+

 

خوشه چين

امیرحبیب الله کلکانی

مستحق گنبد مرمرین است


 

 

 

امیرحبیب الله کلکانی

سپاهی بی سواد

قسمت پنجم

       درخلا ل حوا دثی که برشمردیم  ودرروزگارزندگی که مملکت با این حوادث بی سابقه  دست به گریبان بوددرزمرۀ اقدامات مفید  توجه به اردوی افغا نستان  ودران میان  تأ سیس یک دستگاه  تربیت عمل( قطعۀ نمونه) بود.

      این قطعه برهنمائی یکی ازافسران ترک تشکیل گردید دران وقت  دولت ترکیه  در نظر مسلما نان جهان  هنوز  خلف ا لصدق سلطنت عثمانی  شمرده میشد  و ملت ترک بشجاعت اسلامی شهرت داشت و افسران  اردوی ترکیه  و افسران ترکیه  بعد از راندن متحدین  مورد اعتماد  و اعتماد و احترام ملل بودند.

      منا سبات پا دشاه افغا نستان  با وجود تمایل مفرط  بروسیه  با مصطفی کمال نیز بسیار صمیمی ومخلصانه بود.

      محمود بیگ طرزی سیاست مدارووزیرخارجه نظربه علایق دیرینه که با دولت  ترکیه داشت درتشدید این روابط  سهیم بود.

      درپادشاهی امیرحبیب الله خان درجنگ عمومی  اول حکومت ومردم افغا نستان  با دولت ترکیه همنوا بودند واعانه های میفرستادند.

      نهضت اردوی افغانستان وتشکیل( قطعۀ نمونه) مورد اهتمام هردو زمام دارد  بود هم  زمام دار  افغانستان وهم از ترکیه.

      افراد این قطعه ازجوانان داوطلب تشکیل یافته بودوحکومت  جوانان داوطلب اطراف شهررا که به این کار صلا حیت داشتند به ذریعۀ اعلان ها دعوت داد.

      سقای شهیدان ازموقف حساس پسرش لا لا و یاران وی اندیشناک بود و می ترسید  مبادا روزی آنها را متهم سازند و بدام افگنند.

      زیرا وی ویارانش همیشه  خار سر راه آ نان بود از جا نب دیگر آ رزو داشت روزی نصیب گردد که فرزندش درزمرۀ سربازان رسمی دولت مصدرخدمتی گردد.

      وآن روح سرکش وبیقراردر پناه در پناه بیرق مقدس عسکری بیارامد لا لا را توصیه کرد که دعوت حکومت را اجابت گو ید وبلا وقفه به قطعۀ نمونه خودرا شامل گرداند.

      چون درقطعۀ نمونه همه تمرینات  آموزشهاعملی بودبدا شتن  سواد ضرورت نمی افتاد لا لابا دوسه تن ازیارانش آنهایکه دررکاب انوربیگ جهاد نموده بودندکابل آمدند وبمجرد ارائه آن نگاشتۀ مختصرانوربیگ مورد قبول افسرترک قراریافتند البته رشادت ونیروی بدنی وبازووان توانای آنها نیز جلب نظرنمود.

      طبع سرکش وروح بیقرارانگورفروش برهنه پای پوستینچه پوش زیررایت مقدس عسکری آرام یافت.

  تعلیمات عمل وتمرینات عسکری را درپرتوشجاعت وذکاوت بی ما نندش کامیا بانه به پایان رسانید آنچه دردشتهای شهردوشنبه آموخته بود اینجا بکارش آمد.درین وقت عشایرجنوب افغا نستان برهبری ملا عبدالله مشهوربه ملای لنگ و مداخلۀ عبدالکریم نام خویشاوندان نام نهاد امیرمحمد یعقوب خان بشورش آغازنمود.

    اساس شورش ملای لنگ همان اختلاف  درمسایل دینی وتمایل به دولت شوروی  وتجاوز به سرزمین های اسلام بود اما چون  پای عبد الکریم در میان آ مد مردم

آنرا تحریک سیاسی ازجانب دولت بریتانیا شنا ختند.

    قطعۀ نمونه  بمحاذ اعزام شد لا لا بگرفتن خدمت وترفیع رتبه نایل گردید وشجاعت  وی اورا بین الا قر آن ممتازمشهور وممتازگردانید.

   بعد ازگرفتاری ملای لنگ  بوسیلۀ عهدومیثاق وفرارعبد الکریم قطۀ نمونه بکابل باز گشت لا لا درقرارگاه عسکری سرگرم وظایفش بود.شهرت وجسارت وتهوروی  میان افراد  قطعه موجب  محبوبیت و تشخص او شمرده می شد  امنیت درشهر و اطرا ف ما نند  گذشته مختل و جاده های عمومی  در نزدیک کابل  معرض قتل و تاراج راهزنان بود تدبیرعمده  ومهم حکام  این بود  که ازمیان  دسته های دزدان یکی را بنام(دزد بگی) یا( دزد بگیر) انتخاب میکردند تا دزدان دیگر را بدام افگند  اما دزد بگیر بجای گرفتن  دزد راه  ارتباط دزدان را باحکام بازمیکرد.

  عید قربان فرا رسید ولالا باید ایام عید را درخدمت پدرپیر ومادرمهربانش در  کلکان بگذراند  ورفقای دوره جوانی را ملاقات نماید و مدال خدمت خودرا  بچشم  همه گان بکشد لا لا درمیان بعضی ازسپاهیان دیگر در قطعه نمونۀ که مورد اعتماد  افسران خودبودندمیتوانستند درخارج قشله نیزتفنگ دولت را باخود داشته باشد.

    یکروزقبل ازورودعیدبراه مأنوس دیرین براه دشت قلعۀ حاجی رهسپارکلکان شد

خلوت بیابان وهوای ملایم بهارخاطرات خفته اش را بیدارکردخاطرات شگوفۀ بادام وآن  نگاه فتنه بار سحرآمیز درهرگام با وی بود.

    سربازدلیرشاگردبزرگترین جنرال عثمانی دیگرنه از دزد میترسید ونه به همراهی  کاروان نیازمند بود. مست ومغرورشتابان ودلاورگام میزد.

    درین سفرمزید برآن تذکارجدائی نا پذیرتفنگش نیزباوی همکاری میکرد. درین روزها بود که دوراهزن مشهور بنام های (افضل) و(آقا) درشهر وروستا ازکثرت  غارت وکشتاردهشت وهراس تولید نموده بودند تلاش حکمداران غافل دربرابر آنها عاجزمانده بود.

  کاروان هارا تاراج وخانه های مردم را غارت کرده بودند  شاید بیشترازبیست مرد  وزن بیگناه بدست آنها کشته شده بود.

     حکومت مجبورشد آنهارا راهزن وقطاع الطریق معرفی نموده وخون شان را مباح اعلان کرد و با اعلا نات رسمی وعده داد که هرکس آنها را زنده بدست آرد  وبحکومت تسلیم نماید پنجاه هزارافغا نی  دربدل هرکدام آنها جایزه داده میشود. تفنگ آنها ازان کسیست که آ نها را اسیریا مقتول می نماید.

   سرباز بی سواد همیشه بارفقای خود میگفت: حیف است دو رهزن خانه و مال مردم را غارت کند وبیگناهان را بکشد جوانمردی پیدا نشود که مردم را ازشرآنها نجات دهد.

   لالا برآن بود که هرچه زودترخودرا به خدمت پدرومادربرساند دشت به پایان رسید روز نیز به آخر رسیده بود نمازشام را بسرعت خوانده از دشت به نشیب وادی فرود آمد.وادی تخمینآ ده پا نزده مترعمق وشاید بیست مترعرض داشته  ومجرای سیل بود.          

    هنوزوادی وسط وادی را طی نکرده بود که نا گهان صدای ازپشت خرسنگها بوی حکم توقف داد.

     اما لا لا که جزبه امرافسرخودبه امردیگران اطاعت نمیکرد براه خودروان بود.

        صدا خشن تر شده گفت:

        اگرتوقف نکردی هدف گلوله خواهی شد سربازشجاع باحرکت عسکری و سرعت درپناه خرسنگ دیگرکمین کرده تفنگش را آماده نمودوگفت ازمن چه میخواهید؟

        دوآواز مخلوط شده گفت: تنها تفنگ.

         این تفنگ مال دولت است و امانت است.

          گفتند چاره نیست  یا مرگ یا تفنگ. مگر نام مرا  نشنیده ئی من افضلم  واین هم رفیقم (آقا).

     گفت اگرشمارا بشناسم که افضل وآقا میباشید تفنگرا به شما تسلیم خواهم کرد.

     دو کلۀ دهشتناک  که دردو پارچه سیاه پیچیده بود از پناه سنها بلند شد.

    با سرعتی که ازثا نیه کمتر می نمود  دو صدا متصل هم در دره  پیچید و دو مرمی  لا لا  دو راهزن جنایت کار را از پا در افگند چون هردو مرمی  بسر اثابت کرده بود دزدان در دم جان سپردند.

    لالا به شادی آ نکه مردم را از چنگال دوگرگ خونخواررهائی بخشید ودعوت  دولت را اطاعت نموده تفنگهای دزدان را گرفته مسرورومغروربراه افتاد.

چند قدم دورنرفته بود نا لۀ حزینی به گوشش رسید متوجه شد که رهزنان قصیر القلب زن وشوهرمسافر را که باپول اجرت دوسه ماهه ازکابل روانۀ دهات بودند

   غارت نموده  ود ست وپای هردو را سخت بسته ورفته اند چه مسرت که نصیب آنها گردید.

   شب عید در خدمت پدرومادربه پا یان رسید شبی غروربخش وامید آ فرین.

    امید آ نکه فردا جا یزه را می ستا نند  و پس ازین با افتخار و آ سایش زنده گی را پیش خواهند برد فردا قضیه وارونه شد- کیست بداند حاکم یاردزد ورفیق کاروان است لالا وپدرش پس از ادای نمازعیدبدربارحاکم رفتند تفنگهای رهزنان را ارائه کردند.

    لا لا گفت:دیروز هنگام غروب آ فتاب هردو رهزن که بر حسب  احکام مندرج  اعلان پا دشاهی  خون شان مباح  قرار داده شده  راه را برمن بستند  و می خو استند  تفنگ دولت را ازمن بستانند بتوفیق خدا هردو را بسزای شان رساندم  و مسلما نان از شر آ نها نجات یافتند.

   حاکم که از روز گار گذشته ا ز لا لا دل خون داشت  و از جا نب دیگر وجود افضل وآ قا بوی موقع میداد که به بهانه را بطه با آنها ازمردم بیگناه تمتع نمایدو بزندان ا فگند  وپول بستاند. 

 مهم تراز همه که از مقام  و شهرت فعا لیت  و لیا قتش نزد حکومت کا سته می شد  و این جایزه گران و دو تفنگ  نیز متاعی نیست که آ نرا بمرد گمنامی چون لا لا بگذارد غنیمت دا نسته یکباره قضیه را معکوس وبساط را واژگون نمود. امرداد  که فورآ لا لا و پدرش را  بزندان افگنند  وهرسه تفنگ را ضبط نما یند.

  بوزار ت داخله  به تیلفون بشارت داد  که دو ملازم  شخصی وی پس از چندی تلاش  دیروز نهم ذی ا لحجته ا لحرام هنگام نماز شام  افضل و آ قارا  در راه دشت قلعه حاجی به قتل رساندند  و شخصی مشهور به لالا  ملا زم قطعۀ نمونه که با تفنگ دولت  از رهزنان پشتی بانی کرده بود نیزگرفتارشد.

 

زندان

     مرکز اداره درقلعه ویس بود. در کلکان در یک زاویه  قلعه زندان  قرار داشت  ودرآنجا برجی بود  مدور  و تاریک و تنگ بون هیچ روش دان – سطح آن  تخمینآ  دومتر ازسطح زمین قلعه فروترودارای یک دروازه کوچک.

     این برج همیشه متروک بود واگریکی اززندا نیان میمردتارسیدن بازمانده گانش

میت را درآن میگذاشتند.

    این برج نمناک چندان سهگین ومستعفن بود که که درروزنیزهرکسی جرأت نمیکرد که تنها درآن قدم  گذارد مگربا شمع ورفیق.

   حاکم میدانست که لا لا درآن منطقه  شهرت و محبو بیت  دارد  و باید آ وازش را کس نشنود  امردادکه درآن برج  محبوس شود  بامرحاکم دست وگردن سربازصادق  دولت را به زنجیربستند  وپایش را کنده نمو دند ودروازۀ برج را قفل زدند.

