روز های خاکستری

تاملی بر عوامل و عواقب 7و8 ثور

محمد قاسم وفایی زاده

 

هفت و هشت ثور تداعی گر دو رویداد بزرگ در تاریخ معاصر کشور است که هر دو حادثه به انحای مختلف و در ابعاد متفاوت تاثیرات عمیق و عظیمی را بر سال ها و سررشته های بعد از خود بر جا گذاشت. این دو عدد از لحاظ نوشتاری درست مخالف هم نوشته می شوند و به دنبال هم می ایند اما در واقعیت نیز بدنبال هم امدند و واژگونی های فراوانی را بدنبال اوردند ونقطه مقابل هم بودند.

هرچند برای تعدادی این دو روز دقیقا برنگ سیاه و سفید یا سرخ و سبز مشخص می شود و زحمت چندانی برای ارزیابی و تحلیل ان لازم نیست، هفت ثور روزی سیاه در تاریخ افغانستان است که در ان کمونستان خام و ناپخته و سر سپردگان کرملین طی کودتای خونینی زمام امور را در دست گرفتند و پس از ان هر چه دیدیم سیاهی بود و بدبختی و تباهی و رنج و هجرت و شهادت و ویرانی و فروریختن تمام شیرازه های اقتصاد، اداره و سیاست و ساختار های سیاسی در کشور و بر عکس روز هشت ثور نیز روزپایان این سیاهی و پیروزی مجاهدین و تشکیل دولت اسلامی است که بزرکترین افتخار را در تاریخ معاصر جهان با شکست دادن قدرت شرق به نام ملت افغان ثبت نمودند. ازین منظر قضیه کنه نا معلوم و سوال بر انگیزی ندارد و هر انچه هست سیاه و سفید است و مشخص و لا یسئل عنه. از این دیدگاه غالب و معمول سیاسی تعریف و شمردن وجهه مثبتی برای هفت ثورخیانتی در سطح جنایت است و برعکس ذکر ذمی از هشت ثور نیز. این دیدگاه تقویم محور است و فقط به روز ها می نگرد و به انجام ها عنایتی کمتری نشان می دهد و صدر و ذیل موضوع را به ان سطر دلخواه نمی فروشد.

اما برای انانیکه با جریان تحولات سیاسی در افغانستان و زیر ساخت های کلیشه شده و مشکلات دیر پا و انبار شده تاریخی این مرز وبوم اشنایی و دقت چشمی دارند چنین ارزیابیی بسیار سطحی و عجولانه می نماید و نیزبرای  انانیکه خود زهر تلخ این رویداد ها و عواقب ان را چشیده اند حلاوت تقویمی این مناسبت ها بسیار کمرنگ تر از زهری است که در کاسه مردم شد.

در حقیقت ابن روز ها همان روز های ساده تقویم اند که خیام فیلسوف نام اشنایی فارس برای شناسایی روز ها و گردش ایام و لیالی روز گار ان را طرح نمود و تفاوتی میان این روز ها نیست و از لحاظ عددی نه هفت را مزیتی است و نه هشت را، بلکه انچه که بعضی روز ها را در جدول تقویم مشخص و متمایز می سازد خاطرات ماست که ان را با خوشی یا با حسرت و اندوه در قالب زمان ثبت می کنیم و از ان خاطره نیکو و یا اندوه اوری در خانه ذهن ما ته نشین می شود. بنا بر این روز ها بریده هایی از تاریخ نیستند که بدون عطف و ربطی به ما قبل و ما بعد خود ارزش ذاتی و فی نفسه بیابند بل یا بدلیل پایان مرارتی و اغاز خیری و یا بر عکس محک می خورند.

