ميتوانند به لعن عذاب ابدی دچارش سازند . . . چه کسی ميتوانست تصور همسانی گوگول يا بورياچوک را به کلهء خود فرو کند؟ شما خودِتان را در برابر مردم روس آن قدر بالا بالاها جا داده ايد تا اين مردم مخلص بودن تان در چنين اعتقادها را باور کنند. آنچه را در ابلهان طبيعی به نظر می آيد در مردی صاحب نفوذ و نبوغ چنين نمينمايد. بعضی اشخاص برآن اند که کتاب تان را نتيجهء آشفته گی ذهنی نزديک به جنون محض بپندارند. اما آن ها چندی نگذشت که اين فرض را رد کردند، زيرا به طور قطع اين کتاب در يک روز يا يک هفته يا يک يک ماه نوشته نشده است، بل که به احتمال بسيار در يک، دو يا سه سال به نگارش درآمده است و نظم و انسجام منطقی يی را بروز ميدهد؛ در سراسرِ شرح و تفصيل بی دقت آن قصد و عمد و حمد و ثنای صاحبان قدرت و نفوذ ديده ميشود که امور ناسوتی نويسندهء متدين و يا اخلاص را به طرزی زيبا می آرايد، به همين دليل شايعه يی در سن پترزبورگ سر زبانها افتاده است بدين مضمون که شما اين کتاب را به اين هدف نوشته ايد تا مقام لله باشی پسر وارث بلامنازع را دست و پا کنيد قبل از آنکه نامهء تان به آوارف (10) در سن پترزبورگ سر زبانها بيفتد، که در آن ميگوييد از اين که در مييابيد آثار تان دربارهء روسيه بد تفسير و تعبير ميشود غصه ميخوريد و اندوهگينيد، پس از آن از آثار قبلی تان ابراز ناخورسندی ميکنيد و اعلام ميداريد که فقط هنگامی از آثار تان خوشنود خواهيد شد که تزار از آن ها راضی باشد، حالا خودِتان قضاوت کنيد که آيا تعجب دارد که کتاب تان شما را در انظار عموم خوار و حقير سازد. هم به عنوان يک نويسنده و بيشتر از آن، در مقام يک انسان؟ . . . شما، تا آن جايی که من ميتوانم ببينم البته، مردم ما را به طور کامل نميشناسيد، منش مردم ما با وضعيت اجتماعی يی تعيين ميشود که در اين وضعيت، نيروهای تازه نفس و سرزنده در تلاش و جوشش برای بيان خويش اند، اما در حالی که با مظلوميت و ستمديده گی خوردکننده يی و فرونشانده و شکسته ميشوند و مقری نمييابند، صرفاً با نااميدی و يأس، فرسوده گی و بی تفاوتی واداشته ميشوند فقط ادبيات، بر رغمِ سانسور تزار، نشانه ها و علايم زنده گی و جنبش پيشرو و ترقيخواه را نشان ميدهد، بدين سبب است که عنوان نويسنده با چنين ارج و حرمتی ميان ما برده ميشود و نيز به همين دليل است که موفقيت ادبی ما، حتی برای نويسنده يی کم استعداد آسان به دست می آيد.

دير زمانيست به اين سو که عنوان شاعر و نويسنده بر سردوشيهای پُرزرق و برق يونيفورمهای اجق وجق سايه انداخته است و اين به ويژه گويای اين امر است که چرا هر به اصطلاح هنرمند متمايل به آزاديخواهی، هرچند کم قريحه و استعداد، با توجه همه گانی پاداش داده ميشود و چرا مقبوليت عام استعدادها و قريحه های ممتاز که صادقانه يا غيرِصادقانه خود را در خدمت کليسای ارتدوکس، حکومت مطلقه و قوميت پرستی قرار داده اند. چنين به سرعت به زوال ميرسند.

 

*- منظور بلينسکی از خدای بيزانس، مسيحيتِ شرقی و کليسای ارتدوکس است.

