فضل الله زرکوب

 

زادگاه مسیح و زردشت 

در آتش لیزر و تزویر

پرباز کن  پرواز کن

ای مانده عقاب در مرداب

پرواز کن تا آبی ترین آسمان

تا آن دور دور نا کجا کران

بالهای تشنه ات را

بگشای وبیفشان

به پهنای دو کهکشان

برخیز که در این صحرای دلگیرِ

آگنده از بخار گاز و بوی نفت ودامن همیشه تارِ تارِ قیر

مخنث همخونان دریده چشم

پیراهن یوسف عزت مان را

در چارسوق تلاقی دزدانه نگاه مردابی گرگهای خاکستری

به حراج گذاشته اند

بر خیز که بازوانی شوم

نه.............

که هفتسر اژدهایی موهوم

دهن وا کرده می پیچد

با عاریتی دندانهایی مسموم

تا هفت بند ما را تهی از عصاره کند

اینک این ماردوشانِ بر کاسۀ سر گرسنه

بر آنند تا از جوهر مویرگها مان

سردابهای نهفتۀ هرگز نخفتۀ شان را بینبارند

و جنین انسانیت را نزاده بیوبارند

آری

 زین تنگنای بسته روزن بی نور

بر خیز ای پرندۀ مهجور

تنها تو نیستی که چنین غمگین

سر خورده، کوه ناله به دل، سنگین

در قاعدۀ اهرم حرمسرای فراعنه

اندوه انجماد انسانیت را اشک می ریزی

تو را فرو سوی فرات

ومرا فرا روی جیحون

در زاد روز پسر خواندۀ خدا

و آغازین فصل إحرام خون

با هدیه هایی از آتش وباروت

ــــ نه ازآندست که بر کودکان خویش ـــ

بر سوگنای گلیمی سیاه

اندوهگین و داغدار نشانده اند

بیا تا هر دو مان توأم

تو در زیر شاخه های مفصلشکستۀ زیتون

در فصل شیر خوارگی گندم

عروج استقامت دود آشیانه ات را

از برج پر طنین عطارد

و من از تاریکنای درۀ ابریشم

و غربت پیکر پاره پارۀ بودا

فریاد گره خورده در گلوی مسیح و زردشت را

چونان صاعقه یی رها شویم

و کمرگاه دیو سیاه لیزر و تزویر را

نشانه بگیریم

بیا تا بامدادی رنگین

هردو مان همسنگ و هم آیین

در فضای عطر زیتون وزعفران

جوانۀ سبز رویای آزادگی را

تعبیر کنیم

فضل الله زرکوب کوپنهاگ 18.01.2009

 

 


 

 


بالا
 
بازگشت