فضل الله زرکوب

برخیز!!!

تا بکی می خسبی!!!

چه به خود می لولی!! 

های! بر خیز! ترمچی برخیز

 

چشم واکن که نماز از کف رفت

آه! یا حضرت شیخ!

از نماز ار خبری نیست قضایی بگذار

تشکی و مسجد و میخانه و ساز ازکف رفت

دیر بیدار شدیم

آفتاب از بغل کوه، کمرخم رفتست

وسحر نیز ازاین باغ به نفرین محکوم

که به توفان تب محرقه پرپر شده است

تند، چون تندر وخاموش، چو شبنم رفتست

نه نسیمی، نه هیاهوی فراخوان گروهی گنجشک

بر فراز سبد شاخۀ خشکی بی توت

آن طرف خوشۀ انگورغریب لب جوبار یتیم

که به آوازی غمناک

گاو زنبور و کلیزان کرِ نیش به دامن، پنهان

یکصدا زمزمۀ سورۀ یاسین برلب

لاشۀ محتضرش را به تمسخر مویند

ساقۀ شلزدۀ تشنه لب گندم نیز

چشم در راه سترون ابریست

که به دهلیز بهار

طبل شادابی هر کوه وکمر را می کوفت

آه! من دیدم

 که گروهی ننگین 

ازهمین هفت بلاهای قسمخورده به إحرام زمین 

همه با هفت سرو هفت زبان و سخنانی نمکین

با پرستارانی

ازشفاخانۀ بی بسترو سرد عزراییل

چشمهایی را و زبانهایی را

که پراز غنچۀ نوزاد شگفتن بودند

بیصدا شست و کلپ میبندند

کس نمی دانست

که سرانجام، ز هر گردنه ای قافله سالاری کور

با دو شمشیر دوسر، زهرالود

بر سراپردۀ این باغچه می تازد سخت

هیزم افروخته ازموی سر دخترکانی مستور

مرده می رقصاند

لیک ما سخت براین خواب گران چسپیدیم

معده آگنده و بر خاربنان لولیدیم

وچه تعبیر سزاواری ازآنهم دیدیم

صبح دیدیم که برکلبۀ ما در بستند

اسپ زین کردۀ مارا به یدک برده ولی

ریش مارا به دم خر نه که استربستند

آه این خواب، چه ویرانگر و سرسنگین بود

سر بزیر افکن و دردآور و شرم آگین بود

کاروان چور وچپاول شد، تا جنبیدیم

و زمان

این جلوکنده تکاورکهرِ مستِ چموش

چقدر تند ز پهنای زمین می گذرد

و نمی دانم، شاید که هنوز

خواب می بینم وهذیانهایی

روی لبهای کلر بستۀ داغم جاری است

آه ای پیر ترمچی که أذانت هر صبح

ریزش یکنفس نالۀ کوهی فریاد

درتن بی رمق شاخ گوزنی ماده است

که ز ایوان فلک سای امیری زعدالت معذور

دست عیاری 

یا ز تاق حرم امن امیرالامرایی منصور

چادر ژندۀپرچین کنیزی رنجور

 به سراپردۀ دستان نوازشگرت اهدا کرداست

های ای پیر ترمچی برخیز

و به فتوای من امشب تا صبح

خواب را روزه  بگیر

خواب را گر چه شب است

از تن خستۀ چشمان ترت بیرون کن

آری ای پیر ترمچی برخیز

و به فتوای من امشب تا صبح

با کمربستن این خیل حرامی بستیز

دل به دریا زن وپیوندی با توفان بند

نه چنان سست که بگسستند با ایمان بند

همه رگهای فروخفتۀ این شاخ گوزن

همه مو رگهارا

 باز بیدار کن وبا همه نیروی تنت

خیزوفریاد بزن

 سخت، آنگونه که هر صخرۀ پامیر بلرزد برخویش

سخت، آنگونه که هندوکش و بابا وسلیمان دیگر

نفسی هم نتوانند غنود از تشویش

سخت، آنگونه که جاری گردد

تازه جانی به تن خستۀ بودای دَمَرافکنده

سخت، آنگونه که سامان گیرد

رستخیزی به لب لیلی و بکوای غریب

و چنان سخت که شنهای لگد خوردۀ این دشتستان

نیزه بردوش به پا بر خیزند

و چنان صاعقه ای بستیزند

با تبار همه آنان که ز مرز سیه پاییزند

فضل الله زرکوب

کوپنهاگن. دوشنبه 23 فبروری ساعت: 00.30دقیقۀ صبح

 

 


بالا
 
بازگشت