نظريه هاي «تأمين ثبات» و حل مناسبات تباري

 

"دكتر محي الدين مهدي"

 

 

يا ايّها الناس انا خلقنا كم من ذكر و انثي و جعلناكم شعوباً و قبايل لتعارفوا ان اكرمكم عندالله اتقيكم (آيه 13سوره ي حجرات(

 

پوزش: چشم انداز اين مقاله فحواي كلام آسماني فوق است، هيچكس بر هيچكس جز به تقواي فردي برتري ندارد. هيچ چيز و هيچ تعلقي از جمله نژاد، كثرت، قلت،‌ زبان، مذهب، رنگ، سوابق تاريخي، مقام و دارائي سبب امتياز ذاتي افراد نميشود. هم هدايت آئين اسلام و هم مقتضاي زيستن در قرن بيست و يكم بر اين است كه بر تفوق طلبي پشت كنيم و به يك نظام مردم سالار و خدا پسند روي آوريم. اگر هدفي جز طرح حقيقت، و بِيرون كشيدن افراد نا آگاه از تاريكي مي بود، از آوردن بسياري مسائل – بخاطر حفظ سلامت جامعه – اجتناب مي كردم. اما كارد به استخوان رسيده است، به سمتي كه تيم سياسي حاكم روانست فاجعه بار مي نمايد، ناگزير از فرياد كشيدن و هشدار دادن هستيم.

چيزي را كه در اين مقاله نظريه ي «افغان ملت» مي خوانيم، عبارت از نگرش سياسيئي عده اي از نخبگان است كه هم در دوره ي طالبان و هم در حال حاضر در مسند قدرت نشسته اند و بازيهائي امثال آنچه در كارنامه ي طالبان درج است و آنچه در مقاله ي «زوال پشتونها در افغانستان» و كتاب «دوهمه سقاوي» نگاشته شده را به راه مي اندازند. حساب اين نوع نگرش ها از كليت جامعه ي پشتون جدا است.

با اينحال، براي ايجاد تسويه در راه دست يابي به يك جامعه ي داراي حق شهروندي و مبتني بر عدالت اجتماعي ناگزير از پائين كشيدن بلند پروازانه ي هر طائفه اي هستيم؛ چون نويسندگان آثار متذكره با تاريخ سازي هاي كاذب، زمينه هاي غليان احساسات قومي را فراهم مي آورند.

چه بهتر مي بود اگر قلمي از تبار اصيل پشتون، به اين نگرش تفرقه افگن و غير اسلامي خط بطلان مي كشيد؛ اما هنوز تب تبارگرائي چندان بالاست كه وجدان هاي پاكِ بيزار از تبعيض مجال پرداختن به آن را نيافته اند.

 

در آمد:

آنچه را كه در علوم تجربي «نظريه هاي عمومي» مي خوانند و مراد از آن چشم انداز كلي چگونگي كار كرد يك پديده و شموليت اصول آن نظريه به افراد همان پديده است، در قلمرو مسايل اجتماعي و سياسي «استراتيژي» يا نظريه ي سياسي مي خوانيم. درباره ي «ماهيت نور» از چند قرن بدينسو، دو نظريه وجود دارد كه هر يك از آنان قادر به توضيح و تبيين اين پديده مي باشند. درباره ي چگونگي كارِ «زبان» سه نظريه وجود دارد. به همين ترتيب درباره ي چگونگي آفرينش جهان... اساس اين نظريات، استقراء ناقص است؛ يعني تا وقتي خلاف پيش بيني آنها ثابت نشود معتبر خواهند بود.

درباره ي حل مناسبات تباري و از آن طريق تأمين ثبات در افغانستان، دست كم چهار نظريه ي عمومي وجود داشته:

1- نظريه ي جهاني معروف به «انترناسيوناليسم پرولتاري»(بين الملل كارگري): اين انديشه كه با حل تضاد هاي طبقاتي، و در سايه ي همسوئي با ديگر نظام هاي كارگري، تضادهاي قومي و مليتي حل مي شود و در نتيجه ثبات در كشور بوجود مي آيد؛ كه بيشتر از جانب احزاب سياسي جناح چپ (مسما به احزاب برادر – اخوت ماركسيستي) تبليغ مي شد و گستره ي ذهني آن كارگران سراسر دنيا را در بر مي گرفت، و آن تبليغ نوعي «جهان وطني» است؛ پس از فروپاشي اتحاد شوروي، معلوم نيست كه اين نظريه ي ثبات آور چه جايگاهي در ايدئولوژي سياسي جناح هاي چپ امروز داشته باشد.

2- نظريه ي فرامليتي معروف به «امت مسلمه»: اين انديشه كه در سايه ي همسوئي با ملت هاي مسلمان به حل مشكل تباري و در نتيجه به تأمين ثبات مي رسيم؛ كه عمدتاً از جانب احزاب سياسي اسلام گرا و تنظيمهاي جهادي مطرح مي شد، و چشم انداز آنان گستره ئي علاوه بر آحاد قومي قلمرو جغرافياي سياسي افغانستان است كه، ايدآلي براي اتحاد و همبستگي ملل مسلمان نيز هست.

3- نظريه ي تبار محورانه ي معروف به «افغان ملت»: اين انديشه كه با تحليل اقوام و ادغام آنان در هويت تك قومي افغان، صاحب هويت واحد مي شويم و از طريق همسوئي با جامعه ي جهاني به ثبات و امنيت مي رسيم؛ طيف هاي وسيعي از مسلكهاي سياسي- عقيدتي پيرامون آن جمع آمده اند و مبناي ثبات افغانستان را بخشيدن محوريت براي اقتدار سياسي يك قوم و دادن هويت پشتوني بر كل كشور مي دانند.

4- نظريه ي تأسيس نظام مردم سالار يا تأمين «حقوق شهروندي»: اين انديشه كه با ايجاد نهادها و سازمان هاي تأمين و تضمين كننده ي حقوق برابر براي تمام شهروندان افغانستان مي توانيم به ثبات و امنيت دست يابيم؛كه از جانب اكثر احزاب سياسي و نهادهاي ملي جامعه ي مدني و روشنفكران و انديشمندان آزاد حمايه و تبليغ مي شود. اما از آنجائيكه مباني تئوريك اين نظريه تا هنوز – در افغانستان - تبيين و تدوين نگرديده، نميتوان از جهت گيري هاي سياسي كلان در اين راستا مثال آورد. اينقدر هست كه اين نظريه حتا در همان بيان اجمالي خود يعني «حق شهروندي» و «تأمين عدالت اجتماعي» نيز مخالفي نميتواند داشته باشد.

البته نظريه هاي ديگري هم وجود دارد كه يا به دليل عدم شموليت آنها و يا به دليل عدم شهرت شان از ذكر باز مي مانند.حركتهاي تبارگرايانه در افراد يا گروههائي از اقوام تاجيك، هزاره و ازبك ازين دسته اند. بايد تصريح كرد كه هيچكدام ازين حركتها داعيه ي برتري جوئي و توسعه طلبي ندارند و عموماً حركتهاي دفاعي و عكس العملي در برابر نظريه ي تبار محورانه ي افغان ملت هستند.

بايد توجه داشت كه اين تقسيمات منتزع و نامتداخل نيست، كم نيستند اسلامگراياني كه در مقياس كشوري بر محوريت قومي مي انديشند؛ به همين ترتيب جناحهاي معيني بازمانده از حزب دموكراتيك سابق، حل مشكل و آوردن ثبات به افغانستان را اقتدار بي چون و چراي يك قوم مي دانند. از جانب ديگر چون اقتدار بي چون و چراي قومي، در كشور كثير القومي افغانستان، امر ناممكن است، و به قول چارلي سانتوز اين اقتدار هيچگاهي بدون حمايه ي نيروهاي خارجي ممكن نبوده، ازينرو طرفداران نظريه ي تبارگرائي در عمل در يك همسوئي استراتيژيك با نيروهاي بين المللي مستقر در افغانستان قرار گرفته اند. به عباره ي ديگر، اينان در محدوده ي افغانستان تبارگرااند،‌ در عين حال جهاني شدن را در راستاي تثبيت اقتدار قومي پشتيباني مي كنند.

اگر خواسته باشيم نظريه هاي چهارگانه ي فوق را در چهار چوب معيارهاي متعارف ارزيابي نمائيم، ناگزيريم كه تعريف يكي از مقوله هاي شناخته شده ي علوم اجتماعي را مورد بازبيني قرار دهيم:

«ملت (= مله) و ملي»: « هرگاه جمعيتي، حتا با اخـتلاف در عادات، زبان و باورهاي مذهبي، در چهارچوب جغرافياي معلوم و مشخصي با يكديگر همزيستي مسالمت آميز داشته باشند و براي اعتلاي جامعه ي خود كوشا باشند، از نظر حقوق بين الملل تشكيل يك ملت داده اند ۱»، «طبيعي است چنين ملتي با داشتن مرزهاي جغرافيائي معين زماني تبديل به يك كشور مي شود كه دولتي از هر دست با حكومتي مقتدر در رأس اداره ي جامعه ي خويش داشته باشد ۲»

و اما «ملي»: اصطلاح ملي با وجود و فرت استعمال در افغانستان، هنوز از واژه ها و اصطلاحات غريب است كه نتوانسته موارد استعمال اصلي و جايگاه اساسي خود را بيابد. «ي » پايان اين كلمه همان ياي نسبت است كه درينحال معناي آن « از ملت» مي شود. با توجه به تعريف ملت، ملي به آن چيزهاي اطلاق مي گردد كه ملت شمول باشد؛ اگر به ساكنان جغرافياي افغانستان بتوانيم ملت بگوئيم، آنچه كه به منافع آنان تعلق مي رساند و آنچه كه از وجوه مشترك آنان نمايندگي مي كند، ملي خوانده مي شود. به سخن ساده تر هر امري، هر موضوعي، و يا هر منبع اقتصادئي كه منافع مادي و معنوي معين جميعتي را كه در محدوده ي جغرافيائي مذكور زندگي مي كنند و حكومتي را تشكيل داده اند- تمثيل كند- ملي خوانده مي شود. «پول ملي» سند بانكي  است كه شهروندان يك كشور با‌ آن داد و ستد مي كنند؛ پس بايد در آن سند حضور داشته باشند تا پول ملي خوانده شود. جغرافياي ملي، سرزميني كه به همه ي اتباع يك مملكت تعلق دارد، اين جغرافيا بايد معين و تعريف شده باشد.

به اين ترتيب انديشه ها و در مجموع اموري كه به اين جغرافيا تعلق نمي گيرند و ضامن تأمين منافع جميعت داخل اين جغرافيا نمي باشند، غير ملي خوانده مي شوند.اين مقوله ي نا متعارف غير ملي خود شامل دو بخش است: «فراملي» و «فروملي». فراملي به انديشه ها و اموري اطلاق مي شود كه به مسائلِ بيرون از جغرافياي ملي مي پردازد. فرو ملي به انديشه ها و اموري گفته مي شود كه واحدهاي كوچكتر از جغرافياي ملي را مبناي كار خويش قرار مي دهد.

به اين ترتيب، نظريه هاي اول و دوم –يعني «انترناسيوناليسم پرولتاري» و «امت مسلمه»- مقوله هاي «فراملي» هستند، و نظريه‌ي سوم - «افغان ملت»- مقوله‌ي «فروملي». نظريه ي اول- علي الظاهر- مجالي براي ادامه ي حيات ندارد و صرف به عنوان يك مشغله ي ذهني و يك تئوري تاريخي باقيست. وجه اشتراك آن با دو نظريه ي «امت مسلمه» و ديد گاه معين جهاني شدن در نظريه ي «افغان ملت» (اتحاد استراتيژيك با امريكا و هند)، ‌از نوع قياس مع الفارق و ذهني است: يعني تأمين ثبات و امنيت در سايه ي همسوئي هاي ايدئولوژيك كشورها و طبقات اجتماعي.

نظريه ي اول:

حزب دموكراتيك سابق بر مبناي تئوري طبقاتي ماركسيسم، از لحاظ ذهني تضاد هاي قومي و مذهبي را حل كرده بود. حزب مذكور با اين پيش فرض كه «مشكل اصلي جوامع، مشكل زير بنائي يعني مشكل طبقاتي است كه با حل اين مشكل مي توان به مشكل تفاوت هاي قومي و فرهنگي – كه روبنا هستند- فايق آمد» به مسأله ي ملي نپرداخت. اما در عمل پس از پيروزي كودتاي ثور، دوگانگي سياست ناشي از اختلافات زباني و فرهنگي، حزب را به چالش كشيد.

مولف كتاب «جهاني شدن: فرهنگ، هويت» در همين رابطه مي نويسد: «ماركسيست هاي قرن بيستم هم [چون ماركس قرن نزدهم] فرهنگ را تابعي از طبقه و روابط طبقاتي پر تنش مي دانستند و به همين دليل ترديدي نداشتند كه در جامعه و جهاني بي طبقه، دين، ن‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ژاد، مليت و قوميت محلي را از اعراب نخواهند داشت ۳

افقهاي ديد فرا ملي حزب دموكراتيك سابق را در قولي از ببرك كارمل كه در آن ضمن اعلان موضعِ حزب مذكور در قبال داعيه ي پشتونستان، مطالبات جهاني حزب را بيان مي كند، به روشني مشاهده مي كنيم:« ... 2- اتحاد و همبستگي تمام نيروهاي طرفدار آزادي و استقلال و دموكراسي در داخل افغانستان و پشتونستان و بلوچستان در يك صف جهاني با بشريت مترقي و پيش آهنگ و نهضت كارگري و نيروهاي جنبش آزادي بخش ملي در آسيا، افريقا، امريكاي لاتين... ۴. » با آنكه حزب دموكراتيك سابق در تاريخ احزاب سياسي افغانستان منسجم ترين حزب به شمار مي رود، مع الوصف، از آن جائيكه نهادهاي مستحكم تضمين كننده ي وحدت ملي و عدالت اجتماعي به وجود آورده نتوانست، در واقع ساختار نظام سياسي را تغيير داده نتوانست، زمينه ي تمركز قدرت در دست افراد تبار گرا را فراهم آورد. به همين دليل اولين انشعاب در آن حزب در راستاي اختلافات زباني و قومي پديد آمد.

هجوم ارتش شوروي به افغانستان در چهارچوب همين نظريه ي انترناسيوناليسم پرولتاري، قابل توجيه بود؛ رهبران حزب دموكراتيك تهاجم شوروي به افغانستان را، در حكم اجراي وظيفه ي انترناسيوناليستي قطعات محدود ارتش سرخ قلمداد مي كردند. بر مي گرديم به نظريه هاي دوم و سوم:

نظريه ي دوم:

اين نظريه كه تأسيس «امت مسلمه» مناسبات تباري را حل مي كند، راهكار احزابي چون اخوان المسلمين، حزب تحرير و القاعده است؛ و نيز بخشي از احزاب جهادي افغانستان متأثر از افكار و برنامه هاي احزاب سياسي دنياي عرب اند (اين انديشه در اواسط دهه ي سي هجري توسط عده ي تحصيل كرده در دانشگاه هاي مصر و سعودي به افغانستان آورده شد)، حلقات معيّني در احزاب جهادي و طالبان به تأسي از پيشگامان نهضت اسلامي هنوز هم برنامه ي اتحاد فزيكي جهان اسلام را دنبال مي كنند. محمد قطب مي گويد:«چون اسلام به هر فردي كه بروي كره ي زمين زندگي مي نمايد نازل شده است، پس همه ي ساحات روح انساني را احتوا مي نمايد؛ بدون اينكه نژاد، رنگ، زبان، محيط و محل تاريخي، جغرافيائي و بالاخره ميراث فرهنگي اش مد نظر گرفته شود، اسلام به همه ضروريات زندگي جواب مي گويد؛ چه ضروريات گذشته باشد و چه آينده... و چه اين ضروريات از نوع روحي بوده باشد و چه از نوع مادي، سياسي، اجتماعي يا فردي. ۵»

آنچه را كه محمد قطب تصوير مي كند، همان امت مسلمه است:«امت اسلامي مجتمعي است كه مؤمنين به خدا و قرآن و شريعت محمدي، بي توجه به نژاد، زبان، قوميت و مكان جغرافيائي و ساير وجوه تفرق و امتياز، در آن گرد مي آيند، قالب گيري مي شوند و به منزله ي يك تن واحد در سلك اخوت و مساوات اسلامي متجلي مي گردند

استاد رباني وجيزه ي دارد كه چشم انداز اسلام گرايان را باز مي تابد:«اخوت و برادري در اسلام يك شعار نيست. بلكه يك استراتيژي است ۶.» اين وجيزه كه البته خود شعار است، بيان فشرده ي ست از آنچه كه از محمد قطب نقل كرديم. البته در حُسن شعار «اخوت اسلامي» هيچ ترديدي نميتوان داشت؛ ولي در اينكه اين شعار به تنهائي بتواند مانع و رادع همه ي مصائب و مشكلاتي گردد كه جوامع اسلامي، مخصوصاً جامعه ي افغانستان با آن روبروست، عملاً ترديد وجود دارد. «اخوت اسلامي» - به تنهائي – هيچ چيزي بيشتر از «انترناسوناليسم پرولتاري» ندارد؛ اينجا مسلمانان در سايه ي عقيده ي اسلامي احساس مي كنند كه برادر هم اند، آنجا كارگران جهان در سايه ي تعليمات ماركس، اينجا سخن از همسوئي با افراد و ملت هاست، چون تعدد دولت ها با مفهوم «امت مسلمه»(يك ملت يك حكومت) مغايرت دارد؛ آنجا حرف از همكاري ميان دولت ها. از نظر تاريخي هر دو نظريه مراحل عملي خود را پشت سر گذاشته اند. اما در حال حاضر اخوت اسلامي فقط مي تواند يك نيت خوب باشد، و يك توصيه ي اخلاقي است نه يك برنامه ي عملي. امروزه به تعداد كشورهاي اسلامي، «انواع مسلمان» وجود دارد كه هر كدام مسائل و مشكلات خود را دارند. در حاليكه اين شعار در سطح افغانستان كار ساز نبوده است، چگونه مي تواند استراتيژيي براي تمام ملل مسلمان باشد؟

چنگيز پهلوان محقق در امور افغانستان و مجاهدين مي نويسد:« حكومت مجاهدين در كابل با مسائلي درگير شد كه تمامي سازمانهاي مجاهدين در عصر جهاد از مقابله با آن مي گريختند: حقوق اقوام، موقعيت مذاهب مختلف در قانون اساسي و بالاخره حقوق زنان و جوانان در جامعه ي اسلامي. حكومت مجاهدين نتوانست به همه ي مسائل كه در برابرش قرار گرفت پاسخ قانع كننده بدهد.» ۷

حرف مشهورِ«مرز اسلام عقيده است»، هم در مقياس ملي، و هم در مقياس بين المللي كاربرد داشته است. در نخستين سالهاي تشكل نهضت اسلامي افغانستان- دهه ي چهل و اوايل دهه ي پنجاه هجري شمسي- كه از نظر مراحل تكامل يك حركت سياسي، مرحله ي كاملاً تئوريك و چه بسا عاطفي و احساسي است، هنوز مجال بحث و گفتگو روي مسايلي حساسي چون كم و كيف حضور اقوام مسلمان در رده هاي قدرت، بروز نمي كرد. اعضاي نهضت با اعتقاد كلي به اين نكته كه نظام اسلامي ضامن تأمين عدالت اجتماعي است،‌ضرورت وارد شدن به جزئيات را نمي ديدند. حتا آگاهان نهضت، آينده ي جامعه را در پرتو توحيد روشن و بي غبار مي ديدند. چون «اسلاميزم به نوبه ي خود از يك اعتقاد اساسي دين اسلام كه عبارت از باور به توحيد و لاشريك بودن خداوند است آغاز مي يابد. صفت توحيد كه تا اين دم مربوط به خداوند بود، توسط اسلاميست ها به جامعه نيز وسعت داده مي شود. به عبارت ديگر به ساحه ي جامعه نيز داخل گردانيده شده است. بنا بر اين نظريه، جامعه بايد انعكاس توحيد باشد. توحيد با ازلي بودن خود بايد جامعه ي اسلامي را نيز در بر گيرد؛ جامعه بايد به جامعه ي توحيدي مبدل گردد و صفت جامعه ي توحيد ي اينست كه چندگونگي، شكستگي ها و تفرقه هاي اجتماعي،‌نژادي، قومي و ملي را نمي پذيرد.» ۸

اما به زودي اين مرحله ي زندگي بهشتي پايان يافت و در نخستنين انشعاب، رگه هاي اختلاف فرهنگي نمايان گرديد. موضوع حقوق اقوام افغانستان نه در آثارِ مصري ها، و نه در كتب تاليف شده در پاكستان مجال ورود يافته بود. اصولاً اختلافات قومي و مذهبي در نهضت اسلامي افغانستان كه داعيه ي كسب زعامت سياسي را داشت، حل ناشده باقي بود: جنگهاي تنظيمي دوران جهاد – قبل از دستيابي مجاهدين به قدرت سياسي، و جدا باقي ماندن كتله ي سياسي احزاب شيعي مذهب دال بر اين مدعاست. در مسند اقتدار سياسي جنگهاي دوران حاكميت مجاهدين، سپس ظهور و عروج طالبان به عنوان فرقه ي شديداً ديني كه همزمان گرايشهاي افراطي قومي و مذهبي داشتند، مي رساند كه در داخل حوزه ي «امت مسلمه»، مسأله ي حقوق اقوام (دست كم در نهضت اسلامي افغانستان)، مانند اصل «حكومت اسلامي» تعريف ناشده و لاينحل بوده است.

 به نظر اينجانب «حكومت اسلامي» معلول نظام سياسي است كه شارع آنرا تابع زمان دانسته و از امور در خور مشوره خوانده است. در اين امر، بر مبناي نص و سنت، توسل به قياس يعني عقل و تأسي به اجماع ضروري است. به عقيده ي جمهور مسلمين پيامبر(ص) كسي را جانشين خويش تعيين نكرد. ابابكر (رض) عمر (رض) را جانشين خود ساخت. عمر شوراي شش نفري را موظف به تعيين خليفه نمود. پس از شهادت عثمان (رض)، جمعي از مردم علي(رض) را به خلافت برداشتند. حسن با معاويه مصالحه كرد. معاويه در حيات خويش براي فرزندش يزيد از مردم بيعت گرفت.

اين تنوع شيوه ي گزينش رهبري مي رساند كه مكتب اسلام روش خاصي براي تعيين زعامت سياسي كشور پيش بيني نكرده است. آنچه از نظر اسلام بعد از ايمان به خدا اهميت دارد تأمين عدالت است(اعدلوا هو اقرب اللتقوي). اسلام اساسي ترين رابطه ميان زمامدار و مردم را عدالت مي داند. اخوت اسلامي در سايه ي عدالت است كه مي تواند تبارز كند و اسباب برپائي عدالت اشتراك مردم در گزينش اولياي امور است. در نص، صريح تر از اين دستور العملي وجود ندارد و نبايد انتظار داشت كه شرايط تاريخي و تركيب اجتماعي كشوري - في المثل افغانستان - در منابع اوليه بازتاب يافته باشد. زمينه هاي اشتراك مردم و از آن طريق بر پائي عدالت اجتماعي را، بايد مطابق روح اسلام، خود جستجو كنيم و ساختار نظام سياسي به عنوان ضامن عدالت اجتماعي را،‌ در يك همه پرسي مطابق مفاد دستور - و شاورهم في الامر- خود بايد بسازيم.

به قول اوليوروه:« به نظر اهل تسنن نه رشته ي نسبي و نه شكل مختص دولت هيچكدام از شروط لازمي كسب مشروعيت پنداشته نمي شوند. ۹»

در مقياس بين المللي نيز نظريه ي «امت مسلمه» تا كنون رسميت حقوقي پيدا نكرده است؛ شهروند يك كشور اسلامي، ‌هيچگاهي حقوق شهروندي كشور اسلامي ديگر را پيدا نمي كند. اين موضوع نيز يك ايدآل تاريخي است؛ مخصوصاً پس از ورود استعمار به كشورهاي اسلامي، و به وجود آمدن نظريه ي «دولت – ملت» و رشد ناسيوناليسم، و به وجود آمدن شرايط خاص شهروندي و ايجاد موانع در راه مسافرت اتباع، بازگشت به آن دوره هاي اوليه امر دشوار به نظر مي رسد.