هفت و هشت ثور نیز بدلیل وقوع رویداد هایی در تقویم سیاسی ما برجستگی یافته اند و عواقب و پیامد هایی داشته اند و نیز بر عاقبتی پایان داده اند.با این تفاوت که برای تعیین میزان حسن و قبح این روز ها، هفت ثور با استناد به عواقب ان سیاه دیده می شود که تردیدی را نیز بر نمی تابد و اما هشت ثور برعکس با استناد وتکیه برحماسه ها و افتخارات قبل از ان برگ سفیدی دانسته می شود و عواقب ان در جمع مبهمات تاریخ قرار می گیرد، کاری که همیشه نشان افتخار این روز را توجیه کمتری می بخشد و انرا در لایه سوال های بی پاسخ وسمجی می پیچد.  اما در مقام تحلیل و ارزیابی این دو مناسبت، نگارنده بر خلاف روش مطلق انگارانه معمول ریشه های تاریخی و فرایند دراز مدت تری را در افرینش این دو روزو عواقب نا خواسته ان دخیل می داند و با دید تاریخی و نه روز نگاری به این دو رویداد می نگرد و نیز از رابطه وثیق این روز ها با حوادث و رویداد های بعد ازان فروگذاشت نمی کند.

در تحلیل فرایند مدار از بروز این رویداد ها که در حقیقت اولی یک رویداد بود و دومی نتیجه یک حرکت ملی ده ساله و واکنشی در برابران، دو عامل در سطح ملی و بین المللی می تواند دخیل دانسته شود:  

تحولات سیاسی و اجتماعی جهان:

قرن بیستم از همان اغاز با تحولات بزرگی در عرصه های اقتصاد و سیاست و ساختار های سیاسی همراه بود و نظم سیاسی جهان تغیرات و چالش های کلانی را تجربه نمود. و به تبع تاثیرات این فرایند در سطح ملی و در شکل گیری دولت ها و تغیرات جغرافیایی بسیار قوی و نیرو مند تبارز یافت. وقوع دو جنگ جهانی و فضای رقابتی پس از ان به رویکرد های جدید در سطح ملی و بین المللی انجامید که ساختار های ملی و درون دستگاهی حکومت ها نیز از ان ایمن نماندند. ظهور دولت های جدید، افول امپراطوری بریتانیا و موج گسترده استقلال طلبی و ازادی خواهی همگی نشانه هایی از یک خیزش و کوشش تازه بود که وسعت و فراگیری بی سابقه ای یافت. در سال 1945 تنها پنجاه و یک کشورمنشور سازمان ملل متحد را امضا نمودند اما در سال 1970 تعداد این کشور ها به 150 رسید که اغلب انها در شرایط جدید استقلال خود را بدست اورده و بعنوان دولت ظهور نمودند، این مرحله که در حقیقت پس از جریان اول زایش دولت های جدید در 1919 این بار با استقلال هند در 1947 اغاز و با استقلال انگولا و موزامبیک در سال 1975 پایان یافت[1]، مرحله ای بسیار حساس درسرنوشت ملت های جهان بود.

 تحول نظم سیاسی جهان و پدید امدن محور های جدید قدرت بدون تردید فرصت هایی را نیز برای نهضت ها و خیزش های انقلابی و ملی مبتنی بر هویت جویی فراهم اورد که منجر به دگرگونی های عمیقی در نظام های سیاسی ویا بافت های اجتماعی  شد.

گفتمان ها وایده هایی مانند دموکراسی و حقوق مدنی و خود ارادیت و حاکمیت ملی برای اولین بار بصورت جدی به نورم های فکری و سیاسی مسلطی تبدیل شد، که خود بخود به زایش دولت ها ی جدید و نهضت های ملی نیز انجامید.

در این برهه مدیریت و رهبری درست اوضاع تعیین کننده ترین موضوع برای تثبیت جایگاه ملت ها و اینده دولت های ملی بود، زیرا به باور بسیاری از تاریخ پژوهان بدون استثنا تمام کشورهای ضعیف و تحت استعمار که تازه در فضای باز و رقابتی قدرت ها فرصت هایی را فراچنگ اورده بودند با افزایش بیداری ملی و خیزش های هویت جویانه و حق خواهانه ای نیز مواجه بودند و از سویی نیز در شرایط پسا استعماری به تاسیس نظم سیاسی نوینی ضرورت داشتند تا به استقرارو ثبات دست یابند.

