ناديه فضل

Ahmad z 01بشنوید

از دور تا دور

 

امشب

فرشته ها ، ستاره و نسیم

در هق هق لحظه های سرد

شکستن را تجربه میکنند

شکستن را با من

 

با من که شاعرانه ترین گلبرگ سپیده دمان را

از لبخند مادرم چیده ام

و زیبا ترین تبسم لاله ها

هرروز صبح در کف دستان پدر من

گل میکرد

با من که عشق ، مهربانی و خدا

همیشه مهمان خانه ی ما بود

با من ...

شکستن را تجربه میکنند.

 

از دیر هاست ...

از دیر ها دلتنگی ، سردی و سکوت

در خواب ، در خیال و در تمام لحظه ها

با من اند

 

امشب ، در نهایت سکوت بی نفس کوچه ها

چند تکه آرزو را که در من می تپید

به خاک سپردم

 

امشب عطر نارنج، حلاوت انار و سخاوت سیب را

 

در دستمال سیاه ایکه از همیشه به شانه داشتم

گره کردم و به خاک سپردم

 

امشب سوگواری تا استخوانم خله زد

از دیر هاست

که دنبال هویت گم شده ام بودم

دنبال رگم ،دنبال ریشه ام

دنبال خانه ام ، خانه ایکه دیوار هاش

از خشت و سنگ عشق بود...

ومن...

دنبال هویت گم شده ی خویشم

وآشیانه های آفتابی

 

 

...کوچه تاریک تاریک است

مثل قبرستان در سیه ترین شب سال

کوچه تاریک تاریک است

 

 

من!

خسته ی زمستان زده ی تلخ ...

 

دلم برای دهکده تنگ است

برای روستای نازنین کهدامن من

برای تاکستان های سبز شمالی

برای عطر گوارای نان و انگور

دلم تنگ است.

 

خانه ی من

خانه ی عشق ، خانه ی خورشید!

 

دیر هاست که دگر از من نیست

خانه ی من که با خون دلم گلبرگهای باغچه اشرا

نوازش میکردم

از تار تار گیسوانم پرده های رنگین اشرا دوختم

و پنجره هایش را با پوست تنم

از گرد و خاک پاکیزه کردم

 

خانه ی من

خانه ی خورشید

 

...وقتی انکار میشدم

وفتی وجود مرا تکه تکه میکرد

و همو برای دلم ، برای دیده ام

"بابا" و "انا" تحمیل میکرد

وقتی با شقاوت شمشیر

برگ برگم میکرد

و مرا در خانه ی شکست کرده ی "بابا" زندانی میکرد

 

 

آه!

 که چسان انکار میشدم

وقتی "بابا " غریدن گرفت

آزادی جان داد

آزادی در حلقه ی داری جانش را باخت

که "بابا" ساخت

بابای تحمیلی بر من

پدر های هزاران ِ دیگر را سر برید

و افتخارش را بمن تحمیل کرد

حتی "تاریخ" هم نگفت که

"بابا" یک تکه جنایت بود

نگفت که شقاوت شمشیرش

چراغ هزاران خانه را کشت

 

و من ...

با اوراق پوسیده و متعفن، بردوش خمیده ام

دنبال هویت گم شده ام سرگردانم

سرگردان

در کوچه های بی انتهای تاریک

در کوچه های غبار آلود و سرد

که بوی پوسیدگی اجساد از آن جاریست

 

وقتی نگاه میکنم

همسایه امرا که پرچم افتخارش را به تنش میپچد...

 

من با کوله بارِمتعفن

و پشت خمیده

دنبال هویت گم شده خویش سرگردانم

 

در کوله بار من

سنگهای گران قیمت تقلب

و استخوانهای پوک افتخار دروغین

در کوله بار من

سر های بریده و چراغهای شکسته

دهان های بسته ی بسته

و رشته های گسسته ست

از کوله بار من تاریخ غرور دروغین

کوچه را نفس گیر کرده است

 

من...

سرگردان هویت گم شده ام...

 

دیشب مادرم که لهجه خدا را دارد

بمن فرمان داد

که امید را از قفس آزاد کنم

پرنده ی خوشبال و پر امید را

تا از دور ها ستاره بیاورد

 

امید را که شاخه های درخت بلند آزادی را

به جشن فرا خوانَد

و نفس کوچه را تازه کند

مادرم که لهجه ی خدا را دارد

 

 

اما من به لحظه های میاندیشم که انکار میشدم

که پدر مرا به دار میکشیدند

که فاشیزم را بار دیگر برای من

برای فرزند من تفسیر میکردند

و آزادی را به دار میکشیدند

به گلوله میبستند

 

آه!

 تاریخ

دروغگوی هزار سر

بمن نگفت که "بابا" یک تکه جنایت بود

نگفت که شقاوت شمشیرش

چراغ هزاران خانه را کشت

 

من دنبال هویت گمشده ام

در کوچه های تاریک ، در کوچه های غبار آلود

در کوچه های متعفن

 

با تنها ستاره ی باور

دنبال هویت خویشم

که مولانای بزرگ تفسیرش میکرد

فردوسی رنگش داد

رابعه چراغش بود

و عاصی نام کوه بلند استقامتش

در رگه های هندوکش

در طلایه های زرین دامنِ آمو

و در پیشانیی بلند شمامه و سلسال

معنی من بود و است

معنی یی هویت من

و من میدانم که از همیشه تا دور

هستم ، هستم ، هستم

و هستم.

 

 


بالا
 
بازگشت