از نتايج اين نظريه ي ايدآلي، كشاندن پاي هزازان تروريست عرب و عجم به كشور ماست كه نه تنها در برهم زدن ثبات نقش اساسي داشتند، بلكه سبب بي خانماني و مهاجرت صدها هزار هموطن ما نيز شدند. منطقي خواهد بود اگر گفته شود، اسلام به عنوان زمينه ي اصلي براي همگرايي هاي منطقوي ميان كشورهاي اسلامي كه از تجانسهاي قومي و فرهنگي بيشتر برخوردارند، مي تواند نقش ايفا كند. در حاليكه- در حال حاضر- نقش سياسي و اقتصادي قدرتهاي غربي، بعنوان مانع همگرائي، در واگرائي كشورهاي اسلامي برجسته تر است. كشورهاي اسلامي چندان در بحرانهاي چند بعدي داخلي و خارجي غرق اند كه پي ريزي بناي ثبات افغانستان بر شالوده ي تفكر اخوت اسلامي، خواب و خيالي بيش نمي نمايد. مطابق ايجابات زمان، همسوئي با جهان اسلام در چهار چوب سازمانهاي منطقوي و «سازمان كنفرانس اسلامي» ممكن است.

با آنكه اسلاميستها مفهوم «عصبيه» را كه ابن خلدون در نظريه ي سياسي تشكيل دولتها عنوان كرده (و از نظر علوم اجتماعي امروز با ارزش است) ترديد مي كنند و امت اسلامي را غير قابل تجزيه مي خوانند، اما در عمل نظريه ي امت مسلمه ي آنان، چه از نظر تاريخي، و چه در عصر حاضر زير سوال رفته است. ظهور شعوبيه پس از دوره ي كوتاه صدر اسلام، دليلي است بر اين ادعا كه در چهار چوب امت مسلمه، مسائل اقوام تازه وارد به جرگه ي اسلام، هنوز حل نشده است. عصبيت عربي دوره ي بني اميه، جامعه ي اسلامي را به دو قطب «مولا» و «موالي» تقسيم كرد و خط درشت عدم امتزاج حقوقي ميان آنان ترسيم نمود. در عصر حاضر نيز نظريه ي امت مسلمه ابتدا توسط ناسيوناليستها ي عرب خدشه برداشت: اينان مفهوم «امت» را از محتواي ديني خالي ساختند و با رد نمودن «امت مسلمه» (يك ملت يك دولت) در صدد بوجود آوردن يك «ملت واحد عربي» بر آمدند ۱۰؛ آرزوئي كه بر آورده شدنش بسيار بعيد به نظر مي رسد.

به اين ترتيب، البته و صد البته مي توان از يك حركت و «جنبش اسلامي» نام برد نه از يك انترناسيوناليسم اسلامي. ضعف نظريه ي «امت مسلمه»‌، نسل جديد مبارزين را كه از نقطه نظر سياسي كمتر آگاهند و بيشتر در فكر تطبيق شريعت و ساير مراسم مذهبي بودند - تا انقلاب اسلامي - به وجود آورد به اين دسته اصطلاحاً نيو فوندمينتليست مي گويند كه عبارت است از ترجيح تطبيق شريعت بر مسأله ي چگونگي سيستم سياسي كه البته مي شود آنرا به «مربوط ندانستن قدرت سياسي به دين يا اصطلاحاً جدايي دين از سياست» تلقي كرد.

با اينحال، نظريه ي آوردن ثبات از طريق تمسك به اخوت اسلامي، تفكر و طرح بالقوه ي بسياري از مجاهدين و احزاب اسلامگرا است. آنان از اين تبليغات كه فرقه گرائي ها، گروه پرستي و خويش خوريها قبيح اند و خلاف احكام اسلام، بهره مي برند و اسلام را – چنانكه هست – متحد كننده و مخالف هر نوع تفرقه معرفي مي كنند؛ ولي در عين حالي كه خود از بند تعلقات فرقه اي در جامعه ي خويش بيرون آمده نمي توانند، در تلاش براي ساختن يك دولت متحد جهاني اند؛ سخنان آيت الله محسني در شب قدر (بيست و هفتم رمضان مبارك)، اين را نويد مي داد كه حكومت جهاني اسلامي واحد تشكيل مي گردد، و در فرانسه ي سي سال بعد مسلمانان اكثريت و صاحب اقتدار خواهند بود ۱۱، از همين دست است.

 در حاليكه مجاهدين قويترين نيروي فعال و نا متحد جامعه ي افغانستان را تشكيل مي دهند، به تأمل در اين خصوص فراخوانده مي شوند:

1- از نظر فكري، مجاهد امروز بايد از انديشه هاي ديني و سياسي داخلي تغذيه گردد؛ وابستگي فكري به بيرون از مرزهاي افغانستان، تشبُه به مُدل ها و نمونه هاي فكري و سياسي كه در شرايط متغير با شرايط افغانستان ساخته شده اند، و تفسير دور از واقع و ذهني از آيه ي مباركه ي «انما المؤمنين اخوه» – به معناي ناديده انگاشتن شرايط متفاوت فرهنگي و سياسي كشورها بوده - نسلي را بي اعتنا به منافع ملي بار آورده است.

2- سياستمدار – ولو كه عالم شناخته شده ي ديني باشد – حق صدور فتواي ديني را ندارد؛ زيرا ممكن نيست او از تعلقات گروهي و سياسي خود فارغ به صدور فتوا بپردازد. نمونه هاي اين خبط را ما در گذشته بارها ديده ايم: وقتي عليه گروهي فتواي جهاد صادر مي شود، زماني همان گروه را در كنار مي گيرند؛ وقتي يكي از رهبران سياسي مذاكره با شاه متوفا را حرام مي شمارد، اما زمان ديگر كه شاه با حمايه ي غرب به افغانستان بر مي گردد، همان رهبر با ترتيب يك ضيافت شاهانه از او پذيرائي مي نمايد. وي هم آن «مخالفت» خود را و هم اين «ضيافت» خود را «به خير اسلام» مي خواند!

3- شناخت دقيق از شرايط كارزار،‌ حكم مي كند كه به تعويض وسايل مبارزه بينديشيم. با توجه به افغانستان شمول بودن كيان مجاهد،‌ يكبار ديگر اين اميدواري حاصل مي شود كه حضور بالفعل اين كتله ي عظيم در يك حركت منظم سياسي، ميتواند موانع و مرزهاي دشوار مذهبي و قومي را بشكند و براي ايجاد يك ساختار خداپسند و عدالت گستر همت مي گمارد.

4- مجاهد نه شرعاً و نه علماً مكلف به تجديد نظر در اهداف اوليه ي جهاد است كه همانا برپائي عدالت اجتماعي و استقلال افغانستان بود. مصاديق اين دو چشم انداز، كماكان نا اجرا به قوت خود باقي است. در آنچه كه بايد تجديد نظر شود عبارت از وسايل رسيدن به اهداف، و ايجاد تغيير در ساختارها و نهادهائي است كه فرسوده و غير كار آمد اند. اين نهادها فقط در خدمت حفظ منافع تعدادي اندك باقي مانده است.

5- مجاهد نبايد تعريفي از خود ارائه دهد كه كليت و شموليت عام خود را محدود به طيف يا قشري نمايد كه وقت خود را در تكفير ديگران تلف مي كند. با توجه به اين نكته كه تعداد كافر اجتهادي در افغانستان بسيار اندك است، پس مرز عقيدتي ميان مجاهد و غير مجاهد به خطوطي مي رسد كه هيچگاه رنگ نمي بازد: غير مجاهد كساني بودند و هستند كه از ديدن اوضاع نابسامان ديروز و امروز –حتا – در ضمير خود نيز نارضايتي نشان نمي دادند و نمي دهند.

6- مجاهد امروز بايد شجاعت اعتراف به اشتباه و گناه را داشته باشد: اگر چنين نكند، به خاطر دستان ملوث عده ي اندك، بزرگترين كتله ي سياسي- اجتماعي و دلسوزترين و ملي ترين فرزندان افغانستان را از شركت در امور حياتي كشور محروم مي سازد.

نظريه ي سوم:

و اما نظريه ي سوم عليرغم تضاد آشكارش با آموزه هاي اسلامي، و با وجود مخالفت پيدايش با مباني حقوق بشر و دموكراسي، دستور العمل حاكميت موجود افغانستان گرديده است. به همين دليل به اين مهم بيش از موارد ديگر بايد پرداخت.

ميتوان دو دليل اساسي براي اين كسب موفقيت و احراز قدرت نشان داد: نخست حمايه ي بي چون و چرايِ نيروهاي بين المللي؛ اين حمايه در راستاي طرح شرق ميانه ي بزرگ ميباشد كه هدف آن تجزيه ي كشورهاي اسلامي به واحدهاي كوچك قومي است. تشكيل كشورهاي كوچك در خط قومي، با زمينه هاي درگيري هاي دائمي ميان آنان، از اهداف استراتيژيك غرب است. لا اقل در حضور زلمي خليلزاد نماينده ي سابق رئيس جمهور امريكا در افغانستان، مسأله ي تجزيه ي پاكستان مطرح بود. محمد اكرام انديشمند مي نويسد:«از اينرو رئيس جمهور كرزي و برخي از عناصر و حلقه هائي در داخل حاكميت، حمايت از ناسيوناليسم پشتون را در دو سوي خط ديورند يگانه راه بيرون رفت از اين بحران ]سوء اعتماد اسلامگرايان پشتون نسبت به كرزي[ ارزيابي كردند.

زلمي خليلزاد سفير و نماينده ي افغان تبار امريكايي يكي از چهره هاي مقتدر اين انديشه بود. سفير ايالات متحده ي امريكا در داخل قصر رياست جمهوري بارها با تيمي از ناسيوناليستهاي سكولر و حتي مذهبي كه در زير سايه ي 52B حلقه ي محوري حاكميت را تشكيل داده بودند موضوع تقويت ناسيوناليسم پشتون را در افغانستان و پاكستان مورد بحث قرار دادند. حتي گاهي از طرح پشتونستان بزرگ و از بين بردن خط ديورند سخن به ميان مي آمد. ۱۲ » علاوه بر اين، خليلزاد طي صحبتي در تلويزيون محلي طلوع، در تفسير شرق ميانه ي بزرگ، خبر از ايجاد تغييرات از پاكستان تا المغرب داد.

دليل دوم، شكست نظريه هاي «انتر ناسيو ناليسم پرولتاري» و «امت مسلمه» يكي پي ديگر، بعنوان مدعي تأمين ثبات در كشور افغانستان است. در واقع هر دو نظريه در عرصه ي عمل، توسط جناحهاي متمايل به تبارگرائي به چالش و انشعاب كشانيده شد و از درون آن دو جريان، «افغان ملت» سربازگيري كرد. قابل يادآوري است كه پس از اتكاي مجريان اين نظريه بر مسند قدرت سياسي و دست يابي به منابع هنگفت مالي- چنانكه اشاره كرديم- علاوه بر اسلامگرايان و جناحهاي معيني از حزب دموكراتيك سابق، بسا از گروههاي قومي غير پشتون چون جماعتهاي تاجيكها، تركمنها، هزاره ها و گروههاي كوچك ديگر نيز چون حلقه هاي مؤيد در اطراف تيم اصلي تبارگرا قرار گرفته اند.

با اينحال، آسيبهاي نظريه هاي اول و دوم بيشتر جنبه ي خارجي داشت؛ نظريه ي تبارگرائي «افغان ملت»، علاوه بر حمايه از حضور نيروهاي بين المللي و پيامدهاي منفي آن، عملاً كشور را به «تجزيه ي ذهني» سوق داده است.

نظريه ي «برتري تباري» بطور مدوّن- ولي فشرده- اولين بار طي مقاله ي زير عنوان «زوال پشتونها در افغانستان» به زبان انگليسي و در امريكا (‌در سال 1995ميلادي) منتشر گرديد. اين مقاله توسط آقاي انوارالحق احدي، در زمان تسلط طالبان بر نيمه ي جنوبي افغانستان نگاشته شده بود؛ و آن زماني بود كه سيطره ي محتوم طالبان بر افغانستان، بر هيچ صاحب نظري پنهان نمي نمود. ازينرو آقاي احدي بي محابا و بدون پنهانكاري و خودسانسوري، مقاله ي خود را نگاشته و گوئي دلواپسي برگشت به افغانستان را نيز نداشته، چون مقاله آشكارا به تحريكات قومي دست يازيده و خطوط جدائي دائمي اقوام از همديگر را بطور درشت ترسيم كرده است. گوئي نويسنده با توجه به جوّ ستيزه جويانه ي همان زمان، عمداً خواسته مخاطب خود را از ميان اقشار نا آگاه جامعه، مخصوصاً فرماندهان جنگجوي طالبان برگزيند تا در همان گرماگرم ستيزه جوئي قومي، نظريه ي تبار محوري او كار ساز افتد. مخاطب ديگر اين مقاله كه به زبان انگليسي نوشته شده است، طبعاً انگليسي زبانان و انگليسي دانان بوده كه اثرات اين بخش مقاله، به مراتب موثرتر بوده است؛ چه به قول مترجم فارسي مقاله (داكتر زيوري) «محققان غربي نيز وقتي مي خواستند در مورد افغانستان تحقيق نمايند در اولين مراحل تحقيق كه مطالعه ي منابعReview of Literature باشد از همين مقالات و كتب نوشته شده توسط نخبگان عمدتاً تك تبار بهره مي برند و تحقيق شان احتمالاٌ از همان ابتدا با ذهنيتي خاص سر و شكل مي گرفته است. نمونه ي واضح اين رويكرد جهت دار را در ذهنيت سياست سازان غربي مي توان ديد. ۱۳»

غرب با اين تصوير به افغانستان نگاه مي كند:«سقوط رژيم نجيب الله در كابل در اپريل 1992 نه تنها دوران كمونيستي را در افغانستان به پايان برد، بلكه همچنين پيش درآمدي بود بر خاتمه ي سلطه ي پشتون در صحنه ي سياسي افغانستان. در واقع براي بسياري مفسرين و همچنين سياستمداران، اين تغيير روابط تباري از اهميت بيشتري نسبت به شكست كمونيزم برخوردار است. ۱۴»

«جان آرنو» نماينده ي سابق سازمان ملل در افغانستان، باري به جمعي در كابل گفت:«تصويري كه خليلزاد، ابراهيمي و رئيس جمهور كرزي براي ما ترسيم كرده بودند اين بود كه در افغانستان اكثريت مطلق را پشتون ها تشكيل مي دهند. از چند قرن بدينسو اين كشور با رهبري و زعامت پشتون به طور سالم اداره مي شد. كودتاي كمونيستي باعث تضعيف دولت مركزي شد و زمينه را براي اقليت ها مساعد ساخت تا مسلح شوند و با اعمال زور وارد رده هاي بالائي دولت گردند.

حال راه حل اينست كه با برنامه ي DDR آنان (اقليت ها)‌خلع سلاح شوند، و با برنامه ي PRR آنان از ادارات ملكي دور ساخته شوند. اما پس از سه سال كار در افغانستان دريافتم كه اين تصوير كاملاً نادرست بوده است.»15

بر هم خوردن نظام عشيره ئي در دوران جهاد حسرتي است كه تبارگرايان خواهان برگشت به آن هستند. اينكه "اين تغيير روابط تباري از اهميت بيشتري نسبت به شكست كمونيزم برخوردار است.  حكايت از همين حسرت دارد. نگاه امثال آنان به عقب است نه به جلو، و الا آيا بهتر نبود به غرب به جاي ترسيم يك نظام قرون وسطائي، يك نظام امروزين و مبتني به اصل شهروندي را ترسيم مي كرد؟

چرا به اين تغيير با چنان حسرت و دلهره نگاه مي كنند؟ از قلم چنگيز پهلوان مي خوانيم:

«كودتا و جهاد عليه كودتا، نيروهاي خفته ي قومي، ديني و زباني را نيز بيدار ساخت و آنها را به شركت در نبرد سراسري عليه حكومت خلقي بر انگيخت. تاريخ افغانستان كه همواره حكايت از تسلط پشتون ها مي كرد و خصلت يك قوم را تعميم مي داد و آنرا به صورت خصلت عام و به اعتبار "افغاني" جلوه گر مي ساخت، در عمل مورد ترديد قرار گرفت. پشتونيزم همواره كوشيده بود خصلت هاي سلحشوري، جنگجوئي و خلاصه همه ي فضيلت هاي زندگي عشيره ئي را منحصر كند به قوم پشتون. بنا بر تفكر رايج در پشتونيزم اقوام ديگر فاقد توانائي هاي لازم براي اداره حكومت هستند و چنانچه جسارت چنين كاري را بيابند مي توان آنان را با بكار بستن قدرت سركوب كرد. پشتونيزم در قرن اخير نه تنها قدرت عريان را به رخ مي كشيد و با خشونت به روياروئي ديگر انديشان مي رفت، بلكه در عين حال شروع كرد به تاريخ سازي و نفي فرهنگ و تمدن مشتركي كه از قرن ها پيش در اين منطقه وجود داشته است.

ايدئولوژي چپ پوشش مناسبي بود براي پشتونيزم تا به تنهائي بتواند عرض اندام كند و ملي گرائي كاذب و افراطي خود را موجه جلوه دهد و در همان حال هر تفكر و انديشه اي را كه جلوه اي انتقادي داشته باشد به اتهام ملي گرائي ]قوم گرائي[ مرعوب سازد.

جهاد در اساس زمينه ي بود براي ابهام زدائي. در طول جهاد معلوم گشت كه رزمندگان دلير و جسور منحصر به پشتون ها نمي شده است. از اين گذشته آشكار شد كه پشتون ها در افغانستان نسبت به ديگر گروههاي قومي در اقليت هستند در حاليكه خود را اكثريت جلوه گر مي ساخته اند .» ۱۵

دو نكته را بايد به گفته ي پهلوان اضافه كرد: نخست اينكه تبار محوري يا به قول پهلوان پشتونيزم در دوره ي بعد از پيروزي مجاهدين از ايدئولوژي اسلامي همان استفاده ي ابزاري را نمود كه از ايدئولوژي چپ؛ غير پشتونها را به اتهام نا مسلمان بودن آماج حملات قرار داد و مراجعي در بيرون از افغانستان (ملا فضل الرحمن و ملا سميع الحق - رهبران جمعيت العلماي پاكستان) حتي فتواي جهاد عليه تمام رهبران جبهه ي متحد سابق را صادر كردند. در دوره ي جديد (دولت كرزي) تبارمحوران ايدئولوژي ليبراليسم و دموكراسي را به مثابه‌ي حربه ئي در جهت كوبيدن ديگران در دست گرفته و بيش از همه به جهاد مي تازد چون آنرا مخالف تصوير سازي و تاريخ سازي خود مي بيند.

نكته ي دوم اينست كه در حال حاضر در مرزهاي شرقي و جنوبي افغانستان روياروئي ميان دو جناح تبارمحور يعني طالبان كه از حمايه ي پاكستان برخوردارند از يك طرف، و حكومت افغانستان كه از حمايه ي قواي ائتلاف بهره مي گيرد از طرف ديگر (آنها با شعار اسلام و اينها با شعار دموكراسي) جريان دارد. در واقع حكومت موجود (همان طوريكه ادعا مي شود) حمايه ي اكثريت پشتونها را (نيز) از دست داده است؛ با اين حال، لحظه ئي از دنبال كردن سياست تبار محورانه باز نمي ايستد، چون مطمئن است كه هنوز اين سياست با منافع ايالات متحده و موتلفينش در همسوئي و سازگاري قرار دارد.

كاركرد غرب در افغانستان بعد از سپتامبر 2001 را مطابق همين تصوير از زبان مترجم مقاله مي خوانيم:«‌صرفاً بعنوان يك نمونه ي كوچك در ميان ده ها نمونه مي توان به مقالات آقاي فردريك استار اشاره كرد. نه سال بعد از نگارش اين مقاله [زوال پشتونها ...] وقتي فردريك استار- استراتيژيست امريكائي – در كتابي با نظارت فرانسيس فوكوياما دقيقاً ‌بر همان پيش فرض ها استدلال مي كند [اين پيش فرضها را بعداً بررسي مي كنيم] و تلاشهاي ملت سازي امريكا در افغانستان را بعنوان جزئي از استراتژي مبارزه عليه تروريزم بر مبناي سلطه ي يك قوم مي سنجد و تحسين مي كند، بر اهميت چارچوب هاي فكري مندرج در مقالاتي نظير اين مقاله بيشتر مي توان پي برد

در اوج اقتدار طالبان و سلطه ي آنان در پايتخت و بخش اعظم كشور، مقاله ي احدي با شرح و اضافاتي در كتابي زير نام «دوهمه سقاوي» بازنويسي شد. بدليل حمايه ي بي دريغ پاكستان از طالبان، نويسندگان مقاله و آن كتاب، اميال خود مبني بر ادغام بخشهاي پشتون نشين پاكستان به افغانستان را مسكوت گذاشتند. اما پس از دست يابي آن تيم بر قدرت سياسي افغانستان، آنرا عنوان كردند كه باعث عكس العمل پاكستان در پوشش طالبان گرديد.

 رحيم وردك وزير دفاع افغانستان در اكتوبر سال 2006 م. نظر رسمي حكومت افغانستان را چنين بيان كرد:«افغانستان مرز كنوني را با پاكستان به رسميت نمي شناسد. اين پيش آمدن و عقب رفتن 30 و 40 كيلومتر نيرو هاي پاكستاني در مرز اهميتي ندارد. مرز افغانستان بسيار آنطرف هاست. و بسيار دور از اين چند كيلومتر. »۱۶   عبدالجبار ثابت دادستان كل كشور در مصاحبه ي در لندن به طور آشكار به رسميت شناختن خط ديورند را خيانت ملي خواند. ۱۷

نشريه ي «آسيا تايمز» در 29 اكتبر 2006 نوشت:«برخي مقامات افغاني صحبت از نقشه ي جديدي مي كنند كه در آن شهرهاي مهم پاكستان مثل پشاور و كويته جزو افغانستان محسوب مي شوند. مقامات پاكستاني هم اخيراً از ملاقات هاي بين حامد كرزي و خان عبدالولي خان رهبر پشتون ها مطلع شده اند كه باعث نگراني آنها شده است. ملاقات اخير حامد كرزي و ولي خان كه بر خلاف روند مذاكرات برنامه ريزي شده ي رسمي در ايالت سرحد بلوچستان انجام شده بحث داغ پشتونستان را داغتر از هميشه كرد. موضوعي كه به وضوح مورد حمايت امريكا هم است. » ۱۸

بنا بر اين، نظريه ي «افغان ملت» دو مؤلفه دارد: برتري حقوقي پشتون ها بر ساير اقوام ساكن در افغانستان، و الحاق اراضي ماوراي خط ديورند تا اتك به خاك افغانستان. ۱۹

نظريه ي برتري تباري «افغان ملت» بر سه فرضيه ي غلط بنا يافته است:

فرضيه ي اول:«دولت افغان توسط پشتونها تشكيل شد و افغانستان تنها دولت پشتوني در جهان است و اقليت ها بايد هويت پشتوني دولت افغان را بپذيرند

نويسنده اين تصور را به خواننده ي مقاله القا مي كند كه سرزميني كه احمد شاه ابدالي در آن موفق به تاسيس كشور مستقلي گرديد،‌ قبلاً‌ خالي از سكنه بوده است و افغانان آنرا از نو كشف كرده اند. در ذهن نويسنده، مُدل ايالات متحده ي امريكا، استراليا و يا زيلاند نو تصوير شده كه قبل از ورود سفيد پوستان اروپائي به آن سرزمين ها،‌ يا عمدتاً‌ خالي از سكنه بوده و يا اقوام وحشي سرخ پوست، بدون مدنيت و دولت در آنجا مي زيستند و اين اروپائي هاي مهاجر يا دقيقتر بگوييم اروپايي هاي مهاجم بودند كه آن سرزمين را كشف نمودند و در آنجا به تأسيس دولت و ايجاد مدنيت پرداختند.

با آنكه در باطل بودن اين فرضيه هيچ ابهامي وجود ندارد،‌ اما نكاتي از باب ايضاح بيشتر آورده مي شود:

نكته ي اول اينكه دولت احمد شاه ابدالي در قلمرو وسيعي استقرار يافت (از دهلي تا مشهد) كه اندكي پيشتر از احمد شاه، توسط ولينعمت او يعني نادر افشار فتح گرديده بود. از نظر تركيب قومي، اين قلمرو نا متجانس بود (‌چنانچه همين اكنون نيز هست) ‌و از اين حقيقت كه احمد شاهِ پشتون فاتحِ دومِ آن و تشكيل دهنده ي دولت مستقل در آن بود، به هيچ وجه نبايد نتيجه گرفت كه اقدام احمد شاه به معناي تسجيل حاكميت قومي پشتون بر اين سرزمين مي باشد. كما اينكه فتوحات نادر را نميتوان تثبيت حاكميت تركمن تلقي كرد و قس عليهذا.