انانیکه نبض این جریان جدید و موج نو را نیک دانسته بودند توانستند کشورهای شان رابدرستی رهبری نمایند و ازین مرحله با ثبات قدم گذار کنند، اما بسیاری ازکشور های دیگر پس ازدوران استعمارو در بطن این تحولات وسیع جهانی با نادیده انگاشتن ضرورت های جدیدو خواسته های اجتماعی و یا عدم درک مقتضیات و مطالبات جدید به ناکارامدی کشانده شدند و به ضعف و فساد و فقر مفرطی گرفتار امدند که دانشمندان تاریخ انان را درردیف دولت های ضعیف و یا شبه دولت قرار می دهند.

اینان نتوانستند اولا ضرورت ها و خواسته های درون اجتماعی خودشان را بصورت مطلوب پاسخ دهند و گذار مطمئنی را تجربه نمایند و در قدم دوم با اسیب پذیری مفرط داخلی از شناخت تحولات بین المللی و رقابت های نو که بر پایه سلطه ایدیالوژیکی و اقتصادی شکل گرفته بود، عاجز ماندند و در نتیجه سیاسیت خارجی و داخلی شان را نتوانستند بطور خردمندانه عیارکنند و لذا در منگنه قدرت های شرقی و غربی خرد شدند و توان و نای شان از دست دادند.

افغانستان که در مرکز اسیا ودر تقاطع منافع منطقه وی قدرت ها قرار داشت، اما درین میان اسیب پزیر تر از همه بود و چشم های طماع قدرت ها بسوی ان دوخته شده بود تا انرا به حوزه منافع خود یا حیات خلوت مدافع خود تبدیل نماید. از جانبی نیز کشور ابستن یک تحول بزرگ بود که بایستی به وقوع می پیوست و ساختار سیاسی فرسوده و سنتی و استبدادی را با نظام کار امد و پاسخگوی ملی و مبتنی بر ضرورت های زمان جایگزین می ساخت.

اما زعمای سیاسی کشور در رهبری هر دو بخش نا کام ماندند و نتوانستند درین برهه با اتخاذ راهبرد دقیق در سیاست خارجی موقف کشور را از تغییرات سریع و نا خواسته حفظ کنند و از سویی به مطالبات مردم پاسخ مثبت دهند و به حقوق فردی و جمعی انان عنایتی نمایند، بلکه بر عکس در سطح داخلی به سیاست سرکوب ادامه دادند ودر سیاست خارجی شان نیز همچنان سرگردان و پریشان رفتار ماندند. از سفر های اروپایی تا شمالی و تغیر روزمره موازنه سیاست شان نتیجه این پریشان رفتاری بود که بعد ها عواقب هولناکی را برای کشور به بار اورد.

سقوط دولت دواود خان در اثر کودتای هفت ثور که در حقیقت پروژه از قبل طراحی شده شوروی ها بود، نمونه ای برای اثبات این مدعا است. که دقیقا پس از تمایل او به سوی غرب صورت گرفت . یعنی منظور خوب و زشت شمردن رابطه با شرق یا غرب نیست بلکه اسیب پذیری کشور بود که مورد اغماض رهبران سیاسی کشور قرار می گرفت. رویداد هفت ثور که پروژه سیاسی شوروی وقت در افغانستان بود سال ها قبل در دهه دموکراسی با ظهور احزاب خلق و پرچم اغاز شده بود و نشانگر تلاش های مرموز و دخالت جویانه ای بود که کشور را تهدید می کرد. تلاشی که در قالب یک حرکت روشنفکرانه سازماندهی شده بود و فقط منتظر دستور بود با با اماده شدن شرایط سر از کیسه بدر کند. اما غفلت و نا توانی سیاسی در دستگاه دولت به این حرکت مجال تحرک و توسع داد و بعوض تامل بیشتر و ریشه یابی مشکل و یافتن دلایلی که به لابی انها کمک می نمود به سرکوب های بی برنامه و احساساتی روی اورد که نمی توانست جلو این پروژه را بگیرد. لذا فاجعه هفت ثور به وقوع پیوست و کشور را در هاله از بدبختی های نا تمامی فروبرد که هنوز در رنج انیم.