  کنده ساقۀ سطبر و ضخیم درخت است که حلقه های آهنین را درآن نصب مینمایند وگاهی پای یک زندانی وگاهی پای یک زندانی  و گاهی دو زندانی  را درآ ن حلقه  می بندند – زندانی  به پشت می افتد یا می نشیند  و مجال کو چکترین حرکت  نمی داشته باشد  خاصه که دست و گردن  اورا نیز به زنجیر بسته باشند.

  اطاق های دیگر زندان  در دو جناح  دروازۀ برج قرار داشت در هر اطاق  که گنجایش  ده نفررا نداشت اقلآ سی زندانی را جا میدا دند.

    حاکم برای اینکه مشتش باز نشود وآن لقمۀ چرب گلوگیرش نگردد بران شد که هر چه زود ترگناه نا کرده را  بر لا لا ثابت کند.

      واین یک راه دارد که لا لا دربند بماند تا فریادش بجائی نرسد ازین جهت دو ماه  که سرو صدا خاموش شد وی دربرج تاریک و سیاه – پراز حشرات کثافات در زیر بند و زنجیر بسر برد.

      پدرپیردرمیان سایرزندانیان بود که پس ازدوماه با گرودادن  با غچه کوچکش ومدد رفقای پسرش مقدارپول رشوت داد ولا لا  از برج به زندان عمومی  منتقل گردید  زندانهای اطراف در تعذیب وشکنجه کمتراز زندان های کابل نبود.

   سقف دالان های این زندان  کو تاه تر از قامت انسان و سطح آن پا یان تر از زمین قلعه بود.

    زمستان سیاه چال نم و یخ  و تموز قلمروحشرات بود برای تمام زندانیان یک میرز عمومی بود وای بر آ نانیکه  بیمار بودند  و توان شکیبائی به نوبت ندا شتند  و وای بر کسا نیکه  دوسه تن دریک زنجیر بسته بودند – برای غسل دریک گوشۀ سرباز در صحن سرای تخصیص داشت.

  زندا نیان برسرهم میخو ابیدند کسی که مریض میشد نیز در همان دا لان می بود تا درهمانجا در کمال سختی جان می سپرد یا ندرتآ صحت می یافت.

 

2    ای بسازندا نیانیکه درمیان زنجیرو ذولانه  درپیش چشم رفقایش درآتش تب میسوخت و در همان دالان جان می سپرد.

    کسانی دیده شده اند که بضرب  شلاق و شکنجه  زخم ها برداشته و بدنش را کرم خورده جان داده است.

      همچنانکه بودجه دولت گنجایش شفا خانه  ودوا برای زندانی نداشت از تهیۀ لباس و غذای محبوس نیز عاجز بود . زندانیان  به باز ماندۀ سفرۀ فقیرانۀ  دیگر زندا نیان  سد رمق مینمودند.

      در یک گو شۀ محبس یک اطاق  مخصوص برای تحقیق  و شکنجه بود  شب معیاد  گاه شکنجه  وهنگام 00هنرنمائی جلاد ان بود ووقت استفادۀ شان شکنجه دران  زندان انواع داشت.

     مثلآ پا ی زندانی را بکنده می بستند که پهلو گردانیده نتواند و تن اورا لخت نموده در شبهای سر زمستان به زیر پایش آ ب رها  می کردند  که تن وی با زنجیر و زمین یخ بندد در گرما تموز دو سه روز بستن  در آ فتاب سوزان  و خوراندن نمک آ ب  ومحروم گردانیدن ازهرنوع نوشیدنی  وخوردنی  از اشد شکنجه ها بود.      کشیدن ناخون  فرو بردن  میخ سوزان  در زیر نا خن ها ی پا شلاق زدن و انواع  دیگر که قلم ازذکرآن می شرمد.

      لالا خود  درد بعضی ازین شکنجه هارا چشیده وهمه انواع اینهارا درزندان  مطالعه نمود.

     آهسته آهسته رفقا ازسرنوشت رهبروهم پیمان دلاورخودآ گاه شدند  وبزندان 

باآ نان رابطه پید انمودند.

     لالا همینکه پایش ازکنده بازشدازبرج به زندان عمومی انتقال یافت بد ستگیری ورفع نیازهای زندا نیان بیگناه  وناتوان پرداخت- بعضی معا لجات ساده  ومقدماتی را که درشهردوشنبه ودرقطعۀ نمونه آموخته بود درمعا لجۀ مجروحان  زندان بکار برد- دوستانی را در زندان بدست آورد که در برابر مظالم زندان با نان  میتوا نستند فی ا لجمله ازخود دفاع نما یند واگرروزی موفق شوندکه درراه نجات خود تصمیمی  اتخاذ نما یند  ازوی پیروی نمایند. 

      حاکم سختگیر بپاداش  خدمت نا کرده  در قتل آن دو راهزن مشهور برتبۀ با لا ترفیع یافت  و به منطقۀ غنی تر تبدیل شد.

        رفقای لا لا که در خارج زندان  بودند  تو انستند  با دادن تحفه سقای شهیدان را از زندان نجات دهند.

        برای لا پنج سال حبس تعین گردید  که دو سال  را در زندان دهکده  و سه سال را در زندان مرکز به پا یان رساند.

 

دل مادر

      مادرمهربان درعیدی که ذکرشد تاشام دیده براه پسردوخته بودگوسفند فربهش را بسنت اسلام ذبح نموده  وقسمتی ازان را به اشتیاق پخته بودکه پسرش پسردور افاده ومسافرش عید را بارفقای خود بشادمانی و نشاط بگذراند- مدال خدمت خودرا بروی لباس عسکری  افتخار کنان به همگان نشان دهد.

     از خدماتی که نموده  واز اشخصی که بد ست آورده با مادر سخن راند – وشجاعت  خودرا در قتل  راهزنان  بدوست و دشمن  حکایت کند  آن روز سپری شد  و شب به پا یان رسید  مادر تا اذان بامداد  در پرتو  چراغ گلین خود بیدارنشسته  چشمش به دروازه بود ولی روزها گذشت و خبری ازآنها نرسید.

    در اوایل تصور میکرد  پسر و پدر وی را برای گرفتن جا یزه  کابل فرستاده اند.

     یک ماه سپری شد اما با چه  اندیشه ها و آ رزوها ؟ با چه نگرانی ها  و هراس ها  تا آنکه  با با را در اثر بیماری شدید  و وعده ها و رشوت رها کردند  وآن خبر شوم را با همسر خویش در میان  نهاد  رفقا یگان یگان  تا در وازه  زندان میرفتند  و با زحمت  میتو انسند  بخ تسلی دل مادرش جامه هایش را به بهانۀ  شستن به خانه اش بیاورند.

       در لباس ها داغ های سرخ ولکه های سیاه دیده میشد که یکی جای زنجیر بود و دیگری جای شکنجه .

 دیدن داغ زنجیر و لکه شکنجه  بر قلب  حساس مادر  از عذابی  که پسرش در زندان تحمل میکرد  سوزان تر و درد ناک تر بود.

       آن داغها و لکه هارا قبل ازانکه  بآب بشوید  ب اشک  تر مینمود.

        هرقدر تلاش کرد  یک بار بگذارند  بدیدار فرزندش  از بیرون دروازه  زندان نایل آ ید  زندان با نان  سنگدل  با جازه  حاکم مربوط دا نستند.

        مادر مهربان  درین اندوه  جانکاه  بیمار گردید  و سر انجام  بدیدار فرزندش نا رسیده چشم از جهان بست.

       هنگام مردن  وصیت کرد جنازه اش  را ازپیشروی  دروازه زندان  بگذرانند  شاید چشم پسرش بران افتد  و گفت.

        اگرفرزندم  از زندان  نجات یابد  بگ یید  نخست  بر سر تربت  من بیاید  و خاک قبر مرا  بر زخم های شکنجه اش  بما لد  تا اگر من اگر من نتو انستم  بو سه های گرم خودرا  برداغهای شکنجه اش نثارکنم خا ک گورمن  بران ها بوسه نهد.

        این خبررا به زندان رساندند – گردن بلندی را که در زیر گرائی بار زنجیرنخمیده بود – در گرائی این خبر خمیده گشت.

 

 

+++++

 

قسمت چهارم

این پیش رو وپیش آهنگ جوانان پا برهنه وشجاع کوهدامن

 

دوری ازخانواده و داستان بخارا

دوستان پدر و مصلحت اندیشان قزپرار برآن گذا شتند که لا لا چندی از خا نواده دوری گزیند. و جمعیت یاران را متفرق گرداند تا بهانه بدست رشوت خوران نیفتد  و ما یۀ آ زارمردم نگردند. زیرا اگر کسی  را بگناه  اجتماعی  متهم میکردند رسم چنان بود  که همه خو یشاوندان و دوستان  وی را اذیت می نمودند.

لا لا هیچ پناهی نیافت درباغ مستوفی ا لما لک درحسین کوت به باغبانی  مشغول شد  دو سه تن از یاران نزدیک  نیز با وی همراهی کردند.

   لا لا به به اصرار پدر و مادر در آن جا با د ختر یکی  از دهقا نان  از دواج نمود.

    دو سه سال درباغ حسین کوت  مشغول باغبانی بود پدرومادرش تصور میکردند  پا بندی بزن وفرزند روح بیقرارلا لا را آرام میکند اماپندارآنها درست نبودهمینکه حکومت امانی روی کارآمد وباغ حسین کوت مصادره شد بتصرف حکومت  درآمد  لا لا به کلکان با زگشت.

    اما گاهی  از خو یشاوندان خا نمش در حسین کوت خبر میگرفت  با غ حسین کوت  را به امیر بخارا داده بودند  که تازه به افغا نستان آ مده بود. لا لا بیاد روزهای گذشته گاه گاه سری بباغ میزد.دیدن پا دشاه نگون بخت بخارا وخانوادۀ آوارۀ وی دراعماق قلب وی کارگرمی افتد. داستان آ مدن عساکرسرخ  به بخارا و کشتار بی رحمانۀ مسلما نان را اززبان ملا زمان تیره روزمیشنید و خصوصآ قتل عام  آن قطعۀ عسکری که ازافغانستان  بیاری پا دشاه بخارا رفته بودند. بیشتردر دل وی کارمیکرد سوال های مختلف  می نمود وجوابهای گونا گون میشنیدهیچ یک ازآن  پا سخ قضاوت ساده وروستا ئی را اقناع نمیکرد.

     پیوسته با خود میگفت: چگونه مردم بخارا در مقابل دشمن مقاومت نکردند. چگونه این پا دشاه  وخا نواده اش وطن خود را بد شمن خود گذا شته اند؟.

   چگونه این پا دشاه خود به پیکار نرفته کشته و زخمی نشده است؟

     چرا در حا لیکه هزار تن از اردوی افغا نستان را روس ها در بخارا به شهادت رسانده ا ند دولت به خونخواهی  و جهاد قیام نکرده  چون در بخارا ی شریف  درآن  شهر های اسلامی  روس ها مسجد هارا ویران وقرآن را سو خته و به نا مو س مسلما نان تجاوز کرده اند  چرا آ رام نشسته ایم؟

شاه واژ گون تاج بخارا( امیر سید عالم خان) را عادت برین بود  که هرروز  جمعه از حرم سرا بیرون آمده و بار میداد و اسپ های اصیل را که با خود از بخارا آ ورده بود معا ینه میکرد  و مسابقه نشان ، و کشتی گیری  و شمشیر بازی  ورژه چند تن غلا م بچگان  خود را تما شا میکرد.

     لا لا بسیار علا قه مند بود  که بعضی از روزهای جمعه خودرا برساند  و در مسابقه ها شریک شود آ هسته آ هسته  رشا دت  و جرأت وی نظر ملازمان بخا را ئی را جلب نمود  در یکی ا ز مسا بقات  اجارۀ بار یافت  ا تفا قآ  در آن روز  یکی از اسپان  سر کش که مدتی  جاذبجا بود  مجال سواری نمی داد  و کسی را نزیک خود نمی گذاشت  نظر همه را جلب کرد.

     لا لا عرضنمود اگر چه مشق سوار کاری ندارم  میتوانم این حیوان مغرور را رام نمایم- انگور فروش خر سوار بدون رکاب  وزین آ نرا مغلوب گردانید.