از نظر تاريخي شايسته است جهانگشائي و فتوحات احمد شاه را به ادامه ي فتوحات و جهانگشائي هاي سلسله هاي پيش از او- از صفاريان تا افشاريه- و آخرين آنها بدانيم. قلمرو ايالات شرقي خلافت اسلامي، عرصه ي جولان جهانگشاياني چون يعقوب ليث صفاري، اسمعيل ساماني و اخلافش، الپتگين (به قول لورل كورنا بنياد گذار اولين حكومت اسلامي در منطقه) و محمود، شهاب الدين و مملوكيه، طغرل و بازماندگانش، سلطان علاءالدين خوارزمشاه و فرزندش، چنگيز و دودمان مغول، تيمور و تيموريان و بالاخره نادر و احمد شاه بوده است. طوريكه مي دانيم هر يك از اين جهانگشايان، گوشه اي از قلمرو مذكور را مركز قرار داده به نواحي ديگر تاخته است؛ علاوه بر اين هر يك از اين سلسله ها، به قومي و لابد به زباني تعلق داشته است كه عمدتاً تاجيكها و تركها بودند و فقط آخرين آنان افغان بوده است. در حاليكه اين قلمرو همچنان بجاي خود ثابت و باقي بوده، چه دليلي مي تواند وجود داشته باشد كه آغاز تاريخ اين قلمرو را از ظهور صفاري، يا ساماني يا غوري يا غزنوي نگيريم؟ چه دليلي وجود دارد كه تاجيكها ادعا نكنند كه بنيان گذار حكومت ملي در خراسان شرقي طاهر فوشنجي است، پس هويت دولت افغانستان فعلي – كه در محدوده ي خراسان شرقي شكل گرفته – بايد تاجيكي باشد؟ چرا تركها ادعا نكنند كه غزنويان موسس حقيقي حاكميت در اين قلمرو اند، پس هويت دولت و كشور بايد تركي باشد؟ همين طور چرا ايماقها و هزاره ها ادعا نكنند كه روزگاري اين قلمرو تا دهلي توسط همتباران آنها اداره مي شد و اسلام توسط آنان بر هندوستان ترويج شد، پس هويت كشور بايد ايماقي – هزارگي باشد؟

حقيقت اينست كه حوادث مذكور در مقاطعي از تاريخ بوقوع پيوسته كه زمينه ي جغرافيائي و بستر زمان اجازه ي بروز آنها را مي داد؛ هنوز مرزهاي جغرافياي سياسي مشخص نبود، هنوز دولت به مفهوم امروزي آن يعني «دولت – ملت» تشكل نيافته بود، هنوز تب ناسيوناليسم حاد نشده بود و در يك كلام مقوله ي «الملك لمن غلبه» حكمراني مي كرد.

اينكه احمد شاه، بيش از ساير اقوام به افغانها توجه داشت، يك امر طبيعي است؛ ديگرانِ قبل از او نيز به اقوام خود بيشتر اعتماد داشتند، و نبايد اينرا دليل تبارگرائي احمد شاه بدانيم. تبارگرائي با شروع سلسله ي باركزائي و موازي با ورود استعمار در منطقه رشد ميكند و در عهد نادرخان به اوجش مي رسد.

 

 

نكته ي دوم اينكه هيچ سندي وجود ندارد كه احمد شاه نام اين قلمرو را افغانستان گذاشته باشد؛ به شهادت تاريخ، طايفه ي افغانها در اطراف كوههاي سليمان مي زيستند، در دوره ي اسلامي ظاهراً حدود العالم من المشرق الي المغرب نخستين كتابي است كه از قومي بنام افغان نام مي برد و محل زندگي آنان را در ضمن برشمردن شهرهاي هندوستان در شهر «سول» معين مي سازد.۲۰   بعد از حدودالعالم تاريخ يميني و ترجمه ي آن ضمن محاربات محمود از افغانان و محل سكونت آنان در اطراف كوههاي سليمان در هند نام مي برد. بيروني در كتاب «تحقيق ماللهند» نوشته است:«قبايل افغان در كوههاي غرب هندوستان به سر مي بردند و تا به حدود رودخانه ي سند مي رسند. » ۲۱

كوههاي سليمان در محل سول به دو شاخه ي شرقي و غربي تقسيم مي شود. سول شاخه ي غربي آن است كه در زمان حاضر قبيله ي وزير در آنجا سكونت دارند.

در مورد منشاء قبايل افغان پروفيسور «مورگنسترن» مي گويد كه «پكتوكي» (اولين بار توسط هرودت شناخته شد)‌ يكي از يازده قبيله ي آريائي بود كه از جنوب دشتهاي آسياي ميانه حركت كرده، سلسله ي هندوكش را عبور و در دامنه هاي كوههاي سليمان جاگزين شدند.

با گذشت زمان به اثر زاد و ولد- اندك اندك- به اطراف پراگنده شدند. سيفي هروي صاحب تاريخنامه ي هرات (قرن هشتم هجري)،‌ سرزمين ميان سرحد قندهار فعلي تا رود سند را افغانستان مي خواند.۲۲  مناطق شمال كوه سليمان شامل نواحي اطراف پشاور در اين نامگذاري شامل نيست، زيرا افغانها در اواسط قرن پانزدهم به اين مناطق دست يافته اند. نظر به تعريفي كه حدودالعالم از خراسان شرقي دارد، پشاور و توابع آن در اين حدود شامل است:«ناحيتي ست كه شرق وي هندوستان است. و جنوب وي بيابان سند است و بيابان كرمان و شمالي وي حدود غرجستان و گوزگانان و تخارستان .۲۳» نام گذاري افغانستان در تاريخنامه ي هرات رسمي نبوده، چون در كتب تاريخ و جغرافياي عصر مغولهاي هند، كه به تفصيل قلمرو امپراطوري گوركاني را بيان كرده اند (از جمله در آئين اكبري) چنين نامگذاري ديده نمي شود؛ محمد قاسم فرشته در كتاب خود بنام تاريخ فرشته نام افغانستان را از زبان مردم كابل و خلج، به جاي كوهستان، كه همانا محل زيست افغانان در كوههاي سليمان باشد، به كار گرفته است. ۲۴

در نظام اداري امپراطوري گوركاني، قلمرو زير سلطه ي آنان در غرب رود سند، شامل دو ايالت (صوبه) كابل و قندهار مي شد. كابل در بر گيرنده ي تمام اراضي آبريز درياي كابل (شامل ولايات كنوني پنجشير، كاپيسا، پروان، كابل خاص، ميدان وردك، لوگر، لغمان، نورستان، كنر، ننگرهار، پيشاور، چترال و سوات) و مناطق شمال شرق كوههاي سليمان مي شد. باميان و غزني نيز از مضافات صوبه ي كابل به شمار مي رفت.

قندهار شامل آبريز درياي هلمند (در بر گيرنده ي ولايات هلمند، قندهار، دايكندي، ارزگان و زابل) و مناطق جنوب غرب كوههاي سليمان تا سواحل بحر هند مي گرديد. غزني يا غزنين در منابع اين دوره، نوار وسط قندهار و كابل تا مصب درياي توچي به رود سند كه به دامان مسما است گفته مي شود.

بنا بر اين وقتي در منابع تاريخي گفته مي شود كه طوايف افغان در قندهار، كابل يا غزني زندگي مي كردند بايد توجه داشت كه مقصد آن نواحي دور دست اين ولايات است كه اكنون در خاك پاكستان موقعيت دارد.

فقط در اوايل قرن نزدهم است (1801) كه براي اولين بار در يك مقاوله ميان ايران قاجاري و هند بريتانوي نام افغانستان – با توسع معنا- به سرزميني وسيع تر از آنچه سيفي گفته بود، و كوچكتر از فتوحات احمد شاه ابدالي ، اطلاق گرديد. اما در مقاوله ي سه جانبه ميان هند بريتانوي،‌ شاه شجاع و رنجيت سنگهـ‌ ، حدود شرقي اين نامگذاري به آنجاهايي كشيده شد كه بعد از مرگ رنجيت سنگهـ ، انگليس آنرا مرز ميان قبايل آزاد و مناطق اداري مي دانست. در معاهده ي ميان انگليس و يعقوب خان،‌ اين مرز غربي تر شد؛ و معاهده ي ديورند، در موقعيت فعلي ميان پاكستان و افغانستان، آنرا تثبيت و معاهده هاي راولپندي و كابل (1919 و 1921 ميان شاه امان الله و انگليس) آنرا نهايي ساخت. در حقيقت استقلال افغانستان، پايان آن پروسه ي طولاني است كه به «بازي بزرگ» مسما گرديده و نتيجه ي آن تشكيل ‏كشور مستقل افغانستان – منطقه ي حايل «‏Buffer State‏- 1873» ميان دو قدرت بزرگ روس و انگليس- است‏ ‏. بنا ‏بر اين، اين منطقه را نه احمد شاه ابدالي افغانستان نام نهاده، و نه همه پرسي يا رفراندمي در اين خصوص به عمل آمده ‏بود.‏

آيا اين حقايق با آن ادعا در تضاد نيست؟‌ آيا نميتوان ادعا كرد كه بدنه ي اصلي افغانستان تاريخي در خارج از كشوري ‏كه امروز بنام افغانستان خوانده مي شود، موقعيت دارد؟‌ اين نكته را سه حقيقت تاريخي ثابت مي كند:‏

يك- خاستگاه قوم افغان يعني اطراف كوههاي سليمان، در قلمرو پاكستان امروزي موقعيت دارد‏ ؛ ‏ ‏26و 27

 

 

 

دو- نام افغانستان به معناي سرزمين افغانها، براي اولين بار به منطقه ي اطلاق گرديد كه فعلاً‌ در خاك پاكستان قرار ‏دارد؛

سه- از نظر كمّي، نفوس افغانهاي مقيم پاكستان سه برابر افغانهاي مقيم افغانستان است؛28‏

‏ به همين دلايل است كه اولاٌ نصير الله بابر كه در دهه ي هفتاد ميلادي استان دار ولايت سرحد بود، ادعا كرد كه «دُهلي ‏را كه داوود خان مي نوازد، ما بهتر از او مي توانيم بنوازيم» (اشاره به سرود دا پشتونستان زمونژ كه ساليان متمادي از ‏طريق راديوي افغانستان پخش مي شد). ثانياً‌ مجلس ولايتي سرحد، اخيراً پيشنهادي به دولت فدرال سپرد كه در آن تغيير ‏نام ولايت سرحد به ولايت افغانيه تقاضا گرديده است.پيشنهاد كنندگان، منطق طرح خود را به اين حقيقت تاريخي متكي ‏ساخته اند كه در سال1930 كه چودري رحمت علي خان، نام پاكستان را به كشور موعود اسلامي پيشنهاد كرد، آنرا از ‏حروف اول پ (پنجاب)، الف (افغانستان)، ك (كشمير)، س (سند) و تان (از بلوچستان) اخذ نموده بود. بنابرين نام ‏افغانيه به جاي ايالت سرحد (كه نام گذاري كاملاً‌ سياسي – نظامي بوده) پيش از اين وجود داشته است.‏28

ادعاي بابر را پيش از او، «منظور قادر» وزير خارجه ي وقت پاكستان در مذاكره با سردار محمد نعيم وزير خارجه ي ‏افغانستان در حكومت محمد داوود – از هواخواهان پروپاقرص داعيه ي پشتونستان – اين طور مطرح كرده ‏بود:«خواست مردم پشتون در دو طرف خط بايد معلوم شود كه آيا جملگي مايلند در افغانستان زندگي كنند و يا اينكه ‏پاكستان را برمي گزينند؟ از آن جائيكه سكنه ي پشتون پاكستان طي يك همه پرسي پاكستان را برگزيده اند، بنا بر اين ‏بايد به روش مشابه از پشتون هاي افغانستان سوال كرد. در هر صورت رأي آنها بر له پاكستان خواهد بود، اگر غير از ‏اين باشد، موضوع مي تواند مورد بررسي بيشتري قرار گيرد...» به دنبال آن منظور قادر پيشنهاد خود را به طور علني ‏در هفتم مارس (1960) تكرار كرد:«از آنجائيكه دوسوم پشتون ها در پاكستان مأوا دارند و فقط يك سوم در افغانستان به ‏سر مي برند، براي اقليت معقول تر خواهد بود تا به اكثريت ملحق شود.‏ ‏»‏ 29

نكته ي سوم اينكه در كتاب «تاريخ احمد شاهي»‌ كه توسط محمود الحسيني منشي احمد شاه ابدالي- طي بيست و پنجسال ‏حكومت او در سفرو حضر- نوشته شده است، نه تنها اسمي از افغانستان برده نشده بلكه احمد شاه را پادشاه خراسان مي ‏خواند. روشن ترين سند در اين نكته كه در حيات خود احمد شاه، قلمرو حاكميتش خراسان خوانده مي شد – علاوه بر ‏مندرجات كتاب تاريخ احمدشاهي – قول صابر شاه كابلي به نقل از كتاب «عبرت نامه» (تأليف علي الدين) ‏است:«شهنواز خان (حكمران لاهور) از صابر شاه سوال كرد: برادرم احمد شاه چه حال دارد؟ صابر شاه در جواب ‏گفت: گستاخي مكن، او پادشاه ولايت خراسان است و تو فقط صوبه دار پادشاه هندوستان.»‏ ‏ ‏30   جغرافياي سياسي افغانستان فعلي بطور كامل در حدود خراسان شرقي واقع گرديده؛ بيجا نبوده كه شاهان سدوزائي و ‏باركزائي تا محمد افضل خان خود را شاه خراسان مي خواندند.‏

نكته ي چهارم اينكه به شهادت تاريخ،‌ افغانها آخرين دسته ي مهاجرين كتلوي قومي به خراسان هستند.

 جريان جابجائي ‏قبايل افغان را در بخش هاي مختلف خراسان، به طور اختصار از نظر مي گذرانيم:‏

متون فارسي دوره ي اول اسلامي حضور آنان را فقط در حاشيه ي شرقي افغانستان فعلي گزارش داده اند. به گفته ي ‏تاريخنامه هرات تا آغاز دهه ي سوم قرن هشتم (723هـ ق) افغان ها از ساحه ي افغانستان تاريخي به جانب خراسان ‏يعني افغانستان كنوني گسترش نيافته بودند.‏ 31   سيف هروي از محلات، قلاع و شهر هاي ذيل در محدوده ي افغانستان تاريخي نام مي برد: مستنگ، كهيرا، دوكي، ‏ساجي، تيري يا تيراه، خاسك، جاول، ‏]درابن[‏ محل اقامت قومي «سورنا» ‏]سرواني يا سترياني[، كنكان و نهران (در ‏هفتاد فرسخي جنوب دوكي،]‏ قاضي گهار- واقع در غرب كوههاي سليمان مهتر يا كوه سياه تشكيل كننده ي ديوار غربي ‏وادي رود سند[،‌ به نقل از ريسنر، ص 116).‏

در مجموع گسترش و تغيير شكل زندگي افغانها، با حوادث هجوم  مغول و تيمور در ارتباط است؛ هرچند مغول ها ‏موفق به تسخير هندوستان نشدند، اما جناح راست ساحل رود سند و پنجاب غربي در تصرف آنها در آمد. آنان به ‏مصروفيت هاي بزرگ جنگي با هند كشانيده شدند؛ اين مناطق در طول قرن سيزدهم تا نيمه ي قرن چهاردهم به ميدان ‏نبرد هاي طولاني و مداومي ميان فرمان روايان مغول و سلاطين دهلي مبدل گشته بود.‏ ‏ ‏32   به اثر اين تهاجمها بنياد تمدن زراعتي دچار ضعف و ناتواني گرديد و ديگر نتوانست آبادي شهرها، رونق اقتصاد و ‏تجارت را مثل سابق تأمين كند. زمينهاي بلا استفاده را قبايل پشتون كه مالدار و خانه بدوش بودند، يا با اجازه يا بدون ‏اجازه از صاحبان شان كه عمدتاً تاجيكان بودند تصاحب نمودند. ريسنر مي نويسد:«زمين هاي هموار تخليه شده در ‏قرون 13-17 كه اهالي بومي يعني تاجيكان آنرا در دامنه هاي شمال غربي كوههاي سليمان و اقوام مختلف هندي در ‏قسمت جنوب شرقي همين جبال كاملاً يا قسماً ترك نمودند، به تدريج توسط افاغنه اشغال شدند.‏33 ‏ اولين بار به اجازه ي ‏شاهرخ مرزا در اطراف قندهار ساكن شدند.‏ ‏34 ‏

عامل عمده ي ديگر در گسترش و نفوذ طوايف افغان در قلمرو خراسان شرقي، جنگ هاي دراز مدت تيموريان هند با ‏صفوي هاي ايران بر سر تملك قندهار بود. ابتدا تيموريان از افراد جنگجوي اجير افغان در اين جنگها استفاده كردند و ‏تعداد زيادي از خانواده هاي قبيله ي ابدالي با استفاده از اين موقعيت در اطراف قندهار جاگزين شدند. اما از آنجائيكه ‏قندهار تا مركز سلطنت يعني دهلي فاصله ي زياد داشت، قندهار اكثراً در دست صفوي ها مي بود؛ از اينرو طوايف ‏افغان متمايل به صفوي ها شدند با استفاده از اقتدار آنان به غصب اراضي مالكان اصلي دست زدند.‏

شهر پشاور تا سده ي شانزدهم شهر فارسي گوي بود. در «تواريخ حافظ رحمت خاني» (از رهبران روهيله كه ساكن ‏ملتان بودند) تأليف پير معظم شاه كه از روي نسخه ي قديمتري به نام «تواريخ افغانيه» كه در دو زبان فارسي دري و ‏پشتو در هم آميخته در سال 1766م تأليف شده است مي نويسد:‏

‏«يوسف زائي ها در اول به نشكي، و غوريا بخيل ها خصوصاً عشيره ي خليل  در ترنگ و ... سكونت داشتند. پس از ‏آنكه ميرزا الغ بيگ  در كابل هفتصد نفر  از ملكان آنها را در خيانت به قتل رسانيد، آنها به سوي پشاور و كوهات ‏كوچيدند. ملك احمد رئيس ايشان از دلازكهاي ساكن آن محال خواهش كرد كه به ايشان جا بدهد، دلازك ها «دو آبه»‌ را ‏به او دادند. چون زمين بيشتر خواستند، جواب دادند كه «اشنتغر»‏ ‏ ‏35 ‏(به تحرير كاتب هَشت نِگر) هم مربوط دو آبه است، اما در دست شلماني ها مي باشد، اگر مي توانيد بگيريد. شلماني ها ‏در اصل از قوم دهگان بودند. گويند اشتنغر بالا تا بيگاري حصه ي بلوله، شرخاني، مهوراي و تمام سوات و بنير ملكِ ‏سلطان بكهل بود و هر جا كه دهقان سواتي زندگي مي كرد، رعيت و مالگزار او بودند. يوسف زائي ها مناطق مذكور ‏را از دهقانها گرفتند و رئيس دهقانها نزد كفار پناه برد.»‏ ‏ 36  به همين دليل است كه حتا در اوايل قرن نزدهم، اجزاي تشكيل دهنده ي قبيله ي يوسفزائي مشخص بود؛ الفنستن در ‏گزارش خود چنين مي نويسد:«در بين يوسفزائي ها تعداد فقيران يا همسايگان، نسبت به تعداد پشتونها بيشتر است. اينان ‏مركب اند از سواتي ها كه پيش از آمدن پشتونها در آنجا سكونت داشتند،‌ ديگانان،‌هندكي ها، كشميري ها، هندوها و حتا ‏اعضاي ساير قبايل پشتون.»‏ ‏ ‏37 طائفه ي دلازك يا به تحرير كاتب هزاره «دلازاك» از باشنده هاي اصيل پشاور اند كه به اصل «گرراني» بر مي گردد. ‏پدر آنان در تربيه ي عبدالله اورمري بوده و «در كتاب كهنه ي پشتو رقم كرده اند كه گرران در كودكي از قشلاقي به ‏دست آمده، و اولادش كه خلق كثير و جمع غفير و به افغان از راه جعل نسب دخيل و شهير آمده اند... عبارتند از: ‏كودي، ككي، دلازاك، اروكزائي، منگل، توري، وهني، وردك.»‏ 38

فرقه ي «شلماني» كه به نام اقامتگاه اوليه ي خود «شلمان» - كناره ي رود كُرَم – به اين نام خوانده مي شوند، اكنون در ‏موضع آله دند، علاقه ي سوات مقيم و مغلوب يوسف زائي اند.‏ 39

افضل خان ختك (نواسه ي خوشحال خان) در كتاب خود به نام «تاريخ مرصع» از مهاجرت قبايل از كوه هاي سليمان به ‏قندهار (در عصر شاهرخ و الغ بيگ) و از آنجا به كابل و پشاور (به تفصيلي كه بيان شد) و جانشين شدن شان در آنجا ‏ها بحث مي كند. مومند ها و افريدي ها بعد تر از يوسفزائي ها (در عصر بابر) در شمال پشاور جابجا شدند. ‏

از قرن پانزدهم به بعد قبايل پشتون در اطراف قندهار جاگزين شدند. از آن جمله غلجائيان در شمال شهر در سمت غزني ‏و عشاير مختلف ابدالي در جنوب و غرب شهر سكونت اختيار نمودند؛ در حاليكه هر دو به وادي حاصل خيز ارغنداب ‏نظر دوخته بودند.‏ 40

تاريخ سلطاني جاگزين شدن ابدالي ها را در مناطق هموار قندهار مربوط به قرن پانزده مي داند و مي نويسد: ابدالي ها ‏پس از گرفتن اين ولايت، بر سر تقسيم زمين جنجال و دعوا كردند تا اينكه عمر نام را به پيشوائي انتخاب نمودند و ‏اختيار توزيع زمين به خانواده ها را به او تفويض نمودند.‏

در رقابت هاي دولت هاي صفوي و گوركاني بر سر قندهار، «ملك سدو» كلانتر شهر قندهار از قبيله ي پوپلزائي، ‏جانب هندي ها را گرفت (سال 1622م)؛ با تسلط دوباره ي صفوي ها بر قندهار (1649م) ملك سدو و اتباعش ناگزير ‏به هند پناه بردند و از طرف اورنگزيب در ملتان برايشان جاگير داده شد. حدود پنجاه سال بعد، دولت خان ابدالي از ‏اخلاف ملك سدو، در قندهار به دست گرگين كشته شد و بخش اعظم ابدالي ها به ايران (صحراي كرمان) تبعيد شدند. در ‏هنگام جنگهاي خسرو خان ( برادر زاده ي گرگين)، عبدالله خان سدوزائي – كه وي نيز از احفاد ملك سدو بود – از ‏ملتان بازگشته و در فراه به قواي ايراني پيوست تا عليه ميرويس خان بجنگد، اما با شكست ارتش ايران از ميرويس به ‏هرات فرار كرده در آنجا مقيم شد و رهبري ابداليان هرات را بدست گرفت؛ اندكي بعد از استقلال قندهار به دست ‏ميرويس، هرات به دست ابداليان افتاد و اينان هواخواهان ايران را از هرات خارج نموده افغانان باديه نشين اطراف ‏سبزوار را جانشين آنان ساختند.‏

 

در اوايل قرن شانزده، گروهي از قبائل افغان شامل يوسفزائي، مندوزائي و غيره به دنبال مبارزات طولاني و شديد با ‏اقوام و قبائل ديگر قسمت شمال شرقي منطقه ي سفلاي رود كابل را تا محل پيوستن اين رود به رود سند و نيز ولايت ‏كوهستاني سوات را اشغال كردند. وزيرستان در قرن شانزده توسط وزيري ها اشغال شد و در اوائل قرن هفده «وزيري ‏نرخ» كه مجموعه ي قوانين عرفي بوده و يكي از احكام آن ترتيب تقسيم اراضي اشغال شده در بين شعب و اعضاي ‏جداگانه ي قبيله را مقرر مي داشت، تدوين شد. قبائل افغان ساكن ديره جات (قسمت جنوبي بنو) شامل گنده پور، ‏خروتها، اشترانه، بابريها و مياخيل ها كه جمعاً از قبيله ي لوخاني هستند به ترتيب در قرن هفده، قرن شانزده و قرن ‏نزده وارد اين سرزمين شدند.‏ 41

قبيله ي بنوچي در اواخر قرن چهارده و يا اوائل قرن پانزده از كوههاي سليمان به غرب حركت كرده و قسمتي از جلگه ‏ي بنو واقع در بين رودهاي توچي و كرم را اشغال كرد. مروتها كه نيز به قبيله ي لوخاني تعلق دارند، در اواسط قرن ‏شانزده در زمان سلطنت جلاالدين اكبر، قبيله ي نيازي را كه قبل از آنان در بنو مستقر بودند، بيرون راندند و قسمت بي ‏آب بنو را متصرف شدند. در مجموع مروت ها، بنوچي ها و عيسي خيل در ناحيه ي بنو، گندپورها، دولت خيل، ‏اشتران، بابريها و غيره طي قرون چهارده الي هفده در ناحيه ي دمن جاگزين شدند. ‏42

