د. احد وفا معصومی

                  

نفرین برفاشیزم !

وقتی به باغ میروی از کوچه باغها

حیرت مکن که ره نه همان است که بود بار

از رخنه ها به صحنۀ بوستان نظر فگن

کان راغ وباغ را ، عهد فراغ را

شاید که شاخساری نبینی که زنده است.

حالا چو سالهای زبون ِ سیاه پار، از بخت واژگون

باد خزان به خشم، اوراق برگهای چمن را برند به دور

برارغوان به چهرۀ دشمن کنند نظر

امروز باغبان چمن آن کلاغ نحس

آهنگ مرگ برگل وبرسبزه میکشد

بلبل کلمه ایست که از یادرفته است، از باغ رفته است

خواهند به رنگ زاغ ، با وازگان شوم ، ازدفتر سیاه تقلب زبان کشید

باید سخن زحنجرۀ جغد جعل گفت : برباد ! ایلغار ! نیستی !

این حرف ها که ننگ بر آزادگان بود.

ای خلق با صفأ، ای مهربان خدأ قوت بِده ز روی سخاوت به باغبان

سرشار از محبت وایستادگی نما، پیمان ِ داد  را

مارا توان چیرگی براهرمن بِده ، مارا سلاح  همرهی واتحاد بخش

تا باغ خاک خویش ، این سینه چاک خویش

معمور از محبت وایستادگی کنیم.

آیا جائی  رسیده اید ، به کتابی بخوانده اید

که آزادی کس به دیگری چون ارمغان دهد؟!

آیا شنیده اید، جائی بِدیده اید ! کان گرگ تندخو بابغض درگلو

رحمی به حال رمه وچوپان نموده است ؟

          


بالا
 
بازگشت