     لا لا درآن روز  در شمشیر بازی  و نشان نیز مورد عنایت  امیر واقع گردید.

      امر گردید که وی را در جملۀ خدمت گذاران بپذیرند.

       رو ستا زادۀ پو ستینچه پوش قدم پیش گذاشت  وبا لهجۀ روستائی خود گفت!

        پدر و مادر پیر دارم  خدمت آ نها  بر عهدۀ من است  اما روزی که  بقصد  جهاد  جا نب یپبخارا رفتید  مرا صدا کنید.

       شاه به منشی باشی امر داد  که نام اورا بعنوان  مفصلش  قید دفترکنند و روزهای جمعه او را بحضور بار یاب گردانند.

       لا لا با اندیشۀ های دور و دراز به کلکان باز گشت.

        هر گز باور نمیکرد روزی فرا میرسد که وی برای آ زاد گردانیدن  بخارا لشکر میفزستد  و وعدۀ آن روز خودرا ایفا مینماید.

 

انگورفروش

بابای سقای شهیدان تجویز کرد که لالا تموز به فروختن انگور و زمستان  بفروش چوب  مشغول گردد وازین راه نفقۀ پدر و مادر زنو فرزند خودرا بدست آ رد.

      پسر جوان مرد و صالح نمیتوانست  از ارادۀ پدر و فرمان پدر سر بتابد.

       با وجود طبعیت تیزه گر وبی قراردر برابر امرپدرومادر که به پیری گرا ئییده  و روز گار جوانی را از دست داده اند  سراسر تسلیم بود.

         چند تن از یاران هم پیمان که با وی نزدیک تربودند بران شدند که با لا لا

 شریک شوند وخرهای خود را بکارافگند.

        هریک خری داشتند یا بدست آورده توانستند بفعا لیت آغازنمودند.

          اینها  باید درهرهفته دوبار بارهای انگوررا ازکلکان به کابل فروخته  بازگردند درزمستان بجای انگور چوب می بردند. سفرهای تموزشبانه وسفرهای زمستان روزانه بود. لالا دست پدر و مادر را بو سیده  و کجاوه های انگور که از باغ خودش  بر پشت خر بست و عازم سفر شد  یاران با وی همراهی کردند.

       با با هنگام وداع یک سبد انگور به پسرش تسلیم کرد که بمجرد رسیدن به شهر، راه قلعۀ دختر شاه را درپیش گیرد ود ر آنجا از خواهر خوانده اش گلچهره سراغ نماید و سبد انگوررا بوی تسلیم کند  و از جانب وی  سلام و احترا م رساند  و ازینکه  پیری و نا توانی  مانع آ مدن  خود اوست عذر بخواهد.

       با وجود آ نکه  را ه ازراهزنان پرخطر وامنیت مختل بود با شاد مانی واطمینان نخستین سفر خودرا آغاز نمود.

        با با پیش قبض دسته استخوا نیش را که در معرکۀ  کا سه برج  با وی بود  به لا لا داد  تا در پیچ  دستار کمرش  نگهدارد.

         چه سفری شکومند و نشاط آ فرین؟

           چند جوان انگور فروش خودرا فرمانده بیابان ها و حاکم  دره ها  ودریاها می پنداشتند  هنگام سفرصدا ی صحبت شان با طنین زنگوله  خر در می آ میخت  ودر هوای آ زاد  نا پدید می شد.

           لالا درسیاهی شب وظایف رفقا را درهمان  سفرنخستین  تعیین کرد تا اگر بخطر مواجه گردند  با جرأت و اطمینان  از خود دفاع کنند.

           کاروان انگوردرطلیعۀ  بامداد به شهر وارد شد هنوز کو چه ها  خلوت و دوکانها باز نشده بود- رفقا بارهای انگورشان را  بکاروان سرای انگور فروشان فرود آ وردند  و از پا لان بجای تکیه کا ر گرفته بخواب عمیق فرو رفتند.

       لالادرپی انجام توصیۀ پدرشد نشانی که باباازقلعۀ شهزاده خانم داده بود. بمشکل سراغ میشدزیرادرشهرکابل دگرگونیهای رخ داده بود.جنگهای برادربابرادر پدربا فرزند بنی اعمام  باهم برسرتخت وتاج کمترازتخریبات دشمن تا ثیرنداشت.

       جنگهای برادران امیرشیرعلیخان با آن پا دشاه منورو جنگ امیرعبد ا لرحمن خان  باوی  و با سردار محمد اسحق خان  و سردار محمد ایوب خان هریک مثالی ازین پیکار بود.

        جنگهای که هریک عامل تباهی وبربادی وطن وسبب کشتار بی امان افراد ملت بود.

          جنگهای که به همسایگان مجال دادازاختلاف ما بهره برداشتهپارۀ از خاک کشورما را بخود ملحق گردانند.

           اگر بجای این  این جنگهای  خانوادگی  میگذا شتند  که مردم  به تعمیربه تعمیر وطن پردازند چه استفاده ای نبود که نمی  نمودیم.

           ای بسا خون ها که درین ما جرای ننگین ریخته  شده وای  بسا عمر ملت ها که درین راه ضایع گردیده  و این بیماری  دامن گیر تمام خانواده های سلطنت را  در شرق از پا درا فگنده.

          عادت برآن بود که هر امیریکه  بر تخت می نشست ا ثار عمرانی امیر گذشته را در نظر ها معیوب نشان میداد و آ نرا ویران و متروک مینمود.

          بنا برین  شیر پور متروک و قرار گاه  سلطنت  بهدارگ انتقال یافت  قلعۀ شهزاده خانم نیز دیگر دارای  آن تجمل وحیثیت نبود.

           گلچهره دختر میر با میان پیر شده چشمش خیره گی آ ورده بود. دل از دیدار پدر و مادر و با میان زاد گاه محبوب و زیبایش  کنده بود یقین داشت پدر و مادرش  نیز پس از چندین تلاش ناامید شده اورا مرده پنداشته اند.

        گلچهره در چهار دیواری آن قلعه عمر طو لانی و غم انگیزش را دراسارت  و بیکسی  بپا یان رسانده بود  فجایع  هول انگیز  و خو نین که  بر دیگر غلامان  و کنیزان  محکوم از نظرش گذ شته بود  او را بیشتر رنج میداد  تنها امید آ خرینش  این بود که بتوا ند راز دلش را با با برادرخوا نده اش سقای شهیدان درمیان نهد  بلکه تواند پیام آن کبوترشکسته بال مجروح را به با میان رساندوخبر پدرومادرش را بیاورد. گلچهره درهر فصل انگور چشمش  در انتظار  مدن با با بود.

      اینکه پس از مدتی  بجای با با فرزندش آمد.

       ازدیدن وی شاد از نیامدنش دلگیرشد  ما نند مادری  دلسوز از وی پذیرائی نمود و به سنت گذشته چای سبزو پا رچۀ د ستاربه پدرش فرستاد.

       چند سال این کارتکرارگردید لا لا هربارازدیدن عمۀ مهربان  محضوظ میشد. سر انجام گلچهره سرگذشت اندوه بارخودرا آهسته آهسته باوی درمیان نهاد این سرگذشت وحکایت دیگرغلامان برعقدۀ جوانان سرکش انتقام جوی کلکان می افزودس ازآن شهرو دهکده  درنظر وی  یک حکم داشت.

        از خلال سخنان گلچهره فهمیده شد که شهزاده خانم پیر شده ثروت . قدرت سا بقه اش نمانده  تنها به معاش نسبی  و محصول  زمین  و با غش  امرار حیات می نماید دو دختر جوان دارد که باید گلچهره  آ نها را پر ستاری و تر بیه نماید.

درآن وقت رسم بود که برای هرمرد و زن خا نوادۀ سلطنت  از خزانۀ دولت  معاش داده می شد این معاش از روز ولا دت بود تا دم مرگ.

           این بدعت مذموم درآغازحکومت امانی منسوخ شد.

 

 شگوفۀ بادام

          پرده گیان حرم سرا هنوز درحجاب سختگیر ومتعصب بودندخاصه منسوبان  سرا پرده شاهی.حتی رسم بود اگرگاهی موکب ملکه ازکو چه و بازار عبور میکرد پا سبا نان  با ا عصاهای بلند  پیش پیش میرفتند و فریاد میکردند.

    کورشو! کورشو!

   مردم بیچاره مجبور بودند  رو های شان را بر گردانند  و چشم های را بپو شا نند ولی شگفت انگیز این است که حجاب همیشه دربرابررجال وخا نواده وشخصیتهای بزرگ بود.

      مثلآ دربرابر چوب شکن، با غبان، آشپز، جاروکش، و برف پاک اگر چه جوان هم بودند  حجاب وجودنداشت شایدهمچنان که این طبقۀ محکوم درنگاه خا ندانهای بزرگ فاقد شخصیت بودند  فاقد احساسات وهوسهای غریزی انسانی نیز محسوب میشد ند یا پنداشته بودند رجولیت درزیردستان محکوم اصلآ آ فریده نشده.

     بهرحال پردگیان قلعه به احترام گلچهره که دیگردرحکم مادرخوانده بود ازورود لا لا ی جوان  درداخل قلعه مانع نمی شدند. غیرت مسلمانی  و طبعیت ما جرا جوئی لا لا را نیز اجازه نمی داد که به نا موس دیگران نگاه کند.

    سالی اواخر زمستان بود لا لا با ر چو بش را در سرای چو ب فرو شان بر قفا سپرده و خودش بدیدار گلچهره آ مده بود  پدرش زمستان بجای سبد انگور  به گلچهره  کشمش و شیرۀ مهتابی  می فر ستاد.

      هنوزبرف کابل آب نشده بود سرما ازشدت خود کاسته نسیم جان بخش ملایم مقدم بها را بشارت میداد.

       در صحرا ها جا جا  گل ( یتیمک) و( کا سه شکن) دیده میشد- خیل های کلنگ که حلقه زنان  و فریاد کنان  فضای کا بل را فرا گرفته بودند هنوز کرانه های آ سمان آ ئینه فام را ترک نگفته بودند. مر غا بیان مهاجر  به شتاب از جانب جنوب  بسوی شمال درپروازبودند. تا پیش ازغروب خورشید ازتیغۀ های هندوکش عبور نمایند.نغمۀ بلبل وعندلیب گاه گاه ازباغهای خرم وزیبای کابل گوش جان را نوازش میداد.درین بامدادروح افزا ومشک اندود لا لا نمازصبح را درمسجد پل خشتی  خوانده به قلعه بازگشته بودکه باگلچهره وداع نمایدوزودتربراه افتد که ازرفقا باز نماند. دستارش را بکمر بسته و خنجر کو تاه پدر را در پیچ و تاب آ ن جا داد  و با عمعه خوانده مهربانش گلچهره وداع نمود.

   هنوز دروازه قلعه رانگشوده بود که فریاد گلچهره وی را متوقف گردانید.

   فرزند!

     یک شاخ نازک پرشگوفه ازآن درخت  بادام قطع کن  و بدختری که آنجا استاده بده! دوشیزۀ نوجوان زیر درخت بادام  استاده  و دستش به شاخه های بلند نمیرسد لالا که ازحیا چشمش را به زمین دوخته بودبا شطارت تمام بدرخت بالا شدوباشاخی شگوفه بار فرود آ مد.

      دختر شرمناک و عفیف پیراهنی از حریر آ سمان گونه پو شیده بود چادری از پا رچه ابریشمین  لاجوردی بسرداشت.

     شاخۀ شگو فه را با بشا شت معصومانه از دست لا لا گرفت  با نگاهی پر از غرور از زینۀ قصر با لا رفت  و از نظر نا پدید گردید.

      نگاهی پر ازسا دگی و طهارت منزه و بدون آ لایش  بدون آ گاهی  و اراده.

      ما نند صیادی  بود که بدون هدف  تیرش را رها میکند  و درآن لحظه  تصا دفآ  پرندۀ بیگناهی در پرواز می باشد  و تیر ببالش اصابت میکند.

       چوب فروش جوان  بارفقا پیوست ورا ه کلکان را درپیش گرفت. در دشت خا مش ( قلعه حا جی) که بر سز راه شان واقع بود. برف ها به تابش خور شید آ ب می شد گل و گیاه بهاری بدروی آ فتاب می خندید.