مينورسكي در تثبيت موقعيت«سول» حدودالعالم، اول از قول بيروني (قرن يازدهم ميلادي) در كتاب قانون مسعودي ‏آورده است كه در جاده ي گرديز تا ملتان، پس از گرديز فرمل يا پرمل واقع است؛ اين ناحيه بنام مردم تاجيك كه در آن ‏زندگي مي كنند شهرت يافته است و در كنار جاده ي كه از غزنين به بنو يعني منطقه ي سند مي رود، واقع شده است. ‏سپس از قول بابر در بابرنامه(قرن شانزدهم ميلادي)‌ مي آورد كه مناطق فرمل، نگهر(به تحرير بابر «نغر»)، بنو و ‏سرزمين افغانان در جنوب كابل واقع اند. بنو در كنار شاخه ي راست رود كُرَم- كه توچي خوانده مي شود- واقع است؛ ‏در قسمت علياي دشت توچي، ارغون قرار دارد كه مركز ناحيه ي فرمل است. نام ارغون را در اين ناحيه مقدسي در ‏احسن التقاسيم آورده است.‏ 43

ارغون نام تركي است كه وجود آن نشانه ي آشكار حضور تركان در كنار تاجيكان در ماوراي سرحدات كنوني ‏افغانستان در آن زمان است. علاوتاً توچي محلي است كه دو سنگ نوشته به زبان باختري، از عهد شاهان يفتلي در آنجا ‏يافت شده است. زبان باختري همان زباني است كه مرحوم علامه حبيبي آنرا مادر زبان دري مي خواند؛ با كشف كتيبه ‏ي رباطك- كه از عهد كنيشكا است- نام اين زبان آريائي شده است.‏

پس بنا به قول بابر، تا قرن شانزدهم نيز طوايف افغان در مناطق جنوب شرق مستولي نبوده اند، چون سرزمين آنان به ‏طور مجزا از نواحي تاجيك نشين، فرملي نشين و ترك نشين معرفي شده است.‏

راورتي ننگرهار را به حيث يكي از شش ناحيه يا سرزميني كه تاجيك ها در شمال سفيد كوه زيست مي كنند ترسيم نموده ‏و مي گويد كه در نه دره ي ننگرهار 15 هزار خانواده ي تاجيك زندگي دارند و شغل شان زمين داري است. در آنجا ها ‏تاجيك ها و جمعيت قليلي از افغانها بود و باش دارند.‏44

فيض محمد كاتب در معرفي فرقه ي تركلاني از طوايف افغان مقيم باجاور ‏]باجور[‏ مي نويسد:«... و علاوه از فرقه ي ‏تركلاني كه در نفس آن مقيم اند، در بطن كوه و شمال آن از قوم كافر سياه پوش جديد الاسلام مقام دارند. و پنج هزار نفر ‏قوم صافي و سي و هفت هزار و پنجصد نفر از قوم تاجيك و پنج هزار نفر از قوم شنوار و مجموع چهل و هفت هزار و ‏پنجصد نفر در هر دو كنار نهر باجاور مقام و مقر  دارند و در اطاعت انگليس روز افتراق قومي به سر مي برند ‏. 45»‏ ‏ به همين ترتيب وي فرقه ي بنوچي يا بانوزائي را كه از افاغنه ي گراني است و شامل چند قبيله (پُك، غرض زائي، ‏منداخيل و هسيبك) بوده كه با فرقه هاي مروت، عيسي خيل، تاجيك و وزيري جمعاً 295372 نفر نفوس را در دو  كنار ‏رود توچي تشكيل مي دهند، نام ميبرد. بنا بر اين ديده مي شود كه حدود چهارصد سال بعد از بابر هم تركيب قومي ‏نفوس ولايات ماوراي سرحد افغانستان كنوني تغيير نيافته است.‏

جاگزيني طوايف افغان در شمال افغانستان تاريخ جديد دارد و عمدتاً پس از پادشاهي نادر خان – زير عنوان ناقل – ‏صورت گرفته، در حاليكه تركها قبل از اسلام – در عصر امپراطوري خاقاني ترك اواسط قرن ششم ميلادي – وارد ‏سرزمين كنوني افغانستان شدند.‏ 46 كهن ترين قوم ساكن در افغانستان براهوئي است كه بقيه السيف اقوام غير آريائي ساكن در فلات ايران و سرزمين هند به ‏نام دراويدي مي باشد كه با هجوم آريائي ها به شرق رانده شدند. امروزه بدنه ي اصلي آن اقوام كه اصطلاحاً «آسياتيك» ‏خوانده مي شوند، در جنوب هند مسكون اند كه عمده ترين آنها «تاميل» مي باشد. پس از براهوئي ها نورستاني ها و پشه ‏ئي ها قدامت تاريخي دارند. سواتيها در كنار تاجيك ها، گينگكيها و نورستاني ها از باشندگان اصلي افغانستان كنوني ‏حساب شده اند.‏ ‏ ‏47

اما همان طوري كه در آغاز اشاره كرديم، تقدم و تأخر زمان اسكان در سرزمين افغانستان كنوني، نه براي كسي امتياز ‏شمرده مي شود، و نه كسي را از حق شهروندي محروم مي تواند بسازد.‏

بنا برين، كوشش نويسنده ي مقاله ي زوال پشتونها... براي اثبات اين امر كه اولاً احمد شاه ابدالي داعيه ي تسجيل ‏حاكميت قومي را داشته، ثانياً‌ نام افغانستان را او به سرزميني كه هم اكنون افغانستان خوانده مي شود گذاشته است، ثالثاً ‏اين سرزمين قبل از آن،‌ فاقد حاكميت، ‌سكنه و مدنيت بوده،‌ كاملاً نادرست است، اين ادعا از نظر تاريخي دليلي براي ‏حقانيت برتري تباري پشتونها ايجاد نمي كند.‏

 

فرضيه ي دوم:

 «پشتونها معتقد اند كه آنها اكثريت را در افغانستان تشكيل مي دهند.» ‏

اين فرضيه بر ارقام من در آوردي بنا يافته كه همواره بطور رسمي از جانب حاكمان تبار گراي افغانستان به خورد ‏مطبوعات داده شده است؛ چندانكه اين ارقام در بايگاني بسياري از كشورها- منحيث واقعيتهاي موجود افغانستان- درج ‏گرديده و از همين منظر به تركيب قومي افغانستان نگاه مي شود. به عنوان مثال در يك آمار رسمي مربوط سالهاي ‏‏1946 و1947، از يازده ميليون جمعيت افغانستان، دوميليون كوچي قلمداد شده است. اين آمار را ريسنر از سالنامه ي ‏كابل چاپ همين سالها نقل مي كند. همچنين لورل كورنا در2002 همان آمار را درست مي داند و مي نويسد:«تقريباً يك ‏هفتم جمعيت افغانستان به شيوه ي چادر نشيني زندگي مي كنند.»‏ 48  ارقام مربوط به نفوس پشتونها بسيار متحول و مختلف است: از %70 (پرويز مشرف) تا %25 (فيض محمد كاتب). تا ‏حال هيچ صاحب ادعائي رقم قرين به حقيقت را ارائه نكرده است. نبود احصائيه ي دقيق بهانه ي در دست تبارگرايان ‏براي بلند نشان دادن كميت نفوس پشتونها بوده است. كميت نفوس پشتونها را سليمان لايق %60، ‏ ‏49 پرويز مشرف %70  ۵۰،   ‏ دوست محمد دوست%62    ۵۱، ‏ احدي %50 – %55   ، غبار شش ميليون از چهارده ميليون، لورل ‏كورنا %38‌ (طبق منابع ديگر حدود %50   ۵۲)  تمام نفوس افغانستان وانمود مي كنند. با آنكه احصائيه ي دقيق و قابل اعتمادي ارائه نشده است، ‌مع الوصف سايتCIA‏ ‏به استناد از كار بيست و چند ساله ي ‏NGO‏ هاي متعدد،‌ ارقام ذيل را ارائه مي كند: پشتونها %34، تاجيكها ‏‏%26،ايماقها%6، بياتها، قزلباشها و افشارها و پاميري ها %3، هزاره ها %15، ازبكها و تركمنها و قرغزها %11، ‏بقيه اقوام%5 (شامل بلوچ ها، نورستاني ها، پشه اي ها، براهوئي ها، فرمولي ها، اورمري ها، ونيسي ها، جت ها، ‏جوگي ها، عرب ها و هندوها...). اخيراً ‏CIA‏ كتابي زير عنوان «حقايق جهان» منتشر ساخته (گويا اين كتاب هر سال با ‏تجديد نظر چاپ مي شود) و در آن ارقام ذيل را در مورد تركيب اقوام افغانستان منعكس ساخته است: پشتون%42 ، ‏تاجيك %27 ، ايماق%4 ، تركمن%3 ، بلوچ %2 ، هزاره %9 ، ازبك %9 . از لحاظ زباني %50 به زبان فارسي ‏دري و %35 به زبان پشتو تكلم مي شود.‏ 53 البته با توجه به علايق ايالات متحده با حلقه هاي معيني در حاكميت موجود افغانستان، اين ارقام خالي از مسامحه و ‏دستكاري نبايد باشند.‏ ‏ 54 با اينحال، ارقام اخير تفاوت بين انتساب به اقوام را از يك طرف، و تداول زبان را از طرف ديگر نشان مي دهد. مثلاً ‏‏%7 كساني كه منتسب به پشتون اند، عملاً به آن زبان سخن نميگويند. در اين رابطه جا دارد ياد آوري نمائيم كه خانواده ‏ي سلطنتي افغانستان از همان دسته ئي بودند كه علي رغم تعصب به پشتوگرائي با زبان پشتو آشنائي نداشتند:«... ‏]جنرال[‏ ايوب ‏]رئيس جمهور سابق پاكستان[‏ براي آنكه نعيم ‏]برادر داوود خان و وزير خارجه ي او در دوره ي ‏صدارتش[‏ را تحقير نموده باشد با كمال تكبر به پشتو صحبت مي كرد. زيرا وي مي دانست كه نعيم به پشتو آشنائي ندارد ‏و خود را در آن راحت احساس نمي كند.. ‏ ‏»‏ 55

كميسيون مستقل تدوير لويه جرگه ي اضطراري، نمايندگان غير پشتون را بيش از دو ثلث تثبيت كرده بود. بگذريم از ‏اين واقعيت كه احصائيه ي تخميني كه قبل از انتخابات پارلماني اخير به عمل آمد، نفوس پشتونها ي ساكن در كشور را ‏‏(منهاي پشتونهاي مهاجر در پاكستان) %28 بر آورد كرده بود كه با مظاهره ي حزب افغان ملت در جلال آباد، مسكوت ‏گذاشته شد.‏ 56 ‏ با اينحال رئيس جمهور كرزي رقم %47 پشتون را بر تناسب نمايندگان شوراي ملي حتي بر ولاياتي چون ‏كابل 57 ‏ و كاپيسا تطبيق نمود. گفته مي شود كه همين اكنون دفتر يوناما با فورم هائي كار مي كند كه  پشتون ها را در ‏ولايات كابل، هرات و بلخ اكثريت وانمود مي سازد ‏. ‏58

روان فرهادي، زبان شناس و محقق اجتماعي مشهور معتقد است كه «افغانستان كشور اقليتهاست، در اين كشور هيچ ‏قومي بيشتر از ثلث نفوس را تشكيل نميدهد.‏ ‏۵۹» بايد اين حقيقت را به گفته ي فرهادي اضافه كرد كه «‌و اما در افغانستان ‏اكثريت زباني وجود دارد، زبان مادري نزديك به %57 مردم افغانستان فارسي دري است.» زبان مادري ايماقها، اكثر ‏عربها، بياتها، قزلباشها، افشارها، اكثر اورمري ها (برَكي ها و ونيسي ها، فرملي ها، هزاره ها، تاجيكها، دهگانها و ‏جوگي ها فارسي دري است. علاوه بر اين، زبان بين الاقوامي ميان تقريباً تمامي اقوام ساكن در افغانستان فارسي دري ‏است. اين رقم شامل آناني نيز مي شود كه به دلايل انتقال مسكن، ازدواج با تبار غير خودي، و عمدتاً توجه به شهر ‏نشيني، زبان فارسي دري جاگزين زبان مادري شان شده است. مراكز شهر هاي بزرگ افغانستان به حكم قانون زبان ‏يعني گرايش به زباني كه زمينه ي بيشتر افهام و تفاهم به آن ممكن باشد، به فارسي گوئي تمايل دارند. نظريات توأم با ‏تساهل، ارقام بالاتر را نشان مي دهد:«... و متذكر بايد شد كه در افغانستان بيش از %90 مردم با زبان آهنگين دري ‏سخن مي گويند. قطع نظر از اينكه در خانه هايشان به زبانهاي ديگر تكلم مي كنند و استماع مي نمايند و در تبادلات ‏مكتوب ها و قباله ها و غيره مسائل حياتي و حتا در نيت هاي نماز و روزه از لغت فارسي استفاده مي گردد؛ و اين دليل ‏عمده ايست كه بايد فارسي را زبان چندين مليتي به شمار آورد ‏.» ‏60‏ ‏ ‏

گفتيم كه تا كنون احصائيه ي دقيقي از نفوس افغانستان و تناسب كمي نفوس اقوام و طوايف وجود ندارد؛ ظاهراً فيض ‏محمد كاتب مبناي دقيقي از تناسب نفوس اقوام به دست مي دهد كه ميتواند اساس استواري براي سنجش ادعا هاي متضاد ‏باشد. او مي نويسد:«افغان مقيم افغانستان كه طبل انانيت به نام افغانيت و دولت مستقل افغانستان نواخته و خود را مشهود ‏انظار و مشهور آفاق و اقطار ساخته، افزون از سه صد هزار خانه قراريكه رقم شده آمد ‏]نفوس خانه وار هر قبيله را ‏جداگانه ذكر كرده است[‏ درين مملكت تمكن و قرار ندارند. باقي تاجيك و ازبك و هزاره و جديد الاسلام و اقوام مختلف ‏اند. و افغان اضافه از اين سه صدهزار هرچه هست، مقيم خاك مستعمره ي انگليس و تابع امر و فرمان اويند و يكي از ‏حالت ديگري و موطن و مسكن و فرقه اش علم ندارد و نمي داند كه كجاست. 61‏ ‏ و اقوام مختلفه ي مقيمه ي اين مملكت را ‏كه تابع حكومت افغان و قرب پنج ميليون و چهارصد هزار تخميناً در شمار اند... ‏ 62‏» كاتب در مورد نفوس تاجيك ها در ‏آنزمان مي نويسد:«و تمامت تاجيك مقيم افغانستان هژده لك و هفتاد و پنج هزار نفس و قرب ثلث كل نفوس موطنه ي ‏افغانستان اند ‏.» ‏63

در مورد انساب و ارقامي كه كاتب در باره ي «فِرَق و طوايف هزاره» مي آورد تأمل لازم است، او مي نويسد:«اين قوم ‏كه از فِرَق هاي مغول و تاتار اند و در افغانستان توطن و قرار دارند؛ فعلاً چه در موطن و مقام خود و چه در شهر و ‏ولايات و بين ديگر قبايل و ايلات افغان و تاجيك و اوزبك، از جور و ستم حكومت و نهب و غارت افغانان باديه نشين ‏ييلاق گزين و افزون ستاني و بيرحمي اربابان و كدخدايان و سركردگان قومي، ترك منزل و مسكن نموده، روز ذلت و ‏مغلوبيت به همسايگي به سر مي برند، ششصد و پنجاه هزار خانه و دوميليون و دويست و پنجاه هزار  نفر و همه شيعه ‏ي اماميه ي اثنا عشريه، ... به جز قليلي از هزاره ي شيخ علي و هزاره ي بهسود كه اسماعيليه و مريد و پيرو آقا خان ‏محلاتي مقيم بمبئي و معروف به غالي اند ،‏64  ديگران عموماً پابند دين و محب جان نثار ائمه ي طاهرين (ع) و شجاع و جنگجو و مهمان نواز و سخا... ‏ ‏»‏ 65  گفته هاي كاتب در مورد «فرقه ي اوزبك و تركمان» - مخصوصاً‌در مورد مسكن و مقر  آنان- از دقت لازم برخوردار ‏نيست:«اين دو فرقه در تركستان افغاني و قطغن و بدخشان متوطن و با تاجيك و افغان و هزاره و عرب مخلوط و در ‏بلدان ميمنه و مزار و بلخ و سرپل و تاشقرغان و اندخو و شبرغان و ايبك و خان آباد و اندراب و قندز و تالقان و ‏حضرت امام و نواح و توابع آنها متمكن و به زراعت و رمه  داري و از جمله تركمان به باديه و الاجيق و خرگاه نشيني ‏و ييلا ميشي شاغل و تخميناً يك ميليون و پنج صد هزار نفوس ... همه سني اند ‏.66» 67‏

اساسي را كه كاتب مي گذارد از آنرو در خور اعتماد است كه هنوز هويت زدائي ها و تاريخ سازي ها شروع نشده بود؛ ‏پس اگر اوسط نفوس هر خانه را شش نفر بگيريم، مجموع نفوس آنوقت طوايف افغان در افغانستان يك ميليون و هشتصد ‏هزار نفر مي شود. بي ترديد رشد نفوس طي حدود هشتاد سال بعد از ضبط اين ارقام – در همه ي اقوام – نرخي يكسان ‏داشته است. بنا بر اين، طوايف افغان نيز حدوداً نفوس كمتر از ثلث افغانستان را تشكيل ميدهند؛ و اين همان چيزي است ‏كه فرهادي با توجه به ارقام جديد عنوان كرده است.‏

‏ گذشته از اين ها، بيش از نيم قرن است كه تلاشهائي در جهت تغيير هويت اقوام وجود داشته؛ مثلاً براي مراجع محضاً ‏ديپلوماتيك و غير محقق، ساكنان ولايات شرقي و جنوبي افغانستان بطور يكدست پشتون قلمداد مي شوند. چنانكه احدي ‏تعبير ده ولايت پشتون نشين را در مورد آنان به كار مي برد. در حاليكه به قول كاتب هزاره، غبار، اعتضادالسلطنه و ‏حبيبي ريشه هاي اقوامي چون صافي، گُربز، وردك، استانكزي، اچكزي، اساكزي، كاكر، ناصري، مشوانَي و چند تاي ‏ديگر به تيره هاي غير پشتوني مي رسد ‏.‏68 مولف كتاب مخزن افغاني و تعداد زيادي از مورخين افغان پدر غلجائي ها را شاه حسين غوري مي دانند و «سراولاف ‏كيرو» نويسنده ي كتاب «پتهانان » (شايد) به استناد از آنان  اصالت پشتوني غلجي (= خلجي) را زير سوال برده اند و ‏آنان را از طايفه ي خلج يعني ترك وانمود ساخته اند. با اينحال بطور مثال در چهار ولايت شرقي افغانستان، نورستاني ‏ها ، پشه ئي ها، گجر ها، تاجيك ها، عرب ها و دهگان ها حدود نيم نفوس را تشكيل مي دهند. فيض محمد كاتب پشه ئي ‏و نورستاني را يكي دانسته نفوس و محل اسكان آنها را اينطور بيان مي كند:«اين فرقه تخميناً پنجصد هزار نفر اند و در ‏بطن سلسله كوه هندوكش از پنجشير و كوتل منجان بدخشان تا لمقان ‏]لغمان[‏ و چترار ‏]چترال[‏ و كاشغر و دره جات ‏اريت و شماس و كلمان و اسمار مسكن و مقر دارند. از جمله ي ايشان ساكنان دره ي نور و دره جات لمقان و اسمار و ‏غيره در سابق پذيراي اسلام شده...‏ ‏» 69‏ كاتب محلات مسكوني تاجيكان در ولايات شرق و جنوب شرق را چنين بيان مي كند:«در دهات قريبه و متصله ي شهر ‏غزنين و نفس آن بلده و قريه جات بزرگ آرزو، شاليج ‏]شاليز= شاه ديز[‏ ، رباط، رامك، تاسن... جلال آباد، گرديز، ‏كالگو، لمقان، سرده، ارگون و پرمل و غيره متوطن اند. و عموماً به جز تاجيك باميان، گيزاب و چوره كه شيعه بوده اند ‏و املاك و قرا و مزارع شان را حكومت به افغان بخشود، سني و متعصب و با شيعه نهايت معاند ند‌‏ ‏.»‏70 چغه سراي مركز ولايت كنر از قديم مسكن دهگانان بوده است. «بيليو»‌- پيش از كاتب- در مورد پراگندگي اتنوگرافيك ‏تاجيكها گفته بود: «تاجيكها در سراسر اراضي پهناور افغانستان، از هرات الي خيبر، و از قندهار الي اكسوس ‌(آمو ‏دريا) زيست دارند.‏ ‏»‏71

سني ساروف در كتاب «تاريخ افغانستان» (چاپ سال 1921) نفوس هندي تباران افغانستان [از جمله جت ها] را – در ‏مجموع – سه صد هزار نفر تخمين مي كند. در حاليكه آمار و ارقام امروزي كميت هندي تباران را بمراتب كمتر از اين ‏نشان ميدهند. و اين دلالت به آن دارد كه اين اقليتها يا در كتله هاي بزرگ قومي مستحيل شده اند، و يا در اسناد رسمي ‏هويت آنان تغيير داده شده است.‏

گوئي نويسنده ي مقاله ي زوال پشتونها... به ضعف استدلال تاريخي و بي اساس بودن ارقام و آمار ارائه شده ي خود، ‏آگاه بوده كه پيوست آن دو فرضيه، يك مسئله ي عاطفي را پيش مي كشد:«پشتونها معتقدند كه آنها اكثريت را در ‏افغانستان تشكيل مي دهند و دولت افغان بوسيله ي پشتون ها تشكيل شد و افغانستان تنها دولت پشتوني در جهان است و ‏اقليت ها بايد هويت پشتوني دولت افغان را بپذيرند. اكثريت گروههاي تباري ديگر در منطقه دولتهاي خود را دارند.‏ ‏»‏ 72نويسنده، گروههاي تباري غير پشتون را به كشورهاي  همسايه ي افغانستان رجعت مي دهد ‏ ‏73

و مي گويد كه آن دولتها متعلق به اين هاست؟! اگر تركمني يا ازبكي در افغانستان فاقد حقوق شهروندي است، باكي ‏ندارد چون تركمنها و ازبكهاي كشورهاي تركمنستان و ازبكستان از حقوق برتر نسبت به اقليتهاي ديگر آن كشورها ‏برخوردارند؟! اگر اينان مي ميرند، چه فرقي مي كند چون آنها آنجا زنده اند. آقاي عبدالغفور ليوال همين دليل را در عدم ‏توجه دولت به رشد زبان فارسي ارايه ميكرد و مي گفت كه در ايران و تاجيكستان به زبان فارسي توجه ي لازم مي ‏شود، ‌فقط زبان پشتو است كه اگر دولت افغانستان به آن توجه نكند، وارث ديگري ندارد ‏.‏ 74 ‏ اما در عمل حينيكه گوينده اي واژه اي را استعمال كند كه در ايران و تاجيكستان مصطلح است، فوراً به او مي تازند كه ‏به زبان ايراني حرف مي زني؟! اين حكم چنان بود كه كج دار و مريز

استدلال مشابهي را خانم گيلاني (احدي) در مخالفت با مطالبه ي رسمي شدن مذهب اماميه‌،‌ در كميسيون تسويد قانون ‏اساسي داشت. او گفته بود كه زماني بايد مذهب جعفري رسميت بيابد كه ايراني ها مذهب حنفي را در كشور خود ‏رسميت بدهند؟!‏ 75

 

 

 

 

فرضيه ي سوم: «اقليت ها در افغانستان مخرج مشترك محكم ندارند تا آنها را قادر به ايجاد ائتلافي دوامدار عليه پشتون ‏ها بسازد.

