عبدالرووف ليوال حسين خيل

 
صرف افغانهاى مقيم خارج بخوانند

 

چند سطرى براى تسلى وطنداران عزيزى که سالهاست دور از وطن در ديار غُربت بسر برده  و در فراق وطن هر لحظۀ رنج بيهوده ميکشند تحرير ميشود، دراين نوشته سيماى آخرين روزهاى روزگار کابل جانان و افغانستان عزيز در لفافۀ نوشتۀ عاميانه درج است.

در وهلۀ اول براى هم وطن عزيز محيط زيست کابل  و بعداً افغانستان عزيز تصوير ميشود.

 

سيماى محيط زيست شهر کابل!

هم وطن دور از ميهن ، آن کابل زيباى را که قبلاً با سرک ها پاک و اسفالت مشاهده نموده بودى، کنون هر سرک آن داراى گودال ها و حفره هاى تندور مانند است، قصر هاى زيباى دارالامان و چهلستون، خرابۀ بيش نيست.

در دامنۀ خواجه صفا، عاشقان و عارفان يک بتۀ ارغوان موجود نيست. تپۀ باغ بالا کنون به گشت و گذار اوباشان و چرسى ها مبدل گشته، آن چمن حضورى سرسبزى که هفت شبانه روز محل تفريح و ميلۀ جشن استقلال بود، کنون به يک گودال پُر از خاک مبدل شده.

راستى از جشن ياد نمودم مراسم جشن استقلال با آن شان و شوکت  و رسم گذشت عالى ايکه برگذار ميشد، شب ها از هر کمپ صداى هنرمندان معروف کشور، مرحوم استاد رحيم بخش ، همآهنگ، مرحوم سرآهنگ و بالاخره صداى گيراى احمد ظاهر که از کمپ وزارت ماليه طنين مى افگند، کنون بگوش نميرسد.

نندارتون هاى که تماشاى آن انسان را به حيرت مى انداخت و محلى حوض آتش بازى هاى رنگه ، همه و همه به مخروبه تبديل گرديده، مراسم جشن استقلال کنون در تکوى ها برگذار ميگردد، آنهم بخاطر حادثه ايکه در تجليل از ٨ ثور صورت گرفت.

آرى! هم وطن ! عجيب صحنۀ اى بود، گاهى پروگرام حيوانات را در چينل نشنل جغرافيا مشاهده نموده باشى، زمانيکه بر رمۀ گوسفندان چيتاى ناگهان حمله مى آورد، در يک چشم بهم زدن، رمه چنان فرار مى نمايد که به جزء از خاک باد پاى گوسفندان، هيچ چيز مشاهده نمى شود.

به همان سان ، سرلشکران ما فقط از ترس سه چيتاى طالب، چنان گريزى نمودند که نام و اثرى از ايشان نه ماند، به جزء از چند مدال غازى محمد اکبر خان و امان الله خان غازى، از روى سينه هاى شان فرو ريخته و کلاه هاى جنرالى ايکه در پيشروى مسجد تاريخى عيدگاه مانند لولکى بچه هاى کابلى لولان بودند.

حيف ناموران وپيشتازان تاريخ کشور ما که اين مدال ها را بنام شان ضرب زده اند.

آرى!ِ هم وطن عزيز، فانوس هاى که در چار چتۀ شهر کابل در ماه مبارک رمضان ديده بودى، کنون در قرن ٢١ آن کوچه را مخروبه ،تاريک و فاقد برق   مى بينى.

در بالاحصار کابل که قرارگاه شيران اردو بود، کنون به جزء از چند سگ ولگرد ، چيزى مشاهده نمى شود، آن کاريز مير و گُل غندى ات تقريباً به تپه هاى باير تبديل شده.

از لحاظ امنيت : در حومۀ شهر کابل ، چند شب قبل بر خانۀ  ى دزدان محل حمله نموده و بر ديوار خانه بالا مى شوند، چون ماه مبارک رمضان است و اکثراً مردم بيدار هستند، صاحب خانه غوغا برپا ميدارد و فرياد همسايگان نيز بالا مى شود، دزدان مسلح فرار مى نمايند، ولى از وارخطائى شاجور سلاح شان از سر ديوار به حويلى مى افتد.

فرداى همان شب، پسر بچۀ ١٢ ساله ى دزدان به نزد صاحب خانه مى آيد، برايش ميگويد(( شب کاکايم جهت دزدى اينجا آمده بود، شاژور سلاحش اينجا افتيده، آنرا بدهيد!))

ببينيد که دزدان و ظالمان چقدر چشم سفيد شده اند، علت آنهم بودن ارگانهاى امنيتى با شهامت و بيدار ماست ، به جزء از آن اختطاف تاجران، اطفال و دختر بچه ها جريان دارد، تاجرى که  صد ها هزار دالر را جهت رهايى خود به اختطافگران ميدهد. بعد از رهايى از هراس آنها نه مصاحبه ميکند و نه به کسى جريان اختطاف خود را ميگويد.