مثال برجسته در اين مورد پوشکين است که مجبور شد صرفاً دو يا سه قطعه به رسمِ وفاداری {به تزار} بنويسد و يونيفورمِ پيشخدمت حضور را بپوشد تا ناگهان از مِهر و محبت مردم محروم شود! و اگر جداً بر اين باور ايد که کتاب تان نه به سبب گرايش زشت و حقايق زبر و زمخت ادعايی اش که دربارهء همه و تک و تک افراد بيان کرده ايد ناکام مانده و شکست خورده است، سخت در اشتباهيد- فرض کنيم خيال نوشتن از اخوت و برادری داشته ايد، اما بعداً چگونه آن را برای مردم شرح و توجيه ميکنيد؟ آيا شما واقعيتهای عريان کمتر دردناک را با زبر و زمختی کمتر و نيز با صداقت و قريحهء کمتر در بازرس و نفوس مُرده برای مردم نقل کرده ايد؟ در حقيقت مکتب کهنه در اوج سهمگين خشم بر ضد شما برانگيخته شد، اما اثری بر بازرس و نفوسِ مُرده نگذاشت، در صورتی که آخرين کتابِ تان شکست و ناکامی يی تمام عيار و ننگين بوده است و در اين جا حق با مردم است، زيرا آن ها به نويسنده گان روس به چشم تنها رهبران، مدافعان و ناجيان خود بر ضد حکومت مطلقه، کليسای ارتدوکس و قوميت پرستی مينگرند و بنابراين مادام که آماده اند تا نويسندهء کتابی بد را ببخشند، اما هرگز کتابی مضر را بر او نخواهند بخشيد. اين نشان ميدهد که چه شم و شهودی سرزنده و سليمی، هرچند به حالت جنينی، در اجتماع ما نهفته است و همچنين ثابت ثابت ميکند که اين جامعه آينده يی ندارد. اگر روسيه را دوست ميداريد، همراه من در شکست و ناکامی کتابِ تان شادی کنيد! . . .

ميخواهم به شما بگويم، بی زره يی حس و حالت از خود راضی، که بر اين باورم که من اندکی مردم روس را ميشناسم، کتابِ تان با احتمال اعمال اثری بد بر حکومت و دستگاه سانسور و نی بر مردم، برای من زنگ خطری بود، هنگامی که در سن پترزبورگ شايع شد که حکومت قصد دارد کتاب تان را در هزاران نسخه به چاپ رساند و به نازلترين قيمت به فروش رساند، دوستانم دچار نوميدی و اندوه شدند، اما من به آن ها در جا گفتم، که اين کتاب با همهء تمهيدات موفقيتی به دست نمی آورد و به زودی به فراموشی سپرده ميشود. در حقيقت حالا هم بيشتر به سبب مقاله هايی که دربارهء آن نوشته شده است سخن از آن به ميان آورده ميشود تا خود کتاب، آری، مردم روس در ديدن حقيقت فرادستی ژرف دارند، هرچند توسعه نايافته.

نوکيشی تان چه بسا که صميمانه بوده باشد، اما فکر در ميان گذاشتن آن با همه گان، نسنجيده ترين فکر بود، روزگار دينداری کورکورانه و ساده لوحانه مدتها پيش سپری شده است، حتی در جامعهء ما مردم خوب دانسته اند، اين که شخص در کجا به عبادت بپردازد تمايزی به وجود نمی آورد و اين را نيز فهميده اند که فقط کسانی به دنبال مسيح و اورشليم (11) ميگردند که حضور معنوی جنابش را در دلهای خود احساس نميکنند يا اين که حضرتش را گم کرده اند، آن هوشمندی که با ديدن رنجهای ديگر مردمان رنج ميبرد و آنکه با ديدن مظلوميت و ستمديده گی ديگر مردمان درد ميکشد، او مسيح را در صميم سينهء خود دارد و نيازی به زيارت عتبات اورشليم ندارد. فروتنی يی که شما موعظه ميکنيد، پيش از هرچيز نو و بديع نيست و ثانياً، از يک سو رنگ و بوی غرور غيرِعادی و حيرت برانگيز دارد و از ديگر سو بر شرم آورترين انحطاط شأن انسانی دلالت دارد، ايدهء نيل به نوعی کمال مطلق، به فرارفتن بر فراز هرکس ديگر در خضوع و فروتنی و . . . می انجامد.

برعلاوه در کتابِ تان اين آزادی را به خودِتان داده ايد تا افکار و احساساتِ خود را با بدگمانی ناشايسته، فقط نسبت به ديگران (که صرفاً به دور از ادب ميبود) بل که نسبت به خودِتان هم بيان داريد و اين شرم آور است، زيرا وقتی کسی برگونهء همسايه اش سيلی ميزند خشم و غيظ آدمی را بر می انگيزد، اما ديدن آنکه به گونه های خويش سيلی ميکوبد، حس حقارت و خواری را برمی انگيزد؛ خير، مهذب و نورانی نشده ايد، شما تيره و تار شده ايد، شما در فهم هم روح و هم قالب مسيحيت عصرِما ناکام مانده ايد، کتابِ تان هوای تعاليم حقيقی مسيحی را تنفس نميکند، بل که مُلهم است از واهمه های شوم مرگ، شيطان و دوزخ! آن وقت چه زبانی، چه عباراتی! «حاليه همه کس از حيز انتفاع افتاده و تکه يی کهنه گشته است»- واقعاً بر اين باور ايد که با آوردن «از حيز انتفاع افتادن» به جای «بيفايده بودن» به بيانِ کتاب مقدس دست مييابيد؟ بی اندازه اين سخن درست است که آنکه خود را دربست در اختيار ياوه و فريب قرار ميدهد، شعور و ذوق نيز او را ترک ميکنند.