به طور تاريخي خصومت ازبك – هزاره به همان شدّت مخاصمت بين پشتون ها و هزاره ها مي باشد. به ‏همين‌ ترتيب، ازبكها و تاجيكان تاريخچه ي روابط غير دوستانه، هم در افغانستان و هم در آسياي ميانه دارند... علاوه بر ‏آن، برخي اقليتها مانند نورستاني ها، پشه ئي ها، براهوئي ها، و بلوچها هميشه به پشتونها نزديكتر از ساير گروههاي ‏قومي بوده اند. ازينرو بسيار غير محتمل است كه اقليتها قادر به ايجاد يك ائتلاف دوامدار با پشتيباني بيشتر از نصف ‏نفوس افغانستان گردند...»‏

اين فرضيه بر مقوله ي معروف انگليسي "‏Divide and rule‏" (تفرقه بينداز و حكومت كن) بنا يافته است؛ نزديكي ‏اقوام نورستاني، پشه ئي، براهوئي، و بلوچ به پشتون ها، از جهت قرابت جغرافيائي است. زبان نورستاني از جمله ي ‏زبانهاي هند و اروپائي است كه بطور مستقل در كنار زبانهاي هندي و ايراني رشد كرده است. زبان پشه ئي از خانواده ‏ي زبانهاي «دارديك» است كه شامل زبانهاي چترالي و گيلگيتي نيز مي شود. اين زبانها با زبانهاي پاميري قرابت ‏نزديك دارند. زبان پشه ئي در سلسله ي تحول، خود را به فارسي نزديك ساخته است. زبان بلوچي از زبان هاي ايراني ‏نو است و خواهر تني زبان فارسي دري شمرده مي شود. احدي ثبات و آرامش افغانستان را نه در تأمين حق شهروندي، ‏و نه در ايجاد تغيير در ساختار نظام سياسي بر مبناي حفظ حقوق مساويانه ي اتباع، بلكه در تفرقه و اختلاف ميان (به ‏قول او) اقليتها، و اعمال زور از جانب (بازهم به قول او) پشتونها بعنوان بزرگترين گروه قومي مي بيند و بديهي است ‏به خطوط خلط ناپذيري كه او ميان اقوام ساكن در اين كشور مي كشد، و هر كدام را به دسته ي تباري بزرگتر در ‏كشورهاي همسايه نسبت مي دهد،‌ به ادامه ي اين حالت الي بي النهايه فتوا صادر مي كند. احدي با تكيه به اين امر كه ‏‏«‌سيستم بين المللي در برابر تجزيه ي دولت- ملت هاي مدرن شناخته شده توسط جامعه ي جهاني،‌ بسيار مقاوم و ‏سختگير بوده است.» تجزيه ي افغانستان را غير ممكن مي داند و آنرا زمينه ي مساعدي براي «سلطه ي غير رسمي ‏دوباره ي بزرگترين گروه قومي» مي شناسد.‏ ‏ 76  گر براي چند لحظه فرض احدي مبني بر %50 بودن پشتون ها را بپذيريم، رابطه بين دو نيمه ي جامعه (پشتون ها – ‏غير پشتون ها) را فقط در محور «آقا – نوكر» مي توان تصور كرد؛ گناه اين نيمه اينست كه «اقليت ها» هستند؟! اگر ‏بخواهيم استدلالي شبيه استدلال آقاي احدي داشته باشيم بايد بگوئيم كه اولاً برخلاف ظاهر، آنچه كه كليت افغان (پشتون) ‏را تشكيل مي دهد، در حقيقت طوائف متعددي نژادي، زباني و مذهبي هستند كه طي دو قرن استيلاي طائفه ي افغان بر ‏آنان، اصل و نسب و تا جائي زبانشان بالاجبار به فراموشي سپرده شده است. چنانكه به تفاريق در صفحات پيشين ‏آورديم، طوايف مسما به افغان به چهار ريشه بر مي گردند:سربن، غرغشت، كرلاني و غلجائي، چنانكه در اين شعر ‏خوشحال خان آمده است: ‏

پشتون په اصل سربني دي   

يا غورغشتي دي يا بيتني دي

لودي غلجي دي د بيتي له لوره   

په سربني پوري بيا كرلاني دي

 بيتني (يا غلجائي ) و كرلاني داراي نصب وصلي اند يعني هويت اصلي خود را تحت شرايط خاص زماني و ‏مكاني عوض نموده و در ميان طوايف افغان مستحيل شده اند. رمودين در كتاب تاريخ افغانستان، قبائل منسوب به افغان ‏را اين طور معرفي مي كند: سر بن 105 قبيله، غرغشت 95 قبيله، ماتو يا متي يا بيتني يا غلجائي 95 قبيله، كرني يا ‏كرلاني يا كرراني105 قبيله. بدين ترتيب نيمي از قبائل منسوب به پشتون وصلي و اصالتاً غير پشتون اند كه اكنون به ‏اعتبار استعمال زبان واحد ميان آنان، جمله پشتون خوانده مي شوند.‏ 77

ثانياً:پس آنچه مخرج مشترك ميان اقوام شمرده مي شود، زبان است، در اين صورت چرا زبان فارسي دري مخرج ‏مشترك اقوامي كه فرزندانشان اين زبان را از مادران خود مي گيرند نباشد؟ اين سوال كه اين اقوام چي وقت زبان ‏فارسي را اخذ نموده اند به اساطير ماقبل التاريخ مي پيوندد؛ اما از اينكه غلجائي ها و كرلاني ها چي وقت زبان پشتو را ‏گرفته اند، چند قرني بيش نمي گذرد، پس چرا يك شهر و دو نرخ باشد، زبان پشتو مي تواند مخرج مشترك براي طوايف ‏مختلف منسوب به پشتون باشد، اما زبان فارسي دري نمي تواند؟ آيا اين يك عوامفريبي آشكار نيست؟

علاوه بر اين، فرهنگ، ادبيات و تاريخ مشترك اقوام فارسي زبان به درازاي زماني پيش از اسلام مي رسد. ميان تاجيك ‏ها و ايماق ها فاصله ي وجود ندارد؛ بخشي از هزاره ها را از بخشي از تاجيك ها، مذهب جدا مي كند، چون هم تاجيك ‏هاي شيعه وجود دارد و هم هزاره هاي سني. تركها با بخشي از هزاره ها نژاد مشترك دارند. در عين حال تركها با ‏تاجيك ها تاريخ، فرهنگ و ادبيات مشترك دارند. اگر به روايات اساطيري اعتبار قايل شويم تركها و تاجيكها فرزندان ‏فريدون اند:‏

نهفته چو بيرون كشيد از نهان

به سه بخش كرد آفريدون جهان

يكي روم و خاور يكي ترك و چين 

سوم دشت گردان ايران زمين

نخستين به سلم اندرون بنگريد  

همه روم و خاور مر او را گزيد

به تخت كيان اندر آورد پاي  

همي خواندنديش خاور خداي

دگر تور را داد توران زمين ‏  

و را كرد سالار تركان و چين

بزرگان بر او گوهر افشاندند  

جهان پاك توران شهش خواندند

پس آنگه نيابت به ايرج رسيد  

مر او را پدر شهر ايران گزيد

سران را كه بد هوش و فرهنگ و راي 

مر او را چه خواندند ايران خداي 78

احدي كه از نظر تباري «عرب» است ‏ ،‏79 ‏ از اين حرفها طرفي كه مي خواهد ببندد همانا دست يابي به قدرت سياسي است. در حاليكه بعيد است تصور كنيم آقاي ‏احدي با آنهمه مدرك تحصيلي،‌ نظامهاي سياسي كشورهاي را كه مثل افغانستان از اقليتهاي قومي، زباني،‌ و مذهبي ‏تشكيل شده اند، مطالعه نكرده باشد. اما با نشان دادن مدلها و نمونه هاي موفقي چون كشور هندوستان  (با 350 زبان و ‏دهها قوم ودين) يا سويس، درست است كه مشكل «مناسبات تباري» در افغانستان حل مي شود، مگر طرفي كه آقاي ‏احدي و امثال او ازين طرح مي بندند چيست؟ ‏

در مسئله ي زبان، احدي مانند افراد ناآگاه استدلال مي كند: «پشتون ها معتقدند در مناسبات شان با اقليتهاي تباري بيشتر ‏از ساير كشورهاي منطقه كه دولت هاي شان زبان خود را با جبر بر سايرين برتري داده اند، از بردباري و شكيبائي كار ‏گرفته اند.‏ ‏80 ‏هرچند برخي پشتونها معتقدند كه زبان پشتو بايد موقف مشابه در افغانستان داشته باشد، اما بسياري پشتون ها مايل به ‏پذيرش زبان دري به عنوان يك زبان رسمي هستند به شرطي كه به زبان پشتو ارجحيت سمبوليك داده شود.» تجربه ‏نشان داده است كه تماميت خواهي و تعصب تنها در حد تحميل زبان متوقف نمي گردد؛ گروه تبار گرا به تعقيب تحميل ‏زبان، برداشت ها و قرائت هاي برخاسته از ذهنيت قبيلوي خود را كه «شريعت» مي خوانند، نيز تحميل مي كند. تحقير ‏اقليت هاي ديني و مذهبي از زمان امير عبدالرحمن تا عصر طالبان گواه بر اين ادعا است.‏

 يكي از معاونين آقاي احدي در جريده ي "مشعل دموكراسي"‌ نوشته بود كه «‌زبان دري را نادر افشار به زور به مردم ‏افغانستان تحميل كرد.‏ ‏81»‏ اما واقعيت تاريخي اينست كه از زمان نادر افشار، قندهار (با ابعاد تاريخي آن) منطقه ي پشتون نشين شد، و آن به ‏ترتيبي بود كه اهالي فارسي زبان قندهار ( اعم از هزاره ها و قزلباشها و تاجيكها)‌، علي رغم تجانسهاي زباني و مذهبي ‏با نادر،‌در برابر او مقاومت كردند. نادر پس از استيلا بر قندهار، آنان را كوچ داد و پشتونها را جانشين آنان ساخت. ‏اسامي فارسي ولسوالي ها، كوه ها و قريه ها شاهد اين مدعاست. بخشي از پشتونها (قبيله ي الكوزائي به رهبري ‏عبدالغني خان ماماي احمد شاه ابدالي)، با نادر عليه حاكميت هوتكي ها همكاري كرد. نادر در ازاي خدمت عبدالغني ‏خان زمينهاي بسياري را به او داد. علاوتاً نادر وي را نائب الحكومه ي قندهار مقرر نمود.‏

پس از نادر، احمد شاه نيز اراضي قندهار را بين عشاير دراني تقسيم نمود. ماليات اراضي خشكابه را در قندهار و ‏نواحي مجاور آن براي دراني ها تخفيف داد، در حاليكه ماليات مذكور براي دهقانان غير پشتون افزوده گرديد. علاوه بر ‏اين وظيفه ي تحصيل ماليات زمينداران غير پشتون به خانان دراني سپرده شد. اين امر به خانان موقع داد تا به تدريج ‏املاك دهقانان غير افغان را تملك كنند. در مجموع دراني ها از اداي ماليه، سرانه، مواشي، درخت ميوه دار وتاك معاف ‏بودند.‏ ‏ 82  ملك هاي كه به قلمرو دولت درانيان داخل مي شدند يا زير اطاعت آنها قرار گرفته بودند به سه گروه تقسيم مي شدند: به ‏گروه اول ولايت هاي شامل بودند كه مستقيماً از طرف شاه بواسطه ي حاكمان اداره مي شدند. شاه در اين ولايت ها ‏مطلق العنان بود، ساكنان اين ولايت ها از مردمان غير افغان عبارت بودند. به اين گروه ولايت هاي زيرين داخل مي ‏شدند: قندهار، هرات، فراه، غزني، كابل، باميان و غوربند، بلخ، ميمنه، جلال آباد، پيشاور، ديره ي غازي خان، ديره ي ‏اسماعيل خان، شكارپور، كشمير، ملتان، لاهور و سرهند. به گروه دوم خراسان، سيستان، بلوچستان، سند، بهاولپور و ‏غيره داخل مي شدند كه واليان آنها احمد شاه را به صفت حاكم عالي اعتراف مي كردند و از طرف نايب الحكومه ها ‏مستقلانه اداره مي شدند. وابستگي كشورهاي فوق از آن عبارت بود كه آنها يك مقدار انداز مي دادند و هنگام لشكر كشي ‏هاي شاه يك قطعه عسكر سوار اعزام مي كردند.‏

به گروه سوم اساساً ايالات قبيله هاي افغان شامل بودند كه آنها از طرف خانهاي محلي اداره مي شدند و در قيد و بست ‏مقررات قبيلوي بودند، به حكومت مركزي اطاعت زباني ‏]ظاهري[‏ داشتند و كاملاً به سر خود مختار بودند. سرپرستي ‏لشكر قومي و جمع آوري ماليات سائر ايالات در اختيار آنها قرار گرفته بود.‏ ‏83 عزيز الدين وكيلي پوپلزائي اين صلاحيت سران قبائل افغان را تائيد نموده و  معافيت  ماليه را شامل حال تمام افغانها‌ ‏‏(پشتونها) مي داند.‏ ‏84  بنا بر اين وقتي ادعائي از سر نا آگاهي تاريخي با نا آگاهي علمي در مورد طبيعت زبان همراه باشد، كار به تعصب كور ‏مي كشد؛ شبيه همين ادعائي كه در تحميل زبان پشتو از مسامحه كار گرفته شده است. ‏

حال، آقاي احدي گويا كوشش هاي سردار هاشم خان و وزير محمد گل خان را فراموش كرده كه چنين منتي را بر ‏ديگران مي گذارد ؟ ‏85 به قول فرهنگ در آن كوششها (براي پشتو سازي دروس مكاتب، مكاتبات و مراسلات دولتي) مردم افغانستان مليونها ‏ساعت كار را ضايع كردند، معارف افغانستان دهها سال عقب ماند ولي دست آوردي نداشت ، 86

چرا؟

به پديده ي زبان چهار نوع نگاه مي تواند وجود داشته باشد:

يك- زبان به عنوان يك پديده ي تاريخي - فرهنگي؛ دو- ‏زبان به عنوان يك سوژه ي علمي؛ سه- زبان وسيله ي افهام و تفهيم؛ چهار- زبان به عنوان يك ابزار سياسي.‏

مطالعه ي تاريخي زبان همان بحث تاريخ زبان است كه مي تواند زبانهاي مرده ئي چون اوستائي، سانسكريت و يا ‏آرامي و غيره را در برگيرد؛ ويا زبانهاي زنده ي چون فارسي دري، پشتو، بلوچي يا ازبكي را شامل باشد. در اين ‏مطالعه محقق با ديد بيطرفانه، بدون توجه به جنبه هاي سياسي زبان وارد بحث مي شود و چگونگي تحول زبان را- با ‏در نظرداشت امكانات ذاتي زبان و عوامل موثر از بيرون- به طور منظم و در توالي زمان مطالعه مي كند. آثاري ‏نگاشته شده به يك زبان كه عبارت از فرهنگ مكتوب (يا ادبيات) همان زبان است در اين مطالعه شامل مي باشد.‏

زبان به عنوان وسيله ي افهام و تفهيم: اكثريت قريب به اتفاق شش ميليارد نفوس زمين، حين سخن گفتن، به زبان از ‏همين زاويه نگاه مي كنند. آنان به زبان نه به عنوان پديده ي تاريخي-فرهنگي، نه سوژه ي علمي، و نه هم ابزار سياسي ‏نگاه نمي كنند.‏

زبان به عنوان سوژه ي علمي موضوع علم زبان شناسي است. زبان شناسي ترجيحي به قدامت زبان و اهميتي به تعداد ‏گويندگان آن نمي دهد. از اين منظر مباحث مورد بحث در زبان شناسي اين هاست:‏

زبان شبكه ي سيستم هاست، سه سيستم خارجي دارد، و سيستم هاي داخلي در درون هر يك از سيستمهاي خارجي قرار ‏گرفته است:‏

‏1-‏ سيستم يا دستگاه آوايي: هر زباني آواهاي مخصوص خود را دارد. وقتي حرف از دو زبان مختلف در ميان ‏است،‌قطعاً ‌دو دستگاه آوايي جداگانه وجود دارد، زبان پشتو علاوه بر آواهاي مشترك با فارسي، آواهاي مخصوص خود ‏را دارد مثل تگ، ؤ، خگ، نگ ... از نظر  آوايي هيچ زباني بر زبان ديگر امتيازي ندارد. نبود بعضي آواها دليل نقص ‏يك زبان شمرده نمي شود؛

‏2-‏ دستگاه دستوري: هر زباني گرامر خاص خود را دارد. موقعيت اجزاي كلام در جمله، از يك زبان تا زبان ‏ديگر فرق مي كند. مانند مورد آوايي، وقتي از دو زبان حرف مي زنيم، اختلاف گرامر امر حتمي و غير امتيازي است.‏

‏3-‏ دستگاه واژگاني: در عين حالي كه درين قلمرو ميان زبانها تداخل وجود دارد،‌يعني هيچ زبان مدنيئي وجود ‏ندارد كه واژگان غير(يعني از زبانهاي ديگر ) در آن دخيل نباشد، در عين حال تمايز زبانها نيز در همين عرصه ‏مشخص مي گردد. استفاده از واژگان و اصطلاحات زبانهاي ديگر به ميزان مستعمل بودن زبان در درازناي تاريخ و ‏در پهناي فرهنگ و جغرافيا و مربوط به قدامت به كتاب در آمدن زبان است( نورستاني از كهن ترين زبان هاي موجود ‏در افغانستان است، اما تا حال به كتابت در نيامده است. از همينرو است كه اين زبان – كماكان – منزوي و راكد باقي ‏مانده است.) هر قدر زبان در داد و گرفت فرهنگي مسن باشد، به همان اندازه وام واژه هاي بيشتر دارد،‌هر قدر يك زبان ‏ دستگاه واژگاني فربه تر داشته باشد،‌توان علمي آن بيشتر است. اين امر خود باعث مي شود كه نويسندگان و شاعراني ‏كه زبان مادري شان- في المثل- غير فارسي است، با اشتياق تمام (بدون اكراه و جبر) ما في الضمير و عواطف و ‏احساسات خود را به زبان فارسي دري مي نويسند و مي سرايند. اينجا نه مسئله ي اكثريت و اقليت است،‌و نه امتياز تكيه ‏بر قدرت سياسي. اگر اينطور نبود، چنگيز خان زبان مغولي را بر تمام قلمروي كه با خونبارترين پيروزي زير سيطره ‏آورده بود،‌تحميل مي كرد. تيمور و اخلاف او، با آنكه زبان مادري شان تركي چغتايي بود، با آگاهي بر اين نكته كه زبان ‏فارسي دري، زبان قوم خاصي نيست و زبان ديني و بين الاقوامي قلمرو خلافت شرقي است كه در رشد و باروري آن، ‏تمام اقوام-مخصوصاً ترك ها- سهيم بوده اند، نه تنها تركي چغتايي را تحميل نكردند، ‌بلكه در رشد و پرورش فارسي ‏دري كوشيدند. به همين دليل است كه بزرگترين شاعران فارسي گوي قرون اخير افغانستان، پشتونها بوده اند. اكثريت ‏آثار منثور خلق شده و يا ترجمه شده توسط نويسندگان پشتون، به زبان فارسي دري است؛ به طور مثال: آثار محمود ‏طرزي و پدرش، آثار مستغني، آثار عبدالهادي داوي، اغلب آثار سليمان لايق، آثار رحيم الهام، آثار سرور همايون، ‏زندگي نوين تركي، اغلب آثار عبدالحي حبيبي ... كريم خرم – برخلاف ظاهر - شكست اسلام سياسي را به فارسي ‏ترجمه كرده است؟!‏

و اما نگاه سياسي به زبان همان است كه آقاي احدي دارد؛ معنا نگاه سياسي به زبان اين است كه زبان را وسيله ي ‏تحميل اهداف سياسي قرار بدهيم، آن را زبان حاكميت يا «زبان دولت»، وسيله يا ابزاري در دست زورمندان بدانيم، در ‏حاليكه خود زبان وسيله ي افهام و تفهيم است و منطقاً انسان بايد از وسيله ي استفاده كند كه سهل الاستعمال، فراگير و ‏زود به هدف رساننده باشد. زبان جزو ذات انسانها نيست؛ اگر فرانسوئي در جاپان متولد شود و در آنجا، در محيط آنجا ‏و در مكتب و مدرسه ي آنجا تحصيل كند، قطعاً زبان او جاپاني خواهد شد و برعكس. ديانت اسلام و بشريت روزگار ‏كنوني اهميتي براي نژاد قائل نيستند كه بي ترديد ريشه هاي عميق تر از زبان در ذات انسان دارد و با تغيير محل جا ‏عوض نمي كند؛ علايم و مشخصه هاي آن تا نسل ها زدوده نمي شود.‏

باري، ضعيف ترين بخش استدلالهاي احدي، همين بخش زبان است؛ مي بايست وي با انتباه از اين واقعيت ها كه نمي ‏شود- از اصالت افغانستاني بودن زبان فارسي دري چشم پوشيد؛ نمي شود عظمت فرهنگي و ديرينگي تاريخ اين زبان ‏را ناديده گرفت؛ نه مي شود اكثريت فارسي گوي افغانستان را از نظر دورداشت؛ بايد به اين نتيجه مي رسيد: به فرض ‏اينكه پشتون بايد و بلامنازع حاكم افغانستان باشد،‌اما واقعيت فرهنگي، تاريخي و زمينه ي برتر «زبان بين الاقوامي ‏بودن زبان فارسي دري» را بايد اعتراف كرد.‏

تهديد بر تحميل زبان دلالت به يك روان بيمار دارد؛ ترجيح سمبوليك هرگز زمينه هاي رشد زبان پشتو را فراهم نمي ‏آورد(كما اينكه در گذشته نياورد). ناگزير از گفتن اين حقيقت تلخ هستيم كه زبان پشتو تا كنون موقعيت بين الاقوامي را ‏پيدا نكرده است. ذخاير فرهنگي و منابع علمي نگاشته شده به زبان پشتو و يا ترجمه شده به اين زبان در حدي نيست كه ‏نيازمندي هاي محققين و حتا محصلين دانشگاهها را بر آورده سازد. از به كتابت در آمدن زبان پشتو چهار‌ قرن بيشتر ‏نمي گذرد (تأليف خيرالبيان در نيمه ي دوم قرن شانزده؛ قتل پير روشان در 1578 م)؛ ناشر مخزن الاسلام (تأليف ‏آخوند درويزه، در همان عصر) سيد تقويم الحق كاكاخيل گفته است:«پيش از خيرالبيان اگر در زبان پشتو كتاب ديني ‏موجود نبود كتاب بي ديني هم وجود نداشت» مولانا عبدالقادر كاشف كتاب خيرالبيان و حافظ محمد عبدالقدوس قاسمي ‏ناشر آن (سال 1967)‌ تاكيد دارند كه كتاب مذكور «نخستين كتاب به زبان پشتو است كه به دست دنياي متمدن رسيده ‏است.»‏ ‏ 87 علاوتاً پير روشان و آخوند درويزه هر كدام مخترع علايمي صوتي مخصوص زبان پشتو اند كه هر دو براي اولين بار ‏در كتابهاي خود آنانرا به كار گرفته اند.‏

ريسنر محقق شوروي پيشين مي نويسد:«شواهد زبان شناسي گواه تشكل قوم افغان و پيدايش آن در عرصه ي تاريخي در ‏ازمنه ي ديرتر (از قرن يازده بدينسو) مي باشد. زبان افغانها يعني پشتو متعلق به خانواده ي زبانهاي ايراني است. به ‏عقيده ي ب.ا. دُرن زبان پشتو عميقاً از زبانهاي فارسي دري و زبانهاي جديد هندي متأثر است. ن. و. خانيكوف كه از ‏عقيده ي دُرن پيروي كرده است، چنين مي پندارد كه زبان پشتو ديرتر از زبانهاي ديگر ايراني و هندي تكوين يافته ‏است. به عقيده ي خانيكوف زبان پشتو نه زودتر از قرن 9 و 10 بوجود آمده است.‏

آنچه به زبان ادبي نوشتاري مربوط است، ظاهراً كهن ترين يادگار آن به زبان پشتو همانا تاريخ گرفتن سوات از طرف ‏قبيله ي يوسفزائي است كه در قرن پانزده شيخ ملي شخص برجسته ي روحاني و شركت كننده در اين حوادث آنرا نوشته ‏است. نسخه ي اصل دست نويس اين اثر  فعلاً پيدا نشده است، هر چند مضمون آنرا تعدادي از تواريخ افغاني دوره هاي ‏اخير نقل كرده اند. ‏

نكته ي در خور توجه اينكه افغانها حتا براي افاده ي نهادهاي قبيلوي خود اغلب از اصطلاحات اقتباس شده از زبانهاي ‏فارسي، عربي، مغولي و تركي چون قوم، طائفه، ملك، خيل]قبائل، جرگه، ولس ...‏[‏ و غيره كار مي گيرند. نكته ي ‏جالب ديگر اينكه بر اساس معلومات توصيف كننده ي اصطلاحات اجتماعي و اقتصادي يوسفزائي ها در قرن نزده، كه ‏چندي پيش «رامودين» با مشورت «م. اصلان اف» ترتيب داده است، كلمات و اصطلاحات مالداري اين دسته از قبائل ‏افغان از آن خودشان است، ولي واژگاني مربوط به زندگي شهري، پيشه و صنعت و نيز زمينداري، غالباً از زبانهاي ‏فارسي، عربي، و هندي جديد وام گرفته شده اند. علم زبان شاسي موئد آنست كه بر مبناي معلومات تاريخي، معلمين ‏افغانها در آموزش پيشه و صنعت و كشاورزي تاجيكان و برخي از اقوام هندي بوده اند. و جالب تر اينكه در چهل جلد ‏كتاب روزگار كه نعمت الله هروي در كتاب مخزن افغاني ذكر كرده هيچ گونه اشاره اي  به اشتغال افغانها به كشت و ‏زرع نشده است.‏ 88