    دشت همان بیان متروک و خلوت بود  که پیوسته  مسافران  دیده بودند  آ فتاب نیز همان قرص سیمین که هربهار ما نند کشتی  بلور در دریای لا جوردی آ سمان شنا میکرد. رفقا همان جو انان هم پیمان  و رزمنده  بودند  که همیشه  با نشاط  و شضاد مانی  سینۀ صحرا را می شگا فتند.

    خرها نیز به آ واز دلکش زنگوله  مو سیقی  بیابان را بنوا درآورده بودند. خلاصه هر چه هرکه بحال سابق بود اما آنچه  دگرگون مینموداحسا سات لالا بود.

     خودش نیز نمی دانست چه اتفاق افتاده  که این  زمین و این آ سمان  این آ فتاب  این باران  هر یک را  بگونۀ دیگر می بیند.

      در هرچه می نگرد جلوۀ آن نگاه  وآن شگوفۀ بادام است وبس. در سرتاسر در بیابان خلوت  دربرف های روشن  درآ سمان  شیشۀ  در آ ئینۀ آب درخندۀ آ فتاب  دروزش مستانۀ نسیم حتی درصحبت یاران  وحتی درذرات هستی خود آ نرا میدید.

     در گفتگوی همراهان  اشترا ک میورزید  ا ما دلش جای دیگر بود.

     قا فلۀ کوچک  درخلوت کدۀ  مزارسعد الدین  مجذوب وشاعرانصاری با آئین همیشگی دوسه ساعت توقف کرد.

لا لا نیز ما نند دیگران  رو بروی  مزار فیض  بارانصاری  دست دعا بر داشت  ولی همه نیازمندیها از یادش رفته بود نیازی که میخواست  به پیشگاه  پروردگار عرضه دارد ازدل بزبا نش نیا مد.

 

عشق یاجنون یاهردو

 د یری نگذ شت که سراج ا لملت والدین امیر حبیب الله خان بدست کسی که هنوز تاریخ از ذکرنام او اظهار عجز مینماید در شکار گاه(1) کله گوش لغمان شبانگاه درخیمۀ  سلطنتی  در حال خواب  به ضرب گلوله  تفنگچه درشقیقۀ چپ بشهادت رسید وپسرسومش اما ن الله خان  براریکه سلطنت  جلوس نمود.

 افغا نستان استقلال خودرا بدست فرزندان برهنه پا یش بازگرفت ومردم نیزلذت آزادی شخصی را فی ا لجمله نیزیا فتند.

    رسم کنیزی وغلامی بردا شته شد اصرار شجاع و هزاره ازین بند ننگین رهائی یافتند  مگر بیچاره گلچهره که چندی  بیشتر از اعلان آ زادی کنیزان  جان سپرده و آ رزوی  دیداربا میان محبوبش را  بگور برده بود.

    لا لا ویارانش مشغول کاروبارخویش اند.مکاتب دردهکده های پرجمعیت تآسیس شددردورۀ سلطنت  ا میرحبیب ا لله خان  تنها دومکتب رسمی بازشده بود مکتب حبیبیه وحربیه.

     تشکیلات جدید جا نشین  تشکیلا ت بوسیده کهن گردید ما لیات های کمر شکن بجای گندم وجو کاه وروغن و برنج وغیره به نقد تحویل یافت .

     وزارت خانه ها تآسیس گردید و پرچمی که بر فراز دفتر شخصی شهزاده گان  برافراشته بود فرود آ ورد.

     مردم به شادمانی درانتظاراند که به روی این بنیان ها  حیات نوین شان پایه گذاری می شود دروازه تبعیض رشوت خو یشاوندی  و سردار بازی بسته میگردد.

    دیگر معاش نسبی که برای هرفرد مردوزن ایلی جلیل محمد زائی  از خزانۀ ملت  فقیر پرداخته  میشود  قطع میگردد. دیگر مردم  بدون محاکمه  علنی  محکوم به اعدام نمیشود  دیگر کسی  که محکوم  با عدام شود به دهان توپ پرانده نخواهد شد دیگر سیاه چاه ها یعنی چاه های تا ریک  و نمناک  کخ مردم  را دران محبوس می نمودند  بسته میشود.

     دیگر مجرم را در کجاوه نه نشانده از قلۀ کوه بپا یان  نمی افگنند دیگر موی زنان را بهدم اسپ نمی بندند( چنانکه در عصر امیر عبدا لرحمن خان معمول بود).

     مردم منتظر بودند  که این همه تحو لات  در چوکات دین وا ستقلا ل وطن تآمین  خوا هد شد. اما در میانم  همۀ این انتظارها  مردم پذیرا ئی هیچگونه  تحویلی نبودند  که اندک مغایربا معتقدات  آ نها یعنی مخالف با حکام دین اسلام باشد.

      احکام  اسلام در اعماق زندگانی  مادی  ومعنوی مرد وزن جوان  و پیر بی سواد  و با سواد نفوذ لا یتغیر داشت.

       حکومت شنید که مردم درسهای مکاتب  را با نچه ازعلوم  قدیمه  درمساجد  آموخته  اند مغایر یا فته اند.

       مثلآ درس جغرا فیا  و کرویت زمین  با وجود  آن  آن قدر قدرت تبلیغات  در دستگاه  حکومت مو جود نبود  که به قنا عت  مردم فایز گردد.

        اراکین دولت ملتفت نشدند  که مسجد بزرگترین  مرکز الهام مسلمان است ودران جا رجالی مو جود است  که میتو انند  از معتقدات  مردم به آ سانی پشتیبانی کنند  و آ نچه را قرن ها تدریس شده  نگهدارند  ملتفت نشدند  که گوش  مردم به کلمات  مقدسی  آ مو خته است که درفرازمنبر پنج باردرشبا روزطنین می افگند.

     و فراموش نمو دند  که در دنیای  متمدن  نیز بر سر این تحو لات میان کلیسا  وطرفداران  علوم  جدیده چه غوغاها  بپا وچه خونها  ریخته شده.

      از جا نب دیگر کا رمندان حکومت چنانکه از آ وردن دلایل  و تبلیغات  عقلی  و مذهبی  نا توان  بودند  رشوت  خواری  و حقتلفی  اکثر آنها را طرف نفرت  و عدم اعتماد  مردم قرار داده بود  تقلید  غرب در لباس  در عا دات  حتی در گفتار  و نو شتار آ نها را از عا مه مردم جدا نگه میداشت رفته رفته  اختلافات  علما  و مردم  با تحو لات جدید درسراسر کشور سرایت کرد و در بعضی  کا ر بجنگ  کشید  حکو مت نیز از نیروی عسکری و سرنیزه کارگرفت فا صله میان مردم  و دستگاه  حکومت نیزا ز نیروی عسکری  و سر نیزه کار گرفت  فا صله میان  مردم  و دستگاه حکو مت وخصوصآ  کار مندان  بی تجربه  و علی ا لخصوص  آ نها که تصور میکردند  پیشرفت  کشور  و رضایت  شاه تنها و تنها منحصر به تقلید  از ظواهر  بیگانه است  روز به روز وسیع تر میشد.

 

سیا ست خا رجی

درسیاست خارجی نیزتحول قوی بوجودآمد حکومت جوان با دولت روسیه شوروی روابط خودرا گسترده ترساخت- کلمات فریبنده  وچرب وشیرین پرچم داران نظام داس و چکش احسا سات  حکو مت داران  افغا نستان را  مسحور نمود  و چنان پنداشتند  که حامی استقلا ل  افغا نستان  و یگانه دوست  دلسوز  این سر زمین دولت شورویست.

   در حا لیکه  دولت شوروی در هیچ یک از جنگهای افغا نستان  با دو لت بریتانیه کمک نکرده بود نه قولآ و نه عملآ .

   بلکه دو لت شوروی چه در نظام تزاری و چه در نظام کمو نستی همیشه منتظر فرصت میبود وهمینکه افغا نستان را معروض بحرانهای دا خلی یا جنگهای خارجی می یافت  قدم به قدم  بسر حدات  افغا نستان خودرا نزدیک میکرد  تا به آ بهای گرم نزدیک شود.

    تجزیۀ پنجده  یک قسمت معمور ازخاک مسلم افغا نستان  درین هنگامه ها وقوع یافت  همچنین استیلای  بخارا وقتی شد  که افغا نستان  با دو لت  بر تا نیه داخل پیکار بود.

    در جنگ  اخیریکه افغا نستان استقلال خودرا بدست آ ورد  حکو مت شوروی  ابدآ وقطعآ پشتیبانی  خودرا از افغا نستان  اظهار ننمود. البته بعد ازانکه  دولت برتانیه استقلا افغا نستان را برسمیت شناخت. دولت روسیه خودرا مجبوریافت  که افغا نستان را برسمیت بشناسد وبا لفرض اگراین اعتراف ازجانب روسیه شوروی بعمل نمی آ مد دولتهای دیگر وخصوصآ  دول اسلامی  افغانستان را برسمیت شناخته بودند وضرورتی به شنا سائی دولت شوروی نبود.

 به هرحال اگر وزارت خا رجه  افغ انستان  دلایلی درگسترده ساختن این روابط   داشته اند  دلایل درکشهای میز ودوسیه های وزارت خارجه محفوظ بود.

    اما دلایلی که ملت افغا نستان را با این همسایه شمالی شان  منزجرمیکرد هم بسارقوی بود وهم واضح وآ فتابی .

    ازین جمله بود  تسخیر و تصرف پنجده  خاک مسلم افغانستان  ودیدن اوضاع اسف انگیز مها جران آ وارۀ پا ر دریا  یعنی زنان و مردان  و کو دکان – بخارا – سمر قند  فرغانه  خیوه  و خوارزم  و شنیدن  اخبار اسف انگیز اشغال سر زمینهای اسلامی  در آ ن سوی آ مو دریا .

    مشاهدۀ این احوال رقت آوروتجاوزستمگرانه  شوروی بسنده بود که احساسات ملت مسلمان وآزادی خواه  افغانستان را برخلاف آن دولت متجاوزبرانگیزد.

    مردم برآن بودند.که حکومت افغا نستان  به وعده های دولت اتحاد شوروی  فریب خورده وحکومت وظیفۀ بزرگ دینی وسیاسی خودرا که پشتیبانی  ازبرادران  همسایۀ مسلمان شان است فراموش نموده وگسترش بی قید وشرط حکومت خودرا با دولت شوروی مخالف مصالح  دینی وسیاسی خود ومخا لف مصا لح علیای تمام جهان اسلام میدا نستند.

      آن رهبران مذهبی که شعورسیاسی نیزدا شتند ازین قضیه سخت نگران بودندوجزئیات مسایل را بهانه میترا شیدند.

     مردم مها جران ستمدیده را براساس اخوت اسلامی بگرمی ومهربانی پذیرفتند  وهیچ چیزخودرا ازآنها دریغ نکردند.

     تاریخ نظیراین شیوۀ جوان مردانه را که مردم فقیرافغا نستان باپناهندگان آوارۀ بخارا وسمرقند وغیره نمودند کمتر نشان میدهد.

      اما حکومت افغا نستان با وجود وضع اسف بارملت های مسلمان که بکام خرس روسیه رفته بود روا بط خودرا باروسیه وسیع ترمینمودومخالفت باروسیه را مخالفت با استقلا ل افغانستان میدا نست.وچنان فهمیده بودکه یگانه دوست افغا نستان  وملت های شرق روسیه است. ویگانه دشمن آ نها استعمار گران لندن.

      علمای دینی که ازما وراءا لنهرآ مده بودند.که هرقدردرین مورد دلایل آ وردند در برابر و عده های پر از زرق و برق  که دو لت رو سیه  بحکو مت افغ انستان  داده بود نقشی بود برآب.

     در خلال این سالها  انور بیگ جنرال رشید  و مشهور عثمانی  بهر وسیله تو انست  خودرا به شهردو شنبه  مر کز تا جکستان امروز رسانید  وازمسلمانان آن ناحیه جمعیتی  بدست آورد وبرخلاف دولت کمونستی قیام کرد.  

  از ا فغا نستان دسته دسته جو انان برهبری علمای مذهبی  بدون  استیذان  از حکو مت  به جنرال عثمانی پیوستند  مو لوی عبد لحی که  از علمای نامدار افغا نستان و از پنجشیر بود با شیر دلان پنجشیر ازان جمله  بود چنانکه  پدرش درین  پیکار به شهادت رسید  و انور بیگ  مولوی عبد الحی را لقب شیخ ا لا سلامی داده  بود  نزدیک بود درسرتا سر افغا نستان قیام عمومی برپا گرد  ودر مسلما نان  هندو ستان  تأ ثیر نماید.