 

عوامل داخلی و مطالبات ملی

همانطوری که در بخش نخست تذکر رفت، خیزش ها و بیداری ملی همزاد تحولات گسترده جهانی بود و هر دولتی ضرورت پاسخ دادن درست به این تحولات در دو سطح ملی  و بین المللی را داشت. در سطح ملی افغانستان در طول قرون 18، 19 و 20 حکومت های استبدادی و قومی را تجربه نموده بود که خاطرات وحشت ناک قتل عام و کشتار و تبعیض و حق تلفی مردم به انحا و ابعاد گوناگون بر پیشانی ان بصورت نا زدودنی حک شده بود و اکنون در برابر خواسته های جدی برای تغییر و اصلاح این نظام قرار داشت، انهم نه از نوع تبدیل شدن به مشروطه و دموکراسی جیره بندی شده و کوتاه مدت دهه چهل بلکه خواسته ها و مطالبات در دوجهت و پیچیده تر از انچه تصور می شد در حال افزایش بود: یکی مطالبات حق خواهانه ستمدیدگان و ملیت هایی که سالها بار تبعیض و محرومیت و ستم شاهان را بدوش کشیده بودند و اکنون تغییر این ساخت و ساز ستمگرانه و فریبکارانه را می خواستند، و دوم در سطح روشنفکران و نخبگان سیاسی جامعه که با مقوله های جدیدی مانند دموکراسی و حقوق سیاسی و فعالیت احزاب و غیره اشنایی داشتند، و خیال دموکراسی و حکومت چند حزبی و ازادی بیان و رسانه ها وپذیرش کثرت و تنوع دیدگاه های سیاسی و اجتماعی را می دیدند.  در این جهت نیز دولت با گرفتار بودن در عمق ناکارامدی و بحران مدیریتی و چربیدن عصبیت ها و خون گرمی های قومی و زبانی پاسخ شایسته ای نداد و نتوانست نبض زمانه را دریابد و به شایستگی مدیریت نماید. در عوض اقدامات سطحی و ظاهری را اغاز نمود که جز برای خودشان چشم هیچ کسی به ان گرم نمی شد.

به زندان رفتن چهره های مانند غبار و بلخی و گاوسوار و سایر روشنفکران ملی گواه بر همان شراب کهنه در ساغر دموکراسی بود که بجای تاج زرین و پر از مهره و صدف شاه اکنون یک نکتایی باریک افزوده شده بود. اصولا برای هر کسی واضح بود که دموکراسی و یا هر شعار دهن پرکن رسمی با وجود ستمگری های بی حد و حصروتحمیل مالیات روغن زرد و دهها نوع سنگین تر ان در مناطقی مثل هزارجات و زندانی کردن مدافعین حقوق مردم مانند گاوسوار در حقیقت ریشخند زدن به همه خواستها و مطالبات جدی جامعه بود و نادیده انگاشتن بحران رو به گسترش اجتماعی و افزایش بی اعتمادی میان دولت و مردم.

درین زمانه که کشور به رهبری کارامد و خردمندانه ضرورت داشت تا شالوده نظام برای مردمی شدن تغییر می یافت و کشور به رشد اقتصادی و سیاسی می رسید، زمانی کاکاهای شاه، محمود خان و داود خان مردم را اخته نمودند و زمانی هم خود شاه فرصت هارا با اهمال و غفلت در تفریحگاه های جلال اباد و پغمان  و هرات و کهمرد از دست داد.

در حالیکه جریان های سیاسی که کانون فعالیت شان عمدتا در پایتخت بود بصورت خزنده ای در اختیار قدرت های خارجی قرار می گرفتند و هر کدام نمایندگی از گرایش متفاوت سیاسی و ایولوئولوژیک می نمودند. نطفه اخوانی ها و خلقی ها وسایر تحرکات تازه دقیقا در دوران حکومت شاه منقعد شد و از همان اغاز هشدار دهنده بود بر علاوه سایر حرکت های صرفا حق خواهانه در میان ملیت ها.

و این بود که جریان خزنده درون اجتماعی پاسخ خود را در سطح رسمی نیافت و کشور ابستن بحران و کانون خواسته های متراکم شد که فقط دنبال مخرج و مجری بود. اوضاع افغانستان دراین برهه دقیقا بحران سهمگینی بود که در فشار سیاسی خاموش و بیرنگ شده بود و هر دم انفجاری در انتظار ان بود. و هرگاه این فشار سیاسی رفع یا تضعیف می شد خواسته های بی پاسخ و متفاوتی سر بر می اورد و شالوده نظام سیاسی و ساختار دولت را در هم می ریخت، چنین امری برای هر صاحب بصیرتی قابل پیش بینی بود.