‏‏

نا بر اين ترجيح سمبوليك همان تحميل و همان تبعيض است (معناي ترجيح سمبوليك عبارت است از هويت تك قومي ‏پول، سرود ملي، اصطلاحات علمي، لوحه هاي دواير و دفاتر، زبان تدريس مكاتب و دانشگاه ها، زبان مكاتبات و ‏مراسلات رسمي... ) بايد دانست كه سراسري شدن يك زبان، يك پديده ي داوطلبانه است كه امكانات آن بيشتر در نفس ‏زبان نهفته مي باشد. يكي از اين امكانات تك قومي نبودن زبان است؛ پيش از اين نشان داديم كه زبان فارسي دري زبان ‏مادري دست كم دوازده قوم از جمع اقوام ساكن در افغانستان است.‏

با اينحال، بيائيد به نتيجه ي كه احدي مي رسد بينديشيم:«نتيجتاً‌، پشتون ها به عنوان بزرگترين گروه قومي احتمالاً‌ سلطه ‏ي غير رسمي شان را دوباره كسب خواهند نمود اگر افغانستان به چند واحد قومي تجزيه نگردد. ليكن يك افغانستان ‏بازيافت شده،‌ بايد مناسبات تباري را برمبناي محكم و روشن برقرار نمايد؛ مسئله ي برابري و هويت بايد بطور جدي ‏مورد تاكيد قرار گيرد.» و در پايان مقاله: «...افغانستان بعد از جنگ (اين مقاله در جولاي 1995 نوشته شده است) بايد ‏با اين معضله مقابله نمايد. در صورتيكه بر دو مسئله1- برابري حقوقي و برابري فرصتها براي تمام شهروندان 2- ‏پذيرش هويت پشتوني كشور و دولت بطور واضح تاكيد صورت نگيرد و به نحو رضايت بخشي حل نگردد، ثبات ‏سياسي در افغانستان فراچنگ نخواهد آمد.»‏

اينجا تناقض به اوج مي رسد. اين تناقض ناشي از مميزه ي فاشيستي افكار احدي است. ارسطوكاليس مي نويسد:«يكي از ‏اعجاب آورترين تناقضات ايدئولوژيك فاشيسم اينست كه همزمان بر مؤلفه هاي برابري طلبي، شايسته سالاري، و بي ‏طبقه بودن تأكيد مي گذارد، و در عين حال، خصلت نخبه گرايانه ي خود را پنهان نمي كند.»‏ 89  يك طرف برابري حقوقي و برابري فرصتها و طرف ديگر پذيرش هويت پشتوني كشور و دولت. برابري حقوقي و سلب ‏هويت يك قوم چه همخواني مي تواند داشته باشد؟ چه قومي حاضر است با رضايت خويش از هويت خود چشم بپوشد؟ ‏مگر آقاي احدي در سمت وزارت ماليه با سپردن قرضه ها و ساير امتيازات به اعضاي حزب خود - كه مطلقاً متعلق به ‏يك قوم اند – اين برابري حقوقي و برابري فرصتها را تمثيل نموده است؟ وقتي كه تبعيض و تمايز رسميت و مشروعيت ‏پيدا كرده باشد، طرح حقوق و فرصت هاي برابر حرف مفتي است. تصفيه هاي قومي و سياسي در اداراتي كه در رأس ‏آنها اعضاي تيم تبار گرا قرار دارد نشان دهنده ي اين واقعيت است.‏

همانطوريكه مترجم دانشمند اين مقاله (زيوري) تذكر مي دهد، تمام تحولات پس از پروسه ي بن تا امروز «در راستاي ‏استراتيژئي است كه در اين مقاله يازده سال قبل تذكر داده شده است.» در واقع شش سال اخير زمينه ي مساعدي براي ‏تطبيق استراتيژي مدون در اين مقاله بوده است؛ ولي با اينحال، اين استراتيژي تبار محورانه نتوانسته حتا پشتونها را ‏آرام بسازد و بر خلاف انتظار تبارگرايان،‌اين طالباني كه براي درهم كوبيدن «اقليتهاي سركش و اعاده ي مجدد عظمت ‏پشتون» آنهمه جانبازي كردند، اينك به روي قومگراترين تيم حاكم در افغانستان تيغ كشيده اند. آنچه را كه امثال احدي ‏حاضر نيست بپذيرد، اما ناظرين بي طرفي چون «چارلي سانتوز» با شجاعت بيان مي كند اينست كه «برتري جويي ‏قومي پشتون ها كه عمدتاً‌ ازجانب تحصيلكرده هاي از غرب برگشته تبليغ مي شود، هيچگاهي بدون حمايه ي خارجي ‏نتوانسته بر اريكه ي قدرت بنشيند.‏ 90 هم حضور قرون وسطائي طالبان از حمايه ي مستقيم خارجي بهره مند بود، و هم حاكميت پوشالي، فاسد و بي پايگاه ‏كنوني.‏

استراتيژي مطروحه ي آقاي احدي، واقعيتهاي موجود افغانستان را ناديده ميگيرد. در واقع، استراتي‍ژي احدي، بيان نامه ‏ي شفافي از دو مقطع تاريخ افغانستان- دوره ي عبدالرحمن خان و دوره ي صدارت هاشم خان - است. با استراتيژي ‏آقاي احدي دوگونه مخالفت وجود دارد:‏

يك- تمام كساني كه به حفظ هويت تاريخي و فرهنگي اقوام ساكن در افغانستان باور دارند و مي خواهند كه افغانستانِ در ‏عين تعدد اقوام، داراي يكپارچگي و وحدت باشد. اين امر ميسر نيست مگر با اعتراف به تكثر قومي و انصراف از ‏تحميل هويت و زبان يك قوم بر ديگران.‏

دو- آنانيكه امروزي مي انديشند، طرح حق شهروندي را مبطل تحميل هويت تك قومي مي دانند. وقتي تمام ساكنان ‏صاحب اسناد يك كشور، از حق مساوي براي دستيابي به فرصتهاي برابر سياسي، اجتماعي و اقتصادي بهرور ‏باشند،‌ضرورتي به اصرار، عناد و تعصب در تعلق به فلان تبار نمي بينند. تبعه ي محروم و معروض به تبعيض ناگزير ‏است در پناه يك جمع قرار گيرد؛ سالم ترين جمع، حزب سياسي بر مبناي «تأمين حق شهروندي» است. وقتي چنين ‏حزبي وجود نداشته باشد(مثلاً ‌در شش سال اخير از تشكل چنين حزب يا احزابي جلوگيري شده است)‌ فرد مجبور است ‏به جمع قومي يا مذهبي خود بپيوندد. اكثراً‌چنين واقع مي شود كه همين فرد و حتا همين جمع بجاي مبارزه در راه ‏برطرف كردن اصل مانع در راه نيل به تأمين حق شهروندي افراد، سياست و احساساتي از همان دست بروز دهند كه ‏حاكميت بروز مي داد. اين جمع، در نهايت، با كسب امتيازاتي سكوت مي كند و با سكوت خويش امتيازِ تشجيع و تشويق ‏در حق كشي را به حاكميت مي دهد. كم نيستند احزاب و گروههاي قومي و مذهبي كه همين اكنون با اخذ امتياز چوكي و ‏القاب، با بي دادگري حاكميت همسوئي مي كنند.‏

در نظام سياسي هند،‌ همين اكنون «من موهن سنگهـ» كه از نظر تباري و مذهبي به اقليت 5 تا 7 در صد سيكهـ تعلق ‏دارد، رهبري سياسي و اداري كشور پهناور و پرنفوسي را بعهده دارد. هيچ اعتراضي از اكثريت %70 هندو و %15 ‏مسلمان بلند نمي شود، هبچ گاهي هندوها در صدد تحميل آئين و زبان خود بر ديگران بر نيامدند؛ زيرا نظام سياسي ‏ضامن حفظ حقوق شهروندان كشور است، هر كي متعلق به هر قوم، زبان يا مذهبي باشد، بجز تطبيق قانون و تأسي بر ‏نظام مبتني بر تأمين حقوق شهروندي كاري كرده نميتواند. فقط چندي قبل داكتر عبد الكلام مسلمان، ‌كرسي رياست ‏جمهوري را به يك خانم هندو واگذار شد. اما در كشوري مثل افغانستان كه از يكسو اكثريت قريب به اتفاق پيرو يك دين ‏اند (اسلام)، از سوي ديگر هيچ قومي بيشتر از ثلث نفوس نيست، مرامنامه ي حزب افغان ملت، تاكيد بر افغان بودن ‏رئيس جمهور دارد 91 چرا؟ اگر منظور از افغان، شهروند افغانستان است كه دليلي به مطرح كردن آن شرط نمي بينيم؛ بي ترديد اگر در ‏افغانستان آزاد انتخابات براي گزينش رئيس جمهور برگزار گردد، يك تبعه ي كشور افغانستان كه مجازاً‌افغان خوانده مي ‏شود، رئيس جمهور خواهد شد لا غير. و اما اگر منظور آقاي احدي از افغان، مرادف و مصداق حقيقي آن يعني پشتون ‏است، پس مصداق فاشيسم را در كجا بايد جستجو كنيم؟

به اين ترتيب مي توانيم نتيجه بگيريم كه بحران جاري افغانستان در هر دو بُعد- خارجي و داخلي- ناشي از بكارگيري ‏نظريه ي تبارگرائي «افغان ملت» است كه طلائي ترين فرصتها را از كف مردم افغانستان بيرون ساخته و كلان ترين ‏امكانات را به هدر داده است. و به قول داكتر زيوري «... از ابتداي پروسه ي بن تا كنون يعني از تعيين رياست اداره ي ‏موقت در بن، استفاده از نهاد عنعنوي لويه جرگه؛‌از جمله لويه جرگه ي اضطراري و لويه جرگه ي قانون اساسي، ‏انتخابات رياست جمهوري و نهايتاً برگزاري انتخابات پارلماني و مناقشات بر سر رهبري ولسي جرگه تا تصفيه ي تبار ‏محورانه ي كدري در ادارات عسكري و ملكي و تطبيق سوال بر انگيز برنامه هاي خلع سلاح و ... [ضرب پول ‏افغانستان با هويت تك قومي، تحميل باباي ملت[‏ همه و همه در راستاي استراتي‍‍‍ژيي است كه در اين مقاله يازده سال قبل ‏تذكر داده شده است. با اينوصف، نه تنها گرهي ازكار فرو بسته ي مردم ما باز نشده، بلكه بر پيچيدگي هاي مشكلات ‏افغانستان لايه هاي ديگري نيز افزوده گرديده است ‏92.»‏

به راستي اين گره از كار فروبسته ي مردم چگونه باز مي شود؟ شايد بسيار خوشبينانه باشد اگر ادعا كنيم كه جامعه ي ‏بين المللي پس از حضور مستقيم شش ساله در افغانستان، تصويري را كه مقاله ي آقاي احدي و امثال او در ذهن شان ‏حك كرده بود، اينك وارونه مي بينند؛ لا اقل اروپائيان به چنين باوري دست يافته اند. اما اين كافي نيست؛ شواهدي در ‏دست است كه ايالات متحده ي امريكا – كماكان – از نظريه ي تبار محوري حمايت مي نمايد و با خواست اكثريت مردم ‏مبني بر تغيير ساختار نظام سياسي در جهت توزيع قدرت در محور هاي افقي و عمودي مخالفت مي كند. هم اكنون ‏جامعه ي جهاني و دولت افغانستان در چگونگي برگزاري انتخابات آينده – به دلايل تناقضات موجود در قانون اساسي و ‏نبود امكانات مالي – به بن بست گير آمده اند و ايجاب مي كند كه لويه جرگه فراخوانده شود و تناقض بر طرف گردد. با ‏اينحال، هم رئيس جمهور كرزي و هم دولت ايالات متحده، ‌نگران طرح تغيير ساختار نظام و طرد سازه هاي نا سازگار ‏ديگر در قانون اساسي از جانب نمايندگان مردم در لويه جرگه هستند. ايالات متحده اصرار دارد كه حد اقل براي پنج ‏سال ديگر نظام رياستي كار آئي داشته باشد. دليل اين اصرار روشن است، طي پنجسال آتي كه بار ديگر كرزي رئيس ‏جمهور خواهد بود، هم دست خارجيان در امور مملكت باز خواهد بود، و در ازاي اين، هم اساسات نظريه ي تباري، ‏نهادينه مي شود و با هر گونه مقاومت در برابر آن برخورد بنيادي صورت مي گيرد. بنابرين، دو محور مخالفت با ‏نظريه ي كه ذيلاً قصد طرح آنرا داريم، عبارتند از دولت ايالات متحده ي امريكا، و حاكميت تبارگراي موجود ‏افغانستان.‏

اما براي كاهش نابرابري هاي فرهنگي تجويز چند نكته ي زير لازمي به نظر مي رسد:‏

‏1-‏ دولت بايد زمينه ي تدريس و آموزش زبان مادري را – در سطوح دروس ابتدائي - براي همه ي شهروندان ‏فراهم كند. اما ممكن نيست اين دستور العمل در تمام مكاتب افغانستان تطبيق شود؛ مثلاً نمي توانيم به دليل حضور چند ‏فرد محدود پشه ئي زبان در ولايت غور، صنف تدريس زبان پشه ئي ايجاد كنيم.‏

‏2-‏ پس از دوره ي ابتدائي، آموزش زبان هاي فارسي دري و پشتو در تمام نقاط افغانستان الزامي باشد. آنچه در ‏اين رابطه لازم به تجديد نظر است، شيوه و چگونگي تدريس و باز بيني متون درسي هر دو زبان است. تا كنون به اين ‏نكته توجه لازم صورت نگرفته است كه – في المثل – در تدريس زبان پشتو براي غير پشتو زبان بايد از اصول تدريس ‏يك «زبان دوم » استفاده شود. اين پيش فرض كه چون اينجا افغانستان است و بايد همه كس پشتو يا فارسي دري را ‏بداند، مبناي علمي و عقلي ندارد. آوردن  متون دشوار براي صنوف ابتدائي و متوسطه باعث دلسردي شاگردان و ‏اعراض آنان از فرا گرفتن زبان مورد نظر مي شود.‏

‏3-‏ در تمام افغانستان آموزش دوره ي ليسه و دانشگاه به يكي از دو زبان (فارسي دري يا پشتو) امر اختياري و ‏به خواست شاگرد قرار گيرد. هيچ نوع اجباري در اين رابطه در كار نيست. با اين حال آموزش زبانهاي فارسي و پشتو، ‏الي ختم تحصيل دانشگاهي ادامه داشته باشد. ‏

‏4-‏ متكي به سر شماري و احصائيه، زبان مراسلات و مكاتبات رسمي هر ولايت مي تواند تعيين گردد، آنهم با قيد ‏آزاد بودن مأمور در گزينش زبان مراسله و مكاتبه. همين شيوه در ادارات مركزي نيز بايد معمول گردد.‏

‏5-‏ پلاكارت ها، لوحه ها و اعلانات دولتي بايد به دو زبان باشد، مي بايد تمام قيود در بكارگيري اصطلاحات يك ‏زبان در زبان ديگر رفع گردد.‏

‏6-‏ ارزش برابري پول ملي بايد با زبان هاي نام برده شده در قانون اساسي كه نمودار هويت اقوام اند، درج گردد. ‏هم در بانكنوت ها و هم در سكه ها، سمبول هاي دال بر فرهنگ اقوام گوناگون منعكس گردد. خط پول ملي مي بايد ‏همين خط مرسوم و متداول كتابت زبانهاي رسمي باشد.‏

‏7-‏ سرود ملي كشور افغانستان يا بايد چند زبانه باشد، و يا كاملاً موزيكال و بدون اداي هيچ واژه اي از هيچ ‏زباني.‏

‏8-‏ در مضامين فقه و تاريخ اسلام در كنار طرح مسائل فقهي و تاريخي به روايت مذهب حنفي، ضرور است كه ‏نظر فقه جعفري نيز درج گردد.‏

9-‏ كتب نگاشته شده در مضمون تاريخ بالعموم بايد بازبيني گردند؛ چون كتب مذكور فاقد مبناي علمي و عاري از ‏حقايق تاريخي نگاشته شده اند. علاوتاً كتب مذكور وقايع تاريخي را كوشيده اند در جغرافياي محدود سياسي افغانستان ‏فعلي بگنجانند. كتب مذكور به جاي سوق شاگردان به سوي همبستگي، همواره عامل تفرقه و تبعيض بوده است. من باب ‏مثال در كتاب درسي تاريخ دانشگاه پولي تخنيك، معلم و نويسنده ي آن بر حسب سليقه و تعصب خود بعضي از دوره ‏هاي تاريخي را حذف كرده است. ‏

‏     در مضمون تاريخ روابط خارجي افغانستان فاكولته حقوق، معلم بنا بر مذاق خويش اصطلاح «فرهنگ افغاني» را ‏به دوره هاي قبل از تشكيل كشور افغانستان تسجيل كرده است:« محمود غزنوي حامل انتقال فرهنگ افغاني به ‏هندوستان بود!» به همين ترتيب گرايش هاي فرهنگي استادان تاريخ باعث مي گردد كه شاگردان حق نقد علمي و بي ‏طرفانه در باره ي كارنامه ي شاهان سدوزائي و باركزائي و غير آنان را نداشته باشند. زيرا اين روحيه بوجود آمده است ‏كه، نقد آنانرا معادل به نقد كيان قوم پشتون و يا ديگران قلمداد كنند.‏

‏10-‏ ‏ در دوره ي اخير در مراسم رسمي همواره چنين وانمود مي شود كه تاريخ افغانستان از ميرويس خان آغاز و ‏به كرزي ختم مي گردد. اين شيوه نمونه ي حركت در همان راستاي بخشيدن «هويت پشتوني» به افغانستان است: تخليه ‏و تعريه ي ديوار هاي تالار وزارت فرهنگ از تمثال هاي بسيار دال بر اين مدعا است.‏

‏11-‏ ‏ رهبران جامعه ي ديني اعم از سني و شيعه بكوشند تا در جهت نزديكي بيشتر مذاهب، با الهام از مراجع ‏داخلي، ماهها و اعياد ديني را در روزهاي واحد و مشترك برگزار نمايند.‏

‏12-‏ ‏ پارلمان افغانستان از حكومت بخواهد كه پرونده ي احزاب سياسي ثبت شده در وزارت عدليه را مورد ‏بازبيني قرار دهد. با دقت در تركيب اعضاي احزاب مذكور، انحلال آنعده احزابي را كه فقط در خطوط قومي، مذهبي، ‏سمتي و خانوادگي تشكيل يافته اند صادر نمايد.‏

‏13-‏ ‏ پارلمان القاب و تخلص هاي قومي و فرقه اي را ممنوع اعلان نمايد. گذاشتن تخلص هاي قومي در دوره ي ‏جديد – بنا به خصلت حاكميت – زياد شده است. اين امر به تفرقه دامن مي زند، و افغانستان را ذهناً به واحد هاي كوچك ‏قومي تجزيه مي كند.‏

‏14-‏ در حال حاضر بعضي از اعضاي شوراي ملي با حد اقل دو هزار رأي به اين ارگان راه يافته اند؛ در حاليكه ‏اقوام جوگي، گجر، جت، و هندو به عنوان شهروندان افغانستان، فاقد نماينده مي باشند.‏

‏   اين به خاطري است كه اولاً در يك تخطي آشكار، حقوق سه طايفه ي اول را به نام كوچي ها به دسته ي خاص قومي ‏داده اند؛ ثانياً اقوام مذكور (غير هندو ها) هم بنا به طبيعت كوچي بودن و هم به دليل عدم توجه به اسكان آنها، به طور ‏پراگنده زندگي مي كنند كه در نتيجه نمي توانند آراي انتخاب يك نماينده را در يك حوزه فراهم سازند. در حاليكه هر كدام ‏از اقوام مذكور بيش از دو هزار رأي دهنده در سراسر افغانستان دارند.‏

شايسته است– از سر جمع ده نماينده ي كوچي ها – براي هر يك از اقوام مذكور يك كرسي در شوراي ملي واگزار ‏گردد، تا به اين ترتيب تخفيفي در تبعيض، به كار رفته به عمل آيد.‏

نظريه ي چهارم:‏

نظريه ي «تأمين حقوق شهروندي» از طريق برپائي نظام مردم سالار را از آنرو ملي مي خوانيم كه نه بر محور ‏تباريئي غير از كيان افغانستان بنا يافته، و نه بنا و منشاي ثبات در افغانستان را در پيوندهاي ذهني و تباري در بيرون ‏افغانستان جستجو مي كند. اين نظريه براي مردم افغانستان راهكارهاي تقرب به ملت شدن را پيش بيني مي كند. ‏

نظام مردم سالار با اين پيش اصل – به عنوان فرض ممكن – بنا يافته است كه دولت ابزاري است در خدمت تأمين ‏سعادت و رفاه و آرامش و همگونگي فرد و اجتماع. اين نظريه، امروزه در رديف نخستين خواستهاي بديهي و انكار ‏ناپذير بشر قرار گرفته، ملل مختلف مشروعيت و حقانيت مسجل براي آن قائل اند.‏

چنانكه پيش از اين گفتيم، از ديد اسلامي قضيه نيز مطلوب ترين نظام هاي فرمانروائي همان هاي اند كه بتوانند روابط ‏لازم و اجتناب ناپذير فرمانروايان و فرمانبران را به نيكوترين و موجه ترين روش (يعني مبتني بر عدالت) برقرار كنند؛ ‏چنين روابطي خود موجد حقانيت و مشروعيت سازمان دولتي و  شخصيت هاي اعمال كننده ي قدرت سياسي خواهد ‏بود. اتكا به نيروي محروم جامعه (پرولتر)، اتصال به نوعي مشروعيت مابعد الطبيعي، تحريك احساسات ملي، نژادي، ‏طايفه ئي و كوشش براي برجسته كردن حقانيت تاريخي – كه پيش از اين در نظريات ديگر ديديم – همه و همه مؤيد اين ‏نكته است كه فرمانروايان براي ايجاد و تأمين رابطه با مردم تلاش مي نمايند.‏

هر چند امروزه دموكراسي نوعي فلسفه و طريقه ي زندگي است كه ريشه در تاريخ غرب دارد؛ اما آنچه كه مورد توجه ‏جوامع شرقي است، شكلي از حكومت و يا نحوه ي گزينش زمامداران است. ما نيز بر جنبه ي نهادي و ساختاري آن ‏تأكيد داريم.‏

نظام مردم سالار داراي قواعد و شرايط عامي است كه در همه جا شناخته شده است؛ در عين حال شرايط خاص هر ‏كشوري، اقتضاي وضع اصول خاصي را مي نمايد.‏

الف - شرايط عمومي ‏

‏1-‏ همگاني بودن مشاركت: براي تأسيس نظام مردم سالار، نخستين شرط اينست كه بزرگترين شمار مردم، در ‏امور عمومي يا در صورت بندي قدرت، مشاركت داشته باشند. يعني شهروندان هم ظرفيت انتخاب نمايندگان و ‏كارگزاران حاكميت را توأمان دارا باشند و هم در جهت وصول به مناصب و مقامات سياسي، راه براي همه باز باشد. ‏اين مأمول فقط از راه برگزاري انتخابات عادلانه ميسر است. علاوه بر اين مشاركت نبايد محد‏ود به شركت ادواري باشد، بلكه عنصر نظارت در كيفيت اعمال حكام و فرمانروايان، بايد آنرا شيوه ي مستدام بدهد.‏

‏2-‏ ‏ تضمين آزادي ها: مردم سالاري بدون رعايت آزادي هاي خصوصي و عمومي عملي نيست. شرايط پايه اي ‏امر مشاركت، همانا تسجيل سه نوع حقوق است: حقوق خصوصي كه بدون جامعه نيز قابل تصور است؛ حقوق عمومي ‏كه در قانون اساسي منعكس مي گردد؛ و حقوق سياسي كه عبارت از مشاركت در قدرت سياسي است.‏

‏3-‏ ‏ پلوراليسم يا چندگانگي: وجود آزادي در جامعه، وجود چندگانگي هاي سياسي و اجتماعي را امر بديهي مي ‏سازد. تنوع گرايش ها، همانند تنوع منافع، امر طبيعي است. پذيرفتن اين تنوع، تحمل و مدارا با آن، از شرايط اساسي ‏مردم سالاري است. وجود امكانات مختلف و راه حل هاي ارائه شده ي متنوع، به شهروند صاحب حق زمينه ي انتخاب ‏را فراهم مي سازد و اين امر باعث مي شود كه مردم يك بعدي نينديشند. ‏

‏4-‏ حكومت اكثريت و احترام به اقليت: امكانات و راههاي مطرح شده در بالا بايد مورد حمايت قانون قرار گيرد ‏تا شهروند بتواند آزادانه و بدون خوف و بدور از فشار به يكي از آنها تمسك جويد. براي تظاهر اراده ي عمومي، راهي ‏جز تمسك به آراي اكثريت وجود ندارد؛ چون جامعه ي كه همه ي افرادش نسبت به سرنوشت خود اتفاق نظر داشته ‏باشند وجود ندارد. بنا بر اين، با عرضه ي راههاي متنوع از جانب احزاب و گروههاي شركت كننده در انتخابات، آنكه ‏اكثريت يافت زمام امور را بدست مي گيرد، آنكه توفيق حاصل نكرد تا دور بعدي به نقد نظرات و عملكرد رژيم مي ‏نشيند. قانون بايد از اين اقليت حمايت كند تا براي دور بعدي اميدوار باقي بماند و دولت در آئينه ي اين اقليت به اصلاح ‏خويش بپردازد. ‏