   حکومت برای جلو گیری  ازین حا دثه محمد نادرخان را بحیث رئیس تنظیمۀ بولایات شمالی فرستادولی چنانکه بعدآ اسناد محمد نادرخان ازمیان اوراق متروکه  انور بیگ بدست حکومت  شوروی افتاد  معلوم شد که  محمد نادرخان برعکس آنکه  از نفوذ  انور بیگ  به افغا نستان  مانع گردد در نهان  بوی یاری کرد ه بود  واین بود یکی ازعوامل برطرفی  محمد نادر خان  از وزارت حر بیه  و اعزام وی بحیث سفیر به پاریس.

    ومولوی عبد الحی نیزهمین که بوطن بازگشت مدتی درخان آباد بامرحکومت زندانی شد.

      لا لا نیز همین  که منتظر چنین  روزی  بود با مو لوی  بشهر دو شنبه  ر فته  و با چند تن از یارانش  بجمعیت  انور بیک  پیوست  رشادت  و دلیری  وی نظر جنرال تر ک را کلب نموده  و بنامۀ مختصری که توقع  وی درآن بود  او را رتبۀ ضابطی داده  بود  و چنانکه پس ازین که خواهیم نوشت هنگامی که لا لا در قطعۀ  عسکری  درکابل شامل شد. یکی ازدلیل که آموز گاران ترک  وی را جلب نمود  همان ورقۀ کوچک بود. دولت شوروی چون ازامتداد ریشۀ روابط انور بیگ با افغا نستان  اطلاع یافت  و خطر آ زادی خواهان ملل اسیران  قسمت آ سیا را  ادراک نمود  با یک دسیسه  نهایت  نا جوان مردانه  در روز عید  در فرغان تیپه  نزدیک  شهر دو شنبه  بدست سوار کا را نیکه جا مۀ مسلمانی  به تن داشتند به بها نۀ تبریکی عید آ مده بودند جنرال با شهامت اسلام  انور بیگ را به شهادت رسا نیدند  وچندین افغان  مجا هد را تیر باران کردند.

    شگاف عمیق  میان حکو مت  ومردم افغا نستان  و مخصوصآ میان حکومت و علمای د ین و مراکز روحانی  ایجاد گردید.اراکین بی تجربه ومغرض که اطراف حکومت را گرفته بودند تمام این قضایارا نادیده گرفتندهرچه نفرت وانزجارمردم اوج میگرفت بمقام بالاعکس آنرا ارایه میدادند.

    امنیت یکباره مختل شد  طرق عمومی  مسدود گردید. تعجب این جاست  که دزد که دزد با رشوت خور رفیق شد  بعضی از والیها  و حکام  با دستۀ دزدان راه با ز کردند تا جا ئیکه بر سر این کار میان یک والی و والی دیگر و حاکم وحا کم دیگر مسابقه و رقابت ایجاد گردید.

     هرروز به وخامت او ضاع  می افزود  دیگر حکومت به حیث  یک مرکز مطاع  ومحبوب محسوب نمی شد. حتی  هر هدایت مفید و موافق  به احکام شریعت نیز که از طرف حکومت  صادر میگردید  مردم آ نرا کور کورانه مخالف دین میدا نستند چنانکه مخالف با فرهنگ ودشمنی با نظام و قوانین ازهمینجا سرچشمه گرفت.

     درین هنگامه وهنگام نهضت زنان ورفع حجاب اعلا ن گردید. شگفت آوراین بود که دراکثر دهکده ها زن تنها سرش را می پو شانید  وباروی برهنه  درامور کشاورزی  و با فندگی  و تربۀ حیوانات مشغول میشد وزنان درشهر بیشتربه حجاب پا بند بودند وسرا پای خودرا با با چادری می پوشیدند اما مردم رو ستا پیشتر از مردم شهر ها درین قضیه بر خلاف دولت برخاستند وآ نرا برخلاف احکام شریعت و منافی ناموس ومیراثهای ملی شان اعلان نمو دند.

     عجیب اینکه درا شتعال این ودرجوش این بحران پا دشاه افغا نستان بمسافرت اروپا پرداخت.اشتراک ملکه وخا نوادۀ سلطنت  دردیارکفر، پرحساس ترین شاهرگ مردم مسلمان ومتعصب وغیوروشاه دوست  کارگرا فتاد.

    درغیاب شخص اول مملکت در شدت  انزجارونفرت مردم مبالغی که ازسالهای درازبحکومت  مدیونند  بسرعت هرچه تمام تر تحصیل شود.

    منطقۀ شمال کابل یعنی ازکوه دامن  تابامیان وتگاب منطقۀ ترکتاز قرارگرفت و هم چنین منطقۀ هرات.

      شدت سخت وحکم گیری را میتوان ازمقررات  ذیل قیاس کرد.

        - باید نخست از روی دفتر های دولت  بدون مراجعه  به اسناد دست داشته مردم  پول تحصیل  و بعدآ به تحقیق  اسناد پرداخته شود.  

       - تعیین قیمت خانه زمین وباغ نیزبدست حکومت است وبایددربدل یک افغانی شصت پول حساب شود مثلآ آنچه که 30 افغا نی می ارزد30 افغا نی محاسبه گردد.

    - کسی نه پول دارد ونه خانه خودش مدتی محبوس وبخدمت شاقه گما شته شود.

         مردم منطقۀ شمال کابل از همه مناطق دیگر نفوذ زیاد  و زمین  کم دا شتند  وسخت بی بضاعت  بودند  با وجود  این هیآت های  مقرره  با قطعات  عسکری  درکمال بیرحمی درتطبیق این احکام پرداختندمردم هرات فی الجمله توانائی داشتند.

     اما مردم شما ل کابل ما ندند  وشکنجه های شان.

     این شلاق خونین درتحریک اعصاب مردم فقیرومتنفرتآ ثیرفوری ومهم کرد.

      شخص اول مملکت که درپیشرفت فوری کشورعشق وجنون داشت ازاروپا باز        گشت دیدن پیشرفت ممالک اروپائی تجمل شکوه غریبان پسماندگی کشور خودش احسا سات وآشفتۀ وی را برانگیخته بود.

        مردم رنجدیده بویژه ستمدیده گان شمال کابل  بران بودند  که با بازگشت شاه زخمهای شان التیام می یابد. برعکس بجای داوری درکارمردم واصلا حات ضروری بکارهای آغازشد که جزتقلید ناموجه غرب واهتمام جدید بظاهرفریبا مفادی درآن متصور نبود.

         براین بنا مقررات جدید وغیرمأ نوس وضع گردید.مثلآ حکم موکد صادر گردیدکه مسلمانان برهنه پای کرباس پوش  متعصب بشهرها وروستا های نزدیک  لباس فرهنگی بپوشند وبجای دستار که مردم آنرا هم مسئون وهم عنعنۀ بجا ماندۀ 

پدران خود میدا نستند حتمآ کلاه شاه پوبسرکنند.

         بجای تعظیم افغا نی وگفتن کلمۀ ( اسلام علیکم) برسم فرنگیان  کلاه ازسر  بردارند واین حکم  نتیجۀ بس مضحک  بارآ ورد بیچاره خرکار چهر دهی که از چهار ده به سر خرسوارکابل می آمد با پیزارهای میخک دار وایزار( شلوار) کلاه فرنگی میپوشید  اکثر این شاپوها بازماندۀ عساکرانگلیس بودکه به غنیمت گرفته شده ودر پشت کندوهای غله بیاد گار نگه دا شته بودند  دو کاندارها  حمال ها  عمله حمام همه مجبور به اجرای این قا نون  مضحک بود حتی حکم صادرگردید  هرکه شا پونپوشد(15 پول) جریمه شود.

   حکم شد بجای روزجمعه که ازهزاروسه صدسال آ نرا روز مقدس میپندا شتند روز  پنجشنبه تعطیل باشد وروز جمعه  دفتر های دو لتی  و بازار ها با ز باشد  و داد و ستد  معمول گردد اما برای خو ش نگه داشتن  مردم حکم بود  که کار مندان دو لتی باید حتمآ نماز جمعه بخو انند  و در مساجد  جامع  وزراء  وارباب  مناصب  دو لتی  خواه با سواد  خواه بی سواد  امامت  کنند  و خطبه بخوانندودرضمن   خطبه مسایل سیاست روزرا بمردم تبلیغ نمایند.

    حکم شد بجای تاریخ تاریخ هجری شمسی وقمری که ازهجرت پیغمبر آغاز شده  تاریخ میلاد مسیح  معمول گردد  پرچم رسمی افغا نستان از( الله اکبر)  ومحراب منبربرسم کوه وآفتاب تغیریابد. حکم علمای دین  حکم شد علمای دین که درمدرسۀ دیو بند  تحصیل میکنندومولوی شده بازمیگردد حق تدریس وامامت ندارند. جرگۀ آ خرین که در پغمان  تآ سیس گردید  نمایان گر  این اختلافات  بود  با وجود  آ نکه نما یندگان  مردم با اکثریت و با جبر و اکراه  پیشنهادهای دولت را پذیرفتند  اما همین که با ز گشتند  به تحریک مردم اشتعال شرارۀ انقلاب پرداختند- مسئله تعین  عمر ازدواج – تغیر بیرق  حجاب – پو شیدن  لباس مرسوم  کفار تآ سیس  مکاتب نسوان – تغیر روز جمعه  به پنجشنبه  تغیر تاریخ اسلام به تاریخ مسیحی درمقدمۀ تبلیغات آنها قرارگرفت.مسایل اقتصادی پیشرفت معارف تأ سیس شورای ملی آوردن قانون اساسی ودیگرقضایای مفیدوضروری درسایۀ تبلیغات مذهبی فراموش ونا دیده گرفته شد.

      مردم شجاع ودرد رسیده  و فقیر کو هدامن  که کلکان که مرکز اداری آن بود  و هنوز از شلاق کارمندان ما لیه زخمهای شان  التیام نیافته بود  حکم صادر گردید  که در عین دزدی و اخلال امنیت دیوارهای  باغ خودرا یک سره و یران کنند  تا بدین و سیله  تا کستان عمومی  نظر سیاحت گران خارجی را جلب نماید.

    وضع این گو نه مقررات و آ زرد گی مردم و فا صله  میان دولت  و ملت  و سیاست  یک طرفۀ خارجی  و آ مدن  روز مرۀ  سیل مهاجران آواره ازهمسایه های شمال و خاموشی حکومت  درین باب  این همه  یک باره آتش انقلاب را  دامن زد  وزمینه را  برای یک شورش خونین مهیا نمود.

    البته درین میان هیچ ضربه ازضربۀ مخالفت دین کارگرتروبرنده ترنبود.

     حریفان توا نستند پاد شاهی  را که مردم ازدل دوستش دا شتند بزودی ازپا در آورند و انگور فروش پو ستینچه پوش  بی سواد را  که از اعماق توده ها ی مردم  برخو استه  به سلطنت برگزیدند.

      شک نیست که دولت بریتا نیا درپهلوی مستعمره معموروپهناورش مثل هندو ستان با سیاست یکطرفه  وتمایل حکومت افغا نستان بدولت شوروی خوش  بین نبود  در تحریک احساسات  مردم دست دا شت.

   اما اعمال حکو مت – شتاب با جنون آ میخته  در آ وردن تحو لات  جدید فراموش کردن معتقدات وعنعنات مردم رشوت تبعیض گرفتن ما لیات  گذشته  بشدت  و زجری  که گفتیم  این همه عواملی بودکه زمینه را برای یک شورش خونین چنان  زمینه را برای یک شورش چنین آماده کرده بودکه به تحریک اجنبی نیازی بجا نگذاشته بود.

    ملتی که انگلیس را دشمن آ شتی نا پذیرخود میدا نست ویا جنگهای خونین   ودادن قربانی بی شماراورا ازکشور خود رانده  بود  این قدرشعور داشت  که به تحریک وی  کار نه بندد  ودشمن را  از دوست باز شناسد  اما درین شک نیست  که تجاوز رو سیه  شوروی  در سر زمینهای  مسلما نان  و تصرف  خاک مسلم افغا نستان  پنجده  سبب شده بود  که دو لت  همسایه شمالی  یعنی رو سیه را نیز ما نند انگلیس دشمن خود بشناسد.