بناء در اثر این اهمال فرصت برای عمال کمونیسم و عاملان کودتای هفت ثور مساعد شد تا بنام مردم و بر ضد مردم بشورند و پروژه سیاسی شوروی را در افغانستان پیاده کنند.  این کودتا موجب فروريختن شالوده هاي قدرت و حکومت از هر نوع ان شد و باعث شد تا افغانستان در گرداب بحران و مشکلات فزاينده داخلي فرورود. و اساساً تغييرات و تحولات سياسي، اجتماعي که انتظار مي رفت در پايان قرن بيستم به صورت طبيعي و با وجهه و شمايل ملي بعنوان يک پروسه سياسي براي گذار از استبداد، تعصب و تبعيض به سوي دموکراسي و برابري صورت گيرد، با وقوع رويدادهاي 7 ثور و سپس تهاجم شوروی ناکام شد و بجاي آن خصومت ملي و جنگ برسرقدرت و پاشيدگي سياسي راه را براي تحولات مثبت در افغانستان مسدود نمود. که اين مشکلات و نابساماني هاي داخلي و از جانبي فراموشي افغانستان پس از پايان جنگ سرد از سوي جامعه جهاني و کشورهاي غربي موجب تداوم و دامن گستر شدن بحران در افغانستان شد.  

در 9 سال جهاد که دفاع از سرزمین و معتقدات مردم همه چیز را تحت شعاع قرار داد و همه مردم افغانستان را بر اصل واحدی گرد اورد، طبعا افغانستان تمام خصلت های یک کشور در حال جنگ را بخود گرفت و درین برهه سوالی برای ساختار و نظام مندی سیاسی کمتر مطرح بود و تنها موضوع اصلی بیرون راندن متجاوزین از کشور بود و برای قدرت های غربی هم موضوع مورد علاقه زمین گیر شدن روسیه در افغانستان بود.

اما با پایان جهاد در هشت ثور 1371 و سقوط اخرین مهره کمونیستی در افغانستان، بار دیگر همان مشکلات رسوبی و انباشته شده سر بر اورد و این بار در نبود یک دولت مرکزی مورد توافق، درگیری و کشتار برسر امتیازات سیاسی بنام قوم و زبان و حزب اغاز شد و فاجعه های هولناکی بوجود اورد، ویرانی کشور و کشتار مردم بی گناه با توجیهات خود ساخته و تبدیل شدن کشور به مرکز ثقل رقابت های همسایگان دور و نزدیک و از هم پاشیدگی سیاسی شاخصه های تعریف کننده برای برهه ای بود که با هشت ثور اغاز شد.

بنا بر این نگارنده با مجزا ساختن این دو روز از حماسه افرینی های ده ساله مردم قهرمان افغانستان در دوران جهاد، و قرار دادن این روز ها بعنوان اغاز های برای فرایند های بعدی، تفاوت بسیار کمی را میان انها می بیند واما شباهت های بسیار. عمده ترین نقطه مشترک این دو روز تاریخی در این است که هردو اغاز بدبختی های تازه بوده اند و به هیچ رنجی پایان نداده اند بلکه امتداد فاجعه شده اند و دهانه های زخم ها را باز گذاشته اند.  اگر هفت ثور راه را بر یک تحول ارام سیاسی در کشور سد نمود و بجای ان تجاوز بیگانه و کشتار مردم بیگناه و هزاران نخبه فکری، سیاسی و نظامی و ویرانی سیستماتیک و سازمان یافته تمام زیر ساخت های اساسی را در کشور بدنبال داشت، هشت ثور نیز با تمام افتخارات خود که نتیجه خون ملیون ها شهید و رنج ملیون ها اواره و معلول افغان بود در میان بحران پس از ان دفن شد و سر اغاز بدبختی های تازه گردید و باز چرخیدن به دور همان مدار. پس از هشت ثور همان خلقی  و پرچمی و مجاهد دو اتشه این بارنه برای وطن بلکه برای قبیله و حزب یکدست شدند و با هم حوادث سه دهه را به اوج ان رساندند.