اگر اين کتاب نام شما را بر خود نميداشت، چه کسی به فکرش خطور ميکرد که چنين گنده گوييهای مغلق و زننده کار نويسندهء بازرس و نفوس مُرده باشد؟

تا آن حدی که به شخص من ارتباط پيدا ميکند، بازهم تکرار ميکنم: از اين که مقالهء مرا ابراز رنجش و آزرده گی از اظهار نظرِ شما راجع به خودم، در مقامِ يکی از منتقدان شما، تصور کرده ايد، در اشتباه ايد. اگر اين نکته چيزی بود که خشم مرا برانگيخته بود، آن گاه با رنجش و عصبانيت به اين مورد تنها جواب ميدادم و با ديگر موردها و نکته ها با بيطرفی خونسردانه برخورد ميکردم. اما، حقيقت امر اين است که انتظار و انتقاد شما از ستاينده گان تان به طور مضاعف بد است، من اين ضرورت را که گاهگاه بر مرد ابلهی که ستايشها و از خود بيخود شدنهايش معبودش را مضحک جلوه گر ميسازد، بايد ضربه يی نواخت، پی بُرده ام، اما حتی اين ضرورت هم ضرورتيست رنج آور، چون از نقطهء نظر انسانی، اين هم به نحوی بدخُلقی و بيظرافتيست که اجر مهر و محبت حتی دروغی و به خطا را با دشمنی بپردازيم، ولی شما در انظار مردمانی هستيد که هرچند به طور عالی باهوش نيستند، اما کاملاً احمق نيستند. اين مردم در ستايش شان از آثار شما، احتمالاً بيشتر بيرون ريزی احساسات شان را بيان کرده اند تا بحث و نظر شان را دربارهء معنای آن ها و هنوز هم طرز برخورد دو آتشهء شان نسبت به شما از اين سرچشمهء زلال و شرافتمندانه آب ميخورد که شما نميبايد گريبان شان را مطگرفتيد و تسليم هردو گروه دشمنان مرسوم تان ميکرديد، با اين اتهام که با قرار و مدار قبلی ميخواسته اند آثار تان را سؤتعبير و تفسير کنند (12) البته شما در حالی که بر اثر ايدهء کتابِ تان و نسنجيده گی بدون توقف از جا در رفته بوديد و هنگامی که ديازمسکی، آن شهزاده در حکومت اشراف و بنده و غلام در ادبيات ايدهء شما را پرورد و گسترد و تقبيح و تهديد نامه يی بر ضدِ ستاينده گانِ شما (و نتيجتاً قسمت اعظم آن برضدِ من) منتشر کرد، دست به اين کار زديد.(13) احتمالاً برای نشاندادن حق شناسی خود نسبت به شما به سبب ارتقای مقام وی از شاعری دست چندم و بی اهميت به مقام شاعرِ بزرگ و اگر من درست به خاطر داشته باشم، به سبب «شعر بيروح گُنگ و مطول» (14) او اين تقبيح- تهديدنامه را چاپ زد، همهء اين اعمال شما پليد و ناخوشايند اند. اين که فقط منتظر فرصت بوديد تا حق ستاينده گان قريحهء تان را آن طور که بايسته است ادا کنيد (پس از اين که آن را با فروتنی غرورآميز به دشمنان تان داديد)- من اطلاع پيدا نکردم، من نميتوانستم و بايد اعتراف کنم، که نميخواستم مطلع شوم کتاب شما بود که پیش رویم گشوده بود و نی نیتهای تان، من آن را خواندم و باز خواندم و صدبار ديگر هم خواندم و هيچ چيزی نيافتم که در آن جا نباشد و آنچه بود روحم را عميقاً رنجاند و به خشم آورد.