      با اندک تأ مل دروضع داخلی کشورمیتوان داوری نمود که ملامت کیست؟؟

       اما به هرحال در شورش  خونین مقابل  حکومت  امانی  قبول سازش  با حکو مت  بر تا نیه تهمتی است بدامن تاریخ ملت  شجاع  ومسلمان افغا نستان.            

 

 +++++++++

 

   قسمت سوم:

 

سبدانگور

      بهارجایش را بخزان وبرگریزان سپرد روزها وشبها درچین وشکن کتاب بزرگ زمان نا پدید گردید.

       ولی با بای سقای شهیدان پیمان براد ر خوانده گی را با گلچهره نگسست.

      هرسال درفصل بهار تیرماه که تا بش ستارۀ میزان خو شه های انگوررا  شیرین میکرد از گل چهره  خبرمیگرفت با لای دو کجاوۀ انگور که هرهفته برپشت  خر فرمان برش برای فروش کابل می آورد سبدی پرازانگوربنام گلچهره مینهاد.

 بابا- با همراهانش هریک خررا ازانگوربارنموده شام براه می افتادند ونمازبامداد کابل میرسیدند. درموسم انگور هوا معتدل آ بها روشن و شبها ستاره ریزا ست. شبگردی آنهم درشبهای فراخ وخاموشی قلعۀ حاجی  سخت دل انگیز و گوارا بود.

 صدای زنگولۀ خر رنج بی خوابی را برراه رو سبک میگردانید با با که در فصل زمستان با همرا هان خود از همین راه بکابل چوب میرساند و ازبیم گرگ و شمال های طو فانی به رنج بود.  درماه میزان بیابان آ رام را بدون درد سر طی میکرد. جوانان انگورفروش دردل بیا بان وجلوۀ اختران  سود انگور را با آ وازمیخواندند

 صدای یک نواخت  آ نها با طنین زنگوله  دستگاهی از مو سیقی طبعی در صحرا ایجاد میکرد. این تصنیف  وقتی سا خته شده بود که بعد ازمعاهده ننگین گندمک  کشوربه قوای انگلیس سپرده شد وافغانستان ویژه بخون فرزندان وطن رنگین بود  سپاهیان فرنگ هرجای مجاهدی مییافتندمیکشتند فریادملت خفه وزبان اعتراض بسته بودانگورفروشان این تصنیف را هنگام فروختن انگورمیخواندند تا درظاهر

نظرمردم را به انگورجلب کنند ودرحقیقت نام خاین وصادق را درلابلای آن گوشزد نمایند.

بعضی ازبندهای تصنیف این بود.

حسینی حسن خوبان است

بیا  بچیم  انگور  بخو !

کشمشی نقل دهان است

بیا  بچیم  انگور  بخو  !

ولی مامد لا ت کلان است

بیا بچیم ا نگور  بخو !

غوله  دان غول بیا بان است

بیا  بچیم  انگور  بخو !

قنداری زلف  جا نان است

بیا  بچیم  انگور  بخو!

میر بچه مرد میدان است

بیا  بچیم  انگور  بخو!

صا ئبی قند جو انان است

بیا  بچیم  انگور   بخو  !

نام  اکبر بد را نست

بیا  بچیم  انگور  بخو !

امین ا لله شیر شیران است

بیا   بچیم  انگور  بخو !

یعنی ای بچۀ من ! بیا انگور بخور.

حسینی، کشمشی ، غوله دان، قنداری، نام های انگوراست. ولی مامت سرداریست که با انگلیس خدمت کرد.

   اکبرخان وزیر اکبرخان غازی امین الله  نایب امین الله خان مجاهد لوگری ومیر بچه عبارت ازمیر بچه خان غازی کوهدامنی است.

     با با – زمستان پو ستینچه می پو شید یک پوستین چند سال دوام میکرد  دامن کو تاه آن تا نیمه رانها میرسید پو ستینچه غا لبآ دراستا لف ازپوست گوسفند درست میشد وموهای آن درآ ستر می بود.

    با با در اوایل زمستان یک کوزه چه شیرۀ مهتابی  به گلچهره ار مغان می آ ورد  باغداران کوه دامنی در اواخرتیرماه بوته های شترخا را درچرخشت (چا رخشت) روهم می چیدند و خوشه های انگوررا بران مینهادند وپاهای خودرا شسته آنرا لگد مال میکردند که آب انگورازلای خارهابه چرخشت جمع میشد بعدآ آ نرا بدیگها ی بزرگ روی آ تش می نهادند تا جوشیده بقوام می آمد آ نرا دو شاب یا شیره مینا مییدند.درکلکان دهکدۀ بابا درشبهای مهتاب دختران خمهای دوشاب را با چوبهای تراشیدۀ بید چنان بهم میزدند تا خوب سفت وسفید میشد این بود شیرۀ مهتابی.

    گلچهره دربرابراین ارمغان شیرین مقداری چای سبزوپارچه  برای دستاربه بابا هدیه میداد.

      با با ورفقایش دراثنای رفت وآمد کابل گاهی از شدت گرما وگاهی ازشما لهای طوفانی زمستان  در مسجد قلعۀ حاجی  که در نیمه را ه سالهای در گو شۀ دشت متروک بود توقف میکردند.

        درجوارمسجد- گنبد نگارین مزارحاجی سعد الدین شاعروعارف مجذوب  انصاری درآن بیا بان  فراخ وخا موش حا لتی جذاب داشت.

        در سرما و گرما ازگرگ  وطوفان سرپناه مسافر بود. با با و همراهانش  از کلکان  تا کابل پیاده ودرطریق  برگشت گاه پیاده وگاه برپشت خر راه می پیمودند.

 

                                                                                                                                 (1)

خریا عزیزخاطرشیخ اجل سعدی

این حیوان مسکین و بی آزار قانع وباربرهمدم وهمقدم قافلۀ انگورفروشان بود  روزهای دشوار سفررا با خوردن خارهای خشک  و علف هرزه  بسر میبرد  شب  هر جا قا فله منزل میکرد به تو برۀ کاه  و مشتی جو اکتفا می ورزید.

     همچنان پیزار( کفش)معمرانگورفروش باداشتن میخهای آهنین بزودی فرسوده نمیشد. نعلی که برسم این حیوان بیچاره میخ شده بود مدت ها دوام داشت.

     پیران دهکده خررا حیوان بار کش عزیز و مبارک می شمردند  و بسواری  خر و داشتن آن افتخارمیکردند ومیگفتند.

     آن چند شخصیت معدود که با پیام آ سمانی وجا ودانی خویش مردم جهان را بسوی حقیقت رهنمون کرده  و ذهن بشررا تکان داده اند اکثربرخرسوارمیشده اند.

      موسی پیغمبر برهنه پای بنی اسرا ئیل فرعون  مدعی الوهیت را در رود نیل غرق کرد.

-------------------------------------------------------      

1-    مسکین خر اگرچه بی تمیزاست

                                        چون با ر همی برد  عزیز است

          

    

وعیسی پیغمبر ناصری  که مرده را جان می بخشید و کوررا بینا میکرد.

     و شبان بت شکن  کعبۀ حضرت محمد پیغمبر اسلام  که رایت  تاجداران  وپرچم ستمگاران را واژگون نمود همه بر خرسوار میشدند.

     اسپ مرصع  براق گیتی پیما یان  جهان گیران  در زوایای  تاریک اصطیل بفرا مو شی سپرده شده  اما آ وازۀ خر این برهنه پایان حق شناس دردهلیززمان پای بر فرق سال وماه میکوبد.

   حتی خر ملا نصرا لدین درویش ساده لوح بی بضاعت  را تاریخ می شناسد و ذکرآن  درمیان اکثر مردم جهان تکرار میشود  اما از اسپ جها ستانان نشانی  د ر صفحات تاریخ بجا نمانده مگر یک بار یا دو بار.

پیری

    با با – با گذ شت عمر به مرحلۀ پیری رسید. واندک اندک نیروی جوا نیش به ضعف گرائید وی برانست که ازین پس بخدمت تا کستان مختصرش مشغول گردد.

    به نیازمندان  روستای خود یاری میرساند وبجای سفرهای  خسته کن  کابل به گوشۀ مسجد به رازونیاز بپردازد.اینک پسرش برشد جوانی رسیده شجاع امین بار آمده  رفقایش بوی اطمینان پیدا کرده اند.

    نیروی بدنی را ستکاری- راستکاری – دلاوری ذکاوت وی در زبان ها افتاده .

    با با – رفت و آ مد کابل و فروش چوب و انگور را بعهدۀ پسررشیدش  گذاشت  و خود دستارش را که که نشانۀ کار و فعا لیت بود  ازکمر بازکرده پهلوی مشکش بدیوار آ ویخت  تا مدام از دیدن آنها ایام جوانی را  بیاد آ ورد  و بیاد تشنه لبان گلگون کفن  کا سۀ برج افتاده  بر روان آ نها فا تحه و درود خواند.

  با با- وصیت کرده بود که چون بمیرد  مشکش را در قبر زیر زش بگذارند تا به برکت آ ن ارمغان  مقدس رحمت وبخشایش الهی را جلب نماید.

  لالا

      فرزند رشید با با چنانچه که گفتیم جوان سرکش جوان سرکش دلیر. قاطع وبا تصمیم بود ازآغازجوانی،علایم رشادت  ودلاوری دروی دیده میشد- در برابر زور مندان  و ستمکاران عا صی وطغیان گر ودرمقابل نا توانان  و بیوه زنان  نیازمند. فرو تن و فرمان بر بود!

     به سرگذشت بیچاره گان گوش مینهاد وسخت علاقه مند بود که بتواند به آنها یاری نماید.همیشه درباطن خود یک نوع ا ضطراب وبیقراری احساس میکرد بدون آنکه علت را بداند ازسر مایه داران سود خواربدش می آ مد و از کشکش عمال حکومت که مردم را می آزردند منزجر میشد دراوایل  وی را نزد آ خند می بردند  که درس بخواند  طبع سرکش و بیقرارش از اطاعت استاذ سر باز زد روز که معلم رفیق اورا بفلک بسته بود عصیان ورزید و با معلم در آ ویخت  ازین جهت  پای اورا  بفلک بستند  واز درس طردش کردند.

   ازان روز به بعد به سرکشی وجسارت شهرت یا فت.

    محیط آ موزگاری وی را به عهده گرفت.

      برای ذهن مستعدوطغیانگرش هرحادثه حکم درس داشت ازدانستن الفبای کتاب دا نستن الفبای زنده گی پرداخت توصیۀ پدردرروح پسرسرکش موُثرواقع نیافتاد.

       پدرش هرشب سر گذشت زندگانی قهرما نا نه مجاهد را بوی میگفت تا بتواند ازین را ه  وی به نوشتن  و خواندن  تشویق نماید.

       دا ستان ها یا از دیده گی های پدرش بود یا از شنیدگی های وی.

    تطیق سرگذشت ها باحوادثی که هرروز میدید در نهاد  طغیانگروی هیجان و کدورت  بارمی آورد  نزد یکترین سرگذ شتها  بروزگاروی  سرگذشت درد آور     سه قهرمان ملی بود  که درمقابل قوای انگلیس جنگها نمودند و قربانیها دادند و سرانجام به چه حالتی فجیح جهان را ترگفتند.

       پدرش در ضمن سر گذشت دیگران گفته بود.

  محمد جان خان غازی  و ملا مشک عالم ومولانا عبدالغفورپرچم دارآزادی کشور وسربازبا شهامت اسلا م بودند مردانی بودندکه درشجاعت وتدبیرنظیرندا شتند.آنها بودند که باهمت فرزندان  این سرزمین نیروی انگلیس را به زانو در آوردند.چ

   اماهمینکه کشورآرام شد آب رفته بجوی بازگشت. آ نهارا چنان بی رحمانه کشتند که داغ این وا قعه هنوز گرم و سوزان است. پسر مکتب گریز تفصیل واقعه را به اسرارازپدرپرسید پدرش چنین گفت.

    شب بود  اما شبی سخت  تاریک وهولناک.

     ابرهای سیاه آسمان کابل راپوشیده بودسه قهرمان ملیرا درقصرسلطنت بمهمانی دعوت داده بودند- تنهاآمده بودند زیراخانۀ پادشاه درحکم خانۀ خودآنها بود.اینها بودند که دستارسلطنت را بعد ازقناعت دادن ملت مجاهد وجنگجوبرسرامیربسته بودند.مهمانی که به شادمانی پا یان یافت  سه قهرمان از قصر خارج شدند  که بخانه بازگردند.