‏5-‏ برابري مردم: قانون بايد طوري تنظيم شود كه شائبه ي برتري گروهي به گروه ديگر يا فردي بر افراد ديگر ‏نباشد. همه بايد بتوانند چه به صورت فردي يا به هيئت گروهي و سازماني از آزادي ها و قانون و امكانات دولتي استفاده ‏كنند. ابعاد چند گانه گرائي، زماني قابل تحقق است كه امكانات حقوقي افراد، به عنوان حد اقل، در مشاركت و بهروري ‏مساوي باشد. ‏

‏6-‏ توزيع خردمندانه ي قدرت: مردم سالاري، ماهيتاً با تمركز قدرت قابل انطباق نيست. همزيستي مردم سالاري ‏و ديكتاتوري از محالات عقلي است؛ حاكميت مردم با حاكميت يك فرد يا يك تيم يا يك حزب يا يك قوم نمي تواند سازگار ‏باشد. حتا فرد برگزيده ي مردم حصه اي از قدرت را دارا باشد. هيئت حاكم منتخب، بايد حقوق اقليت و مخالفان و انتقاد ‏كنندگان را محترم بشمارند. ‏

نهاد ها بايد با تدابير و شيوه هاي فني سازماندهي شوند و قدرت سياسي بين اين نهادهاي فرمانروا و اشخاص فرمانبر، ‏توزيع گردد كه خطرات اقتدار گرائي و تهديدات تمركز عملي قدرت، به زيان حاكميت مردم به حد اقل ممكن كاهش ‏پذيرد. در راستاي توزيع عادلانه ي قدرت، تدابير آتي پيشبيني شده است: ‏

يك – تحديد قدرت در هيأت فرمانروا: از نخستين مظاهر دولت هاي استبدادي، تمركز قدرت سياسي در يك فرد يا يك ‏گروه محدود است. براي تحديد قدرت اولاً هيأت حاكمه با آراي مردم و طبق رضاي عمومي تعيين و صورت بندي مي ‏شوند؛ ثانياً قدرت ميان اجزاي اين هيأت طوري توزيع مي گردد كه به هر مقام، آن اندازه اختيارات واگذارند تا امكان ‏دست اندازي به حيطه ي قدرت ديگران نيابد.‏

دو – تفكيك وظايف و تعدد نهادها: اجراي اصل تفكيك قوا به تنهائي نمي تواند قانون گذاران را به هدف برساند. يعني ‏نمي تواند از تمركز قدرت جلوگيري نمايد، بلكه توزيع قدرت در مقننه، اجرائيه و قضائيه زماني نتيجه بخش است كه ‏اين سه قوه در سطحي كم و بيش افقي قرار گيرند تا بتوان به توازن و تعادل، تا آنجا كه ميسر است دسترسي حاصل ‏كرد. توزيع افقي قدرت باعث مي شود كه قدرت، قدرت را متوقف كند. دسته بندي وظايف در قلمرو درون هر يك از ‏قوه هاي مذكور را توزيع عمودي قدرت مي نامند كه در عين حال مبين ساز و كار توقف قدرت توسط قدرت هست، و ‏هم از حيث سازماني، نوعي سلسله ي مراتب، مجموعه را به رهبري مرتبط مي سازد. ‏

سه – ادواري بودن مشاغل سياسي: ماهيت رژيم مردم سالار حكم مي كند كه قدرت چرخشي باشد، از حزبي به حزبي، ‏از گروهي به گروهي و از هيأتي به هيأت فرمانرواي ديگر. چون حاكميت اصالتاً از آن اكثريت است، به محض تغيير ‏اراده ي اكثريت مي بايد هيأت تعويض شود.‏ 93

ب – اصول و شرايط خاص ‏

برمبناي تعريفي كه در اوايل اين مقاله از مقوله ي ملت ارائه كرديم نخستين شرط براي ملت بودن زندگي در جغرافياي ‏معين و مشخص است ازينرو:‏

‏1-‏ حدود اربعه ي افغانستان بايد از نو تعريف گردد؛ معضله ي بنام «خط ديورند» به مثابه ي تيغ دو سري كه در ‏طول يك قرن حيات خود، وسيله ي دست حاكمان سود جوي هر دو كشور افغانستان و پاكستان قرار گرفته و خود زمينه ‏ي سرازير شدن نيروهاي فرامنطقوي را فراهم آورده است، بايد حل گردد. زمامداران تبارگراي افغانستان با طرح داعيه ‏ي پشتونستان هم امكانات مادي، امنيت، زمينه هاي رشد اقتصادي، اجتماعي و سياسي را از پيش روي افغانستان ‏برداشته اند، و هم زمينه هاي تأمين همبستگي ملي در افغانستان را كور ساخته اند. وقتي همتباران آن سوي مرز- كه ‏عملاً شهروندان كشور پاكستان بحساب مي آيند-  بيشتر از سكنه ي غير پشتون افغانستان، در محراق توجه زمامداران ‏قرار گيرد، اعتماد ملي از ميان مي رود. دلهره ي وابستگي اقوام آن سوي سرحد به افغانستان، حس برتري جوئي را آب ‏مي دهد و چنين احساسي را در اقوام ديگر نيز تقويه مي نمايد تا براي رهائي از مظلوميت محتوم كه به دليل برتري ‏جوئي كمّي پيش آمده، به آنسوي سرحدات افغانستان، به همتباران و همزبانان خود توسل جويند.‏

تأكيد بر اين نكته كه مرزهاي شرقي و جنوبي ما بايد قبل از خروج نيروهاي بين المللي از افغانستان تعريف گردد، مؤيد ‏اين حقيقت است كه ادعاي ارضي بر قلمرو كشور پاكستان- كشوري كه توانائي هاي بالفعل و بالقوه ي آن كاملاً مشهود ‏است- بي پاسخ نمي ماند. در حاليكه افغانستان از هيچگونه توانائي در برابر پاكستان بهره مند نيست، به قول مرحوم ‏موسي شفيق «افغانستان نبايد قرباني پشتونستان شود ‏.»‏94

‏2-‏ ‏ ساختار نظام سياسي: چنانكه گفتيم ارائه تعريف مشخص از مرزهاي بين المللي افغانستان، نخستين شرط در ‏راه ملت شدن سكنه ي اين قلمرو است كه البته شرط لازمي محسوب مي گردد ولي به تنهائي كافي نيست؛‌شرط ديگر ‏زندگي مسالمت آميز با همديگر است. زندگي مسالمت آميز ميان اقوام متعدد ساكن در سرزمين افغانستان را، دولتي مي ‏تواند تأمين و تضمين كند كه خود بر اساس يك قرار داد شفاف ميان اقوام بوجود آمده باشد. بديهي است كه اين دولت ‏نميتواند ممثل نظريه ي تباري تك قومي باشد. آنچه كه «نظام رياستي» خوانده مي شود، در همان راستاست و تناسب و ‏توافقي با بافت كثير القومي افغانستان ندارد. چنانكه پيش از اين ديديم، اين ساختار زمينه ي تسلط سياسي و فرهنگي يك ‏قوم را فراهم آورده است. قدرت سياسي بايد ميان نهادهاي دموكراتيك به اساس انتخابات آزاد توزيع گردد. نظام سياسي ‏افغانستان به تأسي از بافت تباري آن، پارلماني باشد؛ قوه هاي مقننه، اجرائيه و قضائيه داراي استقلال قانونمند باشند. ‏رئيس جمهور نقش ناظر بر اجراي قانون و هماهنگ كننده ميان قوه هاي سه گانه را داشته باشد و در عين حال ممثل ‏همبستگي و وحدت اقوام متعدد ساكن در كشور، نه نماينده ي يك قوم بعنوان حاكم. ‏

علاوه بر اينها، دموكراسي بايد به سطوح پائين جامعه منتقل گردد؛ به عباره ي ديگر، علاوه بر تقسيم افقي قدرت كه ‏گفته شد‌، مي بايد قدرت بطور عمودي نيز توزيع گردد. با تجديد نظر در ساختار اداري ولايات كه اساس آن جغرافيا، ‏اقتصاد و جلوگيري از اتلاف امكانات مادي باشد، صلاحيتهاي اجرائي و بودجوي بيشتر بر ولايات داده شود. شوراهاي ‏ولايتي حق انتخاب واليان خود را خود داشته باشند. نظام توتاليتر انتصاب از بالا، نتايج ويرانگري داشته است كه از ‏نظر هيچكس پنهان نيست؛ از جمله تحميل واليان با نارضايتي هاي وسيعي روبرو بوده كه كيفيت و نحوه ي آن نظر به ‏موقعيت جغرافيائي و مميزات فرهنگي ولايات فرق مي كند. في المثل باور كامل دارم كه اگر مردمان ولايات جنوب ‏افغانستان را در انتخاب واليان شان ذي صلاحيت مي دانستند، مشكلات موجود فراروي ما نمي بود.‏

احدي با اين شيوه ي اداره، باز هم با همان منطق برتري حقوقي قومي برخورد مي كند؛ با آنكه معقوليت و مؤثريت اين ‏فرايند را مي پذيرد ولي از آنجائيكه اين خواسته عمدتاً از جانب نخبگان غير پشتون مطرح مي شود، پس حتماً بايد با آن ‏مخالفت صورت گيرد:«چنانچه انگيزه ي فدرالي خواهي تشويق تعميم سازي در سطح محلي و منطقه اي براي حل و ‏فصل مسائل ولايات مي بود، پشتون ها شايد آنرا قبول مي كردند، اگر هدف تقويت هويت اقليت ها و تضعيف هويت ‏پشتوني دولت افغان باشد، در آن صورت حساسيت پشتون ها در مقابل فدراليزم قابل درك خواهد بود.»‏

‏3-‏ درباره‌ي طالبان و طالبانيزم: جريان طالبان را با شناخت دو نقطه ي ضعف در حكومت مجاهدين ايجاد كردند: ‏مخالفت سرسختانه ي جناحهاي تبارگرا با دولت رباني؛ و نارضايتي عام- علي رغم انتظار چهارده ساله ي مردم- از ‏شيوه ي اداره ي دولت اسلامي. از اين رو طالبان با سه مميزه ي اصلي به ميان آمدند: 1) تعصبي در حد انزجار و ‏نفرت در برابر اقوام غير پشتون؛ تا جائيكه تمام نمادهاي متعلق به تاريخ اقوام ديگر از خشم آنان در امان نماند. صرف ‏نظر از مقاصد حاميان پاكستاني و عرب آنها در نابودئي مظاهر هويت مستقل تاريخي-فرهنگي افغانستان، آنچه طالبان ‏را عمله ي فعل شكستن بتهاي باميان ساخت، دشمني آنان بود با آنچه تعلق به تاريخ تباريشان نمي گرفت. قتل عام ها و ‏به جا گذاشتن زمينهاي سوخته، و كوچ دادن هاي دسته جمعي تفسيري جز همان تعصب و نفرت ندارد؛ 2) قشري گري ‏و سطحي نگري درباره ي اسلام كه برخورد طالبان با زنان، ريش، لباس و عمامه، اقليت هاي ديني و مذهبي، ‏سازمانهاي تحصيلي و در مجموع عنادشان با آنچه امروزي است را -قسماً برخاسته از طبيعيت قبيلوي- و عمدتاً ملهم از ‏همين برداشت شان بايد دانست؛ 3) وابستگي آنان به دولت ها و نهادهاي خارجي كه به طور آشكار قصد بي ثباتي و ‏ويراني افغانستان را داشتند تا اين كشور را در انقياد خود درآورند.‏

با اينهمه، بخشي از انديشه هاي طالبان ريشه در افكار و تمايلات برخي از مردمان كشور ما مخصوصاً مردمان شرق و ‏جنوب افغانستان دارد و مي بايد مجال ادامه ي حيات بيابد؛ به عباره ي ديگر اين افكار و تمايلات بايد فضاي براي تنفس ‏داشته باشند. بدون ترديد تعديل اين افكار فرصت مي خواهد؛ به محيط اجتماعي، آموزش و پرورش مناطق مذكور بيش ‏از اين بايد توجه شود. مشكل اصلي اينجاست كه افكار و تمايلات ياد شده، نمي توانند در كل جغرافياي افغانستان مجال ‏بروز داشته باشند. چون از اين لحاظ افغانستان كشور نامتجانسي است، اكثريت مردمان افغانستان قرن ها از اين مرحله ‏پيش افتاده اند.‏

ساختار نظام سياسي - اداري افغانستان، به بخشهائي از كشور كه خواهان اعاده ي نظام طالبي هستند، بايد اجازه بدهد تا ‏نظام خود را خود- در چهارچوب وحدت ارضي افغانستان - انتخاب كنند.‏

‏4-‏ قانونمند شدن حضور نيروهاي بين المللي:  پيش از اين از قول چارلي سانتوز گفتيم كه حاكميت تبار محورانه ‏بدون حمايه ي قدرتهاي خارجي نميتواند ادامه ي حيات بدهد. دولت افغانستان با امضاي قراردادهاي استراتژيك با ‏قدرتهاي بزرگ جهاني و منطقوي، مي كوشد بيش از پيش پاي آنان را وارد قضاياي داخلي و منطقوي سازد. به نظر مي ‏رسد كه زعامت كنوني افغانستان، مانند امير دوست محمد خان95 و عبدالرحمن خان، در ازاي حاكميت تباري، هم از ادعاي استقلال چشم پوشيده، و هم حق سركوب - تا سرحد قلع و ‏قمع- همتباران مخالف خود را به قدرتهاي خارجي داده ‏است. حاكميت موجود مي كوشد براي حل معضله ي مرزي با پاكستان، هم از قوتهاي بين المللي مستقر در افغانستان ‏استفاده كند (چنانكه بار ها خواهان ورود آنان به قلمرو پاكستان گرديده) و هم پاي قدرتهاي منطقوي را به ميان بياورد ‏‏(نا آراميهاي بلوچستان كه با سركوب بي رحمانه ي پاكستان روبرو شد ريشه در اين سياستها داشت.) حاكميت موجود با ‏پيشنهاد قانونمند شدن حضور نيروهاي خارجي در افغانستان، از آنرو مخالفت مي كند كه قانونمند شدن اولاً: گام نخست ‏در جهت خروج كامل آن نيروهاست، ثانياً: در آن صورت بحث تفكيك ميان وظيفه ي تأمين امنيت، تا بحث مداخله (كه ‏كاملاً به سود حاكميت است) در امور مملكت پيش مي آيد.‏

قانونمند شدن حضور نيروهاي خارجي، خواست فردفرد مردم ماست، مخصوصاً مردمان مظلوم ولايات شرق و جنوب. ‏بحران ناشي از اين حضور ناقانونمند بويژه در آن ولايات، ابعاد رو به گسترش دارد: ‌مهاجرت، قتل عام، تجاوز، فقر، ‏رشد سرسام آور زرع و توليد ترياك، عقب ماندگي ذهني و مادي، اختلاس و چپاول دارائي هاي ملي، زمينه سازي هاي ‏مداخله ي پاكستان و ديگران...‏

‏5-‏ روابط خارجي: آيا به راستي رابطه ي استراتيژيك افغانستان با ايالات متحده مي تواند ضامن ثبات و امنيت ‏در افغانستان باشد؟ آيا نفس اين رابطه براي آنعده از كشور هاي منطقه (تقريباً تمام همسايگان افغانستان به اضافه ي ‏روسيه) كه مناسبات حسنه با ايالات متحده ي امريكا ندارند، حساسيت بر انگيز و نگران كننده نيست؟ آيا به راستي مي ‏توانيم فكر كنيم كه «رشد و امنيت»‌ افغانستان بي نياز از داشتن رابطه ي حسنه با همسايگان آن است؟ آيا اين انديشه كه ‏‏«با بستن پل هوائي ميان افغانستان و ايالات متحده ي امريكا ميتوان صلح و شگوفائي را آورد» عملي است؟ ‏96 پس چگونه مي توان به رابطه ي استراتيژيك با امريكا اعتماد كرد؟

با توجه به سوالات اساسي مذكور مي توان ادعا كرد كه پس از همبستگي مردم افغانستان، مهمترين و اساسي ترين ‏تضمين كننده ي صلح و امنيت براي كشور، همسايگان آن مي باشد.‏

ممكن نيست كه كشوري بخواهد تاريخ خود را باز گو كند ولي تداخلهاي اجتناب ناپذيري با تاريخ كشور و كشورهاي ‏ديگر پيش نيايد. ممكن نيست كه كشوري از مفاخر فرهنگي و ادبي خويش سخن بگويد، همان مفاخر را در فهرست ‏مفاخر همسايگان خود نه بيند؛ راهي وجود ندارد، وقتي مسير رودخانه هاي كشور خود را از منبع تا مصب تعقيب كنيم، ‏پاي مان به خاك كشورهاي همسايه كشيده نشود. به همين ترتيب، دهانه ي ديگر منابع زير زميني ما، در كشور همسايه ‏است. بلا استثنا، اقارب، خويشاوندان و همتباران ما در كشورهاي همسايه پراگنده اند. آيا نمي توانيم از اين همه تجانس ‏و اشتراكات به سودِ يك «همگرائي منطقوي» استفاده كنيم؟ آيا تلاش و تقلا در اين راستا، انساني تر، ارزان تر و عملي ‏تر نيست، بجاي تقلاي بيهوده، كهنه، پر از تبعيض و تعصب در جهت ايجاد كشوري «از نظر قومي يكدست»؟ بياييد پا ‏به پاي رشد عقلاني و سياسي ساير ملل، به ايجاد همسوئي هاي منطقوي بينديشيم كه بيشتر از هر چيز ديگر، منافع ‏مشترك اقتصادي و امنيت چند جانبه را متضمن باشد.‏

‏6-‏ پس از چالش امنيت، بزرگترين شكست حاكميت موجود، در عرصه ي اقتصادي است. مي توان دو دليل ‏اساسي براي اين شكست نشان داد:‏

الف- چندتن از منتقدان اقتصادي، نحوه ي خصوصي سازي در افغانستان را به «اسب در پشت گادي بستن؟»‏97 تشبيه كرده اند؛ اين همان تقليد مهوعي ست كه عده ي بازگشته از غرب، بدون توجه به موقعيت تاريخي و فرهنگي ‏افغانستان، سيستم اقتصاد «نوليبرال» امريكا را كه نتيجه ي سه قرن تحول اقتصاد سرمايه داري ست، در كشوري عقب ‏مانده و قرون وسطائي تطبيق مي نمايند. دلچسپ است وقتي مي بينيم پس از شش سال،‌ وزير تجارت كشور به ‏خصوصي سازي مي تازد و دليل بلند رفتن نرخ نفت و گاز را «سكتور خصوصي» عنوان مي كند و تهديد مي كند كه ‏براي به كنترل در آوردن صعود سرسام آور نرخها، بايد تجارت نفت و گاز در انحصار دولت در آيد (كفر اقتصاد بازار ‏آزاد). قابل توجه است كه همين آقا از پيشگامان نظريه ي خصوصي سازي بود. همچنين وزير ديگر دولت شركت هاي ‏خصوصي تأمين امنيت را مسؤل بي امنيتي مي داند. به هر حال، هيچكسي در مدرن بودن و پيشرفته بودن طياره ي ‏‏52‏B‏ حرفي ندارد، اما حرف زماني پيدا مي شود كه (مثلاً)‌ والي نورستان آنرا غرض حمل و نقل مسافرين خويش ‏خريداري كند؟!‏

ب- از همان آغاز مرحله ي جديد، توجه مفرط تيمي كه مبلغ و مجري نظريه ي تبار محوري اند، به نهادهاي مالي و ‏اقتصادي پوشيده نبود؛ اتكاي آنان بر كرسي هاي وزارت ماليه، ‌بانك، تجارت و بازسازي و پياده كردن تئوري بازار ‏آزاد، پيامد مهلكي به اقتصاد كشور داشت. به قول محمود كرزي، اشرف غني احمد زي، با نا آگاهي در امور اقتصاد، ‏عامل اصلي فاجعه ي اقتصادي كشور است ‏98. با اينحال، تسلط اين تيم بر مديريت مسايل اقتصادي و چگونگي بهره ‏برداري از آنرا (مخصوصاً دزدي هاي انترنتي) نميتوان انكار كرد. اين تيم با گشاد دستي سه كار را كردند:‏

‏-‏ به بهانه ي نبودن ظرفيت، كمكهاي جامعه ي جهاني را دو دسته در اختيار ‏NGO‏ ها و يوناما قرار دادند؛ ‏

‏-‏ تيم، زمينه را براي اعضاي خود مساعد ساخت تا شركتها و تأسيسات دولتي را به قيمت بسيار نازل خريداري ‏كنند؛

‏-‏ زمينه هاي اختلاسهاي بزرگ را فراهم آوردند؛ مشهور است كه اشرف غني در ختم كار خود از وزارت ‏ماليه، تمام حسابهاي داد و گرفت خود را پاك كرد؛ ‏

براي كشوري مثل افغانستان بايد سيستم اقتصاد مختلط اعاده گردد. اقتصاد مختلط همانا بكارگيري همزمان سه سيستم ‏دولتي، تعاوني و بازار آزاد است. نتايجي كه از بكارگيري سيستم بازار آزاد بدست آمده در يك كلام از بين رفتن طبقه ي ‏متوسط و تشبثات فابريكه هاي داخلي است. عده ي معدودي بيش از پيش متمول شده اند و دو اسپه در جهت ميلياردر ‏شدن مي تازند؛ بقيه ي ملت در فقر و بي نوائي به سر مي برد. ترديدي نيست كه يكي از دلايل فساد گسترده ئي اداري ‏موجود، اين سياست سوء اقتصادي است.‏

‏7-‏ از اهمّ مسائل افغانستان و از موضوعات مورد مناقشه ي دوامدار در مناسبات تباري اقوام ساكن در اين ‏كشور، مسأله ي احصايه ي نفوس است. در طول حيات افغانستان به حيث يك كشور مستقل، فقط يكبار – در ختم ‏جمهوريت محمد داوود و آغاز دولت حزب دموكراتيك (1979)- سرشماري رسمي به عمل آمد. اما حيني كه نتيجه ي ‏اين سرشماري روي ميز حفيظ الله امين گذاشته شد، وي با قلم خود به رقم 254000 نفر نفوس كوچي ها، عدد دو ميليون ‏را افزود تا 2254000 نفر شود. در حاليكه همان رقم دو صد و پنجاه و چهار هزار نفري هم به تفكيك اقوام بود كه ‏‏%59 آنانرا كوچي هاي پشتون تشكيل مي داد.‏99

پيش تر اشاره كرديم كه از چند دهه بدين سو هويت زدائي در افغانستان معمول و مرسوم بوده است؛ اقليت هاي قومي و ‏زباني- خصوصاً در مناطق شرق و جنوب – در تذكره ي هويت پشتون يا افغان قلمداد شده اند. به همين منوال دولت ‏كنوني تصميم گرفته است كه تمام اقوام ساكن در افغانستان را به هويت تك قومي «افغان» ثبت كند. اين عمل به معناي ‏محو هويت هاي مستقل اقوام و حركت بسيار جسورانه در جهت همان استراتيژي تبار محورانه ي «افغان ملت» است. ‏در حاليكه حتا در قانون اساسي كنوني در زير هويت كشوري، استقلال هويت هاي قومي به رسميت شناخته شده است. ‏مي بايد نهادهاي جامعه ي مدني، پارلمان افغانستان ‏)به عنوان حافظ و پاسدار قانون) احزاب سياسي و جامعه جهاني ‏برين تصميم حكومت اعتراض كنند و براي جلوگيري از اين اقدام تبارگرايانه، ابتدا بر كميسيون به اصطلاح مستقل ‏سرشماري تجديد نظر نمايند، سپس فورم هاي را كه به اين منظور تهيه شده باز بيني نمايند. سرشماري نفوس افغانستان ‏مي بايد با تفكيك شفاف اقوام، مذاهب، زبان ها، جنس و سن، ولايات و ولسوالي ها صورت گيرد. ‏

سرشماري نفوس و احصائيه ي دقيق ظرفيت هاي موجود در افغانستان، علاوه بر حل دائمي جايگاه اجتماعي و سياسي ‏اقوام در توزيع عادلانه ي قدرت، زمينه هاي عيني و عملي پلان گذاري ها در ساحات مختلف را فراهم مي آورد.‏

‏8-‏ ضرورت برگزاري كنفرانس بين المللي: بي ترديد دستيابي به مقاصد بر شمرده شده در بالا، كار سهلي ‏نيست؛ اميد از پارلمان امر بيهوده اي است؛ به فرض برگزاري لويه جرگه نيز نميتوان اميد داشت كه مسائل مبرم و ‏حياتي مطرح شده در بالا، مجالي بحث و تصويب بيابد. چنانكه قبلاً گفتيم، اصلاحات دو مخالف عمده دارد: حكومت ‏رئيس جمهور كرزي كه متشكل از همان تيم تبار محور است؛ و دولت امريكا كه به هر دليلي در حمايه از همين تيم ‏ايستاده است.‏