حال آن کبوتر، قارى زاده و ساربان نيست که براى تو بسرايد  : ( مُشک تازه ميبارد، کوه و برزن کابل).

حال بوم هاى مبتذل سرا مى سرايند که( تعفن مى فشاند بلديۀ کابل)، حال دگر ځلاند نمى سرايد( دلبرکم بيا بکابل بريم، سيل ديدن گُل و سنبل بريم، از چته ها سوى سرپُل بريم ، به خواجه صفا رفته صفاها کنيم، سوى شهداء رفته دُعا کنيم- دلبرکم بيا به کابل بريم)

کنون صداى مبتذلى درد دندان را مى شنوى که به آن سراينده ، لعنت خواهى فرستاد ( از باغ نواب ، باغ لطيف ، باغ عمومى – علم گنج، باغ شهر آراء، باغ جهان آراء- باغ دلکشا- باغ عليمردان، سراى باغ، حوض مرغابى ها- کوتى لندنى – نغاره خانه ، اثرى وجود ندارد.)

کوچه هاى چون خيابان- کوچه سک بچا، گذر سردار جانخان- گذر باغ قاضى- گذر بابا خودى-گذر رکا خانه-گذر سراجى، سنگ تراشى- درخت شنگ، کوچۀ خرابات، گذر چارچته، کاه فروشى،گذر بارانه، مراد خانى، همه و همه مخروبه اى بيش نيستند.

اما در مورد کشور ما افغانستان: ما آنقدر ديگر ناتوان شده ايم که پاکستانى ها زباله هاى اتمى خود را در دشت پغد بين هلمند و کندهار دفن مى نمايند که از  اثر تشعشعات راديو اکتيف( گاما، بيتا، دلتاى) آن شير بچه هاى هلمندى و کندهارى ما چون چوچۀ پشک تولد مى شود.

استعمال سلاح هاى زهرى مردم ما را به امراض چشم ، شُش و غيره مبتلاء ساخته، اکنون گوشهاى استادان و معلمين به دست اهريمن قطع ميشود، ريش سفيد هفتاد ساله ات به عنوان جاسوس امريکا به قتل ميرسد، در حالى که خود شان همه جواسيس پاکستان، ايران و غيره هستند.

آن لشکر جسورى که در زمان سفر برى شهيد سردار محمد داوود خان ، جنرال هاى نيکر دار را تا پُل اتک به پيش انداخت.

کنون صرف به يک ميل تفنگ کلاشنکوف مسلح است که آنهم اکثراً دانگه يى وبند ميشود، آن غُرش جت هاى تندر( ميگ ٢١ و سو٧) که از ترس بمباردمانش دشمن پاړه چنار را تخليه مى نمود و موش وار در هر غار پنهان ميشد، درکى ندارد.

قواى هوائى ما را صرف ٤ هليکوپتر جديداًخريدارى شده ازکشور چک  و چند جت انگشت شمار کهنه تشکيل ميدهد. از تخنيک محاربوى جديد، اثرى وجود ندارد.

دفاع از نواميس ملى يک قصه مفت، تماميت ارضى يک کلمۀ ريشخند، استقلال يک واژۀ فراموش شده، دموکراسى يک پديدۀ ضد اسلامى، خپلواکى يوه بوبولاله، افغانيت يک کلمۀ شرم آور شده.

قبلاً افغان سمبول جوانمردى ، شجاعت، مهمان نوازى و تاج قوم آريا محسوب ميشد، ولى حالا در زمان سفر به خارج( هر کس، پاکستانى ، عرب و عجم) در ميدان هاى هوايى دنيا همه از چک پاينت ميگذرند ، ولى افغان بيچاره ى مظنون، مشکوک به تروريست و سارق ايستاده ميشود. تا جراب و نيکرش تلاشى نشود، اجازۀ عبور را ندارد، ولو اگر ديپلومات هم باشد.

من اين کلمات زُمخت و تند را تحرير نمودم، تا از درک اولاد و جگرگوشه ات که در خارج از نام افغان منکر است و خود را بنام ايرانى، هالندى، پاکستانى و غيره به ديگران معرفى ميدارد و از اظهار تابعيت خود ابا مى ورزد، قهر نشوى! زيرا  او حق به جانب است، از مفاخر از دست رفتۀ ما که توسط يکتعداد (لعنت باشد به آنها) پامال شده و به خاک يکسان ، آگاهى ندارد، او مقصر نيست!

عبدالرووف ليوال حسين خيل

 

 


بالا
 
بازگشت