     شب به نیمه رسیده بود – دژخیمانی که درکمین به امرامیرپنهان بودند. نا گهان ازچهارجانب ریختند وسه قهرمان محبوب را چشم و دهان بستند ودست پای شان را زنجیر کرده  براسپها ی آماده وتازه دم نشانیدندو در انبوه سواران مسلح از کابل بسوی شمال انتقال دادند.

   قبلآ درهرمنزل(10میل) بیست بیست سوار مسلح را آ ماده نگه داشته  وسه اسپ یدکی بآ نها سپرده بودند. این سه قهرمان دلیررا با شتاب ازیک منزل به منزل دیگر به سواران تازه دم میسپردند وشب وروزگرسنه وتشنه باچشمهای بسته ودست وپای زنجیرپیچ آنها را منتقل گردانیدند. حق نگذاشتند که نماز بخوانند و این عمل نا جوان مردانه  و سنیع  چنان به سرعت انجام یافت  که کس آ گاه نشد و  وسواران موُظف شان پی نبردند که کیستند؟

    سر انجام مسافتی که باید دو هفته طی میشد چهار روزرا در بر گرفت.

    دشت (آب دو کو تل) که از شهر مزار شریف  بطرف جنوب  تخمینآ پا نزده کیلومتر مسافت دارد مقتل پیشوای آ زادگان  و سردار مجا هدان تعیین شد ه بود.

   دژخیمان دولت چشم براه مجرمان بودند  بجای پرچم فیروزی  چو بۀ دار  در یک گو شۀ آن  بیابان  خلوت نصب شده بود.

    همه برآن عقیده بودند  که جا سوسان  اجنبی و دشمنان  وطن بمجازات  میرسند ونمیدا نستند که سه قهرمان ملی  وسه آزاد مرد  تاریخ را می کشند.صبح تازه دمید ه بود تام دروقت که گلبانگ آزان محمدی ازکنگرۀ گنبد سبز( سخی شاه مردان)نماز بامدادرا اعلان میکرد.

  سه قهرمان بزرگ با سرو صورت بسته  با بدن های خسته  و خون آ لود  با دست و پای  زنجیر پیچ در حا لیکه  هیچ کس آ نها را نمی شناخت  بدارآ ویخته و بخاک سپرده شدند. 

            

 

 

 

دوسردارملت

       با با داستانهای قهرمانی سردار دلیر افغان وزیراکبرخان را به اجمال میگفت

بیشتر به کاتی اشاره میکرد که بر انگیزندۀ احساسات جو انان بود  و شرح میداد که چگونه از زندان خودرا نجات داده بامبارزان پنجشیرگلبهار،کوهستان چهاریکار خودرا به کلکان رساند  وازانجا براه دشت قلعه حاجی به کابل حمله برد میگفت پدرم ودیگر جو انان مبارزدر تمام  معرکه ها در رکاب وی بودند.

    میگفت مادروزیراکبرخان ازکابل چند تارموی خودرا به بخارا فرستادوبه پسرش نوشت این گیسوان مادرتست که بدست د شمن افاده اگرزود خودرا نرسانی وافغا نستان را نجات ندهی شیر خودرا برای تو نمی بخشم- بابا خط سیر لشکر وزیررا تا کابل یکا یک توضح میداد میگفت وزیردراثنای رفتند بکابل یک نمازجمعه با سپاه غا زیان درمسجد جامع خودمان درکلکان خوانده شبی اتراق نموده است جای که وزیرنمازخوانده دربرابرمحراب درصف اول است تونیزبایدهمیشه درهما نجا نماز بخوانی که قدم برنقش وزیرباشد که قدمگاه مرد مردان وزیراکبرخان است.

     میگفت چون وزیر اکبرخان درجلا آبادمیمیرد وصیت جنازه اش را بمزارشریف انتقال دهند مبادا روزی دشمن باز گردد و تر بت اورا پامال کنند  وزیراکبرازهمین را ه برپشت پیل عبوردادند  تابوت مقدس اورا شب دربرابر مسجد کلکان گذاشته بودند. از قهرمانی  سردار محمد ایوب  فاتح میوند  یاد میکرد  و حسرت  میخورد  که در رکاب  وی حاضر نبوده  میگفت  این دو سردار حقیقی  بر تخت سلطنت  نه نشستند  و بآ زار مردم  مایل نشدند.

   مردانه جنگیدند  و مردانه مردند و تاریخ افغا نستان  بنام آ نها جا ودانه افتخار میکند. 

عقده ها

بابا بعضی قریه هارا به پسرش نشان میداد ومیگفت دران قریه آن قلعۀ متروک  وویران از میربچه خان است آن قلعۀ درده قاضی نزدیک چهاریکار، از صاحبزاده غلام جان،قلعۀ متروک تتمدره ازجلندرخان وقلعۀ مخروبۀ دوبالی« ده با با علی» ازعبدالکریم خان، وهم چنین چندین قلعۀ متروک را دردورونزدیک به پسرش نشان میداد  که هریک از پیشروان  معرکه های ملی بودند وخود آ نها بحکم حکومت ها خود مان یاکشته شدند ویا فرارهندوستان.

    میگفت هریک ازین قلعه هامرکزاجتماع مردم وخانۀ رهبران آنهاست که بعد ازعزیمت دشمن وپیکارهای خونین موردغضب حکومت افغانستان واقع شد و متروک گردیده است.

     با با- شبها معرکۀ  کا سۀ برج را بفرزندش حکایت میکرد و چنان با حرارت وآب و تاب شرح میداد که لا لا بی اختیار خودش را بمشک ودستارکمرپدرش که در دیوارآ ویخته بود می رساند و به آن بوسه میکرد.

  حوادث روز بیشترلای لای جوان را رنج میداد رشوت خواریها- دزدیها- بیعدا لتیها سودهای گرا ن سرمایه داران- این ها همه بر عقده های وی می افزود و استعدادی را که طبعیت بوی ارزانی کرده بود بیدار کرد.

   لا لا پس ازانجام وظایف خانگی وخدمت تاکستانها وتیمارخرنازدانه اش.همینکه فرصت می یافت زمستان درگو شۀ  تابه خانۀ گرم مسجد وتموز درسایۀ گوارای درخت چنارکه محل استفادۀ همگان بودبا جوانان همسال خود مشغول صحبت میشد   پیر مردان دهکده  آنسوتربساط صحبت شان را گرم میکردند – هرکس دیده گی های خودرا حکایت میکردخصوصآ کسانیکه تازه ازکابل برمیگشتند حکایاتی داشتند

 که برای دیگران جالب بود.

    لالا بیشترازدیگران برین قصه ها گوش مینهاد وازهرقصه حصه برمیداشت. مکررسوال میکرد تا پاسخ نمی گرفت گریبان گوینده را رها نمیکرد.

     برخی ازین قصه ها چنان غم انگیزبود که مایۀ نفرت وانزجارشنونده میشد.که مایه انزجارشنونده میشد.

  شگفت انگیزاین بود که لا لا به قصه های نشاط آوروعادی خودرامشغول نمیکرد.

   گویند گمان میکردکه وی موُظف است تا قصه های غم انگیزرا بشنود وبخاطر بسپارد رفته رفته رفقای وی که همه جوان و بی سواد بودند بشنیدن این گونه داستا نها دلچسپی گرفتند و بصورت نا آ گاه شنیدن آن قصه ها انزجارونفرت درآ نها تولید میکرد  وآنها را به هم نزدیک میساخت.قصه هاهمه عادی وساده وبدون پیرایه بود ا ما تآ ثیرآن اعماق روح لا لا و رفقای جوانش را تکان میداد.

    

سرگین

       مثلآ یکی از قصه ها چنین بود.

دودخترنا بالغ را دیده بودند که دریکی ازخیابانهای عمومی کابل بروی یخ های سرد زمستان کابل با هم درجنگ وستیز اند.

       موهای همدیگررا میکندند ورخسارهمدیگررا میخراشیدندخون ازسرو صورت آ نها جاری بود هریک توبره برپشت بسته بودند که سرگین حیوانات را برآن میگذا شتند تا مادران شان  برای پختن  نان و گرم کردن صندلی ازآن استفاده نما یند کس نبود که آ نها را ازهم جدا نماید.

پیکار دوموجود گرسنه بود

پیکاردو کبوتر بیگناه بود

پیکار دو دخترسرما زده وپا برهنه بود

یک دانه سرگین که برسرآن نزاع دا شتند

    یک دانه سرگین که برسرآن نزاع دا شتند. درزیرآسمان پهناور پروردگارهیچ جا ارزش نداشت.

     اما درآن خیابان یخ بسته  درآن شمال طوفانی درآن غروب آفتاب به کشمکش خونین آن دو یتیم بینوا می ارزید.

    دیده بودند که درآن اثنا مردی با شکم نهایت فربه با بروتهای تاب داده با کلاهی از فاخرترین گوسپندهای قره قل در میان بالاپوش خزسیاه سواربراسپ عربی ازراه میگذرد-دود پیپ قهوه ای اش برهواهاله میزند-عینک سیاهش برهیبت و شکوهش می افزاید.

    دیده بودند به مجرد آنکه سوارمغرورومتمول ازآنجا عبورنمود نا گهان درمیان آن دو دختربه آ شتی مبدل گشت.

    لا لا پرسید مگرسوار به آنها بخشید.

     گو ینده گفت:

    خیر دو دختر یتیم برسرتصرف سرگین با هم نزاع دا شتند اسپ توانگر یک سرگین دیگر افگند  دیگر حساب فیصله گردید ونزاع برخاست. 

 

خوشه چین میگوید:

واما امروز!

     این سرگین اسپ عربی بالای آن سوار،آدم فربۀ انگلیسی دردرون تنور شرق میانه و آ سیای میانه یتیم بچه ها و یتیم دختران مارا درمیدهد.

 این سیخان تنوردردست اجانب بعد ازختم آ تش سیاهی دود را بر چهره های خود کمائی مینمایند.

  پیشنهاد مینمایم که با آ ب چشم یتیمان و بیوزنان کشورتان و رنگ قلم   اهل خبره گان تان این آتش منطقوی را خا موش نمائید.

 

واضح بگویم که باردیگر،

این خیل زاغان

 می آیند

 مینشینند

 بر سر هرشاخ

شاخ  سپیدار

سپیداران باغان

می بینی که

آنطرف خوابیده

ا ژدهای وحشت قرن

در لب خندق ماران

شده است، شده است

برای بارچهارم

برای بار چهارم؟

بلی! پیامی آ ورده است

از انگلستا ن

به این عبارت که

بتازید، بتازید، بتازید

  ما نند گذشته

به لانه های

فا خته ( خلق افغان)

از پکتیا تا به سمنگان

از هرات تا بد خشان

از ننگر هار و لغمان

تا میمنۀ و تا لقان

تا که ثمر گیریم

از منابع نفتی

سرزمین خلق های هو شیار

تا تا رستان، تا جکستان، ازبکستان،

ترکمنستان ، قزاقستان و قر غزستان

  این پری رویان

کو ه های قفقاز ارمنستان

ومردان رزم و پیکار

آ زربا یجان ومازندران

 

 

  

 جگر

      مثلآ قصۀ  دیگر چنین بود.

        گوینده روزی در با زار شاهی از کنار دوکان قصاب میگذشتم.

کتابی که تازه ازکتاب فروشی خریده بودم  در بغلم بود آ فتاب به زردی مایل شده بود دردیوارسپید دوکان تصویری ازدورنظرم را جلب نمود  گویا سرا پای انسانی را بردیواررسم کرده بودندپیشتررفتم رسم به مجسمه تحویل یافت چون  بیشتر تأ مل کردم دیدم بجای رسم ومجسمه مردی لا غری با لباس ژولیده  و دیش نیمه ترا شیده  چون نقش  بدیوار خودرا چسپانیده است.

      قصاب میگفت- من دروازۀ دوکان را می بندم که روز به پا یان کشیده.

       نقش متحرک میگفت: من جگر گوسپند میخواهم تنها نیمۀ جگر که پسرم بعد از یک ماه مهرقه سر بر داشته طبیب تو صیه کرده است. پر هیزش را با کباب جگر بشکند  مادرش بدست من پول فر ستاده.

        قصاب: گفتم جگر ندارم.

        نقش متحرک: به قناره اشاره نموده گفت آنجا پنج تا جگر آ ویخته است.