در تمامی این مرحله ها چه حکومت های پیشین و چه نوکران دو اتشه کرملین و چه بعد از ان مجاهدین و سران و رهبران جهاد همه در یک نکته ماندند و ان عدم دریافت درست از خواست ها و ضرورت های جامعه و ناتوانی از مدیریت و رهبری خردمندانه و سالم کشور بسوی استقرار و ثبات بود. شاهان منافع قبیله و اسایش خویش را بر تمام ضرورت های ملی ترجیح دادند و هفت ثوری ها نیز کمونیسم در حال مرگ را برای کشور برگزیدند که نه زمینه ای داشت و نه همخوانی با باور ها و معتقدات مردم ونه دورنمایی روشنی را برای ان می توانستند پیش بینی نمایند.

و مجاهدین نیز با داشتن تجربیات دو دهه بحران و شنیدن خواست ها و مطالبات ملی بر همان راهی رفتند که قوم گرا ها و انحصار طلبان پیش از انها رفته بود، با این تفاوت که حالا دو سوم مردم افغانستان مسلح بود و بالقوه بحران با هر اشتباهی عمیق تر می شد.

این اشتباهات فاحش سیاسی در عصر پس از هشت ثور کشور را به لانه ای برای تروریستان و شبکه های جاسوسی کشور های دور و نزدیک تبدیل نمود که در دراز مدت از قوه به فعل امدند و باند ها و شبکه های شان گسترش دادند و بدبختی را به شکل و نمود خشن تر ان تداوم بخشیدند.

بناء هفت و هشت ثور پیش از انکه به سیاهی و سفیدی محک بخورند متذکر دلایل شکست و ناکامی پروسه سیاسی برای ایجاد نظام کار امد و پاسخ گو است و باز گو کننده اشتباهاتی که همواره نادیده گرفته شدند و تکرار شدند. اکنون با نتیجه گیری از این نوشتار در پایان به دو نکته اشاره می کنم:

- رهبران مجاهدین بجای توجیه عملکرد های شان در دهه پس از هشت ثور و خلط ان با افتخارات دوران جهاد که هر روز در مصاحبه های شان در تلویزیون ها و با رسانه ها با لکنت زبان گیر می افتند، باید شجاعانه به اشتباهات سیاسی شان اعتراف کنند و در مقابل ملت افغانسان اعترافات شان را علنی سازند، چه اینکه در انصورت این شتباهات سیاسی تکرار ناپذیر می شود و نیز به نحوی افتخارات جهادی شان نیز حفظ می شود زیرا تفکیک میان دو دوره به روشنی صورت گرفته می تواند، رهبران موفق عصر جهاد و شکست خوردگان عرصه سیاست و نظام سازی، و با این اقدام شجاعانه شان از سویی نیز تلاش نمایند تا ان روز های شوم و ان اشتباهات باز تکرار نشود.

- با عبرت ازین شکست های سیاسی پیاپی حکومت رئیس جمهور کرزی بعنوان کانون انتظارات ملی  باید به عمق عوامل داخلی و تاثیرات کنش های خارجی با دقت و حوصله بیشتری نظر کند و واقعیت های جامعه را بار دیگر در تنور احساسات و عصبیت ها و تمایلات فردی شان نسوزانند و قربانی نکنند. و کشور را با ارزش گزاری متوازن به همه خواست ها و مطالبات ملی به سرنوشت بهتر و روشنتری رهبری نمایند. و بجای اعطای القاب و عناوین و نام گزاری روز ها وجاده ها، به ان روز های سیاه بیاندیشند و خطوط فکری خود شان را براساس ضرورت های امروز مردم کشور عیار نمایند ورنه باز همان داستان خواهد بود با تفاوت اینکه تغیری در ارباب هست ودر مهره ها نیست.

 

 

  

 


 

[1] سیاست قدرت و امنیت، ریچارد لیتل و میخائیل سمت. ص 22

 


بالا
 
بازگشت