با آنكه پيوند بحران افغانستان با سياستها و منافع تك تك كشورهاي ذيدخل، امر كاملاً روشن است؛‌ و حل اين بحران در ‏خور نشست با همي همين كشورها است، مع هذا دعوت به برگزاري كنفرانس ديگري براي حل بحران افغانستان، تا ‏حال از جانب امريكا و رئيس جمهور كرزي وِتو شده است. طرح برگزاري كنفرانس بين المللي ابتدا از جانب صدر ‏اعظم ايتاليا پيشنهاد شد؛ مهم ترين طرفي كه تا حال از آن حمايه كرده است مشاهد حسين سعيد رئيس كميته ي روابط ‏خارجي مجلس سنا ي پاكستان است كه در دسامبر 2006 گفت:« هشت كشور: پاكستان، ايران، چين، تاجيكستان، ‏ازبكستان، تركمنستان،‌ امريكا و روسيه بايد در مذاكرت صلح سهيم ساخته شوند تا مشكل افغانستان حل و فصل ‏گردد ‏100

‏ اما با گذشت هر روز هم دلايل تدوير چنين كنفرانسي افزايش مي يابد، و هم به تعداد متقاضيان آن افزوده مي گردد؛ ‏آخرين كساني كه بر ضرورت برگزاري كنفرانس فرا كشوري براي حل بحران افغانستان تاكيد كردند  رؤساي جمهور ‏چين و روسيه بودند.‏

اخيراً (2/7/1386) بان كي مون سر منشي سازمان ملل متحد در نشستي كه با شركت سران هجده كشور به منظور ‏‏«دريافت راهكارهاي مؤثر براي مقابله با چالش هاي كنوني در برابر حكومت افغانستان»، در حاشيه ي اجلاس سالانه ‏ي سازمان ملل، برگزار شده بود، با توجه به تأكيد شركت كنندگان بر «تقويت همكاري هاي منطقوي» پيشنهاد كرد ‏كه:«كشورهاي همسايه ي افغانستان و اعضاي كليدي ناتو نشستي برگزار كنند و در اين نشست در باره ي چگونگي به ‏ميان آمدن صلح و آرامش در افغانستان بحث و گفتگو نمايند.»‏101 اگر اين پيشنهاد در راستاي پيشنهاد هاي قبلي باشد بايد اميدوار بود كه گامي به پيش نهاده شده است.‏

به طور خلاصه پايان بحران افغانستان و آوردن ثبات در اين كشور مستلزم دو اقدام بهم پيوسته است: 1) حل مشكل ‏مرزي با پاكستان، 2) تأمين حقوق شهروندي به ساكنان اين كشور از طريق تغيير ساختار نظام و ايجاد سازمان ها و ‏نهادهاي تضمين كننده ي عدالت اجتماعي. ‏

---------------

 

منابع و مآخذ:

‏1- فرهنگ فرهيخته، نوشته ي دكتر شمس الدين فرهيخته؛ زير ماده ي ملت.‏

‏2- همان مأخذ، زير همان ماده‏

‏3- احمد گل محمدي، مقدمه ص9‏

‏4- هفته نامه ي پرچم، 9 سنبله ي 1347/ 31 اگست 1968 (به نقل از ما و پاكستان، ص 271 نوشته ي محمد اكرام انديشمند)‏

5- شكست اسلام سياسي ص 97؛ اوليويه روه؛ ترجمه ي عبدالكريم خرم.‏

‏6- جريده ي مجاهد شماره ي 21، 7/7/1386‏

‏7- افغانستان:عصر مجاهدين و برآمدن طالبان ص248‏

‏8- شكست اسلام سياسي، ص ص 57- 58‏

‏9- شكست اسلام سياسي ص 27‏

10-‏ همان مأخذ ص 44‏

‏11- تلويزيون خصوصي نور شب شانزده ميزان 1386‏

12- ما و پاكستان ص 404‏

‏13- داكتر زيوري، مقدمه ي مقاله ي زوال پشتونها در افغانستان به زبان فارسي، صفحه ي انترنتي "پيمان ملي"‏

‏14- همان منبع‏

‏15- مقايسه شود با گفته‌ي احدي (فروپاشي پرهرج ومرج رژيم كمونيستي اقليت هاي تباري را قادر ساخت كه برتري نظامي بالاي ‏پشتون ها كسب نمايند.)‏

‏15- افغانستان، عصر مجاهدين و برآمدن طالبان، ص ص 75 - 76‏

16- تلويزيون محلي طلوع اكتبر سال 2006 م‏

‏17- سايت انترنتي كابل پرس‏

‏18- به نقل از ما و پاكستان، ص ص 404 - 405‏

‏19- «حزب ديگري كه اكثراً در آن تمايلات قومي تمثيل مي شد، افغان ملت بود كه يك شخص ناسيوناليست غلام محمد فرهاد آن ‏را تاسيس نمود. و خواهان تشكيل افغانستاني بود كه مناطق از دست رفته ي حوزه ي اباسيند و پنجده نيز شامل آن باشد.» تاريخ ‏معاصر افغانستان  ص 370. گسترش ارضي در انديشه ي فاشيسم در سه سطح مطرح است: ابتدا براي انتقال و اسكان جمعيت ‏اضافي "مادر شهر" در نواحي و ولايات كه مردماني از "تبار ديگر" در آنها اكثريت اند، و هر آن امكان برهمزدن "سلطه ي ‏بزرگترين گروه قومي" متصور مي باشد. دوم پيوستگي ارضي سرزمين هاي كه در آنها "قوم برتر" زيست مي كنند، ولي از نظر ‏سياسي به دو كشور جداگانه تعلق دارند. سوم گسترش طلبي فاشيستي و انگاره ي فضاي حياتي كه از موضوع بحث ما بيرون است.‏

‏20- مولف مجهول، ترجمه ي مير حسين شاه، چاپ 1372 ( با تعليقات مريم مير احمدي و غلامرضا ورهرام) ص 211‏

21- تحقيق ماللهند، ترجمه ي زاخاو، 1910 ص ص 21، 109 و 208‏

‏22- ص ص 196، 216، 250، 619، (به نقل از افغانستان درپنج قرن اخير ج 1 ص ص 24- 25)‏

‏23- حدود العالم، ص 317‏

‏24- تاريخ فرشته ص 17، چاپ نولكشور 1323هـ ق

25- محمد ابراهيم عطائي، تاريخ معاصر افغانستان ص 134‏

‏  26- به قول بيليو (1857)، آثار نگاشته شده به قلم افغانهاي شرقي، محل اسكان اوليه ي آنان را كوههاي سليمان مي دانند، در ‏حاليكه كتب نگاشته شده توسط افغانان غربي آن محل را غور مي خوانند. آيا اين تضاد به معناي تائيد حرف مولف مخزن افغاني در ‏غوري بودن منشأ غلجائي ها نيست؟ در حالي كه به عقيده ي ن. ا. آرستوف: اهالي غور يعني حوزه ي منطقه ي علياي هريرود و ‏حوزه هاي قسمت علياي هلمند و ساير شاخه هاي شمالي درياچه ي هامون هرگز افغاني نبوده بلكه تاجيكي – آريائي بوده اند: (رشد ‏فيوداليزم و تشكيل دولت افغانها، به نقل از مجله ي آمو شماره هاي 2،3،4؛ص 115، چاپ دوشنبه 1380)‏

‏  27- راورتي محقق معروف افغان شناس، اسكان اوليه ي افغانها را «كوه پايه يا دامنه ي كوههاي مغرب غزني تا نشيب شرقي ‏رشته كوههاي سليمان يا كوه سياه پشته]يا پَخته، ياپُخته، يا پَكته[‏» مي داند و معتقد است كه نام ديگر افغان يعني پشتون برگرفته از ‏نام همين كوه است. اين كوه از شمال شرق به جنوب غرب  امتداد دارد، دمن يا دامان و ديره جات واقع در شمال غرب اين كوه يعني ‏كرانه هاي راست وادي سند را گويند.‏

‏ 28- بارنت روبين و صديقي، به نقل از ما وپاكستان.‏

‏  28- ويليام گودوين، پاكستان ص 45، ترجمه ي فاطمه شاداب ‏

‏  29- تاريخ روابط خارجي پاكستان، ص99 (به نقل از ما و پاكستان) اين ارقام مربوط به قبل از 1979 و مهاجرت حدود دو مليون ‏ونيم افغانستان به پاكستان است.‏

‏  30- به نقل از افغانستان در پنچ قرن اخير، جلد 1 ص 115‏

‏  31- تاريخنامه ي هرات ص 250: «ملك اسلام شمس الحق والدين، لشكر به افغانستان برد و از افغانستان در ربيع الاول سنه ي ‏مذكور عنان عزيمت به طرف بكر كشيد و از آنجا به تكين آباد آمده و از راه خيسار به اسفزار به هرات بازگشت"‏

‏  32- بنو و يا سرحد افغاني ما ص 14، س.س. توريون به نقل از تاريخ تحليلي افغانستنان ص 158 ‏

‏  33- مجله ي آمو، سال 1380، شماره هاي  2، 3، 4؛ رشد فئوداليسم و تشكيل دولت افغانها، ايگور ميخايلويچ ريسنر، چاپ ‏دوشنبه

‎ ‎‏ 34- تاريخ سلطاني ص  58، سلطان محمد باركزائي، چاپ بمبئي؛ -  افغانستان در پنج قرن اخير ج 1 ص 41‏

‏  35- اشنتغر كه اكنون اشنغري خوانده مي شود، محله ي قديمي شهر پشاور است.‏

‏  36- به نقل از افغانستان‏‎ ‎در پنچ قرن اخير، ج اول ص 41.‏

‏  37- گزارش راجع به سلطنت كابل، چاپ گراچي 1972. ج 2 ص 27.‏

‏  38- نژاد نامه ي افغان – ملا فيض محمد كاتب هزاره، چاپ عزيزالله رحيمي، ص 111‏

‏  39- نژاد نامه ي افغان، ص 149‏

‏ 40- افغانستان در پنج قرن اخير جلد 1 ص 64‏

‏ 41- ريسنر، ص 130 ، بنو (ن) «بنيان» عصر غوريان، طبقات ناصري ص 19‏

‏  42- همان مأخذ، 130‏

‏  43- حدودالعالم چاپ 1372، پاورقي مينورسكي، ص211‏

‏  44- راورتي، يادداشت ها درباره ي افغانستان و بلوچستان ص 49، به نقل از تاريخ تحليلي افغانستان ص 145‏

‏  45- نژاد نامه ي افغان ص 70‏

‏ 46- تاجيكان ص 127، باباجان غفور اف؛ نيز بيانيه ي نيكولاس سيميز ويليمز در دانشگاه كابل 2003 زير عنوان «آخرين ‏كشفيات در باره ي زبان باختري و ارزش تاريخي آن» ترجمه ي سرور همايون

‏  47- گيريگوريف، كابلستان و كافرستان، چاپ 1867، به نقل از ريسنر همان مأخذ

‏  48- لورل كورنا، افغانستان 2002 ص 18، ترجمه ي فاطمه شاداب، چاپ تهران سال 1383‏

‏  49- مجله ي «مليتهاي برادر»‏

‏  50- سياست فارسي بي بي سي، اپريل 1998‏

‏  51- د افغانستان ژبي ص 27‏

‏  52- افغانستان 2000 ص 114‏

‏  53- ما و پاكستان ص 463‏

‏  54- مرحوم عطائي در كتاب خود چند احصائيه را آورده است: لوئي دوپري امريكائي پشتون ها %46 ، ورلد المانك %38 ، ‏آنتوني هايمن %45 ، ماكس گلمبورگ %60، و جالب تر از همه انستيتوت اتنوگرافي اكادمي علوم شوروي سابق پشتون ها ‏‏%52.8 تاجيك ها %8.6 . ابراهيم عطائي، تاريخ معاصر افغانستان ص ص 557-562 ‏

‏  55- كشور شاهي افغانستان و ايالات متحده ي امريكا ص 150 (به نقل از ما و پاكستان ص‌200‏)

 56‏«ويكرم» نماينده ي گروه بين المللي بحران، در صحبت با نويسنده، قبل از انتخابات پارلماني اخير، گفت كه اگر نتيجه ي اين ‏سرشماري اعلان شود، در افغانستان خونريزي خواهد شد، چون نتيجه ي مذكور خلاف آن چيزيست كه تا حال ادعا مي شده است.‏

 ‎ 57‏ احصائيه ئي كه توسط متخصصان شوروي در سال 1978 از نفوس شهر كابل به عمل آمده چنين است: از جمله يك ميليون و ‏سيصد هزار اهالي شهر كابل 744 هزار نفر  يا %57 آنرا تاجيكان، 324 هزار نفر يا %25 پشتون ها 164 هزار نفر يا %13 ‏هزاره ها، 14هزار يا بيشتر از %1 هندو ها و سكها، و 10 هزار نفر يا %0.8 را ازبك ها تشكيل مي دادند. از جمله ي تمامي ‏اهالي شهر كابل %75 آنها زبان دري را منحيث زبان مادري خود معرفي كرده بودند. حق نظر نظروف، مقام تاجيكان در تاريخ ‏افغانستان، ص 7‏

 ‎58 ‏ جنرال داوود داوود در جمع غفيري كه نويسنده نيز در آن ميان بود، اين مطلب را بيان كرد.‏

‏ ‏59 ‎ ‎‏ سايت فارسي بي بي سي سال 1999م

‏  60- مقاله ي «دري يا زبان درباريان»، مجله ي راه نيستان ص230، سال 1386 ‏

‏  61- ارستووف مؤلف «قفقاز، هند بريتانوي»، در سال 1881 (پيش از معاهده ي ديورند و پنجاه سال پيش از كاتب) مي ‏نويسد:«افغانهاي كه در قلمرو امير اقامت دارند، دوميليون نفر، در مناطق سرحد آزاد يك و نيم ميليون، و در بخشي از سرزمين ‏هاي هند بريتانوي به يك ميليون بالغ مي گردند . بدين ترتيب كميت تخميني آنها به شمول بلوچستان بين پنج تا شش ميليون ميرسد.» ‏به نقل از تاريخ تحليلي افغانستان ص 72‏

‏  62- نژاد نامه ي افغان ص 135؛ منابع ديگر نيز نفوس افغانستان را در دهه هاي اول تا سوم قرن بيست، در همين حدود نشان ‏ميدهند: ‏Yearbook Stateman‏ چاپ سال 1910 بريتانيا، كه مجموع نفوس افغانستان را بين چهار تا چهار و نيم ميليون تخمين ‏مي كند؛ سال نامه ي گوته (‏Gotha‏) چاپ سال 1914 حدود پنج ميليون‏

‏  63- همان مأخذ ص 139؛ قول كاتب را «و. گريگوريان» نويسنده ي آمريكائي نيز تائيد مي كند: «دو ثلث باشندگان شهرها و بيش ‏از %30 كل نفوس افغانستان را تاجيكها تشكيل داده اند» ، ظهور افغانستان معاصر، ص 33، چاپ 1969، به نقل از تاريخ تحليلي ‏افغانستان.

‏  64- فرقه ي اسماعيليه از جمله ي فرق اسلامي به حساب مي آيند. ‏

‏  65- همان مأخذ ص ص 140-139 اين ارقام با ارقام داده شده در مورد كل نفوس غير پشتونها تناسبي ندارد. ‏

‏  66- همان مأخذ ص ص 156-155  ‏

‏  67- لورل كورنا در كتاب افغانستان 2002 مي نويسد:«يكي ديگر از گروههاي عمده ي نژادي در شمال افغانستان ازبك ها هستند ‏كه تعدادشان بالغ به يك و نيم ميليون نفر مي شود.» ص 18‏

‏  68- حدس علامه حبيبي جالب است: هفتالي (=ابدالي) هفت كتيبه ي قديم ص 11؛ و هونهاي هفتلي (خاندان ابدالي) افغانستان بعد ‏از اسلام ص 29؛ فرهنگ از نپرداختن بابر نامه به قبيله ي ابدالي تعجب مي كند، آيا ميان آن حدس و اين تعجب را بطه اي ميتوان ‏پيدا كرد؟ غبار ريشه ي اقوام اچكزي و اساكزي را از اصل «سكزي» يعني سيستاني و سكائي مي داند، جغرافياي تاريخي ‏افغانستان، زير ماده ي اراكوزيا (نظر زبانشناسان در مورد قرابت هاي زبان پشتو با زبانهاي پاميري، مي تواند مؤيد حدس حبيبي و ‏كشف غبار باشد- براي مطالعه ي بيشتر در اين مورد به كتاب «د افغانستان ژبي»، تأليف دوست محمد دوست مراجعه كنيد)؛ كاتب ‏هزاره فصلي در معرفي اقوامي كه پشتون وانمود شده اند دارد. نژاد نامه ي افغان، از ص 111 به بعد.‏

‏  69- نژاد نامه ي افغان، ص 154‏

‏  70- همان مأخذ ص 139‏

‏  71- نژادهاي افغانستان ص 110، چاپ كلكته، سال 1833‏

‏ 72- صفحه انترنتي پيمان ملي.‏

‏  73- در عمل شاهد بوديم كه وقتي طالبان به بخش هائي از شمال افغانستان دست يافتند، براي اجراي اين دستور العمل علناً اعلان ‏نمودند كه ازبك ها و تركمن ها به ازبكستان و تركمنستان بروند،‌ تاجيكها به تاجيكستان؛ و هزاره ها به قبرستان. سايت فارسي بي بي ‏سي از قول ملا عبدالمنان نيازي.‏

74‏- در بحثي در تلويزيون آيينه با رهنورد زرياب و سميع حامد‏

‏75- به نقل از خانم صديقه بلخي عضو ديگر كميسون تسويد قانون اساسي‏

‏76- در اين گفته ي احدي حقيقتي نهفته است و آن اينكه: اقوام ساكن در افغانستان در عين اينكه نمي توانند از هم جدا شوند، نمي ‏توانند تحت شرايطي كه احدي ترسيم مي كند با هم زندگي كنند. پس، آيا راهي جز توزيع عادلانه ي قدرت در پيش است؟

‏77- با تلخيص از ص ص 61- 62 تاريخ تحليلي افغانستان‏

78‏- شاهنامه ي فردوسي، چاپ ژول مول ص 26، سال 1375‏

‏79- هفته نامه ي پيام مجاهد‏

80‏- منظور احدي كشورهاي تاجيكستان، ازبكستان، ايران و شايد پاكستان نيز هست. احدي به ديرينگي هم زيستي اقوام تاجيك و ترك ‏توجه نكرده است. ازبكي در تاجيكستان نيست كه فارسي نداند، و تاجيكي در ازبكستان وجود ندارد كه ازبكي نداند. گذشته از اين هيچ ‏ازبك صاحب دانشي، فارسي را بيگانه نمي داند، چون ازبك ها مي دانند كه در رشد زبان فارسي و باروري فرهنگ آن، ترك ها ‏بيش از هر قومي سهم داشته اند. زبان فارسي در ايران، عنصر اصلي ناسيوناليزم ايراني است. فارسي زبان بين الاقوامي، علمي، ‏ديني و زبان تاريخ مشترك اقوام ايراني است. هيچ نوع اجباري در رسميت زبان فارسي در ايران در كارنبوده است. ‏

‏ اردو زبان مادري %8 مردم پاكستان است. اما، در عينحال اردو زبان بين الاقوامي مردمان پاكستان، زبان ديني آنان و يكي از ‏اساسات تشكيل پاكستان است. مسلمانان شبه قاره ي هند، با زبان اردو از غير مسلمانان آن سرزمين متمايز مي شوند. پس در اينجا ‏نيز اكراهي در كار نيست.‏

‏81- جريده ي مشعل دموكراسي سال1382‏

82‏- تتمة البيان في تاريخ الافغان- سيد جمال الدين افغاني، ترجمه فارسي چاپ كابل ص 106 به نقل از افغانستان در پنج قرن اخير ج ‏‏1 ص 142‏

‏83- حق نظر نظروف، مقام تاجيكان در تاريخ افغانستان، ص ص 56- 55‏

‏84- درةالزمان، ص 226‏

‏85- هاشم خان در مصاحبه ي در سال 1937 تأكيد كرد كه:«در سال 1938 زبان پشتو به حيث زبان رسمي ما تبديل مي شود و ‏زبان فارسي را به دور مي افكنيم. آنگاه هر كسي به افسانه ها و اشعار ما معرفت خواهد داشت و از آن به فرهنگ كهن خود افتخار ‏خواهيم كرد و موجب اتحاد ما قرار خواهد گرفت.» روزنامه ي حبل المتين چاپ كلكته در واكنش به اين سخنان نوشت:« تحميل يك ‏زبان تصنعي به حيث يك زبان رسمي آسيبي بزرگي به وحدت مردم افغانستان وارد خواهد كرد. براي حكومت بهتر بود تا گروهي ‏اقليت قبائل را وادار كند كه زبان فارسي را بياموزند، زيرا اين زبان، زبان اكثريت مردم افغانستان است.» به نقل از تاريخ تحليلي ‏افغانستان ص‌102‏

‏86- افغانستان در پنج قرن اخير، ج اول قسمت دوم ص 637‏

87-خير البيان ص ص 67 و 65؛ مخزن الاسلام ص ص 137 و 138‏

‏88- ريسنر، ص ص 118-117 ‏

89‏- ايدئولوژي فاشيست ص 80، ارسطوكاليس، ترجمه ي جهانگير معيني علمداري، 1382 تهران‏

‏90 - افغانستان جنگ تمام ناشده، تابستان سال 1383

‏91-‏‎ ‎چاپ سال 1382‏

‏92- صفحه انترنتي پيمان ملي.‏

93- دكتر ابوالفضل قاضي، حقوق اساسي و نهادهاي سياسي با انتخاب و تلخيص ص ص 654 - 641‏

94- حق نظر نظروف، مقام تاجيكان در افغانستان ص 592 موسي شفيق (در يك مصاحبه ي مطبوعاتي – به جواب خبرنگار ‏حزب افغان ملت)‏

‏95- معاهده ي اول جمرود (1855م) ميان امير دوست محمد خان و انگليس شبيه به «اعلاميه ي همكاري استراتيژيك» با امريكا ‏است؛ فقره ي سوم آن معاهده چنين است:«دوست محمد خان امير كابل و مضافات آن، از طرف خود و از طرف كساني كه جاي او ‏را مي گيرند تعهد مي كند كه در متصرفات كمپني هند شرقي هيچ مداخله و دست درازي نكند. بعد از اين تاريخ با دوستان كمپني هند ‏شرقي دوست و با دشمنان آن دشمن خواهد بود.» عطائي، تاريخ معاصر افغانستان ص ص 115- 116‏

‏96- در ميان سالهاي 1961 و 1963 كه سردار محمد داوود روابط سياسي و تجاري خود با پاكستان را قطع كرد، دولت شوروي ‏وقت وعده سپرد كه ميوه هاي صادراتي افغانستان را كه اينك به بازار هاي هند و پاكستان راه نمي يافتند، از طريق پل هوائي به ‏بازار هاي شوروي مي رساند. با آنكه هم به دليل همسايگي شوروي، و هم به دليل محدود بودن كالاي انتقالي (فقط ميوه‌) امكان ‏عملي شدن اين مانور بسيار زياد بود؛ اما نتيجه را از زبان صباح الدين كشككي بشنويم:«... از آنجائيكه اين انتقال به شكل خيلي ‏محدود بود و مقامات شوروي مقررات مضحكي را در مورد كيفيت ميوه هاي افغاني وضع كردند، مقادير زياد ميوه ي افغاني در ‏درخت يا در ميدان هوائي گنديده و فاسد شد.»  دهه ي قانون اساسي ص 3‏

‏97- اناپيترسن، جيمز بلوت و محمد آصف كريمي، مقاله ي «اصلاحات اقتصادي و خصوصي سازي در افغانستان»: واحد تحقيق و ‏ارزيابي افغانستان

‏98- در مصاحبه ي با تلويزيون خصوصي طلوع

99- آرشيف وزارت پلان سابق. همچنين مقايسه شود با محتاط، ص 73‏

‏100- اين ارقام سياسي همان طوري كه گفتيم در بايگاني كشورها حك شده است. لورل كورنا بدون توجه به تركيب جمعيت كوچي ‏آنزمان افغانستان مي نويسد:«معروف ترين گروه چادر نشينان افغانستان كوچي ها هستند كـه از نظر نژادي پشتون به شمار مي ‏روند.» افغانستان 2002 ص 18‏

‏101- ما و پاكستان ص 445‏

‏102- تلويزيون محلي لمر – بخش خبري 7 شام دوم ميزان

 

 

 


بالا
 
بازگشت