        قصاب این جگرها را برای سگ های وزیر خریده اند.

        نقش متحرک اشک ریزان براه افتاد تو صیۀ من بر دل سنگ قصاب کارنکرد براه خود روان شدم.

افتخار

        مثلآ قصۀ گویندۀ دیگرچنین بود.

        در شور بازارمردم درمقابل دروازۀ مجلل یکی ازبازرگانان ازدحام کرده بودند  من نیز به عادت دیگران که دراجتماع شامل میشوند در حلقۀ  مردم استادم پولیسها ها  با لباس سرخ   وا شپلاق ها  ی نقرۀ صفها ی بینندگان را شگا فتند.

   سرانجام معلوم شد جوانی دریکی  ازحجره های زیرزمینی افتخارنموده است گوش وچشم ها وقف دا نستن قضیه گردید.

 بعد ازدوساعت سیمای خواجۀ بازرگان با شال کشمیری وکفشهای زردوزی «پیزار زری» وریش انبوه  خضاب کرده وشکم برآمده اش ازدروازۀ سرای نمو دار گردید.

  ازسروصورت افسرپولیس معلوم میشد که قبلآ باخواجه بازرگان مواقت نموده اند خواجه با صدای آمرانه  گفت نعش اورا ازسرای من بیرون کنید وبکسانش بسپارید که دور از گو رستان مسلما نان دفنش نمایند. زیرا وی خود کشی نموده است.

    دقیقۀ چندسپری نشده بودکه نعش جوان را به کهنه گلیمی پیچیده درکوچه بزمین  نها دند گفتگوی مردم تما شاگر بلند شد.کشته شده  دیگر گفت خودرا خفه کرده.

  دیگری: ببینید رنگش به شهید میماند.

   دیگری:چه زیباجوانست خیال میکنی هنوززنده است وحرف میزند.چشما ن قشنگش بازاست بیچاره لباسش پا ره پا ره  وپا یش برهنه است.

   در میان این گفتگوها وحدسها نا گهان فریاد زنی فضارا شگافته وا ویلا کنان بسر جمعیت رسید.

    آه پسرجوا نم فرزند ناکا مم .

     آ خر عذر های مرا نشنیدی  بر بیکسی ام رحم نکردی  بر بیچاره گی ام نه بخشودی  تما شا چیان  کنجکاو وپرسش پر داختند.

     زیرا دانستند  اومادر این جوان است سخن مادر آ یت حق و صدق است. سخنی که حرف حرفش با اشک  شسته شده  پاک و مقدس است.

    مادر داغدیده با صدای گریه آ لودچنین گفت: پسرمن درباغ این حاجی بازرگانی

 باغبان بود دوسال با دخترهمسایه ما نامزد شد. پسرودخترهمدیگرخودرا ازدل و جان دوست تر داشتند. برای انجام مراسم شیرینیخوری مبلغی ازحاجی قرض کردیم

آن هم با سود گران.

    پسرم هرچه تلاش کرد نتوا نست قرض بازرگان را درمعیاد معین آن برساند سود بر سود افزوده شد بازرگان باغچۀ مختصرمارا که ازپدران ما میراث مانده و وسیلۀ تأ مین معشیت مابود بتصرف خویش درآورد با این هم قناعت نکردوپسرم را مجبور نمود که برای تا دیۀ باقیماندۀ سود دوسال دیگررایگان  به حاجی خدمت کند.

   چند روزقبل پدرنامزدش گفت: باید هر چه زود تر مصرف عروسی خودرا تهیه کنی  اگر چنین نکنی چون من  از کمال فقر باید این محله را ترک نمایم دخترم را نیز با خود خواهم برد  پسزم به حاجی تو صل کرد  وومبلغ طلب خودرا از وی خواست  که وعده کرد که مد ت العمردر گروخدمتش  بمانداما این بازرگان سنگدل پول طلبش را نداد  پون سر تا سر نا امید شد به این روز گر فتارگردید  نمیدانم اورا خفه کرده اند یا از گر سنگی جان داده یا خود کشی نموده است.

    مسلمانان بفریاد من برسید  من خون پسر م را ازین سود خوار سنگدل خواهانم  اینرا گفت وزنجیر فولادین دروازۀ  سرای خوا جه را با دود ستش محکم گرفت.

   افسرپولیس دیگربوی مجال ندادخری به کرایه گرفتند وجنازه را قهرآبران بار کردند وموهای سفید مادررا بدست دژخیم سرخ جامه دادند که ازشهربیرون نمایند.

   گوینده گفت: دیگر نفهمیدم پا یان کار به کجا کشید.

     شنیدن و دیدن این حوادث  برای احسا سات مردم وخصوصآ  نسل جوان درحکم تا زیانۀ است که زبانۀ آ نرا نسل جوان از آ تش درست کرده باشند.

  سنگهای است که تاریخ دردامن عصرفراهم مینمایدکه بنای ظلم راواژگون نمایند. افگنده این سنگها دردست وبازوی کیست.

 - آیا دست اند یشۀ دا نشمندیست که که شبها دود چراغ خورده است.یا دست جنرالی است که با قبضۀ شمشیر اسلام صفهای تشریفاتی را پذیرفته.

- یا دست شهزادۀ ایست که در کمین غضب تاج و تخت  نشسته. 

- یا دست توانگر سود خوار  و مامور رشوت ستانیست که ازخون مردم گنجینه هخا اندوخته است.

 یا دستی است که از آ ستین مردم مظلوم بدر می آ ید.

    یعنی دست آ بله دار مرد بی سواد تهی دست. پوستینچه پوش- انگورفروشی که نه  نسبش به خا نواده های شکوه مند میرسد ونه چشمش به خط آ شنا است.

تنها دل در سینه دارد که که دست حق اورا در چنین روزی نیرومند و شجاع بار آورده  وهرحادثه عقده بر عقدۀ وی افزوده است.

  حوادث روزمره لا لا را رنج میداد.

    مدرسۀ ایمان وتدریس: دیدن دزدیها ورشوت خوریها. تبعیضها  آرزوی پراز احسا سات رئیس دولت بسوی و کردار کا رمندان  بزرگ دولت بسوی دیگر و یک سره از یاد بردن معتقدات  مردم عوام  که سیزده  قرن  درمکتب  اسلام پرورده  پرورده شده ونضج یافته بود هرروز زمینه را برای استقبال ازیک هنگامۀ بزرگ مساعد کرد.استفادۀ که با زرگانان سود خواروزمیندارتوانگر ازین ما جرا مینمودند هرروزعقدۀ جدیدی برعقده های موجود می افزود.شهرت دلاوری وبنیۀ قوی لالا چند تن ازجوانان ستمدیدۀ دیگرراباوی همراه نمودهمین که خودوهمراهانش وظایف خانگی را انجام میدادندعصرها درصحن  میدان مشترکی که درچارجا نبش خانه های دهکده بودبه تمرینات بدنی می پردا ختند.

    بازی های معمول آن وقت  عبارت بود از کشتی، افگندن سنگ ، چو ب بازی  خیز زدن ومسابقۀ دویدن.

      چوب بازی وکارد بازی عینآ مشق ابتدا ئی شمشیربود.آهسته آهسته  نظارۀ این شطارتها مردم دهکده رامشغول گردانید وموردستایش وتشویق مردم واقع میشدند.     قدرت خارق العادۀ لا لا سبب شد که رفقا ازوی پیروی نما یند و اداره بازیگاه  را بوی تفویض نمایند.این بودکه اولین هستۀ مرکزی بنام لالادرزمین کوهدامن نشانیده شد.بعضی ازجوانان که دردیگرروستا ها که آ رزوی عربده جوئی وسرکشی داشتند  کم کم به حلقۀ لا لا می پیوستند لالا درانتخاب رفیق خیلی سخت گیر وبی رحم بود  تا درست رفیق جدیدی را نمی ازمود نخست راستی وشجاعت وآنگاه نیروی بدنی وی را مورد تجربه قرارنمیداد قبول نمی کرد.

  سرانجام دوازده تن باهم پیمان برادری بستند وازمایش روحی وجسمی فایق آمدند

 در دامنۀ کوه درخلوت مزار خواجه سبز پوش که آرامگاه شهیدان بود. شبی وضو کردند وعهد بستند.

    عهد وفا

           پیمان برادری

وفاداری در برابر معتقدات دین

دشمنی با همه ستمگاران و سود خوران

        زیرا درروستاهای آنها تنها دو قدرت ملموسی  وآشکار بود که جو انان آ زاده و بی سواد را بخود جلب می نمود و عمق احساسات آ نهارا تکان میداد.

      ستمگاران رشوت خوار که کارد به استخوان مردم را نده بودند و سود خواران سنگدل  که به لباس  بازر گانی و ملاکی خون آ نهارا نو شیده بودند.

       حبیب الله به لقب لالا یعنی برادربزرگ ویازده رفیق دیگرش بلقب برادریا د میشدند.درین میان طالب علمی نیز شامل داشت که در هنگام سختی و شاد مانی احکام دین را به آنها می آموخت ودرس برادری وبرابری را درصفهای نمازجماعت بآنها تلقین مینمود حلقۀ لا لا کم کم به مدرسه کوچکی تحویل یافت که درا راستی – شجاعت- وفا، برادری وبرابری اطاعت از خسته مرکزی خود شان تلقین میشود.

       برخاستن ازپگاه  بامداد- شناختن همگانی دریک صف شستن سروروی حتی الامکان روزپنجبار- اطاعت به صدای تکبیردرقیام وقعود سجده همه بتها را پا مال کرده تنها به خدا روی آوردن.

      نترسیدن ازهیچ قدرتی تلاش آخرین درنجات ستمدیده گان.غارت سود خوران  که به هدایت قرآن گویا بجنگ خدا وپیغمبرآماده بودند- شکیبائی درگرسنگی وفقرا  این همه راطالب العلم منورجوان ازتعلیمات اسلام به آنها درس میداد درسی عملی

درسی برای جوانان بیسواد درسی که بدون وسیلۀ قلم قلم وکتاب اززبان بگوش  مستقیمآ بدل القاء میشد ودلهای ساده وجوان وشجاع آنرا میپذیرفت وایمان می آورد.

     ایمان چه نقش فنا نا پذیراست کلمۀ عقیده  مشتق از عقد یعنی دل جوان مومن گره گاه ایمان وی است گرهی را که ایمان  بسته گسسته  نگردد الا به مرگ این گره که درپای چنار خواجه سبز پوش  درطلیعۀ روشنائی بسته شده بود یک بارگسیخته  یعنی درقتلگاه ارگ سلطنتی.

       بظاهر گسست ودرنهان همیشه استواراست.

    دروهلۀ اول آنچه که نصیب لا لا گردید. صیانت کلکان دهکدۀ وی بودبا وجود اخلال امنیت آنکه سا کنان همه ازفروش انگورآرام بودند.ازشردزدان آموخته ور- هزنان رسمی محفوظ ماند.

   هربارکه با رهزنان روبروشدند لالا ورفقایش فیروزگردیدند وچند اسلحۀ گرم و سرد نیزبدست آ وردند.

   لا لا با رهزنان و سود خوران سخت مخالف افتاده بود. مخصوصآ دوسه عا یله  را می شناخت  که درهمسایگی وی ازتا دیۀ سود برسود باغ وخانۀ خود را از دست داده بکرائی نشسته بودند.           

   فریا د وفغان عا یله های که  شبها مورد  تاراج  دزدان واقع می شدند اعصاب وی را به شدت تکان میداد.

   بر حسب تو صیۀ  سقاء شهیدان وعهد خواجه سبزپوش، لا لا و ظیفه داشت که ازعا یله های نا توان حمایت کند به زنان بیوه  و کو دکان  یتیم دستگیری  نماید  و دربرابرعا ملان حکومت که به آ زار مردم می پرداختند مقاومت نماید.

   لا لا دیگر در دهکده  جوانی  مشخص  و محبوب شده و بر سر راه  سود خوران  و عا ملان حکومت ورهزنان ما نند دستۀ خارروئیده بود. سر انجام سقأ شهیدان را حکومت مجبورنمود تا جمعیت فرزندش را درهم شکند و دیگرآن جوان جسوررا  که درکارهای عا ملان حکومت نیزمداخله  مینماید مانع شود که بود که ازلا لا نمی ترسید. که نبود که اورا دوست نداشت  وازوی یاری نمیخواست. 

 

 

قبلی

 


بالا
 
بازگشت