اگر عنان احساسهايم را رها ميساختم اين نامه احتمالاً به دفتر يادداشت حجيمی بالغ ميشد، من هرگز در انديشهء نوشتن نامه به شما راجع به اين مطلب نبودم، هرچند که آرزوی انجامش را داشتم و نيز هرچند که شما همه گونه مجوز چاپی برای نوشتن به شما بدون تشريفات و فقط به شرط بازنگهداشتن چشمی بر حقيقت (15) داده بوديد، اگر در روسيه ميبودم توان نوشتن اين نامه را نداشتم، زيرا «شکينهای» محلی، البته نی برای لذت، بل که به منظورِ انجام وظيفهء اداری خود در به دست آوردن اطلاعات نامه های مردم را باز ميکنند و ميخوانند. اين تابستان سل ريوی در حال شروع مرا به خارجه کشانده است و نکراسف نامهء تان را به زالتسيرن- که همراه آننکوف آن را از راه پاريس- فرانکفورت آم ماين ترک ميکنيم- برای من فرستاد (16) دريافت نامنتظرهء نامهء تان به من توان داده است تا روحم را از آنچه که در آن برضدِ شما انباشته شده است، به علت کتابِ تان سبکبار سازم، من نميتوانم احساسها و نظرم را را نيمه تمام بيان کنم، من نميتوانم دوپهلو سخن بگويم، در خُلق و خوی من اين چيزها نيست، ميگذارم شما يا زمان به من ثابت کند که در نتيجه گيريهايم در اشتباه بوده ام و اولين کسی خواهم بود که در آن صورت به شادی خواهم پرداخت، اما از آنچه دربارهء تان گفته ام برنخواهم گشت. اين مسألهء شخصی من با شما نيست، امريست بسيار مهمتر از شخصِ من يا حتی شخصِ شما، امريست مربوط به حقيقت جامعهء روس، روسيه و اين کلام آخر من است: اگر اين نگونبختی را داشته ايد که با فروتنی متکبرانه آثار حقيقتاً عظيمِ تان طرد و انکار کنيد، اکنون بايد با فروتنی صميمانه آخرين کتابِ تان را انکار و تکذيب کنيد و برای جبران گناه هولناک انتشار آن آثار نوی خلق کنيد که يادآورِ کارهای گذشتهء تان باشد.

 

مأخذ: فرهنگِ ادبيات جهان،

پاورقيها:

1- 2- 3- شخصيتهای اصلی «نفوسِ مُرده» اثر گوگول، اين شخصيتها نمايندهء دلالهای آدم فروش، ملاکانِ ستمگر و مقامهای فاسدِ اداری اند.

4- گوگول در سالِ 1836م. به خارج رفت و پس از يک فاصلهء زمانی کوتاه سالهای سال در آن جا زيست.

6- 7- شخصيتهای «نفوس مُرده».

8- گوگول، اين مطالب را طی نامه يی به تاريخ اپريل 1845م. به کنت اووارف نوشته بود. س. س. اووارف وزير تزار در پُست آموزش و پرورش، مؤلفِ فورمول بدنامِ اصول کليسای ارتدوکس حکومت مطلقه و قوم پرستی بود.

9- س. آ. يوراچوک (1800- 1876م.) منتقدِ روسی، ناشر مجلهء واپسگرای «فانوس دريايی»، مهندس کشتی و نويسنده.

10- به پانويس 8 نگاه کنيد.

11- گوگول، در گزيدهء از مکاتبات . . . نوشته بود که مايل به زيارت بيت المقدس است.

12- گوگول، "    "     "    "    "    " نامِ بلينسکی را مستقيماً نياورده بود، اما از فحوای کلام او هنگامی که از منتقدان سخن ميگفت، برای همه گان آشکار بود که بلينسکی مورد نظر وی بوده است.

13- اشارهء بلينسکی به مقالهء ويازمسکی است به نامِ «يازکوف و گوگول».

14- گوگول، در مقاله يی در مجلهء «ساوره منيک» نوشت: «الحمدُ الله دوتن از شاعران طرازِ اول ما هنوز در قيد حيات و سلامت اند، شاهزاده ويازمسکی و يازيکوف؛ و از آنان خواهش کرد نسخهء دستنويس کتابش را همچون اموال ارجمندِ خود بدانند . . . و بنابراين شاهزادهء عزيز، مرا رها نکنيد و تنها نگذاريد و خداوند برای اين کار تان جزای خير به شما بدهد، زيرا که اين يک مقامِ خيرخواهانهء مسيحاييست.» آن ستايش و اين خواهش و تمنا ظاهراً اثربخش بودند، زيرا شاهزاده ويازمسکی مقالهء خود را به نامِ «يازيکوف و گوگول» در دفاع از کتابِ گوگول نوشت.

15- گوگول، در مقدمهء چاپِ دوم «نفوس مُرده» نوشت: «بسياری از مطالب اين کتاب غيرِواقعی و نادرست به نگارش درآمده است و چيزهايی نيستند که به طور حقيقی در سرزمين روسيه، روی داده اند؛ خوانندهء عزيز، از شما خواهش ميکنم خطاهای مرا برطرف کنيد، از انجامِ آن سر باز نزنيد، من از شما خواهش دارم چنين کاری را بکنيد.»

16- کلمه هايی که در بينِ قوس آمده اند، هرکس قصداً در مجلهء ستارهء قطبی حذف کرده است، برای اين که از انتشار نامهای تکراسف و آننکوف که برنامهء بلينسکی به آن ها اشاره شده است، مانع شود.

 

ويراستار: طارق پيکار

 


بالا
 
بازگشت